داستان ایرانی
قصههای مثنوی - رفتن گرگ و روباه در خدمت جناب شیر به شکار
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 06 مرداد 1391 17:09
- بازدید: 13248
برگرفته از روزنامه اطلاعات
محمد صلواتی
شیر و گرگ و روبهی بهر شکار
رفته بودند از طَلب در کوهسار
ای عزیز حضرت مولانا داستانی شگفتی ساز آورده است.
شیر و گرگ و روباه را در یک گروه قرار داده تا به صحرا بروند و به پشتیبانی یکدیگر صیدهای بسیار و شِگَرف به چنگ آورند. اما خود میداند که این سه، گروه خوبی نیستند:
گرچه زیشان شیر را ننگ بود
لیک کرد اِکرام و همراهی نمود
اینچنین شه را زلشکر زحمت است
لیک همراه شد، جماعت رحمت است
اگر چه برای سلطان جنگل، همراهی با حیوانات کوچکتر و طبقات پایین جامعة جنگل مثل گرگ و روباه، ننگ به شمار میرود، اما شیر بزرگ منشی نشان میدهد و از روی کَرَم و چاکر نوازی همراه آنان میرود تا برای آنان درس و آموزش باشد.
القصه: گروه شکار با هم به کوهسار میرسند و اتفاق که خوب شکار میکنند:
گاو کوهی و بز و خرگوش زَفت
یافتند و، کارِ ایشان پیش رفت
هر که باشد در پیِ شیرِ حراب
کم نیاید روز و شب او را کباب
گاو کوهی و بز و خرگوش را کِشان کِشان به جایگاه شیر آوردند.
روی زمین انداختند و شیر، بر بالای سرِ شکار نشست. گرگ با روباه دورتر نشستند تا حکمِ ادب را (از روی ترس) رعایت کنند.
شیر نگاهی به شکار انداخت و بعد گرگ را خبر کرد تا او تقسیم کند گرگ پیش رفت و:
گفتای شاه، گاوِ وحشی بخش توست
آن بزرگ و تو بزرگ و زَفت چَست
بز مرا که بر میانه ست و وسط
روبها خرگوش بستان بی غلط
«ای سلطان، این گاوِِِ بزرگ سهم تو باشد که تو هم بزرگی و هم سلطان مایی. بز سهم من باشد که بعد از شما پرخوراک هستم، خرگوش هم سهم روباه باشد.»
شیر که ازین تقسیم و از «من» گفتن گرگ عصبانی شد، بعد از آن خندهای کرد، وقتش رسید که نشان دهد قدرت شاهانه یعنی چه! به گرگ گفت: بیا جلوتر.
گرگ ترسان ترسان قدم جلو گذارد که ناگهان شیر با یک ضربة دست و چنگال، کلة گرگ را به چنگ گرفت و با یک تکانِ دیگر، سر از تن او جدا کرد و آن سر را دور انداخت.
گرگ را برکَند سر آن سرفراز
تا نماند دو سری و امتیاز
بعد از آن، رو شیر به روباه کرد
گفت بخشش کن برای چاشت خورد
روباه دانست که «من» در اینجا «من» نیستم. هر چه هست او هست.
اگر چنین نباشد سر از تن من هم جدا میشود:
سجده کرد و گفت این گاو سمین
چاشت خوردت باشدای شاه گُزین
این بز از بهرِ میان روز، تو را
یخنبی باشد شه پیروز را
و آن دگر خرگوش بَهر شام هم
شب چره این شاه با لطف و کَرم
شاه که از روباه «من» نشنید و دانست که همه را به شاه بخشیده و هر چه هست را ملک و مال سلطانی میشمارد، در پاسخ گفت:
گفتای روباه، تو عدل افروختی
این چنین قسمت زکه آموختی
از کجا آموختی این ای بزرگ؟
گفت ای شاه جهان از حالِ گرگ
شیر پاسخ داد:
گفت چون در عشقِ ما گشتی گِرو
هر سه را برگیر و بستان و برو
مثنوی معنوی- رینولد الن نیکلسون- چاپ امیرکبیر سال 1371- صفحه 149 تا 154
فّر و شکوه:
زَفت
حراب