جستار
نقدی بر نوشتار «معمای آریاییها» در ماهنامه «سرزمین من»
- جستار
- نمایش از پنج شنبه, 31 مرداد 1392 13:46
- بازدید: 5487
برگرفته از دوهفتهنامۀ امرداد شماره 295، شنبه 2 شهریورماه 1392، صفحه اندیشه، رویه 4 تا 5
سورنا فیروزی
کارشناس ارشد ژنتیک و دانشجوی کارشناسی ارشد باستانشناسی دانشگاه تهران
نوشتار زیر بررسی دیدگاههای کامیار عبدیست که در تازهترین شمارهی ماهنامهی «سرزمین من» زیر فرنام «معمای آریاییها؛ برای نخستینبار رازگشایی از خاستگاه آریاییان و ارتباط آنان با نیاکان ما» به چاپ رسیده است. در این نوشتار آقای عبدی به زمینههای تبارشناسی و ژنتیک که از تخصص ایشان بهدور است، پرداخته است.
چرا هر کس میخواهد دربارهی آریاییها در ایران سخن بگوید، کار خود را نخستین کار میخواند. شاید برای این باشد که بتواند برای خواننده تاثیرپذیری بیشتری فراهم کند. با اینکه ما میدانیم در باختر(:غرب) از روزگار ماکس مولر (مهرآبادی، تاریخ کامل ایران باستان، 294) و در ایران سالها پیش، از سوی دکتر میترا مهرآبادی (تاریخ کامل ایران باستان)، دکتر جهانشاه درخشانی (دانشنامهکاشان، جلدهای 3 و4) و فریدون جنیدی (زندگی و مهاجرت آریاییان برپایه گفتارهای ایرانی) کتاب نوشتهاند.
در آغاز نوشته برای پوچ نشاندادن درونمایه و پایهی باورمندان دیدگاه مخالف اینگونه وانمود میشود که آلمانها به صرف همتبار پنداشتن خود با هخامنشیان، به آنها علاقه دارند. سپس با مطرح کردن خواستها و باورهای فاشیستهای هیتلری، هرکس را سخن از آریایی پیش بکشد، هم ردیف با آنها میشناساند.
آیا هخامنشیان نخستین فرمانروایان آریاییبودند؟
الف) نویسنده، هخامنشیان را نخستین مردمان آریایی تشکیل دهنده فرمانروایی در گسترهی جهانی خوانده است (رویهی 44 نشریه سرزمین من)، چنانکه ما میدانیم این عنوان را، «هیتیایی»ها و «میتانیایی»ها دارند که یک هزار سال پیش از هخامنشیان دست به این کار زدند (بهمنش 1369: 7-156). البته گسترهی این دو فرمانروایی هند وایرانی تبار (آریایی) از گسترهی امپراتوری هخامنشی به مراتب کمتر بود، اما شهرت و اعتبار و مراوداتشان در گسترهی جهانی آن روزگار بوده است. از ایشان باید پرسید که تعریف شما از گسترهی جهانی چیست که این دو را از قلم انداختهاید؟
ب) نکته دوم اینکه ایشان متن بخشی از سنگنبشتهی بیستون داریوش یکم را چنین نوشته است: «من داریوش، شاه بزرگ.... پسر ویشتاسپ، یک هخامنشی، پارسی، آریایی، از تبار آریایی»(رویه 44). این نادرست است، زیرا داریوش در این سنگ نبشته خود را چنین شناسانده است: «من، داریوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه در پارس، شاه کشورها، پسر ویشتاسپ، نوه ارشام، هخامنشی» (ر.ک نارمن شارپ 1384: 34). در متن ایلامی نیز، اهورامزدا را خدای آریاییها میشناساند (ر.ک به سوزینی، فرانسواز 1387: 40).
در حقیقت، این متن داریوش که ایشان پنداشتهاند در بیستون نوشته شده، در سنگ نبشتههای DNa در نقشرستم و D Se در شوش است(ر.ک نارمن شارپ 1384: 85 و 93).
بررسی گزینشی سندها
دکتر کامیار عبدی باز هم بدون آوردن هیچ سرچشمهای (:منبعی)، بهگونهای سردرگم اشاره میکند که دیدگاه کارشناسانهی زبانشناسی و غیره بر این است که فلان واژه برای نمونه «ارتَّ» (نام یک فرهنگ و دولت باستانی در فلات ایران)، هیچ پیوندی به واژه «آراتا» ندارد. نخست اینکه آقای عبدی واژهی «آراتا» را از کجا درآورده است که با واژه کهن «ارتَّ» سنجیده است؟ اینکار پنهان کردن مدارک کسانی است که باور دارند میان «ارتَّ» و پارسیان ارتباط نیا و نواده برقرار است. به این صورت که برپایه سند تاریخی هرودوت(آنچه عبدی ادعا میکند سند تاریخی، پشتیبان دیدگاه مخالفان نیست)، نام کهن پارسیان «آرتایی؛ Artaei» بوده است(هرودوت کتاب هفتم، بند 61، برگردان از مازندرانی 1386: 375) و باورمندان به کهنتر بودن زمان سکونت آریاییها، این واژه را نزدیک «ارتَّ» جغرافیایی و نیز جایگاه آنها را مشابه دانسته و از اینرو، آوردهاند که بخشی از پارسیان در چارچوب نام «ارتَّ» پیشتر در فلات زندگی میکردهاند(درخشانی 1383: ج3، 715-714) و از اینرو، هرودوت اشاره کرده که نام پیشین پارسیان، آرتایی بوده است. این روشی شناخته شده و آکادمیک است که در بسیاری از جاهای دیگر جهان نیز به کار میرود.
نمونهی آن، نام پارس است که در نوشتههای یونانی «پرس» و در نوشتههای عربی «فارس» نگاشته شده است. دکتر عبدی به دور از اشاره به دلیلهای دگراندیشان، داستانی ناقص را از زبان آن دسته از زبانشناسانِ نام نبرده میآورد و خواسته به اعتبار گفته خویش(!)، سخن را در مغز خواننده بگنجاند.
برای نمونه، در نامههای سه گانه هیتیایی با نامهای «تاواگالاوا Tawagalawa»، «ماناپاتارهونتا Manapatarhunta» و «میلاواتا Milawata»، از یک درگیری میان دو جبهه یکی «ویلوسَ» و دیگری «اهی یاوَ» در باختر ترکیه کنونی نام برده شده است که دانشمندان باستانشناس و زبانشناس و ... برپایه مشابهتهای زمانی و جغرافیایی و البته توضیحهای نوشتههای واپسینتر از این نامهها، مانند نوشتههای «هومر»، «ویلوسَ » را دگرگون شده نام «ایلیوس» (نام دیگر ترووا) و «اهی یاوَ» را واژهی دیگر «آخهای؛ Achaei» (نام گروهی از یونانیان که به ترووا یورش بردند)، دانسته و این نامهها را در پیوند با رخداد یاد شده برشمردهاند (برگردان نامهها در تارنمای http://www.hittites.info). حالت نزدیکتر و ملموستر آن، نام «پارس» است که در نوشتههای یونانی «پرس» و در نوشتههای عربی «فارس» نگاشته شده است.
مورد بعدی سرزمین «مرحشی» یا «پرحشی» است. ایشان میان «پرحشی» و «پارس» هیچگونه پیوند و پیوستگی قایل نمیشود.
جدای از اینکه دوباره هیچ بازگشتی (:ارجاعی) برای ادعای زبان شناسانهی نویسنده دیده نشده، مشکل دیگر پنداشتنِ جایگاه «پرحشی» یا «مرحشی» در خاورِ «شوش» و «انشان» (واقع در پارس) است. در صورتی که کتیبهها جایگاه این سرزمین را در شمال باختر فلات ایران نشانی میدهند.
نخست واژهی این نام را در ریختهاو بننامه (:رفرنسهای) گوناگون ببینیم. «پرهشی Parashi- Parhashi»(درخشانی، 1383: ج3 314-299) و گویههای دیگر چون «پرحشومParahshum »(کرتیس 1389: 50). «براهشه Barahshe»(بهمنش 1369: 57. کامرون 1365: 26)، «باراخشه Barakhshe»(نقل در نگهبان1372: 529). ، «مرهشی Marhashi »(کامرون 1365: 22. پاتس 1390: 220) و «ورهشی Warhashi »(هینتس 1388: 61). آن چه دیده میشود. ریختهای گوناگون خطشناسان و پژوهشگران از چگونگی خوانش نشانههای میخی اکِدی بوده است. یکی تشخیص داده این علامت «ه» خوانده شود، دیگری «ح» و آن یکی «خ». و آن علامت «پ» خوانده شود یا «ب». و یا «آ» خوانده شود یا «اَ». به طور کلی، هنگامی یک نام خاص در زبانی دیگر تلفظ میشود، ممکن است برای آن دگرگونیهای آوایی پیش آید. همین «ایرانی» خودمان در لفظ انگلیسی زبانان انگلستان و آمریکا به دو گونهی «ایرانین و ایرِینین» گفته میشود. اما آیا چون نام خاص دگرگون شده در زبان بیگانه، ریشهای با اصل نام ندارد، ما میتوانیم هزار سال پس از آن بنویسیم و دستور دهیم که میان «ایرینین» و «ایرانی» هیچ پیوندی نیست و از آن فراتر، شاید واژهی انگلیسی، همریشه با واژه Iron(به معنای آهن) بوده باشد؟!
در اینجا اجازه دهید جملههای بنیادین تشکیلدهنده فرضیهای که کامیار عبدی و دوستان از آن پشتیبانی میکنند را بیاوریم تا دریابید پشتیبان این باور، پژوهشهای میدانی علمی بوده و یا برداشتهای کتابتی چند پژوهشگر پشت میزنشین:
«نفوذ ایرانیان در ایران، در آغاز هزاره یکم پیش از میلاد، به وضعی جز وضع مهاجمه نخستین- در هزار سال پیش- موثر افتاد. مهاجمان به زور و با امواج متوالی وارد میشدند و ظاهرا همان دو جادهای را که در نخستین مهاجمه سپرده بودند، این بار نیز طی کردند، یعنی قفقاز و فرارود. به هر روی، در این زمان، آنان توسط قوم بومی آسیانی مستهلک نشدند...شعبه شرقی ایرانیان، که از فرارود آمده بودند، نمیتوانست به سوی جنوب هندوکش گسترده شود، زیرا همه ناحیه رخج و پنجاب قبلا در دست شعبه خواهر آریاییان -هندوان آینده- افتاده بود... بنابراین تازه واردان مجبور بودند به باختر، به سوی فلات ایران، در طول جاده طبیعی که از بلخ به سوی قلب ایران پیش میرود، حرکت کنند. این بخش ایران، کمتر از هند طرف توجه بود و تنها از جهت مساحت ارزش داشت... در طی چهار سده آینده، آن قوم بومی و اصلی را مستهلک کردند و تمدن ویژهی خود را مستقر نمودند... مهاجمان در درههای زاگرس مستقر شدند و طرحی برای زندگانی سیاسی، فرهنگی و تا حدی مذهبی خویش- که توسط تمدنهای مذکور برای ایشان آماده شده بود- ریختند، ولی بعدها خود آن تمدنها را مستهلک کردند...
[پس از اسکان ایرانیان در اوایل هزاره یکم پیش از میلاد در شمال غربی فلات و حوزه دریاچه ارومیه] به نظر نمیرسد که اقامت پارسیان در شمال باختری ایران طول کشیده باشد. انتقال ایشان یا نتیجه عملیات آشوریان بود و یا بر اثر فشاری که از اورارتو(همسایه شمالی) و یا قبیلههای دیگر صورت گرفته است. حقیقت این است که در سده هشتم پیش از میلاد، آنان در حرکت و پیشرفت تدریجی به سوی جنوب خاوری در طول چینهای زاگرس بودند. گمان میرود نزدیک 700 پیش از میلاد، آنان در محوطه غربی کوههای بختیاری تا مشرق شهر جدید شوشتر، در ناحیهای که ایشان پارسواش یا پارسوماش نامیده اند- و این نامها در سالنامههای آشوری آورده شده- اقامت گزیدهاند» (گیرشمن 1388: 7-66، 69 و 89).
«ما تپه مسجد سلیمان را به پارسیانی نسبت میدهیم که پس از سده هشتم، شمال غربی ایران را ترک گفتند و در کوههای بختیاری اقامت گزیدند» (گیرشمن 1388: 130).
«وحدت ایرانیان، نسبت به قومهاییمانند مصریان و سومریان، کندتر و آهستهتر صورت گرفت... فاتحان ایرانی برای آنکه بتوانند «آسیانی» را -که محتملا سکنه بومیناحیه بودند- تحت تصرف درآورند، و مطیع و مستهلک سازند، محتاج به زمان بودند. در آخر سده هشتم پیش از میلاد این کار هنوز به سرانجام نرسیده بود. استقرار ایرانیان کاری طولانی و دشوار بود»(گیرشمن 1388: 9-118).
«آغاز مهاجرت آریاییها به ایران را میتوان به دوران 1000 پیش از میلاد برگرداند. مادها و پارسیها نخست منطقهای را اشغال کردند که روزی ”گوتیوم“ نامیده میشد و اکنون کردستان ایران است...... در اینجا نخستینبار با شاه آشوری شلمانزر سوم در 835 پیش از میلاد روبرو شدند. در اوایل سده هفتم پیش از میلاد، پارسیها خود را از مادها، هم نژاد خود، جدا کردند و در طول زاگرس به جانب شرق مهاجرت کرده، در آنجا سرزمین پارس را که پس از آنها به این نام خوانده شده(به یونانی : پرسیس).... اشغال کردند»(هینتس 1388: 8-127).
داستان همین است! پژوهشگرانی چون گیرشمن، هینتس و کامرون، تفسیر شخصی از دادهها را قانون کردند و این داستان دهان به دهان و کتاب به کتاب بازگو شد! پایهی ماجرا این است که ما میپنداریم که نخستین اشاره به مادیها و پارسیان را در کتیبههای آشور نو آمده است. برای نمونه خود آقای عبدی هم گفته است: «شلمنسر سوم در سده نهم پیش از میلاد، نخستین کسی است که سخن از پارسیان به میان آورده و سرزمین آنها را «پارسوا» یا «پرسووَ» خوانده است. بعد چون همین آشوریها از حضور پارسیان در خاور ایلام نام بردهاند، نتیجه گرفته شدهاست که پارسیان در زمانهی میان شلمنسر سوم(سده نهم) و سناخریب(سده هفتم) باید به جنوب فلات سرازیر و در آن مناطق برای نخستین بار ساکن شده باشند.» سپس از یک کتیبه باستانشناختی با گویهی آشوری از یورش فرمانروای آشوری و برخورد با پارسیان در گسترهی جنوب خاوری و یا باختری دریاچه ارومیه یاد کرده و ما دریافتیم که پارسیان در چه تاریخی و در کجا بودهاند. اکنون به برگردان کتیبه «نارام سوئن» اکدی(2148-2203) توجه فرمایید:
»Mat Elamtin ga-li-sa-ma a-ti-ma Ba-ra-ah-sim u mat SUBUR(su-bar-timK) a-ti-ma kisti erinim.«
یعنی: «[فرمانروای] همه ایلام [سرزمین بلند] تا بَرَحسیم [خاور رود دیاله] و از سوبارتوم تا جنگل سدار [واقع در آمانوس و نزدیکی خاور کیلیکیه که ابلا در باختر سوریه کنونی نیز در نزدیکی آن بوده است]».
بگذریم از سندهای تاریخی یونانی(مانند دیودور، کتابخانه تاریخی، کتاب دوم، بندهای 34-1)(آنچه شما منکر وجود چنین مواردی برای دیدگاه مخالفان شده بودید) که از حضور دیرین مادها( از هزاره سوم پیش از میلاد) در فلات ایران یاد کردهاند و برای شما جذابیتی ندارند!
به سخنی دیگر، نزدیک به چهار هزار و دویست سال پیش، یک فرمانروای اکدی، همان جاها را مورد یورش خویش آورده و مانند سلطان آشوری، نام سرزمینهای تصرف شده را آورده است.
یادمان نرود پارسیان و ایلامیان در برخی از زمانها متحد هم در برابر میانرودانیها (آشوریان) بودهاند. آنچه ریشهاش را میتوان در اتحاد کهنتر پرحشیها با ایلامیان در برابر میانرودانیهایی کهنتر (اکدیها و کاسیهای حاکم بر بابل) دید.
یک مورد دیگر: «کوریگالزو، فرمانروای مردمان، حکمران مطلق شوش و ایلام، نابود کننده ورهشی» (هینتس 1388: 101).
فکر نکنم لازم به توضیح باشد که اشاره به موقعیت و تصرف پرحشی از سوی «سارگن یکم»، «نارام سوئن» و برخی دیگر از فرمانروایان میانرودانی، در چه مدارک تاریخی و باستان شناختی آورده شده است(درخشانی 1383: ج3 299. بهمنش 1369: 57. هینتس 1388: 61 و غیره). یادمان نرود پارسیان و ایلامیان همواره متحد هم در برابر میانرودانیها (آشوریان) بودهاند. آنچه ریشهاش را میتوان در اتحاد کهنتر پرحشیها با ایلامیان در برابر میانرودانیهایی کهنتر (اکدیها و کاسیهای حاکم بر بابل) دید.
بگذریم از سندهای تاریخی یونانی (مانند دیودور، کتابخانه تاریخی، کتاب دوم، بندهای 34-1) که از مادها( از هزاره سوم پیش از میلاد) در فلات ایران یاد کردهاند.
انگارهی نادرست سفال به معنی قوم و تبار
امروزه این پنداشت که تنها دگرگونی روش ساخت و یا شیوهی زینت سفال، مردمانی نوتبار وارد منطقهای شدهاند، از سوی بیشتر باستانشناسان به شوند یکجانبهنگری مردود شده است (طلایی 1389: 1-150). این نوشته را دکتر «حسن طلایی» مدیر گروه و استاد گروه باستانشناسی دانشگاه تهران هم میگوید (همان). بایستی گفت که شوندهای ردکردن این نوع نگرش بسیار بیش از بالا است. دگرگونی شیوهی سفالسازی یا خاکسپاری(:تدفین) یا معماری، میتواند شوند رخداد کوچ و درونش مردمان نوین بهشمار آید، اما هیچگاه نمیتواند این مفهوم را داشته باشد که این نوآمدگان، بیگمان از تباری جداگانه نسبت به ساکنان پیشین برخوردار بودهاند. به زبان ساده، به چه دلیل میتوان آوردندگان یک سبک سفال نوین را از تباری جدا نسبت به دارندگان سبک پیشین انگاشت؟ پنداشته شود در عصر آهن دو سکونتگاه وجود دارد؛ یکی در خراسان و دیگری در تهران! یک بار بازرگانان خراسان به تهران میآیند و شیوهی ساخت با سفالهای خود دگرگون میکنند. آیا تبار دگرگون شد؟ و یا در انگارهی دوم، ساکنان خراسان به تهران یورش برده و شیوهی ساخت سفال دگرگون میشود؛ آیا ما به این نتیجه رسیدیم که تبار مردم خراسان با تهران متفاوت است؟! آیا نمیتوان انگاشت که گروهی از یک تبار و با یک شیوهی ساخت سفال به گروهی دیگر از همان تبار و با سبک سفال دیگر که پیشتر به منطقه مورد حمله وارد شده بود، یورش آورده؟ آقای عبدی هنوز در روزگار دایسون و یانگ و تفکر «سفال به مصداق تبار» هستید؟! به کدامین دلیل، گروه دارای سفال نوع دوم آریاییاند و گروه دارای سفال نوع اول ناآریایی؟ یا وارون آن؟!
دلخواهانه رفتار کردن دکتر عبدی به آنجا میرسد که یکبار بدون آوردن یک نیم خط دلیل و تنها با شیفتگی و پیروی از دیگر پژوهشگران باختری، دارندگان سنت دینی همانند ایرانیان در تمدن آمودریا را ناآریایی میخواند اما همسایگان شمالیترشان را به صرف مشابهت شماری سنن دیگر، آریایی میانگارد!
لغزشهای زبان شناختی نویسنده
دکتر عبدی بهدور از تخصص زبان شناسی، شوندی استوار برای اثبات نبود آریاییها در فلات ایران از نیمه هزاره دوم به پیش را، نبود اثرات زبانشناختی آریاییها چون نامهای کسان و جایها میخواند. یک پرسش! ما میدانیم گوتیها و کاسیها از فلات ایران به جنوب میانرودان رفتند و حکومت تشکیل دادند. اگر به سیاههی فرمانروایان آنان در میانرودان نگاه شود، نامهای آنها متعلق به خود و غیرمیانرودانی است. اما از میانههای سیاهه، نامها؛ میانرودانی میشوند. (برای دیدن سیاههی فرمانروایان سومری؛ ر.ک به تارنمای http://etcsl.orinst.ox.ac.uk). آیا این به معنای تغییر تبار است و یا تحمیل فرهنگ جا افتادهتر منطقه بر آنها؟! در باختر فلات هم ممکن است همین مساله رخ داده باشد. آریایی تبارها ممکن است در منطقه باشند، اما نامها و گاه فرهنگشان مغلوب فرهنگ میانرودانی شده باشد. آیا این به معنای دگرگونی تبار است ؟! آیا نامخانوادگی نشاندهندهی تبار است؟! گنجاندن نوشته علمی و مستند، اما کاملا بیارتباط با بخشهای پیشین و پسین دکتر ملکزاده هم کمکی به این مباحث نخواهد کرد.
لغزشهای انسان شناختی جستار کامیار عبدی
دکتر عبدی به بررسیهای انسانشناختی هم به عنوان شوندی بر آریایی نبودن نمونههای مورد بررسی اشاره میکند، اما بازهم بدون آوردن بننامه! پرسش این است: کدام پژوهش انسانشناختی انجام شده که درونمایهی آن آریایی بودن و یا نبودن نمونهی پژوهش بوده باشد؟!
شاید منظور ایشان پژوهش گیرشمن در روزگار قدیم بود که هنوز درجهبندی جمجمههای درازسر و پهنسر از دیدگاه علمیروشن نشده بود و از همین رو، گیرشمن گمان میکرد در فلات ایران جمجمه ناآریایی پهنسر(متعلق به جمعیتهای مغولی سان آسیای شرقی!) را یافته است!(گیرشمن 1388: 67)
اما بپردازیم به اینکه آیا ایرانیان امروز، با پارسیان دوره هخامنشی کهخود را آریاییچهر یا تبار خواندهاند، نسبتی دارند یا خیر؟ چون بههر روی، داریوش و خشایارشا و نوشتههای اوستایی به پیوستگی ایرانیان به چنین گروهی اشاره کردهاند. حتا واژهی آریایی به عنوان تبار ایرانیان نزد مسعودی شناخته شده بود(مسعودی 1386: 9-38).
وارون انگاره(:ادعا)های آقایان وحدتی نسب و عبدی که نوشتههای بیسند خویش را به تازهترین پژوهشهای دنیای ژنتیک ارجاع میدهند! پژوهشهای دانشمندان ژنتیک جمعیت چون «کاوالی اسفورتسا»، «کارافت»، «خارکوف»، «رگوئرو»، «کیویسیلد»، «سمینو» و دیگران که دنبال آریایی بودن یا نبودن نیستند، خلاف انگارههای آقایان را نشان میدهند.
برپایهی پژوهشهای دانشمندان ژنتیک جمعیت که در بالا نام آنها آورده شد، ایرانیان و نیاکانشان، در شمار گروههای هند و اروپایی بوده، بخشی از آنها دستکم از دوره نوسنگی(پیش از هویت گرفتن و آریایی و ایرانی و این موارد خوانده شدن) درون پشتهی ایران شدهاند و هنگامی در روزگار هخامنشی، خود را آریایی خواندهاند، حقیقتی را بهدور از ادعای برتری و پستتری و آدمخواری مطرح کردهاند.
البته این هرگز به معنای رد مهاجرتهای بعدی نیست. فوجهای متأخرتر، تأثیر گذارتر و بزرگتر همتباران این مردمان تا همان هزارهای که شما تصور میکنید، تنها فوج ورودشان است، پیاپی رخ داده است. مورد مهاجرت پایانی که از همان خاستگاه آسیای میانه رخ داده، در بردارنده مردمانی همتبار ساکنان پشتهی ایران بوده است که به دلیل ورود دیرتر، فاقدهاپلوگروه R1a(تشکیل شده در فلات ایران) بوده و به دلیل دوری از میانرودان، همچنان سنتها و نامهای بومیخود را نگهداشتهاند و با سبک سفالسازی متفاوت وارد فلات شدهاند.
لغزشهای ژنتیکی جستار حامد وحدتی نسب
حامد وحدتینسب که پایه علمی و ملزومات زیستی و ژنتیکی را ندارد، سخن از «ژن آریایی» میکند! این در حالی است که ما در دنیای علمی، میدانیم که «جمعیتهای انسانی» جدا از اینکه در بیش از 99 درصد ژنوم خود همسانی دارند، از دید «هاپلوتایپها» و «هاپلوگروهها» (آنچه وحدتی نسب فکر میکند ژن است!) از هم تفکیک و متمایز میشوند.
نخست توضیحی دربارهی دورهی پسادکتری؛ دوره پسادکتری متفاوت از دوره دکتری است. دوره پسادکتری یعنی شما علاقه دارید دربارهی موضوعی، زیر نظر یک استاد و یا یک مرجع، پژوهشی کوتاه و کلی انجام دهید. از اینرو یک باستانشناس، میتواند دورهی پسادکتری(یک دوره کوتاه پژوهشی) در زمینهی تحقیقات ژنتیک مولکولی بگذراند و مدرکی جهت گذراندن آن دریافت کند. اما این به این معنا که شما مانند یک کارشناسارشد یا دکتری ژنتیک یا آرکئوژنتیک(ژنتیک باستانی)، کارشناس مجرب و یا متخصص امور مولکولی و DNA و تکامل و تبارشناسی باشید.
از اینرو آقای حامد وحدتینسب، با گذراندن این دوره، یک متخصص ژنتیک و آنالیزگر مولکولی نشده است که با درنظر نگرفتن پژوهشهای دانشآموختگان دکتری و کارشناسی ارشد ژنتیک، در یک رویه بهدور از ارجاع نوشتهها به منابع و نوشتههای معتبر جهانی(که بسیاری در تارنمای NCBI وجود دارند) بتواند سخن بگوید. و به شوند همین نداشتن پایه علمی و نگذراندن نیازهای زیستی و ژنتیکی(بی اطلاع از دنیای ژنتیک و نسب شناسی)سخن از «ژن آریایی» میکند! این در حالی است که ما در دنیای علمی، میدانیم که «جمعیتهای انسانی» جدا از اینکه در بیش از 99 درصد ژنوم خود همسانی دارند، از نظر «هاپلوتایپها» و «هاپلوگروهها» (آنچه وحدتینسب میاندیشد که ژن است!) از هم تفکیک و متمایز میشوند. اجازه دهید نمونهای ساده آورده شود:
تسبیحی را با دانههای شمارهگذاری شده بپندارید. در یک جمعیت مانند جمعیت «آ»، دانه شماره 3 وجود ندارد و یا میان دانه شماره 3 و 4 یک دانه اضافی وجود دارد که این بودن یا نبودن را (هاپلوگروهها وهاپلوتایپها)، اختصاصی برای آن جمعیت و هم تبارهای آن جمعیت میدانند و این گونه، آن چیزی را که ما در دنیای عامیانه اصطلاحا «نژاد» میخوانیم (جدا از برخی ویژگیهای ظاهری چون رنگ مو و ...)، از نظر مولکولی این هاپلوگروهها و هاپلوتایپها تعریف میکنند.
اما بپردازیم به این مساله که آیا مردمان ایرانی امروز، نسبتی با پارسیان هخامنشی(کسانی که خود را آریاییچهر یا تبار خواندهاند) دارند یا نه؟ چون در هر حال، داریوش و خشایارشا و نوشتههای اوستایی به وابستگی ایرانیان به چنین گروهی اشاره کردهاند. حتا این واژه به عنوان تبار ایرانیان نزد مسعودی شناخته شده بود(مسعودی 1386: 9-38).
آقایان وحدتی نسب و عبدی نوشتههای خود را به تازهترین پژوهشهای جهان ژنتیک بازگشت میدهند! در حالیکه پژوهشهای دانشمندان ژنتیک جمعیت چون «کاوالی اسفورتسا»، «کارافت»، «خارکوف»، «رگوئرو»، «کیویسیلد»، «سمینو» و دیگران که در اندیشهشان دنبال آریایی بودن یا نبودن نیستند، وارون آنرا نشان میدهند.
اکنون به هاپلوگروه R1a بپردازیم. این هاپلوگروه، در ناحیه غیرقابل نوترکیب کروموزوم یادشده قرار گرفته است و شاخص الگوی مهاجرتی هندوایرانیان به شمار میآید(Khar'kov et al., 40(3), 415-421.) و ویژه جمعیتهای ساکن در سرزمینهای آسیای جنوب، جنوب باختری سیبری تا اروپای مرکزی و اسکاندیناوی است. به گونهی شگفتآوری، همهی مردمان هندوایرانی- اروپایی زبان خاوری، از نظر داشتن این هاپلوگروه، مشترکاند که این نشان میدهد، از یک نیا و نژاد مشترک نیز برخوردار بودهاند. همچنین خاستگاه این هاپلوگروه، ایران و سرزمینهای آن پنداشته شده است. این هاپلوگروه حذف یک نوکلئوتید (Grs3908) است. با بررسی هاپلوگروه پدری R1a(شاخص مردمان هند و ایرانی- اروپایی خاوری) بر پایهی یکی از قویترین دیدگاهها، خاستگاه پیدایش این هاپلوگروه، خاورمیانه است(Regueiro, et al., 61(3): 132-143. Kivisild, et al., 72(2): 313-332. Semino, et al., 290(5494): 1155-1159. ) و با در نظر گرفتن این مساله که از میان سرزمینهای این منطقه، تنها در فلات ایران و شمال عراق کنونی، مردمان هندوایرانی زبان از دیرباز تاکنون پیوسته بودهاند، و این هاپلوگروه، همچنان در ایران نسبت به دیگر کشورها(به ویژه عرب زبانها) به میزان بالایی دیده میشود، شاید بتوان برپایه این شواهد، محتملترین خاستگاه را فلات ایران و نواحی شرقی آن برشمرد. با بهره گیری از یکی از دقیقترین فرمولهای به کار رفته، زمان تقریبی پیدایش این هاپلوگروه، بیش از 18500 سال برآورد شده است(Karafet, et al., 18(5): 830-883). به سخنی دیگر، مردمان هند و ایرانی- اروپایی خاوری، همچون نیاکان ایرانیان، بایستی پیش از هجده هزار و پانصد سال پیش در فلات ایران بوده تا دارای این مارکر شده باشند. این یعنی حضور دستکم گروهی از این هندواروپاییها(یعنی هندوایرانیان یا آریاییان) از دیرباز در فلات ایران. اما خاستگاه کهن تر در کجا بوده است؟ این را مارکر نیایی R1a یعنی R نشان میدهد. خاستگاه این مارکر، آسیای میانه میباشد(Wells, et al., 98(18): 10244-10249). زمان پیدایش تقریبی آن نیز 34000 سال پیش برآورد شده است(Karafet, et al., 18(5): 830-883). این یعنی، نیاکان ایرانیان با مارکر ویژه هند و ایرانی-اروپایی، از دیر هنگام(پس از خروج دستههای انسان اندیشمند از آفریقا نزدیک به 90 -100 هزار سال پیش) تا پیرامون بیست هزار سال پیش در آسیای میانه میزیستهاند و از نزدیک 19 هزار سال پیش، در فلات ایران حضور داشتهاند. اما یک نکته را نباید فراموش کرد. وارون فراوانی بالای هاپلوگروه R1a در میان جمعیتهای اسلاو و نیز برخی از گروههای هندی(Sharma et al., 18(4), 479-484)، تاجیکها(Wells, et al., 98(18): 10244-10249) و پشتونها(Firasat et al., 15(1), 121-126)، این شاخص در میان ساکنان خاور، مرکز و باختر مرزهای کنونی ایران متفاوت است. به گونهای که فراوانی آن در میان کردها، 11 درصد(Nebel, et al., 69(5): 1095-1112)، ساکنان اصفهان 18 درصد(Nasidze et al., 68(3)205-221) و ایرانیان ساکن در خاور کشور 35 درصد(Wells, et al., 98(18): 10244-10249) گزارش شده است. این در حالی است که برپایه شماری آزمایشهای دیگر، میان ایرانیان جاهای گوناگون کشور، همبستگی تباری دیده میشود(.Quintana-Murci et al., 74:827-845 Asadova et al., 39:1573-1581). به سخنی دیگر، نمیتوان گفت خاستگاه ساکنان مرکزی و باختری با ساکنان خاوری و دیگر هند و ایرانی زبانهای خاوری متفاوت است. بنابراین شوند تفاوت فراوانی بالا میان ساکنان نواحی خاوری با مرکزی و باختری ایران چیست؟ پاسخ آن، احتمالا در وجود دو مرحله مهاجرت از آسیای میانه به فلات میباشد. به عبارت دیگر، همه نیاکان ایرانیان در حدود بیست هزار سال پیش از آسیای میانه درون فلات نشدهاند. بلکه گروهی از آنان، همچنان در آسیای میانه بازماندند و سرانجام در پی پیشروی فرجامین یخبندان(پیرامون ده هزار سال پیش) آنها نیز به فلات سرازیر شدند. رخدادی که در نوشتههای ملی ایرانیان چون فرگرد یکم از وندیداد ثبت شده است(دوستخواه 1379: ج2 664-659).
این مساله را اینگونه هم میتوان پنداشت: نیاکانی که نزدیک 18500 سال پیش در ایران میزیستهاند و نیاکانی از همان گروه که از ده هزار سال پیش(با پیشروی واپسین دوره یخبندان یا Wurm IV که در پایان دوره پلهایستوین و در ده هزار سال پیش روی داده است) (ملک شهمیرزادی 1375: 108 و 118) وارد سرزمینهای ایران شدند. از اینرو گروه نخست، دارای هاپلوگروه R1a بوده و گروه دوم، بدون آن میباشند. به سخن سادهتر، در پی گسترش سرما طی چند هزار سال، بازمانده نیاکان ایرانیان نیز که در مناطق احتمالا جنوبیتر خاستگاه نخستین(آسیای میانه) میزیستهاند، همان راهی را در پیش گرفتند که هم تباران احتمالا شمالی ترشان، پیشتر و نزدیک به 8000- 9000 سال پیش پیمودند. با این تفاوت که شمار دسته مهاجر دوم، بسیار بیشتر از دسته نخست بوده و از همین رو، فراوانی دارندگان مارکر R1a در میان ایرانیان، کمتر از دیگر هند و اروپاییهای خاوری است.
اشاره به پژوهشهای کاوالی اسفورتسا نیز در این جا لازم است. کسی که در دیاگرام نهایی پژوهشهای خویش، ایرانیان را در قرابت بسیار نزدیک انگلیسیها، دانمارکیها و یونانیها(گروههای هند و اروپایی) نشان داد و نمایان ساخت که به راستی هند و اروپایی زبانهای یادشده، از قرابت تباری نیز برخوردار بودهاند(برای پژوهش بیشتر ر.ک به Cavalli-Sforza, L., M. P, and P. A, The History and Geography of Human Genes Princeton. 1994, New Jersey: Princeton University Press: p. 266.).
این در حالی است که تاکنون هیچ هاپلوگروه یا هاپلوتایپ که مربوط به گروهها و جمعیتهای سامیزبان میانرودانی و یا هر عنوان دیگر در میان ایرانیان ندیدهایم و هرگز هم هاپلوگروهی که نمایانگر جمعیت گنگ و مبهم با عنوان بومیان کهنتر از هندوایرانی تباران ایرانی(آریایی) در میان ایرانیان یا نمونههای باستانی این فلات باشد، گزارش نکردهاند!
میراث شوم
کل فلسفه این نوشتهها را در یک مکتب میتوان جمع کرد. پورپیرارگرایی! مکتبی که دو فاکتور بنیادین دارد:
نخست: تازش به کورش و هخامنشیان برای زدودن پیوندشان با مردم ایران به عنوان نیاکان
دوم: زیر پرسش کشانیدن شناسه(:هویت) تباری مردم ایران جهت گسست با هخامنشیان
سردمدار این مکتب که هیچگونه سند روشنی ندارد و همهی مدارک جبهه مخالف را بیدلیل بهزیر میکشد، هخامنشیان را بیگانگانی خوانده است که به فلات ایران آمده و مردم ایران را که بومیان این فلات بودهاند، به زیر یوغ و ستم خویش کشانیدهاند.
در یک کلام پورپیرار میگوید: هخامنشیان، آریاییهایی بودهاند که مردم بومیایران را به بردگی و اسارت کشانیدهاند! حال کامیار عبدی و حامد وحدتینسب، بر روی هم، این مطلب را خواسته یا ناخواسته اینگونه پیش کشیدهاند: کورش آدم بدی نبوده است، اما بازیچه و دستمایهی ناسیونالیسم افراطی شده است و دیگر آنکه تبار مردم ایران ربطی به آریاییها ندارد.
چنانکه نوشتیم، هخامنشیان خود را آریاییتبار(بهشوند شناخت تبارها در روزگار باستان از روی چهره، آریاییچهر) خواندهاند. اکنون بپندارید که با گمانافکنی در تبار مردم ایران، تراشیدن بومیان از یک تبار ناپیدا و عنوان بیسند و مندرآوردی «بومیان فلات» که در هیچ منبع ژنتیکی و تکاملی دیده نمیشوند، و تازش به کورش، تا چه اندازه با آرمانهای مکتب پورپیرار همراستایی دارند اما اینبار با عناوین پر نام و نشان دانشگاهی آنهم در زمانهای که تبارشناسی وارد مسایل پژوهشی دانشی(:علمی) و نوشتاری شده است نه اثبات عرب بودن و آریایی نبودن!
باستانشناسی ایران به میزان کافی بیمار است. همین که وارون مصرشناسی، برخی از باستانشناسان ایران، افراد دوستدار و آگاه این رشته نیستند بلکه واماندگان دیگر رشتههای اشتغالزاتر هستند. از این روست که دیگر خبری از «نگهبان»ها و «ورجاوند»ها نیست. در این شوریده بازار؛ گمان اینکه میتوان متخصص همه نوشتههای زبانشناسی و تبارشناسی و ژنتیک و عصر مفرغ و آهن و و نوسنگی و سفالشناسی و استخوانشناسی شد، بهراستی نوبر است.
نمودار درختی و چارت آن که بر اساس مطالعات و آزمایش های کاوالی اسفرتسزا در مورد موقعیت نژادهای گوناگون انسانی و تبارهای موجود در زیر مجموعه آنها بر اساس وراثت مادری بدست آمده است.
قسمت بالا سمت راست مربوط به نژاد سفید می باشد. قرار گرفتن یونانی ها، انگلیسی ها (انگلوساکسون ها)، دانمارکی ها (ژرمن ها) و ایرانیان در کنار هم که در شکل نیز با یک بیضی مشخص شده اند، به مفهوم نزدیکی آنها از نظر تباری می باشد و این مسئله همان چیزی است که از آن با عنوان تبار هند و ایرانی- اروپایی (در بردارنده شاخه آریایی نام برده در در سند کلاسیک و تاریخی DS e و DN a) یاد می کنند.
کتاب نامه:
اوستا، کهن ترین سرودهای ایرانیان، برگردان از دوستخواه، جلیل، 1379، تهران، نشر مروارید، چاپ پنجم.
بهمنش، احمد، تاریخ ملل قدیم آسیای غربی، 1369، تهران، نشر موسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ اول.
پاتس، دنیل تی.، باستان شناسی ایلام، برگردان از زهرا باستی، 1390، تهران، نشر سمت، چاپ اول.
تاریخ هرودوت، برگردان از وحید مازندرانی، 1380، تهران، نشر افراسیاب، چاپ دوم.
درخشانی، جهانشاه، دانشنامه کاشان، ج 3، آریاییان، مردم کاشی، امرد، پارس و دیگر ایرانیان، 1383، تهران، نشر بنیاد فرهنگ کاشان، چاپ اول.
دیودور سیسیلی، ایران و شرق باستان در کتابخانه تاریخی، برگردان از حمید بیکس شورکایی و اسماعیل سنگاری، 1384، تهران، نشر جامی، چاپ اول.
طلایی، حسن، عصر آهن ایران، 1389، تهران، نشر سمت، چاپ دوم.گیرشمن، رومن، ایران از آغاز تا اسلام، برگردان از محمد معین، 1388، تهران، نشر شرکت علمی و فرهنگی، چاپ نوزدهم.
کامرون، جورج، ایران در سپیده دم تاریخ، برگردان از حسن انوشه، 1365، تهران، نشر شرکت علمی و فرهنگی، چاپ اول.
کرتیس، جان، بین النهرین و ایران در دوران باستان، گزارشی از سمینار یادواره ولادیمیر لوکونین، ویراسته جان کرتیس، برگردان از زهرا باستی، 1389، تهران، نشر سمت، چاپ اول.
سوزینی، فرانسواز؛ اشمیت، کلاریس هرن؛ ملبرن لابا، فلورانس؛ سنگ نبشته داریوش بزرگ در بیستون، رونوشت عیلامی، برگردان از داریوش اکبرزاده، 1387، تهران، نشر پازینه، چاپ اول.
مسعودی، ابوالحسن علی بن حسین، التنبیه و الاشراف، برگردان از ابوالقاسم پاینده، 1386، تهران، نشر علمی و فرهنگی، چاپ سوم.
ملک شهمیزادی، صادق، مبانی باستان شناسی ایران، بین النهرین، مصر، 1375، تهران، نشر مارلیک، چاپ دوم.
مهرآبادی، میترا، تاریخ کامل ایران باستان، 1380، تهران، نشر افراسیاب و نشر دنیای کتاب، چاپ اول.
نارمن شارپ، رلف، فرمانهای شاهنشاهان هخامنشی،1384، تهران، نشر پازینه، چاپ دوم.
نگهبان، عزت الله، حفاری هفت تپه دشت خوزستان، 1372، تهران، نشر سازمان میراث فرهنگی کشور، چاپ یکم.
هینتس، والتر، دنیای گمشده عیلام، برگردان از فیروز فیروزنیا، 1388، تهران، نشر شرکت علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
Asadova P.S., Shneider Y.V., Shilnikova I.N. and Zhukova O.V., "Genetic Structure of Iranian-Speaking Populations from Azerbaijan,Inferred from the Frequencies of Immunological and Biochemical Gene Markers", Genetika, 39(11), 2003.
Diodorus Siculus, Library of History, نسخه of the Loeb Classical Library edition, 1933 published in Vol. I.
Firasat S., Khaliq S., Mohyuddin A., Papaioannou M., Tyler-Smith C., Underhill P.A. and Ayub Q., "Y-chromosomal evidence for a limited Greek contribution to the Pathan population of Pakistan", Eur J Hum Genet, 15(1), 2007.
Khar'kov V.N., Stepanov V.A., Medvedeva O.F., Spiridonova M.G., Voevoda M.I., Tadinova V.N. and Puzyrev V.P., "Gene Pool Differences between Northern and Southern Altaians Inferred from the Data on Y-Chromosomal Haplogroups", Russian Journal of Genetics, 43 (5), 2007.
Karafet, T.M., Mendez F.L., Meilerman M.B., Underhill P.A., Zegura S.L. and Hammer M.F., "New binary polymorphisms reshape and increase resolution of the human Y chromosomal haplogroup tree", Genome Res, 18(5), 2008.
Kivisild T., Rootsi S., Metspalu M., Mastana S., Kaldma K., Parik J., Metspalu E., Adojaan M., Tolk H.V., Stepanov V., Gölge M., Usanga E., Papiha S.S., Cinnioğlu C., King R., Cavalli-Sforza L.L, Underhill P.A. and Villems R., "The genetic heritage of the earliest settlers persists both in Indian tribal and caste populations", Am J Hum Genet, 72(2), 2003.
Quintana-Murci L., Chaix R., Wells Spencer, Behar D.M., Sayar H., Scozzari R., Rengo C., Al-Zahery N., Semino O., Santachiara-Benerecetti S., Coppa A., Ayub Q., Mohyuddin A., Tyler-Smith C., Mehdi Q., Torroni A. and McElreavey K., "Where West Meets East: The Complex mtDNA Landscape of the Southwest and Central Asian Corridor", American Journal of Human Genetics, 74, 2004.
Regueiro M., Cadenas A.M., Gayden T., Underhill P.A. and Herrera R.J., "Iran: tricontinental nexus for Y-chromosome driven migration", Hum Hered, 61(3), 2006.
Semino O., Passarino G., Oefner P.J., Lin A.A., Arbuzova S., Beckman L.E., De Benedictis G., Francalacci P., Kouvatsi A., Limborska S., Marcikiae M., Mika A., Mika B., Primorac D., Santachiara-Benerecetti A.S., Cavalli-Sforza L.L. and Underhill P.A., "The genetic legacy of Paleolithic Homo sapiens sapiens in extant Europeans: a Y chromosome perspective", Science, 290(5494), 2000.
Sharma S., Rai E., Sharma P., Jena M., Singh S., Darvishi K. Bhat A.K, Bhanwer A.J, Tiwari P.K. and Bamezai R.N., "The Indian origin of paternal haplogroup R1a1 substantiates the autochthonous origin of Brahmins and the caste system", J Hum Genet, 54(1), 2009.
Wells R.S., Yuldasheva N., Ruzibakiev R., Underhill P.A., Evseeva I., Blue-Smith J., Jin L., Su B., Pitchappan R., Shanmugalakshmi S., Balakrishnan K., Read M., Pearson N.M., Zerjal T., Webster M.T., Zholoshvili I., Jamarjashvili E., Gambarov S., Nikbin B., Dostiev A., Aknazarov O., Zalloua P., Tsoy I., Kitaev M., Mirrakhimov M., Chariev A., and Bodmer W.F., "The Eurasian heartland: a continental perspective on Y-chromosome diversity", Proc Natl Acad Sci U S A, 98(18), 2001.
دیدگاهها
به اوستا نگاه میکنیم ( نخستین متن کهن ایرانی) در آنجا هفت کشور نامبرده که یکی ایرانویج همانا مکان و خاستگاه ایرانیان یا به قولی آریاییان است . خوب این هفت کشور تا پیش از این بنا بر گفته بیشتر اساتید ایرانشناس مبهم و نامشخص بوده اما اکنون که جایگاه آن به دقت و با محاسبات تابش آفتاب مشخص و به تایید مجامع علمی هم رسیده مسئله حل میشود. (کتاب جغرافیای کهن) اکنون میدانیم که این مردمان در قلب جهان، بالای جهان، میانه جهان، دل جهان جایی که ستارگان و ماه و خورشید (به گفته اوستا) پیرامون آن در گردشند زندگی میکردند. یعنی قطب شمال آثار این مردمان اخیرا" در ارگ جم در روسیه که حدود 5 درجه (نزدیک پانصد کیلومتر) بالاتر از فرارودان است یافت شده که تایید مطلب بالاست. این کشور (ایرانویج) بر همه کشورها هم حکومت داشته واین در فرهنگ بومیان سراسر جهان هم هست که آریایان را میشناختند و آنها را خردمندان میدانستند. سرخپوستان آنها را
"ارا کوچا" مینامند. این آریاییان یا ایرانیان کهن به خاطر داشتن دانش فوق العاده حاکمان جهان بودند. آنان با نابودی سرزمین ایرانویج به اطراف جهان مهاجرت میکنند. به نشان چلیپا بنگرید که در سراسر جهان از آمریکا تا استرالیا و از آفریقا تا هند و از ایران و اروپا گرفته تا چین به چشم میخورد این نشان همان سرزمین و نشان احترام همه مردمان جهان به آریاییان است همانگونه که در اوستا آمده این مردمان "یلان و مهان" بودند و اولین مخلوق جهان از گاو و انسان (کیومرث) در اینجا بوجود آمده است. اگر نگاهی به تحقیقات جدید هم داشته باشیم و کمی تعصبات را کنار بگذاریم فکر کنم مسئله روشن باشد.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا