شعر
ترانههایی از 60 شاعر اران و شروان
- شعر
- نمایش از پنج شنبه, 02 ارديبهشت 1389 13:35
- بازدید: 8417
شادروان دکتر محمد امین ریاحی
در نزهةالمجالس جمال خلیل شروانی که در نیمه اوّل قرن هفتم در شروان تألیف شده، ترانههای فراوانی از گویندگان آن سوی ارس (شروان و اران) از 6 شهر: گنجه، شروان، بیلقان، تفلیس، دربند، باکو به یادگار مانده است که نمونههایی از آثار هزاران شاعر پارسیگوی از یاد رفته، و دلیل روشنی بر دیرینگی گسترش فرهنگ ایرانی در آن دیار است. در آن کتاب اشعار شاعرانی هم هست که به شهر معینی نسبت نیافتهاند و حدس زده میشود که از همان نواحی باشند.
در اینجا به منظور یادکرد آن فارسی سرایان فراموش شده، از هر شاعر (به تفکیک شهرهای آنها) ترانهای میآوریم:
گنجه:
می کهنه و گل تازه
در عشق، همه جهان پرآوازه ماست وین واقعه بیش از حد و اندازه ماست
در مجلس ما گر می و گل نیست چه باک کان بت، می کهنه و گل تازه ماست
برهان حسین گنجه ای
بادام ز چشم می فروشی ، یا نه؟
با من صنما به مهر کوشی یا نه؟ وز ما سخن وفا نیوشی یا نه؟
گیرم که زلب شکر به من می ندهی بادام ، ز چشم میفروشی یا نه؟
جمال گنجهای
در دفتر عمر . . .
در دفتر عمر هر چه زان ما بود همواره به یاد آن بت یغما بود
خوشدل بودم بدان که جان زان من است آن نیز چو دیدم « وله ایضا » بود
حمید پسر رشید گنجه ای
گل بکار و دوست بگزین
شاید که دلت زهر بدی پرهیزد گل کار که خار اگر نکاری خیزد
تو دوست گزین که با تو مهر آمیزد دشمنت زمانه خود هزار انگیزد
خطیب گنجه ای
بهشت خالی!
گویند بهشت را کجا یابد مست وز دوزخ، آزاد که بتواند جست؟
گر میخواران جمله به دوزخ باشند پس بنمایم بهشت را چون کف دست!
. . . مشک غلام خط اوست!
در عالم جان خطبه به نام خط اوست صبح دل عشّاق ز شام خط اوست
تشبیه خطش به مشک می کردم عقل گفتا: غلطی مشک غلام خط اوست !
دختر خطیب گنجه
چشم است نه گوش! . . .
از دیده به جز پرده دریدن ناید جز گریه و خونابه چکیدن ناید
گفتم مگری، نمینیوشد چه کنم؟ چشم است نه گوش از او شنیدن ناید!
رشید گنجه ای
چندان که از او بیش خورم، تشنهترم!
تا بر رخ زیبای تو باشد نظرم هر لحظه بود آرزویت بیشترم
اندر لب تو آب حیاتی است که من چندان که از او بیش خورم تشنهترم
رضی گنجه ای
تنه زدن به معشوق مست!
مستش دیدم، گرفته راه خانه خلقی با او، زخویش و زبیگانه
خود را به ستم بر او زدم مردانه زآنگونه که با شمع کند پروانه!
رضیه گنجهای
در لعل تو آب کوثر و من تشنه!
ای گشته به لطفت ابر بهمن تشنه هجرانْت به خون، چو دشمن تشنه
مپسند که در کوی کرم نیست روا در لعل تو آب کوثر و من تشنه!
سعد رعد گنجهی
من نای تو نیستم که دمهات خورم!
تا چند چو دف دست ستمهات خورم یا همچو رباب زخم غمهات خورم
گفتی که «چو چنگ در برت بنوازم!» من نای تو نیستم که دمهات خورم!
امیر شمسلدین اسعد گنجهی
آماج
دندان تو بر لؤلؤ عاج نهد خاک قدمت بر سر ما تاج نهد
از بهر گمان ابرو و تیر مژه دل، دیده هدف کند بر آماج نهد
شمس عمرگنجهای
شفتالو (= بوسه)
بشنو، بفروش بر رهی شفتالو چون کم شود، ار بیش نهی شفتالو
امروز به زر بده که باشد به از آنک فردا به یکی سیب دهی شفتالو
قاقضی شهاب گنجهای
به دار آویخته به!
هندوی تو را گردن و سرپنجه به! مشکین همه از حلقه فرو ریخته به!
در زیر کله مکن به زندان او را او هست کشنده من، آویخته به!
عیانی گنجهای
دود آتش رخسار
تا ماه رخت روشنی حسن بکاست در حجره فرقت آرمیدن خوش ماست
اشک دو هزار کس درآورد به چشم آن دود که از آتش رخسار تو خاست
فخر گنجهای
هر چند خوشت نیاید ! . . .
از صحبت دوستان بریدن خوش نیست در حجره فرقت آرمیدن خوش نیست
هر چند خوشت نیاید، این می گویم دل بریدن و روی درکشیدن خوش نیست!
مختصر گنجهای
اندر پس پرده فلک بازیهاست!
با خصم منت همیشه دمسازی هاست با ما سخنت ز روی طنّازی هاست
از عزّ خود و ذلّت من بیش مناز کاندر پس پرده فلک بازی هاست!
مهستی گنجهای
تنگ چشمی
ترکی که مرا به چشم جادو فکند در پای خودم، چو زلف هندو فکند
یارب که چه چشم تنگ ترکی است کزو بوسی طلبم، گره در ابرو فکند!
امیر نجیبالدین عمر گنجهای
گل و سوسن و سرو
گل کیست؟ تو شکرین دهانی او نه! سوسن که بود؟ تو خوش زبانی او نه!
در باغ به بالای تو می ماند سرو این است که تو سرو روانی او نه!
نجم گنجهای
آب خود نگهدار، ای چشم
تا چند شوی ز فرقت یار، ای چشم همچون لب لعل او، گهربار ای چشم؟
او سوی تو از مهر نخواهد نگریست ساکن شو و آب خود نگه دار ای چشم!
نجمالدین عبدالعزیز گنجهای
باز آمدن معشوق
از گرد ره آن نگار دمساز آمد در خنده و با کرشمه و ناز آمد
آن نور زچشم رفته آمد و اچشم وان جان ز تن رفته به تن باز آمد
نصیر گنجهای
خدا بدهد!
گفتم: سخنم با تو عیاری بدهاد! در عشق تو، ایزدم قراری بدهاد!
گفتا که از این دعا غرض چیست تورا گفتم: وصلت، گفت خدایت بدهاد!
نظامی گنجهای
روزی هندو دریای او بود
هندوی سر زلف تو، ای شهر آرای چون ترک به یغمای ختن دارد رای
در پای تو می افتد و دل می دزدد داند که بود روزی هندو دریا
پسر سله (؟) گنجهای
از شروان:
دست و چشم عاشق
دستی که به خلوت کشیدی در بر چشمی که ز خدمت رخت خوردی بر
زان دست به جز باد ندارم در دست زان چششم به جز آب ندارم بر سر!
شروانشاه (فریبرز بن گرشاسب)
دل شوریده
نه چرخ به زیر چرخ پست آوردیم تا یک دل شوریده به دست آوردیم
صد هست، به باد نیستی بردادیم تا عشق تو زان نیست، به هست آوردیم!
بختیار شروانی
طمع گلاب دارند ز گل!
خوبان همه عمر شرمسارند ز گل وز دیده سرشک رشکبارند ز گل
این طرفه نگر که آب گل برد رخت وانگه طمع گلاب دارند ز گل
بهاء شروانی
دل ها در بند زلف
زلفت که دل شکسته در بند وی است خون دو هزار خسته در بند وی است
با آنکه به بند محکمش میداری چندین دل خسته، بسته در بند وی است
تفلیسی شروانی
چشم درد معشوق
چشم تو ز درد، اگر چه بد میبیند یک جرم زمن، نکرده صد میبیند
صد درد نهاد بر دل من چه عجب چشم تو، اگر یکی به خود میبیند
جمال حاجی شروانی
خاطره
ای لاله رخ، از بهر خدا یادت هست؟ کاندر چمن باغ همی گشتی مست!
قدت چو بدید سرو، بنشست ز پای رویت چو بدید گل، درافتاد زدست!
جمال خلیل شروانی
. . . جامی بفرست !
پوشیده به من بنده پیامی بفرست یکباره مکن ستم، سلامی بفرست
مخمورمی فراقم، افتاده به خاک از باده وصل خویش جامی بفرست!
حمید شروانی
آزاده دلان . . .
آزاده دلان گوش به مالش دادند وز حسرت و غم سینه به نالش دادند
پشت هنر آن روز شکستند درست کاین بیهنران پشت به بالش دادند
خاقانی شروانی
پای بسته
ای لعل لبت گوهر دل بشکسته جان از ستمت، به نیم جامی رسته
از دست غمت دو اسبه بگریختمی پایم به دو زلفت از نبودی بسته
رشید شروانی
ای باده عشق . . .
ای باده عشق، عقل را مست کنی از دست شوم، چو کار از این دست کنی
زین سان که شد افراشته شمشاد قدت داری سر آن که سرو را پست کنی
سعید شروانی
با اینهمه محنت و بلا . . .
بس دست که از هجر تو بر سرزد دل بس دوست که از بهر تو بر در زد دل
با اینهمه محنت و بلا کز تو کشید بر تو چو سر زلف تو میلرزد دل
صفی شروانی
رشک شاعر
از رشک قباچه تو ای سرو سهی در خونم ، و زبالشت ای جان رهی
کاینت همه روز تنگ دربر دارد وان را همه شب تو روی در روی نهی
عزّ شروانی
برف نوروزی
از برف هوا چو پیر فرتوت بماند خلق از دمه بی قوّت و بی قوت بماند
خورشید همی خواست شدن سوی حمل از برف رهش نبود، در حوت بماند
عزیزالدین علی شروانی
تکیه گاهی چون آفتاب
زلفت که زبالای جهان در گذرد گاه از سر آن سرو روان درگذرد
چون تکیه گهی چو آفتابش باشد شاید که سخن ز آسمان درگذرد
عماد شروانی
یک بوسه با غرامت . . .
ای رشک پری، لعل تو کانی ارزد باور بادت ملک جهانی ارزد!
نی نی زلبت کز در دندان من است یک بوسه معالغرامه جانی ارزد!
فلکی شروانی
خیال بازی!
دیشب که ز ناله پرده سازی کردم در کوی فراق دلنوازی کردم
با لعبتک حسن تو، در پرده خواب تا وقت سحر خیال بازی کردم!
کمال ابن عزیز شروانی
دزدی . . .
رفتم که یکی دزدم از آن تنگ شکر او خفته ، نهفته کردم آهنگ شکر
بادام گشاد و گفت در پسته مرا ننماید هیچ طوطی رنگ شکر
مهذب الدین دبیر شروانی
از باده عشق جرعهای . . .
بگرفت مرا هوای در دانه دل در آتش او بسوخت پروانه دل
از باده عشق جرعه ای گر خورم از مستی آن خراب شد خانه دل
نفیس شروانی
از بیلقان:
شعبده بازی طبیعت
چون شعبده طبع به باغ افسون کرد بر نطع چمن بازی دیگرگون کرد
از مهره گل طاسک اعلی برساخت وز حقّه لعل زنگیی بیرون کرد
بدیع بیلقانی
روی من نکوتر یا گل؟
آمد زده بر دو عارض زیبا گل با من سخنی به طعنه و ، صد با گل
اندیشه خاطرش مرا این که زلطفت در چشم تو روی من نکوتر یا گل؟!
رشید بیلقانی
کاغذ نبود . . . بر ماه نوشت!
خطی که فلک بر رخ دلخواه نوشت بر گل رقم بنفشه بیگاه نوشت
خورشید خطی به بندگی می دادش کاغذ مگرش نبود بر ماه نوشت
شرف صالح بیلقانی
بیگانه تو کردی ام ز شادی . . .
روزم ز رخ تو روشنایی میداشت دل، کی ز تو طاقت جدایی میداشت؟
بیگانه تو کردیام ز شادی، گرنه غم با دل من چه آشنایی میداشت؟
شمسالدین اقطع بیلقانی
پشیمانی سودی ندارد!
سخت آمدم از تو، سست پیمانیها وز چون تو سبک روح گرانجانیها!
ترسم که چو جوییام پشیمان باشی بس سود نداردت پشیمانیها!
امیر شمسالدین الیاس میدانی گنجهای
کمر به خون بستن
درد دلم آن سرو روان می داند غم هام به پیدا و نهان میداند
چون مور میان به خون من میبندد باریک ترم از آن میان میداند
صفی بیلقانی
جامه عشق
مسکین دل من اگر قرارش بودی با محنت و اندوه چه کارش بودی
خوش بافتهاند در ازل جامه عشق گر یک خط صبر بر کنارش بودی
مجیر بیلقانی
از تفلیس:
سخن راست نمی شاید گفت!
نه با تو ز حال خود غمی شاید گفت نه یک سخن از بیش و کمی شاید گفت
درخشم شدی که وصف قدت کردم با تو سخن راست نمی شاید گفت!
بدر تفلیسی
خنده ابلیس!
مادر که تو را بزاد، ای حور نژاد ابلیس بخندید و بشد خرّم و شاد
یعنی که: بدین روی توانم برداد دین همه امّت محمّد بر باد!
سیف الدین هارون تفلیسی
تیر مژه تو . . .
ای چون زلفت حال دلم آشفته چون نرگس نیمخواب چشمت خفته
تیر مژه تو از کمان ابرو ننشیند بر دل من، الّا جفته!
قاضی تفلیسی
توبه از توبه!
لطافت معشوق
در روی تو، روی خود عیان بتوان دید مغزش ز درون استخوان بتوان دید
در تاریکی تو را چنان بتوان دید کز لطف تو، در تن تو جان بتوان دید
کمال تفلیسی
از عشق تو هر دم ای صنم توبه کنم وز خوردن غم به رغم غم توبه کنم
چون روی تو باز بینم ای جان و جهان از کردن توبه بازهم توبه کنم!
لطیف تفلیسی
از دربند:
همه اوست!
یاری که وجود و عدم تو همه اوست سرمایه شادی و غم تو همه اوست
تو دیده نداری که مگر درنگری ورنه که ز سر تا قدم تو همه اوست
نجمالدین حمد سیمگر دربندری
سخن از آسمان . . .
دل قدّ تو را سرو روان می گوید آرام دل و راحت جان می گوید
مه دعوی بندگیّ روی تو کند با آنکه سخن زآسمان می گوید
پسر قاضی دربند
از باکو:
در آینه رخش . . .
در یک نفس آن جان و جهان بتوان دید عیش خوش و عمر جاودان بتوان دید
در آینه رخش ـ که روشن بادا ـ گر دم نزنی، صورت جان بتوان دید
مقرّب باکویی
رایانوشت: کی فریدون کیانی
دیدگاهها
و با سپاس بي پايان
چكامه هاي بسيار شيرين و دل نشيني بود . نشانگر ژرفاي ادپ پارسي كه چگونه بسياري از آنچه كه ما ميگوييم و ميپنداريم از جان پارسيان اين گستره مينويي ،جاودانه و پهناور روييده است .
همچنين من بجاي واژه رايانامه از واژه رايانپيك بهره ميبرم كه گمان ميكنم هم خوش آوا تر است و هم چم آن زيبنده تر است
با سپاس بي پايان
و پوزش از بي باكي ام
بدرود
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا