سه شنبه, 29ام اسفند

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه آشنایی با شاهنامه 82 - دارای داراب و اسکندر داراب

شاهنامه

آشنایی با شاهنامه 82 - دارای داراب و اسکندر داراب

برگرفته از روزنامه اطلاعات

آشنایی با شاهنامه
دارای داراب و اسکندر داراب
محمد صلواتی / قسمت82

وَز آن پس که نــاهید، نزد پدر

بیـامـد زنی خواست، دارا دِگر

یکی کودک آمَدش با فَرّ و یال

ز فرزندِ ناهید کهتر به سال

ای عزیز!

دانای توس گوید: پس از آن که ناهید ( دختِ قیصر) از ایران رفت، داراب همسر دیگری برابر با آیین ایرانیان انتخاب کرد که از او فرزندی به جهان آمد با فّر و شکوهی که شاهزادۀ ایرانی داشت ونامِ او را دارا گذاردند:

همان روز داراش کـردند نام

که تا از پدر بیش باشد به نام

چـو ده سال بگذشت زین با دو سال

شکسـت اندر آمد به سال و به ماه

پیش از تولد این فرزند، داراب از ناهید هم صاحبِ فرزندی شد که در روم به دنیا آمد و اورا اسکندر نامیدند. اما از آنجا که قیصر نمی‌خواست رازِ جدایی دخترش از شاهِ ایران و نژادِ کودک را فاش کند، جشنی گرفت واعلام کرد این فرزندِ من است که همسرم او را به دنیا آورده و نامش را اسکندر فرزندِ فیلقوس گذارده‌ایم. او جانشینِ من و قیصرِ روم خواهد شد:

همی گفـت قیصر به هر مهتری

که پیدا شد از تخم من قیصری

نیـاورد کس نـام دارا به بر

سکنــدر پسر بود و قیصر پدر

دارا مانند شاهزادگانِ ایرانی پرورش یافت و در همان کودکی آیین پادشاهی را آموخت و آمادۀ تاج وتختِ پدر شد. داراب که به دور از دربار بزرگ شده بود، اخلاقی خوب وخوش داشت ولی فرزندش چنین نبود. بلکه جوانی تند خو و گُستاخ بود که باعثِ رنج پدر می شد .

هنگامی که دارا به دوازده سال رسید، پدرش ( داراب ) به بیماری دچار شد. طولی نکشید که پژمرده حال گردید. بزرگان و درباریان و فرزانگان برای آخرین دیدار به نزدِ شاه آمدند واوفرزندِ خود وهمۀ وزیران را پند داد و گفت با مردم مهربان باشید و دادگری کنید تا نامِ من زنده بماند، هنوز سخنِ او به پایان نرسیده بود که بادی سرد از جگر کشید و روی چون گلِ سرخِ او پَرید:

بکـوشیــد تا مهروداد آورید

بـه شادی مرا نیز یاد آورید

بگفت این و باد از جگر بر کشید

شد آن بـرگ گلنار چون شنبلید

دارا به دل سوگوار شد. مدتی در غمِ پدر بود تا بزرگان ِ ایران ودرباریان ، او را بر تخت نشاندند.

شاهِ تازه به تخت رسیده از همان ابتدا کینه و بد دلی وتندخویی خود را نشان داد و در آغاز پادشاهی منم گفت:

نخـواهـم که باشد مرا ره نمای

منـم رهنمـای و منم دل گشای

زگیتی خور و بخش و پیمان، مراست

بــزرگی و شاهی و فرمان، مراست

اما بشنوید از اسکندر که در روم به دنیا آمد و او هم مانند بزرگان آموزش دید و زمانی مه داراب در ایران جای خود را به پسر داد، قیصر هم بیمار شد و از این جهان رفت:

بِمــــُـرد اندر آن چند گه فیلقوس

بـه روم اندرون بود یک چند بوس

سکنــــدر بــه تخت نیا بر نشست

بهـی جست و دست بدی را ببست

اسکندر یک مربی داشت با نام ارسطالیس (ارسطو) بود که به فرمانِ قیصر فیلقوس، تربیتِ فرزندِ ناهید را بر عهده داشت. او به اسکندر آموخته بود: “هر زمان که گویی به جایی رسیدم و نیازی به راهنما ندارم، چنان بدان که نادان‌ترین کس در این زمان هستی.”

یکــــی نام داری بود آنگاه به روم

کــز و شاد بود آن همه مرز و بوم

حکیمــــــی که بود ارسطالیس نام

خـــردمنـد و بیدار و گسترده کام

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه