شاهنامه
رستم و تهمینه در شاهنامه
- شاهنامه
- نمایش از پنج شنبه, 31 تیر 1389 11:09
- بازدید: 38865
چو نزدیک شهر سمنگان رسید خبر زو ، به شاه وبزرگان رسید
که : آمد پیاده ، گَوِ تاج بخش به نخچیرگه ، زو رَمیدست رخش
پذیره شدندش بزرگان و شاه کسی کاو به سر بر، نهادی کلاه
بدوگفت شاه سمنگان : چه بود؟ که ؟ یارَست باتو نبرد آزمود
بدین شهر ما نیک خواه توایم ستاده به فرمان و رای توایم
تن و خواسته ، زیر فرمان تست سرِ ارجمندان وجان، آنِ توست
چو رستم به گفتار او بنگرید ز بدها گمانیش کوتاه دید
بدوگفت : رخشم بدین مرغزار ز من دورشد بی لگام وفسار
کنون تا سمنگان نشانِ پی است از آنجا ، کجا، جویبار ونی است
ترا باشد، ار بازجویی ، سپاس بباشم به پاداش ، نیکی شناس
ور ایدون که ماند ز من ناپدید سران را ، بسی ، سر بخواهم برید
بدو گفت شاه : ای سرافراز مرد نیارد کسی ، باتو، این کار کرد
تو مهمان من باش و تندی مکن به کام تو گردد سراسر سخن
یک امشب به مَی شاد داریم دل وز اندیشه ، آزاد داریم دل
نماند پیِ رخش ِ فرخ نهان چنان باره نامور درجهان
تهمتن به گفتارِ او شاد شد روانش از اندیشه آزادشد
سزا دید، رفتن سوی خانِ او شد، از مژده شادان ، به مهمانِ او
سپهبد بدو داد، در کاخ جای همی بود بر پیشِ او بر به پای
ز شهر و ز لشکر مهان را بخواند سزاوار، با او، به شادی نشاند
نشستند با رودسازان به هم بدان ،تا تهمتن نباشد دُژم
چو شد مست و ، هنگام ِ خواب آمدش همی از نشستن شتاب آمدش
سزاوارِ او ، جای ِ آرام و خواب بیاراست، بنهاد مشک وگلاب
آمدن تهمینه دخت شاه سمنگان به بالین رستم
چو یک بهره از تیره شب در گذشت شباهنگ بر چرخِ گَردان بگَشت*
سخن گفته آمد، نهفته ، به راز درِ خوابگه نرم کردند باز
پسِ پرده اندر، یکی ماه روی چوخورشیدِ تابان پراز رنگ و بوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند به بالا به کردارِ سروِ بلند
از او، رستمِ شیردل، خیره ماند براوبر، جهان آفرین را بخواند
به پرسید رستم که : نامِ تو چیست؟ چه جویی ؟ شبِ تیره کامِ تو چیست؟
چنین داد پاسخ که تهمینه ام تو گویی دل از غم، به دو نیمه ام
به کردارِ افسانه از هر کسی شنیدم همی داستانت بسی
که از شیر ودیو ونهنگ وپلنگ نترسی وهستی چنین تیز چنگ
به تنها یکی گور بریان کنی هوا را به شمشیر گریان کنی
چو گرز گران ، اندر آری به چنگ به دّرّد دل ِ شیر و چرمِ پلنگ
برهنه چو تیغِ تو بیند عقاب نیارد به نخچیر کردن شتاب
نشانِ کمندِ تو دارد هژبر زبیم سِنانِ تو، خون بارد ابر
چنین داستان ها شنیدم زتو بسی لب به دندان گزیدم ز تو
به جُستم همی کتف ویال وبَرت بدین شهر، کرد ایزد، آبشخورت
ترا ام کنون گر بخواهی مرا نبیند همی مرغ وماهی مرا
یکی آنکه بر تو چنین گشته ام خرد را زبهر هوا کشته ام
اُ دیگر که از تو مگر کردگار نشاند یکی پورم اندر کنار
مگر چون توباشد به مردی وزور سپهرش دهد بهر، کیوان وهور
سدیگر که اسپت به جای آورم سمنگان همه زیر پای آورم
چو رستم برآن سان پری چهره دید ز هر دانشی نزداو بهره دید
اُ دیگر که از رخش داد آگهی ندید ایچ فرجام جز فرهی
بفرمود ، تا موبدی پر هنر بیاید، بخواهد وَرا، از پدر
خبر چون به شاه سمنگان رسید از آن شادمانی دلش بر تپید
به خشنودی و رای و فرمانِ اوی یه خوبی بیاراست پیمانِ** اوی
چو انبازِ او گشت ، با او به راز ببود آن شب تیره ، تا دیر باز
ز شبنم شد آن غنچه تازه پُر اُیا ، هُقهِ لعل شد پر ز دُرّ
به کامِ صدف قطره اندر چکید میانش یکی گوهر آمد پدید
چو خورشید تابان ز چرخِ بلند همی خواست افکند رخشان کمند
به بازوی رستم یکی مهره بود که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد وگفتش که : این را بدار اگر دختر آرد ترا، روزگار
بگیر و به گیسوی اوبر ، بدوز به نیک اختر وفالِ گیتی فروز
ور ایدونکه آید زاختر پسر ببندش به بازو، نشانِ پدر
* یکی از ستارگان آسمان شباهنگ نامیده می شود وپس از نیمه شب از خمِ چرخِ گَردان ( از فرازآسمان ) میگذرد وروی به خوروران مینهد
** پیمان= همسری گواه گیران عقدامروزی
به کوشش علیرضا زیاری(این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید">این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید)