سه شنبه, 29ام اسفند

شما اینجا هستید: رویه نخست ایران پژوهی جهان ایرانی جایگاه تاجیکستان در تاریخ و تمدن ایران

جهان ایرانی

جایگاه تاجیکستان در تاریخ و تمدن ایران

برگرفته از فر ایران

هادی سکوت

کشوری که اکنون تاجیکستان نامیده می‎شود، از ترکیب بخشی از باختریای باستان و بخشی از سغدیای باستان تشکیل شده است. باختریا را در زبان دری (زبان همگانیِ ایرانیان اواخر عهد ساسانی) «بَلخ» می‏گفتند. مرکز باختریا (یا بلخ) شهری به همین نام بود که در دورترین بخش شمال‌شرق افغانستان کنونی واقع شده بود. بخش اصلی باختریا در تاجیکستان امروزی واقع می‏شود؛ یعنی باختریای قدیمی، علاوه بر بخش شمال‌شرق افغانستان کنونی، بخش غربی تاجیکستان کنونی را دربر می‏گرفته است.

وقتی در تاریخ داستانی‌مان از شاهان بلخ سخن می‏گوییم، منظورمان شاهانی هستند که در تاجیکستان کنونی و شمال‌شرق افغانستان کنونی حکومت می‏کرده‌اند. معروف‏ترین شاهان بلخِ باستان در هزاره‌ی دوم قبل از مسیح، اورانت‌اسپَه و ویشت‌اَسپَه هستند که در شاهنامه‌ی فردوسی با نام لُهراسپ و گشتاسپ از آن‌ها یاد شده است. این‌ها همان شاهانی هستند که زرتشت وقتی از خوارزم هجرت کرد خود را به پناه‏شان آورد، و به یاری وزیران دانشمند این دو پادشاه که جام‌اسپه و پوروش‌اسپَه نام داشتند آیین انسان‌پرور خویش را گسترش داد.
پس نام زرتشت و پیدایش آیین مَزدیَسنا که آیین ایرانی است با نام بَلخ که همانا تاجیکستان امروزی باشد گره‏خورده است. زرتشت اهل خوارزم بود. خوارزم باستان اکنون نیمه‌ی شمال ازبکستان و بخشی از شمال‌شرق جمهوری ترکمنستان امروزی را تشکیل می‌دهد. ولی آیین زرتشت در منطقه‌ای پرورش و انتشار یافت که اکنون در قلمروی جمهوری تاجیکستان و دورترین بخش‎های شمال‌شرق افغانستان است. پس می‌توان گفت که آیین زرتشت را مردم کهنِ تاجیکستان پروردند و رشد و انتشار دادند. از همین جا می‌توانیم به‌ جرات بگوییم که گویشی که زرتشت کتاب «گاتا» را با آن نگاشت گویش باختری (یعنی گویش مردمِ باستانیِ بلخ) بوده است.

داستان‌های تاریخی ما می‌گویند که مردم بلخ از زرتشت حمایت کردند، ولی ایرانیان نواحی غربی این منطقه از مخالفان آیین زرتشت بودند، و چنان که در اوستا و در داستان‌های تاریخی می‌خوانیم، قلمرو گشتاسپ زیر یورش‏های کاویان همسایه واقع شد، و زرتشت در یکی از این حملات به ‌دست جنگجویان یک کاوی، به‌نام اَرجَت‌اَسپه (ارجاسپ) کشته شد.
باز هم این مردم بلخ باستان بودند که آیین زرتشت را حفظ کردند، و اندک اندک در سراسر ایران گسترش دادند. از این جا نقش مردم تاجیکستان باستان از دیرترین دورانِ تاریخ در تمدن و فرهنگ ایرانی نمایان می‎شود.
داستان‌های تاریخی به ما می‌گویند که ساسانی‌ها نیز اصل‏شان از بلخ بوده است. این داستان‌ها می‌گویند که ساسان بزرگ ، پسر بهمن، پسر اسفندیار، پسر گشتاسپ، پسر لهراسپ بود؛ و می‌گویند که ساسان بزرگ در اواخر عمر پدرش به پارس هجرت کرده پیشه‌ی چوپانی گرفت و بیش‏تر عمرش را به عبادت گذراند.
هرچند که این داستان‌ها را نمی‌توان باور کرد، ولی چون که بازنمای یادهای جمعیِ قوم ایرانی‌اند می‌توانند حقایقی را در درون خویش نهفته داشته باشند؛ و شاید این که اصل و ریشه‌ی قبایل پارس (که هم هخامنشیان و هم ساسانی‌ها از آن‌ها بودند) از منطقه‌ی بلخ بوده است را نتوان مورد جدال قرار داد و انکار کرد. از کجا معلوم که اصل این داستان‌ها روزگاری توسط خودِ پارسی‌های باستان ـ مثلا درزمان هخامنشی ـ رواج نداشته است؟ ما می‌دانیم که پارسی‌ها از قبایلی بوده‌اند که در زمانی از تاریخ ـ در سده‌های نخستینِ هزاره‌ی اول قبل از مسیح ـ به درون ایران مهاجرت کردند. در مَزدیَسنا بودن (زرتشتی بودن) قبایل پارس نیز جای هیچ جدالی نیست، و گزارش‌ها، به ویژه سنگ‌نبشته‌های بازمانده از کورش و داریوش، حکایت از مَزدیَسنا بودن کورش و داریوش می‌کند. پس می‌توان تصور کرد که پارسی‌ها آیین زرتشت را از منطقه‌ی مهاجرت‏شان که احتمالا همان منطقه‌ی بلخ ـ یعنی تاجیکستان و شمال‌شرق افغانستان کنونی ـ بوده است به درون ایران آوردند.
شاید کسی اعتراض کند که چه اصراری داری که ریشه‌ی پارسیان را از باختریا بدانی؟ این اعتراضی به‌جا است. من چنین اصراری ندارم؛ ولی داستان‌های تاریخی را باز می‏گویم که در کتاب‏های ما نوشته شده و برای ما برجا مانده است. این که این‌ها راه به حقیقتی می‌برد یا نمی‌برد به ما مربوط نیست، و نفی و انکارش هیچ مشکل تاریخی را برای ما حل نمی‌کند. لیکن آمادگی برای باورکردنشان، به هر نحوی که برای خودمان توجیه کنیم، پیوندهای تاریخی اقوام شرق و غرب ایران را به اثبات می‌رساند. در این که متخصصان تاریخ ایران باستان ، اصل و ریشه‌ی پارسیان را از شرق فلات ایران می‌دانند که نمی‌توان جدالی کرد و نظرهایشان را انکار نمود. پس چه مانعی دارد که داستان‌های تاریخی خودمان که پارسی‌ها را از مردم سرزمین باختریا (بلخ) دانسته‌اند را نیز باور کنیم؟
اسکندر مقدونی پس ازآن که شاهنشاهی هخامنشی را برانداخته سراسر ایران را تسخیر کرد، دختر یک شهریار همین منطقه ـ مشخصا در تاجیکستان ـ را که رخشانک نام داشت به زنی گرفت، و این شهریار را، در حاکمیت منطقه تثبیت کرد. معلوم می‏شود که این شهریار از خاندان هخامنشی بوده و اسکندر می‏خواسته، با این ازدواج، مشروعیت سلطنت خویش را نزد ایرانیان تثبیت کند. وقتی اسکندر درگذشت، رخشانک حامله بود. سرداران اسکندر تصمیم گرفتند که وقتی فرزند رخشانک به دنیا بیاید اورا پادشاه کنند؛ و پسر دیگر اسکندر را که از یک زن یونانی بود بطور موقت به جای اسکندر نشاندند. همین خود نشانگر اهمیت رخشانک برای یونانی‌ها و مقدونی‌ها و نیز برای ایرانیان بوده است. زیرا فرزندی که او در شکم داشته می‌توانسته وارث تاج و تخت نیاکان مادریش و جانشین پدرش اسکندر بوده باشد و مقبول ایرانیان گردد. البته رخدادها به نحو مطلوب پیش نرفت و جنگ‏های درازمدت یونانی‌ها در خاورمیانه آغاز گردید و رخشانک و پسرش ـ اسکندر کهتر ـ در میان رقابت قدرت سرداران مقدونی از میان برداشته شدند. این داستان را از آن‌ جهت آوردم تا یادآور اهمیت تاجیکستانِ کنونی در پایان عهد هخامنشی بوده باشد.
چند دهه پس از اسکندر، یونانی‌ها یک حاکمیت خودمختار در این منطقه تشکیل دادند، که درتاریخ با نام دولتِ هلینیِ باختریا معروف است. یونانی‌ها خیلی زود تحت تأثیر آیین بودا قرار گرفتند که در همسایگی منطقه ـ در گَندارای قدیم و کابلستان ـ رواج داشت و بودائی شدند. مهم‎ترین یادگار آن‌ها دراین منطقه مجسمه‌های بزرگ بودا در بامیان است، (که چند سال پیش از این به فرمان عمر قندهاری ـ رهبر طالبان ـ تخریب گردید). بعدها که شاهنشاهی پارت تشکیل شد، دستگاه یونانی‌ها در این منطقه برچیده شد و باختریا به دامن شاهنشاهی برگشت، و تا پایان عهد ساسانی جزو قلمرو شاهنشاهی بود. یونانی‌ها نیز به زودی ایرانی شدند؛ و چه بسا که بقایای‏شان هنوز در تاجیکستان موجود باشند که البته دیگر تاجیکند.

تاجیکستان در دوران اسلامی
پس از حمله‌ی عرب و برافتادن شاهنشانی ایران، سرزمین بلخ تا سال 97هجری از قلمرو عرب بیرون ماند و توسط شهریاران محلی اداره می‎شد. یک روایت طبری می‏گوید که یزدگرد سوم در گریز از برابر عرب‌ها به بلخ رفت و با خاقان ترکستان در ارتباط شد شاید تا به کمک او با عرب‌ها مقابله کند. گزارشی از کمک خاقان به او به دست داده نشده است. همین روایت می‌گوید که او بار دیگر به فرغانه رفت و چندسال آن جا  بود و سپس به مرو برگشت و درآن جا  کشته شد.
هردو منطقه‌یی که در این روایت آمده است ، اکنون در درون تاجیکستان واقع است. بلخ در سال 42 هجری مورد حمله‌ی عرب قرار گرفت، و هرچند که برخی از آبادی‌هایش به دست عرب‌ها تخریب شد و معبد نوبهار نیز گویا به دست مهاجمان عرب منهدم گردید، ولی چون که مردم منطقه به سختی در برابر عرب‌ها پایداری نشان دادند، عرب‌ها از گرفتن بلخ ناتوان ماندند. پس ازآن شهریار بلخ با فرمانده عرب وارد قرارداد صلح شده ، پذیرفت که باج سالانه‏ای به عرب‌ها بپردازد و استقلال خویش را حفظ کند.
درسال 51 هجری مجددا عرب‌ها به بلخ حمله کردند؛ و باز هم پیمان صلح و باجگزاری سابق تجدید شد و بلخ هم‌چنان در استقلال ماند. باز در سال 75 هجری حملات مکرری به بلخ صورت گرفت که همگی ناکام ماندند و فقط به تجدید پیمان سابق منجر گردیدند.
در اواخر دهه‌ی 80 هجری ، شرق ایران (مناطقی که از سلطه‌ی عرب‌ها بیرون بود) مورد هجوم اقوام خزنده‌ی ترکِ ماورای سیحون قرار گرفت که در صدد دستیابی به سمرقند و بلخ بودند. یک گزارش، خبر از ویرانی شهر بلخ در اواخر این دهه می‌دهد، بدون آن که ویرانی شهر را به ترکان خزنده نسبت بدهد. درسال 91 هجری خبر یورش بزرگ عرب به بلخ را می‌خوانیم، بدون آن که خبر سقوط بلخ به دست داده شود. چند سال بعد از این‌ها از یک شخصیت مسلمان‌شده‌ی ایرانی به نام حیّان نَبطی ـ از افسران بلندپایه ـ سخن گفته می‎شود که در منطقه‌ی بلخ (درست در غربِ تاجیکستانِ کنونی) نیروی بسیار زیادی به هم زده بوده و در جریان‌های سیاسی دولت عربی در منطقه نقش بازی می‏کرده است (داستان نقش حیان ، مفصل است و اینجا جای سخن ازآن نیست).
بلخ درسال 97 هجری توسط عرب‌ها گشوده شد. فاتح بلخ ، اسد ابن عبدالله قسری ـ برادر فرماندار عراق و ایران ـ بود. در اواخر این قرن در همه‌ی گزارش‌ها فرماندار بلخ را عرب، و بلخ را در درون قلمرو عرب می‌بینیم. در گزارش‌های سال 107 هجری می‌خوانیم که اسد قسری هزاران خانوار عرب را در بلخ اسکان داد و اداره‌ی شهر بلخ را به بَرمَک سپرد. در گزارشی بعد از این می‌خوانیم که : فرزندان عرب‌های مقیم بلخ عموما به زبان ایرانی سخن می‌گفته‌اند؛ و حتی حکام عرب نیز زبان محاوره‌شان به زبان ایرانی بوده است (زبان ایرانی را عرب‌ها زبان فارِسی می‌نامیدند؛ زیرا ایران را فارِس می‌گفتند). یک شعر را که بچه‌های عرب‌ها به مناسبت برگشت اسد قسری با شکست به بلخ می‌خوانده‌اند. را اصحاب تاریخ برای ما چنین نوشته‌اند:

از خَتلان آمدی؛ برو تباه آمدی؛
ابار باز آمدی؛ خشک و نزار آمدی

سپس در گزارش‌ها می‌خوانیم که اسد قسری در سال 120 هجری در جشن مهرگان در بلخ شرکت کرد، و دهگانان هرات و بلخ برایش هدایای مهرگانی بردند؛ و به زبان فارسی به او تهنیت گفتند (اسد در همین جشن‌ها درگذشت). پس از این‌ها نهضت بزرگ خراسان برضد اموی‌ها آغاز شد که نقش بلخ درآن بسیار نمایان است؛ و یکی از حکومت‏گران سنتی بلخ که درآن اواخر مسلمان شده بوده در این جنبش بزرگ، همانا خالد پسر برمک است که در تاریخ تمدن و فرهنگ ایران بعد از اسلام نقش بزرگی دارد.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه