پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه آشنایی با شاهنامه 83 - جنگ برادر با برادر

شاهنامه

آشنایی با شاهنامه 83 - جنگ برادر با برادر

برگرفته از روزنامه اطلاعات

آشنایی با شاهنامه
جنگ برادر با برادر
محمد صلواتی ـ قسمت 83

چنـــان بُـد که روزی فرستاده‌ای

سخـــنگو و روشـــن‌دل آزاده‌ای

زنـــزدیـــک دارا بیـــامـد به روم

کجـــا بـــاژخـــواهــد زآباد روم

ای عزیز!

داستانِ داراب به آنجا رسید که داراب، دُختِ قیصرِ روم را به همسری گرفت اما به سال نرسید که اورا نزدِ پدر فرستاد. چندی بعد ‏از ناهید فرزند قیصر فیلقوس صاحبِ پسری شد که نامش را اسکندر گذاردند و فیلقوس او را فرزند خود خواند تا نامی از داراب و نژاد ایرانی و جدایی داراب از ناهید نماند. ‏

اما داراب بارِ دیگر ازدواج کرد و صاحبِ فرزندِ پسری شد که او را دارا نام گذاشتند. ‏

اتفاق چنان بود که داراب و قیصر هر دو از این جهان رفتند و تاج و تخت ایران برای دارا ماند و در روم اسکندر برتخت نشست. ‏

ایران در زمانِ داراب به قدرتی بزرگ تبدیل شد که از همه ی کشورها باج و خراج می‌گرفت. هنگامی که دارا بر تخت نشست، نامه‌ای به شاهانِ جهان نوشت و از آنان باج و خراج خواست. ‏

‏ از جمله فرستاده‌ای نزد قیصر اسکندر فرستاد و از او خواست تا به ایران خراج فرستد. اسکندر در پاسخ گفت: «مرغ بار دیگر تخم نمی‌گذارد.»

‏ فرستاده ی دارا که این سخن شنید، ترسید و بر جان خود لرزید، از قصرِ اسکندر بیرون زد و به تاخت سوی ایران بازگشت. ‏‏

اما اسکندر در پاسخِ دارای جهانجوی، لشکر آماده کرد و از روم به سوی مصر تاخت، هشت روز با سپاهیان مصر جنگید، تا سرانجام پیروز گردید و واردِ مصر شد، مدتی برای استراحت و غارت آنجا ماند، پس از جمع آوری ثروت، سپاه را سوی ایران حرکت داد: ‏

بـــه مصر آمد از روم چندان سپاه

کـــــه بستند بر مور و بر پشّه راه‏

از آن جــــایگه ساز ایران گرفت

دل شیــــر و چنگ دلیران گرفت ‏

دارا که از آمدن اسکندر خبر یافت، به سوی اصطخرِ پارس رفت. در آنجا به گِرد آوری سپاه پرداخت تا در مقابل حملۀ اسکندر و سپاهِ روم از ایران دفاع کند:

‏چـــو بشنیـــد دارا که لشکر زروم

بجنبیــــد و آمد بر این مرز و بوم

بـــرفتنـــد از اصطخر چندان سپاه

کـــه از نیــــزه بــر باد بستند راه

‏ اسکندر برای آنکه دارا و سپاه او را شناسایی کند، لباسِ پیـک پوشید و با نامه‌ای که نوشته بود به اصطخر( شهری در پارس = فارس) و نزد دارا رسید. زمین را بوسه زد و نامه را به دارا سپرد و گفت: «این نامه از قیصر است و جواب می‌خواهد.»‏

‏ در آن نامه نوشته بود: «من به گرد جهان می‌گردم، و اجازه می‌خواهم از خاک تو عبور کنم، اگر اجازه ندهی همه ی سپاه تو را کشته و ایران را ویران می‌کنم.»

دارا که فرستاده را مردی با خِرَد و بزرگ منش دید، تن و بالای او را تماشا کرد و خون ِ برادری در رگِ او جوشید، پرسید: «تو که هستی و نژاد تو چیست؟» ‏

هنوز پاسخ نشنیده بود که فرستاده ی دارا که به روم رفته بود به جایگاه آمد، اسکندر را دید و شناخت و در گوش دارا زمزمه کرد. ‏

اسکندر دانست که او را شناخته‌اند. از انجا بیرون زد و نیمه شب فرار کرد. ‏

روز بعد دارا به سوی اردوگاه اسکندر لشکر کشاند. سپاه اسکندر هم که آماده ی نبرد بود به ایرانیان حمله برد. بنا بر این سپاهِ دو برادر واردِ نبرد شدند که تعداد بی‌شماری از سپاهیان ایران کشته شد و دارا راهی جز عقب نشینی و فرار ندید: ‏

ســکنـــدر بشـــد تـــا لبِ رودبار

بکشتنـــد زِ ایـــرانیـــان بـی ‌شمار

بـــه پیـــروزی آمد بر آن رزمگاه

کجـــا پیــش بود آن گزیده سپاه

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه