شعر
رباعیهایی از 24 شاعر نوشناختهی آذربایجانی
- شعر
- نمایش از پنج شنبه, 23 ارديبهشت 1389 08:21
- بازدید: 7868
برگرفته از کتاب نزهةالمجالس
تبریز
کمربند معشوق
گر چه ز میانت به ستوه است کمر زان گنبد سیمین به شکوه است کمر
فی الجمله کمر ز کوه سیمین بگشا زیرا که خود آرایش کوه است کمر
ابوالفضل تبریزی
تنه زدن معشوق
دلدار که دل به غصّه پروردم از او دلدار من است اگر چه با دردم از او
در رهگذری دوش، بری بر من زد المنّۀلله که بری خوردم از او
حمید تبریزی
وجد و حال صوفیانه
وجد آن نبود که چرخ در سر فکنی صد شور ز بیخودی، به خود درفکنی
وجد آن باشد که آستین همّت از پایه هفت چرخ برتر فکنی
شمس تبریزی *
*غیر از شمس تبریزی معروف است .
بیچاره من ! . . .
پیوسته از آن سلسله مو میترسم با اینهمه حسن و لطف، از او می ترسم
ترس دل هر که هست، از چشم بد است بیچاره من، از چشم نکو میترسم
قطب عتیقی تبریزی
یار را ببین
زنهار ! دو گیسوی پر از بندش بین سیمین ز نخ و لعل شکر خندش بین
چون بگشاید پست خندان به دهن آن پسته چون عقیق پر قندش بین
مراغه
معاملۀ بوسه
من کی گفتم پری نهای ، حور نهای ؟ یا کی گفتم چشم مرا نور نهای؟
بوسی خواهم، بها ز من جان خواهی با اینهمه، از معامله دور نهای؟
زکی مراغه ای
. . . که داد؟
جانا، می لعل ارغوانیت که داد؟ بر جام، شراب کامرانیت که داد؟
مطرب چه ترانه گفت، ساقیت که بود؟ نقلت که نهاد و دوستگانیت که داد؟
شرف مراغهای
جانم به لب آورد لبت!
تا شیرو شکر در رطب آورد دلت خال خوش عنبر لقب آورد دلت
آن خال بر آن لبت جان من است از بهر چه جانم به لب آورد لبت!
صاین مراغه ای
باز هم خون می گریم !
در دیده ز آرزوت گر خون آرم تو . .. ز دست تو چون آرم
هم خون بارم ز دیده تا بوک مگر با خون دلت زدیده بیرون آرم
ظهیر مراغی
صد خرمن جان به دو جو!
دردم بشنید گفت: بر من به دو جو! اشکم چو بدید گفت: صد من به دو جو!
جان کردم عرضه گفت: از این صد خرمن نزدیک من سوخته خرمن به دو جو!
عثمان مراغهای
شکست ِ لشکر زلف
آن نرگس نوشکفته مست از چه فتاد؟ وان سنبل تازه گلپرست از چه فتاد؟
ننموده سیاهی سپه، مشک خطت بر لشکر زلفت تو شکست از چه فتاد؟
فخر مراغهای
بدعهدی عمر بین...
گل صبحدم از باد برآشفت و بریخت با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
بدعهدی عمر بین که گل در ده روز سر بر زد و غنچه کرد و بشکفت و بریخت!
قاضی کمال مراغهای
زنجان
لبت گدایی عجب است!
تیره مژهات گرهگشایی عجب است وان ابرو و غمزه دلربایی عجب است
سلطان لبت که گنج گوهر دارد یک بوسه نمیدهد، گدایی عجب است
تاج زنگانی
شبی با معشوق
داده ست پیام، آن بت شهر آرای کای کشتۀ از فراق برخیز و بیای
امشب منم و تو و می روحافزای لب بر لب و رخ بر رخ و الباقی های!
صدر زنگانی
اهر
دوال بازی معشوق
نازیدن آن شمع طرازی بینید زان شهرۀ روم ، ترکتازی بینید
بر هیچ، کمر بسته به خون دل من از بهر خدا، دوال بازی بینید
شمس اهری
رسم به دار آویختن
چون با همه کس فاش شد آمیختنت ای دختر رز، رواست خون ریختنت!
لیکن چو کسی فرو گرفتت ز درخت در شرم کرم نیست، بر آویختنت
قطب اهری
خوی
دیوانه و مهتاب
با من ز در کینه درآیی، ها عقل؟ رنجم همه بر رنج فزایی، ها عقل!
آنگه گویی: بیا بین در رخ من مه را تو به دیوانه نمایی؟ ها عقل؟
جمال خویی
شرط های عاشق
دارم سر خدمت تو، گر سرنکشی دامن ز من و کار من، اندر نکشی
من، ناز تو با جان و دل و دیده کشم گر تو دگری به روی من برنکشی
رکنالدین خویی
اردبیل
گل
گل را ز رخت غنچه به صد تاب گرفت وز رشک رخ تواش تب و تاب گرفت
رنگ رخ سرخ او مبین، نیک نگر در سینۀ او که جمله زرداب گرفت
محمد طبیب اردبیلی
ابهر
وصل محال
ای دل تو به وصل آن سمنبر نرسی چون سایه در آن چهرۀ چون خر نرسی
گر خواب شدی، به چشمش اندر نایی ور باد شوی، بر گردش اندر نرسی
فخرالدین ابوبکر ابهری
سجاس
معشوقه به بیداری شب شاید یافت
یاری که به خواب بی طلب شاید یافت خفتم مگرش بدین سبب شاید یافت
در خواب شدم خیالش آمد که مخسب معشوقه به بیداری شب شاید یافت!
شمس سجاسی
خونج
گل سرخ ِ خوی
گل را که مبارک رخ و فرخنده پی است هر جا که بود، زینت آنجا زوی است
گفتم ز کدام شهری، ای من خاکت گفتا: نشنیدهای که اصلم ز خوی است
ظهیر خونجی
اشنه
دوش این دل ما . . .
دوش این دل ما جامه جان شق میزد خیمه ز بر طارم ارزق میزد
اندر نظرش چو هیچ موجود نماند بی واسطهای دم انا الحق میزد
تاجالدین اشتهی
خلاط
دیوانگی گوناگون است
مشکین رسن زلف تو روز افزون است بر آتش رخسار قرارش چون است
آویخته از جام لبت مینوشد دیوانگی ای نگار، گوناگون است
تاج خلاطی
رایانوشت: کی فریدون کیانی