جستار
قلم و آنچه مینویسد
- جستار
- نمایش از جمعه, 20 دی 1392 15:41
- بازدید: 5838
برگرفته از روزنامه اطلاعات، شماره 25779، سهشنبه 17 دی 1392 به نقل از کتاب مرزهای ناپیدا صفحه 96 تا 112
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
اشاره: موضوع «بررسی کتاب» چندی است که دربارهاش حرف زده میشود. این مقاله در سال 1376 نوشته شد و در کتاب مرزهای ناپیدا انتشار یافت، و اکنون انتشار مجدد آن نابجا نخواهد بود. (م.ع.الف.ن)
«سخن» بهتر از «گوهر نامدار»
چو بر جایگه بربرندش به کار
(فردوسی)
بعضی مفاهیم هستند که عمری به درازای عمر تمدن بشر دارند، و طی چند هزار سال همواره حرفشان در میان بوده. بنابراین طرح مجدد آنها چه بسا که خالی از ملالتی نباشد. با این حال، یادآوری آنها، گاهی در وضع خاصی، گزیرناپذیر میگردد. یکی از این مفاهیم، مسئلۀ «بیان» و «قلم» است. «بیان» تبرّز بیرونی اندیشۀ آدمی بوده است، و اندیشه، مُهر انسان بودن را بر انسان نهاده. آنگاه نوبت به قلم رسیده است که اندیشه و بیان را ثبت کند و پایدار سازد.
اگر بحث دربارۀ گفتار و قلم به پایان نرسیده، برای آن بوده است که با سرنوشت بشر پیوستگی داشتهاند، و تا زمانی که انسان دلمشغول سرنوشت خود است، حکایت همچنان باقی خواهد بود.
دربارۀ ارزش «کلام» که مرادف با «حکمت» و «جوهرۀ زندگی» آمده است، در کتابهای آسمانی و زمینی تأکیدهای متعدد شده است. انجیل یوحنا با این عبارت آغاز میشود: «در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود... و همه چیز به واسطۀ او آفریده شد.» به نظر میرسد که در اینجا همان اعتبار به «کلمه» داده شده است که به بیان و حکمت در قرآن کریم. در آیۀ چهارم سورۀ «الرحمن» آمده است که خدا به بشر بیان آموخت: «علّمه البیان» و بدینوسیله او را از سایر جانداران و حتی فرشتگان ممتاز ساخت؛ اما اندیشه در بالاترین درجۀ خود به «حکمت» میرسد: «یؤتیالحکمه منیشاء و من یؤتالحکمه فقد اوتی خیراً کثیراً و ما یذکره الا اولواالباب: خدا حکمت (فرزانگی) را به هرکس که خواهد عطا کند، و به هر کس فرزانگی داده شد، نعمت بزرگی او را ارزانی گردید، و بر این نعمت آگاه نیستند مگر برگزیدگان.» (آیۀ 269 از سورۀ بقره)
و اما قلم که باید به ثبت اندیشه و بیان بپردازد، در آیۀ چهارم از سورۀ علق از آن یاد شده است: «الذی علّم بالقلم: با قلم دانش به بشر آموخته شد»، «علّم الانسان مالم یعلم: به انسان آنچه نمیدانست، یاد داده شد».1
بر عهدۀ قلم است که حکمت را جاری سازد. حکمت در قرآن به دو معنای اراده و خواست الهی، و شناخت زندگی برای بشر آمده است. در آیۀ 12 «سورۀ لقمان» چنین آمده: «و لقد آتینا لقمان الحکمه: به لقمان موهبت حکمت عطا کردیم.» حافظ یکی از کسانی است که میپندارند که این نعمت به آنان ارزانی شده است:
حافظ اگرچه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون، طبع سخنگزار کو؟
یونانیها اصطلاح لوگوس (Logos) را در مفهوم «خردورزی و منطق» و «جوهرۀ هستی» به کار میبردند. ایرانیان باستان نیز نظیر همین معنا را از آن اراده میکردند که تحت شعار «اندیشۀ نیک، گفتار نیک و کردار نیک»، در آمد. این سه اصل به هم وابسته بودند و یکی از دیگری زاییده میشد.
اقتضای خلقت بشر آن است که «چون و چراگر» باشد. قصۀ آدم نخست که در تفسیرها آمده، حکایت از همین معنا دارد. آدم «میوۀ منهی» خورد و عارف نیک و بد شد، «و اما آن درخت منهی میگویند که آن، درخت علم بوده، هر که از آن بخوردی چیزها بدانستی.» (کشفالاسرار، ص148) و از همین جا هم امانت عشق به انسان سپرده میشود تا از طریق آن خود را به فراز فرا کشد. انسان در معرض کمبود است: «انّ الانسان لفی خُسر». برای تعدیل درجۀ «خسر»، عشق و شور که نیروی جهندۀ حیات است، در او نهاده شد، و آن راه بروز خود را از طریق گفتار و کردار جسته است.
از سوی دیگر «سخن» به علت اهمیت ویژهای که دارد، خاصیت معارضی نیز در خود جای داده، و به صورت تیغ دو دم در آمده. ابوشکور بلخیـ یکی از کهنترین شاعران و حکیمان ایران ـ گفته است:
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد
در کتاب سال دوم یا سوم دبستان ما داستانی آمده بود که اشاره به همین معنا داشت. میگفت: روزی انوشیروان از بزرگمهر خواست که بهترین غذائی را که در دنیا وجود دارد، برای او دستور تهیه دهد. بزرگمهر به خوانسالار گفت که غذائی از زبان گوسفند برای شهریار بپزد. انوشیروان آن را خورد و به بزرگمهر گفت: اکنون بدترین غذا را برای من دستور فرما. وی بار دیگر زبان را سفارش داد. چون پادشاه حکمت آن را از او پرسید، جواب داد: زبان، بهترین و بدترین هر دو، در جهان است، بسته به آنکه چگونه به کار برده بشود.
تفاوت درجه آزادی
گمان نمیکنم کسی باشد که آزادی بیان بیمرز را برای بشر لازم بداند. درجۀ آزادی جا به جا و زمان به زمان، تفاوت میکند؛ اما دو اصل را نباید از نظر دور داشت:
1ـ آزادی را تا آن اندازه که یک جامعه قابلیت جذب آن را داشته باشد، باید محترم شمرد و زمینۀ آن را مساعد نگاه داشت تا رو به گشایش برود.
2ـ مرزبندی آزادی نباید دستاویز گردد، به این منظور که یک ملت را به صورت جامعهای بیپنجره و بی «چرا» درآورد.
اندازهگیری آزادی تا کجا باشد و تا کجا نباشد، لازم است که بر حسب موازینی دقیق به عمل آید، و آنگونه باشد که با معیار «خرد جهانی» که بشریت در طی تجربههای ممتد خود اتخاذ کرده است، هماهنگ بماند.
در این سالهای اخیر چون حرف کتاب و نشر زیاد بر سر زبانها بود، بیاییم اندکی بر سر این موضوع. با همۀ رقیبهایی که در دوران حاضر برای کتاب پیدا شده، از تلویزیون و رادیو تا کامپیوتر و اینترنت، هنوز کتاب مهمترین عامل انتقالدهندۀ فرهنگ شناخته میشود، و تنها اوست که پذیرای عمیقترین احساس و دریافت بشری است، و درجۀ پیشرفتگی یک جامعه به نوع و میزان کتابی سنجیده میشود که در آن انتشار مییابد. به این حساب، رکود آن در یک کشور نباید از حد معینی تجاوز کند؛ زیرا آنچه بر سر کتاب آید، تنها به خودش محدود نمیماند، بلکه در کار دانشگاه، آموزش عمومی، مطبوعات و «رسانهها»، پژوهش، و به طور کلی تفکر اجتماعی و تکوین شخصیت ملی، تأثیرگذار میشود.
اگر نویسنده یک حداقلِ میدان فکر در اختیار نداشته باشد، ناچار میشود که قلم را بر زمین بگذارد. به طور کلی آنچه به نوشته در میآید، مایۀ آن یا «تحقیق» است یا «تخیل». تخیل برای آن است که اندیشۀ بشر را از مسکنت جسم، و پایبندی خاکی فراتر برد؛ آرمان و آرزو را در آن به کار اندازد، تا ابعاد گوناگون زندگی، هر یک مجال عرضه شدن بیابند.
تحقیق برای جستجوی زوایای خلقت است در همۀ زمینهها. دستاوردهای بشر حاصل این دو است که درجۀ نهاییاش به قول مولوی رسیدن به «باغ سبز بیمنتهای عشق» است. ادب عرفانی این هدف را تعقیب کرده، و کوشش علمی برای رفتن به ستارگان نیز از همین هدف انگیزه میگیرد. هر نوشته ـ چه شعر و چه نثر ـ از آمیزهای از عقل و احساس ماهیت میگیرد، و بسته به آنکه چه نوع باشد، نسبت این دو را در درون خود تنظیم میکند. البته نوشتههای علمی و تکنیکی حکم جداگانهای دارند. فرخی سیستانی در نخستین قصیدۀ خود وقتی میگفت: «با کاروان حلّه برفتم ز سیستان / با حلۀ تنیده ز دل، بافته ز جان»، دل و جان را نمایندۀ احساس و عقل میگرفت. حافظ نیز به همین معنا اشاره دارد:
روان را با خرد در هم سرشتم
وز آن تخمی که حاصل بود، كِشتم
احساس، سرکش است و عقل مهارکننده؛ بنابراین برای اینکه نوشتهای از اعتبار و سلامت نسبی برخوردار باشد، ترکیب متناسبی از این دو ضرورت مییابد.
نویسنده، عقل و احساس
نویسنده در اثر خود هیچگاه نمیتواند تمام آنچه را که دلخواهش است، به قلم آورد. احساس او را به جلو میبرد، ولی عقل هشدار میدهد که خود را با مصلحت زمان و جذاب اجتماع تطبیق دهد، و او برای آنکه حرف خود را بزند، ناگزیر است که موازنۀ باریکی میان این دو بجوید. همۀ نوشتههای ارزندهای که تا کنون پدید آمدهاند، کم و بیش از این روش پیروی کردهاند. مولوی بارها اشاره دارد که همۀ آنچه دلخواهش است، نمیتواند بگوید، و حافظ برای آنکه بخشی از اندیشۀ خود را اقناع کند، به کنایه پناه برده، و به طور کلی ادب عرفانی ایران غرق کنایه است.
آنچه «دیکتۀ» عقل نامیدیم، حسابش از «حسابگری» جداست. نوشتههایی که از اغراض شخصی و یا بیم و امید حقیرانه سرچشمه میگیرند، طبیعی است که آنها را قابل اعتنا ندانیم. هر چه روی کاغذ آمد و در حروف چاپ جای گرفت، نمیتوان آن را نوشته خواند. هر کتابنویس واقعی در وهلۀ اول خود «بررس» خود است، خود «ممیزگر» خود، و این برای آن است که بتواند در دایرۀ ممکن حرکت کند.
کتاب نوشتن و به دست مردم دادن با شبنامه پخش کردن فرق میکند. کتاب یک محصول آشکار، قانونی و مشروع است، و نویسندهاش باید جوابگو باشد؛ اما اینکه این کتاب خاص با مزاج خلایق سازگار باشد یا نه، تشخیص آن را باید به اجتماع واگذار کرد، و نه به یک یا دو تن مأمور اداری. وظیفۀ خطیری است؛ زیرا گسترش دامنۀ معرفت بشری و تنوع آن به حدی است که نظارت بر آن، دستگاه پرباری را توقع میکند.
صدور حکم به مطلوب یا نامطلوب بودن کتاب نوعی داوری است، مانند قضاوت؛ ولی قاضی بر حسب یک سلسله ضوابط و صلاحیت انتخاب میشود، طرفین دعوا را فرا میخواند و ادعا و دفاع آنان را میشنود، مدارک را میسنجد، و سرانجام حکمی هم که بدهد، چه بسا در تجدیدنظر یا دیوان کشور مورد بازبینی قرار گیرد.
گذشته از این، قاضی یک مجموعۀ قوانین و مقررات زیر دست دارد و رأی خود را بر آنها متکی میکند، در حالی که در «ممیزی» کتاب روشن نیست که اثر بر وفق چه موازینی به داوری گذارده میشود و مبنای قانونی آن چیست. یک کتاب سه عنصر دارد:
الف) به چه نیت نوشته شده است، آیا قصد تخریب اخلاق عمومی داشته یا چنین قصدی در کار نبوده؟
ب) نویسنده تا چه اندازه صلاحیت در کار داشته و چگونه از عهده بر آمده است؟
پ) چه نتیجهای از کتاب گرفته میشود؟
وقتی کتابی مورد داوری قرار میگیرد، قاعدتاً باید مرتبط با این سه اصل دربارهاش اتخاذ نظر گردد. در ایران، مانند هر جای دیگر، دو نوع کتاب به انتشار گذارده میشود: تألیف یا ترجمه، که از جهتی میان آن دو تفاوت است.
نخست تألیف
اگر کتاب جنبۀ تحقیقی داشت، به آن سنجیده میشود که بر چه منطقی حرکت کرده، چه مقصد و نتیجهگیریای داشته و چه مدارک و منابعی به کار برده. اگر جنبۀ ابداعی داشت، از نوع شعر و داستان، یک قضاوت نقدی با توجه به همۀ ضوابط نقدی دربارۀ آن میشود. زمانی که در دانشکدۀ حقوق بودیم و مرحوم محمد سنگلجی به ما شرایع درس میداد، در آغاز درسش میگفت «لا حیاء فی الدین» و شروع میکرد به گفتن. اکنون در قیاس با این اصل، میخواهم بگویم «لاحیاء فی العلم». هر چه بتواند به روشنی بخشیدن به زندگی بشر کمک کند، نباید از آن پرهیز داشت. ما از بام تا شام از محصول علم استفاده میکنیم، از خودرو و تلویزیون و دوا تا کامپیوتر و اینترنت. علوم انسانی نیز سعی دارد که خود را به منطق علمی نزدیک کند.
علم، تفکیکناپذیر است، فرق نمیکند که فیزیک باشد یا آمار و مسائل اجتماعی. هر یک در حد خود. علم را نمیشود به میل خود تغییر داد؛ ولی زندگی را میشود بر وفق فرهنگ ملی سامان بخشید. علم جدید بر ما وارد شده و در خانۀ ماست؛ برای مثال بگویم: تا حدود هفتاد سال پیش نقد ادبی و نقد تاریخ در میان ما رایج نبود. حافظ را هر کس هر نوع دلخواهش بود، رونویس میکرد و به چاپ میسپرد؛ کلمات را به میل خود عوض میکرد، شعرها را کم یا زیاد میکرد؛ ولی نقد علمی به ما گفت که چنین نباید کرد، باید دید حافظ چه گفته. این به خاطر حافظ نیست، به حرمت حقیقت و پاسداری از حقیقت است. از این رو ادبایی، چندین سال عمر و نیروی خود را بر سر تصحیح انتقادی این شاعر نهادند، و چاپهایی به بازار آمد که با گذشته متفاوت است و بسیار ارزندهتر. همین گونهاند سایر آثار ادبی.
در مورد تاریخ، باز تا همین هفتاد سال پیش مرجع تاریخ ایران «روضهالصفا» بود؛ مقداری تاریخ آمیخته به افسانه و روایتهای مشکوک، ولی در این چند دهۀ دید تاریخنویسی تغییر کرده. این کوشش بوده است که پردۀ ابهام و قصهپردازی از روی سرگذشت این کشور کنار زده شود، هر چند که هنوز راه درازی در پیش است. در گذشته، هیچ کس خود را ملزم نمیدید که هر چه میگوید، مأخذ دقیق آن را ذکرکند و اگر از کسی گرفت، نام او را ببرد؛ ولی اکنون هر نوشتۀ ساده بیذکر مأخذ دقیق، فاقد اعتبار شناخته میشود و هر ادعا و حرفی باید با دلیل محکم همراه گردد. در این دوره حتی نوشتههای احساسی و خطابی نیز میکوشند تا هر چه بیشتر علمپذیر و عقلپذیر جلوه کنند.
مشکل کتابنویسی در ایران
کتابنویسی در ایران و راجع به ایران کار مشکلی است. از یک سو چند هزار سال تاریخ پر پیچ و خم و پرماجرا در برابر ماست که فرهنگ و فکر و جریانهایی به همان نسبت پیچیده و گسترده ایجاد کرده است. از سوی دیگر زبان فارسی دری در کار است، با هزار و صد سال پویش و تپش که همۀ تموجّهای روحی بشر را در خود منعکس دارد؛ ولی نه به نحو ساده و مستقیم، بلکه با کنایه و استعاره و اعوجاج و طنز؛ زیرا زاییدۀ تاریخی بوده است ناایمن و ناهموار؛ و در مواردی مصیبتبار. از این رو راه یافتن به زوایای تاریخی ایران و ظرائف زبان فارسی کار آسانی نیست.
قضیه به این سادگی نیست که یک سیاهه جلو خود بگذاریم و همۀ «بایدها و نبایدهای عالم نشر» را از روی آن تصمیمگیری کنیم. از چینی و عربی که بگذریم، هیچ زبان عمدۀ دیگری عمرش به بلندی زبان فارسی دری نیست، و این زبان، طی یک مدت دراز بیکار ننشسته، بلکه در زیر دست صدها نویسنده و شاعر و عالم، ورز داده شده و شلاق خورده. زبانی است که گذشته از خود ایران، قلمرو وسیعی را در خارج از این کشور در زیر شعاع خود داشته است.
درازترین عمر زبانهای زندۀ اروپایی به هفتصد سال نمیرسد. دانته که از همه قدیمیتر بود،2 نزدیک به زمان سعدی بود. روسی، یکی از مهمترین زبانهای معاصر، با پوشکین به ابراز وجود آمد، یعنی 200 سال عمر!
وقتی به جنبۀ عملی کار نگاه کنیم، دو نوع نویسنده میبینیم: یک فردی که سالهای سال نشسته و از این منبع و از آن منبع چیزهایی بیرون کشیده و تألیفی عرضه کرده، اکنون آیا کسی که در این عرصه تخصصی ندارد، میتواند طی یکی دو روز محصول او را بخواند و دربارهاش حکم قبول و ناقبول صادر کند، و یا انگشت روی مواردی بگذارد که مأخذ متقن آنها را تأیید کردهاند؟
کتابی که از منابع دست اول چون طبری و یعقوبی و مسعودی و ابن خلدون... استفاده کرده، جز این راهی نداشته که حرف آنان را ملاک گیرد. البته هر کس میتواند راجع به درجۀ اعتبار قول آنان بحث و فحص کند؛ ولی حق ندارد که در عبارت آنان مداخله نماید و یا آن را تغییر دهد. نیز نویسندهای که نظری یا فکری یا صحنهای را به بیان آورده ـ به صورت داستان یا غیر داستان ـ فرض بر آن است که او زبان خود را میشناخته و کلمات مناسب خود را انتخاب کرده. اینکه این کلمه برداشته شود و آن دیگری به جایش نشانیده شود، معماری نوشتۀ او را برهم میزند. کاری که ناقد میتواند بکند، آن است که ببیند تبلیغ هرزگی یا انحراف فکری در پشت آن هست یا نه. از آن که بگذریم، ابعاد طبیعت بشر را نمیتوان نادیده گرفت و نویسنده را مجبور کرد که در یک مسیر واحد حرکت کند؛ زیرا این برخلاف حکم خلقت است.
رابطۀ نویسنده با کلمه، قدری با به کاربرندۀ عادی آن فرق دارد؛ مانند رابطۀ نقاش است با رنگ. کار نویسنده آن است که نیرو و طنین کلمه را از درونش بیرون بکشد و از آن یک حالت زنده پدید آورد؛ مانند طنین جام است. جام شکسته طنین ندارد. جابجا کردن هر کلمه که با دقت قرار گرفته، به مجموعیت اثر لطمه میزند. به همین سبب است که کلام در بعضی از تمدنها «مقدس» شناخته شده و از آن انتظار اعجاز، گشودن طلسم و شفای بیمار میرفته.3
برخورد اندیشهها
موضوع دیگر، برخورد اندیشههاست که تمدن را به جلو میراند. خود کلمۀ «مذاکره» «مناظره» «مباحثه» و «جدل»... که معادل آنها در همۀ زبانها وجود دارد، نشانۀ آن است که بشر با آزادی نسبی بیان، رشد کرده تا به اینجا رسیده. ما اگر بخواهیم مته روی خشخاش آثار بزرگ ادبی و فکری خود بگذاریم و با چشم بخشنامهای بنگریم، هیچ کتابی از شرحه شرحه شدن مصون نخواهد ماند. همۀ آنها بر نیمکت بازنگری و اتهام خواهند نشست: رودکی، شاهنامه، سنائی، ناصرخسرو، نظامی، مولوی، سعدی، حافظ... و از نثرها: بیهقی، قابوسنامه، سیاستنامه، اسرارالتوحید، تذکرهالاولیاء، و صدها کتاب از این دست. یک نمونه بگوییم: هیچ زبانی در جهان به اندازه زبان فارسی کلمه «عشق» در خود جای نداده است، در معانی مختلف از جسمیترین تا روحانی ترین. این بدان سبب است که ادب فارسی هیچ یک از ابعاد زندگی و نیازهای انسانی را از یاد نبرده. خوب، اکنون چه معاملهای با این کلمه خواهید داشت؟ شیخ اجل سعدی میفرماید:
مرا تا نقره باشد، میفشانم
تو را تا بوسه باشد، میستانم
وگر فردا به زندان میبرندم
به نقد این ساعت اندر بوستانم
تا آخر غزل. یا:
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
وز آن لب شیرینت صد شور برانگیزم
و خواجه بزرگ، شمسالدین محمد حافظ:
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالا بلندان شرمسارم
مگر زنجیر مویی گیردم دست
وگرنه سر به شیدایی برآرم
و البته از نوع این ابیات یکی دوتا نیست. هزاران نظیرش در نزد شاعران معروف دیده میشود. آیا میرویم تا آنها را از دایرۀ نشر خارج کنیم، یا درباره آنها اغماض به خرج خواهیم داد؟ اگر اغماض بکنیم، مرتکب گناه تبعیض شده ایم. چرا باید در مورد گذشتگان چشم برهم بگذاریم و امروزیها نه؟ اعمال روش خاص دربارۀ کتاب ـ که تا کنون به آن ناظر بودهایم ـ با نمودارهای دیگر کشور همخوانی ندارد، برای مثال:
1ـ سال گذشته روزنامهها نوشتند که کلنگ کتابخانۀ بزرگ ملی در چندین هکتار مساحت بر زمین زده شد. چه کتابهاِِِیی را میخواهیم در آن جای دهیم؟ اگر ضوابط اتخاذ شده در این یکی دو سال به کار رود، باید بخش اعظم کتابهای موجود در این کتابخانه به زیر زمین تبعید گردند و دور از دسترس بمانند.
2ـ نیز، ما هم اکنون در نزدیک به تمام نمایندگیهای خود در خارج، یک رایزن فرهنگی داریم. این میرساند که طالب نوعی ارتباط فرهنگی با کشورهای دیگر هستیم. گذشته از آن، بعضی از کشورهای جهان با ما خویشاوندی فرهنگی دارند: افغانستان، پاکستان و هند، جمهوریهای آسیای مرکزی و قفقاز. اگر نشر کتاب به این صورت بماند، آیا رابطهها با گذشته و با جهان مختل نخواهند شد؟
3ـ ایران در این سالها یکی از پر کنگرهترین و پر سمینارترین کشورهای جهان بوده است که این، هزینه هنگفتی را بر دوش مملکت مینهاده است. در بسیاری از این تجمعها ـ که غالباً عنوان بین المللی بر خود داشتند ـ به ظاهر مسائل فرهنگی و فکری مطرح بوده است. آیا این نیز نوعی تناقض نیست که این سو چنین باشد و سوی دیگر که کتاب و نوشتن باشد، چنان؟
اکنون بیاییم بر سر ترجمه. زبان فارسی زبانی است که تعدادی کتاب از زبانهای دیگر در آن ترجمه شده یا خواهند شد. خواهناخواه عبارتهایی در این کتابها هستند که از یک دیدگاه نامطلوب شناخته شوند. در این باره تکلیف چیست؟ آیا ما حق داریم که در اصل عبارت دست ببریم؟ آیا پذیرفتنی است که آثار بزرگانی چون شکسپیر، گوته، پوشکین، هوگو، تولستوی و دیگران مورد دستبرد قرار گیرند؟نویسنده کلمهای را که گذارده، از روی منظور گذارده و مترجم امانتداری بیش نیست و حق تخطی ندارد. ما جزو قرارداد «حقمؤلف» نیستیم، وگرنه در صورت دستبرد از ما بازخواست میشد، اما اگر قید قانونی نیست، وجدان انسان حاضر است، نمیتوان آن را خیلی به خواب رفته حساب کرد. از همه چیز گذشته، در شأن یک کشور بزرگ فرهنگی چون ایران نیست که نسبت به بعضی اصول اولیه بیاعتنا بماند.
آیا ما اجازه میدهیم که در ترجمه مطلب سیاسی که یکی از مسئولان رسمی کشور ادا کرده، تغییر داده شود؟ فرق نمیکند. یک اثر فکری شناخته شده در جهان ـ که مدافعش وجدان فرهنگی جهان است ـ همین حکم را دارد. چگونه بشود قلم حذف یا تعویض بر بعضی قسمتهایش کشید؟
فلسفه نظارت بر کتاب به صورتی که این چندگاه تجربه کردهایم، درست روشن نیست. آیا میخواهید نوشتههای «بهداشتی» به دست خواننده برسد، و از خواندنیهای زیانبخش جلوگیری گردد؟ این معنیاش آن میشود که به خواننده آنقدر اعتماد نیست که تشخیص سود و زیان خود بدهد.
جمعیت ایران حدود 65 میلیون برآورد شده است که طبق آمار رسمی هشتاد درصد آنان باسوادند. تیراژ کتاب ـ اگر جذابیتی در آن دیده شود، به طور متوسط 3000 نسخه است، 4 یعنی به هر 22000 نفر یک کتاب میرسد. ما بیش از 18 میلیون دانشآموز داریم و دو و نیم میلیون دانشجو و پشت دانشگاهی، و چون اداری و بازنشسته و طلبه و معلم و افراد دیگر که همگی در حد سواد کتابخوانی هستند بر آنها بیفزاییم، نزدیک به نصف جمعیت با سواد کشور را کسانی میبینیم که میشود توقع کتاب خواندن از آنان داشت؛ ولی بیش از 3000 تن کتاب خر نیست. پس ناگزیر به این نتیجه میرسیم که این 3000 تن باید جزو دانندهترین افراد کشور باشند. اکنون اگر به آنان آنقدر اعتماد نشود، آنگونه که احتیاج به خواندن مواد پالوده شده داشته باشند، و راه را از چاه تشخیص ندهند، پس چگونه بشود بر نظر بقیه مردم تکیه کرد؟
هر ایرانی از 16سالگی واجد حق رأی دادن است، یعنی اظهار نظر در سرنوشت کشور. دادن رأی نشانه آن است که توانایی تشخیص درست و نادرست برای او شناخته شده است. چگونه است که در این مورد ـ ولو در پایینترین درجه سواد و مدرک باشد ـ برای او تشخیص رشد فکری داده شده است، ولی کتابخوان که اقلیت بسیار ناچیزی است، باید هوایش را داشت که پایش نلغزد؟ این گونه که عمل شده است، نوعی مشارکت در کار کتابنویسی پدید میآید، یعنی توقع میشود که این باشد و آن نباشد، و این با شأن سابقه فرهنگی ایران مطابقت ندارد و با هیچ منطقی سازگار نیست.
چه باید کرد؟
سؤال آخر این است که: چه باید کرد؟ آیا میشود هر کسی را رها کرد که هرچه خواست بنویسد و میان مردم بپراکند و جوابگو نباشد؟ نه.این راه حل چهارگانه قابل بررسی است:
1ـ اصل بر اعتماد گذارده شود، اعتماد به نویسنده و خواننده هر دو. آنگاه مواردی استثنائی که بر خلاف قوانین کشور، برخلاف مصلحت انسانی و سلامت جامعه باشد، بوضوح مشخص گردد، و به صورت قانون و آئیننامهای دقیق درآید.
2ـ نویسنده، مسئول شناخته شود، و اگر قلم را برخلاف موازین مقرر شده چرخاند، جوابگو باشد.
3ـ دادگاه خاص صلاحیتداری برقرار گردد که به موارد مورد اشکال رسیدگی کند.
4ـ چون نویسندگی و تألیف یک امر کم و بیش تخصصی است، عدهای از کارشناسان صاحب صلاحیت مورد شور دادگاه باشند، همان گونه که « نظام پزشکی» راجع به تخلفات پزشکی نظر می دهد.
ما از سیاست حرف نمیزنیم؛ ولی فرهنگ به زندگی ما وابسته است و سیر سالم کشور را بیش از هر چیز درگرو آن میبینیم. فرهنگ باید بنیه دفاع از خود داشته باشد، وگرنه در برابر گرایشهای منحط و سبک عقب خواهد نشست. ایران کشور بزرگ فرهنگی بوده، و حتی زمانی که تیرگی اندیشه بر اروپا استیلا داشت، چندگانگی اندیشه در این کشور حضور خود را حفظ کرد. همان زمان که تفکر علمی ابن سینا بود، تصوف ابوسعید هم بود، معزی مدیحهگو بود، سنائی عارف هم بود. بدینگونه است که وقتی به آثار هزار و صد سالۀ فارسی دری نگاه میکنیم، میبینیم که هیچ نکتهای از نکات زندگی بشری نیست که در آنها ناگفته مانده باشد.
از هر دیدگاهی که بنگریم، به مصلحت نیست که بزرگترین و دیعهای که به بشر ارزانی گردیده، یعنی قلم و بیان، پربسته بماند، درحالی که این وضع نه جوابگو به ضرورتی است، و نه سودی برای احدی در بر دارد.
خیال چنبر زلفش فریبت میدهد حافظ
نگر تا حلقۀ اقبال ناممکن نجنبانی
پینوشتها:
1ـ ابوالفتوح رازی نوشته است: «در خبر است که اول چیزی که خدای تعالی آفرید، قلم بود.».
2ـ دانته، آغازگر ادبی زبان ایتالیایی (1265ـ1321م)؛ چاسر، آغازگر ادبی زبان انگلیسی (1340ـ1400)؛ فرانسوا ویون، آغازگر ادبی فرانسوی (1431ـ1463). پوشکین، آغازگر ادبی زبان روسی (1799ـ1837). 3ـ از جمله یونان قدیم.
4ـ این رقم مربوط به سال 1376 است. اکنون شمارگان کتاب به طور عادی به1000 نسخه رسیده است!