شنبه, 01ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه آشنایی با شاهنامه 11 - عاقل ِ دیوانه

شاهنامه

آشنایی با شاهنامه 11 - عاقل ِ دیوانه

برگرفته از روزنامه اطلاعات - محمد صلواتی

ای عزیز:داستان فرزند سیاوش به آنجا رسید که او را «کیخسرو» نام گذارده و به چوپان سپردند تا بی‌نام و نشان، و نیز بدون آگاهی از نام پدر و نیاکان پرورش یابد. حکیم فردوسی توسی در ادامه این داستان می‌گوید:

چو شد هفت ساله کودک سرفراز

هنر با نژادش همی گفت راز

چو ده ساله شد پهلوانی بزرگ

شکار گراز آمد و خرس و گرگ

چند سالی بیش نگذشت که شاهزاده سراغ تیر و کمان رفت، و چون پدر برای شکار گراز و شیر و پلنگ آماده شد.چنانکه چوپان برای گلایه و شکایت نزد سپه‌سالار پیران آمده و گفت:

من از این سرفراز شیر یله

سوی پهلوان آمدم با گله

کنون نزد او جنگ با شیر دمان

همان است که با آهو همان

پیران که این سخن شنید، شادمان شد خنده‌ای کرد و سوار بر اسب همراه چوپان به دیدار کیخسرو رفت:

بفرمود تا پیش او شد به مهر

نگه کرد پیران برآن فَرّ و چهر

به او گفت کیخسرو پاک دین

به نام تو شد رخشنده ایران زمین

**

اما بشنوید از افراسیاب (پادشاه توران زمین و پدر بزرگ کیخسرو): «در خواب دید کسی به او نزدیک شد و از کیخسرو نام برد که این نیز همچون پدرش (سیاوش) روزگار سپید ما را همچون شب تیره کرده است. او اکنون نزد چوپان است. باید او را آزمود اگر از گذشته‌ها خاطره بر یاد ندارد، بماند و شاد زندگی کند ولی اگر از مرگ پدر خاطره‌ای به یاد داشته باشد، باید او را مانند پدر سر برید:»

چو کار گذشته نیارد به یاد

همه شاد و ما نیز باشیم شاد

اگر او خوی بد آرد پدید

بسان پدر سر بباید برید

سپه‌سالار پیران که در آنجا بود افراسیاب را پند داد و از او خواست تا روش نیکان را پیش بگیرد و یاد پادشاهان بزرگی چون فریدون را زنده کند.»

**

از این سو پیران لباس شاهزادگان بر تن کیخسرو نوجوان پوشاند و قصد کردند که همراه یکدیگر نزد افراسیاب بروند.

اما از نوجوان دلاور خواست تا نزد افراسیاب خود را به دیوانگی بزند زیرا اگر او یا درباریان از هوش و دانایی شاهزاده خبردار شوند پهلوانِ نوجوان را مانند پدرش سر از تن جدا می‌کنند:

مرو پیش او جز به دیوانگی

مگردان زبان جز به بیگانگی

کیخسرو دانا به نزد پدر بزرگ رفت. همه درباریان زیبایی او را ستایش کردند. افراسیاب به او آفرین گفت و او را در کنار خود نشاند. چند سؤال از شاهزاده پرسید، اما جوابی مخالفِ سؤال شنید و سر انجام رو به پیران کرد:

به او گفت که این عقل ندارد به جای

من از سر بپرسم، پاسخ آرد زپای

رو این را به خوبی به مادر سپار

به دست یکی مرد پرهیزگار

ز اسب و پرستنده و بیش وکم

بده هرچه باید ز گنج ودرم

سپه‌سالار پیران شادمان شد و همراه کیخسرو دانا شادمان از پیش افراسیاب بیرون آمد و به سراغ گنج خانه رفت:

در ِ گنج هایِ کهن کرد باز

ز هر گونه‌ای شاه را کرد ساز

زدینار ودیبا وتیغ وگُهر

ز اسب و سلاح و کلاه و کمر

کیخسرو با گنج فراوان به سراغ مادر رفت و همراه او، با سپه‌سالار پیران راه کاخ پدر را در پیش گرفت که «سیاوشگرد» نام داشت.
 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه