شاهنامه
فردوسـی و هومـر
- شاهنامه
- نمایش از پنج شنبه, 13 خرداد 1389 13:25
- بازدید: 11009
برگرفته از روزنامه اطلاعات
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
حماسه،یکی از قدیمیترین انواع شعر است که پس از سرودهای مذهبی و سرودهای اولیهای که از بشر به جا مانده است،ایجاد شده. قدیمیترین سرودهای مذهبی بشر بسیارند، که میتوان در این زمینه از قسمتهایی از تورات، پارههایی از اوستا،سرودهای مذهبی یونان و همچنین سرودهای مذهبی هندو نام برد که هر یک از اینها در حماسههای قومی این اقوام موثر بودهاند. در واقع پس از این سرودها بود که حماسه آغاز شد. البته باید دانست که برخی از کشورها حماسه داشتهاند و برخی دیگر نه؛ لازم به تذکر است که زیاد نیستند کشورهایی که دارای حماسه ملیاند و این خود بحث دیگری است که چگونه قومی توانست شعر حماسی داشته باشد و قومی دیگر نداشته باشد.
اصولاً شعر حماسی، شعری است که حاکی از تکوین قومیت مردم یک سرزمین است؛ به عبارت دیگر، ملتی در دورانی کهن،به خاطر تکوین و در واقع تثبیت قومیت خویش و همچنین استقرار در محل یا سرزمینی، یک سلسله جنگ و گریزهایی داشته است که پس از آن مطالبی به صورت واقعیت یا افسانه درباره این جنگ و گریزها بیان شده است و بعدها با گذشت زمان به این واقعیت یا افسانهها شاخ و برگهایی داده شده و به همین ترتیب جمعآوری گردیده، و در آخرین مرحله به وسیله شاعری قدرتمند توانسته است تشکیل حماسه قومی آن ملت را بدهد.
و اما در دنیا سه حماسه پهلوانی کهن موجود است که بر حسب اتفاق هر سه آریایی است:در یونان «ایلیاد و ادیسه» و پس از آن میتوان از حماسه هندوها یعنی «رامایانا و مهابهاراتا» نام برد و سومین اثر، «شاهنامه» فردوسی در ایران است.
این سه اثر حماسی مربوط است به نژاد آریایی که در گذشته دوری، تقسیم و شاخهشاخه شدهاند و هر شاخهای در سرزمینی استقرار یافته است. از اینرو این سه حماسه با یکدیگر شباهتهایی دارند که قابل بحث است. علت اصلی چنین شباهتها سرچشمه مشترکنژاد یگانه این سه ملت بوده است؛ ولی گذشته از این،از شباهتهای اتفاقی سه حماسه نامبرده نیز میتوان یاد کرد.به هر حال،این سه اثر مهمترین و کهنترین کتابهای حماسی دنیا هستند و ما برای احتزاز از تفصیل مطلب، فعلاً به بحثی درباره شاهنامه فردوسی و ایلیاد هُمر میپردازیم که ضمن این بحث مقداری از خصوصیات شعر حماسی نیز روشن خواهد شد.
مقایسه بین شاهنامه فردوسی و ایلیاد هُمر از دیدگاه دقیق علمی چندان درست نیست و دلیل آن هم تفاوت مکانی و زمانی بسیاری است که بین این دو اثر موجود است؛ اما از یک دلیل آن هم تفاوت مکانی و زمانی بسیاری است که بین این دو اثر موجود است؛ اما از یک دیدگاه کلی انسانی، سنجشهایی در این زمینه میتوان به عمل آورد. پیش از پرداختن به وجوه شباهت بین این دو اثر، لازم است یادآوری کنم که تصور بر این است که کتاب ایلیاد به وسیله شاعری به نام هُمر یا اومیروس در سرزمین یونان،تقریباً 9 قرن پیش از میلاد سروده شده است، در حالی که عمر شاهنامه فردوسی بیش از هزار سال نمیگذرد و در حقیقت بین این دو اثر بزرگ حماسی نزدیک به دوهزار سال فاصله زمانی موجود است. با این همه میتوان به صراحت گفت که از لحاظ زمینه کار، این دو اثر چندان دور از هم نیستند؛و این به آن دلیل است که حدس زده میشود که وقایع کتاب همر مربوط به 12 قرن پیش از میلاد باشد و وقایع کهنترین قسمت شاهنامه (قسمت پهلوانی) طبق قرائنی که موجود است، (از جمله حدس کریستنسن، مستشرق دانمارکی) در نه تا ده قرن پیش از میلاد جای دارد.
وقایع اثر حماسی فردوسی در نواحی خوارزم و جیحون و آن حوالی، یعنی جایی که جنگ بین ایرانیان و تورانیان در گرفته است، پدید آمده است، و این جنگها همچنان که اشاره شد بر سر استقرار قومیت این دو شاخه از نژاد آریایی بوده است. پس، از لحاظ مکانی نیز اگرچه نژاد ایرانی و یونانی در اصل آریایاند، اما دو حماسه مذکور حاکی از تمدن و فرهنگ دو قوم و سرزمین جداگانه است که هر یک خصوصیات خلقی و فرهنگی ویژهای دارند. موضوع اساسی این است که اگر همر در حماسههای خویش تمام ویژگیهای روحی و فرهنگی قوم یونانی را بیان کرده است، آن هم به عنوان یکی از اقوام شاخص آن زمان، شاهنامه نیز محتوایی معادل آن دارد، به عنوان روشنکننده ویژگیهای فرهنگ و قومی ایرانیان که یکی از اقوام متمدن و شاخص آن زمان بودند. پس ما هم اکنون با دو کتاب سروکار داریم که گویای چگونگیهای دو قوم متمدن گذشتهاند. البته یادآوری کنم که بعدها این دو قوم باب رفتوآمدها،آمیزشها و ارتباطهای مختلفی را با هم میگشایند و همچنین چندی بعد رقابتهای گوناگون بین آنها درمیگیرد که مشخصترین آن جنگ ایران و یونان در پنج قرن پیش از میلاد است. با در نظر گرفتن این موارد میتوانیم بگوییم که ما هم اکنون دوکتاب در دست داریم که به عنوان بیانکننده دو تمدن شاخص دنیای کهن میتوانند مورد مقایسه قرار گیرند.
خوشبختانه زمینه مشترک جالب توجهی بین کتاب همر و شاهنامه میبینیم که ما را در این راه یاری میدهد؛ و آن تکیه هر دو حماسه بر سر موضوع مشابهی است که برای توضیح آن باید قسمتهای مختلف شاهنامه را از یکدیگر جدا کنیم؛توضیح آنکه مهمترین قسمت شاهنامه که میتواند با ایلیاد همر مقایسه بشود، جنگ ایران و توران است که تا حدی با موضوع ایلیاد دارای زمینههای مشترک است.
در هر دو کتاب شاهنامه و ایلیاد،جنگی که درگیر میشود، نوعی جنگ تدافعی است؛ به این معنا که در ایلیاد یونانیها به سبب توهینی که به آنان شده است، میجنگند و داستان از این قرار است که پاریس، شاهزاده تروایی (شهری در آسیای صغیر) همسر یکی از شاهان کوچک یونان را که هلن نام دارد، فریب داده میرباید، هر چند که اصل موضوع به گونهای دیگر است و این کار با رضایت خود زن انجام پذیرفته است. به هر صورت، یونانیها این امر را توهینی بر خود تلقی میکنند و در نتیجه تحت رهبری آگاممنون ـ که میتوان از او به عنوان مهمترین پادشاه محلی یونان نام برد ـ به شهر تروا در آسیای صغیر کنونی حمله میبرند تا با بازگرداندن هلن، شرافت خویش را بازخرند و به عبارت دیگر از خود رفع توهین کنند. در واقع حمله از جانب یونانیهاست، ولی بهانه جنگ عنوان تدافعی، یعنی دفاع از شرف به خود میگیرد که وارد جزئیات آن نمیشویم. خلاصه در یک جنگ ده ساله، سرانجام ترواییها شکست میخورند و یونانیها شهر را تسخیر میکنند و با ویران کردن آن،سرانجام هلن را باز میستانند و به یونان میبرند.
در شاهنامه نیز در قسمت جنگ ایران و توران ما با وضعی کم و بیش مشابه روبرو میشویم. در واقع جنگ ایران و توران بر سر خون سیاوش است، به این معنا که سیاوش شاهزاده ایرانی به دعوت خود تورانیها به دربار افراسیاب پناه میبرد و در آنجا پس از چندی به دستور افراسیاب،کشته میشود. طبیعی است که ایرانیها به فکر انتقام افتاده، به سرزمین آنان لشکرکشی کنند؛ بنابراین جنگ ایران و توران نیز جنبه تدافعی به خود میگیرد. در اینجا ما به خطوط مشترک اصلی بین حماسه فردوسی و حماسه همر دست مییابیم. نخستین وجه تشابه در این دو حماسه این است که قومی که به نحوی مورد اهانت قومی دیگر قرار میگیرد و در نتیجه اندیشه انتقام را با لشکرکشی و کینجویی صورت عمل میدهد و در اینجاست که جنگ آغاز میگردد.
دومین مورد تشابه بین دو اثر این است که هر دو از یک جنبه انسانی حکایت دارند. به این معنا که قومی که جنگ را آغاز کرده است، پیش خود چنین تصوری را دارد که میخواهد برای کمک به حقیقت و حفظ انسانیت انسان، بجنگد و اگر چنین نکند امری خلاف انسانی، و حتی در تفکر خاص زمان، امری خلاف مذهب مرتکب شده، و وظیفه خود را از لحاظ انسانی و مذهبی انجام نداده است؛ بنابراین میبینیم که حماسههای کهن براساس اصول انسانی آمیخته به مذهب متکی هستند. یونانیها در جنگی که با ترواییها میکنند، چنین میاندیشند که نبرد آنها از لحاظ انسانی و مذهبی واجب است و لازم میدانند قومی که از نظر آنها مرتکب جرم شده است،مجازات گردد و سرجای خود نشانده شود. ایرانیها هم در برابر تورانیها چنین وضعی داشتند. اینان نیز عملاً آنها را چه از لحاظ دینی و چه از لحاظ اخلاقی ناشایست میشناختند و وظیفه خود میدانستند که با هر قیمت و هر مقدار قربانی هم که لازم باشد، دفع شر از طریق مجازات مجرم بشود. پس میتوان چنین استنباط کرد که اساس و هسته حماسه به تلاش انسان دریافتن راه درست زندگی برمیگردد. به مفهوم کهن،حماسه میکوشد تا بیان کند چه راهی درست و چه راهی نادرست است. یا چه کسی حق دارد و چه کسی حق ندارد. البته برای گذشتگان،اصلْ همیشه این بوده است که مجرم را در کردار حماسی خویش مجازات کنند.
آنچه تا به حال گفته شد راجع به موضوعی اصلی شاهنامه و ایلیاد بود. شباهتهایی هم دربعضی جزئیات هست که میتوان فهرستوار به آنها اشاره کرد:
1- اخیلوس، پهلوان یونانی در خیمه خود برای تسّلی خاطر یا تشجیع خویش اشعار پهلوانی میخواند؛ اسفندیار نیز هنگام عزیمت به سیستان، سرودهای مربوط به هفتخوان را میخواند، بهرام چوبینه نیز در وضع مشابه، داستان رستم و اسفندیار را بازگو میکند.
2- در هر دو اثر، خواب و رؤیا مقام مهمی دارد. (در ایلیاد خواب آگاممنون، در شاهنامه خواب افراسیاب و یا خواب سیاوش). غیبگویی نیز که در نزد یونانیها مقام مهمی دارد، در شاهنامه تبدیل میشود به تفأل (داستان بهرام چوبینه). گرچه پیشگویی هم در شاهنامه هست (مانند پیشگوییای که از زبان مهران ستاد در مورد جنگ هرمز نقل میشود).
3- در ایلیاد، پالاس آتنه- دختر زئوس که از الهههاست- رابط بین خدایان و یونانیهاست؛ در شاهنامه این رابطه را سروش برقرار میکند (مثلاً هنگامی که بر فریدون نازل میشود).
4- اختلاف بین اخیلوس که پهلوان است با آگاممنون که پادشاه است، یادآور اختلاف و مشاجره بین رستم و کاووس میگردد (در داستان رستم و سهراب) و بعد اختلاف بین پهلوان و پادشاه، در داستان رستم و اسفندیار به اوج خود میرسد.
5- در هر دو حماسه یک پیر قوم هست که رأی و نظر او برای پادشاه و سران کشور محترم است، در نزد یونانیها «نستور» است و در نزد ایرانیها این وضع را تا حدّی «زال» دارد.
6- در شاهنامه پادشاه دارای فرّه ایزدی است، در ایلیاد نیز آگاممنون از تأیید زئوس برخوردار است که با عصای سلطنتی مشخص میشود.
7- در ایلیاد یک پهلوان روئینتن هست که اخیلوس باشد و خیلی هم جوان کشته میشود، درست معادل او در شاهنامه اسفندیار است که روئین تن است و او نیز جوان میمیرد.
8- کاووس و آگاممنون از لحاظ بدخویی و لجاج تا حدّی به هم شبیهاند و هر دو کیفر بدخویی و غرور خود را میبینند. آگاممنون در بازگشت از تروا دست زنش کشته میشود، کاووس هم با کشته شدن پسرش سیاوش و بعد، همسرش سودابه، پاداش سبکسریهای خود را میبیند.
9- سرزنشهای هکتور به برادرش پاریس تا حدّی یادآور حرفهایی است که رستم به رهّام میزند: که رهام را جام باده است جفت...
(فصل کاموس کشانی)
10- قرار برای جنگ تن به تن که در ایلیاد بین پاریس و منلاس گذارده میشود، یادآور قرار برای جنگ تن به تن بین رستم و اسفندیار و رستم و سهراب است.
11- در ایلیاد صحنهای هست که در آن پریام- پادشاه تروا- خصوصیت پهلوانان و سرداران یونان را از هلن میپرسد، و این درست شبیه سؤالهایی است که فرود از تخوار میکند (داستان فرود) و سهراب از هجیر (داستان رستم و سهراب).
12- طرز تیراندازی در سرود چهارم ایلیاد یادآور تیراندازی رستم به اشکبوس میشود.
13- در شاهنامه بزم و رزم باهم است، پهلوان هرگاه فرصت بیابد (و گاهی پیش از شروع جنگی سهمگین) به بزم مینشیند؛ مانند سهراب پیش از جنگ با رستم، مانند اسفندیار پیش از جنگ با رستم، نظیر این شیوه را در ایلیاد هم میبینیم (سرود چهار).
14- تحریض جنگاوران از جانب آگاممنون (سرود چهارم) یادآور تحریض رستم است از سپاهیانش، در جنگ با خاقان چین، و بهرام چوبینه.
15- رجزخوانی در سرود پنجم یا در سرود هفتم (رجزخوانی آژاکس و هکتور) رجزخوانی رستم و اسفندیار، یا رستم و اشکبوس را به یاد میآورد.
16- در مورد سلاح شباهتهایی هست. رستم ببربیان به عنوان زره برتن میکند. آگاممنون پوست شیر قرمزی دارد که هنگام جنگ میپوشد. (هراکلس، پهلوان اساطیری یونان نیز پوست شیر بر پشت میافکند. منلاس، برادر آگاممنون پوست ببر روی دوش میاندازد.)
17- اندروماخ- زن هکتور- پس از کشته شدن شوهرش، تمام اموال شخصی او را از بین میبرد. جریره نیز پس از کشته شدن فرود چنین میکند.
18- نوحه و زاری تروائیان بر مرگ هکتور، یادآور نوحه بعضی از زنان ایرانی است بر مرگ عزیزانشان (تهمینه بر مرگ سهراب، خواهران اسفندیار بر مرگ او).
19- گفتگوی اندروماخ و هکتور، پیش از رفتن پهلوان به جنگ، یادآور گفتگوی فرنگیس و سیاوش است، پیش از کشته شدن شاهزاده.
قهرمان
و البته موارد تشابه خیلی بیش از اینهاست که اینجا مجال ذکرش نیست. یکی دیگر از مهمترین وجوه تشابه که بتواند مورد بحث ما قرار گیرد، موضوع قهرمان است: قهرمان اصلی کتاب ایلیاد هُمر کسی است به نام «اشیل» یا به تلفظ یونانی، اخیلوس، و به دست اوست که سپاه تروا شکست میخورد و شهر گشوده میشود، و در نتیجه یونانیان شهر را فتح میکنند و اگر مداخله اشیل نبود، چنین پیروزی بزرگی برای یونانیان پیش نمیآمد. پس ما در کتاب ایلیاد با اشیل به عنوان قهرمان ایدهآل یونانیها، یعنی کسی که آنها همه تصورات خودشان را به عنوان پهلوان اول به او اختصاص دادهاند، روبرو هستیم.
خصوصیت اصلی این قهرمان این است که خود به قیمت فداکاریهایش پذیرفته است که پهلوان اول باشد. برحسب اساطیر یونان، از طرف خدایان به او پیشنهاد شد که خود انتخاب کند که میخواهد عمری دراز و بدون افتخار داشته باشد یا عمری کوتاه توأم با افتخار، و اشیل دومی را انتخاب کرد و با این انتخاب پذیرفت که جوان بمیرد؛ امّا همان مقدار زنده بودن را همراه با نامآوری و افتخار داشته باشد. اخیلوس (یا اشیل) در زندگی کوتاه خویش در جستجوی چیزی است که بنا به تعبیر یونانیان «والایی زندگی» نامیده میشود، در اصل، این زندگی عالی و انسانی به نحوی است که در آن کوشش میشود که قهرمان خود را به خصوصیات خدایان نزدیک کند و مدل و سرمشق خود را خدایان و صفات خاص آنها در نظر گیرد. نظیر این موضوع به نحوی دیگر در شاهنامه موجود است:
رستم، قهرمان اول شاهنامه برعکس اخیلوس عمری دراز دارد و به او عمر افسانهای هفتصدساله داده شده است. البته این موضوع مایه اساسی کار نیست. هدف اصلی او هم در زندگی حفظ نام و کسب افتخار و توجه به کیفیت زندگی است، نه به کمیت آن. در واقع زندگی رستم در شاهنامه نوعی زندگی استثنایی است و او به عنوان نماینده قومیت ایرانی شناسانده شده است. رستم نه تنها از لحاظ پهلوانی و زورمندی مورد توجه قرار میگیرد، بلکه در او این خصوصیت هست که همه گرههای کور زندگی ایرانیان به دست او گشوده شود، و برترین وظیفه که پاسداری از نام و شرافت ملی و قومی ایرانیان باشد، به او محول میگردد. هرگاه شرافت ملی ایرانیان به خطر میافتد، او مداخله میکند و به نجات آن میپردازد و در همه موارد هم توفیق به دست میآورد.
چنین قهرمانانی زاییده تخیل مردم هستند و مردمان دنیای کهن سعی میکردند در چنین افرادی شخصیت قهرمانهای آرمانی را به نمود آورند و به کمک تخیل، کسی را خلق کنند که واجد همه صفات عالی انسانی باشد و همچنین تا آنجا که ممکن است، ضعفهای انسانی را از او بگیرند و در عین بشر بودن، میکوشیدن تا از او یک انسان کامل بسازند. بنابراین با مطالعه زندگی افسانهای چنین قهرمانانی میتوان پی برد که اقوام ایرانی یا یونانی چه تصوری از انسان کامل و یا انسان والا داشتهاند و همچنین جهانبینی آنان نسبت به دنیای خارج چگونه بوده است.
گفتم که هُمر و فردوسی به علت 2000 سال فاصله زمانی با یگدیگر از هم دورند، ولی عجیب اینجاست که از لحاظ چگونگی تأثیر هریک در میان قوم خود شباهتهای شگفتآوری با یکدیگر دارند؛ مثلاً میبینیم که هُمر نماینده فرهنگ کهن و قومیت یونان قدیم است و کتاب او تا قرنهای متمادی در یونان باستان مهمترین اثر شناخته شده بود و توانست پایه تمدن این کشور قرار گیرد. تراژدیهای مهمی که در یونان شد، تحت تأثیر حماسههای هُمر واقع بود. سه تراژدینویس بزرگ یونان را در دوران طلایی تمدن یونان میتوان نام برد که عبارتند از: اشیل، سوفوکل و اوریپید که هر سه دنبالهرو هُمر بودند. یکی از این سه تراژدینویس بزرگ به نام اشیل (یا آیسخیلوس) گفته است که: «ما ریزهخوار خوان هُمر هستیم.» و این حرف درست است؛ چرا که تراژدیهای مهم این دوره به هر حال راهی به دو کتاب ایلیاد یا ادیسه پیدا میکردند و کم و بیش همه اینها تحت تأثیر هُمر نوشته شدهاند.
از طرفی دیگر اندیشه و جهانبینی هُمر در حماسههایش طی قرون متمادی به عنوان مدل و نمونه برای یونانیان بود و پیروی از آن در واقع اصلی مسلم به حساب میآمد و کتاب او گذشته از جنبه حماسی و شعری، جنبه تعلیماتی نیز داشت. چنین وضعی را کم و بیش ما در شاهنامه میبینیم و اگرچه این کتاب بیش از هزار سال عمر ندارد، اما در طول این سالها در میان قوام ایرانی تأثیری مشابه ایلیاد و ادیسه هُمر در یونان داشته است و از لحاظ تأثیر آن در افراد همین کافی است که من به یک حکایت اشاره کنم که در چهار مقاله نظامی عروضی آمده و آن این است که میگوید علاءالدین غوری برای کینخواهی از قتل برادرانش که به دست بهرامشاه غزنوی کشته شده بودند، به غزنین لشکر کشید و آن شهر را بگرفت و به آتش و غارت و کشتار گرفت و فرمان داد تا مردههای شاهان غزنوی را از گور بیرون آوردند و سوختند؛ امّا در این میان محمود را استثنا کرد، به حرمت این چند بیت شاهنامه:
چو کودک لب از شیر مادر بشست
به گهواره محمود گوید نخست...
و نظامی عروضی نتیجهگیری میکند: «که خداوندان خرد دانند که اینجا حشمت محمود نمانده بود، حرمت فردوسی بود و نظم او.»
و امّا شاخصترین جنبه شاهنامه این بوده است که فرهنگ ایران پیش از اسلام را به فرهنگ ایران بعد از اسلام انتقال داده است. به مفهوم وسیعتر باید گفت دنیای پیش از اسلام را به دنیای بعد از اسلام وصل کرده است. شاهنامه تنها کتابی است که این کار را به نحوی گسترده به انجام رسانیده است و هیچ کتاب دیگری در میان کتابهای باقیمانده از پیش از اسلام، حتی اوستا، نمیتوانست چنین قدرتی را دارا باشد. این جنبه شاهنامه اهمیت بسیار دارد و به همین علت ما شاهنامه را در ادبیات بعد از اسلام ایران به صورت پنجرهای میبینیم که به سوی ایران پیش از اسلام گشوده مانده است و این همان است که ادامه فرهنگی نامیده میشود، از دو سه هزار سال پیش، و ما چنین ادامهای را مدیون کار فردوسی هستیم. در این زمینه شخصیت فردوسی معادل شخصیتی است که هُمر در یونان و بعد، در فرهنگ اروپایی داشته است.
البته مثالهای زیادی دربارة تأثیر شاهنامه در ادبیات فارسی میتوان آورد که اکنون از آن میگذریم. فقط ضروری است گفته شود که اگر شاهنامه نبود، در ایران به سختی میتوانستیم کسانی را مثل خیام، ناصرخسرو و حافظ به این صورت داشته باشیم؛ برای اینکه جهانبینی این متفکران به مقدار قابل توجهی تحت تأثیر شاهنامه بوده است و میتوان ریشههای آن را در این اثر حماسی یافت. اینان بدون شاهنامه و تأثیرپذیری از آن نمیتوانستند جنبههای فکری خود را بال و پر بدهند. میدانید که آثار عرفانی اسلامی در همة سرزمینهای اسلامی یکسان نیست و میتوان گفت که ما دارای یک عرفان ایرانی هستیم و این خود به مقدار زیادی مدیون شاهنامة فردوسی است. حتی مقداری اصطلاحات عرفانی در بین عرفای شاعرمنش مثل سهروردی، در پرتو شاهنامه به وجود آمدهاند.
عرفان ایرانی ریشهای در پیش از اسلام داشته، به این معنا که تفکر ایرانی پیش از اسلام در این زمینه مؤثر بوده است. نمودارهایی از آن را در ادبیات دورة ساسانی میتوانیم مشاهده کنیم؛ از جمله آثار مانویون و خودمانی، و بعد در آثار ادامهدهندگان راه اینان و اینها آمده است به شاهنامه که پیوندی بین این دو عصر ایجاد کرده است و الگوی کار است. البته شاهنامه در اصل کتابی بوده است به نام «خداینامه» که در اواخر دورة ساسانی تنظیم گردیده و در واقع خلاصة تفکر و فرهنگ و جهانبینی ایران پیش از اسلام را در خویش جای داده است و چون خداینامه کتابی بوده است که از زمانهای بسیار قدیم سینه به سینه نقل شده، در هر دورهای چیزی به آن اضافه گردیده است و پندها و اندرزها و خلاصه، تعلیماتی مناسب با روحیه قوم ایرانی را در برگرفته است و سرانجام به دست فردوسی نوعی حیات مجدد یافته است. قصههای خداینامه در شاهنامه توانست بیانی دلنشین و ماندنی داشته باشد، به نحوی که اگر این کتاب در قالب شاهنامه به شعر درنیامده بود، نمیتوانست تأثیری بدین وسعت در تفکر ایرانی از خود به جای گذارد و چه بسا که از میان میرفت، چنانکه رفت. فردوسی با بیان دلنشین و مؤثرش توانست کتابی را به وجود آورد که در زمانی بسیار طولانی در طبقات مختلف مردم اعم از بیسواد یا باسواد، هر یک به نوعی نفوذ کند، و باید گفت که شاهنامه با انتقال تفکر و فرهنگ ایران پیش از اسلام توانست در تکوین عرفان ایرانی نقش مهمی داشته باشد و باعث شود که عرفان ایرانی از وجه مشخص و بارزی برخوردار شود.
این، واقعیتی است که شاهنامه مؤثرترین کتاب در هزار سال اخیر ایران بوده است و بیش از هر کتابی در طرز فکر و ذوق و تشخیص ایرانی اثر گذاشته است، حال این تأثیر ممکن است گاهی مستقیم باشد و گاهی غیرمستقیم. مستقیم به این ترتیب که کسانی از طریق خواندن شاهنامه تأثیر گرفته باشند و تفکرشان تکوین یافته باشد، و غیرمستقیم به این صورت که کسان دیگری به عنوان گوینده، متفکر یا نویسنده با تأثیر گرفتن از شاهنامه آثاری به وجود آورده باشند که به نحو غیرمستقیم روح شاهنامه در آن انتقال یافته باشد. گمان میکنم که کمی بیشتر باید دربارة نقشی که فردوسی در این تفکر و شخصیت مستقل ایرانی داشته است، توضیح داد. ایرانیان، اسلام را پذیرفته بودند و در آن هم حرفی نبود. آنچه در زمان فردوسی مطرح بود، این بود که دو جبهة خاص ایجاد شده بود که هر یک عقیدهای داشتند. مسأله این بود که آیا ایران با پذیرفتن دین جدید، جزئی باشد از قلمرو وسیع اسلام بدون شاخصیت خودش، و یا اینکه اسلام را بپذیرد، اما هویت و شاخصیت خود را نیز نگه دارد؟ فردوسی طرفدار اندیشة دوم بود و سرانجام هم این جبهه پیش برد و در مقابل جبهة نخست که بسیار هم قوی بودند، پیروز شد. در جبهة اول کسانی چون محمود غزنوی و تمام دستگاه او وجود داشتند. خصوصیت و اهمیت شاهنامه در این بود که توانست فکر اسلام همراه با ایران را تفوق بخشد و شاهنامه سخنگو و کتاب این عده قرار گرفت و سرانجام پس از چند قرن کشمکش آشکارا و پنهان، ایران توانست یکپارچه و یکدست بشود و این امر در زمان صفویه از لحاظ سیاسی تحقق یافت، با ایجاد و قبول تشیع به عنوان مذهب عام و مذهب اکثریت، و ایجاد حکومت سراسری تحت این عنوان که خود را از سایر حکومتهای اسلامی آن زمان متمایز میکرد.
البته این یک جنبة قضیه است که به شاهنامه از جهت نقشی که به عنوان یک کتاب سیاسی ایفا کرد، اهمیت داده شود؛ اما نکتة دیگر این است که شاهنامه چون بعضی از شاهکارهای دیگر به این اکتفا نکرد که کتاب خواص باشد و فقط عدة معینی آن را بخوانند و در حقیقت افراد باسواد و اهل فن و ادب از آن استفاده کنند، بلکه قدرت کلام فردوسی توانست ببین طبقة کمسواد یا بیسواد نیز راه پیدا کند و میدانید که کمتر کتابی توانسته است چنین موقعیتی داشته باشد. البته در ایران دو سه شاهکار دیگر وجود دارد که کم و بیش خصوصیتی نظیر شاهنامه داشتهاند و دارند؛ ولی به تصور من شاهنامه از این جهت یک مورد کاملاً استثنایی است که توانسته است تا قلب چادرها، ایلات، قهوهخانهها و مراکز پرجمعیت و کمسواد راه بیابد، و خون ایران قدیم را به رگهای قوم ایرانی در دورههای مختلف جریان دهد و آنان را با قهرمانان کهن ایران مثل رستم، اسفندیار، سیاوش، جمشید و دیگران آشنا سازد، و عمر قوم ایرانی را تا دورههای تاریک افسانهای جلو برد، و این نیست مگر در توانایی یک شاهکار.
اگر خداینامه میبود، البته همان مطالب را میتوانست به مردم بدهد، منتهی به اندازة شاهنامه نمیتوانست تأثیر و نفوذ داشته باشد و در روح مردم رخنه کند. اگر شاهنامه نبود، خداینامه در حد اوستا، تاریخ بلعمی و کتابهایی نظیر اینها بود که میتوانست به یک عده اهل فن و کسانی که کوشش داشتند ایران گذاشته را بشناسند، اطلاعاتی بدهد؛ اما بیتردید میتوانست در قشر وسیعی از مردم تأثیر گذارد و در واقع روح آنها را با مطالب و داستانهای کهن ایران عجین کند. این کار نیاز به بیانی خاص و شاعرانه داشت.
این درست است که در قهوهخانهها ممکن است عین متن شاهنامه خوانده نشود، گرچه بعضی اوقات خوانده میشود؛ این چندان مهم نیست. مهم این است که شاهنامه توانسته است به قدر کافی جلب نظر کند؛ یعنی همان نقال یا گوینده یا داستاننویس یا همة آنهایی که به داستانهایی پس از فردوسی پرداختهاند، تأثیر اصلی را از شاهنامه گرفتهاند.1 مُدل آنان شاهنامه بوده است و در واقع پایة کار آنان همین کتاب است. این اشکالی ندارد که کسی برای جلب توجه مردم به سلسله مطالبی که قادر به درک آن نیستند، زبان و بیان دیگری را به کار گیرد. البته مردم عادی قادر به گرفتن همة زیباییهای شعر شاهنامه نیستند، ولی روح آن را میگیرند. به هر طریقی که شاهنامه بیان شود، آن هم با این همه نفوذ عمیق، پیداست که کاری بزرگ انجام داده شده است. مهم آن بوده است که روح ایران کهن به ایران بعد از اسلام انتقال پیدا کند و قهرمانهای شاهنامه در محور فکر ایرانی قرار گیرند و این کار شده است؛ با این حال، خواندن اصل شاهنامه در ایلات و عشایر امر کاملاً رایجی بوده و هنوز هم تا حدی هست.
فردوسی و حافظ
کلام حافظه گونهای دیگر دارد و نوع آن با کلام فردوسی متفاوت است. وجه اشتراک این دو، شاهکار بودن آنهاست. اولاً زبان حافظ به دورة ما نزدیکتر است، ثانیاً زبان او کنایهای است نه صریح و روشن، به گونهای که در شاهنامه میبینیم. این زبان کنایهای باعث شده است که هرکس به میل خود از ابیات یا غزلهای حافظ، برداشتی خاص داشته باشد و آن را به نحوی که خود میخواهد، تعبیر کند. به این ترتیب میبینیم که حافظ با روح مردم انس بیشتری دارد؛ بنابراین تأثیر و نفوذ حافظ با تأثیر و نفوذ فردوسی تفاوت دارد. اما نباید این امر را نادیده گرفت که سِرِّ توفیق حافظ این است که خلاصه و عصارة فکر و تمدن و فرهنگ ایران را در غزلهای خود جا داده است؛ یعنی در کمترین مقدار کلام که حدود 400 غزل باشد. بنابراین هر ایرانی با تفکر خاص خویش، ولو سواد زیاد هم نداشته باشد، به مقداری مسائل آشنا در غزلیات حافظ برمیخورد؛ اما این را هم باید گفت که رگههایی از مسائل اساسی شاهنامه را میتوانیم در سرودههای حافظ ببینیم و به همین دلیل کسانی که با حافظ سروکار پیدا میکنند، به نحوی غیرمستقیم به شاهنامه به عنوان یکی از منابع حافظ راه مییابند. اما طبیعی است که غزلهای حافظ، بیانی متفاوت از حماسههای فردوسی داشته باشد، و روشن است که حافظ هم در نوع خود کاملاً استثنایی است و نظیری برای او در تمدن ایران یا شاید حتی دنیا پیدا نشود، و البته از لحاظ معنی، سِرِّ عمدة کار او در همین جنبة خلاصهکنندگی و تبلوردهندگی فکر و تمدن و فرهنگ ایرانی است، مثل تودهای از زغال که با گذشت زمان به چند قطعه الماس تبدیل شود، و از لحاظ بیان، البته قضیه به اعجاز نزدیک میگردد.
* آواها و ایماها(نشر قطره، 1387)
پی نوشت:
1ـ مرحوم عبدالرحمن فرامرزی در مجلة «یغما» (شمارة نهم 1350) نوشت: فرهاد میرزا معتمدالدوله، ملا سیاوش شاهنامهخوان معروف دشتی و دشتستان را حبس کرد، و بعد از او تعهد گرفت که شاهنامه نخواند و گفت که: «تو با خواندن شاهنامه، تمام مردم دشتی و دشتستان را یاغی کردی!»