شنبه, 01ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه آشنایی با شاهنامه 60 - به زنجیر کشیدن اسفندیار

شاهنامه

آشنایی با شاهنامه 60 - به زنجیر کشیدن اسفندیار

برگرفته از روزنامه اطلاعات

 

محمد صلواتی

چنـانش بـه بستند پای استوار
که هر کس همی دید بگریست زار

چو کردند زنجیر در گردنش
بفرمود بسته به در بردنش

ای عزیز!

روزگاری که اسفندیار به گِردِ ایران و جهان می‌گردید، ددمنشان او آرام ننشستند و در حال بدگویی از اسفندیار بودند که اکنون لقب جهان پهلوان داشت و در سراسر ایران و هند و یمن، او را به عنوانِ ِ نمایندة دین ِ زردهشت می‌شناختند. از آن میان. زشت خویی «گُرَزم» نام بر او حسادت می‌برد. اما این که چگونه و چرا در داستان نیست:

یکی سرکشی بود نامش گرزم
گَوی نامجو، آزموده به رزم

به دل کین همی داشت زاسفندیار
نـدانـم چه‌شان بود از آغاز کار

شاید اگر اسفندیار نبود، «گُرَزم» جهان پهلوان می‌شد وحال هم اگر او را از میان بر دارد، خود به این مقام می‌رسد که می‌تواند گشتاسپ را هم نابود کند تا به تخت پادشاهی رسد. به همین دلیل حیله بست تا شاه فرزند خود (اسفندیار) را از دربار بیرون کند و یا فرمان دهد تا سر از تن ِ او جدا کنند. نزد گشتاسپ نشست و گفت: «فرزندت سپاهی گردآورده تا تو را از تخت شاهی به زیر کشیده، و با بند آهنین تو را ببندد. زیرا شاهی تو پسند او نیست. اکنون که از سفر باز گشته چه خوب که تو پیش از او دست به کار شوی. و با کس سخن نگویی که اسفندیار بیدار دل است و آگاه:

بدان ‌ای شهنشاه که اسفندیار
بسیچد همی رزم را روی کار

بـر آن است اکنون که بندد تو را
به شاهی همی بَد پسندد تو را

تو را گر به دست آورید و به بست
کند مر جهان را همه زیر دست

مغز گشتاسپ از این سخن گرم شد. وزیری داشت به نام «جاماسپ»، اورا فرا خواند و از اسفندیار بدی‌های فراوان گفت و از او خواست تا نزد فرزند رفته، پهلوان جوان را نزدیک شاه آورد.

از این سوی فرمان داد تا گرزم زنجیر و بند آهنگران آورده، و با دیدن اسفندیار او را به بند کشاند.

هنگامی که جاماسپ به شکارگاه نزد اسفندیار رفت و گفت: «گشتاسپ تو را می‌جوید.» فرزند دانست که بدگویان حیله‌ای در کارکرده‌اند که جاماسپ از آن بی‌خبر مانده. ابتدا درنگ کرد و گفت: «پدر رای خوش ندارد. می‌ترسم که از او به من بَد برسد، من نخواهم آمد.»

جاماسپ که مردی نیک دل و دوستدار شاه و اسفندیار بود، اصرار داشت و گفت: «هر چه کند پادشاه است.»

اسفندیار از شکارگاه به نزد پدر آمد، و او بی‌درنگ فرمان داد تا فرزند را به بند آهنگران بسته و از در بیرون ببرند:

چِنانَش بـه بستند پای استوار
کـه هر کس همی دید بِگریست زار

چو کردند زنجیر در گردنش
بفرمود بسته به دَر بُردَ نَش

چنان او را بستند که هر کس او را دید، به حال شاهزاده گریست و تا قلعه زندان به دنبال او رفت تا پهلوان را به قلعه برسانند.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه