شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 12 - لشکرکشیدن افراسیاب به انتقام پسر
- شاهنامه
- نمایش از یکشنبه, 09 خرداد 1389 12:09
- بازدید: 11341
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
محمد صلواتی
لشکرکشیدن افراسیاب به انتقام پسر
خبر شد زتُرکان به افراسیاب
که بیداربخت رفته اکنون به خواب
نگون شد سرو تاج افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب
خروشان به سر و موی پراکند خاک
همه جامهها کرد بر خویش چاک
ای عزیز
در شماره گذشته سخن به آنجا رسید که سپاهیان ایران به توران حمله کرده و فرزند افراسیاب (سرخه) را مانند سیاوش سر بریدند.
حکیم فردوسی در ادامه داستان میفرماید:
هنگامی که خبر کشته شدن شاهزاده بیداربخت (سرخه) به افراسیاب رسید، موی کَند و صورت خراشید و گریه بسیار کرد. گاه خاک بر سر پاشید و گاه سر بر خاک مالید. خوردن و خوابیدن را فراموش کرد و در همه لحظهها به فکر انتقامِ پسر بود. سر انجام تصمیم گرفت به ایران حمله کند:
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که ما را برآمد سر از خورد و خواب
همه رزم را دل پر از کین کنید
به ایرانیان پاک نفرین کنید
با این سخنان لشکر را به مرز آورد و سراسر دشت را سیاه از سپاه کرد. در همین حال خبر به رستم رسید که سپاه توران چون کوهی بزرگ، با هزاران مرد جنگی آمادة حمله به ایران است:
از این سوی رستم سپاه بر کشید
هوا شد زتیغی یَلان ناپدید
تو گفتی نه شب بود پیدا، نه روز
نهان گشت خورشیدِ گیتی فروز
دو سپاه پشت مرزهای خود ایستادند وآماده نبرد ِ تنبهتن شدند.
پیلسم (برادرپیران) به نزد افراسیاب رفت وگفت: «من آمادهام که رستم را دست بسته به نزد تو بیاورم».
افراسیاب خوشحال شد و پاسخ داد:
اگر پیلتن را به چنگ آوری
زمانه بر آساید از داوری
به گردان سپهر، ار بر آری سَرَم
سپارم به تو دختر و کشورم
افراسیاب از پیشنهاد پیلسم استقبال کرد وگفت: «اگر چنین کار بزرگی را انجام دهی چنان سربلند میشوم که گویی سرم به آسمان چرخنده میساید. من هم در مقابل دخترم را به تو میدهم و هم بخشی از کشور توران را به تو میبخشم.
اما سپهسالار پیران که زورِ پهلوانی رستم را میشناخت و از کوچکیِ برادر خود خبر داشت، خواست مانع کار شود ولی افراسیاب فرمان داد ابزار جنگی و بَرگستوان (لباس آهنین مخصوص جنگ) به پیلسم بدهند که به جنگ رستم برود.
سپهسالار به افراسیاب گفت: «این جوان را به جنگ نفرست که جز کشته شدن عاقبت دیگری ندارد.»
گر او با تهمتن نبرد آورد
سر خویش را زیر گَرد آورد
اما افراسیاب که جز به انتقام نمیاندیشید، نامجوی جوان را به میدانِ جنگ فرستاد. از آن سو دو پهلوان ایرانی با دیدن پیلسم به اوحمله کردند و در یک حمله تَنَش را زیر پای اسبها انداختند.
رستم تن کشته پیلسم را روی نیزه بلند کرد و به نزدیک سپاه توران بُرد.
افراسیاب که پرچم رستم را دید قصد حمله به جهان پهلوان ایران را داشت اما رستم که متوجه او شد به یاد سیاوش افتاد و چون باد به طرف افراسیاب اسب دواند که او فرار کرد. سپاه توران که فرمانده خود را در حال فرار دیدند از هم پاشیدند و هر یک به سویی فرار کردند:
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
تهمتن همی رفت از پیِ بَد گمان
از آن جایگه پیلتن باز گشت
سپاه یکسر از جنگ ناساز گشت