شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 82 - دارای داراب و اسکندر داراب
- شاهنامه
- نمایش از جمعه, 20 خرداد 1390 19:56
- بازدید: 10239
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
دارای داراب و اسکندر داراب
محمد صلواتی / قسمت82
وَز آن پس که نــاهید، نزد پدر
بیـامـد زنی خواست، دارا دِگر
یکی کودک آمَدش با فَرّ و یال
ز فرزندِ ناهید کهتر به سال
ای عزیز!
دانای توس گوید: پس از آن که ناهید ( دختِ قیصر) از ایران رفت، داراب همسر دیگری برابر با آیین ایرانیان انتخاب کرد که از او فرزندی به جهان آمد با فّر و شکوهی که شاهزادۀ ایرانی داشت ونامِ او را دارا گذاردند:
همان روز داراش کـردند نام
که تا از پدر بیش باشد به نام
چـو ده سال بگذشت زین با دو سال
شکسـت اندر آمد به سال و به ماه
پیش از تولد این فرزند، داراب از ناهید هم صاحبِ فرزندی شد که در روم به دنیا آمد و اورا اسکندر نامیدند. اما از آنجا که قیصر نمیخواست رازِ جدایی دخترش از شاهِ ایران و نژادِ کودک را فاش کند، جشنی گرفت واعلام کرد این فرزندِ من است که همسرم او را به دنیا آورده و نامش را اسکندر فرزندِ فیلقوس گذاردهایم. او جانشینِ من و قیصرِ روم خواهد شد:
همی گفـت قیصر به هر مهتری
که پیدا شد از تخم من قیصری
نیـاورد کس نـام دارا به بر
سکنــدر پسر بود و قیصر پدر
دارا مانند شاهزادگانِ ایرانی پرورش یافت و در همان کودکی آیین پادشاهی را آموخت و آمادۀ تاج وتختِ پدر شد. داراب که به دور از دربار بزرگ شده بود، اخلاقی خوب وخوش داشت ولی فرزندش چنین نبود. بلکه جوانی تند خو و گُستاخ بود که باعثِ رنج پدر می شد .
هنگامی که دارا به دوازده سال رسید، پدرش ( داراب ) به بیماری دچار شد. طولی نکشید که پژمرده حال گردید. بزرگان و درباریان و فرزانگان برای آخرین دیدار به نزدِ شاه آمدند واوفرزندِ خود وهمۀ وزیران را پند داد و گفت با مردم مهربان باشید و دادگری کنید تا نامِ من زنده بماند، هنوز سخنِ او به پایان نرسیده بود که بادی سرد از جگر کشید و روی چون گلِ سرخِ او پَرید:
بکـوشیــد تا مهروداد آورید
بـه شادی مرا نیز یاد آورید
بگفت این و باد از جگر بر کشید
شد آن بـرگ گلنار چون شنبلید
دارا به دل سوگوار شد. مدتی در غمِ پدر بود تا بزرگان ِ ایران ودرباریان ، او را بر تخت نشاندند.
شاهِ تازه به تخت رسیده از همان ابتدا کینه و بد دلی وتندخویی خود را نشان داد و در آغاز پادشاهی منم گفت:
نخـواهـم که باشد مرا ره نمای
منـم رهنمـای و منم دل گشای
زگیتی خور و بخش و پیمان، مراست
بــزرگی و شاهی و فرمان، مراست
اما بشنوید از اسکندر که در روم به دنیا آمد و او هم مانند بزرگان آموزش دید و زمانی مه داراب در ایران جای خود را به پسر داد، قیصر هم بیمار شد و از این جهان رفت:
بِمــــُـرد اندر آن چند گه فیلقوس
بـه روم اندرون بود یک چند بوس
سکنــــدر بــه تخت نیا بر نشست
بهـی جست و دست بدی را ببست
اسکندر یک مربی داشت با نام ارسطالیس (ارسطو) بود که به فرمانِ قیصر فیلقوس، تربیتِ فرزندِ ناهید را بر عهده داشت. او به اسکندر آموخته بود: “هر زمان که گویی به جایی رسیدم و نیازی به راهنما ندارم، چنان بدان که نادانترین کس در این زمان هستی.”
یکــــی نام داری بود آنگاه به روم
کــز و شاد بود آن همه مرز و بوم
حکیمــــــی که بود ارسطالیس نام
خـــردمنـد و بیدار و گسترده کام