شنبه, 01ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه آشنایی با شاهنامه 54 - شکار برای زندگی

شاهنامه

آشنایی با شاهنامه 54 - شکار برای زندگی

برگرفته از روزنامه اطلاعات

 

محمد صلواتی

کنـــون هر که جویند خویشی من
وگر سرفرازد، بــه پیشی من

شود تا سرِ بیشهٔ فاسقون
بشوید دل و دست و مغزش به خون


ای عزیز!

قهرمانان داستان (گشتاسپ و کتایون) که یکی فرزند پادشاه ایران و دیگری فرزند قیصر روم بود، در خانه‌ای روستایی و‎ ‎فقیرانه آغاز شد. اما روز بعد کتایون گوهر و جواهرهای خود را به صاحب خانه داد تا از فروش آن‌ها وسایل زندگی آماده کنند. ‏

یکـــی گوهـــری از میان برگزید
کــه چشم خردمند زان سان ندید

بهـــا داد یـــاقــوت را شش هزار
زدینار و گنج از در شهریار

خـــریـــدند چیزی که بایسته بود
بـــدان روز بـــد نیـز شایسته بود

گشتاسپ هم با اسب و تیروکمان به کوه و بیابان رفت تا شکار کند و از گوشت آن بتوانند زندگی کنند. و روزهای بسیاری با این روش به زندگی ادامه دادند ولی چشم به راه بودند تا روزهای خوب زندگی فرا برسد. وچنین شد.‏

روزی برای دختر دوم قیصر خواستگاری پیدا شد که از بزرگان و ثروتمندان شهر بود. نامه‌ای برای قیصر نوشت و از شاهزاده خواستگاری کرد:

یکـــی رومــی‌ای بود میرین به نام
ســـرافراز و با رای و با گنج و گام

فرستاد نزدیـک قیصر پیام
که من سرفرازم به گنج و به نام

به مـــن ده دل آرام دخترت را
به مـن تازه کن نام و افسرت را

قیصر که خاطرهٔ تلخی از انتخاب کتایون داشت و به همین دلیل او را از کاخِ خود بیرون راند، اکنون اعلام کرد: «از این پس دختر به کسی خواهم داد که هم از نامداران شهر باشد و هم ثروتمند باشد و هم بتواند کاری شگرف انجام دهد. اکنون گرگی به بزرگی پیل درجنگل پیدا شده که زندگی را بر مردم تنگ کرده است، هر کس بتواند پوستِ آن گرگ را برای من بیاورد می‌تواند افتخار همسری شاهزاده را داشته باشد. و اگر کسی خویشاوندی با قیصر را می‌خواهد باید به شکار آن گرگ برود».

یکی گرگ بیند به کردار نیل
تن اژدها دارد و زور پیل

سری دارد و نیشتر چون گراز
نیارد شدن پیل پیشش فراز

هر آن کس که بروی بدرّد پوست
مرا باشد او یار و داماد و دوست

مرد جوان و ثروتمند شهر که آرزوی رفتن به کاخ قیصر را داشت، نه زور پهلوانی داشت، و نه کسی را می‌شناخت که او را برای شکار گرگ مامور کند. چنین بود که آرام و بی خبر از شهر خارج شد و در جست و جوی پهلوانی بی‌نام و نشان گردید، شاید بتواند پولی بدهد و پوست گرگ را به دست آورد.‏

‏*

ادامهٔ داستان را هفتهٔ بعد پی‌بگیرید.‏

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه