داستان ایرانی
قصّههای شیرین ایرانی مرزباننامه - بزرگــمهر وزیــر
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 06 مرداد 1391 17:14
- بازدید: 5241
برگرفته از روزنامه اطلاعات
بازنویسی محمّدرضا شمس
پادشاهی بود جوان و خوشگذران. او هر شب با درباریان جشن میگرفت و تا دیروقت بیدار میماند. صبحها هم دیر از خواب بیدار میشد و خسته و بیحوصله به قصر میآمد.
پادشاه جوان، وزیری داشت خردمند و کاردان به نام بزرگمهر. بزرگمهر از این کار شاه ناراحت بود. او دوست نداشت شاه پولهایی را که میبایست خرج مردم و کشورش میکرد، خرج جشنهای شبانه کند؛ امّا میترسید این حرفها را به شاه بزند؛ چون او جوان و بیتجربه بود و ممکن بود عصبانی بشود و سر لج بیفتد و کار از این که هست، بدتر شود. به همین علّت، هر وقت فرصتی گیر میآورد، به شاه میگفت: «سحرخیز باش تا کامروا شوی.»
شاه از این حرف ناراحت میشد؛ امّا به روی خود نمیآورد؛ تا اینکه سرانجام طاقتش طاق شد و تصمیم گرفت درس خوبی به وزیر بدهد.یک شب پادشاه چند تن از خدمتکاران مخصوص خود را خواست و به آنها گفت که چه کار کنند. فردای آن روز، بزرگمهر مثل همیشه صبح زود به طرف قصر میرفت که ناگهان چند ناشناس به سرش ریختند و لباسهایش را به زور از تنش در آوردند و فرار کردند. بزرگمهر ناچار شد به خانه برگردد و لباس دیگری بپوشد.آن روز بزرگمهر دیرتر از روزهای دیگر به قصر رسید. شاه با دیدن او لبخندی زد و گفت: «چه شده؟ وزیر بزرگ ما امروز دیر کرده است؟»بزرگمهر جواب داد: «نزدیک قصر، چند نفر به من حمله کردند و لباسهایم را به زور از تنم بیرون آوردند. من هم مجبور شدم به خانه برگردم و لباسی دیگر تنم کنم. این طوری شد که امروز دیرتر از روزهای قبل به قصر رسیدم.»
شاه با صدای بلند خندید و گفت: «پس معلوم میشود که سحرخیزی کار خوبی نیست؛ چون آدم سحرخیز نه تنها کامروا نمیشود؛ بلکه لباسهایش را هم میدزدند!»
و به بزرگمهر اشاره کرد.
درباریان زدند زیر خنده.
بزرگمهر به آرامی گفت: «اتّفاقاً سحرخیزی کار خیلی خوبی است و من هنوز هم سر حرف خودم هستم.»
شاه پرسید: «چرا؟»
بزرگمهر گفت: «چون دزدها از من سحرخیزتر بودند و با دزدیدن لباسهای من کامروا شدند.»
شاه از حاضرجوابی بزرگمهر خوشش آمد و به او پاداش زیادی داد.