شاهنامه
شاهنامه و تاریخ
- شاهنامه
- نمایش از شنبه, 16 آبان 1388 15:58
- بازدید: 11337
برگرفته از تارنمای شاهنامه و ایران
شاهرخ مسکوب*
شاهنامه تاریخ پیشینیان، و به منزله تاریخ، سرگذشت ایران است در زمان و ردّ پاى زمان است در ایران. شاهنامه در قرن چهارمهجرى سروده شد، چهار سد سال پس از شکست ایرانیان از عربها؛ زمانى که ایرانیان خراسان مىکوشیدند تا در شرایط تازه و در برابرخلافت بغداد سرنوشت سیاسى و فرهنگى خود را باز سازند.
شاهنامه تاریخ پیشینیان، و به منزله تاریخ، سرگذشت ایران است در زمان و ردّ پاى زمان است در ایران. شاهنامه در قرن چهارمهجرى سروده شد، چهار سد سال پس از شکست ایرانیان از عربها؛ زمانى که ایرانیان خراسان مىکوشیدند تا در شرایط تازه و در برابرخلافت بغداد سرنوشت سیاسى و فرهنگى خود را باز سازند.
سلسلههاى ایرانى از چندى پیشتر تشکیل شده و زبانشان، فارسى، بهعنوان زبان دین و دولت پذیرفته و شالوده فرهنگ ویژه ما، در پهنه تمدن اسلامى، ریخته شده بود. فردوسى در چنین روزگارى «تاریخ»ایران را سرود. در شاهنامه تاریخ و زبان با هم و درهم ساخت و سامان مىیابند. هم طرح هر دو افکنده مىشود و هم مرز و میزانشانمعین مىشود.
بناهاى آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پى افگندم از نظم کاخى بلند
که از باد و باران نباید گزند
برین نامه بر عصرها بگذرد
همى خواندش هر که دارد خرد(1)
پىافکندن در «نظم»، خود از همان آغاز «نظام» و سامان دادن، پراکنده (نثر) را به رشته کشیدن و از ریختن و گسیختن رهاندن است؛زبان بربنیانى نظام یافته (نظم)، بنا مىشود، آنهم به صورت «کاخى بلند». پیداست که شاعر از کار خود تصوّرى بزرگ و «معمارانه» دارد:تصوّر نقشه داشتن، شالوده ریختن، برافراشتن در و دیوار و بام و بىگزند ماندن از باد و باران، پناه گرفتن در خانه زبان، در زبان زیستن!(2)
پس از فرو ریختن ساسانیان و درنگى دراز، در آخرهاى پادشاهى سامانیان، تاریخ ایران بار دیگر پىافکنى و بنا مىشود؛ منتها این بارنه به دست پادشاهى چون اردشیر، بلکه به دست شاعرى چون فردوسى؛ و همچون کاخى بزرگ و با شکوه! براى همین پارهاى ازداستانها را که شاهانه مىبیند برمىگزیند و پارهاى دیگر را به کنار مىنهد و تاریخ سزاوار ایران را مىسازد.
شاهنامه مىگوید فریدون با تقسیم جهان میان پسرانش سه کشور ایران و توران و روم را بنا نهاد. پس از آن برادران از فزونخواهى و آزبه برادر کوچکتر حسد بردند و او را کشتند. از آنگاه تاریخ حماسى (حماسه پهلوانى) ما برادر کشى، به خونخواهى ایرج شروع شد و بابرادرکشى - مرگ رستم به نیرینگ برادر - به آخر رسید. درگیرى دیرپاى ایران و توران برادرکشى دو گروه از یک نژاد است. هر دو فرزندانفریدونند. و طرح این تاریخ - در آغاز، مسیر کلى و فرجام - گوئى گرتهبردارى ناپیدا و ناخودآگاه از سرمشقى ازلى و نمونهاى نخستیناست؛ ساختار، پیدایش و سرگذشت ایران به چگونگى آفرینش و سرنوشت جهان مىماند.
*
تا آنجا که مىدانیم آیین زُروانى مغان از زمان هخامنشیان در غرب ایران وجود داشت. درعصر ساسانیان متنها و باورهاى مزدیسنى چنان با آموزهها و عقاید این آیین آمیخته بود کهمىتوان آنرا «نوعى زردشتیگرى به صورت زُروانى» نامید.(3) اینک مىتوان اسطوره زُروانىآفرینش و تاریخ جهان را در نظر آورد و تاریخ حماسى ایران را با آن قیاس کرد:
پیش از آنکه هیچ چیزى وجود داشته باشد، نه آسمان نه زمین و نه هیچ آفریدهاى درآسمان و زمین، یکى به نام زُروان - به معناى بخت یا فره - وجود داشت. او هزار سالتمام قربانى مىکرد که فرزندى به نام هرمزد بیابد تا آسمانها و زمین و آنچه را در آنهاستبیافریند، پس از هزار سال قربانى زروان با خود اندیشید و گفت «قربانى و نیایش من به چهکار مىآید؟ پسر من هرمزد زاده خواهد شد، یا کوششهاى من بیهوده است.» و در حالىکه چنین مىاندیشید نطفه هرمزد و اهریمن در تن مادرشان بسته شد. هرمزد از برکت نذرقربانى، و اهریمن از تردید در سودمندى آن. زروان چون دانست گفت: «اینک دو پسر درتن مادر؛ آنرا که پیشتر پیدا شود پادشاه مىکنم.» هرمزد که اندیشه پدر را دانست، آنرا بهاهریمن گفت... از این حرف اهریمن زهدان مادر را درید و از آن بیرون آمد و خود را بهپدر رساند. زُروان که او را دید ندانست که او کیست و پرسید تو کیستى؟ و او گفت من
پسر توام. زروان به او گفت پسر من بویا و نورانى است. ولى تو تاریک و بدبویى. در اینگفت و گو بودند که هرمزد، به وقت، زاده شد، نورانى و خوش بو بیرون آمد و خود را بهزروان نمود. و چون زروان او را دید دانست که این، هرمزد پسر اوست که برایش قربانىنذر کرده بود و شاخههاى «برسمى» را که در دست داشت... به هرمزد داد و گفت: «تاکنونمن براى تو قربانى کردم، بعد از این تو براى من قربانى خواهى کرد.» و او را تبرّک کرد.آنگاه اهریمن به زروان گفت: «مگر تو نگفتى از دو پسرم، پادشاهى را به آن خواهم داد کهزودتر به نزد من بیاید؟» زروان، براى آنکه بدعهدى نکرده باشد، به اهریمن گفت: «اىدروغ بد کار 9000 سال فرمانروایى تو را باشد و سرورى هرمزد را و در پایان 9000 سالپادشاهى هرمزد راست و مىکند آنچه بخواهد.»(4)
در این اسطوره زمان بیکران (زُروان اکرانه) سرچشمه نیکى و بدى (هرمزد - اهریمن) است.و چون بىخواست او بدى با نیکى توأمان و همزمان پدیدار شد، پس زُروان از خود زمانکرانمند (زُروان درنگ خداى) - دوران نبرد نیک و بد - را پدید آورد تا عمر اهریمن به آخر رسد.بدین گونه زُروان، بخت (سرنوشت) گیتى را رقم مىزند، بىآنکه با آن (یا فره) اینهمان باشد؛ جزآنکه زُروان زمان است و هر کس نصیب خود را از بخت و فره در جریان گذشت زمان بدستمىآورد. شاید به همین سبب در این گزارش زمان و فره و بخت را همانند پنداشتهاند، در حالىکه زُروان حتى بر بخت خود فرمانروا نیست، وگرنه اهریمن از وى نمىزاد و او ناچار نمىشدراهى بیابد تا روزى عمر این فرزند ناخواسته را به سر رساند.
زُروان خداى جهان آفرین نیست. این، خوشکارى پسران اوست. از همین رو از هرمزدمىخواهد که براى او قربانى و او را نیایش کند، یا به سخن دیگر جهان نیکى را به ضد بدىبیافریند. زیرا، در بینش اساطیرى ما نیز، آفرینش از قربانى (و اندیشه که به آن خواهیم پرداخت)زاده مىشود. مثلاً در جاى دیگر مىبینیم که هرمزد مردم و فلز را از مرگ کیومرث آفرید، که نام اوخود به معناى «زندگى میرنده» است. از درگذشت کیومرث (قربانى) و ریختن تخمه او بر خاک،پس از چهل سال، «مشى و مشیانه» از زمین رستند، «ریباس تنى، یک ستون (ساقه)، پانزدهبرگ... سپس هر دو از گیاه پیکرى به مردم پیکرى گشتند... هرمزد به مشى و مشیانه گفت که مردماید، پدر و مادر جهانیاناید. شما را با برترین عقل سلیم آفریدم... اندیشه نیک اندیشید، گفتارنیک گوئید، کردار نیک ورزید، دیوان را مستائید.»(5) بدینگونه همانطور که «مینوى خرد» نیزمىگوید مردم، «نران و مادگان از تن او آفریده شدند و... فلز نیز از تن او آفریده و خلق شد.»(6)
در اوستا نیز آفریدگار، اهوره مزداست. چون اهریمن از بن تاریکى برون مىآید و روشنایى رامىبیند که نیکوست، آنرا مىخواهد و به آسمان هجوم مىآورد تا بگیردش، اهوره مزدا جهاننیکى را مىآفریند و اهریمن براى رویارویى جهان بدى را! و نبرد دراز نیک و بد، بنا به پیمانى درمىگیرد. اهوره مزدا پایان رستگار جهان را مىبیند که پیمان مىبندد و اهریمن نمىبیند.
عمر جهان در سنّتهاى زردشتى 12 هزار سال است. در سه هزار سال نخست، اورمزدآفریدگان را به صورت مینوى (نامرئى، نامحسوس، غیرمادى) میافریند. در پایان این دورهاهریمن قصد تجاوز به قلمرو اورمزد را مىکند. اما باز پس رانده مىشود و به مدّت سههزار سال بیهوش و بىفعالیت مىماند. اورمزد در این سه هزار سال که سه هزار سال دوماز دوران جهان است، موجودات را به صورت «گیتى» (مرئى و محسوس و مادى)مىآفریند. در پایان این دوره اهریمن حمله مىکند و دوران آمیزش نیکى و بدى یعنىجهان کنونى آغاز مىگردد و شش هزار سال دوام مىیابد. زردشت در میانه این دورانیعنى در آغاز چهارمین سه هزاره ظهور مىکند.(7)
بازمانده ادبیات پهلوى نشان مىدهد که در روزگار ساسانیان، یعنى دوران تکوین و تدوینخداینامکها، تا چه اندازه اسطوره و اندیشه زروانى با آداب و آیین و باورهاى زردشتىدرآمیخته بود. از این رو، همچنان که دیدیم در اسطورههاى ایرانى (خواه زروانى و خواهزردشتى)، جهان آغاز و انجام و در نتیجه عمرى دارد؛ بینش اساطیر ایران تاریخى است و برهمین گرته شاهنامه نیز «تاریخ» اسطوره، حماسه پهلوانى و ایران ساسانى است. از این رو پیوندشاهنامه با اساطیر ایران را مىتوان از دیدگاههاى چندى نگریست و از جمله هزارههاى آمیختگىو نبرد نیک و بد را در پادشاهى دراز و افسانهاى جمشید و ضحّاک و افراسیاب بازیافت.(8)
*
در شاهنامه اسطوره و حماسه و تاریخ، افسانه و داستان و واقعیت، در هم تنیدهاند. شاهنامهبه منزله اثرى ادبى حماسهایست که در آن سه بخش اساطیرى، پهلوانى و تاریخى باز شناختهمىشود: حماسه اساطیرى، حماسه پهلوانى و حماسه تاریخى! بخش نخست، «سرگذشت»افسانهها و شخصیتهاى اساطیر است. بخش دیگر «تاریخ» حماسى ایران، ماجراى دلیرى ونبرد پهلوانان و پادشاهان (بهطور خاص بخش حماسى و پهلوانى کتاب) است و بخش پایانىتاریخ دوران تاریخى است. البته این بخش بندى اجمالى و تقریبى است و گاه مرز روشنى،بهویژه میان دو بخش نخستین، که نامآورانى چون فریدون و افراسیاب و کیخسرو، نقشپردازانآنند، وجود ندارد.
در شاهنامه تاریخ گیتى بازتابى است از تاریخ مینو؛ زمین از راه آسمان و واقعیت از راهاسطوره در تصور نقش مىبندد. اگر دوران حماسى کتاب را از پادشاهى فریدون - تقسیم جهانبه سه کشور میان سه پسر - تا پایان سرگذشت رستم بدانیم، آنگاه مىتوان نقش اسطوره واندیشه زمان مینوى را مانند تار و پود در بن، و تاریخ پهلوانى ایران را چون نقشى بر آن،بازشناخت. زُروان با زادن پسران طرح 9000 ساله سرنوشت کیهان را مىریزد (که این سرنوشتبا سرگذشت و تاریخ کیهان اینهمان است)، و فریدون با تقسیم جهان میان پسران طرح تاریخایران و توران (و روم) را! زُروان خواهان اهریمن و نبردش با هرمزد نبود، فریدون نیز دشمنىسلم و تور با ایرج را بر نمىتافت و چون از برادرکشى آنها باخبر شد «بیفتاد ز اسپ آفریدون بهخاک.» زُروان براى شکست و مرگ اهریمن، زمان کرانمند را از خود پدید آورد، فریدون نیز، بهکینخواهى، ایرج، منوچهر را برانگیخت و از پاى ننشست تا برادرکشان کشته شدند.
چون این کرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانى درخت
فریدون بشد نام او ماند باز
بر آمد چنین روزگارى دراز
(د 1، ص 156)
پس از نابودى ضحّاک بیدادگر، اینک با کشتن سلم و تور، دیگر خویشکارى فریدون دادگرپایان مىیابد و زمان او به سر مىرسد.
زُروان و هرمزد (در سنّت زردشتى) فرمانرواى بخت خود نیستند، در هر دو افسانه وجوداهریمن ناخواسته بود. فریدون نیز، که نام و «نیکوئى او به داد و دهش» بود، پیش از ایرج، داراىفرزندانى شد - درست به خلاف گوهر و سرشت پدر، هم بیدادگر و هم آزمند! جز آنکه دو گانه
هرمزد و اهریمن که نماد ثنویت و دوبُنى جهانبینى ماست - در اینجا سه گانه شد؛ فریدون سهپسر داشت، ایرج خردمند و با فرهى، تور زود خشم و پرخاشجو و سلم که از گوهر خاک بود وخواهان آرامش.(9) در تاریخ حماسى ما نیز تورانیان بىآرام و ستیزه جویند و رومیان کشور سلم ازنبرد ایران و توران برکنار! دو هماورد (ایران و توران) به نشان دوبُنى بینش ما، فضاى تاریخ گیتىرا فرا مىگیرند. اما در همه حال نیکان از پس بدان فرا مىرسند؛ بدى نخستین و پیشاهنگ است.پس از فریدون نبردهاى بازماندگان ایرج و تور تمام بخش بزرگ پهلوانى شاهنامه را - با هماندرونمایه نیک و بد - تا مرگ رستم در بر مىگیرد؛ مانند جنگ دیرپاى آفریدگان هرمزد و اهریمنکه تا فرجام عمر گیتى به درازا مىکشد، منتها با این تفاوت که پایان تاریخ جهان پیروزى ورستگارى است و پایان حماسه، فاجعه فرمانروائى بهمن و اسکندر - و عاقبت بخش تاریخى،شکست ایرانیان و پیروزى عربها. زیرا «تاریخ» ما در دورانى از «آمیختگى» مىگذرد که اهریمنهمچنان در تکاپوست و بدى در تار و پود جهان دویده است.
*
گوهر بینش اساطیرى ایران «دوبنى» است. در آگاهى ما هستى، نه آمیزهاى از بد و نیک، بلکهچون روز و شب دو پدیده جداى بهم بسته بود: نور و ظلمت، نیک و بد، زیبا و زشت! و تا روزدور رستاخیز این دو سرچشمه زاینده هستى را در کشمکشى مدام مىدانستیم (یا مىدانیم). ازهمین رو دید ما از دنیا و آخرت در ذات خود اخلاقى است؛ هر چیزى یا خوب است یا بد. و بدو خوب ناگزیر باهم ناسازگار و در جدالند. در نتیجه، این دید اخلاقى حماسى نیز هست.(10)تاریخ مینو، از آفرینش تا رستاخیز با جنگ ایزدان و دیوان آغاز مىشود و به پایان مىرسد. و امادر گیتى نبرد پادشاهان و پهلوانان گردونه این تاریخ را مىگرداند، در جانبى فریدون و سیاوش وکیخسرو، رستم و گودرز و گیو جا دارند و در جانبى ضحّاک و افراسیاب و گرسیوز.
امّا زمین آئینه تمام نماى آسمان نیست و بازتاب سرگذشت جهان در زندگى ما، پس از گذر ازتجربه بشرى و صافى واقعیت، به حقیقتى - نه آنچنانکه در آرزوى ماست - مىانجامد. واقعیتناخوشایند نقش خود را بر خیال خوش ما مىزند و پهلوانهاى شاهنامه (که در دوران کیهانى«آمیختگى» بسر مىبرند)، گرچه ضحّاک و افراسیاب یا گرسیوز و سودابه را نابود مىکنند، ولىخود نیز عاقبت غمانگیزى دارند. ایرج و سیاوش، سهراب و اسفندیار و بهرام جوان مرگند، زال ورستم و گودرز و پیران و فرنگیس در آخر کار ناکامند. دودمانهاى شاهان نیز سرنوشتى بهترندارند، پیشدادیان با جمشید - که پادشاهى جهان دشمن جانش شد و پیروزى ضحّاکماردوش، و لهراسپیان با دارا و پیروزى اسکندر گجسته به آخر مىرسند و پایان ساسانیان را ازهمان آغاز و از خوابى که اردشیر دید مىدانیم؛ زمان همه را ویران مىکند.(11) شاید براى همیناندیشه رستاخیز و بازگشت این چنین در فکر و خیال ما نیرومند بود و هست. به هر حال تنهایک خاندان از چنین عاقبتى در امان است. کیانیان از رستاخیز کنندهاى که نژاد همه به وىمىرسد (فریدون) آغاز مىشود و به رستاخیز کننده دیگرى که مىرود تا باز گردد (کیخسرو)،پایان مىیابد. بجز این شاهنامه حماسه شکست و تاریخ ناکامى است. اما فقط از دیدگاهى!» زیراشکست این بزرگان، از زن و مرد، شکست بزرگى نیست، شکست آرمانهاى بزرگ افتاده در کمندواقعیت است، که شکسته مىشوند اما رام نمىشوند؛ آرزوهاى سرکش رام نشدنى در پیچ و خمخزنده تاریخ!
ریشه ناکامى تاریخ ایران در شاهنامه را مىتوان در دو گانگى ناگزیر میان آرمان و واقعیت وناسازگارى بخت با «کار» پهلوان یافت. منظور از «بخت» همان سرنوشت 12000 ساله و مقدرگیتى است که چون رودخانهاى با همگان به سوى فرجام خود مىراند، و منظور از «کار» عملتاریخى پهلوان است؛ عملى که - برآمده از ارادهاى سیل آسا - در «تاریخ» رخ مىدهد و آنرامىسازد.
بخت تورانى خردمند نیک دلى چون پیران، کار او را - که باید در واقعیت تاریخى وجغرافیائى توران زمین، در کنار گرسیوز و افراسیاب به ثمر برسد - عاقبت به شکست مىکشاند.همین که بخت، ویرا در چنان زمانى و چنان جائى به جهان آورد، ناکامى او را رقم زد و آرمانآشتى جویش را تباه کرد؛ و از اینجاست پیوستگى و شاید اینهمانى بخت با زمان (و گاه با مکان)در شاهنامه.
*
آرمان، برانگیزنده و پیش برنده کار تاریخى پهلوان، راننده اوست در تاریخ، و تاریخ ناگزیر درمیدان محدود واقعیت اجتماعى (و ضرورت گردونه سپهر) روان است! همان درگیرى همیشگىآزادى (آرمان) و جبر (واقعیت). چند نمونه بیاورم او مردان و زنان آرمانخواه در برابر واقعیتستیزنده و گاه زیانکار:
فریدون: در برابر واقعیت پادشاهى، ایجاد کشورها و تاریخ (ایران و توران)؛
زال و رستم: در برابر کاوس؛
سهراب: در برابر رستم؛
سیاوش: در برابر کاوس؛
سودابه: در برابر افراسیاب و گرسیوز؛
پیران و فرنگیس: در برابر افراسیاب؛
کیخسرو: در برابر خودکامگى قدرت (ترس از غرور جمشید، جنون کاوس و فرزندکشىگشتاسپ؛
اسفندیار: در برابر گشتاسپ؛
رستم و زال: در برابر اسفندیار دینگستر و ستیزهجو.
از مثالهاى دیگر چون فرود در برابر طوس و جز آن در مىگذرم و به یاد مىآورم کهآرمانخواهان - همچنانکه باید - بیشتر جوانانند. و واقعیت عرصه تاخت و تاز گرگان بالاندیده؛ رستم و کاوس و افراسیاب پیر! و پیروزى بیشتر از آن واقعیت است تا آرمان.
پیروزى پیران بر جوانان در شاهنامه - رستم بر سهراب، کاوس بر سیاوش، گشتاسب براسفندیار - توجه و کنجکاوى کسانى از پژوهندگان را برانگیخته است تا آنجا که در قیاس باادبیات غرب و «کمپلکس ادیپ»، آنرا «کمپلکس رستم» نامیدهاند و با تحقّق اقتدار شاهنامه،ارزشهاى نظام پدرسالارى و پایگان اجتماعى دانستهاند.(12) هر یک از این تفسیرها از دیدگاهىدرست مىنماید. اما در ضمن باید به خاطر داشت که دوران بزرگترین بیدادگران، ضحّاک وافراسیاب، به دست دو جوان فرهمند به سر مىرسد. آسمان نظر به جوانان دارد. فرزندان زرتشت،رستاخیزکنندگان آخر زمان - سوشیانسها - هر سه جوانند و در سى سالگى به نو کردن جهانبرانگیخته مىشوند. راه رستگارى - دین بهى - به نیروى اسفندیار جوان گشوده مىشد، نهگشتاسپ، و نطفه شکست او وقتى بسته شد که، شیفته پادشاهى، فریب پدر را به جان خرید،
وگرنه تا جوان بود کامروا بود و در میانسالى نیز، کشنده او پیروزى بىدوامى داشت، زیرا خودپس از سالى کشته مىشد. و اما در ماجراى رستم و سهراب، پیرمرد پیروز از بیچارگى بسیار آرزومىکرد «که گم باد نامش ز گردنگشان.» از اینها گذشته، ناکامى جوانها در بیشتر حالها پیروزىواقعیت تلخ زندگى - شرایط سیاسى (پادشاهى و قدرت) و محدودیتهاى اجتماعى و فردى -است بر آرمانهاى والا؛ اما شکست حقیقت نیست، اگر «حقیقت» سرانجام همان پیروزى نیکىباشد بر بدى و داد بر بیداد!
*
شاید گفتن نداشته باشد که برخورد آرمان و واقعیت در شخصیتهاى تاریخى کنش وواکنشى نه ساده، بلکه پیچیده، در هم تنیده و انداموار دارد و نقش هر یک از آنان در «تاریخ»نیازمند بررسى ویژهاى از آن خود است. مثلاً فریدون در تقسیم جهان و ایجاد تاریخ، یعنى درپهنه واقعیت شکست مىخورد، و با خونخواهى ایرج سرانجام در عرصه آرمان (نابودى بیداد)پیروز مىشود؛ ولى به بهاى از دست دادن هر سه فرزند و جنگهاى دیرپاى ایران و توران؛ یعنىبه بهاى شکست در واقعیت! پیروزى کیخسرو در دنیا (واقعیت) و آخرت به کمال است، اما بهشرط ترک دنیا؛ پیروزى او بر واقعیت در گرو پشت سر نهادن آن است. آرمان پیران در ساحتواقعیت - براى آشتى دو کشور - تباه مىشود. وى در نبرد با گودرزیان و پایان کار، هر چند ازپاى نمىنشیند، ولى خوب مىداند که در برابر «گردش روزگار» (بخت)، دیگر از غیرت ومردانگى او کارى ساخته نیست:
نگه کرد پیران که هنگام چیست
بدانست کان گردش ایزدیست
ولیکن ز مردى همى کرد کار
بکوشید با گردش روزگار
(د 4، ص 128)
کیخسرو نیز در مرگ او مىگوید:
که بخت بدست اژدهاى دژم
به دام آورد شیر شرزه به دم
به مردى نیابد کسى زو رها
چنین آمد این تیز چنگ اژدها
(د 4، ص 156)
بارى «کنون بودنى بود و پیران گذشت/ همه کارو کردار او باد گشت.» اما به جبران ایننامرادىها، در ساحت بیکران آرمان - بهویژه در دم مرگ - پیروزى پیران از «گردش روزگار»فراتر و برتر مىگذرد. در آستانه شکست، چون به وى مىگویند که به ایران پناهآور و جان خود وکسانت، هر چه را که مىخواهى، برهان، مىگوید «مرا مرگ بهتر از آن زندگى/ که سالار باشم کنمبندگى.» در این حال پیران به مرگ اعتبارى مىبخشد بیش از زندگى، به نبودن بیش از بودن، و بهآرمان بیش از واقعیت.
پهلوانان حماسه و چند تنى از پادشاهان، هیچیک بیگانه از آرمان نیستند و تنها به گذرانروزانه خرسند نمىمانند. سرگذشت حماسى پرسه در راه شناخته و ایمن جلگهاى هموارنیست، کوهسار است و پرتگاه و افت و خیز پیاپى و بلند پروازى شاهین شکارى. بدون انگیزه وآرمانى خللناپذیر نمىتوان راهى این راه شکست و پیروزى شد. حتى بیدادگرانى چون ضحاکو افراسیاب و گشتاسپ انگیزه (آز) و آرمانى (قدرت) چنان نیرومند دارند که سرشت وسرنوشت آنها را مىسازد. آدم بىآرمان نه «یکى مرد جنگى» در میدان گیرو دار، بلکه «سیاهىلشکر» است که به کارى نمىآید.
در بینش اساطیرى و حماسى ما، آزادى خواست آدمى و سرنوشتى که زمان بر وى مقدرمىدارد - جبر و اختیار - مانند مرگ و زندگى و اهریمن و اهورا، جفت جدایى ناپذیرند. ایندریافت دیرین را در شاهنامه نیز مىبینیم. این کتاب اثرى عقیدتى یا فلسفى نیست تا گرفتار«حل» این مشکل باشد که جهان آدمى جاى جبر است یا اختیار. در شاهنامه پرواز آرمان آزادگانو گردش خودکام سپهر، هر دو با هم و درهمند، و پهلوانان «بکوشند با گردش آسمان/ اگر در میانهسر آرد زمان.»
*
در حماسههاى پهلوانى پادشاهان و پهلوانانند که مىتوانند خواست خود را هستى بخشند نهتوده مردم که از آنها کمتر نشان مىتوان یافت. تاریخ را آنها مىسازند و تاریخ نیز به کار کیائى آنانمىپردازد. آنها مردان جهاندارى و جهانگشائى، صلح و جنگ و دستیاران نیک و بد جهانند.آرمانها و ارزشهاى اخلاقى حماسه همان نام و ننگ آنهاست که چون در فرهنگ مردم رسوخکرد، بدل به الگوى اخلاق همگان مىشود و فردوسى خود آن فرهنگساز بزرگ است و کتابش«تاریخ» تمدن آزادان (اشرافیت) ایران و آرزوهاى دورپرداز و بلند آنها. دورى و جدائى واقعیت وآرمان، زندگى این بزرگان را پر تلاش و تنش مىکند و آنرا به سوى پایانى دردناک مىراند. درنتیجه نه فقط تاریخسازان که تاریخ نیز پایانى غمانگیز مىیابد؛ آنچنانکه یافت!
از قضا شاهنامه نیز، خود دستاورد شکست و ناکامى است؛ شکستى چند سد ساله(13) ازعربها و همزمانى با افول سامانیان و چرخشى ناکام در تاریخ ایران وقتى ناتوانى در عرصهتاریخ واقعى رخ مىنماید نیاز به روایت و تاریخپردازى آشکارتر مىشود. ابومنصور عبدالرزاقو شاهنامه سرایان و فردوسى از واقعیت نادلپذیر زمان به خاطره دلپذیر گذشته روى مىآورند؛نه براى گریز ناممکن از زمانهاى که درآنند بلکه براى آنکه «نهیب حادثه بنیادشان زجا نبرد».شاهنامهجویاى پایگاهى است در گذشته براى ایستادن در زمان حال، و پیدایش آن از نیاز عمیقایرانیان براى زنده بودن و «خود ماندن» سرچشمه مىگیرد. این کتاب پیروزى کلام است بر«عمل». اگر در ورزیدن و پروردن تاریخ - که کار آدمى است - نامرادیم، در سخن - که شاهکارآدمى است - کامرواییم.
*
در اندیشه فردوسى و زمانه او تاریخ اجتماعى انسانى از کار کیهان جدا نیست و سرگذشتزمین به گردش آسمان وابسته است. بنیاد بینش اساطیرى ایران بر مقارنه و برابرى دو گانهاىنهاده شده است. این دو بنى هستى، بینش ما از کیهان، رستاخیز، اخلاق و زیبایى و منش ما را درقبال آنها سامان مىداد. بازتاب و روایتى دیگر از همین رویاروئى دو گانه را - البته نه چونعکس برگردان بلکه با تفاوتهایى که مىتوان پنداشت - در گذرگاه «تاریخى - حماسى»مىیابیم: مقابله ایران با توران، فریدون با ضحّاک، کاوه با ضحّاک، سیاوش و کیخسرو با گرسیوزو افراسیاب، رستم با افراسیاب، فرنگیس با سودابه. درگیر و دارهاى خطیر هم این دو گانگى رامىتوان در نبرد تن به تن رستم و سهراب، پیران و گودرز، رستم و اسفندیار، رستم و دیو سفید،پهلوانان و جاودان هفت خان و جز اینها دید. تا آنجا که حتى در داستانهاى عاشقانهاى مانند زالو رودابه یا بیژن و منیژه، دو سرزمین و دو پادشاهى ناسازگار حضور دارند. این بینش و منش درساختار داستانها و روند تاریخ راه مىیابد و آنها را به سر منزل آخر مىراند.
بزرگترین نشانه نمایان این ناسازگارى، دشمنى دیرپاى ایران و توران است، به سرکردگىرستم و سپس کیخسرو از سوئى، و افراسیاب از سوى دیگر. کشمکش دراز آهنگ آنان که نزدیکبه تمام بخش پهلوانى شاهنامه را فراگرفته نژادى نیست، در برابر اسفندیار، رستم - پشت و پناهایرانیان - به خود مىبالد که از مادر به ضحّاک - دشمن ایرانیان - مىرسد:
همان مادرم دخت مهراب بود
بدو کشور هند شاداب بود
که ضحّاک بودیش پنجم پدر
ز شاهان گیتى برآورده سر
(د پنجم، ص 347)
رودابه و تهمینه مانند منیژه مهربان، بیگانه و از سرزمینى دیگرند. اما از همه دلانگیزتر،کیخسرو مینو سرشت، فرزند سیاوش و کاوس، از سوئى، و فرزند فرنگیس و افراسیاب از سوئىدیگر است.
کشمکشها و درگیرىهاى حماسه ایران، از نبرد با اژدها و گرگ و دیو و جادو (هفت خانها- رستم و دیو سفید یا اکوان دیو) گرفته تا جنگهاى ایران و توران و ماجراهاى گوناگون و بسیاردیگر - که هر یک انگیزه، ویژگى و چهرهاى از آن خود دارد - همگى آنها با هم، در جدالى سختبا طبیعت و ما بعد، تاریخ ایران را مىسازند. این «تاریخ» (مانند اسطوره) حماسى است زیرا بانبرد هستى مىپذیرد، همچنین اخلاقى است زیرا نیک و بد رویاروى یکدیگرند، ولى به خلافاسطوره، ملى است. زیرا نه ایزدان و دیوان یا چند پادشاه و پهلوان، بلکه دو کشور با هم درجنگند.
تاریخ حماسى شاهنامه، از کودکى فریدون تا مرگ رستم، همه با جنگ آغاز مىشود،گسترش مىیابد و تمام مىشود. مبارزان هر دو گروه - مانند هر حماسه رزمى - پهلوانان دلیر ونام آورند. ولى شاهنامه تاریخ ایران است نه تاریخ جنگ مبارزان؛ هر چند که ما همزمانسرگذشت این جنگاوران را نیز درمىیابیم. تاریخ و تاریخسازان پیوندى انداموار و چنانهماهنگ یافتهاند که با خواندن «تاریخ»، در حال و روز تاریخسازان غوطهوریم و چون به شرحکارها و خصال تاریخسازان روى آوریم خواه ناخواه در جریان «تاریخ» شناوریم؛ (مگر در موردچند داستان دخیل). این هماهنگى «فرم» و محتوا، از برکت هنر شاعر، گاه مانند جان و تنىیگانه، جدائىناپذیر است؛ یکى هر دو و هر دو یکى است.
جنگ در شاهنامه سرشتى اخلاقى دارد زیرا مانند نبرد کیهانى اهورمزدا و اهریمن، براىپیروزى نیکى بر بدى و داد بر بیداد است. از همان «پیش از تاریخ» که آدمى و دیو و پرى در هم وبرهمند، چون دیوان سیامک، پسر کیومرث را مىکشند، او به خوانخواهى فرزند سپاهى از «دد ودام و مرغ و پرى» فراهم مىآورد و به نبیرهاش هوشنگ مىسپارد. او با دیوان مىجنگد و کشندهپدر را «سراپاى یکسر» مىدرد: چن آمد مر آن کینه را خواستار/ سرآمد کیومرث را روزگار. (د 1،ص 25)
پس از سرنگونى ضحّاک جادو، در دوران حماسى هم، جنگهاى بىپایان ایران و توران، بهکین خواهى ایرج و سیاوش، ادامه مىیابد تا پیروزى کیخسرو و «پاک شدن جهان از بدى!» دراین جنگها هر پهلوانى درفش دودمان خود را دارد، اما همیشه، درفش «دودمان» همه ایرانیان،همان چرم پاره آهنگران (درفش کاویانى) است به نشان دادخواهى! برافراشتن چنین درفشىیادآور بزرگترین بیدادگر و نماد دادخواهى و پیروى رزمندگان از راه و روش کاوه در برابرماردوشان است.
نه تنها ایرانیان، بلکه در میان تورانیان هم، کسانى چون پیران خردمند واغریرث، در آتشجنگ نمىدمند. فقط افراسیاب و گرسیوز - و از ایرانیان کاوس - به علتهاى معلوم خواهانآشتى نیستند. بارى، جنگهاى ایرانیان اساساً دفاعى است؛ مانند نبردهاى اهورامزدا با اهریمن!در آسمان و زمین، پیشدستى در تجاوز، کار اهریمنان است.
اگر انگیزه جنگ اخلاقى باشد، پس مانند هر پدیده اخلاقى دیگر داراى اصلها و ارزشهایىاست که هماوردان آنرا پاس مىدارند؛ چون وفادارى به زاد بوم یا جوانمردى در قبال دشمن ودوست! پیشدستى در جنگ، کینتوزى و بیهوده خون ریختن مانند پیمان شکستن، بیداد استکه در نهایت جز شکست راه به جایى نمىبرد. یکبار که پادشاه بیدادگرى مىخواهد پیمانبشکند، گروگانها را بکشد و به سرزمین دشمن آشتى جوى بتازد، تنها نتیجهاى که مىگیرد خشمو ناسزاى رستم، مرگ فرزندى چون سیاوش و از دست دادن همسرى است که دوست دارد. واسفندیار که مىخواهد، براى پادشاهى و دین، رستم را، بىگناه، دست بسته نزد گشتاسپ برد،خود و رستم هر دو را به کشتن مىدهد. ولى از مفاخرات همین دو هماورد مىدانیم که حتّى درهنگامه نبرد نیز از ستایش یکدیگر دریغ نمىکنند. مبارزان در جنگ با دشمن جوانمردند. نبرد تنبه تن گودرز و پیران و سرانجام مرگِ یکى به دست دیگرى نمونه والاى همدردى شریف مردانىاست که رهسپار مرگ رویاروى، در بلندى کوهى بهم مىرسند؛ باید خواند و دید. کیخسرو، دربزرگترین و آخرین جنگ ایران و توران اصلى اخلاقى را به زبان مىآورد که در دوستى ودشمنى، همیشه درست است:
چنین گفت کیخسرو هوشمند
که هر چیز کان نیست ما را پسند
نیاریم کس را همان بد به روى
اگر چند باشد جگر کینهجوى(14)
جنگ نقشى «تاریخساز» دارد: نبرد با ضحّاک جادو، کین خواهى ایرج و سیاوش و سرانجامگردنکشى و سرپیچى از بیداد اسفندیار! از همان زمان ضحاک ریختن خون ایرانیان با تجاوز بهایران زمین توأم است. از همین رو نبردهاى پهلوانان ایرانى انگیزهاى دو گانه دارد، دادخواهى آناناز ایراندوستى جدا نیست و پاسدارى از این سرزمین، خود رسالتى است در راه «داد». البته«دادخواهى» درونمایه کلى روح شاهنامه است ولى نقش پهلوان هر بار صورت و جلوهاىسازگار و برآمده از ساختار داستان یا ماجراى رزمى دارد. مثلاً در کشاکش و درگیرى دراز باافراسیاب، سیاوش و کیخسرو، رستم و گیو و گودرز، یا فرنگیس و پیران همه داد خواهند و بهجان مىکوشند، اما هر یک بنا بر خویشکارى، انگیزه و جایگاه خود در ماجرا؛ و هر بار درکشمکشى ویژه!
از سوى دیگر، پهلوان - ایرانى و تورانى - فقط بر سر امرى مجرد (داد یا بیداد) و پدیدهاىکلى (جهاندارى یا کشورگشائى) نمىجنگد؛ «نام» به منزله سربلندى، شرف و گوهر جسم وجان، آن نیروى فردى، یگانه و بنیانکنى است که مرد میدان را بىهراس از مرگ به سوى دشمنمىراند.(15) بنابراین «کار و کوشش» نام آوران حماسه، انگیزههاى توأمان فردى و همگانى دارد ونبردهاى اخلاقى و متعالى آنان چون در پهنه دو کشور و دو پادشاهى روى مىدهد، در حقیقتداراى سرشتى «سیاسى» است. آن نبرد کیهانى اهورمزدا و اهریمن و گیرودار نیک و بدى که درنهاد جهان است در شاهنامه از راه جنگ به اجتماع انسانى راه مىیابد و هستى مىپذیرد؛ از عالمبالا و مجرّد به زندگى روزانه زمینى فرود مىآید.
*
در اوستا مىتوان نشانههایى از تمدن بیابانگرد شبانى یافت؛ از گاو نخستین (گئوشه) ونگهدارى تخمه او در ماه، گوسفند و جانوران سودمند و مهر دارنده چراگاههاى فراخ گرفته، تاایزد بهرام که به کالبد باد شتابان، ورزاى زیباى زرین شاخ، اسب سپید، اشتر مست، گراز نر، قوچدشتى و مرغ شکارى و جوان پانزده ساله در مىآید. اما در شاهنامه تورانیان بیانگرد و ایرانیانساکن و در خاک ریشه دارند و در همه دورانها سخت پاى بست سرزمین خودند، و همین چهرهملى حماسه ما را نمایانتر مىکند. مانند زمان ساسانیان، بیابانگردان پیاپى هجوم مىآورند وایرانیان از براى «برو بوم و پیوند خویش» مىجنگند، زمین اهمیت نخستین و بىچون و چرایىدارد و جنگ میان مردم دو سرزمین است. تمدنى که در دوران پهلوانى و تاریخى شاهنامهمىبینیم بیشتر چهره «دهگانى اشرافى» دارد. همین که در برابر ترک و تازى و رومى «دهقان» بهمعناى ایرانى است (ج 9، ص 307) مىتواند نشان از ویژگى چنین تمدنى باشد. دودمانهاىپهلوانى: گودرزیان نوذریان و سیستانیان (سام نریمان و رستم دستان) یا پیران ویسه، مانندخاندانهاى هفتگانه «آزادان» پارتى و ساسانى، هر یک سرزمین خود را دارد. کیخسرو پیش ازسفر به سراى دیگر منشور نیمروز را به رستم دستان، قم و اصفهان را به گودرز کشوادگان ومنشور خراسان را به طوس نوذریان مىدهد. اینان با سپاهیان ویژه و به خواست خود یار وپشت و پناه شهریارانند. آنچه پیشتر درباره کارکرد ارزشهاى اخلاقى در جنگ آورده مىشود، بهگمان ما همه نشانگر اشرافیتى خود فرمان، بىنیاز و استوار بر زمین و زادگاه و اراده آزاد است؛ارادهاى که تجسّم والاى آنرا در نبردهاى تن به تن رزم آوران مىبینیم. آنها به جان خطر مىکنند تا،نه فقط به زوربازو، که با تلاش تمامى تن اراده خود را تا آنسوى زندگى، تا مرگ، روا کنند. نه تنهادر گیرو دار رزم، بلکه همه آن کارهاى نیک و بد جهانگیر، آنکه بتواند انسان و جهان را برهاند یاتباه کند، در خور همت بلند پرواز همین آزادان است و بس؛ نه آنها که اسیر قدرتمندانند و درچنبر گذران روزانه گرفتار!
بارى، نشانههاى تمدن این «آزادان» را در حماسه ما مىتوان یافت. در اینجا مىخواهم کمىدور شوم و به سازگارى شکل شعر با این منش حماسه اشارهاى کنم. در برابر قالبعروضىشاهنامه و منظومههاى عشقى - عرفانى، یعنى مثنوى، قصیده گونهاى از شعر فارسىاست که صورت و مفهوم خود را از ادبیات عرب به عاریت گرفت و اساساً در مدح بزرگان وصاحب دولتان - و گاه به قصد پند و حکمت - سروده مىشد. نظم قصیده جلوه گاه فرهنگاشرافیت دربارى و دیوانى ماست، دربارى که نظر به خلافت بغداد داشت و مشروعیت خود را ازآن به دست مىآورد. در این پیوند، شعر و ادب حکومتهاى ملى و محلى ایران (مگر تا اندازهاىدر دوره صفّاریان و سامانیان) از تأثیر شعر رسمى عرب و دستگاه خلافت بر کنار نماند. قصیدهسعدى در رثاء خلافت و مرگ معتصم شاید نمونهاى باشد از این دست.
در برابر، شاهنامه نماد فرهنگى اشرافیت دیگرى است که خاستگاه آن نه در بغداد است و نهبا بیابان و گریستن «بر ربع و اطلال و دمن» آشناست، به زمین و درون مرزهاى ایرانشهر بستگىدارد، بومى است. و چون دربار و دیوان بومى - بدون رابطه با مرکز بغداد - در زمان شاعر از بینرفته بود. شاهنامه با سرودن اشرافیت پیشین، آنهم نه در چارچوب رسمى مدایح زمان - بلکه درقالبى دیگر - آرمانى گذشته را به عصر خود فرا مىخواند و با این دستمایه آرزوهاى ملى زمانهخود را مىپرورد و به راه آینده مىسپرد.
*
به خلاف حماسههایى چون مهاربهارتا، ایلیاد، ادیسه، و نیبلونگن لید که انگیزهها وخواستهاى دیگر دارند، شاهنامه حماسهاى «ملى» است؛ نه فقط براى آنکه در جنگ و صلحتاریخ ملى ایران را مىسراید یا مىستاید. جز این و پیش از این نیز خداینامهها، «دفتر»هاىباستان و شاهنامه بودند، اما نماندند؛ زیرا اثرى از اینگونه نداشتند. نبوغ فردوسى داستانها وگزاشهاى گوناگون را چنان در هم پیوست که سراسر «تاریخ» ایران را در سراسر «جغرافیاى» ایرانفرهنگى - نه سیاسى - در بر گرفت. فردوسى آنچه را که سزاوار مىدانست و مىپسندید ازشاهنامه ابومنصورى و جاهاى دیگر برگزید و تاریخ ملى ایران را آنگونه که مىبینیم فراهم آورد.رستم و سهراب و «داستان رستم و اسفندیار، مانند چند داستان دیگر، اردشیر پاپکان، بیژن ومنیژه، و نظایر اینها داستانهاى مستقلى است که به شاهنامه افزوده شده است.»(16) و این همه درآئینه کلامى تجلى کرد که مىدانیم و از برکت آن زبان فارسى بنیانى استوار و سراسرى و ملىیافت.
بدینگونه گذشته به خدمت حال و آینده درآمد، تاریخ نقشى دگرگونه یافت، «ملیت»داستانى رفتگان، جلوهگاه هویّت ملى آیندگان و سرگذشت حماسى پیشینیان زاد راه نیامدگانشد. فردوسى آگاهانه پشت سر را مىنگریست تا راه ناهموار پیش رو را بیابد. وقتى مىگفت:«برین نامه بر عمرها بگذرد/ همى خواندش هر که دارد خرد،» گویى تاریخ آینده را براى اهلخرد، براى بیدارى آگاهان مىسراید. تاریخ گیتى در شاهنامه از روى الگویى مینوى به نگارش درآمده؛ اهورمزدا در نبرد با اهریمن «تاریخ» جهان را به رستاخیز پیروز - به آینده - مىراند وفردوسى تاریخ ایران را در نبرد با تورانیان؛ به آینده! اما به شکست نه پیروزى؛ زیرا شاهنامه، باوجود ظاهر افسانهوارش، کتاب واقعیت است و واقعیت تاریخ ایران ما را به حقیقت تلخشکست مىرساند.
*
موضوع حماسه تنها برخورد و کشمکش پهلوانان - غالب و مغلوب - با یکدیگر نیست.پهلوان در جهان به سر مىبرد. گرچه جهان او را مىپرورد ولى ویژگى وجود او در پیروزى برجهان و گرداندن آن به اراده خود نیز هست. به نیروى همین اراده مهار نشدنى، پهلوان در طلبناممکن به سوى پیروزى و شکست مىشتابد؛ مانند سهراب و اسفندیار و بیژن و بهرام، مانندافراسیاب که در طلب «فره» از آب و آتش پروا نمىکرد. عاقبت رستم که پیروزى بر اسفندیار را بهبهاى جان برگزید نشان گویائى از سرنوشت پهلوان است که براى گریز از شکست «نام» بهخواست خود مرگ را بر مىگزیند:
در مرگ را آن بکوبد که پاى
به زین اندر آرد بجنبد ز جاى
شاهنامه تاریخ پیروزى در شکست، یا به زبان دیگر تاریخ پیروزى شکست است. زیرا دربرابر مرگ «گزینشى» در کار است و نیروى اراده بر غریزه بقا فرمان مىراند. در تاریخى کهفردوسى فراهم آورد نیز، در برابر شکست، گزینشى پیروز در کار است؛ شاهنامه تاریخى آرمانىاست، آنگونه که مىپنداشتیم و آرزو داشتیم. و فردوسى با گزینشى که مىکند این آرزو، اینآرمان را به سر منزل عافیت مىرساند. او چه دریافت و تصوّرى از تاریخ داشت که شاهنامه رابدین صورت که هست فراهم آورد و سرگذشت پیشینیان را در چنین مسیرى انداخت؟ آیا بهراستى افسانه اکوان دیو را بخشى از تاریخ ما مىدانست؟ مىدانیم که نمىدانست. او در مقدمهداستان پس از کنایهاى به فلسفیان بیهودهگو - که هر چه را با چشم سر نبینند با خرد سازگارنمىیابند - مىگوید من به راه شما نمىروم، جهان پر از شگفتىهاست و ما وسیلهاى براىسنجیدن آنها و داورى نداریم. اما:
خردمند کین داستان بشنود
به دانش گراید بدین نگرود
ولیکن چو معنیش یادآورى
شوى رام و کوته شود داورى
(د 3، ص 289)
اگر با چشمى دانا، با دیده بصیرت، بنگرى، «بدین»، یعنى به صورت داستان مىگروى، معنىرا مىیابى و مىگیرى. و این را پیشینیان خود گفته بودند. در مقدمه شاهنامه ابومنصورى آمدهاست که:
... این را شاهنامه نام نهادند تا خداوندان دانش اندرین نگاه کنند و فرهنگ شاهان ومهتران و فرزانگان، و کار و ساز پادشاهى و نهاد و رفتار ایشان و آیینهاى نیکو و داد وداورى و راى و راندن کار و سپاه آراستن و رزم کردن و شهر گشادن و کین خواستن وشبیخون کردن و آزرم داشتن و خواستارى کردن، این همه را بدین نامه اندر بیابند. پساین نامه شاهان گردآوردند و گزارش کردند. و اندرین چیزهاست که به گفتار مر خواننده رابزرگ آید و هر کسى دارند تا ازو فایده گیرند. و چیزها اندرین نامه بیابند که سهمگیننماید، و این نیکوست و چون مغز او بدانى تو را درست آید و دلپذیر گردد. چون دستبردآرش، و چون همان سنگ کجا آفریدون بپاى بازداشت، و چون آن ماران که از دوشضحاک برآمدند. این همه درست آید به نزدیک دانایان و بخردان به معنى، و آنکه دشمندانش بود این را زشت گرداند و اندر جهان شگفتى فراوان است.(17)
نبرد با دیو سفید و شگفتىهاى دو «هفت خان» از جمله در شمار آن شگفتىهاست کهخوانندگان را «سهمگین» نماید. ولى با این همه شاعر داستانهایى از این دست به کتاب افزوده وداستانهایى، چون کارهاى گرشاسپ و آرش کمانگیر، از آن کاسته است! بنابراین دستکمبخشهایى از تاریخى که در شاهنامه مىبینیم بر ساخته فردوسى و حاصل گزینش اوست؛ همانگزینش پیروز!
چرا؟ او که مىگفت «گر از داستان یک سخن کم بدى/ روان مرا جاى ماتم بدى»، چگونه بهخود مىبالد که: از نظم کاخى بلند پىافکندم؟ آیا با گزینشى که فردوسى از داستانها کرد،شاهنامه در نظر خود او تاریخ واقعى ایران بود، و به راستى مىپنداشت که ضحّاک ماردوش ازریگزار عربستان آمد و هزار سال بر جان ما بیداد کرد تا رفت؟ یا رستم خفته را دیوى از هوا بهدریا انداخت؟ و افسانههایى دیگر از این دست به واقع زمانى در مثلاً خراسان و فارس روى داد وکسانى دیده و آزموده خود را براى آیندگان به یادگار گذاشتند؟
از سوى دیگر مىبینیم که شاعر - با وجود نگرانى از بىوفائى عمر و ناتمام ماندن کار - بهراستى پایبندى وسواس گونهاى دارد به مرده ریگ کوتاه و بلند و زمانگیر گذشتگان، از تاریخ وجز تاریخ. دوره ساسانیان پر است از داستانهاى دراز، مانند صحنههاى شکار و عشق وشادخوارى پیاپى بهرام گور و یا آنچنان که فردوسى خود مىگوید «داستان در داستان» (ج 9، ص220) و گفت و گوهاى دیر انجام بخردان و بزرگان و بوذرجمهر و انوشیروان، تا آنجا که شاعربیچاره مىگوید خدایا شکرت که نجات پیدا کردم:
سپاس از خداوند خورشید و ماه
که رستم ز بوذرجمهر و ز شاه
چو این کار دلگیرت آمد به بن
ز شطرنج باید که رانى سخن
(ج 8، ص 206)
همچنین در آخر سرگذشت نادلپذیر شاعر نفسى به راحتى مىکشد که «گذشتم ازین سدّاسکندرى.»
چنین به نظر مىآید که در اندیشه فردوسى تفاوتى است میان تاریخ حماسى (دورانپهلوانى) و تاریخ «واقعى» (دوران تاریخى)، یکى افزونى و کاستى را برمىتابد اما دیگرى را -اگرچه نادلپذیر و دراز - باید بىکم و کاست به نظم آورد. آیا در تصوّر او ماجراهاى دورانحماسى حقیقت تاریخ، یعنى آن داستانهاى پهلوانى نه شرح رویدادها بلکه دستاورد راستین ومتعالى رویدادهاست، و آنچه در دوره اسکندر و ساسانیان گذشت «واقعیت» تاریخى و هماناست که به راستى زمانى روى داده بود؟ و براى همین هیچ کم و کاستى را در آنها روا نمىداشت؟تا آنجا که در شاهنامه با دو اسکندر رو به روئیم، یکى ایرانى تبار و دوست و دیگرى بیگانه ودشمنى گجسته؛ و «تاریخ نگار» همین را آنچنان که هست به نظم مىکشد.(18) اگر حکیمى آگاه ودلبسته به کارى گران - دلواپس راهى دراز در مهلتى کوتاه - گاه با افسانه و داستان تازه بارى بربار و منزل دیگرى بر راه مىافزاید، چیزى از داستانهاى دلگیر نمىکاهد و کار را گرانتر و مهلترا کوتاهتر مىکند، پس بیگمان حکمتى و موجبى در کار اوست.
*
بیش از دوران جدید، در مفهوم دینى تاریخ میان امر قدسى و عرفى، طبیعت و مابعد و دنیاو آخرت مرز روشن و جدائى آشکارى وجود نداشت. همانطور که مؤمنان معجزه پیامبران ومقدّسان را باور داشتند، رویدادهاى خلاف عادت و تجربه زندگى روزانه نیز امکانپذیر مىنمود.در این حال سیر و جریان تاریخ نه عقلانى(19) است و نه علّى بلکه تابعى است از مشیت پر رمز وراز عالم بالا که هر چند اکثراً دانستنى نیست ولى از سوى دیگر این را مىدانیم که جهان صحنهنمایش کارگردانى است دانا و تواناى مطلق که هر کار بیهوده از وى محال مىنماید. امروز ما بهنمایشى که مىدانیم واقعیت ندارد، «دروغ» و نوشته و بر ساخته شاعرى چنین و چنان است، دلمىدهیم زیرا از دل آنچه مىبینیم و مىشنویم نو به نو حقیقتى تازه سر مىکشد. در داستان رستمو اسفندیار، سفر عجیب دانته به دوزخ و بهشت یا مثلاً در سرگذشت شگفتانگیز ادیپوس یافاوست، حقیقت «دروغ» را مىپذیریم؛ پیشینیان ما هم بسى بیشتر حقیقت والاى افسانههاىقدسى تاریخ را باور مىداشتند و کمترین فایده آنرا در عبرت آیندگان از سرگذشت رفتگانمىدیدند. اسرائیلیات و قصص قرآن نمونه روشن چنین تصوّرى است از تاریخ؛ آمیزهاى ازحکایت و روایت، قصه و واقعیت، عبرت و اندرز و سرانجام، راه رستگارى! مانند سرگذشتعاد و ثمود، ابراهیم و آتش نمرود، فرعون و موسى یا حسن یوسف و عشق زلیخا. این همه نهفقط مانند هر رویداد تاریخى، واقعى و بدیهى است، بلکه به علت ماهیت قدسى خود، داراىحقیقتى دو چندان، آسمانزمینى، الهى - انسانى است و دو گانگى این حقیقت یگانه و تقسیم آنبه دو ساحت حیات بىمعناست.(20)
و اما روش تاریخنگارى، به پیروى از حدیث شفاهى و مبتنى بر سنت بود. به دنبال دورانجاهلیت، که شعر و ادب، نسبشناسى و تاریخ «ایام» و جز اینها به کتابت در نمىآمد (ونمىتوانست درآید)، فرهنگ اسلامى در آغاز بیشتر زبان به زبان روایت مىشد و سینه به سینهبه آیندگان مىرسید: «حدثنا فلان عن فلان». گفتار پیامبر و امامان (حدیث)، یا «سیره» رسول اللّه(که بعدها به کتابت در آمد) همینگونه با تکیه بر نقل اسناد و اعتماد به روایت راویان بازگومىشد. از همین رو کوشش عمده «علم حدیث» شناخت راویان ثقه و خبر درست از انبوهروایتهاى ساختگى بود. این علم و شیوه نقل و روایتش نخست چون سرمشقى براىتاریخنگارى مسلمانان، و از جمله طبرى، به کار مىرفت.
او بىگمان یکى از پیشگامان و بزرگترین مورخان مسلمان بود، نزدیک به زمان فردوسىمىزیست و کتابش در همان روزگار شناخته و به فارسى ترجمه شده بود؛ دو تاریخنگار از یکتمدن و یک فرهنگ ولى نه به یکسان و با هدف، دستمایه و مصالحى همانند! براى همین گمانمىکنیم اشارهاى به این همزمان دانشمند، براى آشنائى با اندیشه تاریخى فردوسى - در شباهتو اختلاف - بیهوده نباشد. طبرى که فقیه، مفسّر و محدّث برجستهاى نیز بود تاریخ عالم را، ازخلقت آدم تا زمان خود، به نگارش در آورد. بخشهاى نخستین کتاب ناگزیر بر «اساطیر الاولین»و آموزشهاى کتابهاى آسمانى استوار است و تاریخ حیات پیامبر و پیدایش و گسترش اسلام،بر درستترین خبرها که مؤلف مىشناخت! اما درباره دوران ساسانیان، طبرى گاه روایتهاىگوناگون و مختلف یک رویداد را در کنار هم و با هم در مىآورد، گوئى نمىتواند درستى یکى راگواهى دهد و آنرا به زیان دیگرها برگزیند.
بارى، در تاریخ رسل و ملوک او، پیامبران و پادشاهان، آسمان و زمین اعتبارى «واقعى» وهمسنگ دارند. و اما روش وى در این هر دو زمینه سنّتى و مبتنى بر حکایت، روایت یا خبرىاست که از گذشتگان و رفتگان بازمانده. درستى «تاریخ» قدسى چون از کتابهاى آسمانىرسیده، خود آشکار است. اما در امر عرفى، مورخ جویاى تحقیق تاریخى - به معناى جدید - وبررسى عقلانى (که عقل خود معناى دیگرى داشت جز آنکه امروز مىدانیم) نیست، بلکه نگرانصحت و سقم خبر است و آنگاه که نمىتواند یکى را برگزیند، خبرهاى گوناگون یک رویداد رامىآورد و انتخاب را به خواننده وا مىگذارد، گوئى در کار تاریخنگارى خواهان «همدستى»اوست.
*
اکنون به شاهنامه بازگردیم که در بخشى از آن اسطوره و تاریخ و حقیقت و افسانه توأم است:جمشید و ضحّاک و ماران و پادشاهى ششصد سال و هزار سال و جادوى افراسیاب و گاوى کهفریدون را پرورد و کیخسروى که نمرده به جهان دیگر رفت!
پس شاهنامه تاریخ رُسُل نیست، تنها تاریخ ملوک است و در نتیجه با عقیده و ایمان مؤمنانسر و کار ندارد که شک و تردید در آن راه نداشته باشد. مورّخ مسلمان که تاریخ رسل را از کتابىآسمانى به دست آورده شاید بتواند، با استناد به منابع قدسى دیگر، شاخ و برگى به آن بیفزاید؛اما نه بیشتر. ولى نگارنده شاهنامه «ویراستار» تاریخ خود است، آنرا کم و زیاد و تدوین مىکند،گزینشى در کار دارد. از این گذشته خود مىداند که ساخت و پرداخت او محل چون و چراست کهمىگوید: «خردمند کین داستان بشنود/ به دانش گراید بدین نگرود.» خردمندان را به دانشى کهدارند حوالت مىدهد تا به یارى آن رمز داستانهاى این «تاریخ» را بگشایند و معنا را دریابند. دراینجا او نیز مانند طبرى براى شناخت متن خواهان همدلى خواننده آگاه است.(21)
اگر فردوسى به دانش خردمندان روى مىآورد تا صورت داستان را رها کنند و به معنا بگروندبراى آنست که در زمان او دیگر اساطیر ایران بنیاد و «تاریخ» دین و دنیاى خوانندگانش نیست،مىتوان آنها را اندیشید و رمزشان را گشود، تاریخ او محل رد و قبولى توأم است. شاهنامه تاریخپیامبران و شاهان نیست که در آن رویدادهاى قدسى و عرفى با هم و هم شانه به شانه جریانیابند. از پیامبران، جز یکى (ظهور زرتشت و سروده دقیقى)، نمىتوانست نشانى باشد که آن همدر میان تاریخ پادشاهان مىآید و مىرود. اساطیر شاهنامه در خدمت و کارگزار امرى زمینى واجتماعى است؛ جمشید و ضحّاک و افراسیاب، فریدون و سیاوش و دیگران با داستانها وماجراها که بر آنها مىرود، همه براى نابودى بیداد و بر تخت نشاندن «داد فرمانروا»ست.
در برابر تاریخ طبرى - از آفرینش عالم و آدم تا روزگار مؤلف - شاهنامه با پادشاهى آغازمىکند که (مانند سهراب و سیاوش) در شکفتگى و برنائى تمام بود و «همى تافت زو فرّشاهنشهى/ چو ماه دو هفته ز سرو سهى». (د 1، ص 22) کیومرث «آیین تخت و کلاه» وکدخدائى جهان را آورد و راه و رسم پادشاهى و فرمانروایى و سامان و قرار کراها در نخستیناجتماع انسانى را بنیان نهاد. از همین رو شاهنامه، از فرود آمدن این «پلنگینه پوش» از کوه تا نامهرستم فرّخزاد، اساساً کتابى سیاسى - به معناى گسترده کلام - نیز هست؛ در اینجا گردونه تاریخنه با پیدایش بهشت و آدم و حوا که با پیدایش آداب زیستن، مبارزه با دیوان و آموختن خوردن وپوشیدن به راه مىافتد و با جهاندارى دودمانهاى پادشاهى و کارکیائى خاندانهاى بزرگ ادامهمىیابد.
شاهنامه در دوران پهلوانى، به خلاف تاریخهاى همزمان، فقط به سرگذشت دنیا و آنها که درساخت و ساز آن دستى در کار دارند مىپردازد؛ نه به ایزدان و فرشتگان و یا توده مردم که ارادهآنها تاریخساز نیست. شیوه کشوردارى، آداب و آیین دربارى، رابطه پادشاهان و بزرگان بایکدیگر، راه و رسم نبرد و چگونگى جنگ افزارها و جز اینها یا پیوندى با داد و ستد و گذرانروزانه کسان ندارد، یا اگر داشته باشد نامستقیم و بواسطه است. ولى در دوران تاریخى شاهنامه،مانند تاریخهاى دیگر نشان اینها را باز مىیابیم.
*
فردوسى نیز چون طبرى مسلمانى است با اعتقادى در کلیّات همانند. در جهانبینى طبرى،پروردگارى یگانه جهان را آفریده است و آن را از ازل تا به ابد بنا به مشیتى مقدّر به پیش مىراند.کتاب او نشان منزلگاههاى این راه است. اما شاهنامه بر سنّتى استوار است که زیر ساختى دو گانهدارد، نقشى است بر پردهاى با تار و پودى سفید و سیاه؛ با روشنى «اهورا - اشه - داد»، و باتاریکى «اهریمن - دروغ - بیداد»! دوران آمیختگى است. این دو گانگى دیرین، در بنمایهافسانهها و رویدادها، در «خاطره جمعى» ما خفته امّا در ناخودآگاه، در کنه وجود شاعرى بزرگبیدار بود و در خودآگاهى وى - در شعر - هستى پذیرفت. تناقضى است میان یکتائى قادر مطلقو این دو بُنى هستى که نشانههاى آن، و در نتیجه سرگردانى، پریشانى و حیرت شاعر، را در کتابمىبینیم. این دو گانگى، چنانکه پیشتر گفته شد، به «تاریخ» فردوسى سرشتى حماسى و اخلاقىمىدهد که تاریخ طبرى و تاریخهاى متعارف نه مىبایست و نه مىتوانستند داشته باشند.
بارى، شاعرى از داستانها و پیشامدهاى تاریخى که به دستش مىرسد، آنرا که مىخواهدبرمىگزیند و آنرا که نمىخواهد ندیده مىگیرد. در حقیقت او از سنّت گذشته تاریخ تازهاىمىسازد و آنگاه به آن که برگزیده وفادار مىماند. خود او نیز نگفته است که هر چه را دیده بهمبسته و به نظم آورده بلکه گفته است «گر از داستان یک سخن کم بدى/ روان مرا جاى ماتم بدى.»از داستان یا داستانهایى که او خود برچیده و در مسیر رویدادها نهاده، چیزى نکاسته. امّا، تا آنجاکه مىدانیم او داستانى چند به «تاریخ» ایران افزوده (رستم و سهراب، بیژن و منیژه) و چندى ازآن کاسته و پارهاى از رویدادهاى دور و دراز (دوره ساسانى) را علىرغم خود نگه داشته است.
اکنون بازگردیم به آن پرسش نخستین که انگیزه این افزونى و کاستى چیست؟ چرا آنرا که باورندارد مىسراید و سپس مىگوید از صورت داستان بگذرید و رمز معنا را دریابید؟ و چرا آنرا کهرمزى ندارد نگه مىدارد؟ فردوسى شاعر است نه مورخ و شاعر به معناى دارنده «شعور، آگاهى»در ضمیر باطن و کنه وجود، حتى ندانسته و نیندیشیده، دریافت و بینشى از گوهر و معناىفرهنگى دارد که در آن زاده شده و آنرا در جان آزموده است. او بیناى آنسوى نادیدنى چیزهاستکه ما نگاه مىکنیم و نمىبینیم، و گویاى آن که در دل داریم و در زبان عاجز و نافرمان. مولاناى«کاشف اسرار» آنرا که یافت مىنشود «آنش» آرزوست و «لسان الغیب» سرود آن «غایب از نظر» رامىسراید. اگر خاطره جمعى فرهنگ ما چنین صفائى به شاعرانمان داده - که به هیچ امیر وگردنکشى نداده - و اگر شاهنامه را قرآن عجم (قرآنى که خود کلام الهى است) نامیدهاند براىآنست که آنها «افصح المتکلمین» گویاترین گویندگانند، و در بند حقیقتى فراتر از واقعیتملموس و کیفیتى آنسوتر از کمیّت سود و زیانِ بىمقدار.
مقدمه «داستان رستم و اکوان دیو» گواهى است از چنین تصورى که شاعر از کار خود دارد:براى ستودن «کردگار روان و خرد، دانش خردمند روشن روان به بیچارگیست» و باید وجود آنراکه «هست و یکیست»، بىچند و چون پذیرفت. آنگاه به «فلسفهدان بسیارگوى» مىگوید:
آیا فلسفهدان بسیار گوى
بپویم به راهى که گفتى مپوى
سخن هر چه با هست توحید نیست
به ناگفتن و گفتن او یکیست
ترا هر چه بر چشم بر نگذرد
نگنجد همى در دلت با خرد
تو گر سختهیى راه سنجیده گوى
نیاید به بن هرگز این گفت و گوى...
جهان پر شگفتست چون بنگرى
ندارد کسى آلت داورى
(د 3، ص 288)
شاعر به عقل استدلالى فیلسوفى مىتازد که هر چه را به چشم سر نبیند (و خدا را نیز) باورندارد،(22) غافل از آنکه جهان سرشار از شگفتىهاست و ماافزارى براى داورى و سنجیدن آنهانداریم. جهان آفرین و این «گردون گردان» و زمان را که هر بار چون روزى نو در ما مىگذارد، و آنروز که به یک دم زدن رها مىشویم، این شگفتىهاى شگفت را چگونه مىتوان با چون و چراىاندک مایه «فلسفهدان» دریافت؟ پس او با سرودن افسانهاى چون اکوان دیو همداستان نیست، ومعناى آن را در نمىیابد.
و اما در اندیشه فردوسى رمز یا کلید فهم تاریخ ایران، بازتاب سرگذشت کیهان بر زمیننیست؟ جنگ اهورمزدا و اهریمن و رستاخیز سوشیانسها را در نبردهاى ایران و توران و برآمدنکیخسرو و رستگارى بخش نمىتوان بازدید؟ و معناى این «رمز» پس از گشوده شدن، درگیرى وپیکار دادگران با بیدادگران و خویشکارى آدمى در این میان نیست؟ خردمند دانسته و ندانسته اینرا - که گوهر و عصاره تجربه تاریخى کتاب است - از شاهنامه در مىیابد و گمان مىکنم شاعرهم - خود آگاه و ناخودآگاه - از جمله این را، نیز مىخواست؛ همین پیکار پیوسته و بىپایان وامید بهروزى که از دورانهاى دور - از روزگار گاهان - در ضمیر پنهانمان جایگیر شده و بهصورت بىصورت خاطره جمعى ما در آمده بود. فردوسى در گزینش خود اسیر رویدادها نشد،او این راز تاریخ را در رمز داستانهاى تمثیلى برگزید و خاطره جمعى ما را سرود.
خاطره جمعى مفهومى جدید در روانشناسى تاریخى و اجتماعى است که مانند بسیارى ازپدیدههاى فرهنگى، اگرچه به این نام و نشان شناخته نبود، ولى در ضمیر پنهان شاعرى چونفردوسى، البته وجود داشت. براى همین به «خودآگاه و ناخودآگاه» او اشاره مىکنم. زیرا هنرمندو بویژه شاعر حقیقت فرهنگ خود را خواسته و ناخواسته و دانسته و ندانسته در ساحت روح -یا به زبان فردوسى در روان خردمند - تجربه مىکند. چگونه مىتوان بیان کرد؟ «تجربه» هم واژهو هم مفهوم نارسایى است. شاید بتوان گفت که در چنین موردى، خاطره جمعى چون معرفتىشهودى در روان شاعر، خفته بیدار و گرم کار است - مثل بهار در درخت و پرواز در پرنده - تا درشرایط مناسب «تاریخى - فرهنگى» به دنیا بیاید. معرفت در شاعر هست همچنانکه طبع شعردر اوست؛ طبعى که با رنجى سى ساله به بار مىنشیند. و منظورم از «طبع شعر» نه استعداد بهمپیوستن کلام موزون و مقفّى، بلکه طبیعت شاعرانه است، موهبتى که به یمن آن اندیشه وحسّیات در هماهنگى خجسته با موسیقى کلام، در خیال خلاّق پدیدار شود؛ مثل بردمیدنسپیده در نور و نور در سپیده و آفتابِ در راه.
فردوسى داراى این توانائى، امکان ذهنى یا روانى بود که جوهر و جان تاریخ ایران را در خودداشت، با کارى کارستان، آنرا پیراست و آراست و در وجود آورد؛ شاهنامه کالبد خاطره جمعىماست که در شعر صورتپذیر، داراى صورتى دیدنى، دریافتنى و «زیبا» شده است. «خاطرهجمعى» تجربه دیرین و کهنسالى است که بیشتر در ضمیر ناآگاه - تا آگاه - مردمى همزیستریشه مىدواند یا چون نهرى در اعماق روان است؛ بههمین سبب ناپیدا، پخش و پراکنده وبىشکل (amorphe) است. فردوسى نه این انبوه ناشناخته و بىصورت، بلکه تنها بخشى از آنرا، سازگار با روح زمانه، برگزید و در «نظم» خود آنرا سامانپذیر و صورتمند کرد. در روزگارفردوسى روح زمانه بیدارى ملى ایرانیان بود، بهویژه بر بنیاد زبان و تاریخ، براى بناى هویتخود.(23)براى همین شاهنامه به صورت حماسه ایستادگى ایرانیان در برابر هجومها و بحرانهاىتاریخ ما در آمد. اما این حماسه تنها گزینش و سرایش خاطره جمعى بنا به روح زمانه نیست،وگرنه در زمانهاى دیگر از یاد مىرفت. حاصل کار بسى فراتر از این، روح زمانهاى دیگر را نیزدر بر مىگیرد، که اندکى بعد به آن مىپردازیم.
شاهنامه، به یمن «سخن»، صورت زیباى خاطره جمعى ماست. «زیبا» را به معناى هنرى وزیباشناختى کلام به کار مىبرم که تجلى حقیقت متعالى (transcendental) است در یگانگىصورت (فرم) و محتوا؛ صورتى که محتواى ناگزیر خود را معیّن مىکند و محتوائى که جز آنچهبرگزید، صورت دیگرى نمىتوانست بگیرد. حقیقت متعالى زیباست. اگر حقیقت را بازتابساده، بیواسطه و مکانیکى واقعیت نپنداریم، بلکه آنرا دریافتى بدانیم که ما از آن داریم، در اینحال حقیقت صرفاً امرى انسانى، در ما و درونى است. حقیقت ساده و بیرونى دریافتى است ازواقعیت، از بودن و نبودن چیزى، از خوب و بد یا درستى و نادرستى کارى. امّا، حقیقت متعالىدریافت ماست از حقیقت حقیقت. چون نمىتوانم فکرى را روشن و راحت بیان کنم، ناچارمثالى مىآورم: وجود آخرت و دوزخ و بهشت براى آدم مؤمن حقیقت است زیرا دریافتى استکه او از آفرینش و عاقبت کار جهان دارد. سفر خیالى دانته به دوزخ و برزخ و بهشت، به راهنمائىویرژیل و بآتریس - اگر چه خیالى - خود برآمده از حقیقتى پیشین است و آنگونه که در کمدىالهى آمده، «صورتى» است براى بروز و پیدایش حقیقتهاى دیگر؛ متعالى و زیبا که از مرزحقیقتهاى پیشین (که تنها از آنِ مؤمنان بود) در مىگذرد و مؤمن و نامؤمن را - اگر به حریمشعر راه یابند - به کار مىآید. حقیقت متعالى برآمده از فلسفه، اخلاق، دانش و آگاهى یا هرسرچشمه دیگر، الزاماً «زیبا» (به معناى زیباشناختى کلام) نیست. امّا، در شعر - و شاید هنر -حقیقت متعالى «زیبا»ست زیرا نه تنها شعور بلکه شعور و حسیات ما را همزمان فراتر مىبرد وتعالى مىبخشد. این حقیقت نه در شخص رستم و سهراب، سیاوش و کیخسرو یا مثلاً رستم واسفندیار، بلکه در داستان رستم و سهراب، و آن دیگران تحقّق مىیابد و هستى مىپذیرد. افراداندامهاى این حقیقت انسانى هستند که شاعر آنها را در بودن و زیستن با یکدیگر مىپرورد و بازمىآفریند.
فریدون و ضحّاک، رستم و سهراب، سیاوش و کیخسرو، و رستم و اسفندیار، همه به عنواناسطوره، دین و تاریخ، زمانى - نه چون داستان - بلکه در مقام «حقیقت» پذیرفته و مقبولگذشتگان ما بودند. بازپرداخت و سرایش این داستانها که خیال - «خیال خلاّق» - شاعر در آنهاجانى تازه دمید و معنائى دیگرتر به آنها داد، نمونههایى از حقیقت متعالى زیبایند. شاعران بزرگبه یمن سخن، پیامبران چنین حقیقتى هستند. آنها با سحر کلام - گاه مانند عشق - به یاوه جهانو رنجهاى ناسزاوار زیستن معنا مىدهند.
همچنانکه گفته شد، شاهنامه تنها گزینش و سرایش خاطره جمعى بنا به روح زمانه نیست.در آثارى «چون رستم و سهراب، سیاوش یا رستم و اسفندیار... سخن بر سر آن جوهرهاست کههستى انسان را مىسازد، بر سر پیوند و جدائى آدمیان است با یکدیگر و مهر و کین آنان را باطبیعت و بزرگى در زندگى و مرگ که به سبب کلیت جهانى و آشکار کردن ژرفترین دردهاىآدمى تا به امروز همپاى زمانه آمدهاند.»(24) پس همین که شاعرى چون فردوسى دست به سوىداستانى مىبرد و آنرا مىسراید همه چیز دگرگون شده است و دیگر تاریخ فقط تاریخ نیست و«روح زمانه» در زمانهاى آینده سریان مىیابد. و شاعر خود این را خوب مىداند که مىگوید:جهان کردم از خرّمى چون بهشت از این بیش تخم سخن کس نکشت. دریافت عجیبى است از«سخن» که اثر آنرا نه فقط در آدمى، بلکه در چیزهاى بیرون از ما، در طبیعت مىبیند، و جهان رادگرگون و سازگار با آرزوهایش، در مقام آرمانى بهشتى، هستى مىبخشد.
وقتى خاطره جمعى، چون «تاریخ»، به شعر درآمد، گذشتهاى خفته در خویش، به منزلهحقیقتى متعالى و زیبا در ما بیدار مىشود و از بیدارى او روشنى در ما طلوع مىکند. در این داد وستد، از برکت سخن شاعر، دو چیز زنده شده است: یکى خاطره تاریخى در ما، و یکى ما درخاطره تاریخ. براى همین پایدارى هویت ملى ما - و بیرون از این دایره تنگ - هویت فرهنگىهمه فارسى زبانان، از جمله مدیون شاهنامه است.
در داستانهاى شاهنامه، با خواندن «تاریخ»، هر بار حقیقت متعالى و زیبائى را - که ویژگىهر اثر والاى هنرى است - در روح خود مىآزمائیم و اینگونه بازیابى خاطره جمعى، توأم استبا موهبت شادى فرخندهاى که دیدار زیبائى به ما ارزانى مىدارد. و لذت این شادى، اگرچه ازگذشته مىآید، دیگر از آن ماست که هستیم و آنها که پس از ما خواهند بود. بدینسان، از ایندست نیز، فردوسى در شاهنامه گذشته را از زیر آوار ایام بیرون کشید و آنرا چون پرندهاى بهآسمان آینده پرواز داد.
*
گذشته از هر چیز، این لذت والاى شاد نیز از موجبات رواج شاهنامه در میان همگان وخواندن و باز گفتنها بوده و هست، تا آنجا که در آثار دیگر، نیازى به بازنویسى داستانهانمىدیدند، زیرا همه مىشناختند و مىدانستند که «کیکاوس زنى داشت... و این زن چونسیاوش را بدید بر وى عاشق شد و حال بدان انجامید کى سیاوش به ترکستان افتاد از ترس پدرو آنجا کشته شد، چنانک قصه آن مشهور است و تکرار آن دراز گردد... و چون گودرز به لشکرافراسیاب رسید جنگهاى عظیم رفت چنانکه قصه آن معروفست...»(25) و یا آن که «قصه کشتنایرج تا به پادشاهى منوچهر جمله با شاه اسکندر بگفت بعینها چنانکه در شهنامه فردوسى نظمداده است و اغلب خوانندگان را معلوم باشد... پس حکیم این قصهها براى شاه باز گفت چنان کهدر شهنامه مذکور است و اینجا بازگفتن تطویلى دارد و این داستانها خود بر خاطر اغلب مردمانباشد که از شهنامه خوانده باشند... پس حکیم قصه گشتاسب... و صفت هفت خان اسفندیار ورفتنش به روئیندژ... چنانکه در شهنامه نوشته است بازگفت... و شاه بدین حکایتها این چهارماه که در روئین دژ بود بسر برد.»(26) در رستم التواریخ مىبینیم که حتى در مجلس محمدحسنخان قاجار و علیمردان خان زند، که زبان مادرى هیچیک فارسى نبود، شاهنامه خوانده مىشد؛در اولى پیوسته و در دیگرى گاه و بیگاه!
تقلیدهاى بىشمار از همه دست و حماسهسرایى به مناسبت و بىمناسبت، شرح گیر و دارچند روزه این و آن در گوشه و کنار ایران و هند و عثمانى، افسانههاى بیهوده و «شعر»هاىبیهودهتر، خود داستان دیگرى است که نام و نشان انبوه آنها را مىتوان در حماسه سرایى درایران ذبیحاللّه صفا و جاهاى دیگر دید. شهنشاه نامه فتحعلى خان صباى کاشانى در وصففتوحات مشعشعانه فتحعلى شاه قاجار یکى از آخرین بندهاى رشتهایست که امید است باشاهنامه نوبخت در پادشاهى پهلوى اول به پایان رسیده باشد.
افسانهها که بعدها درباره فردوسى ساخته و پراکنده شد نشان تصوّرى است که همگان ازروح بلند و باشکوه او داشتند. آن قصه نظامى عروضى در چهار مقاله و بخشیدن صله بهحمّامى و فُقاعى را همه مىدانند. ولى اینک مىتوان افسانهاى دیگر آورد از بىنیازى و پر دلىشاعر، آنهم رویاروى سلطان پرمهابتى چون محمود:
حدیث رستم بر آن جمله است که ابوالقاسم فردوسى شاهنامه به شعر کرد، و بر نامسلطان محمود کرد و چندین روز همى برخواند. محمود گفت همه شاهنامه خود هیچنیست مگر حدیث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. ابوالقاسم گفتزندگانى خداوند دراز باد. ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد اما این دانم کهخداى تعالى خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید. این بگفت و زمین بوسه کردو برفت. ملک محمود وزیر را گفت این مردک مرا به تعریض دروغزن خواند، وزیرشگفت بباید کشت. هر چند طلب کردند نیافتند. چون بگفت و رنج خویش ضایع کرد وبرفت هیچ عطا نایافته، تا به غربت فرمان یافت.(27)
در تاریخ هنر ما، از زمان پادشاهان ترک زبان گورکانى و صفوى، هیچ کتابى چون شاهنامهعرصه هنرنمائى مینیاتوریستها و تصویرگران نبوده است؛ در نقاشى قهوهخانهاى «خیالىسازان» و کاشى کاران دوره قاجار نیز نمىدانم آیا نقشهاى مذهبى مقدسان و داستانهاشانمىتوانست با شاهنامه برابرى کند یا نه. همچنین داستان زدن نقالان و کار و بار مردمانه آنها را تاهمین آخرها، مىدانیم. اینک بهنظر مىآید که روزگار چنین هنرهایى؛ نقش کتاب و کاشى ونقالى و جز اینها براى ترویج شاهنامه، سپرى شده است و کتابى که «تاریخ» ایران را در برداشت،براى ادامه تاریخ خود رهسپار راههاى دیگرى است. در صد و چند سال اخیر، نخستخاورشناسان غربى و سپس دانشمندان ایرانى، به مطالعه تاریخى - ادبى، زبانشناسى ومتنشناسى و بطورکلى به سنجش شاهنامه، بنا بر معیارهاى علمى، پرداختند و به نتایجدرخشانى دست یافتند. هم اکنون نیز کوششهاى ارجمندى از این دست در کار است. در اینمطالعات، «کتاب» مانند هر موضوع بررسى علم، از بیرون نگریسته و با ابزار دانش - دادهها وروشها - تا نتیجه مطلوب و منطقى، «بیطرفانه» کاویده مىشود. گمان مىکنم از چندى پیشوقت آن رسیده است که همزمان و با این پشتوانه علمى، جویندگان مشتاق کتاب را از درون نیزبنگرند و در آن غوطهور شوند تا گوهر جان این صورت زیبا - روح اندیشگى، هنرى و فرهنگىوى را - دریابند. تاکنون بررسى شاهنامه بیشتر از آن ادیبان، مورخان و اهل فضل بود، اینک اگرهمپاى آنان متفکران و اندیشهورزان نیز به این لذت شاد روى آورند کتاب پربارتر و شناخت ماسرشارتر خواهد شد. وقت آنست که شاهنامه نه فقط دانسته بلکه اندیشیده شود تا همچنان زندهبماند.
در گذشته شاهنامه چون تاریخى زنده بود، مىتوانست حس ملى ما را نگه دارد، نه تاریخرسمى که پیش از اسلامش نو یافته است و پس از اسلامش گوناگون و پراکنده و در دسترسنخبگان و دانش آموختگان نه توده مردم. اگر شاهنامه را با تاریخهاى رسمى (کلاسیک) بسنجیم،بیشتر آنها تا چندى پیش گاهشمار آمد و رفت گسسته سلسلهها و نمایش جنگ و خشونت بود.به خلاف این، شاهنامه سرگذشت در هم پیوسته مردمى است در سه سلسله پادشاهىپیشدادیان، کیانیان و ساسانیان (با گسست کوتاهى میان دومى و سومى) از سوئى و از سوىدیگر نبرد و جانبازى دودمانهاى پهلوانى در راه آرمانهاى والاى انسانى و ملى. د راین «بافتار»(contexte) شاهنامه در روح ما تاریخ حقیقىترى بود از تاریخ واقعى - یا سیاسى - ایران، ازهخامنشیان و اشکانیان ناپیدا و ساسانیان گرفته تا تاریخ سامانیان و طاهریان و زیاریان وسلجوقیان و ایلخانان و تیموریان و دیگران آن هم در سرزمینهاى پراکنده، در اصفهان و رى وجبال، در طبرستان، خراسان، فارس و دیلمستان و کرمان یا سیستان... زمانها (سلسلهها)ىگسسته در مکانها (جغرافیا)ى گسسته! هر چه تاریخ رسمى بریده و بىسامان بود، در عوضخاطره جمعى - از راه تاریخ حماسى و به یُمن زبان فارسى - در کنه ضمیر ما ریشهدار و استواربود و مىدانیم که از قضا نقش فردوسى در ساحت زبان کمتر از عرصه تاریخ نیست.
دوران تاریخى شاهنامه گذشته از خاطره جمعى نمودار آیین کشوردارى و دربردارنده فلسفهسیاسى دوره ساسانیان نیز هست، که این خود باز بسته به تصور کهن ما از ساختار و کارکرد جهاناست. از این دیدگاه بررسى شاهنامه جست و جوى دیگرى است در گیتى و مینو، در پیونداجتماع انسانى و عالم ایزدان، زمین و آسمان!
یادداشتها:
1. د چهارم، صص 173 - 174. در این متن «د» نشان «دفتر»هاى چاپ شده به تصحیح جلال خالقىمطلق است و در جایى که تصحیح خالقى هنوز به چاپ نرسیده، «ج» نشان «جلد»هاى شاهنامه چاپمسکو است.
2. ن. ک. به: شاهرخ مسکوب، هویت ایرانى و زبان فارسى، تهران، فرزان روز، 1379، چاپ دوم،ص 38 و بعد. در آنجا من اندکى بیشتر به رابطه شاهنامه و زبان فارسى، و اساساً به پیوند تاریخ و زبانپرداختهام.
3. ن. ک. به: G. Widengren, Les religions de I Iran, Paris, Payot, 1968, pp 174, 314
4. اسطوره زروان، گزارش تئودور مپسواستى به روایت ازنیک، کشیش ارمنى، به نقل از Widengren،همان، ص، 315. همچنین ن. ک. به: آر. سى. زنر، زروان: معماى زرتشتى گرى، ترجمه تیمور قادرى،تهران، انتشارات فکر روز، 1375 ص 104 و نیز به مهرداد بهار، پژوهشى در اساطیر ایران، تهرانانتشارات آگاه، 1376، ص 158 و بعد.
در ضمن «قربانى کردن زروان» در زمانى که جز خود زمان هیچ چیز دیگرى نبود، بیشتر به صورت«نذر» به خاطر خطور مىکند.
5.بندهش، گزارش مهرداد بهار، تهران، انتشارات توس، 1369، صص 80 - 81، سرب ارزیز، سیم،آهن، روى، آبگینه، پولاد و زر، به ترتیب از سر، خون، مغز، پاى، استخوان، پیه، بازو و جان رفتنى کیومرثپیدا شد. همانجا.
6. مینوى خرد، ترجمه احمد تفضلى، چاپ دوم، تهران، انتشارات توس، صص 42 - 43.
7. ژاله آموزگار و احمد تفضلى، اسطوره زندگى زردشت، تهران، کتابسراى بابل، 1370، صص 37- 38.
8. گذشته از اثر کلاسیک نلدکه (theodore Noldke) و انبوه نوشتههاى دیگر در همین باره، باید ازدو مقاله اندیشیده و هوشمندانه احسان یارشاطر و بهمن سر کاراتى نام برد که به ترتیب عبارتنداز: «چرا درشاهنامه از پادشاهان ماد و هخامنشى نامى نیست؟» و «بنیان اساطیرى حماسه ملى ایران.» یارشاطر درتدوین «حماسه ملى ایران سه رشته داستانهاى قهرمانى و اصلى» تشخیص مىدهد: کیانیان، پهلوانىهاىخاندان زال و رستم، و سرانجام حماسههاى دوره اشکانى، وى در این اثر به شرح نیاز سیاسى و فرهنگىدوره ساسانى براى بهم بستن و فراهم آوردن این سه رشته داستانهاى اساطیرى، پهلوانى و تاریخىمىپردازد: شاهنامهشناسى؛ مجموعه گفتارهاى نخستین مجمع علمى بحث درباره شاهنامه، تهران،انتشارات بنیاد شاهنامه فردوسى، 1357. صص 268 و بعد.
بهمن سرکاراتى پس از پژوهش روشمند نظریات پارهاى از ایرانشناسان بنام درباره وجود افسانهاى یاواقعیت تاریخى سلسلهها و شاهان و پهلوانان حماسه ملى ایران به این نتیجه مىرسد که «حماسه ملىایران داراى ساخت اساطیرى ویژهاى است که... براى بیان اندیشه و قصد معینى به وجود آمده است...مجموعه پندارها و انگارههائى را که در مذاهب ایرانى... مشاهده مىکنیم در بخش اساطیرى شاهنامه نیزبهگونهاى دیگر و آرایش حماسى باز مىبابیم.» سرکاراتى این ساخت اساطیرى ویژه را از آغاز تا پایانپادشاهى کیخسرو مىبیند. همان، صص 70 و بعد.
9. درباره پسران سه گانه و نقش فرزند کوچکتر در اساطیر هند و اروپایى بنا بر نظریه ژرژ دو مزیل - وتفسیر داستان سه پسر فریدون براساس همین نظریه ن. ک. به: شاهرخ مسکوب، «فریدون فرخ» چند گفتاردر فرهنگ ایران، تهران، نشر زنده رود، 1371.
10. براى توضیح بیشتر مىتوان ن. ک. به: شاهرخ مسکوب، «تأملى در اخلاق؛ از اوستا به شاهنامه،»ایران نامه، سال شانزدهم شماره 4، پائیز 1377.
11. اگر شهریارى و گرپیشکار تو ناپایدارى و او پایدار
(ج 7، ص 185)
12. براى آگاهى از بحثى روشن و گسترده در این باب مىتوان ن. ک. به:
اً .2991,srehsilbuP egaM ,C D notgnihsaW ,noitideS dna cipE ,sivaD ciD
13. براى توضیح بیشتر ن. ک. به: شاهرخ مسکوب، هویت ایرانى و زبان فارسى. صص 5 و بعد.
14. د 4، ص 262. براى شناخت ارزشهاى اخلاقى جنگاوران، گذشته از جاهاى دیگر، به ویژه بایدرفتار و گفتار هم رزمان را، در نبردهاى تن به تن یازده (یا دوازده) رخ دید. فردوسى در مقدمه داستان رستمو هفت گردان در شکارگاه افراسیاب (د 2، ص 103) درباره جنگ نظرى دیگر دارد و به پهلوان جویاى ناممىگوید راه دین و خرد از جنگ جداست و در نبرد نمىتوانى از بدى بپرهیزى: چو همره کنى جنگ را باخرد/ دلیرت ز جنگ آوران نشمرد.
15. براى گفتارى درباره مفهوم و معناى نام در شاهنامه، ن. ک. به: شاهرخ مسکوب، «ز مادر همه مرگرا زادهایم،» ایراننامه، سال هفدهم، شماره 2، بهار 1378.
16. ذبیحالله صفا، حماسه سرایى در ایران، تهران، چاپخانه سهراب، چاپ سوم، 1352، ص، 44 ونیز مجتبى مینوى، داستان رستم و سهراب، به کوشش مهدى قریب و مهدى هدایتى، تهران، مؤسسهمطالعات و تحقیقات فرهنگى، 1369، مقدمه، ص د.
17. محمد امین ریاحى، سرچشمههاى فردوسىشناسى، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقاتفرهنگى، 1372، صص 173 و 174.
18. ملال فردوسى را از به نظم کشیدن مأخذ نفسگیر دوره تاریخى مىتوان در ج 8، صص 206 و247 و در ج 9، ص 292 نیز دید.
19. منظور عقل خودبنیاد دوران جدید است نه مثلاً عقل کلامى. «این عقل پیشفرضهائى دارد مانندتوحید، رسالت، کلام الهى و آخرت. اینها از جمله پیشفرضهاى هستىشناسى دینى (اسلامى) است وعقل درون این دایره تحقق مىپذیرد... پیشفرضها در کلیات، ساخت، روند، و در پایان نتیجه معلوم رامعین مىکنند،» شاهرخ مسکوب، چند گفتار در فرهنگ ایران، صص 95 و 94 (منشاء و معناى عقل دراندیشه ناصرخسرو).
20. براى توضیح بیشتر درباره دریافت مورخان پیشین ما از تاریخ، از جمله، مىتوان نگاه کرد به:شاهرخ مسکوب، هویت ایرانى و زبان فارسى، صص 71 و بعد.
21. در رفتن کاوس به آسمان آمده است:
شنیدم که کاوس شد بر فلک
همى رفت تا بر رسد بر ملک
دگر گفت از آن رفت بر آسمان
که تا جنگ سازد به تیر و کمان
زهر گونهاى هست آواز این
نداند بجز پر خرد راز این
(د 2، ص 97)
در تصحیح خالقى این بیتها به عنوان مشکوک در پانویس آمده است، که اگر همچنین باشد، پیداستنه شاعر بلکه نسخهبردارى - به جاى وى - خوانندگان را به خرد حوالت داده است.
22. در اینجا اشاره شاعر به «فلسفهدان بسیارگوى» است که در وجود خدا به نفى و اثبات چون و چرامىکند، نه در دشمنى با فلسفه و فیلسوفان. مثلاً «کید» پادشاه هند چهار چیز شگفت دارد که هیچکسندیده و ندارد. و این «یکى فیلسوفست نزدیک من» که: «همه بودنىها بگوید به شاه/ ز گردنده خورشید ورخشنده ماه.» و پادشاه هند از جمله به سبب وجود این مرد خرد و دانش، از هجوم و زیان اسکندر در امانمىماند. و در جاى دیگر این «فیلسوف سترگ» سیم و زر اسکندر را نمىپذیرد و مىگوید من گوهرى دارمبىترس از دزد، چون: «که دانش به شب پاسبان منست/ خرد تاج بیدار جان منست.» ج 7، صص 22 و 28.
23. چون در هویت ایرانى و زبان فارسى در این باره شرحى دادهام، در اینجا تکرار نمىکنم.
24. شاهرخ مسکوب، مقدمهاى بر رستم و اسفندیار، تهران، مؤسسه انتشارات امیرکبیر، چاپ اول،1342، ص 6.
25. فارسنامه ابن البلخى، به سعى و اهتمام و تصحیحگاى لیسترانج و رینولد الى نیکلسون، چاپکمبریج، صص 41 و 45. باز در همین کتاب جنگ اسفندیار و فرزاسف (ارجاسب) و نیز جنگ رستم واسفندیار ناگفته مىماند چونکه قصه آنها معروفست.
26. اسکندرنامه، به اهتمام ایرج افشار، ن. ک. به: صص، 201 .129 و 249.
27. تاریخ سیستان، به تصحیح ملکالشعرا بهار، مؤسسه خاور، تهران، 1314، ص 7.
--------------------------------------------------------------------------------
* فصلى است از کتاب «ارمغان مور» درباره شاهنامه فردوسى.