شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 17 - بخشش تاج وگنج بوسیلهٔ کیخسرو
- شاهنامه
- نمایش از پنج شنبه, 07 مرداد 1389 11:38
- بازدید: 9212
برگرفته از روزنامه اطلاعات
محمد صلواتی
به سالار ِ نوبت، بفرمود شاه
که هرکس که آيد به اين بارگاه
وَ را بازگردان به نيکو سُخُن
همه مردمي جويُ، تندي مکُن
اي عزيز!
کيخسرو، پس از مرگ کاووس، شصت سال پادشاهي کرد. در اين زمانِ دراز، علاوه بر ايران و توران، «هند» و «چين» و بسياري سرزمينهاي ديگر را زير فرمان گرفت.چون آنچه را که ميخواست به دست آورد، و روي زمين برابري قرار داد، آرزوي سفر از اين جهان در دلش قوت گرفت.
به دربانِ کاخ گفت: «در را ببند و هيچ کس را به داخل راه مده.»بعد لباس پادشاهي از تن بيرون کرد. در آبِ چشمه سَر و تن را شست، لباس سپيد به تن کرد و به نيايش و ستايشِِ ايزد پرداخت:
همي گفت که اي برتر از جانِِ پاک
برآرندة آتش از تيرهِِ خاک
مرا بين و چندي خِرَد ده مرا
هم انديشة نيک و بد ده مرا...
يک هفته به نيايش پرداخت و روزِ هشتم، بر تخت نشست و فرمود تا درها را بگشايند و ميهمانان وارد شوند. پهلوانان و سپاهيان و درباريان، از اين کارِ شاه رنجيده شدند و به نکوهش او پرداختند:
ندانيم که انديشة شهريار
چرا تيره شد اندر اين روزگار
کيخسرو آنان را به خوبي پذيرايي کرد وگفت: «کين پدرم(سياوش) را گرفتهام، وآنان را که بايد کشته ميشدند، کشتهايم، خاک کشورها را هم به دست آوردهايم و در جهان هم دشمن نداريم. پس چه نيکو که شما هم تيغِ خود را در نيام (غلاف) بگذاريد و مانند من يک هفته به نيايش و ستايش يزدان بپردازيد که به ما اين همه نيکويي داده است. و اگر هم ميخواهيد يک هفته به جشن و سرور مشغول باشيد.» اما پهلوانان از اين رفتار غمگين شدند:
همه پهلوانان ز نزديکِ شاه
برون آمدند از غمان، جان تَباه
...
کیخسرو بار دیگر دستور داد تا درها را ببندند وکس را به داخل راه ندهند. و بعد سر و تن را در چشمه شست، لباسِ سپید پوشید و به نیایش پرداخت. پهلوانان و بزرگان که نمیدانستند کیخسرو به نیایش مشغول است، گِرد هم جمع شده و به دنبال ِ راه و چاره بودند. گودرز به گیو گفت: «اکنون باید نزد رستم و زال بِرَوی و آنان را به این جا آوری. به آن ها بگویی که شاه در به روی همه بسته و با ابلیس همنشین شده است»:
شما پهلوانید و داناترید
به هر بودنی بَر تواناترید
شد این پادشاهی پر از گفتوگوی
چو پوشید خسرو ز ما رآیُ روی
اما کیخسرو پادشاه که یک هفته به نیایش ایستاده بود، از پای افتاد و به خواب رفت. در همان حال خواب دید:
چنان دید در خواب که او را به گوش
نهفته بگفتی خجسته سروش
به همسایگی داور پاک جای
بیایی، به این تیرگی در مپای
چو بخشی، به ارزانیان بخش گنج
کسی را سپار این سرای سپنج
زال و رستم که از راه رسیدند، همه مردمان پیش آنان داغِ دل گفتند و پهلوانان، در خلوت گلایهها آغاز کردند. در همین زمان کیخسرو با لباس سپید بر تخت نشست و فرمان داد تا درها را بگشایند. زالِ زر که به نزد شاه رسید زبان به شکایت گشود و پهلوانان سخن او را تایید کردند. اما شاه فرمان داد تا تخت را به دشت ببرند و در آن جا زال و رستم را کنار خود نشاند. و رازِِ نهفته را آشکار کرد:
شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت
سبک بار گشتیمُ، بستیم رَخت
پس از این راز گشایی، نویسنده را خواند و سَنَدِ هر گوشه از کشور را به کسی بخشید و بر آن مُهر زد. سپس دستور داد تا درهای گنج را بگشایند، گودرز را وکیلِ خود کرد تا آن گنج را نخست خرج آبادانی ملک ایران کند و باقی را به مردم فقیر، کودکان یتیم، و زنان بیشوهر دهد. و آخر تاج و تخت خود را به شاهزاده ی گمنام «لهراسپ» بخشید:
فرود آمد از آن ناموَر تختِ عاج
زِ سَر بر گرفت آن دل افروز تاج