ایران پژوهی
ایران برای من چه معنا دارد (بخش سوم)
- ايران پژوهي
- نمایش از چهارشنبه, 20 بهمن 1389 19:27
- بازدید: 6314
بخش سوم مقاله ی (ایران برای من چه معنی دارد):
در هر نقطه که خاک را بکاویم مرده ریگی از زندگی های فسرده به دست می آوریم: خنجرها، زوبین ها، کمربندها، گردن بندها، دستواره ها، کجایند آن گردن ها که این طوق ها را به خود می آویختند، و کجایند آن آن دست ها که این خنجرها را می گرفتند؟ صداها نیز: صدای سم اسبها که از پلکان تخت جمشید بالا میرفتند، صدای چکاچک سپاهیان خشایارشا که میرفتند تا آتنیان مغرور را مجازات کنند، و این بزرگترین سپاهی بود که تا آن روزگار زمین به خود میدید. و باز پژواک قهقهه ی مستانه ی اسکندر که مشعل را به زیر الوارهای شمشاد و سدر کاخ شاهان می گرفت تا آن را له آتش بکشد، و بعد ((غریو کوس)) از سرای اتابک، و کوچه های تنگ شیراز که حافظ ((لا حول)) گویان از آنها می گذشت. و صدای گُرنب گرنب سواران در همه جا...
adidas heliopolis hotel in dubai , adidas concord ankle fur sneakers boys running Release Date Info , MysneakersShops | Giftofvision, ALWAYS LIKE A SALE
و همه ی این انبوه عظیم یادگارها دسترنج مردمی است که به تعداد میلیون ها این سرزمین را آباد کردند و آن را دوست داشتند و در راهش جنگیدند.چه پیکرهای جوانی که باهوده یا بیهوده، بر این خاک افتاده است چه دست های پینه بسته، چشمهای خواب نکرده، چشم های به راه، که آنکه می بایست بیاید هرگز نیامد؛ دهقانی که گفت (( بکاشتند و بخوردیم و کاشیم و خورند)) و دهقانی که گفت((ای نور چشم من به جز از کشته ندروی))، و سربازی که رفت و دیگر برنگشت.
گمان میکنم زیاد نیست در جهان پاره خاکی به اندازه ایران که حوادث به چشم دیده باشد: جنگ، شهربندان، قحطی، خشکسالی، هوسبازی شاهان و امیران، سالوس موبئدان و زاهد نمایان، جشن و ماتم، عشق، ایثار، روزهای خوش و روزهای ناخوش، از بوی گل سرخ تا بوی خون... چه بگوییم؟ آزموده است آنچه را که کوره آزمایش، چرخشت زمان، در طی دورانی دراز از دستش بر آمده و آن را بر سر یک قوم سر سخت با صبر ایوب بتوان آزمود.
موضوع اصلی بار فرهنگی است.اگر این خیل گمنامان آمده بودند و رفته بودند و اثری از آنان بر جای نمانده بود، ما اکنون بر زمین غفر زندگی می کردیم. ولی هر ذره از وجود آنان اثری بر جای نهاده، نه بطور مستقیم، بلکه از طریق کسانی که نماینده یا سخنگوی آنان به شمار میرفتند و آن کسان عبارتند از بنّای ناشناخته که مسجد کبود تبریز و رصدخانه ی مراغه را ساخته و آن کارگری که خشتش را زد و خاکش را بیخت؛ انگشتی که خطها را نوشت و مُذهّب کرد؛ نقش ها، مقرنس ها؛ از کاخ شوش تا مدرسه چهار باغ. آنگاه کتابها و دیوانها، آنهمه شعر و نثر، تفسیر، حکایت، بحث، مکاشفه، استدلال، که مجموع آنها حاکی از جستجویی مداوم برای شناخت زندگی، گسترش دامنه ی زندگی و راه رهایی است. این کنجکاوی و تلاش خستگی ناپذیر ، که گاهی در راههای عقیم و یاوه نیز به کار می افتاد، در هر حال حاکی از تحرکات ملتی نگران است که در سرزمینی ناامن و دنیایی ناپایدار، می خواهد قراری بحجوید.زبده و خالاصه ای از محصول این کوشش ها و پویش ها در دست است؛ چه، در هنر و چه در کلام؛ که می توانند جزو قله شاهکارهای بشری شناخته شوند.بیشترین مقدار معنایی که ایران برای من دارد از این بار فرهنگی ناشی میشود، از فلان خرابه، فلان بنا، فلان نقش قالی یا قلم کار؛ اشیائ باستانی؛ و البته کتابها...
محصول فکری و هنری ایران بعد از اسلام متناسب با عظمت دوران باستانیش بوده است.هر دو، هم سَروری سیاسی و هم دستائرد فرهنگی، حاکی از قابلیت و تحرک قومی است که در طی سه هزار سال از پای نایستاده و تجربه ها و مصیبت های تاریخی او بی ثمر نمانده، و عصاره آنها به صورت آثاری پایدار فرو چکانیده شده است.
بنا به عللی که در اینجا مجال طرحش نیست، بلندترین و ابتکاری ترین اندیشه های ایرانی در شعر بیان شده است. در کنار چهار کتاب بزرگ زبان فارسی(شاهنامه، مثنوی، سعدی و حافظ) می توان سه کتاب دیگر یعنی سنایی و نظامی و ناصرخسرو را نشانید. این هفت مجموعه، ستون های فکری و احساسی و ادراکی ایرانیان هستند. علاوه بر اینها البته دیوانهای دیگر و کتابهای نثر هم هستند با ارزش بسیار.
با توجه به آنکه قسمت عمده ی شاهکارهای ادبی مغرب زمین، در چهارصد سال اخیر یعنی دویست سالبعد از زمان حافظ(آخرین شاعر بزرگ ایران) به وجود آمده اند، اگر آنها را استثنا کنیم و بر حسب زمان، آثار بزرگ شعری خود را در کنار شاهکارهای شعری جهان ِ مربوط به پیش از عصر رنسانس اروپا بگذاریم، میتوانیم به این نتیجه برسیم که زبان دیگری نیست که به اندازه ی زبان فارسی از لحاظ شعر ِ شاهکار غنی باشد، و اگر گویندگان ما شهرت و عمومیتی را که کسانی چون شکسپیر و دانته و گوته در جهان بدست آورده اند، نیافته اند، برای آن است که دنیای آنان با دنیای غرب متفاوت بوده است.
با توجه به این واقعیت، من با هیچ بیانی قادر به گفتن نخواهم بود که تا چه اندازه از اینکه در ایران به دنیا آمده ام و زبانم فارسی است شکر گزارم.
منظورم آن نبوده است که همه ی تکیه ها را روی شعر بگذارم؛ شعر جزیی از فرهنگ هر کشور است، و ردیف کردن کلمات موزون به خودی خود هنر مشعشعی نیست. ارزش گویندگان بزرگ ایران نه در قافیه پردازی بلکه درآن است که ((کمال انسانی)) را سروده اند و در آثار آنها مسائل روزمره ی خاکی با ((قله ی هستی)) پیوند خورده است.
هم چنین، این گویندگان از این جهت بزرگ شناخته شده اند که سخنگوی مردم خود قرار گرفته اند، یعنی گفتند آنچه را که مردم می بایست و می خواستند بگویند. اجزائ این آثار ذره ذره از مسامات مغز فرد فرد ایرانی تراویده شده اند.
فردوسی نخستین و بزرگ ترین است. شاهنامه کتاب ایرانیهاست و فردوسی واسطه ای بیش نیست. اوضاع و احوال زمان، مردم را به سوی این نیاز راند.اگر تفرعن اعراب و ظلم و ستیز، و از سوی دیگر بهره وری حق ناشناسانه ی خلافت بغداد از تمدن ایرانی نمی بود، شاید ضرورت ایجاد کتابی چون شاهنامه پدید نمی آمد.چه ایجاب می کرد که این گذشته ی دور ِ آمیخته با افسانه، از نو زنده شود؟ ولی وقتی عربها، در عین استفاده از دانندگی ایرانیان، خود را از آنان برتر می شمردند، آنها ناگزیر به پاسخگویی بودند. بدینگونه، دقیقی و فردوسی فرزند جرقه ها شدند. فردوسی اگر کار بدی کرده که یاد (( آتش پرستان)) را زنده کرده، گناهش به گردن مردم ایران است، نه تنها به گردن کسانی که همزمان با او یا پیش از او بودند، و همین شراره را در دل داشتند، بلکه همه ی کسانی که بعد از او تا به امروز آمده، و با بزرگ شمردن او، او را تایید کرده اند.
اگر کسی بخواهد درباره ی فردوسی حرف پیش آورد، باید فهم و درک و احساس و ذوق ایرانی را در طی هزار سال به انحراف متهم نماید، زیرا بر خلاف آنچه گاهی زمزمه شده است، خواننده ی شاهنامه ((طاغوتی ها)) نبوده اند، مردم کوچه و بازار و ایلی ها و دهقانان و همه ی نا آرام ها بوده اند، نظیر همه ی کسانی که همین اواخر در جنوب با انگلیسی ها جنگیدند.
در برابر تحقیر و توهین تازه به دوران رسیده های مروانی و عباسی و نخوت غلامان ترک، فردوسی به هموطنان ستم کشیده ی خود گفت: ((شما آزادگان و سرفرازان بوده اید.)) آنها را تسلی داد و گرم کرد. تنها این نیست، کتاب او همچنین اخلاقی ترین و انسانی ترین کتابی است که تا کنون در زبان فارسی نوشته شده است، آن هم زبانی که به قول نظلامی عروضی (( سخن را به آسمان علیین برد))، و گذشته از این، خود او در زندگی ای که داشته است، پارساترین سخن سرای ایران است، و از مجموع این جهات است که اگر از من بپرسند کدام ایرانی است که بیشترین حق را بر گردن ایرانیان دارد و بزرگترین ِ آنهاست، بی تردید خواهم گفت: فردوسی.
مولوی عظیم ترین کتاب عرفانی و اشراقی فارسی را آفرید، و به گمان من پهناورترین مغزی است که تا کنون در این زبان، زبان به گفتن باز کرده است.
سعدی و حافظ نیز هر کدام برای خوذ جایی دارند که همه می شناسند. شاید بتوان گفت کسی به تیزهوشی و تیزبینی سعدی در زبان ما نیامده است، و حافظ آخرین، بزرگ است که گویی شعر فارسی بعد از او در آوردن شاهکار، آردش را بیخت و غربالش را آویخت.لا اقل تا کنون چنین بوده است.
والبته تنها قلمرو سخن نبوده است؛ علم، اخلاق... هر چه را فکر کنید که مغز بشر در دایره ی زمان معینی بتواند بیندیشد و دست بشر بتواند شکل بدهد، در حیطه ی تمدنی ایران جای گرفته است؛ به قدر وُسع و تا آنجا که از عهده ی یک ملت بی قرار که در طی تاریخش بیشترین مقدار نیرویش صرف دفاع از موجودیتش شده است، بر می آمده.
ایران از مردمش جدا نیست. گذشته ی دور او همراه با مردمش به یاد می آید.این مردم عیب هایی داشته اند و حسن هایی؛ و باید آنها همینگونه که هستند دربست پذیرفت. با اوضاع و احوالی که بر ایران عارض شده، ظرفی بوده است که جز این مظروف نمی توانسته است پدید آورد. ولی وقتی کسی همدلی داشت باید بکوشد تا علت ها و ریشه ها را درک کند، و البته دفع عیب ها مشکل ترین کاری است که این کشور در پیش دارد.
مسئله ی دیگر آنکه ما از زمانی که خواستیم آنچه خود بودیم دیگر نباشیم، یعنی از زمان برخورد با تمدن غرب-که در مقابل آن خیره شدیم- لنگر خود را گم کرده ایم. باید این لنگر، یعنی تعادل، بازیافته شودف نه یک فرد، و نه یک ملت نمی تواند تا آخر عمر دست به دیوار راه برود. باید دو پا را از نو محکم کرد.
از مطلب اصلی دور نمانیم. از آنجا که سرنوشت ایران از مردمش را نمی توان جدا دانست برای من منبع الهام، مایه ی دلگرمی، نقطه ی اتکا، سرچشمه ی فیض، همواره در دو وجه وجود داشته است، چون سقفی که بر دو ستون قائم است: یکی فرهنگ ایران و دیگری مردم امروزش: این دو با هم و در پیوند جدایی ناپذیر هم، کشورم را برای من معنی دار کرده اند؛ و این فرهنگ حاصل دسترنج و غم و شادی و کوشش و امید میلیونها نیاکان ماست که از طریق آثار عده ای از برجسته ترین افراد بشری تبلور پیدا کرده است، که این عده در هر قوم و ملتی پدیدار شوند، آن ملت را رو به روشنی و گشایش و سربلندی می برند؛ از نوع کسانی چون رودکی و رازی و فارابی و شهاب الدین سهروردی و عین القضات همدانی و فریدالدین عطار و غزالی و حسین منصور حلاج و بایزید بسطامی . شمس تبریزی و روزبهان بقلی، تا برسد به شیخ بهایی، و نیز کسان دیگری که پیش از این از آنها نام برده شد، و ده ها تن دیگر که مجال نام بردن یکایک آنها نیست.
اینها دانشمندان و سخنوران بوده اند. در میان وزیران، سرداران، کارگزاران، دیوانیان نیز کسانی بوده اند که این آب و خاک مدیون هوشمندی و جوانمردی و استعداد آنهاست و عده ای از آنها خاک ایران را به خون خود رنگین کرده اند. امکان پذیر نیست که ما بتوانیم از یکایک انها یاد کنیم و حق آنها را بگزاریم. همه ی آنان نوبت خود را به سر رساندند، با یک زندگی سرشار، و ما نیز نوبت خود را به سر خواهیم رساند، و حرف در این است که چگونه آن را به دست آیندگان بسپاریم.
بنا به آنچه گفته شد، ایران برای من یک توده تپنده است. در بطن این مجوعه ی خاک و سنگ و گیاه، که از چاه بهار تا شرف خانه، و از تایباد تا قصر شیرین گسترده است، یک عمق چند هزار ساله جای دارد که عمر ما به عمر آن اتصال می یابد ما وقتی کارنامه ایران را می گشاییم، مانند آن است که چند هزار سال زندگی کرده ایم. باد که در درخت می پیچد، به صدایش گوش دهیم این صدای درخت تناور ایران است که شاخه های سیاست، فرهنگ، تاریخ، هنر، افسانه، دانش، نعمت و منابع از آن جدا شده است. و ما مردم آن در سایه اش می نشینیم و از میوه اش میخوریم و رعنایی آن را تماشا می کنیم و در غم خزان و برگریزانش نیز شریک می مانیم.
از مجموع این احوال و این سرگذشت چه در دست مانده است؟ اگر بخواهیم در یک کلمه خلاصه کنیم باید بگوییم: قدری اصالت که در اکثر مردم ایران نایاب نیست؛ حالت آبدیدگی، سرد و گرم چشیدگی، شیارهای رنج. حتی در متقلب ها و نخاله ها این حالت کورسو می زند. ایران از مسیر آزمایش ها گذشته است، مانند سیاوش گذرنده بر آتش...سرزمین شگفت، خود آزار، رمز آلود، بارکشنده جون لوک، پای فشارنده مانند قیج. دیدیم که همه آمدند و رفتد: اسکندر رفت، عرب رفت، ترک و تاتار رفتند، و او، او را چه بنامیم؟ سیمرغ چاره گر، چنار پیر،آتش نمردنی؟همانگونه بر جای است، و چنین می نماید که سخت جانی او ضربه های روزگار را از سر می گذراند.