گزارش
گزارشِ سفر به روستایی زلزلهزده (نَمَروَر) در 23 شهریور ماه 1391
- گزارش
- نمایش از جمعه, 31 شهریور 1391 20:19
- ماندانا تیشهیار
- بازدید: 6893
گزارش و عكس: ماندانا تیشهیار
به گزارش ایرانبوم، امداد رسانی به آوارگان زلزله زدهٔ آذربایجان شرقی همچنان ادامه دارد.
ما یک گروه کامل بودیم. من، دو دوست کوهنورد، یک پراید، 15 تا پتو، سه تا کوله پشتی، سه جفت کفش کوه، چهار تا عصا و یه مشت خرت و پرت و خوراکی.
خبر رسیده بود که هوا سرد شده و مناطق زلزلهزده آذربایجان شرقی در چادرهای هلال احمر شبها از سرما خوابشان نمیبرد. خواهرم که ماه پیش ابتکار به خرج داده بود و با زدن پیامک به دوست و آشنا توانسته بود کلی پول جمع کند و کالاهای مورد نیاز را برای زلزله زدگان بخرد و بفرستد، دوراندیشی کرده بود و کمی از پول ها را نگه داشته بود برای روز مبادا. و حالا آن روز فرا رسیده بود و چون تب کمک به مردم زلزله زده خوابیده و دیگر کمتر ماشینی کمک های مردمی را بدان سو می برد، این بود که قرعه کار به نام من افتاد.
با دوستان شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. بنا شد سر راه یک توک پا هم برویم قله سبلان (4811 متر) را بزنیم! و به راه خود ادامه دهیم. این کار به آسانی آب خوردن برای دوستان و با خستگی بسیار برای من، انجام شد.
پنج شنبه 23 شهریور ماه کاروان کوچک ما از روستای شابیل در پای سبلان به سوی مشگین شهر به راه افتاد و پیش از رسیدن به شهر، راهش را به سوی هریس کج کرد. نمی خواهم چیزی از دشت ها و گندمزارها و جاده های مه گرفته ای بگویم که در راه دیدیم. آنقدر زیبا بودند که توصیفشان هرگز به پای دیدنشان نمی رسد.
یکی دوساعتی طول کشید تا به هریس رسیدیم. در ابتدای شهر پلیس ماشین را نگه داشت. قلب ها به تپش افتاد، انگار که محمولهای خطرناک حمل می کردیم! مبادا که پتوها را از ما بگیرند! دلمان میخواست آنها را خودمان به دست صاحبانشان برسانیم. پلیس اما با خوشرویی احوال پرسی کرد و پرسید از کجا می آیید و به کجا می روید و ما هم راستش را گفتیم. نام و شماره تلفن ما را گرفت و پیشنهاد داد که پتوها را به فرمانداری بدهیم. گفتیم چشم! و وارد شهر شدیم. از یکی دو نفر پرسیدیم روستاهای زلزله زده کدام سو هستند. نشانی را که گرفتیم، دوباره راهی شدیم.
بیست دقیقه بعد، روستای نَمَروَر با دیوارهای فروریخته اش به ما خوش آمد گفت. کشاورزان گندم های چیده شده را در حیاط خانه ها روی هم انباشته بودند و گنبدهای گندم طلایی زیبای روستا از دور در زیر نور خورشید برق می زدند.
ما گمان می کردیم چادرها را جایی بیرون از روستاها برپا کرده باشند و روستاها خالی از مردم باشند. اما اینطور نبود. هر خانواده چادر هلال احمر را درست کنار خانه ویران شده اش برپا کرده بود. در روزهای پس از آن رویداد، آنان فرصت کرده بودند تا بسیاری از اسباب و وسایل سالم مانده را بیرون بیاورند و دور چادرها بچینند. همین که کنار خانه شان بودند، گویی به آنان قوت قلب می داد.
روستا پر از کار و تلاش بود. مردان آستین بالا زده، فرغون ها را پر از آوار می کردند و جایی دیگر می بردند تا زمین دوباره آماده ساخته شدن شود. کودکان در کنار چادرها می پلکیدند و بازی می کردند. زنان چادرهای گلی را به کمر بسته و وسایل از زیر خاک در آمده را می شستند. فرش های خوش رنگ و نگار، تر و تمیز در آفتاب روستا روی زمین و کنار نهر پهن شده بودند تا خشک شوند. پرده یکی از چادرها بالا رفته بود و زنی درون آن را جارو می زد. رخت خواب ها مرتب یک گوشه چیده شده بودند. هوای نزدیک ظهر گرم و متبوع بود اما شب پیش با آنکه در کیسه خواب بودیم، از سوز سرما درست نتوانستیم بخوابیم.
گشتی در روستا زدیم. بعضی ها چادرها را در حیاط خانه شان برپا کرده بودند. ماشین پیکانشان هم کنار چادرشان پارک بود. خدا را شکر که خانه های روستا پارکینگ ندارند تا سقفش روی ماشین بریزد!
کنار وانت میوه فروش پیاده شدیم. زنان برای خرید آمده بودند. ما را دوره کردند. 9 پتو همانجا به سرعت از دست ما گرفته شد. دعا و قربان و صدقه بود که به ما گفته می شد. ما فقط بلد بودیم بگوییم: چوخ ممنون! الهی سلامتی باشه! الهی بلا دور باشه! و آنها باز تشکر می کردند. جلوتر رفتیم و کنار چادرهایی که بچهها جمع بودند ایستادیم. پتو به دست از ماشین پیاده شدیم. بچه ها جلو ندویدند. خجالت می کشیدند. پتوها را که به دستشان دادیم، غیبشان زد. فقط یکی ایستاده بود. اسمش زهرا بود. می خواستم ازش عکس بندازم. پرسیدم: کلاس چندمی؟ گفت: میرم دوم. -زلزله که اومد کجا بودی؟ -داشتم کارتون تماشا می کردم. -زمین که لرزید چی کار کردی؟ -دویدم تو حیاط. -مامانت اینا چی کار کردن؟ -اونام دویدن تو حیاط. -کسی طوریش نشد؟ -نه. -خدا رو شکر. -مدرسه مون هم خراب نشده. -چه خوب!
حالا بقیه هم که پتوها را به چادرها برده بودند، برگشته و در قاب دوربین من جای گرفته بودند. پسرک گفت اسمش ممد است! و دختر کوچولویی هم گفت نامش کوثر است. مریم هم لحظه ای بعد با آن چادر سفید زیبایش رسید و کنار بچه ها ایستاد. می رفت کلاس ششم و رفتارش کم کم داشت خانومانه میشد. با بچهها خداحافظی کردیم و به سوی ماشین رفتیم. بچهها پچ پچی کردند و همه با هم داد زدند: "دست شما درد نکنه!" چهرههای آفتاب سوخته ما پر از خنده شد. برایشان دست تکان دادیم و به راه افتادیم.
پتوی بعدی نصیب پیرزنی شد که داشت دورتادور چادرش را با وسواس جارو می زد. کمی جلوتر، پیرمرد و پیرزنی که روی خرابههای خانه شان نشسته بودند، برایمان دست تکان دادند. پیش از آنکه دور بزنیم و به نزدیکشان برویم، لنگان لنگان به سوی ما دویدند. چه خجالت زده بودیم ما! تنها پتوی باقی مانده را به آنها دادیم. پیرزن دعا می کرد و پیرمرد با چشمانی پر از اشک می گفت که آغل روی سر گوسفندانش ریخته ...
کمی جلوتر روی تابلوی سبز رنگی نوشته بود: دهیاری نَمَروَر سفرخوشی را برایتان آرزو می کند.
نیم ساعت بعد، در راه اهر، از کنار باغ های سیب که می گذشتیم، از میان جعبه هایی که باغدار در کنار جاده چیده بود، سه سیب درشت و آبدار خریدیم و به راه افتادیم.
ماندانا/ شهریور 1391