خبر
نگاهی به وضعیت خانوادههای زن سرپرست و کودکان کار
- خبر
- نمایش از جمعه, 18 بهمن 1392 15:23
- بازدید: 3681
برگرفته از روزنامه اطلاعات، شماره 25801 (دوشنبه 14 بهمن 1392) و 25802 (سهشنبه 15 بهمن 1392).
شبنم سید مجیدی
شوق زندگی در نگاه های معصوم کودکانه
به اینجا میگویند دروازه غار... محله ای قدیمی با کوچههای تنگ و باریک، خیابانهای شلوغ، خانههای فرسوده و سقفهایی که هر آن ممکن است بر سر صاحبانش آوار شود. کوچهها به تازگی پلک بر هم زده و بیدار شده است.
نگاه آدمها که میدانند، غریبهای پرسان پرسان وارد محلشان شده است، تعقیبم میکند. موسسه آوای ماندگار دروازه غار در انتهای یکی از همین کوچههای باریک است.
وقتی نام موسسه را میشنوی، فکر نمیکنی که قرار است یک در دو لنگه چوبی رنگ و رفته را جلوی رویت ببینی که بالای آن، تابلوی کوچکی به نام موسسه نصب شده است. حتماً هر موسسهای برای خودش ابهتی میخواهد. اما ابهت این یکی را همین در کوچک، حیاط دلبازش با حوضی بدون آب و دو سه تا درخت وسطاش شکل میدهد. از آن خانههای خیلی قدیمی که دو طبقه است و در هر طبقه، اتاقهای تو در توی بسیاری دارد.
از همانها که یک دفعه 10 خانواده با هم در آن زندگی میکنند. زنها با هم غذا میپزند و 30 نفر از یک دستشویی استفاده میکنند. اینجا از همان خانههاست و شاید در سالهایی دور یا نزدیک همین خصلت را داشته، اما حالا 6 سال است که به موسسهای برای توانمند سازی زنان و دختران محله مولوی تبدیل شده است.
به آنها سوزن دوزی، خیاطی، بافندگی، چهل تکه دوزی و مهارتهای زندگی را تا جایی که بشود آموزش میدهند. سواد آموزی هم یکی از اجزای اصلی مهارت آموزی به زنان است.
صدای خنده و بازی کودکانی که مادرانشان در اتاقهای مختلف این خانه در حال کار هستند، حیاط را برداشته است.
یکی شان به تندی از کنارم میگذرد و بیهوا میگوید: سلام خانوم! و میدود. موهای لختش در هوا تکان میخورد و با هر تکان، از من دور و دورتر میشود.
شهاب، پسرک سبزه رو با چشمان بادامی و موهای قهوهای لخت، 9 سال دارد. تند تند کلمهها را ردیف میکند جلوی هم و حرف میزند. از درخت وسط حیاط بالا میرود و میپرد پایین. ریزه است، اما از همهتر و فرزتر. باید هم باشد. وقتی هر روز به خیابان میرود، به خیابانهای همین محلهها باید هم زرنگ باشد. باید بتواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد.
باید بتواند روزانه با هزار آدم سر و کله بزند و آخر شب وقتی به خانه برمیگردد، پولها را که میگذارد کف دست مادرش، لبخند محزونی را در صورتش ببیند و به همان دلخوش کند برای فردا... که دوباره باید به اینجا بیاید. به این خانه مهر. از خانم نصیری درس بیاموزد و ظهر که شد راهی خیابانها شود، برای فروختن بیسکوییت!
شهاب، کودکی افغان است که کارت هویت ندارد. مثل خواهرش «شبانه». کارت هویت، کارت موقتی است که هر چند ماه یکبار باید در عوض پرداخت هزینه، آن را تمدید کرد. هیچ کدام آنها نمیتوانند در مدرسههای عادی درس بخوانند، چرا که کارت ندارند. «شبانه» کلاس اول است و شهاب هم کلاس دوم است و معلمشان رقیه نصیری دختر جوانی است که به تازگی لیسانس روان شناسیاش را گرفته است، اما از 5ـ6 سال قبل، یعنی همان روزهای اولی که موسسه دایر شد، به اینجا آمده است تا کمکی بر احوال مردمان این محله باشد. او معلم شهاب است. از شهاب میخواهد بگوید که چطور باید در خیابان با غریبهها رفتار کرد؟ انگار که از او درس میپرسد، شهاب خیلی تند جواب میدهد که با هیچ غریبهای هیچ کجا نمیرود، از هیچ کس خوردنی نمیگیرد، پولهایش را دست کسی نمیدهد و...
حقایق تلخ
بچههایی که به این جا میآیند، یا افغانهایی هستند که برای درس خواندن در مدرسههای دولتی کارت هویت ندارند یا ایرانیهایی هستند که توان پرداخت هزینههای مدرسه را ندارند. همان مدارس دولتی که قرار نیست هیچ پولی از هیچ کسی بگیرند، اما در خیلی از اوقات خانوادهها مجبور به پرداخت هزینههای مختلف برای تحصیل فرزندان شان میشوند. اما این بچهها حتی پول خرید کتاب و دفتر هم ندارند، چه رسد به هزینههای دیگر! پس به جای رفتن به مدرسه، به اینجا میآیند تا خانم نصیری هر روز برایشان کلمات را هجی کند و با خوشرویی ضرب و تقسیم و جمع یادشان بدهد و تشویقشان کند که مبادا فردا سر کلاس نیایند.
نکند مجتبی، دانش آموز 8 سالهاش که بعد از کلاس باید برود شاگردی مغازه پرده دوزی، شب، خسته به خواب رود و صبح هم کسی نباشد که بخواهد پسرک را راهی مدرسه کند. نکند پدر معتاد به شیشه نسرین دوباره پایش را توی یک کفش کند که «نمیخواهم دخترم درس بـــخواند» و در را بـــه روی نگاه های مبهوت و اشکریزان دختر قفل بزند و برود. نکند زندگی برای این بچهها طاقت فرساتر از همیشه شود؟ نکند نیایند...
مینشینم ته کلاس. کنار دست شهاب. املا که تمام میشود، با هم بازی میکنند.
معلم هر کلمهای میگوید، آنها باید مخالفش را بگویند. بچهها با بودن من شیطنتشان گل کرده است. فارغ از همه چیزهایی که اطرافشان میگذرد، فارغ از اینکه گاهی یکی از خانمهایی که در اتاق بغلی در حال دوختن کیف است، میآید در را باز میکند و از وسط کلاسشان عبور میکند، فارغ از این که پدر ندارند، فارغ از بوی کهنگی که از دیوارهای خانه میآید، فارغ از اینکه خیلی شبها سر گرسنه زمین میگذارند و فارغ از همه چیزهای بدی که زندگی برایشان آورده است، فقط میخندند. سر به سر هم میگذارند و سر زودتر جواب دادن به خانم معلم با هم رقابت میکنند. کودکان هر کجای این زمین، زیر سقف هر بیغولهای که باشند، شبها سر روی هر زیراندازی که بگذارند، فقط به یک تلنگر نیاز دارند تا کودکانههایشان را بروز دهند و حداقل برای دقایقی هم که شده، از زندگی لذت ببرند.
شهاب از کنار من تکان نمیخورد. با دقت مینشیند و به سوالاتم پاسخ میدهد. میپرسم: شهاب، تو هر روز چقدر پول در میآوری؟ میگوید 30 تومان.
یعنی تو هر روز 30 هزار تومان پول در میآوری؟ جواب میدهد که نه! بعضی روزها 20 هزار تومان یا کمتر درآمد دارم. یک مقدار از این پول را دوباره از بازار بیسکوییت میخرم و بقیهاش را هم خرج میکنم.
خرج چه میکنی؟ دست میبرد به کت جین آبی رنگش و میگوید: فکر میکنی این لباسها از کجا آمده است؟ از همین پولها دیگر! بقیه پولم را هم میدهم به مادرم. یک برادر کوچک دارم که در خانه است. پدرم در خیابان چای میفروشد و خواهرم هم که اینجا درس میخواند و ظهرها به خانه میرود.
ـ بیسکوییتهایت را کجا میفروشی؟
ـ در مترو!
بلدی چطور به مترو بروی؟
ـ من همه جارا بلدم. همه جای تهران را میشناسم. بالا شهر هم میدانم کجاست.
ـ بالا شهر کجاست؟
کمیمکث میکند، به فکر فرو میرود و میگوید: فکر کنم باید از بهارستان رفت. ولی ما جنوب شهریم.
ـ شهاب میخواهی تا کی درس بخوانی؟
ـ میخواهم تا آخرش بخوانم. دانشگاه بروم و پلیس شوم.
ـ چرا پلیس؟
میخواهم آدمهای خلافکار را بگیرم. آدمهای معتاد را دستگیر کنم. مردانی که زنانشان را کتک میزنند و بچههایشان را میکشند، بگیرم.
ـ تا به حال مردی که زنش را کتک بزند، دیدهای؟
ـ هر روز میبینم. شوهر همسایهمان هر روز زنش را کتک میزند و فحش میدهد. در شورآباد هم یک مرد آن قدر بچهاش را زد که پسرش کشته شد!
ـ پدر و مادرت با تو خوبند؟
ـ بله. بابا و مامانم را خیلی دوست دارم. همین که مارا نمیکشند، یعنی خوبند دیگر!
از این حرف آخرش خنده تلخی میکنم و سراغ محمد میروم. محمد پسر بچه دیگری است که از شهاب کوچکتر است. سر و وضع به سامانی ندارد. دستان کوچک سیاه. صورت آشفته.
دندانهای سیاه و خراب. ایرانی است. اما او هم از کودکان کار است. میگوید در یک تعمیرگاه ماشین کار میکند. میپرسم: ماهی چقدر میگیری؟ میگوید: ماهی 200 هزار تومان.
حقیقت، تکان دهنده است. در همین دنیای امروز پسر بچهای پادویی یک مغازه را میکند و ماهی 200 هزار تومان میگیرد و همه آن را به خانوادهاش میدهد.
از صاحب کارش کتک میخورد و قبل از اینکه از روزهای کودکی چیزی فهمیده باشد، به سرعت بالغ میشود. این قصه بسیار تکراری است. آینده شان جلوی چشمانم است.دو سه سال درس میخوانند و بعد برای دادن خرجی خانواده، آن را رها میکنند. در این محلههایی که در هر سوراخ سمبه آن یک معتاد پیدا میشود، بزرگ میشوند و سرنوشتان اگر اعتیاد و دزدی و کارتن خوابی نباشد، بهتر از آن نیست.
کودکان کار
دکتر بروجردى ـ عضو هیات علمی گروه ارتباطات دانشگاه علامه طباطبایی در باره این کودکان میگوید:
ـ نباید فراموش کرد که دولت در خصوص ساماندهى کار کودکان نقش به سزایى دارد و باید در پى تدوین برنامه اى در حد استانداردهاى بین المللى باشد.
به همین منظور باید از تشکلها و گروههایى که در این زمینهها فعالیت میکنند، دعوت به همکاری کند. وى متذکر میشود: اما حقیقت این است که مشکل کار کودکان به سادگى رفع نخواهد شد.
تا زمانى که کارفرمایان به دلیل سود مالى کودکان را به کار وا میدارند و تا زمانى که میان تشکلها و نهادهاى حمایتى اتحاد وجود نداشته باشد، این مشکل وجود خواهد داشت. چه بخواهیم و چه نخواهیم، با این وضعیت، معضل کار کودکان که در سالهاى اخیر به شدت ریشه دار شده است، وخیمتر میشود و البته نه فقط در کشور ما، بلکه در بسیارى از کشورهاى جهان هر روز بر تعداد کودکانى که در کارگاههاى زیرزمینى و گوشه خیابانها استثمار میشوند یا به تکدى گرى مشغول هستند، افزوده میشود.
از طرفى، هر روز تعداد افرادى که از کودکان سوءاستفادههاى مادى میکنند، افزایش مییابد.
دکتر بروجردی ادامه میدهد: کودکان بسیارى هم در خانههاى خود کار میکنند و حتى کسى آنان را در آمار کودکان کار قرار نمیدهد و همه اینها با فقرى که در تاروپود بسیارى از خانوارها تنیده شده، گره خورده است.
طبق گزارش سازمان ملل، «کودک کار» پدیدهای اتفاقی نیست و بسیاری از کارفرمایان استخدام کودکان را به دلیل ارزانتر بودن دستمزد آنان نسبت به همتایان بزرگسال خود، ترجیح میدهند.
همچنین اگر در آن کار افت و خیز فراوانی وجود داشته باشد، کارفرما که کودکانی مطیع در اختیار دارد، به راحتی از زیر بار مسئولیت در قبال آنان شانه خالی میکند. کودکان سربه راه هم در جست و جوی حقوق خود همچون حق حمایت و حق پناه نخواهند بود.
مخاطراتی که برای کارگران بزرگسال وجود دارد برای کودکان چه بسا افزونتر است.
به عنوان مثال، فشارهای جسمی که به دلیل فعالیتهای بیش از حد به کودکان کار وارد میشود، مانع رشد استخوانها و مفاصل، صدمه دیدن ستون فقرات و بروز دیگر ناتوانیهای مادام العمر در آنان میشود وکودکان کار اغلب از صدمات روحی ناشی از محیط زندگی که در آن تحقیر و معذب میشوند و یا از تجربههای خشونت و سوءاستفاده، رنج میبرند. در کنار همه اینها، کار کودکان تاثیر بسیار مخربی بر آینده آنان دارد.
محرومیت از تحصیلات با کیفیت، کودکان را همانند بزرگسالان از شانس کمی برای کسب شغل مناسب بهرهمند میکند.
ضمن آنکه آنان را از توانایی حذف چرخه فقر و استثماردر زندگیشان، محروم میسازد.
سواد آموزی مادران
کودکان 2 تا 7 ساله در یکی از اتاقهای رو به حیاط موسسه آوای ماندگار، نگهداری میشوند تا مادرانشان از کلاس سوادآموزی بیرون بیایند و با هم به خانه بروند. خانم نصیری میگوید: یکی از خوبیهای اینجا، همین امکانی است که برای مادران دارد. از کودکانشان مراقبت میکنیم تا کلاسشان تمام شود. برای مادران هم خود من تدریس میکنم. ما در همین اتاق به 3 نسل سنی متفاوت، با هم درس میدهیم.
زهرا، زن جوانی است که تازه کلاساش تمام شده است. دست فرزند 5 سالهاش را گرفته است و کم کم میخواهد برود که جلویش را میگیرم. میگوید: یک آدم بیسواد، انگار که چشم ندارد. من وقتی سواد نداشتم، کور بودم. خانوادهام برای درس خواندم حمایتم نکردند. مشکلات مالی هم بسیار بود. من را زود شوهر دادند و دیگر اصلاً به فکر درس و مدرسه نبودم. کل خانواده من بیسواد بودند.
شوهرم هم بیسواد بود. اما وقتی شنیدم اینجا سواد آموزی دارند، خیلی زود آمدم تا یاد بگیرم. تازه میفهمم دور و برم چه چیزهایی میگذشت و من از آنها بیخبر بودم. حالا همه چیز رنگ دیگری به خود گرفته است.
یک نفر دیگر میگوید: وقتی سواد نداشتم، هر جا میخواستم بروم تا سه روز دور خودم میچرخیدم. فرزندم را میخواستم ببرم سنجش بینایی، اما نمیدانستم کجاست. بعداً فهمیدم نزدیک خانه خودمان بوده است، ولی من تا چه جاهای دوری که نرفتم!
حالا راحت همه جا میروم. احساس میکنم کسی نمیتواند سرم کلاه بگذارد. شوهرم نمیخواست من با سواد شوم. او قصاب است اما هر طوری که بود، آمدم تا یاد بگیرم. اولش خیلی برایم سخت بود، اما کم کم توانستم راه بیفتم.
بعد هم با اعتماد به نفس خاصی میگوید: هر وقت اینها را چاپ کردید، به من هم اطلاع بدهید که حرفهای خودم را بخوانم!به او اطمینان میدهم که حتماً از طریق معلمشان از چاپ حرفهایش در روزنامه، باخبرش خواهم کرد.
مهارت آموزی ؛ نیاز سرپرست خانوار
تلفن کنار میزش چندین بار زنگ میخورد. صحبتش را قطع میکند و گوشی را بر میدارد: "بله خودم هستم." کمی مکث میکند و بعد ادامه میدهد: "خواهش میکنم بیایید اینجا و از نزدیک موسسه ما را ببینید."
کلماتش آشناست. همان حرفهایی را میگوید که به من گفته بود و مجابم کرده بود که حتماً به آنجا بروم. تلفن را که قطع میکند، رو به من میگوید: حیف است اینجا را نبینند. هر کس زنگ میزند، میگویم بیاید و خودش ببیند و بداند اینجا چه خبر است. خب، کجای صحبتمان بودیم؟ و بعد بی آن که منتظر پاسخی از جانب من باشد، خودش صحبتهایش را از سر میگیرد.
اینجا به زنانی که سرپرست خانوار یا بد سرپرست هستند، یا اینکه میخواهند کمک خرج خانههایشان باشند، کارهای مختلفی را آموزش میدهیم. اینجا فضای تولیدی نیست. وقتی به کار اشراف کامل پیدا میکنند، به هر دلیلی میروند. تعریف ما هم از این موسسه همین است که کار را یاد بگیرند و بعد خودشان برای خودشان درآمدزایی کنند. به هر تولیدی پوشاکی که بروند، جای کار دارند. معنای واقعی کارآفرینی همین است!
خانم صفا پوینده ـ مدیر مؤسسه خیریه آوای ماندگار دروازه غار است. او 6 سال است که این خانه قدیمی را تبدیل به مامنی برای زنان و کودکانی کرده است که به اینجا میآیند و ساعاتی را به دور از دغدغهها و سختیهای بیرون از این خانه، سپری میکنند. هر چند وقتی با این زنان رو در رو میشوی، گویی که رنج همه دوران را در چشمانشان میبینی. زنانی که وقتی تو را میبینند، برای لحظهای سرشان را بالا میآورند، نگاهت میکنند و بعد بدون هیچ لبخندی به کارشان ادامه میدهند. اینجا به راستی سرها در گریبان است!
زنان کار
در یکی از اتاقهای طبقه بالا، چند زن در حال دوختن کیف هستند، کیفهای پارچهای ساده. چند دختر 15 -16 ساله هم در میانشان دیده میشوند. به نظر سئوال پوچی میآید اگر بپرسم چرا درس نمیخوانند؟ چرا با دوستانشان در حال تفریح نیستند؟ چرا کار؟ به نظر سوالهای واقعاً پوچی میآید! البته اگر بپرسم هم جواب درستی نمیگیرم. سکوت میانشان جاری است و به نظر میآید که میخواهند این سکوت و فاصله را با من هم حفظ کنند. اگر هم جوابی بدهند، کوتاه و برای از سر باز کردن چیزی میگویند و دوباره تنها صدایی که در فضا میپیچد، صدای چرخ خیاطی است. یا شوهر ندارند یا شوهرشان معتاد است یا کارگر...! هیچ کدام از اعتیاد همسرشان صحبتی به میان نمیآورند. هر بار میپرسم همسرتان چه کاره است، میگویند کارگر! ولی بعداً خانم پوینده میگوید شوهران بسیاری از زنان این محله اعتیاد دارند!
اینها از زندگی چه فهمیدهاند؟ از دوران کودکی، روزهای جوانی، از ازدواج. همیشه سایه فقر و بیچارگی بالای سرشان بوده. پا به پایشان حرکت کرده و دنبالشان آمده است. هر چه تندتر راه رفتهاند، این سایه شوم، بزرگ و بزرگتر شده و هرگز دست بردار نبوده است. مثل ابر بزرگی روی همه این محلهها سایه افکنده است و هیچ باد امیدبخشی نیست که این ابر سیاه را بردارد، ببرد و دیگر هیچ کس از آن خبری نشنود. نه! انگار امیدی به هیچ معجزهای نیست!
اما در قسمت بافندگی که در زیرزمین خانه است، فضای خنده و صحبت به راه است. خانمی به دیگران بافتن یاد میدهد و خانم دیگری هم پشت ماشین بافندگی نشسته است و لباس میبافد. دور تا دور اتاق،لباسهای کاموایی آویزان شده است. زنی میگوید: فروش این جنسها بد نیست، اما اینطور نیست که بگویم زندگی مان به خوبی میچرخد. ولی باز هم بهتر از هیچ است!
آموزش مهارتهای زندگی
صفا پوینده که 17 سال در انجمن حمایت از حقوق کودکان، در رابطه با کودکان کار و خیابان "محله دروازه غار" تهران فعالیت میکرده است، میگوید: پروژهای داشتیم برای آموزش خیاطی به کودکان افغان و برای این کار تعدادی چرخ خیاطی تهیه شده بود و فردی هم با در اختیار گذاشتن پارکینگ خانه اش برای ما فضای انجام این پروژه را مهیا کرد. بعد از انجام این پروژه چرخهای خیاطی به مدت 3 سال، بیکار ماند. در انجمن، دختر بچههای زیادی داشتیم، اما فضایی برای اینکه به آنها خیاطی آموزش دهیم، موجود نبود. اهمیتی نداشت که ما چه کاری برای این بچهها انجام میدادیم، آنها کودک کار بودند و در نهایت باید پول به خانه میبردند، پس این پروژه را برایشان تعریف کردیم. بعد یک نیکوکار پیدا شد و اتاقی را برای بچهها اجاره کرد. اتاق مخروبهای بود که در آن زمستان سخت، حتی سقف آن ریزش پیدا کرد. فقط تعدادی از دختران را با خودم به آنجا بردم برای آموزش خیاطی. آن بچهها آن موقع 12 ساله بودند و حالا 17- 18 ساله شده اند.
دوباره خیرین جمع شدند و این بار جایی را برای این کودکان اجاره کردند که سقف آن نریزد که همین مکانی است که حالا میبینید. در اینجا کار ما متمرکز شد و توانستیم در کنار دختران، مادران را نیز درگیر آموزش کنیم. به آنان سواد و مهارتهای زندگی آموزش دادیم. بعد از مدتی از طرف انجمن کودکان به من ایراد وارد شد که شما در حمایت از کودکان فعالیت میکنید یا زنان؟
پوینده ادامه میدهد: من برای خودم هدفی داشتم. زنی بود که فرزند یازدهماش، 4 ماه داشت. اگر من، این شعور را به او میدادم که بچه دوازدهم را دیگر به دنیا نیاورد، بخش کوچکی از هدفم برآورده میشد. انجمن حمایت از کودکان نمیتوانست زنان را هم درگیر فعالیتهای خود کند و وقتی انجمن، کنار کشید، کار من دیگر غیر قانونی بود. تکلیف مان مشخص نبود و چند ماهی فقط حفظ حیات میکردیم تا ببینیم چه میشود. با شهرداری مساله را مطرح کردم و بعد از مدتی این ساختمان را در اختیار ما گذاشتند.
از او میپرسم که آیا نمیشد مکان بهتری را به شما بدهند؟ این ساختمان خیلی قدیمی است و حداقل 60 سال عمر دارد.
میگوید: همین را از ما نگیرند، ساختمان بهتر نمیخواهیم! وقتی هنوز بهزیستی به من مجوز این موسسه را نداده بود، هر روز حکم تخلیه فرستاده میشد. اما در آخر توانستیم مجوز را بگیریم و با شهرداری هم آن قدر گفتگو کردیم که دیگر تا امروز به جای ما کاری نداشته اند.
میگوید: این ساختمان، امروز به این شکل درآمده است. شما روزهای خوبش را میبینید. روز اولی که ما به اینجا آمدیم، زیر زمین پر از سرنگ بود. آب نداشت. به مرور آن را ساختیم و ترمیم کردیم. در محل، وقتی به کسی میگفتیم، از اهالی کدام خانه هستیم، همه میگفتند آنجا که خانه نیست!
من اینجا را با 6 کودک و 7 چرخ خیاطی باز کردم. خانم نصیری را در خیابانهای همین محل دیده بودم. عادتم شده بود به هر کس میرسم، بپرسم سواد دارد یا نه تا او را تشویق به سوادآموزی کنم. از او هم پرسیدم و گفت تازه در دانشگاه قبول شده است.
به دنبال تحصیلکردههای این محل بودم. دعوتش کردم که بیاید و با من همکاری کند تا به اینجا سر و سامانی دهیم. بعد از 6 ماه با کمک او توانستم در اینجا کلاس تشکیل دهم. برای تعدادی از بچهها که نمیتوانند به مدرسه بروند، کلاس تشکیل دادهایم و برای بقیه هم که مدرسه میروند، کلاسهای تقویتی ریاضی، زبان، شیمی و... برگزار میکنیم.
پوینده در مورد هزینهها میگوید: همه هزینههای اینجا از کمکهای مردمی تامین میشود، بهزیستی فقط به ما مجوز داده و دیگر کاری برایمان انجام نداده است.
سایه شوم فقر
به اینجای صحبتمان که میرسیم، در اتاق با صدای بلندی باز میشود. خانمی 60 ساله، قد بلند و چهار شانه وارد میشود. در چشمان طوسی رنگش، اشک جمع شده است. رنج سالها روی پیشانی اش چینهای زیادی انداخته است. چادرش را زیر چانه اش محکم، گرفته است و با التماس به خانم پوینده نگاه میکند. برگهای را جلوی خانم پوینده میگیرد و میگوید: تو را به خدا بگویید این را کم کنند!
زن گریه میکند. با عجز التماس میکند: میدانی یک ماه وقت دارم. نمیتوانم پولش را بدهم، ندارم که بدهم!
به نظر میآید برگهای که در دست گرفته، نسخه پزشک است. از صحبتهایش میفهمم که بیماری قلبی دارد و حالا هزینه داروهایش 60 هزار تومان شده است.
60 هزار تومان را ندارد! نمیداند از که بگیرد. واقعاً از که؟ دور و بریهایش که همه از خودش محتاج ترند. از او میپرسم که آیا خانوادهای دارد یا نه؟ میگوید شوهر دارم با 4 دختر. اما پسر ندارم که کارگری کند، نان بیاورد خانه.
همسر زن، پیر است و توان کار کردن ندارد. این را از این جملهاش میفهمم که میگوید: موی سر شوهرم سفید است. نمیتواند کار کند!
زن، مستأصل وسط اتاق ایستاده، دلآشوب است. بیماری امانش را بریده و ترس به جانش انداخته است: "این مریضی من را میکشد." اشکهایش سرازیر است.
برای زندگی میجنگد. واقعاً این طور است یا اینها همه تصورات من است؟
خانم پوینده میگوید 4 دختر داری. بیاورشان اینجا کار یاد بگیرند. از زن اصرار و از خانم پوینده انکار. مثل اینکه زن چند دفعه دیگر هم به آنجا آمده است و هر بار کارش را راه انداختهاند، اما دیگر نمیشود. چرا خانم پوینده قبول نمیکند که امضایی پای برگه بزند، تا از پول داروهای زن کم کنند؟ چرا مثل من دلش به درد نیامده و یا آمده است؟ نمیدانم!
خانم نصیری وارد میشود. زن را با خود میبرد گوشهای و میگوید: بیا اینجا برایت درستش میکنم. میروند. صفا پوینده پشت میز، سرش را میان دستانش میگیرد. فضای اتاق سنگین شده است. احساس میکنم آن ابر سیاه حالا با سماجت بالای سر این اتاق ایستاده است.
پوینده روزی چند نفر از این زنان و دختران را میبیند؟ روزی چندبار به این میز تکیه میدهد و روزی چند بار دردهای دیگران، زخمی میشوند بر دل او؟
یکی از خیرین، هر چند ماه یک بار، یک میلیون تومان به حساب یکی از بیمارستانها میریزد تا هر کس که از طرف خانم پوینده به بیمارستان معرفی شد، از تخفیف برخوردار شود.
خانم پوینده میگوید: نمیتوانم همه آن یک میلیون تومان را برای یک نفر خرج کنم، پس بقیه چه میشوند؟ای کاش قضیه به همین یک نفر ختم میشد. حالا که من به این زن نامه میدهم، فردا تمام دروازه غار میآیند اینجا و نامه میخواهند برای رفتن به بیمارستان!
میگویم: اینجا بیشتر زنها، ازدواج کردهاند و شوهرشان هم بالای سرشان است. وضعیتشان باید بهتر از زنان سرپرست خانوار باشد.
پوینده میگوید: کدام سایه سر؟ای کاش خیلی از این زنان شوهر نداشتند! بعد انگار که منتظر باشد، شروع میکند داستانهایی را که از این زنها بلد است، تعریف میکند: مثلاً زینب خانم، 14 سال که داشت، شوهرش میدهند به یک مرد 36 ساله که نابیناست! دختر بزرگ خانه بوده است و به این مرد نابینا شوهرش میدهند، چرا که او جهیزیه نمیخواسته است. زینب زندگی سختی داشت.
همیشه از استرس میلرزید و ناراحتیهای مختلف عصبی داشت. اما شوهر این زن در خانه نشسته است و تکان هم نمیخورد. من میتوانم برای او هم کار پیدا کنم. میتواند منشی تلفنی شود.
میتواند تایپیست شود، یا خیلی کارهای دیگر. اما حاضر نیست از جای خود تکان بخورد. اینها در خانههایشان حتی گاز هم ندارند و خیلی ابتدایی زندگی میکنند و زینب مجبور است تمامی بار خانواده را به تنهایی بر دوش بکشد.
از این موارد بسیار است. برای مثال شوهر خانم مولایی، مبتلا به اسکیزوفرنی (اختلال روانی که باعث ایجاد توهمهای جنونآمیز در فرد مبتلا میشود) است. هر چند وقت یک بار مجبورند او را در بیمارستان روانی بستری کنند. خانم مولایی یک زن جوان بسیار با استعداد و پر انرژی است. ولی زندگی با آن آدم مشکلات بسیاری برای او ایجاد کرده است. یک دختر نوجوان خیلی درسخوان و باهوش هم دارد که باید در این فضا بزرگ شود و زندگی کند. مطمئنم اگر خانم مولایی شرایط درس خواندن داشت، از نخبگان کشور میشد. هر وقت همسرش بستری میشود، اینها تازه نفس راحتی میکشند!
وقتی در مورد اعتیاد میپرسم، میگوید: اصلاً نشانه این محل، اعتیاد است.
بعد به شوخی ادامه میدهد: اینجا اگر کسی اعتیاد نداشته باشد، برایش افت دارد! بسیاری از مردان که میمیرند، تازه میگوییم همسر و فرزندشان راحت شدهاند! چرا که بیشتر مردهایشان اعتیاد داشتهاند. ولی مرکز ما فقط زنان سالم را راه میدهد. زنانی که اعتیاد دارند یا خودفروشی میکنند، در اینجا جایی ندارند. کلینیکها و مراکز دیگری برای این افراد وجود دارد.
خیابانهایی که خطرناکند!
خاطرات خانم پوینده بسیار است. موارد دردناک زیادی را برایم تعریف میکند و بعد منتظر میمانم تا خانم مولایی، همان که شوهرش مبتلا به اسکیزوفرنی است، از راه برسد.
وقتی میآید، با هم در حیاط مینشینیم و صحبت میکنیم. 32 سال دارد و 4 سال است که به این موسسه میآید. میگوید: نمیتوانستم هر روز به اینجا بیایم. مشکلات خودم را داشتم. باید شوهرم را پیش روانپزشک میبردم و در خانه کنارش میماندم. اما کم کم اینجا کار یاد گرفتم. چرخ کاری میکنم، سردوز میزنم، لحاف را پشم شیشه میکنم و اگر وقت داشتم، میتوانستم کارهای دیگری هم یاد بگیرم، اما نمیتوانم زیاد به اینجا بیایم.
مولایی ادامه میدهد: ماهانه 180 هزار تومان از این کار شاید عایدم شود. گاهی هم بیشتر میمانم و پولی که میگیرم، بیشتر میشود. ولی در کل همین است زندگی مان!
فرزندش 14 ساله است. آن قدر جوان است که باور نمیکنم دختر نوجوان 14 سالهای داشته باشد.
میخندد و میگوید: گاهی دخترم به بعضی بچهها ریاضی درس میدهد. او هم مثل من اضطراب بسیاری دارد و زیاد عصبی میشود. در محل ما صبحها که از خیابان میگذری، برای همه چیز بفرما میزنند. شیشه و کراک به وفور در دسترس است. دخترم بزرگ است و واقعاً حتی عبور از این خیابانها خطرناک است.
میگوید: شوهرم وقتی حالش خوب باشد، واقعاً انسان خوبی است. اگر مشکلات مالی زندگی با او را کنار بگذارم، واقعاً من را دوست دارد و همه چیزش خوب است. ولی وقتی حالش بد است، کمی زندگی برایمان سخت میشود اما در کل از او رضایت دارم.
سعی میکند از شوهرش شکایت نکند و از جزئیات زندگی خصوصیشان، باخبر نشوم. نام بیماری را اصلاً نمیآورد، من هم اصراری نمیکنم و او را در منگنه قرار نمیدهم. میدانم از آنهایی است که صورت خود را با سیلی سرخ نگه میدارند و از آنهایی است که امید دارند. به آن ابر سیاهی که دنبالش است، نگاه نمیکند و راه خود را میرود.