شاهنامه
داستان شاهنامه 16 - بیژن در جامِ گیتینما
- شاهنامه
- نمایش از پنج شنبه, 27 خرداد 1389 12:28
- بازدید: 14906
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
محمد صلواتی
بیژن در جامِ گیتینما
به رستم یكی نامه فــرمــود شــاه
نوشتن زمهتر سـوی نیــك خــواه
چـو این نامة من بخــوانــی مپــای
به زودی تو با گیو خـیز، انــدر آی
چنان چـون ببــایــد بســازی نــوا
مگر بیــــژن از بنــد یـابــد رهــا
ای عزیز
داستان ِ بیژن به آنجا رسید که با حیله دوستش گرگین ، برای تماشای جشن ،به مرز توران رفت و در آنجا با دختر ِ افراسیاب آشنا شد.
نگهبانان به شاه ِ توران خبر دادند که پهلوان ایرانی در جشن ِ منیژه حضور یافته است. افراسیاب خشمگین شد و فرمان داد بیژن را دستگیر کرده ، دریک چاه اورا وارونه بیاویزند.
به گرسیوز آنگه بفـرمـــود شـــاه
كه بند گران ساز و تاریــك چــاه
داستانسرای شاهنامه در ادامه داستان آورده است :
گرگین ، هفتهای چشم به راه بیژن ماند، اما چون خبری نیامد، ازکار ِ خود پشیمان شد.
نخست اسب بیژن را به سوی ایران فرستادو روز بعد خود ، شرمگین به شهر رسید. هنگامی که گیو را دید، از اسب پایین آمد و در مقابل پدرِ بیژن( گیو ) زانو زد. گیو كه این حال را دید. بیهوش به زمین افتاد و وقتی که به هوش آمد خاك بر سر مالیدو جامه بر تن پاره كرد.
چـــو گفتـار گرگین آمد به گوش
زاسپ انـدر افتاد ، از او رفت هوش
به خـاك اندرون شد سرش ناپدید
همـــه جــامــة پهــلــوی بـردرید
***
کیخسرو پادشاه ، یک جام داشت که هر زمان در آن نگاه می کرد از اَسرا ر ِ پنهانِ عالم آگاه می شد.
اکنون «جام ِگیتینما» را به دست گرفت و به جستوجوی بیژن پرداخت. ناگاه بیژن را در چاهی آویزان و سرنگون دید كه دختری خوب چهره به فرمان او ایستاده است. دلشاد شد، خندید و به گیو خبر داد كه دل شاد كن، بیژن زنده است ، و لی در چاهی گرفتار شده ، دختری زیبا روی به پرستاری او ایستاده و نجات اوبه دست ِ رستم است .
***
شاه مشکل را با رستم گفت و چارة كار پرسید .
رستم پاسخ داد:« كلید این بند فریب است. من و هفت پهلوان با لباس بازرگان به توران میرویم . برای این کار هزار مرد جنگجو، صد شتر نقره ، صد شتر زر همراه با گوهر و یاقوت فراوان برای كار نیاز است.»
كیخسرو بر این تدبیر خنده كرد، درهای گنج را گشود تا رستم آنچه میخواهد انتخاب كند.
روز بعد رستم پیشاپیش هفت پهلوان و هزار مرد سپاهی با كاروان حركت كرد، پهلوانان گلیم بر تن كرده و شهر به شهر كاروان را كشاندند تا كاروان به شهر توران رسید.
منیژه که خبر از کار وانِ ایرانی شنید ، سراسیمه به نزد ِكاروان آمد و از مردِ بازرگان احوال گیو و گودرز و رستم را پرسید، مرد بازرگان (رستم ) او را با خشم از خود دور كرد، اما منیژه احوال بیژن را گفت و خواهش كرد زمانی كه كاروان به ایران بازگشت از احوال ِ او به گودرز و گیو خبر برساند. چنین بود که بازرگان منیژه را شناخت و از او خواست شب هنگام بر سرِ آن چاه، آتش روشن كند تا در تاریکیِ شب ، راه را پیدا کنند.با این تدبیر بیژن را یافت و از چاه نجات داد:
بینداخت رستم به زندان كمند
بــرآوردش از چــاه بــا پــای بند
رستم منیژه را به سوی ایران فرستاد و همراه پهلوانان به كاخ افراسیاب حمله برد . همان شب افراسیاب که غافلگیرشده بود ، از كاخ فرار كرد. اما بسیاری از نگهبانان وسپاهیان ِتوران زمین كشته شدند،
بـرفت تــا بــه درگاه افــراسیـاب
بــه هنگام سستی و آرام و خـواب
سران را بسی سر جــدا شد زتــن
پـر از خاك ریش و پر از خون دهن
رستم تخت و فرش و گنج افراسیاب را میان سپاهیان تقسیم كرد. سپس به ایران بازگشت.