دوشنبه, 14ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه نمادها در شاهنامه

شاهنامه

نمادها در شاهنامه

برگرفته از مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایران‌زمین)، سال ششم، شمارهٔ نهم، از پاییز 1385 تا تابستان 1386 خورشیدی، صفحه 88 تا 91

دکتر میرجلال‌الدین کزازی

 

انجمن افراز، پنج‌شنبه، بیست‌وپنجم دی‌ماه 1382 و در مجموعه‌نشست‌های شاهنامه‌شناسی، میزبان استاد میرجلال‌الدین کزازی، ادیب و شاهنامه‌پژوه برجسته، در فرهنگ‌سرای بانو بود.

میرجلال‌الدین کزازی (دی‌ماه 1327 – کرمانشاه)، دوره‌ی دبستان را در مدرسه‌ی آلیانس کرمانشاه گذرانیدند، از این‌رو از همان سالیان دانش‌آموزی با زبان و ادب فرانسوی آشنایی گرفتند. ایشان پس از به فرجام آوردن دوره‌ی دبیرستان در مدرسه‌ی رازی، و پس از گذراندن دوره‌های گوناگون آموزشی، به سال 1370 به اخذ درجه‌ی دکتری در رشته‌ی زبان و ادب پارسی از دانشکده‌ی «ادبیات فارسی و علوم انسانی» دانشگاه تهران نائل آمدند.
دکتر کزازی اینک عضو هیأت علمی «دانشکده‌ی ادبیات فارسی و زبا‌ن‌های خارجی» وابسته به دانشگاه علامه طباطبایی هستند. ایشان افزون بر زبان فرانسوی، با زبان‌های اسپانیایی و آلمانی و انگلیسی نیز آشنایند و تا کنون ده‌ها کتاب و نزدیک به دویست مقاله نوشته‌اند. استاد در همایش‌های دانشی و فرهنگی بسیاری در ایران و کشورهای دیگر سخنرانی کرده و چندی را نیز در اسپانیا به تدریس ایران‌شناسی و زبان فارسی اشتغال داشته‌اند. ایشان گه‌گاه شعر نیز می‌سرایند و نام هنری‌شان در شاعری «زروان» است. ترجمه‌ی استاد از «انه‌اید» ویرژیل، برنده‌ی جایزه بهترین کتاب سال (1369) شد و تألیف ایشان، «نامه‌ی باستان» نیز که تاکنون شش دفتر آن به چاپ رسیده است حائز رتبه‌ی نخستین پژوهش‌های بنیادی در جشنواره‌ی بین‌المللی خوارزمی. استاد به‌سال 1384، چهره‌ی ماندگار در ادب و فرهنگ شناخته شدند. هم‌چنین در همان سال، نشان زرین پارناسوس، بزرگترین انجمن ادبی و فرهنگی یونان را به عنوان برجسته‌ترین ایرانی در گسترش و شناسانیدن فرهنگ و ادب یونان دریافت کردند.
از میان کتاب‌های تألیفی استاد می‌توان اشاره کرد به: آب و آینه (مجموعه مقاله)، زیباشناسی سخن پارسی (در سه دفتر)، ترجمانی و ترزبانی (هنر ترجمه)، پارسا و ترسا (عطارشناسی)، «پند و پیوند»، «دیر مغان»، «رخسار صبح» (هر سه در زمینه‌ی حافظ‌شناسی)، «سراچه‌ی آوا و رنگ» و «سوزن عیسی» (هر دو پیرامون خاقانی‌شناسی). دکتر کزازی در زمینه‌ی شاهنامه‌شناسی نیز تا کنون این کتاب‌ها را به رشته‌ی تحریر درآورده‌اند: از گونه‌ای دیگر، دُر دریای دَری، رویا حماسه اسطوره، مازهای راز، نامه‌ی باستان.
برجسته‌ترین ترجمه‌های استاد عبارت هستند از: آتالا و رُنه (در بر گیرنده‌ی دو داستان جداگانه از نویسنده‌ی چیره‌دست و مشهور فرانسوی، شاتوبریان که اکنون به چاپ چهارم رسیده است)، ایلیاد هومر، بهار خسرو (از پیترو چیتاتی، ایران‌شناس دلبسته و علاقه‌مند به تاریخ و فرهنگ ایران)، تلماک (اثر فنلون، از آثار گران‌سنگ ادب و فرهنگ فرانسه)، سه داستان (گوستاو فلوبر)، و در زمینه‌ی روان‌شناسی: توان‌های نهانی آدمی (از کالین و ویلسن)، جهان اشباح (از دانیل هامر و آلکس رودَن) و «جهان پس از مرگ» (اثر نویسنده نام‌دار انگلیسی، سر آرتور کُنان دویل، آفریدگار شرلوک هلمز که در سال‌های پایانی عمرش به پژوهش‌های روان‌شناسی و فراطبیعی رو آورده بود).
از تصحیح‌ها و ویرایش‌های استاد می‌توان اشاره کرد به: بدایع الافکار فی صنایع الاشعار (از ملاحسین واعظ کاشفی سبزواری، نویسنده و دانشور پرکار ایرانی در سده‌ی نهم هجری)، رباعیات خیام، دیوان خاقانی در دو جلد، و غزل‌های سعدی.

متن سخنرانی استاد در انجمن افراز تقدیم می‌گردد.

 

 

به‌نام خداوند و جان خرد. با درودی گرم از بُن جان و دندان به همه‌ی شمایان که فرزندان برازنده و برومند فردوسی بزرگ هستید. جای شگفتی نیست که سپاس آن پدر بشکوه و فرزانه را به شایستگی بنهید و بکوشید درباره‌ی او هر چه بیشتر بدانید و بیندیشید.
سخن گفتن درباره‌ی شاهنامه از دیدی کاری است آسان، چون شاهنامه دریاست. در هر جایی از دریا، اگر بتوانیم در آن بجهیم و ژرفای آن ‌را بکاویم، به‌ هر روی به چشم‌اندازی دگرگون می‌توانیم رسید. دور نیست که مرواریدی نیز بتوانیم همراه با خویش به ارمغان بیاوریم. اما از سویی دیگر سخن گفتن درباره‌ی شاهنامه دشوار است. دشواری کار در فراخی شاهنامه است.

در این روزها خوشبختانه ما با رویکردی پرشور به شاهنامه روبه‌رو هستیم. این رویکرد هر انگیزه‌ای که داشته باشد، بسیار خجسته است. نشانه‌ای - شاید بتوان گفت - از گونه‌ای نوزایی در فرهنگ ایرانی است. ما بیش از هر زمان دیگر در این روزگار پرآشوب بی‌سامان به شناخت شاهنامه و بازگشتن به بنیادها و ریشه‌های خویش نیاز داریم. روزگار ما، روزگار پریشانی و ناپایداری و لرزانی است. این بایستگی جهان نو است. در سایه‌ی فن‌آوری و پیشرفت شگرف ابزارسازی، انسان امروز در دریایی از آگاهی شناور است و چه بخواهد و چه نخواهد، آگاهی‌ها او را فرا گرفته‌اند و همین شناوری در دریای آگاهی، زمینه‌ای فراهم کرده است که آدمیان، به ویژه آنان ‌که از تاریخ و پیشینه‌ی فرهنگی دیرمان برخوردارند، کمتر بتوانند خود را بازیابند و به خویشتن بازگردند. چرا؟ چون زمان و توان بازگشت به خویشتن را از دست داده‌اند.
کسی که در دریا غرق است پایگاهی ندارد و جایی نیست که بر آن بتواند ایستاد. ما هم امروز در دریای آگاهی غرقه‌ایم؛ یا باید تن در بدهیم و خود را به‌دست خیزابه‌ها بسپاریم که به هر سوی می‌خواهند ما را ببرند یا باید به هر روی و رای بکوشیم در میانه‌ی این لغزانی و بی‌پایگی، پایگاهی برای خود بجوییم. راه دیگری نیست. بر سر این دوراهی چندی است که ما ایستاده‌‌ایم. یا این راه را باید برگزینیم که دشوار است یا آن راه که آغاز آن آسان‌ است اما فرجام آن سوگ‌انگیز واندوه‌بار، چون خویشتن خود را از دست خواهیم داد.

آنچه تاکنون پاس داشته‌ایم؛ آنچه بزرگترین سرمایه و گنجینه‌ی ماست؛ چیستی ایرانی بودن، به آسانی به دست نیامده است. این‌که ما امروز چونان ایرانی به زبان پارسی سخن می‌گوییم و به فرهنگ ایرانی که فرهنگ نیاکانی است می‌اندیشیم، ارمغانی است که سالیان دراز جان‌فشانی، تلاش و تکاپوی پی‌گیر آن ‌را به ما ارزانی داشته است. بر ماست که بکوشیم آن ‌را پاس بداریم و برآن‌سان که از نیاکان و پیشینیان خود ستانده‌ایم به فرزندان و پسینیان خود بسپاریم. اگر شما در این بایستگی و در این ناگزیری با من هم‌داستان هستید و برآنید که می‌باید چنین کرد، پس ناچارید که آن راه دشوار را برگزینید و در این دریا، پایگاهی و جایگاهی استوار برای خود بیابید که بر آن بایستید.

فرزانه‌ای است فرانسوی. ویژگی این فرزانه آن است که بسیار خاورانه می‌اندیشد، با آن‌که در باخترزمین زاده است و بالیده. اندیشه‌های او بسیار به اندیشه‌های نهان‌گرایانه‌ی ما نزدیک است. او جهان را صوفیانه می‌بیند و خاورانه می‌اندیشد؛ اما یکی از شگفتی‌ها این است که این فرزانه‌ی خاورانه‌اندیش در ایران آن‌چنان که می‌سِزَد شناخته نیست؛ رُنه گنون. رنه گنون چندین کتاب نوشته است و اندیشه‌های خود را در ا‌ین کتاب‌ها باز نموده است. در یکی از کتاب‌ها‌ی خود انگشت بر نکته‌ای نغز می‌نهد، بر هنجاری اجتماعی که برجسته‌ترین نشانه‌ی روزگار ماست. آن رفتار و هنجار چیست؟ پسندِ روز. آنچه فرانسویان آن را «مُد» می‌خوانند. او می‌گوید پسند روز هنجاری نمادین از ویژگی‌های جهانِ نوست. پایه‌ی این پسند بر چه نهاده شده است؟ بر لغزانی، نااستواری، بر این که همواره به گونه‌ای دیگر باشیم، بر پایه‌ی گونه‌ای از خود بیگانگی، گریز از خویشتن، تن به خیزاب در دادن. چون ویژگی سرشتین و ساختاری این پسند، دگرگونی و نوشوندگی است و هر زمان نمودی دیگر دارد. دامن‌ها گاهی کوتاه است گاهی بلند، گریبان‌ها گاهی فراخ است گاهی تنگ، و از این‌گونه بسیار.
انسان دل‌آگاه و خویشتن‌شناس، انسانی است که خود می‌پسندد. خواست من، سخن درباره‌ی پسند روز یا مد نیست این را نمونه‌وار از زبان رنه گنون یاد کردم که می‌توان با او هم‌داستان بود که جهان ما جهانی است که در لغزانی و ناپایداری است و به همین پدیده‌ی فراگیر اجتماعی می‌ماند. اگر ما این پسند روز را در بگستریم و از جامه و هر چه از این دست، آن ‌را بگسلیم و به زمینه‌های بنیادی‌تر و ارجمندتر مانند سامانه‌ها و شیوه‌های اندیشه برسانیم کار صدها بار زارتر خواهد شد.

آن‌که پیرو پسند دیگری است در آن قلمرو تنها جامه‌ی خود را هم‌آهنگ با آن پسند دگرگون می‌سازد، اما آن کسی که در اندیشه و رویکرد خویش به جهانِ هستی و در چیستی خود، پیرو پسند دیگران است، هستی خود را به هستی آنان بازمی‌بندد. این دردانگیز است، فاجعه‌بار است، از هر دید که بنگرید.

اگر نمی‌خواهید خود را به‌دست موج‌های هوس‌ناک در آن دریا بسپارید باید پایگاهی برای خود بجویید؛ اگر می‌خواهید همان باشید که تاکنون بوده‌اید. کار آسانی نیست اما ناگزیریم. آن‌که می‌‌خواهد چنین باشد از چنبرِ سخن من بیرون است، سرگشته‌ای است که هر دم بر سرگشتگی خود می‌افزاید. چه می‌توان کرد؟ می‌کوشیم که او را از سرگشتگی برهانیم؛ اما هر تلاشی به ناچار مرزی دارد و در جایی به فرجام می‌رسد. اما اگر نمی‌خواهید چنین باشید؛ باید بکوشید.
نشانه‌های این کوشش، این تکاپوی پرشور در ایران ما آشکار شده است. برترین و برجسته‌ترین این نشانه‌ها دل‌بستگی به فردوسی است؛ آن بازگشت به جهان شاهنامه است. این نشانه‌ی آن است که ما نمی‌خواهیم که در پسند خویش، پیرو دیگران باشیم. این نشانه‌ی آن است که ایرانی در این روزگار باور کرده است که باید ایرانی بماند. این باور خجسته است. راز ماندگاری ایران‌زمین درهمین باور استوار نهفته است. راست آن است که ما در این روزگار به تلاشی قهرمانانه نیاز داریم برای این‌که ایرانی بمانیم.

بزنگاهی که ما امروز به آن رسیده‌ایم با هیچ بزنگاهی دیگر در تاریخ ایران سنجیدنی نیست. اسکندر گجسته‌ی بنفرین به ایران تاخت؛ بزنگاهی دیگر تازیان به این سرزمین سپند تاختند؛ و بزنگاهی دیگر مغولان آمدند و در پی آنان، تیموریان. بزنگاه‌ها یکی پس از دیگری؛ اما ایران از همه‌ی این بزنگاه‌ها، از درون همه‌ی این آزمون‌ها‌ی بزرگ تاریخی سربلند به در آمده است. ماییم امروز با بزنگاهی دیگر، صدها بار تنگ‌تر، دشوارتر، توان‌فرساتر.

بزنگاه امروز ما رویارویی ماست با آنچه آن را فرهنگ باخترینه می‌نامیم. پیداست این بزنگاه از گونه‌ای دیگر است؛ چرا که این فرهنگ زیناوند (مجهز و مسلح) است به ابزارهایی که آن فرهنگ‌های تازش‌گر پیشین از آنها بی‌بهره بوده‌اند. آن، دریایی را برای ما پدید آورده است که به آسانی می‌توانیم در آن غرق بشویم. خوب! اگر باور داریم که از این بزنگاه نیز باید سربلند بیرون آمد؛ از این بند گران و سترگ هم باید رست، پیداست که نیاز به تلاشی خواهیم داشت هم‌سنگ وهم‌تراز با بزنگاهی که در این روزگار به آن دچار آمده‌ایم. نمی‌توان به شیوه‌ای برساخته در برابر این فرهنگ تازنده ایستاد. نمی‌توان باروهایی بلند در چهارسوی ایرا‌ن‌زمین برآورد. هیچ بارویی در برابر این تازش تاب نمی‌آورد. پس چه باید کرد؟

از دید من چاره‌ی کار این نیست جز آن‌که باروها را باید در دل و درون و ذهن خود برافرازیم. نمی‌توان به ستیز با موج‌ها رفت، موج‌هایی که از هر بارویی می‌گذرند. باید این موج‌ها را از کار انداخت و بی‌اثر گردانید تا بشوند موجی که نقشی بر آب می‌زند، آب را اندکی می‌پیچاند، به تاب می‌آورد اما تاب این پیچش، این لرزه‌ی خُرد تنها بر رویه است و راهی به ژرفا نمی‌برد.

حال آن باروها را چگونه می‌توان در دل و درون و ذهن ایرانیان ساخت و برافراخت؟ بازگشت به جهان شاهنامه. این تنها راه نیست؛ اما کوتاه‌ترین و کاراترین راه است. چون شاهنامه، پایگاه چیستی ماست. ایران، دست‌کم در روزگاران اسلامی، همواره سرزمین سپند سخن بوده است. بزرگ‌ترین سخن‌وران جهان را بی‌هیچ گمان وگزافه ما ایرانیان در دامان ادب و فرهنگ خود پرورده‌ایم. هر فرهنگی ستیغی دارد، فرازنایی که به آن می‌نازند. ستیغ فرهنگ ما در ایران پس از اسلام چیست؟ سخن پارسی است.

سخن‌وران ایرانی به راستی در جهان بی‌همتا هستند. اما هیچ‌کدام از شاهکارهای بزرگ، در ادب شکرین و شیوای پارسی آن کارکردی را که شاهنامه - از دیدی که گفته آمد - دارد، نمی‌تواند داشت. حتا اگر از دید سرگذشت ادب هم بنگریم، شاهنامه پایگاه است. همه‌ی بزرگان سخن پارسی بر خوانی رنگین و گران‌مایه نشسته‌اند که فرزانه‌ی توس در برابرشان درگسترده است.

اگر حافظ، حافظ شده است یا سعدی، سعدی یا مولانا، مولانا یا هر بزرگی دیگر اگر همان شده است که ما امروز می‌شناسیم، آن در گرو فردوسی است. اما اگر این ویژگی را هم فرو بگذاریم، ما هیچ نامه‌ای، هیچ کتابی را در پهنه‌ی ادب ایران سراغ نمی‌توانیم کرد که بتوان آن ‌را نامه‌ی فرهنگ و منش ایرانی نامید، مگر شاهنامه. اگر تو چونان ایرانی همانی که هستی، آن را در گرو فردوسی و شاهنامه‌ا‌ی. این سخن، بیهوده و بر گزاف نیست؛ از سر شیفتگی بر فردوسی بر زبان رانده نمی‌شود، هر کس که با شاهنامه آشناست، من برآنم که با من در این سخن، در این دید و داوری هم‌داستان خواهد بود.

شاهنامه پلی است که ایران نو را به ایران کهن پیوسته است. اگر شاهنامه نمی‌بود گسلی در میانه‌ی ایران نو با ایران کهن پدید می‌آمد که پیشینه‌ی فرهنگ نیاکانی ما را یک‌سره از میان می‌برد. کار شگرف و بزرگ فردوسی همین است که پلی زده است به بلندی هزاره‌ها در میانه‌ی امروز ما با دیروزمان.
اگر جهان باستانی ایران در دم به دم زندگی ما پدیدار است، کاراست، اثرگذار است از آن است که ایرانیان این بخت بلند را داشته‌اند که در یکی از آن بزنگاه‌ها، برومندترین و بالابلندترین فرزند خویش را که فردوسی است بپرورند و ببالانند.

بر پایه‌ی آن‌چه گفته شد بیهوده نیست که ما می‌بینیم ایرانیان در این روزگار بیش از هر سخن‌ور و فرزانه و اندیش‌مندی دیگر به فردوسی می‌گرایند و می‌گروند، خواسته یا ناخواسته. این رویکرد می‌تواند بازتابی و نمودی از ناخودآگاهی تباری ما ایرانیان باشد.

شاهنامه آن‌چنان که همه‌ی ما می‌دانیم متنی است حماسی و استوره‌ای. همین ویژگی شاهنامه خود به تنهایی نشانه‌ی آن است که شاهنامه، متنی نمادین هم هست. هر متن استوره‌ای و حماسی به‌ناچار ساختاری نمادین دارد. به سخن دیگر زبانی که در این متن‌ها به کار گرفته شده، زبانی است نمادین. چرا زبان این متن‌ها نمادین است؟

پاسخی که با دیدی فراگیر به این پرسش می‌توان داد این است: چون خاستگاه این متن‌ها «ناخودآگاهی» است. هر زمان ناخودآگاهی با ما سخن می‌گوید، زبان نمادها را برمی‌گزیند. ناخودآگاهی نمی‌تواند با زبانی دیگر با ما راز بگوید. ناخودآگاهی آن‌چنان که روان‌شناس نام‌بردار سوییسی، کارل گوستاو یونگ گفته است، بر دو گونه است: یکی ناخودآگاهی فردی است، یکی ناخودآگاهی جمعی. استوره را زاده‌ی ناخودآگاهی جمعی می‌دانند. من گونه‌ای دیگر از ناخودآگاهی را هم در میانه‌ی این دو نهاده‌ام، ناخودآگاهی تباری.

ناخودآگاهی فردی آن‌چنان که از نامش پیداست، ویژه‌ی فرد است. به سخن دیگر، از فردی به فردی دیگر تفاوت می‌پذیرد. پایگاه آن‌چه می‌توان آن‌را منش فردی نامید، این ناخودآگاهی است.
ناخودآگاهی تباری چیست؟ ناخودآگاهی تباری، گونه‌ای از ناخودآگاهی است که در قلمرو تبار، کارکرد و معنا دارد. تبار یعنی گروهی از مردمان که دیری در جغرافیایی یکسان با هم می‌زیند، زبانی یگانه دارند و پیشینه و تاریخی نیز یگانه. رویکرد به ناخودآگاهی تباری همان است که من آن ‌را منش تباری می‌خوانم. ناخودآگاهی تباری، از تباری به تبار دیگر و از مردمی به مردم دیگر تفاوت می‌پذیرد.
ما ایرانیان دارای گونه‌ای منش فراگیر هستیم. به سخن دیگر، ویژگی‌هایی داریم که کمابیش در همه‌ی ما روایی دارد و دیده می‌شود: دیگردوستی، بیگانه‌نوازی، بزرگ‌داشتِ مهمان و ادب و آیین، شاید از آن ویژگی‌هایی باشد که در همه‌ی ما هست و برآمده از گونه‌ای منش فراگیر است که آ‌ن‌را منش ایرانی می‌گوییم. این منش است که ما را از مردمان دیگر جدا می‌سازد. پایگاه این منش، ناخودآگاهی تباری ماست. ما بی‌آن‌که خود بخواهیم یا خود بدانیم چنین هستیم. خود، این ویژگی‌ها را بر نگزیده‌ایم.

ناخودآگاهی جمعی یا جهانی، همان است که پایگاه منش انسانی ماست. چونان انسان، در همه‌ی ما هست. اگر تاریخ، فرهنگ، نژاد، منش، جغرافیا، رنگ، و هر چه از این‌گونه را به کنار بگذاریم آنچه می‌ماند و در همگان هست، برمی‌گردد به این ناخودآگاهی جمعی یا جهانی. چون این سخن کمابیش پیچیده و تاریک است، من گاهی برای دانشجویانم نمونه‌ای می‌آورم: می‌گویم شما باغ پرتقالی را پیش چشم بیاورید. صدها بُن درخت پرتقال در آن باغ هست، هر درختی رنگی دیگر دارد و ریختی دیگر. بر شاخه‌های هر کدام از این درختان، ده‌ها پرتقال روییده است. این پرتقال‌ها هم با یکدیگر یکسان نیستند؛ یکی درشت‌تر است، دیگری شیرین‌تر و...
میوه‌ها را می‌چینند، آب آنها را می‌گیرند و خشک می‌کنند که شیره‌ی سوده می‌شود. به‌ هر روی آن شیرابه‌ی سوده یا آن‌چه فرنگیان آن را «اِسانس» می‌گویند شیرابه‌ی همه‌ی آن پرتقال‌هاست. ناخودآگاهی جمعی یا جهانی به آن گرد می‌ماند. اندکی از آن‌ را اگر شما در آب بریزید، نوشابه‌ای بسیار فراوان به‌دست خواهد آمد. آن گرد چکیده است و افشره است و گوهر پرتقال را نشان می‌دهد. ناخودآگاهی جمعی بر پایه‌ی گوهر انسانی استوار است.
دو ناخودآگاهی، ساختگاه استوره است: یکی ناخودآگاهی تباری و دیگری ناخودآگاهی جهانی. خاستگاه رویا، ناخودآگاهی فردی است. برای همین است که رویاها‌ی ما یکسان نیست، مگر گاهی اندک. اما ساختار نمادشناختی جهانی را در ناخودآگاهی فردی و تباری نمی‌توان یافت؛ برای این‌که در هر فردی به‌گونه‌ای دیگر است. شما اگر بخواهید این ساختار را بیابید باید ناخودآگاهی آن فرد را سال‌ها کاویده باشید و به شناختی ژرف از آن رسیده باشید. از دید من آنچه پایه‌ی خواب‌گزاری را می‌سازد که دانش رویاست، ناخودآگاهی فردی نیست؛ ناخودآگاهی تباری است وگرنه آن رویا گزاردنی نبود و زبانی نداشت که ما آن ‌را بیاموزیم و بتوانیم به‌یاری آن، رویا را بگزاریم.

نمادهای خواب‌گزاری از مردمی به مردم دیگر تفاوت می‌کند، یعنی آن نمادی که برا‌ی ما ایرانیان در رویا کارایی دارد، برای دیگران چنین نیست یا آن گزارش و معنایی که ما از فلان نماد در خواب‌گزاری ایرانی می‌یابیم در خواب‌گزاری‌ها‌ی دیگر به ناچار یافت نمی‌شود. اگر بخواهید پیام‌های نهفته در رویا را بیابید، به ناچار باید با زبان نمادها در رویا آشنا باشید تا بتوانید رویا را باز نمایید و راز گشایید.

داستان استوره هم به درست همان است. از دید ساختار و زبان، استوره و رویا یکی است. استوره، رویای همگانی است و رویا، استوره‌ی فردی. اگر شما بخواهید به پیام‌های نهفته در استوره راه ببرید، به ناچار باید زبان استوره را که زبان نماد است بشناسید وگرنه در پوسته و پیکره خواهید ماند. اگر کسی سال‌ها در پس «در»ی بماند و درباره‌ی آن در بکاود و بیندیشد، به ژرفی آن در را بشناسد، بداند که از چوب فلان درخت است، رنگ آن چنین است، فلز دسته‌ی آن از آمیختن چه فلزهایی پدید آمده است، از این‌گونه بسیار، برای او چه سودی دارد؟ او باید زمانی بتواند آن در را در برابر خود بگشاید و راهی به آن سوی در بیابد.

پوسته و پیکره در متن‌های استوره‌ای، از آن میان شاهنامه، به آن در می‌ماند. «در» تنها برای آن است که ما را به آن سوی خود برساند. پس برای شناخت شاهنامه ما نیاز داریم که ژرفاهای آن را بشناسیم. نباید فریفته‌ی زبان روشن و روان و رسا و آیینه‌وار فردوسی شد. شاهنامه، متنی است بسیار پیچیده، تودرتوی، رازآمیز و مازانگیز (ماز یعنی راه‌های پیچ در پیچ). اما شناخت شاهنامه در گرو شناخت این مازها و رازهاست. آسان نیست؛ اما ناگزیر است.

نگاهی به داستان رستم و سهراب می‌اندازیم و آن را از دید نمادشناسی استوره‌ای می‌کاویم. چرا سهراب باید بمیرد؟ شاید بتوان پاسخ‌های گوناگون به این پرسش داد؛ اما پاسخی که من از دید نمادشناسی استوره‌ای به این پرسش می‌دهم این است که سهراب باید بمیرد، چون نماد آمیختگی است: نیمی از او تورانی و اهریمنی است (سهرابِ تهمینه) و نیمی ایرانی و اهورایی (سهرابِ رستم).

رستم برای شکار به مرزهای سمنگان می‌رود که سرزمینی در توران بوده است. تورانیان رخش را می‌ربایند. رستم به ناچار، بی‌آن‌که خود بخواهد، به سمنگان می‌رود. تهمینه، دختر شاه سمنگان در تیرگی شب - باز بی‌آن‌که رستم بداند و بخواهد - به بالین او می‌آید و می‌گوید که من به تو دیری است دل ‌باخته‌ام. رستم در آن تیرگی با تهمینه در می‌آمیزد. بامدادان رخش یافته می‌آید و رستم، سمنگان را وامی‌نهد و بازمی‌گردد به زابلستان. این‌همه برای چیست؟ برای آن است که سهراب زاده بشود. من نمی‌خواهم این نکته‌هایی را که گفتم یک به یک از دید نمادشناسی بکاوم. به هر روی، سهراب زاده می‌شود و به ایران لشگر می‌کشد. در نخستین نبرد، پشت رستم را به خاک می‌ساید؛ کاری که پیش از آن هیچ پهلوانی نکرده است و از آن پس نخواهد کرد. چون آن‌جا سهراب، سهرابِ رستم است، رستمی دیگر اما جوان و پرتوان. تنها هماوردی که از پس رستم برمی‌آید، خود اوست. چون رستم پهلوانی است بی‌همانند. آن‌جا به‌راستی خودِ رستم است که با خویشتن می‌جنگد. بار دوم، رستم پشت سهراب را بر خاک می‌ساید و بی‌درنگ با دشنه‌ی بُران جگرگاه او را فرو می‌درد. آن‌جا سهراب، سهرابِ تهمینه است، سهرابی که پیش از مرگ مرده است. او باید بمیرد؛ چون پاداش آمیختگی، مرگ است.

ما اگر می‌میریم برای این است که آمیخته‌ایم. آمیختگانی هستیم از ناسازها: از جان و تن، از گیتی و مینو، از روشنایی و تاریکی، از آسمان و زمین، از نرینگی و مادینگی،... یا اگر نمادشناسی شاهنامه را به‌کار ببریم: از ایران و توران.

کیخسرو زنده به مینو رفت. چرا؟ چون از آمیختگی رسته بود. سیاوش نمادی است دیگر از آمیختگی، برای این‌که دو بار در توران آلود و آمیخت؛ یک‌بار با فرنگیس، دختر افراسیاب پیوند گرفت و باری دیگر با جریره، دختر پیران ویسه. اما با مرگ زبونانه‌ی خویش که شایسته‌ی بزرگ‌مردی چون او نبود، بهای آمیختگی را پرداخت. سر او را در تشتی زرین چون گوسپند بریدند. این بهای آمیختگی است.
کیخسرو پاک زاد؛ چون بهای آمیختگی او را سیاوش پرداخته بود. پس پاک زیست. کیخسرو شهریار آرمانی است. تا زمانی که فرمان می‌راند، کم‌ترین لغزش و گناهی از او سر نزد. در فرجام کار هم نمرد و زنده به مینو رفت. یک‌سویه و یک‌سره شده بود.

ازهمین سخن کوتاه که در گزارش نمادشناختی داستان رستم و سهراب گفته آمد، می‌توان به ژرفای این سخن راه برد که چرا می‌باید با دید نمادشناسانه و استوره‌شناختی، شاهنامه را کاوید، تا بتوان به ژرفای نهفته در آن راه برد.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید