شنبه, 01ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه آشنایی با شاهنامه 4 - افراسیاب، پادشاه حیله و نیرنگ

شاهنامه

آشنایی با شاهنامه 4 - افراسیاب، پادشاه حیله و نیرنگ

برگرفته از روزنامه اطلاعات

آشنایی با شاهنامه
محمد صلواتی 

افراسیاب، پادشاه حیله و نیرنگ

چو افراسیاب آن سخنها شنود

خوشآمدش، بخندید، و شادی نمود

ز لشکر گزید از دلاور سران

کسیکه گراید به گرز گران

ای عزیز:

پیش از این، داستان در اردوگاه ایرانیان دنبال می‌شد، اما اکنون بنا بر پیش نیازداستانها، نیم نگاهی به اردوگاه توران می‌اندازیم و ازمیان پادشاهان و پهلوانان سرزمین دشمن، افراسیاب را بر گزیده و فرازهایی از زندگی، پهلوانی‌ها، برادر کشی، و افکار پادشاهی او می‌پردازیم.

***

افراسیاب فرزند پشنگ تورانی بود.

پشنگ پادشاهی توران زمین بود و از منوچهر (پادشاه ایران) کینه به دل داشت. اما چون توان رزمی نداشت وخود را در برابر جهان پهلوان سام (پدر بزرگ رستم) ناتوان می‌دید در کمین نشسته بود تا زمان مناسب فرا رسد. با مرگ منوچهرشاه و آغاز پادشاهی نوذر این شرایط مناسب آمد:

پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه

بشد آگهی تا به توران سپاه

چوبشنید سالار ترکان پشنگ

چنان خواست که آید به ایران به جنگ

برای حمله به ایران همة دانایان و خردمندان و پهلوانان خود را گِرد آورد و از کینة تورانیان ز ایرانیان، سخن گفت و همچنین اضافه کرد که اگر خاک ایران به توران اضافه شود همه در آسایش و رفاه خواهیم بود زیرا دشت‌های ایرانیان چمن در چمن است. مانند پرنیان.

اغریرث (فرزند پشنگ) با این جنگ مخالفت کرد. زیرا اعتقاد داشت از هردوسپاه کشته‌های بیشمار بر زمین می‌ریزند و این گناهی بزرگ است.

دراین زمان بود که پسر دیگر پادشاه توران (افراسیاب) برای نخستین بار از پدر خواست تا سپاه را به او بسپارد:

زگفت پدر مغز افراسیاب

بر آمد زآرام و از خورد وخواب

به پیش پدر شد گشاده زبان

دل آگنده از کین، کمر برمیان

که شایستة جنگِ شیران منم

هم آورد سالار ایران منم

پشنگ به او «سپه سالاری» داد. افراسیاب به ایران سپاه کشید، و درحمله‌ای غافلگیرانه، عده‌ای کشت وعده‌ای دیگر را اسیر کرد وبه برادر خود «اغریرث»‌ سپرد.

اغریرث از جنگ ناراضی بود ولی چاره‌ای نداشت باید به فرمان سپه سالار باشد.اما زمانی که شنید سپه سالار قصد دارد با شمشیر سر از تن اسیران جدا کند، در فرصتی مناسب آنها را به جهان پهلوان زال (فرزند وجانشین سام) سپرد و به ری رفت.

افراسیاب که مشغول جنگ وکشتار بود،با شنیدن خبر آزادی اسیران، از کار برادر خشمگین شد و او را با ضرب شمشیر به دو نیم کرد:

سپهبد بر آشفت چون پیل مست

به پاسخ به شمشیر یازید دست

میان برادر به دو نیم کرد

چنان سنگدل ِ نا هشیوار مرد

 

سالها بعد، ودر دوران پادشاهی کیقباد، و هنگامی که رستم، تازه به دوره جوانی رسیده بود، جنگ میان توران و ایران ادامه داشت.

رستم ازسپه سالار ایران جهان پهلوان زال می‌خواهد که افراسیاب را به او نشان دهد. زال نشانی افراسیاب را می‌دهد. رستم با دیدن او، از پدر می‌خواهد تا اجازه دهد که به جنگ افراسیاب برود.

زال ابتدا اجازه نمی‌دهد ولی سر انجام تسلیم رستم می‌شود. رستم در یک حمله کمربند افراسیاب را می‌گیرد روی دست بلند می کند تا نزد کیقباد ببرد:

 

گرفتش کمر بند وبفگند خوار

خروشی ز توران بر آرد به زار

 

اما کمربند او پاره می‌شود، افراسیاب به زمین می‌افتد وسپاه توران به سوی او رفته از زمین بلندش می‌کنند و تا رود جیحون (مرز ایران وتوران) فرار می‌کنند:

وز آنجا به جیحون نهادند روی

خلیده دل و با غم وگفت و گوی

 

این خاطره تلخ از رستم در دل افراسیاب باقی ماند تا زمانی که پشنگ از این جهان رفت و جای خود را به افراسیاب داد و او هم روش پدر را در پیش گرفت .

در انتظار ماند تا زمانی که شنید سهراب لشکر کشیده و به نبرد با کاووس می‌رود. افراسیاب شاد شد.

به او گنج واسب و سوار داد و دو نفر را مأمور کرد تا مانع از آشنایی رستم و سهراب شوند:

 

به گردان لشکر سپهدارگفت

که این راز بایدکه ماند نهفت

پدر را نباید که داند پسر

که بندد دل وجان به مهر ِ پدر

افراسیاب، اکنون که بار دیگر اوضاع داخل ایران را آشفته دیده است، حمله‌ای دیگرکرده و سپاه خود را داخل خاک ایران کشانده است که اكنون سیاوش و رستم را مقابل خود می‌بیند.
 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه