داستان ایرانی
تخمۀ تنبلی
- داستان ایرانی
- نمایش از چهارشنبه, 10 فروردين 1390 14:27
- بازدید: 4504
برگرفته از ماهنامه خواندنی شماره 65 - رویه 24
ن – رحیمی نهوجی
پیشکش به پدران زحمت کش سرزمینم
اون روز دختر بر خلاف همیشه رفت که از خواروبار فروشی تنقّلات بخره. توی انبوه پفک و کیک و چیپس و . . . نگاهش به یه بستۀ جدید افتاد و ثابت موند . برداشت و نگاه کرد.
این بسته ها تازه به بازار اومده بود : « مغز تخمۀ آفتابگردان » دختر وقتی اونو دید اشک توی چشماش حلقه زد و اونو به کودکی برد.
یه غروب زمستونی که دختر بچّۀ هفت – هشت ساله منتظر بابا بود . بابا پیر بود و خسته. یه کارگر زحمت کش که آفتاب نزده از خونه بیرون می رفت و شب برمی گشت .
شبا که میومد؛ به دیوار تکیه داده ، دستاشو پشت سرش قلّاب کرده ؛ پاهاشو دراز می کرد و به بچّه ها نگاه می کرد . بابا سواد نداشت و دوست داشت بچّه ها درس بخونن . دختر بچّه که می دونست درد پا و کمر بابا خیلی زیاده ، ناراحت بود چونکه مرهمی نداشت برای دردهای بابا . فقط شبا تشکچۀ کوچکی زیر پاهاش می انداخت .
اون روز غروب که دختر بچّه تخمه می خورد ، یاد بابا افتاد و خواست که اونو خوشحال کنه. شب که بابا اومد چاییشو که خورد ، دستشو پشت سرش قلاب کرده ، به دیوار تکیه داد و پاهاش و دراز کرد . دختر بچّه جلو رفت و دستاشو به طرف بابا دراز کرد . مشت دختر بچّه که باز شد ، بابا دید که به اندازۀ کف دست کوچک دخترک ، پر بود از مغز تخمه هایی که عرق کرده و به هم چسبیده بودند . چشمهای بابا برق زد اونارو گرفت و با لذّت شروع به خوردن کرد.
حالا با دیدن این مغزهای آماده ، دختر بچّه که دیگه بزرگ شده و یه آموزگاره ، به یاد اون شب افتاد و خوشحال شد که این مغزهای آماده هست ولی یعنی همون مزه رو هم دارن ؟ مزۀ تخمه هایی که تو دست دخترک عرق کرده و به هم چسبیده بودند !
حالا دیگه سالها گذشته، بابا به آسمونا رفته ولی دختر هنوز زحمتای بابا یادشه . نگاهش به آسمونه و آرزو می کنه که بابا از اون راضی باشه و دعای خیرش بدرقۀ راهش باشه. شما هم دعا کنید.