داستان ایرانی
روزی که مادربزرگ مریض شد!
- داستان ایرانی
- نمایش از پنج شنبه, 12 اسفند 1389 09:30
- بازدید: 5906
برگرفته از روزنامه اطلاعات
محمود برآبادی
بنفشه چشمانش را مالید و باز کرد. سرش را از روی بالش بلند کرد و پنجره را نگاه کرد. هوا تاریک بود. به ساعتی که روی میزش بود نگاه کرد. ساعت بیست دقیقه به هفت را نشان میداد، اما او هر روز شش و نیم که از خواب بلند می شد، هوا روشنتر از امروز بود.
از تخت پایین آمد، پیراهنش را صاف کرد و کنار پنجره رفت، پرده را کنار زد و به آسمان نگاه کرد، نه ابر بود و نه آفتاب، فقط تاریک بود. برگشت و تختش را مرتب کرد و بعد سراغ وسایل مدرسهاش رفت تا آنها را هم جمعوجور کند. وقتی کتاب علومش را توی کیف کولهاش میگذاشت یادش آمد که تمرینهای درس را حل نکرده است. با خودش گفت اگر زودتر رسیدم از مینا صباحی میپرسم. صدای مادر و پدرش از آشپزخانه میآمد. رادیو هم روشن بود و داشت درباره ی هوا صحبت میکرد. وقتی از کنار اتاق مادربزرگ رد میشد، داخل را نگاه کرد. مادربزرگ به پهلو خوابیده بود و دست سفید و چروکش را زیر صورتش گذاشته بود. صدای خُرخُرش میآمد و گاهی هم سرفه کوتاهی میکرد.
بنفشه عادت کرده بود که صبحها مادربزرگ را توی خواب ماچ کند، مادربزرگ یکی از چشمهایش را نیمهباز میکرد، لبخندی میزد و دوباره میخوابید. اما امروز وقتی مادربزرگ را ماچ کرد، مادربزرگ نه لبخند زد و نه چشمش را باز کرد.
پدر صبحانهاش را خورده بود و آماده میشد که برود. مادر گفت: «میخواستی بخوابی بنفشهجان.»
ـ «دیرم شده مامان! برایم لقمه درست میکنی؟»
مادر گفت: «عجله نکن مادر! امروز تعطیل است.»
بنفشه یاد تکلیف انجام ندادهاش افتاد و ته دلش خوشحال شد، بعد گفت: «امروز که جمعه نیست.»
مادر گفت: «رادیو اعلام کرد به علت آلودگی هوا همه مدارس تهران تعطیل شده.»
بنفشه گفت: «آخ جان تعطیلِ.»
پدر گفت: «این از آن تعطیلیهایی نیست که خوشحال باشی.»
بنفشه گفت: «چرا؟»
پدر گفت: «از بس هوا آلوده بوده، مدرسهها را تعطیل کردهاند. افراد مریض و پیر نباید از خانه بیرون بروند. آنوقت تو خوشحالی میکنی.»
بنفشه یاد مادربزرگ افتاد که در خواب سرفه میکرد.
بنفشه گفت: «راستی مادربزرگ!»
پدر گفت: «مادربزرگ خوابه.»
بنفشه گفت: «هم خُرخُر میکند، هم سرفه.»
مادر چایی بنفشه را جلوش گذاشت، یک تکه نان هم برید و توی بشقابش گذاشت و گفت: «تو صبحانهات را بخور، من میروم به مادربزرگ سر میزنم.»
رادیو ساعت هفت بامداد را اعلام کرد.
پدر کیفش را به دست گرفت و کفشهایش را از جاکفشی برداشت و در همان حال گفت: «کاری نداری، من رفتم.»
مادر گفت: «یک دقیقه صبر کن ببینم رادیو چه میگوید.»
گوینده بعد از چند خبر گفت: «امروز کلیه مدارس تهران به علت آلودگی هوا تعطیل است. ما با یکی از کارشناسان ارتباط برقرار کردهایم تا علت را جویا شویم.»
کارشناس که صدایش تلفنی پخش میشد، گفت:
«هوای تهران امروز در شرایط خطرناک قرار دارد. اینورژن یا وارونگی باعث شد که آلودگی هوا در سطح شهر باقی بماند و وضعیت بسیار خطرناکی را ایجاد کند. ما از کسانی که بیماریهای قلبی و تنفسی دارند و همچنین از کودکان و افراد مسن خواهش میکنیم از خانه خارج نشوند.
مادر که نگران شده بود، رو به پدر گفت: «اگر کار نداری، نرو، خانه بمان.»
پدر گفت: «نمیتوانم نروم، کلی توی اداره کار دارم.»
مادر گفت: «پس ماشین را نبر.»
پدر گفت: «یک ماشین چه تأثیری دارد، ولی باشد، نمیبرم. اگر تاکسی یا اتوبوس پیدا شود، خوب است.»
بنفشه که به اتاق مادربزرگ رفته بود، برگشت و گفت: «مادربزرگ حالش خوب نیست.»
پدر کیفش را گذاشت و همراه مادر به اتاق مادربزرگ رفتند.
مادربزرگ در جایش نشسته بود، ولی به سختی نفس میکشید. پدر پرسید: «چطوری مادر جان؟»
مادربزرگ گفت: «نمیتوانم نفس بکشم، یک کم پنجره را باز کنید!»
بنفشه کنار پنجره رفت تا آن را باز کند، انگار توی حیاط و کوچه پر از دود بود، خیابانی که انتهای کوچـــه بود، دیده نمیشد. همه جا به رنگ سربی درآمده بود.
بنفشه حس کرد گلویش میسوزد. گفت: «چرا اینجوری شده؟»
پدر گفت: «شنیدی که رادیو چی گفت؟»
مادر گفت: «باید دعا کنیم باد بیاید یا باران ببارد.»
پدر گفت: «حال مادر اصلاً خوب نیست.»
مادربزرگ نفس بلندی کشید و چشمانش را آرام باز و بسته کرد.
مادر گفت: «بهتر است نروی، شاید لازم باشد ببریمش بیمارستان.»
پدر گفت: «ناچارم نروم. اما باید تلفن بزنم و بگویم که نمیآیم.»
هرچه میگذشت هوا بدتر میشد و دود مانند یک چتر نامرئی روی همه چیز را میپوشاند و غلیظتر میشد.
بنفشه که اول از تعطیل شدن مدرسه خوشحال شده بود، حالا کمکم نگران میشد، مخصوصاً که حال مادربزرگ حسابی بد شده بود.
پدر با ادارهاش تماس گرفت و بعد به بیمارستان تلفن کرد. بعد پیش مادر رفت و گفت: «از بیمارستان گفتند، مادر را ببریم آنجا.»
مادر گفت: «تو برو ماشین را روشن کن، من آمادهاش میکنم.»
بنفشه گفت: «مگر هوای بیمارستان بهتر از اینجاست، دود همهجا را گرفته.»
مادر گفت: «درست است، ولی در بیمارستان اگر حال مادربزرگ بد شود دکتر هست.»
بعد مادر گفت: «صبحانهات را که خوردی برو توی اتاقات و کارهای مدرسهات را بکن تا ما برگردیم. اگر کسی در زد، در را باز نکن.»
بنفشه گفت: «از آنجا به من زنگ بزنید. من نگرانم.»
نزدیک ظهر بود که مادر و پدر از بیمارستان برگشتند. مادربزرگ را در بیمارستان خوابانده بودند و دکتر گفته بود تا روزی که آلودگی هوا کم نشود بهتر است در بیمارستان بماند.
بعدازظهر دوباره مادر به بیمارستان رفت. روز بعد هم هوا همانطور بود.
بنفشه که از تنهایی حوصلهاش سر رفته بود، کنار پنجره رفت و آسمان را نگاه کرد. هنوز هوا سربی بود و آبی آسمان دیده نمیشد، خورشید هم پیدا نبود. با چند تا از همکلاسیهایش تلفنی صحبت کرد. آنها هم از تعطیلی خوشحال نبودند. بنفشه روی تختش دراز کشید، کتابش را به دست گرفت اما نفهمید کی خوابش برد.
فردا صبح وقتی از خواب برخاست، اولین کاری که کرد، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. هوا روشن شده بود، به کنار پنجره رفت. از دود خبری نبود، آسمان آبی بود و خورشید میدرخشید. باد درختهای توی حیاط را تکان میداد و بارانی که شب گذشته باریده بود، همه جا را خیس کرده بود. پنجره را باز کرد. عجب بوی خوبی در هوا پیچیده بود.
بنفشه به طرف آشپزخانه دوید. پیش از آن که سلام کند پرسید: «مامان، امروز مادربزرگ را میآورید؟ هوا خوب شده.»
مادر گفت: «حتماً! تو هم زود صبحانهات را بخور، چون مینا صبحی میآید دنبالت، زودتر بروید مدرسه.»
بنفشه گفت: «آخ جان مدرسه!»