سه شنبه, 29ام اسفند

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه شاهنامه و تاریخ و دانش و فرهنگ ایران‌زمین

شاهنامه

شاهنامه و تاریخ و دانش و فرهنگ ایران‌زمین

برگرفته از مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایران‌زمین)، شمارهٔ هشتم، از تابستان 1384 تا بهر 1385 خورشیدی، صفحه 75 تا 80

فریدون جنیدی

 

استاد فریدون جنیدی (ریوند نیشابور - 1318)، شاهنامه‌پژوه و ایران‌شناس برجسته‌، در بیست‌وششم اردی‌بهشت‌ماه 1382 مهمان انجمن افراز بودند تا چون همیشه به یاری شاهنامه درباره‌ی ایران و ایرانی سخن بگویند. روی آوردن استاد به شاهنامه از این‌ نگره‌ی ایشان برمی‌خیزد که، ایرانیان برای آن‌که بدانند کیستند و نیاکان ارجمندشان در پهنه‌ی فرهنگ جهانی چه پایگاهی داشته‌اند، چاره‌ای ندارند به جز آن‌که شاهنامه را بخوانند.
ایشان سرآغاز سال‌ها تلاش‌شان در راه خودباوری ایرانیان را این‌گونه به یاد می‌آورد؛ ...و یاد باد آن لحظه‌ی بزرگ و بشکوه به سال 1345 در کلاس «درس تاریخ فرهنگ» هنگامی که دکتر عیسا صدیق درباره‌ی اوستاخوانی و پهلوی‌خوانی اروپاییان سخن می‌گفت و با ستایش بیش از اندازه از آن، سخن را به خواندن سنگ‌نوشته‌های بیستون به کوشش راولینسون کشانید، و با چنان بزرگداشت و شور و گرمی از کار او یاد می‌کرد که از چشمانش درخش می‌جهید: «یک اروپایی برای خواندن سنگ‌نوشته‌ی ایرانی 30 سال زمان نهاد، آیا شما که ایرانی هستید حاضرید سه سال از زمان خویش را بر سر فرهنگ ایران گذارید؟...»، و به دانشجویان پشت کرد تا پشت میز بنشیند... در این هنگام بر پای خاسته بودم و چون استاد مرا دید که ایستاده‌ام، پرسید: «بله؟ آقا!». چنان‌که آیین کلاس‌های او بود، نام خودم، کلاسم، رشته‌ام را یادآور شدم و استاد گفت: «بفرمایید!». من نیز با گرمایی که از نهاد جان و روانم برخاسته بود گفتم: «استاد مگر شما آن ایرانیان راکه سی سال بر سر کار پژوهش جان و زمان نهاده باشند نمی‌شناسید؟ مگر فردوسی برای زنده نگاهداشتن اندیشه و فرهنگ و زبان ایرانی 30 سال زمان ننهاد، باز آن‌که بارها گفته شده است که نان جو نیز بر سفره نداشته است؟ مگر استاد دهخدا بیش از سی سال زمان بر سر فرهنگ ننهاد؟ هنوز که کفن دهخدا خشک نشده است! شما به جای آن‌که جوانان را برانگیزید تا 30 یا 40 سال از زمان خود را بر سر فرهنگ ایران بنهند، آنان را کوچک می‌شمارید تا در خود، ننگ ببینند و خویش را در خور و شایسته‌ی سرزنش بشمارند؟ اکنون برای آن‌که بدانید جوانان ایرانی 30 سال از زندگی خود را بر سر فرهنگ ایران می‌نهند همین‌جا به شما می‌گویم: من! فریدون جنیدی! جوان ایرانی! تا پایان زمان خود، زندگی خویش را در راه پژوهش در فرهنگ ایران خواهم افشاند»... و این‌گونه آغاز شد راه پرفراز و فرود ‌پژوهش فرهنگ نیاکان.
اما بی‌گمان بنیادگذاری بنیاد نیشابور بر دست استاد را در سال 1358 می‌بایست رخدادی بزرگ از دیدگاه روی‌آوری به فرهنگ ایران بزرگ دانست چرا که در آن نشست‌هایی پی در پی با نام «شب‌های فرهنگ ایران و افغانستان و تاجیکستان» برگزار شد که در هر انجمن، سخنرانی از یکی از استادان سه مرز درباره‌ی گوشه‌ای از فرهنگ یگانه سخن می‌گفت و چند سرود و چامه و سخن نیز با آن همراه می‌شد. آری در هنگامه‌ای که سهمگین‌ترین ستم‌ها در تاجیکستان و افغانستان گرامی بر پیوستگان جانی و روانی ما می‌رفت فریدون جنیدی و هم‌اندیشان‌اش کوشش می‌کردند این انجمن‌ها را برگزار کنند تا پیامی به همگان باشد که دراین روزگار درد و گُرم و گذار، راه چاره‌ی ما فرهنگ است نه جنگ.
بنیاد نیشابور، جایگاهی است برای ایرانیان که در آن به گونه‌ای دانشی و پژوهشی به ایران و فرهنگ ایرانی پرداخته می‌شود: «برپای خیزید و فرهنگ خویش بازشناسید و جایگاه خویش و کشور خویش را در جهان بازیابید و ارزش دستاوردهای بی‌شمار فرهنگی پدران و مادران خویش را در پهنه‌ی میدان فرهنگ جهانی باز بینید و در این زمان که هیاهویی خفیف، از جنبش‌ آبخیزهای ژرفای دریای جان ایرانیان به گوش می‌رسد، و از همه سو جنبش‌های فرهنگی تازه را پدید می‌آورد... این زمان زرین را، که همهه‌ی نهفته‌ی بیداری جان ایرانیان، نرم نرمک آشکار می‌شود از دست مدهید! این تپش، تپش دل فرهنگ ایران است، آن را دریابید! این دم، دم گرم جان نیاکان است آن را فرو برید!» و چه زیباست نگره‌ی «فاتح عبدالله» (اَردَمهر) روزنامه‌نگار و استاد تاجیک، در روزنامه‌ی صدای مردم (23 اکتبر 1992) که: «بنیاد نیشابور، ذاتا همان کارهایی را به‌سامان می‌رساند که به دوران ساسانیان فرهنگستان گندی‌شاپور، و در ایام عباسیان انجمن اخوان صفا در پیشگاه ملت ایران انجام داده بودند».
و اکنون بنیاد نیشابور، هم‌زیست استاد فریدون جنیدی به یاری تنی چند از ایران‌پرستان با انبوهی از بی‌مانندترین پژوهش‌های گران‌سنگ در راستای فرهنگ ایران باستان و ایران پس از اسلام، تیره‌های ایرانی و گویش‌شناسی، شاهنامه‌پژوهی، زبان‌های باستانی و... که از سوی نشر بلخ – وابسته به بنیاد – منتشر گشته و با برگزاری کلاس‌های آموزش خط و زبان‌های پهلوی و اوستایی و فارسی باستان و انجمن‌های شاهنامه‌خوانی برای آگاهی مردمان ایرانی از چگونگی و چند و چون پرداختن به دانش ایران‌شناسی، هم‌چنان خویش‌کاری (مسؤولیت) خویش را به یاری یزدان دنبال می‌کند.
شماری از پژوهش‌های استاد عبارت‌اند از:
«زروان، سنجش زمان در ایران باستان»، «زندگی و مهاجرت آریاییان بر پایه‌ی گفتارهای ایرانی»، «نامه‌ی پهلوانی» (آموزش‌ خط و زبان پهلوی)، «کارنامه‌ی ابن‌سینا»، «فضل بن شادان نیشابوری و نبرد اندیشه‌ها در ایران پس از اسلام»، «زمینه‌ی شناخت موسیقی ایرانی»، «نامه‌ی فرهنگ ایران» (در سه دفتر)،‌ «فرهنگ واژه‌های اوستایی» به همراه روانشاد احسان بهرامی (در چهار دفتر) و «داستان‌های رستم پهلوان» (در 11 دفتر همراه با گزارش واژه‌های دشوار برای جوانان).


به نام خداوند جان و خرد / کزین برتر اندیشه برنگذرد
ستایش کنم ایزد پاک را / که بینا و پویا کند خاک را
به موری دهد مالش نره شیر / کند پشه بر پیل جنگی دلیر

من هرگاه سرود گرامی «ای ایران» را می‌شنوم از خود بی‌خود می‌شوم و چاره‌ای جز گریستن ندارم. شاید شما ندانید این سرود چگونه به‌وجود آمد! در زمانی که سپاهیان آمریکا و انگلیس و روسیه، ایران را گرفته بودند و آن نیروی دیکتاتوری ایران از میان رفته بود و ایران در نهایت ذلت و خواری زیر دست‌وپای ارتش‌های سه‌گانه‌ی جهان دست‌وپا می‌زد، روزی یک ایرانی بزرگوار به نام حسین گل‌گلاب که از خیابان سعدی می‌گذشت دید که گروهبانی آمریکایی، بقالی ایرانی را گرفته است و می‌زند و بقال هم بی‌دفاع کتک می‌خورد و رهگذران هم توان دفاع از او را ندارند. گل‌گلاب زیر تأثیر قرار می‌گیرد و این سرود را می‌سراید. و می‌بینید که در نهایت بیچارگی، ایرانیان از نیروهای معنوی بلند خود یاری می‌گیرند تا بتوانند سخت‌ترین مبارزه را با ستم‌گران به انجام برسانند. زمانی ایران در میان دو تیغه‌ قرار گرفت که یک لبه‌ی آن عرب و بی‌فرهنگیش بود. ما باید بدانیم که سپاه ما در جنگ با هشت‌ هزار عرب پابرهنه شکست خورد و تقصیر از ما بود، سپاه ما مرکب از هزاروپانصد فیل بود، اگر فقط یک نفر امید پیروزی داشت این هزاروپانصد فیل را به سوی تازیان می‌راند، آنان‌را زیر دست‌وپای می‌گرفتند، اما به دلیل تلقین‌هایی که موبدان خودمان به ما کرده بودند، کسی امید پیروزی نداشت و در هر صورت ما جلوی سپاه عرب شکست خوردیم و عرب‌ها آمدند، در حالی‌که مبشر اسلام نبودند. آنها آمدند دختران زیبای ما را ببرند، کاخ‌ها را بسوزانند و خانه‌ها را ویران کنند... این ایرانی‌ها بودند که بنا به پیشینه‌ی فرهنگی‌شان که یزدان‌شناسی بود با قلم و اندیشه‌ی خود، خود را به جهان عرضه کردند. بر پایه‌ی پژوهش پژوهندگان، اسلام با فرهنگ و تمدن ایرانی به جهانیان معرفی شد نه با اندیشه و شمشیر کج عرب‌ها!... باری، اسلام دین امروزی ایرانیان است و ما به اندیشه و تفکر ایرانیان احترام می‌گذاریم. اما در برابر عرب شکست خوردیم و آنها بر ما با عربی‌گری حکومت می‌کردند، نه با اسلام.

از یک سو تاتارها که به وسیله‌ی دستگاه‌ سامانی خریده شدند و به ایران وارد شدند، تبدیل به تیغه‌ی دیگر شدند. و در جایی که هیچ‌ نامی از ایران نبود، یا ستایش خلیفه‌ی عرب بود یا ستایش این پادشاهان تاتارنژاد، روح بلند ایرانی یکی از گزیده‌ترین فرزندان خود را برانگیخت تا در نهایت پستی و بدبختی ایرانیان، بلندترین آوای جهان، شاهنامه‌ را بسراید. این دو موضوع که عرض شد باید پناهگاهی باشد برای ما که بدانیم ایران با آن فرهنگ و تمدن چندهزارساله‌ی خود در برابر هر خاشاک و خار و خس و در برابر هر وزش بادی، فرود نخواهد آمد و شکست نخواهد خورد.

با این پیش‌گفتار اندر می‌شویم به سخنی دیگر. شما می‌دانید که ایرانیان در زمان جمشید به دلیل این که پادشاهان دوره‌ی جمشید، نسبت به خود اَپَرمنش و خودخواه شدند، با یک شکست روبه‌رو شدند. در همین زمان در همسایگی ما یعنی بابل، نیرویی در حال شکل گرفتن بود که در نهایت، همان نیرو بر کشور ما حاکم شد.

ضحاک نماینده‌ی این نیروی بابل است و در شاهنامه از ضحاک به نام بیوَرسب یاد شده و در متن‌های پهلوی هم به همین صورت از وی یاد شده است. «اسب» پسوندی است که در نام‌های ایرانی پرکاربرد بوده است، مثلاً گشتاسب، جاماسب،... که پسوند اسب دارند زیرا ایرانیان اولین کسانی بودند که اسب را شناختند و آن را به جهانیان عرضه کردند. به همین روال در کتاب‌های پس از اسلام «بودا» را «بوداسب» نوشته‌اند. از برای آن‌که در زبان‌های ایران باستان «ل» وجود نداشته است، در گذر زمان که زبان آسان‌تر شده «ر»ها تبدیل به «ل» شد. اکنون کودکان بسیاری از واژه‌هایی را که با «ر» همراه است با «ل» تلفظ می‌کنند. برای این‌که بدانیم چرا این‌گونه شده است شما را با خود در این جریان انباز می‌کنم. برای گفتن «ل» کار مهمی صورت نمی‌گیرد زبان به سقف دهان چسبیده و از آن جدا می‌شود و «ل» پدید می‌آید. اما برای گفتن «ر» ده‌ها، شاید صدها موج بین زبان و سقف دهان حرکت می‌کند تا «ر» گفته شود. بنابر این بابل صورت دیگری از بیور است. ما بسیاری از این واژه‌‌ها را داریم برای نمونه: فلفل، پِپِر است. و بر این بنیاد بیور (بابل) با پسوند اسب به‌گونه‌ی «بیوراسب» خوانده می‌شود... و بابلیان حمله می‌کنند و هزارسال در ایران ستم روا می‌دارند، به گفته‌ی فردوسی:

 ندانست جز بدآموختن / به جز غارت و کشتن و سوختن

بر پایه‌ی آن زمان‌سنجی که ما داشتیم، این جریان هفت‌هزار سال پیش اتفاق ‌افتاده است. حالا اروپاییانِ این زمان ترتیبی داده‌اند که ما نباید آن را بپذیریم که با پیدایی یونان 2800 سال پیش در صحنه‌ی اروپا آغاز می‌شود و خودشان هم نمی‌دانند که از کجا آمدند، اما می‌دانند که یک مهاجرت صورت گرفته و آمدند به اروپا. از آنجا که زندگی اروپاییان از 2800 سال پیش آغاز شد، از آن پیش‌تر را می‌گویند «پیش از تاریخ» و جلوتر را «دوران تاریخی» نام نهاده‌اند. و چون برای آنان «پیش از تاریخ» بود بنا بر این برای ما هم باید پیش از تاریخ باشد یعنی سفال 10400 ساله‌ی کُرماشان ]نام درست کرمانشاه[ از آنِ «پیش از تاریخ» است؛ اگر در تپه‌‌زاغه‌ی قزوین، شهرسازی هشت‌هزارساله داریم، پیش از تاریخ است؛ اگر در تپه‌‌یحیای کرمان هفده لوحه‌ی دارای «خط» یافت شده که خط این لوحه‌ها 400 سال مقدم بر کهن‌ترین خط‌های سومری است، از آنِ پیش از تاریخ است و ما خط خود را از سومری‌ها گرفته‌ایم!

 این‌ از این‌ روست که داوری آن‌ها خیلی سخت است و اگر اندکی لغزش پیدا کند، کاخ داوری‌های اروپایی بر زمین می‌ریزد و جایگاه نیاکان ما، خود را نشان می‌دهد. سخت ایستادند. برای نمونه در نوشته‌های سومری از کشور ارتا (ایران) یاد شده که پشت‌ کوه‌های کور است و بهشت جهان نیز پشت‌ کوه‌های کور است. حالا شما در نظر بگیرید این بهشتی که به تورات ارتباط پیدا می‌کند کجاست؟ در نامه‌ای نوشته شده است که از کشور ارتا خواسته‌اند که فیروزه و لاجورد و سیم و سنگ و ستون‌های بلند و مصالح دیگر و رازگرانی (معمارانی) که بتوانند این‌ها را بسازند به آنها بدهند وگرنه «اینانا»- خدای سومری‌ها - شما را نفرین خواهد کرد. ایرانیان پاسخ دادند که ما چنین‌ کاری را نمی‌کنیم، اما یک خشک‌سالی در ایران رخ می‌دهد و دوباره آنها نامه می‌دهند و تقاضا می‌کنند، ایرانیان می‌گویند شما گندم به ما بدهید تا ما این‌ها را برای شما بفرستیم. این‌ گفته‌ها در متن‌های سومریِ‌ موجود، هست. این‌ها در سومر 5400 سال پیش اتفاق افتاد و در شاهنامه نیز آمده است، پس این رویداد ما را به 5400 سال پیش می‌برد.

 

 

 بنا بر این، دلیل‌هایی هست که ما می‌توانیم زمان‌هایی را تشخیص دهیم و یکی از مهم‌ترین موضوع‌هایی که می‌توانیم برای دریافتن مقاطع ایران از آن استفاده کنیم دگرگونی‌های زمین در درازنای زمان است یعنی اگر یک خشک‌سالی خیلی مهیب رخ داده است می‌توانیم آن را تشخیص دهیم و با اوستا یا متن‌های پهلوی یا شاهنامه منطبق کنیم؛ یا اگر آتش‌فشانی فعالیت‌ کرده باشد می‌توانیم زمانش را تشخیص داده و آن را بر نوشته‌‌های ایرانی برابر نهیم، و یا هم‌چنین‌ اگر یک سرمای شدید رخ داده باشد مانند سرمایی که در زمان جمشید رخ داد... با همه‌ی این دلیل‌های علمی و منطقی که در دست داریم می‌توانیم زمان‌هایی را پیدا کنیم و بگوییم زمان یورش بابلیان به ایران، یعنی زمان حمله‌ی ضحاک به ایران، هفت هزار سال پیش بوده است. در هر تپه‌ی باستانی ایران که نشانه‌هایی از هفت هزار سال پیش دارد به‌ویژه در جنوب و جنوب‌ غربی، درست در هفت هزار سال، نشانه‌هایی از کشتار و ویرانی و خاکستر یافت می‌شود. هزار سال بابلیان به ایران ستم می‌کنند و فرزندان ایرانیان را فدای اژدهای آتش‌فشان می‌کنند. مادران ایرانی تمهیدی می‌اندیشند. در جاهای سخت‌گذر کوه‌های بلند، دژهایی می‌سازند و پسران را به آن‌جا می‌سپارند. در شاهنامه آمده است که:

یکی مرد دینی بر آن کوه بود / که از کار گیتی بی‌اندوه بود

مادران ایرانی، فرزندان خود را به آن مردان که در کوه بودند می‌سپارند و این‌جا حرکتی فرهنگی رخ می‌دهد که پسران را در دو سو تقویت کنند یکی تقویت تن برای مبارزه با دشمن و یکی تقویت روان. زیرا که از تنِ توانای بدونِ خرد، سودی برنمی‌خیزد. در شاهنامه آمده است:

تنومند کاو را نباشد خرد / خردمند او را به کس نشمرد

یا:

چو بنیاد دانش بیاموخت مرد / سزاوار گردد به جنگ و نبرد
یعنی تنها تن توانا بس نیست که آن را گراز هم دارد!

این هنگامی بود که کیش مهر پیدا شد. یعنی تقویت روان فرزندان ایرانی با کیش مهر که نخستین کیش شناخته‌شده‌ی جهانی است همراه با تقویت تن، که یادگار آن در زورخانه‌ها هنوز باقی مانده است. کسانی که در زورخانه به تقویت تن می‌پردازند از نظر روانی هم خود را تقویت می‌کنند، مثلاً این‌که می‌بایست فروتن باشند؛ خاک زورخانه را ببوسند و به بزرگان احترام بگذارند و... دیگر، همان چرخش دایره‌ای که هنوز در زورخانه‌ و در خانقاه درویشان انجام می‌گیرد. این نشان می‌دهد که تقویت تن و روان که بعدها از یکدیگر جدا شد در آن زمان با هم بوده است.

 پس از گذر زمان، در شاهنامه آمده است که فریدون که اکنون شانزده ساله شده است به نزد مادرش می‌آید و می‌گوید من فرزند چه کسی هستم، پدرم کیست؟ مادرش پاسخ می‌دهد که اندوهگین مباش! تو پسر یک مرد بزرگوار هستی به نام آبتین و آن مرد، مردی بسیار نیک بود:

پدر بُد تو را، مَرمَرا نیک‌شوی / شب و روز، آرامِ جانم بِدوی

پدر تو را روزبانان ضحاک گرفتند و کشتند و آن گاو پرمایه را هم که تو با شیر او پرورده شدی، گرفتند و کشتند و تمام چهارپایان را که در این مرزها بود کشتند. این نشان می‌دهد که در آن زمان ایرانیان با پرورش گاو به اقتصاد و جامعه‌ی خودشان کمک می‌کردند چون داشتن یک گاو مساوی است با ده‌ها گوسفند، که غیر از شیردهی، می‌توانستند با خیش‌های سنگی در شخم زمین نیز از آن جانور یاری گیرند. هفت هزار سال پیش، هنوز فلز نبود. زمان باستان همه‌ی شخم‌ها باید با تبرهای سنگی و دست انجام می‌گرفت و هنگامی که از گاو بهره‌مند شدند کشاورزی و دام‌داری رونق پیدا کرد، اجتماع ایران از لحاظ اقتصادی رونق پیدا کرد و بابلیان دریافتند که این عامل پیش‌رفت ایرانیان را باید از بین ببرند، بنا بر این مردان و جوانان ایرانی را فدای اژدها می‌کردند و گاو و چهارپایان ایرانی را هم می‌کشتند. به این ترتیب جوانانی که هزارسال از فرهنگ و تمدن و اندیشه‌ی نیاکان خودشان دور بوده‌اند نخست از مادر می‌پرسند که پدر ما چه کسی بوده است؟ یعنی جست‌وجو در تاریخ گذشته آغاز می‌شود!

می‌دانید هنگامی که سهراب به جهان آمد از او پنهان می‌کردند که فرزند کیست. سرانجام، هنگامی که سهراب به چهارده سالگی رسید یک روز پیش مادر ایستاد و گفت: مادر! پدر من کیست، «یکی دانشی داستانی بزن»، سخنی که از روی دانش پذیرفته باشد، بگو.
تهمینه به او پاسخ داد که:

تو از تخمه‌ی نامور رستمی / هم از دوده‌ی سام و از نیرمی

سهراب گفت:

 نبرده‌نژادی که چون این بود / نهان کردن از من چه آیین بود؟

تهمینه باز پاسخ داد که: من به دو دلیل به تو نمی‌گفتم، دلیل یکم این‌که اگر تو می‌دانستی که پسر رستم هستی و کم‌کم مردم می‌فهمیدند، افراسیاب تو را از بین می‌برد و دلیل دوم این که اگر پدرت می‌فهمید که تو بزرگ و پهلوان شده‌ای تو را از من می‌گرفت و من داغ‌دار می‌شدم.
سهراب گفت: اکنون که چنین است من سپاه فراهم می‌کنم و به ایران می‌روم و درختان ایران را می‌سوزانم، کاووس و پهلوانان ایران را به‌زیر می‌کشم و همه را می‌کشم و پدرم را به توران می‌آورم، و توران را هم ویران می‌کنم و افراسیاب را نیز از میان برمی‌دارم:

چو رستم پدر باشد و من پسر / به گیتی نباید یکی تاج‌ور

به همین انگیزه رفت. در حالی‌که وقتی فریدون داستان را دانست و گفت من آماده می‌شوم، مادر گفت: «جهان را به چشم جوانی مبین»، تو جوانی، و هنوز گاهِ جنبش و جنگ تو نیست، تو باید خود را قدرتمند کنی تا بتوانی بر ضحاک پیروز شوی. اما سهراب این‌گونه نبود، در کشور بیگانه، با فرهنگ بیگانه و به هم‌یاری دو تن از سرداران توران به ایران آمد تا آن را ویران کند.

دو‌یُم بار، هنگامی‌که ما زیر ستم عرب قرار گرفتیم و مدتی گذشت، اول باور کردیم که باید این‌گونه باشد، بعد کم‌کم قرآن را خواندیم، تفسیر و لغت عرب و دستور زبان عرب و حدیث و خبر نوشتیم. همه‌ی این‌ها از ایرانیان بود و عرب‌ها هیچ‌یک از این کارها را نکرده‌ بودند و مردم ایران کم‌کم با خودشان اندیشیدند که اگر این دینی است که می‌گوید اگر شما متقی باشید همه با هم برابرید، پس چرا باید ما در برابر تازیان ذلیل باشیم؟ چرا هنگامی که آنان از گذرگاهی می‌گذرند، باید از اسب پیاده شویم؟... این چراها آن‌قدر جان مردم را خُلید که یک بزرگ‌مرد ایرانی به‌نام ابومنصور محمد، پور‌ عبدالرزاق توسی به این چراها پاسخ داد. داستان آن در آغاز شاهنامه چنین آمده است:

یکی پهلوان بود دهقان‌نژاد / دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده‌ی روزگار نخست / گذشته سخن‌ها همه باز جست
ز هر کشوری موبدی سالخورد / بیاورد و این‌ نامه را گرد کرد
بپرسیدشان از نژاد کیان / وزان نامداران فرخ‌مهان
که گیتی به آغاز چون داشتند؟ / که ایدون به ما خوار بگذاشتند؟
چگونه سرآمد به بد اختری / بر ایشان همه روز گُندآوری

این پرسش ایرانی است، از تاریخ و نژاد نیاکان خود. در مقدمه‌ی شاهنامه‌ی ابومنصوری نام این چهار موبد که پهلوان ابومنصور محمد عبدالرزاق آنان را از چهار شهر به توس دعوت کرده آمده است: شادان‌برزین از توس، ماهوی‌خورشید از نیشابور، پهلوان و دهقان ماخ از هرات و موبد یزدان‌داد از سیستان.

ابومنصور از آنان خواست که تاریخ ایران را بنویسند و به این پرسش که من کیستم و چیستم و پدرم که بود، پاسخ دهند. زمانی که آن دانش‌مندان از روی متن‌های اوستایی و پهلوی، شاهنامه را می‌‌نوشتند ابومنصور را وزیری بود به‌نام ابومنصور معمری که مرد فاضل و پرمایه‌ای بود. او این نوشته‌ها را که از اوستایی و پهلوی ترجمه می‌شد به فارسی ویرایش می‌کرد و به قلم خودش می‌نوشت که بعدها شاهنامه از روی این نوشته‌ها، نوشته شد که تنها مقدمه‌اش باقی مانده اما خودش فنا شد. برای این‌که تیغ بران فردوسی کاری کرد که آن متن پیشین فراموش شود و مردم همه با گفتار فردوسی سرگذشت نیاکان خویش را می‌خواندند.

نیاکان ما بر تمام جهانیان حق دارند، چون تمام جهان از گستره‌ی دانش و فرهنگ نیاکان ما برخوردار شدند، از آن‌جا ‌که هیچ مطلبی نیست در زمینه‌ی فرهنگ و دانش که سرآغازش در ایران نبوده باشد. چرا ما باید سرخورده و غم‌زده در مقابل یک مشت کسانی قرار بگیریم که آنها خود همه چیز را از ما یاد گرفتند! از ما یاد گرفتن یعنی چه؟

برای نمونه ما می‌دانیم که مهم‌ترین مسأله‌ای که در دانش وجود دارد، اندازه است. اندازه در تمام شؤون کارهای بشر و کارهای دانشی مطرح است و اندازه، مهم‌ترین چیزی است که در دانش بشری اهمیت دارد. در هیچ کتاب دانشی جهان نمی‌خوانید که اندازه چگونه پیدا شده غیر از کتاب شاهنامه، که در آن آمده است:

به سنگ و به گل دیو، دیوار کرد / به خشت از بَرَش هندسی کار کرد

هندسه در فارسی یعنی اندازه. در پهلوی، هنداچک است، اما در زبان اوستایی به‌صورت هن‌تچ آمده است. هن پیشوند هم است و همه را نشان می‌دهد و این واژه در واژه‌های همباز، هنباز و انباز، سه‌گونه تلفظش را نگهبانی کرده است و معنیش را کسی نمی‌داند که به آن شریک می‌گویند که از «وز» اوستایی گرفته شده به معنی حرکت کردن و جنبیدن. هم‌وز یعنی کسانی که با هم حرکت کردند بنابر این همباز حتماً به این معنی نیست که در یک تجارت شریک باشند بلکه هر کسی را گویند که در کاری با کسی دیگر همراه باشد. در زبان طبری من شنیدم که کودکان وقتی «گردو بازی» می‌کردند از واژه‌ی انباز استفاده می‌کردند.
با این گفتار می‌توانیم واژه‌ی هن‌تچ را بشکافیم که در آن تچ یعنی روان شدن، پس واژه‌ی هن‌تچ یعنی با هم روان شدن.

 مفهوم این بیت این است که نخستین دیوارها از سنگ ساخته شد و بشر با تبرهای سنگی روی تپه‌ها، غارهایی درست کرد تا خودش را از سرما نجات دهد ولی پس از این‌که خواست در دشت‌ها برای خودش خانه‌ای بسازد، فکر کرد که می‌شود این سنگ‌ها را روی هم گذاشت و دیوار ساخت و پس از آن متوجه شد که از قطعات گل هم می تواند استفاده کند و باز پس از مدتی متوجه شد که با گل و سنگ هر دو می‌شود دیوار بهتری ساخت و باز در جاهایی که نه گل بود و نه سنگ، فهمید که خودش می‌تواند گل را به‌وجود بیاورد و چنین رویداد، در هنگام بروز سرماست که در داستان جمشید آمده است که وقتی قرار بود سرما پیش بیاید اهورامزدا به جمشید گفت که سرما پیش می‌آید و تو، یک‌ «ور» بساز (ور هنوز در واژه‌ی دیوار خودش را نشان می‌دهد).

جمشید از اهورامزدا پرسید - این‌ها در اصل پرسشی است از خرد انسانی، از خداوند جان و خرد- و او پاسخ داد که ای جمشید، تو آب را با خاک بیامیز و با پاشنه‌ی پایت آن را بکوب. مدتی دیگر گذشت و فکر کردند که این گل‌ها را مرتب‌تر بسازند که نخستین خشت‌های دست‌ساز ساخته شد، سپس زمانی رسید که برای ساختن خشت‌ها از قالب‌ استفاده کردند. وقتی قالب ساخته شد، اندازه نیز پیدا شد برای این که همه هم‌اندازه بودند، یعنی اگر در پایه‌ی یک دیوار خانه‌ای هشت خشت می‌گذاشتند می‌بایستی تا بالا همان هشت تا را می‌گذاشتند... حالا این سرگذشتِ چندهزار سال در جامعه‌ی بشری بوده که کندن غار به ساختن خانه رسید که در یک بیت شاهنامه خلاصه شده است.

هندسه که در پهلوی هنداچک هست به زبان عربی تبدیل شد به هندسه و از هندسه اسم فاعل مهندس را ساختند. البته مهندس واژه‌ای نیست که ریشه‌ی عربی داشته باشد، این سخن را نخست ابوریحان بیرونی شرح داد که مهندس اسم ‌فاعل از هندسه و هندسه از هنداچک بوده است. در کشور ما که چندهزار سال تاریخ را در خودش گذرانده هنوز در کوهستان‌های ما جاهایی هست که هم دیوارهای خشکه‌چین سنگی دارد، و هم دیوار گلی که به آن می‌گویند دیوار چینه‌ای، و هم دیواری داریم که گل و سنگ با هم باشد، و هم دیوار خشتی.

 

 

اگر به شاهنامه از این دید بنگریم می‌بینیم موضوع شاهنامه چنان نیست که تنها کسانی که ادیب هستند آن را از روی شعر و ادب بسنجند!

برای نمونه در شاهنامه با توجه به آن زمان‌بندی‌ها در شش‌هزار سال پیش، نخستین‌بار از پرگار نام برده شده که آغاز زمان فریدون است:

جهانجوی پرگار بگرفت زود / اوزان قز پیکر بدیشان سپرد

تحقیقات ما نشان می‌دهد که آغاز فریدون شش‌هزار سال است اما مسایلی در کنار این بود که فکر می‌کردیم شاید دوران فریدون در پنج‌هزار سال پیش بوده. خوشبختانه یکی دو سال پیش تپه‌ای باستانی پیدا شد به نام اریسمان در نزدیکی کاشان که در آن پنجاه‌وچهار کارخانه‌ی ذوب مس پیدا شد. یعنی زمان ذوب مس هزار سال به پیش رفت تا برسیم به سر شش هزار سال پیش و این را تأیید کرد که زمان فریدون هزار سال پس از زمان ضحاک بوده، چون اگر زمان ضحاک هفت هزار سال پیش بود زمان فریدون هم شش‌هزار سال پیش می‌شود!

پرگار در زبان اوستایی پئیری‌کَر خوانده می‌شود که آن نیز یک پیشوند و یک ریشه دارد. پئیری پیشوندی است که پیرامون را نشان می‌دهد این کم‌کم در زبان پهلوی و فارسی کوتاه‌تر شد مثلاً فرض کنید که در زبان فارسی در واژه‌ی «پیرامون» به صورت پیر درآمد در صورتی که در زبان اوستا پئیری‌مانَ خوانده می‌شد! مانَ یعنی جایگاه و پئیری، یعنی اطراف، و پیرامون یعنی اطراف خانه! این پیشوند در واژه‌ی پرچین که پئیری‌چین خوانده می‌شد، به‌گوش می‌خورد. و همین پیشوند در واژه‌ی پرگار هم است. در پئیری‌‌کر، «کر» یعنی گردیدن، پس پرگار یعنی پیرامون‌گرد!

حالا عرب‌ها وقتی این را دیدند زحمت کشیدند و پرگار را الفرجار خواندند، اما این واژه در زبان انگلیسی a pair of compass خوانده می‌شود: یک جفت قطب‌نما! کومپس یعنی قطب‌نما و این واژه به‌گونه‌ی جمع می‌شود پرگار. این نام در زبان انگلیسی نشان می‌دهد که آنان قطب‌نما را نیز نمی‌شناختند و بعدها به وسیله‌ی دریانوردان ایرانی شناختند. البته ما می‌دانیم که در روم استادیوم‌هایی ساخته شده است که دایره‌ است اما آنها دایره را به این‌گونه ساختند که یک میخ روی زمین می‌کوبیدند - بنگرید به کتاب‌های تاریخ علوم که اروپاییان نوشتند - و دورش طنابی را می‌گرداندند اما پرگاری که دو تا بازو داشته باشد متعلق به ایران است و پرگار فقط در زبان فارسی معنی پیدا می‌کند و این در شاهنامه آمده و شش‌هزار سال پیش به‌وجود آمده است. تا آن هنگام که جنگ‌های صلیبی اتفاق افتاد و اروپاییان پرگار را دیدند که دو تا بازو دارد، پنج‌هزار سال طول کشید تا معنی پرگار و کاربردش را دانستند.

در نوشته‌های ابوریحان بیرونی در کتاب التفهیم نیز آمده که چه‌کار کنیم که شمال و جنوب را بسنجیم. وقتی که روی زمین، خاکی پهن کنید که آب از هیچ سویش نریزد بعد آن‌جا میخی بکوبید و پرگار را چنان که می‌خواهید بگشایید. این نشان می‌دهد که دو تا بازو دارد... پرگاری که ابوریحان شرح می‌دهد غنی‌تر از این پرگار که امروز داریم بوده است برای این‌که می‌گوید این میله‌ی ایستاده‌ی پرگار، تراز باشد که شاقول آن بر سر این چوبک قرار گیرد یعنی آن بازوی ایستاده، باید بر زمین عمود باشد. این شاخه‌ی ایستاده در شاخه‌ای میان‌تهی بوده که از درونش نخ را آویزان می‌کردند. سر شاغول نیز در پایین آن بوده است و برای عمود بودن آن، کافی است شما با یک حرکت سر شاغول را بیاورید روی این میخ مرکزی. هنگامی‌که شاغول در جای خود ایستاد بازوی کارگر را به هر اندازه که خواستید بزرگ کنید و میله را بکشید. این بود شیوه‌ی کار پرگار ایرانی که میله‌ی ایستاده‌ی آن را «میخ پرگار» و شاخه‌ی چرخنده‌ی آن را پرگار می‌نامیدند. چون ایرانیان چند هزار سال به آسمان نگریستند، دریافتند که همه‌ی این ستاره‌ها دور یک ستاره می‌گردند و چون کار گردش آنان پیرامون یک ستاره همانند گردش پرگار بر گرد میخ آن بود، آن ستاره‌ی مرکزی را میخ آسمان گفتند که ستاره‌ها گرد آن می‌چرخیدند. جالب این است که در کتاب بن‌دهش، کتاب بزرگ پهلوی، نوشته‌ای است که در آن به میخ زرین آسمان نیز اشاره شده است. در بن‌دهش آمده است: «آسمان هم‌چنان‌که در نیم‌کره‌ی شمالی یک میخ دارد در نیم‌کره‌ی زیرین هم یک میخ دارد. ستاره‌ی کیوان هنگامی‌که به اوج خودش برسد، به میخ زیرین آسمان می‌رود». به نظر ما این‌طور می‌آید که اگر نیم‌کره‌ی پایینی را در نظر بگیریم ستاره‌ی کیوان باید در فرود (حضیض) و پست خودش باشد تا به میخ زیرین آسمان رسیده باشد. این دانش پیشینیان نشان می‌دهد که آنها هم در آن‌جا اوج را می‌بینند. برای همین است که ابوریحان می‌گوید که مردم خیال می‌کنند قامت ایستادگان روی کره‌ی زمین با هم موازی است در حالی‌که این‌ها رو به مرکز زمین دارند به‌طوری که اگر کسی در اندلس (اسپانیا) ایستاده باشد با کسی که در اقصای چین باشد این دو کس کف پایشان رو به هم است. این دانش پیشینیان ماست. برای این‌که پیشینیان ما بدانند که در پایین این نیم‌کره،‌ نیم‌کره‌ی دیگری دارد باید خط استوا را شناخته باشند، که می‌شناختند و آن را «خط راست» می‌نامیدند. در یک کتاب گرامی به نام «حدود العالم من‌ المشرق الی ‌المغرب» آمده است که مرکز و میانه‌ی جهان یک جزیره‌ای است به نام «فاره» که پیشینیان در آن‌جا رصدها کردند و آن جزیره به «خط راست» قرار گرفته بود، و در شاهنامه نیز می‌بینید که از اقدام‌هایی که در زمان کاسیان شده، یکی همین هست که:

یکی خانه بنهاد بر خط راست/ که نه تیر بفزود و نه دی‌ بکاست

تیر یعنی اول تیر که چله‌ی گرماست و روز، بلندترین حد خود را دارد و دی یعنی اول دی که چله‌ی سرماست و روز، کوتاه‌ترین حد خودش را دارد. وقتی خانه را در جایی بسازند که «نه تیر بفزود و نه دی بکاست» همان روی خط استواست که این جزیره‌ی فاره هنوز هم هست که ایرانیان باستان آن‌جا را میانه‌ی جهان می‌نامیدند.

در مهریشت سرزمینی داریم که کسانی که به کیش مهر هستند – مهر، نمادش روشنایی است: سپیده‌دمان، و مفهوم آن راست‌گویی است و در حقیقت پیمان و وفای به عهد است - در این سرزمین هستند! در آن نوشته چنین آمده است: اگر کسی به مهر دروغ بگوید یعنی پیمان‌شکنی کند و در گفتار و کردارش دروغ ورزد، اگر در دهانه‌ی رود ارنگ باشد یعنی در دهانه‌ی رود سیردریا (سیحون) که به دریاچه‌ی خوارزم (آرال) می‌ریزد؛ اگر او در شرق هندوستان باشد؛ اگر در غرب باشد در جایی به نام «نیخنِ» یعنی فرو زدن - «نی» پیشوند پایین رفتن است هم‌چون نشستن، نهادن، نهفتن که همه رو به پایین دارد، «خن» یعنی زدن، پس نیخنِ یعنی جایی‌که فرو می‌زنند یعنی جایی که خورشید فرو می‌رود - یعنی مغرب جهان شناخته‌شده‌ی باستان، ایرلند؛ و اگر در جنوب، جایی که مرکز و میانه‌ی جهان است (جزیره‌ی فاره)، مهر او را می‌بیند. از هر سو که بنگرید می‌بینید که این آگاهی‌ها درست بود، پس خط استوا را می‌شناختند و آن را خط راست نامیدند که بعدها در زبان عربی استوا خوانده شد و استوا یعنی برابر. این‌ها همه در شاهنامه وجود دارد. با چنین پیشینه‌ای بود که بعد از اسلام شخصی به‌نام ابوالوفا بوزجانی نیشابوری، علم مثلثات را به جهانیان عرضه می‌کند اما هیچ‌کس نمی‌گفت که این دانش ایرانی است، یک چنین هم‌داد (سیستم) بزرگ دانشی که جان نیاکان ما را فراگرفته بود و به جهانیان، دانش و فرهنگ و بینش را عرضه کرد و آن‌ دیگران کوشیدند که ما را بکوبند و زبان‌شناسی ما را دروغین عرضه کنند و تاریخ ما را دگرگون جلوه دهند. ما هم باور کرده بودیم و بعد شیفته‌ی آنها نیز شده بودیم!

خوارزمی دانشمند ایرانی هزار سال پیش دانشی را پدید آورد که امروزه آن را لگاریتم می‌خوانند. من خود لگاریتم را سی‌سال پیش درس می‌دادم و نمی‌دانستم که به چه درد ما می‌خورد و من که در این زمان زندگی می‌کنم که ماشین هست، ساختمان هست،... می‌اندیشیدم که لگاریتم به چه درد ما می‌خورد! باید داوری کرد که کشور ایران به کجا رسیده بود که از برای عظمت علمی کارهای دانشمندانش، لازم شد که دانش لگاریتم در جهان پدید آید؟

ما فرزند آن نیاکان هستیم. تا ما پی نبریم که کجای جهان ایستاده‌ایم تا ندانیم نیاکان ما چه کسان بودند، شایسته‌ی همین ستم‌ها و سرشکستگی‌ها هستیم... باید بیدار شویم، وقتی بیدار گشتیم و نیاکان خود را شناختیم آن موقع به جهانیان فخر نمی‌فروشیم... که شیوه‌ی درست زندگی کردن، زیستن با آزرم و شرم است.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید