سه شنبه, 29ام اسفند

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه آشنایی با شاهنامه 80 - رزم داراب با رومیان

شاهنامه

آشنایی با شاهنامه 80 - رزم داراب با رومیان

برگرفته از روزنامه اطلاعات

آشنایی با شاهنامه
رزم داراب با رومیان
محمد صلواتی ـ قسمت 80

سپهـــدار طـــلایـــه به داراب داد

طـــلایــه سنان را به زهر آب داد

هـــم آنگاه طـــلایـــه بیامد زروم

وزیــــن سو نگه‌دار این مرز و بوم

ای عزیز!

پیش از این خواندی که داراب ( فرزند شهربانو همای) نزد فرماندۀ خود (رِش نَواد) اعتراف کرد و سپه سالار که از این واقعه شگفت زده شده بود، فرستاد تا مرد گازر وهمسرش را نزد او آورند.

گازر وهمسرش داستان را بارِ دیگر گفتند و سپه سالار دانست که نوجوانِ جهانجوی شاهزاده ایست که از دربار ودرباریان جدا افتاده است. اما زمانی نگذرد که به جایگاهِ خود باز گردد.

چنین بود که سپه سالار به داراب مقام داد و داراب را به طلایه داری سپاه انتخاب کرده است.

طلایه‌دار شمشیر ِ خود را به زهر آلوده کرد و منتظر شد تا طلایه‌دارِ سپاه ِ روم از راه رسید.

داراب که سپاه رومیان را دید در میان سپاه افتاد و از چپ و راست چنان شمشیر می زد و چنان سپاه روم را به زمین می‌انداخت که گویی سرنوشت، آنان را به اینجا آورده تا به ضربِ شمشیرِ داراب کشته شوند:

زمیــن شد زرومی چو دریای خون

جهـــانجـــوی را تیغ شد رهنمون

بـــه پیـروزی از رومیان گشت باز

بـــه نـــزدیـــک سالار گردنفراز

زمین پر شد از رومیانی که در دریای خون می‌غلتیدند. عده ای از سپاه که زنده ماندند عقب نشینی کرده و فرار را بر قرار ترجیح دادند.

جهانجوی نوجوان به پیروزی رسید. رشنواد که این خبر را شنید، از شادی در پوست نگنجید، فریاد شادمانی سر داد و آفرین خواند. چندی او را ستود و مهربانی کرد.

بعد نامه‌ای به همای نوشت که از خوابِ داراب در زیر طاقی شکسته و خروش غیب و پهلوانی او در جنگ سخن گفت.

هـــم انــدر زمان مرد پاکیزه رای

یکـــی نـــامــه بنوشت نزد همای

زداراب و از خــــــواب و آرامگاه

هــــم از جنگ او اندر آن رزمگاه

همای به یاد آن نوجوان افتاد که در میان لشکریان بود که ، رخی زیبا چون بهار داشت و همچون درختِ سرو قدی بلند. دانست که او کس نبوده جز فرزندی که در صندوق نهاد و به آب انداخت:

بـــدیــــد آن جوانی که بد فرّمند

بــــه رخ چـــون بهار و به بالا بلند

نبـــودســــت جز پاک فرزند اوی

گرانمـــایــــه شـــاخِ برومند اوی

شهربانو همای از رش نواد خواست تا آن طلایه دار را به دربار فرستد. و سپه سالار اورا نزدِ شهر بانو برد.

همای بر چهرۀ داراب بوسه زد و او را در پیش خود نشاند. پرسش های فراوان داشت وداراب پاسخ هایی شاهانه داد.

همای ازتخت بلند شد، از فرزندش پوزش خواست، او را بر تخت شاهی نشاند. و از او خواهش کرد گذشته را مانند بادی گذرا به فراموشی سپارد وبه آینده بیندیشد. داراب پوزشِ مادر را پذیرفت وبر تخت ِ پادشاهی نشست .

چـــو از تــاج دارا فروزش گرفت

همـــــا اندر آن کار پوزش گرفت

بـه داراب گفت آنچه اندر گذشت

چنـان دان که بر ما همه باد گشت

همای، بزرگان و لشکریان را فرا خواند تاج بر سر داراب نهاد و او را شاه ایران زمین خواند. بزرگان ودرباریان شاد شدند .

از آن سو، مردِ رختشوی و همسرش به دیدار شاه جوان آمدند. داراب به آنان زر و سیم داد تا زندگی را به نیکی گذرانند. روزِ بعد داراب به کشورهای دیگر نامه نوشت خود را شاهِ ایران زمین نامید و از آنان خواست تا باج وخراج عقب افتاده را به ایران فرستند.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه