داستان ایرانی
قصّههای شیرین ایرانی مرزباننامه - آواز بــزغــاله
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 23 تیر 1391 08:27
- بازدید: 5717
برگرفته از روزنامه اطلاعات
بازنویسی محمّدرضا شمس
گرگی بود گرسنه. دنبال غذا میگشت. رسید به یک گلّه که روی تپّه میچریدند و دنبال هم میدویدند. چوپان و سگش هم بودند. چوپان به درختی تکیه کرده بود و نی میزد. سگ هم کنارش دراز کشیده بود و گلّه را میپایید.
گرگ در خیالش به گلّه زد، گوسفند چاق و چلّهای برداشت، پا به فرار گذاشت، سگ و چوپان دنبالش دویدند، به او رسیدند، چوپان با چماق و سگ با دندانهای تیزش به جانش افتادند و تا میخورد، کتکش زدند.
گرگ ترسید و از خیالش بیرون پرید. با خودش گفت: نه، نه، من این کار را نمیکنم. مگر دیوانه شدهام؛ یا که از جانم سیر شدهام؟
بعد فکری کرد و گفت: بهتر است بروم یک گوشهای قایم بشوم؛ شاید برّهای، بزغالهای از گلّه جدا شد؛ تک و تنها شد. آن وقت من میروم سراغش و یک لقمه خامش میکنم؛ خورش شامش میکنم.
با این فکر، پشت بوتهای پنهان شد. تا غروب منتظر ماند. غروب که شد، چوپان گلّه را برداشت و به طرف آبادی رفت.
گرگ با حسرت به گلّه که دور و دورتر میشد، نگاه کرد و با خودش گفت: کاش به گلّه زده بودم. کاش گوسفندی، بزغالهای برداشته بودم و فرار کرده بودم.
یکدفعه چشمش به بزغالهای افتاد چاق و چلّه. بزغاله سربههوا از گلّه جدا مانده بود. تک و تنها مانده بود. گرگ خوشحال شد.
آب از دهانش راه افتاد. یواش یواش به طرف بزغاله رفت. بزغاله او را دید، ترسید، خواست فرار کند؛ امّا دیگر دیر شده بود. به فکر چاره افتاد. فوری به گرگ سلام کرد و گفت: «شما چرا زحمت کشیدهاید؟ من خودم میآمدم.»
گرگ تعجّب کرد و پرسید: «چرا؟»
بزغاله گفت: «چون تو امروز به گلّه حمله نکردی و اذیّت و آزاری به ما نرساندی، چوپان مرا برای تو هدیه فرستاد تا نوش جان کنی.»
گرگ گفت: «خیلی خوب. آماده باش که میخواهم بخورمت.»
بزغاله گفت: «بفرما آقاگرگه، بفرما. نوش جان! فقط بدان که من بزغاله آوازخوانم. خیلی قشنگ میخوانم. اوّل بگذار یک دهان برایت بخوانم، بعد مرا بخور.»
گرگ گفت: «باشد. بخوان.»
بزغاله دهانش را باز کرد و از ته دل فریاد کشید. صدای بزغاله از کوه و دشت گذشت و به گوش چوپان رسید.
چوپان چوبدستیاش را برداشت و به طرف گرگ دوید؛ سگ هم دنبالش. گرگ تا آمد بفهمد موضوع از چه قرار است، چوپان و سگ از راه رسیدند و تا میخورد، کتکش زدند. بعد بزغاله را برداشتند و از آنجا رفتند. گرگ لنگلنگان به طرف لانهاش راه افتاد. گرگ میرفت و زیر لب میخواند:
آهای آقاگرگه
که هیکلت بزرگه
وقتی یه بز رو دیدی
بخورش تا نمیری
عقل اینو میگه
مطربی یا خواننده؟