جهان ایرانی
ایران، ایرانی و زبان فارسی از نگاه علامه اقبال لاهوری
- جهان ايراني
- نمایش از شنبه, 28 دی 1392 04:38
- بازدید: 6015
برگرفته از مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایرانزمین)، شمارهٔ هشتم، از تابستان 1384 تا بهر 1385 خورشیدی، صفحه 81 تا 86
دکتر محمد بقایی (ماکان)
آخرین جمعهی فروردینماه امسال (28/ 1/ 1383)، انجمن افراز میزبان اقبالشناس برجسته، دکتر محمد بقایی بود تا همزمان با شصتوششمین سالگشت درگذشت اقبال لاهوری، دربارهی این اندیشمند بزرگ شرق سخن بگوید.
محمد بقایی که نام قلمش «ماکان» است و آن را از نامهای فرزندانش مازیار و کاوه برگرفته، دارای درجهی دکترای زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران است. ایشان در دههی چهل با انتشار نوشتههای پژوهشی در زمینههای ادبی، فلسفی و اجتماعی در مطبوعات کشور، نامی آشنا برای علاقهمندان اینگونه مطالب شد. همکاری او با «رادیو - تلویزیون ملی ایران» که تا پایان سال 1356 دوام آورد منجر به تهیهی نزدیک به 4500 برنامه یک ساعتهی رادیویی با عنوانهای «فرهنگ و جامعه» و «زمان و زاویه» شد که علاوه بر نویسندگی، اجرای آنها را هم بر عهده داشته است. سپس به دلیل ممنوعالقلم شدن، ترک وطن کرد و روانهی ایالات متحده آمریکا شد و از دانشگاه «نوا» در ایالت فلوریدا موفق به دریافت دیپلم عالی زبان انگلیسی شد. دکتر بقایی چندی پس از انقلاب به ایران بازگشت و بیشتر اوقات خود را ضمن تدریس، وقف نوشتن و ترجمهی آثاری در حوزهی اندیشه نمود که موضوع اصلی آنها فلسفه، ادبیات و ادیان است. از جمله نوشتههای دکتر بقایی مجموعهی 24 جلدی «بازنگری آثار و افکار اقبال» است مشتمل بر هفت هزار صفحه که نام او را یادآور نام علامه اقبال کرده است. از همینرو در همایش جهانی اقبالشناسی که در آوریل 2003 در لاهور برگزار گردید به عنوان برجستهترین اقبالشناس جهان موفق به دریافت لوح زرین افتخار از سوی پرویز مشرف، رییسجمهور پاکستان و لوح بلورین سپاس از سوی «اقبالآکادمی» پاکستان شد. ایشان تاکنون 52 اثر تالیف و ترجمه نمودهاند.
گفتنی است در بیست و هشتم فروردینماه امسال (1385)، «تمغه امتیاز»، برترین نشان فرهنگی پاکستان - که در طی چهل سالی که از بنیادش میگذرد تنها به سه نفر داده شده است - به پاس سه دهه تلاش مستمر در گسترش اندیشههای علامه اقبال لاهوری به همراه اعتبارنامهی فرهنگی T.I. (معادل فوق دکترا) از سوی پرویز مشرف طی مراسمی در سفارت خانهی پاکستان بر دست سفیر آن کشور به استاد تقدیم شد.
شصتوشش سال پیش، در نخستین بامداد اردیبهشت 1317 که بانگ تکبیر مؤذنان لاهور، مسلمانان خفته را به عمل خیر فرا میخواند، متفکری مبارز که همهی عمر خود را صرف بیداری و آگاهی جامعهی اسلامی ساخته بود، برای همیشه چشم بر هم مینهاد و پای از هستی ظاهری بیرون میکشید. این شهرآشوب مدینهی عشق که دنیای اسلام از او در تبوتاب آمد و پیوسته غم شرقیان خفته، خواب را در چشم ترش میشکست، تنهای تنها، در حالیکه فقط خدمتکارش بر بالین وی نشسته بود در ساعت 5 بامداد روز 21 آوریل 1983 چشم از جهان فروبست. او در آخرین لحظههای حیات، دست بر سینهی خود نهاد و خطاب به مصاحبش گفت: «من از اینجا درد میکشم». این سخن پر ایهام، آخرین نکتهی پرمعنایی بود که از غالیهدان ذهنش بیرون تراوید.
اقبال پیوسته از بیتحرکی شرقیان و همکیشان خود رنج میبرد، رنجی که سرانجام داغی دردپرور در سینهی وی به جا نهاد و سبب شد که این فرزانهی کمنظیر در 61 سالگی با جهان وداع گوید. آن درد، جوهر شعرش بود و خمیرمایهی تلاشهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی وی. کم زیست، شهاب ثاقبی بود در آسمان فرهنگ و ادب اسلامی، و اخگری از میان خاکستر پانصدسالهی تاریخ درخشان این سوی جهان که نور امید به دلها تاباند و رفت.
پس از درگذشت وی، پژوهشگران و منتقدان تراز اول ادب فارسی از بهار، دهخدا، محمد قزوینی، علیاصغر حکمت، عبدالعظیم قریب، جلال همایی، سعید نفیسی، محیط طباطبایی و اقبال آشتیانی گرفته تا ذبیحالله صفا، مینوی، معین، صورتگر، خطیبی و بسیاری دیگر دست تحسر بر هم زدند و هر یک به نوعی اندوه خود را در فقدان زودهنگام وی در قالب لطیفترین کلمهها بیان داشتند و به تمجید از وی برآمدند. بهار که خود مورد تمجید سخنوران نامی است در ستایش از وی میگوید:
قرن حاضر خاصهی اقبال گشت / واحدی کز صد هزاران برگذشت
شاعران گشتند جیشی تار و مار / و این مبارز کرد، کار صد هزار
و صادق سرمد در تمجیدش گفت:
اگرچه مرد بمیرد به گردش مه و سال / نمرده است و نمیرد محمد اقبال
حیات صورتش ار طی شده است، طی نشود / حیات سیرتش، ار طی شود هزاران سال
درود باد به لاهور و خطهی پنجاب / که زاد و پرورد، این شاعر خجستهخصال
ذکر توصیفهایی که در قالب شعر یا مقامه توسط شاعران و نویسندگان سرشناس از آثار اقبال شده است، البته از حوصلهی این گفتار خارج است ولی در این میان اظهارات هیچکس در مورد اقبال، تأثیر و بحثانگیزی سخن مرحوم شریعتی را ندارد. از او کتابی در مورد اقبال بهجا مانده است زیر عنوان «ما و اقبال» که در آن با نهایت خضوع و احترام دربارهی اقبال سخن میگوید و قداست و شایستگی وی را «بهگونهی علی، اما بر اندازههای کمی و کیفی متناسب با استعدادهای بشر قرن بیستم» میبیند.(1) فراموش نکنیم که صاحب این نظر به تأیید موافقان و مخالفان، کسی است که ذهنی به شدت انتقادی داشته و شخصیتهای مورد ستایش وی در درازنای تاریخ بهتدریج اسطوره شدهاند، ولی در مورد اقبال که به تقریب با او همزمان است طوری سخن میگوید که گویی طفلی است، سبقخوان در برابر پیر معلم. تأثیر عظیم اقبال بر شریعتی در حقیقت تأثیر او بر یک جریان فکری گسترده در ایران است. او میگوید: «اقبال با مکتب خویش و اساساً با هستی خود نشان میدهد که اندیشهیی است که هم به دنیا و نیازهای مادی بشر سخت توجه کرده، و هم قلبی به آدمی میبخشد که زیباترین حالات زندگی را در شوقها و تأملهای سپیدهدم میبیند.. او یک عارف بزرگ است با روحی زلال و فارغ از ماده، و در عین حال مردی است که به علم و به پیشرفت تکنیک و پیشرفت تعقل بشری به دیدهی احترام و عظمت مینگرد. اقبال همهی راههای فلسفی و روحی این عصر را با بینش و جهتیابی ایمان و عرفان خویش پیموده است. میتوان گفت که او یک مسلمان مهاجر است که از اعماق اقیانوس پر اسرار هند سر زد و تا بلندترین قلههای کوهستان پراقتدار اروپا بالا رفت، اما نماند و به میان ما بازگشت تا رهآورد سفری این چنین شگفت را به ملت خویش، یعنی به ما، ارزانی دارد». شریعتی تأسف بسیار میخورد که این ملت نتوانست او را به درستی فهم کند. اقبال نیز خود در زمان حیاتش به این امر واقف بوده. اگر مرشد و مقتدای او، مولانا جلالالدین در هفتصد سال پیش، از ناآگاهی مردم زمانهاش نالید و گفت:
آنچه میگویم به قدر فهم توست / مردم اندر حسرت فهم درست
اقبال نیز گفته است:
چو رخت خویش بربستم از این خاک / همه گفتند با ما آشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر / چه گفت و با که گفت و از کجا بود
حقیقت این است که اقبال نه در زمان خود درست فهم شد و نه اکنون که 66 سال از درگذشت وی میگذرد، زیرا چنانکه خود او میگوید مخاطبانش هویت گمکرده یا به تعبیر وی «از خود رمیدهاند»، همانها که مبهوت تمدن پرزرق و برق غرب شدهاند و به قول شادروان میرزاده عشقی بی آنکه دستی از تابوت خودساختهی خویش برآورند و موجودیت خود را به اثبات برسانند، کاری نمیکنند جز تماشای کرشمهها و اعجازهای غرب، و بعد هم اظهار شگفتی از کرامات شیخ فرنگ در قالب ترکیباتی از نوع «جلالخالق»، «تبارکالله» و «احسنتم». از اینروست که اقبال خطاب به این جماعت عاطفی آشفتهحال از خود رمیده که سرزمینهای اسلامی را انباشتهاند، میگوید:
ز خود رمیده چه داند، نوای من ز کجاست / جهان او دگر است و جهان من دگر است
اما او از میان همهی مردمی که مورد خطاب وی هستند به هر آنکس که نامش ایرانی است نگاه دیگری دارد، زیرا او را به عنوان فردی برآمده از فرهنگی متعالی - آنچنان که سهروردی به آن نظر داشت - با دیدهیی امیدوار مینگرد و وقتی دنیای اسلام را پیش چشم مجسم میکند امتیاز شگرفی در فهم افکار خویش به ایرانیان میدهد:
نوای من به عجم آتش کهن افروخت / عرب ز نغمهی شوقم هنوز بیخبر است
از همین روست که پس از سرودن پنجهزار بیت شعر به زبان اردو با عنوانهای «ضرب کلیم»، «بال جبریل» و «ارمغان حجاز»، بر آن میشود تا افکار متعالی و انسانساز خود را به زبان سرزمینی بیان دارد که به فرهنگ و مردم آن عشق میورزد:
گرچه هندی در عذوبت شکر است / طرز گفتار دری شیرینتر است
فکر من از جلوهاش، مسحور گشت / خامهی من شاخ نخل طور گشت
وقتی به او ایراد گرفتند که چرا با وجود دانستن چند زبان، اندیشهات را برای نمونه به انگلیسی بیان نمیداری تا جهانگیر شود، گفت
i switched over to Persian، because other
languages are not able to convey my though.
(به زبان فارسی رو کردم، زیرا دیگر زبانها نمیتوانند بار مفاهیمی را که در ذهن دارم برتابند).
از این روست که در پاسخ مخالفان غربگرا و انیرانی خود، فردوسیوار میگوید:
پارسی از رفعت اندیشهام / در خورد با فطرت اندیشهام
خرده بر مینا مگیر، ای هوشمند! / دل به ذوق خردهی مینا(2) ببند
از این پس، او دیگر ایرانی است و آثار خیرهکنندهای چون: «اسرار خودی»، «رموز بیخودی»، «زبور عجم»، «گلشن راز جدید»، «چه باید کرد»، «ارمغان حجاز»، «می باقی»، «پیام مشرق»، «افکار» و «جاویدنامه» را به گنجینهی ادب فارسی میافزاید که در شمار معتبرترین منظومهها قرار میگیرند، چندان که در زمان خود وی به دست پژوهشگران غربی بسیار معروف ادب فارسی، همانند نیکلسون و آربری - که بزرگترین آثار ادبی و عرفانی ایران را به انگلیسی برگرداندهاند.- ترجمه میشوند به اینسان اقبال در پرورش زبان فارسی و اعتلای نام ایران همان نقشی را در برون از ایرانزمین ایفا مینماید که فردوسی در درون ایران. تعلق خاطر او به این سرزمین اهورایی به دلیل تعمق دقیقی است که در همهی حوزههای فرهنگی آن داشته است. او هرچه بیشتر در این بوستان تفرج میکند، عاشقتر میشود تا به آنجا که پیشنهاد میکند تهران مرکز کشورهای شرق اسلامی شود و همان نقشی را پیدا کند که ژنو در اروپا داشته است:
گر شود تهران جنیوا از برای اهل شرق / بو که تغییری کند تقدیر شوم روزگار(3)
از اقبال میتوان آموخت که هرچه بیشتر با فرهنگ ایرانزمین آشنا شویم آن را بیشتر دوست خواهیم داشت تا به آنجا که همچون او مستغرق شکوه و عظمت فرهنگ برآمده از آن میشویم و هستی خویش را فراموش میکنیم، چنانکه او کرد.
مستغرق یادت آنچنانم / کز هستی خویش شد فراموش
یاران به نصیحتم چه گویند / بنشین و صبور باش، مخروش
ای خام! من این چنین بر آتش / عیبم مکن ار برآورم جوش (4)
تا این آتش به جان کسی در نیفتد معنای ایران را نخواهد یافت. اقبال از جمله نوادری است که ایران را به درستی، معنا کرد. او از دانشمندان ایرانی با افتخار بسیار نام میبرد و آنها را نه تنها مایهی فخر جهان اسلام، بلکه موجب مباهات فرهنگ جهانی میداند. در کتاب «سیر فلسفه در ایران» میگوید: «غزالی پانصد سال پیش از دکارت، اصل تشکیک را مطرح کرد. کتاب «گفتار در روش» دکارت چندان به آرای غزالی در «المنقذ من الضلال» نزدیک است که اگر او عربی میدانست باید میگفتیم که از آرای وی کپیبرداری کرده است» و نیز میافزاید: «اصول فلسفهی دکارت همان است که در احیاءالعلوم مطرح شده است». به عقیدهی وی غزالی هفتصد سال پیش از دیوید هیوم، انگشت بر اصل علیت گذاشت.
در مورد تأثیر فلسفهی یونان بر فکر ایرانی به خلاف همه میگوید: «فکر لطیف ایرانی به یاری فلسفهی یونانی به خود آمد، از آن نیرو گرفت و سپس آن را در خود مستحیل کرد». در پیشگفتار «پیام مشرق» که پاسخی است به «دیوان غربی» گوته، میگوید: «گوته در دیوان غربی، روح ایرانی را در کالبد ادبیات آلمان دمیده است»؛ در ستایش از زرتشت، پیامبر ایرانی میگوید: «تردیدی نیست که زرتشت توانست دربارهی ذات غایی هستی، رأی فلسفی ژرفی ارایه دهد، طوری که در فلسفههای دورهی جدید رخنه کند. فلسفهی یونان باستان از آرای وی بهره برد و گنوستیکهای عارفمشرب مسیحی از نفوذش برکنار نماندند. افکار او حتا به برخی از نظامهای فلسفی مغربزمین نیز نفوذ کرد... زرتشت در خور حرمت عظیم است زیرا نه تنها با روحی فلسفی به کثرت جهان عینی نگریست، بلکه کوشید ثنویت را در وحدتی والاتر بنشاند...»؛
دربارهی ابن سینا میگوید: «او نخستین فیلسوف در دنیای اسلام بود که برای تنظیم دستگاه فلسفی تلاش ورزید»؛ اقبال به سهروردی، عنوان «حکیم شهید» میدهد و نه «شیح مقتول». او در ستایش از ایراندوستی سهروردی مینویسد: «سهروردی شخصیتی ممتاز داشت، از استقلال فکری و قدرت تعمیم و نظامپردازی برخوردار بود، از اینها بالاتر نسبت به سنتهای اصیل ایرانی وفادار بود. هیچ موضوعی از انتقاد این فرزانه تیزاندیش برکنار نماند. او در سراسر نظام فکری خود، هماهنگی تامی میان عقل و عاطفه برقرار ساخت و از اینرو بیش از دیگر متفکران از عهدهی تسخیر اذهان برآمد و بر اثر آن از رشک واپسگرایان معاصر خود آسیب دید. اینان به دلیل کوتهفکری، او را به سختی آزردند و حتا پس از شهادت او هم آرام نیافتند و این شهید بزرگ عالم علم را در زمرهی شهیدان نیاوردند و به تحقیر «شیخ مقتول» خواندند»؛
اقبال از اناالحق حلاج، تعریف تازهای بهدست میدهد و میگوید: «او با گفتهی همیشه ماندنیاش، واقعیت و جاودانگی من بشری را در شخصیتی ژرفتر تحقق بخشید و با شجاعت به اثبات رساند. گفتهی حلاج تقریباً اعتراضی بهنظر میرسد که متوجه متکلمان است»؛ دربارهی جمالالدین اسدآبادی میگوید: «ژرفنگری او در تاریخ فکر و حیات اسلامی، با تجربهی وسیعاش از آدمیان و اطوار و آدابشان او را حلقهی اتصال زندهای میان گذشته و آینده ساخته است»؛ درباره ابوعلی مسکویه، نویسندهی «جاویدان خرد» میگوید: «او اولین متفکر دنیای اسلام بود که نظریهیی روشن و از بسیاری جهات نو، در باب منشأ انسان ارایه داد»؛ دربارهی فخرالدین عراقی به عنوان یک دانشمند و اندیشمند میگوید: «این عارف با فرهنگ، تجربهی روحانی خویش را از زمان و مکان به شیوهای عقلانی در عصری تفسیر کرده است که هیچ خبری از فرضیهها و مفاهیم ریاضیات و فیزیک جدید نبوده است»؛ اقبال به همینسان از بسیاری از دیگر دانشمندان و عارفان و اندیشمندان ایرانی ستایش میکند که ذکر همهی آنها حتا به کوتاهی، ساعتها فرصت میطلبد. مهمترینشان عبارتند از: سلمان فارسی، بایزید بسطامی، محمد زکریای رازی، ابونصر فارابی، ابوریحان بیرونی، فخر رازی، خواجه نصیر توسی، سید علی همدانی، قطبالدین گیلانی، جلالالدین محمد دوانی، ملاصدرا و ملاهادی سبزواری. او حتا از مانی و مزدک هم نقدی نزدیک به تمجید ارایه میدهد.
اقبال در آثار منظوم خود سی بار از «جام جم»، بیست بار از ایران، بیستوپنج بار از واژهی عجم و بارها از پادشاهان ایران باستان یاد میکند و همه را مرادف شوکت، اقتدار، افتخار، عظمت و شکوفایی فرهنگی بهکار میبرد:
عجم، بحری است ناپیدا کناری / که در وی گوهر الماسرنگ است
در جاویدنامه، در تعریف از «برتریهری» از شاعران باستانی که بسیار مورد احترام هندیان است میگوید:
کارگاه زندگی را محرم است / او جم است و شعر او جام جم است
اقبال نیز همانند دموکریتوس که سطوت و عظمتی بیش از اقلیم پارس در ذهنش نمیگنجد و لذت اندیشیدن را با آن برابر میگرفت و میگفت: «یک لحظه اندیشیدن را با اقلیم پارس برابر نمیکنم»، میگوید:
به ملک جم ندهم مصرع نظیری را / «کسی که کشته نشد از قبیلهی ما نیست»
در «اسرار خودی»، بالاترین حد اقتدار را در دارا و جم میبیند و از اینرو میگوید:
از محبت چون خودی محکم شود / قوتش فرماندهی عالم شود
در خصومات جهان گردد حکم / تابع فرمان او دارا و جم
همین مضون را در غزلی به صورتی دیگر بیان میدارد:
با نشئهی درویشی، در ساز و دمادم زن / چون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زن
و باز در غزلی دیگر میگوید:
عیار فقر ز سلطانی و جهانگیری است / سریر جم بطلب، بوریا چه میجویی
و در غزلی دیگر اندیشهی خود را شرابی میداند که در مینای زبان فارسی که از آن به «شیشهی عجم» تعبیر میکند، ریخته شده:
شراب میکدهی من نه یادگار جم است / فشردهی جگر من به شیشهی عجم است
وقتی از استغنای مردان حق سخن میگوید، سطوت کوه و ید بیضای کلیم را با شکوه «کلاه جم» برابر میگیرد:
سطوت از کوه ستانند و به کاهی بخشند / کله جم به گدای سر راهی بخشند
در ره عشق فلان بن فلان چیزی نیست / ید بیضای کلیمی به سیاهی بخشند
و همین مضمون را به صورتی دیگر هم بیان داشته:
تخت جم و دارا سر راه نفروشند / این کوه گران است به کاهی نفروشند
آوازهی اقبال در جهان، ابعاد مختلفی دارد ولی در ایران بیشتر به واسطهی شعرش شهرت یافته است، آنچه که خود او آن را تنها وسیلهیی برای بیان مکنونات ضمیرش میدانسته و به جنبهی هنری و زیباییشناسی آن – با آنکه هر دو را داراست – توجه نداشته است. شعرش در ایران بسیار زود رواج یافت و همراه با آن، نام وی برای ما به مصداق «دل را به دل راهی است» نامی مأنوس و آشنا گردید. گرچه به این سرزمین سفر نکرد ولی دلبستگی و علاقهاش به ایران و فرهنگ آن، چندان شدید بود که گاه از کلامش، بوی فراق عاشقی دلسوخته حس میشود، گویی همهی ذرات وجودش ایران را فریاد میکنند. از همینروست که به زبان فارسی و به پاسداران و بزرگانش عشق میورزد و زیباترین و دلنشینترین سرودههای خود را در قالب کلمات این زبان میریزد، مفاهیمی که به اعتقاد او به هیچ زبانی نمیتوان بیان داشت.
اقبال به عنوان فرزانهیی کمنظیر، با روی آوردن به زبان فارسی و ارج نهادن و مطرح نمودن فرهنگ برآمده از آن به مردم جهان، دلیل استواری شد در مایهور بودن این فرهنگ و آن زبان. او با تعمق در دیوانهای شاعران فارسی به ویژه مولوی، حافظ، سعدی، امیرخسرو، نظیری نیشابوری، منوچهری، سلمان ساوجی، عرفی، صائب، جامی، سنایی، عراقی و بابافغانی، دیوان شعری از خود بهجا نهاد که درونمایهی آن همسنگ آثار شاعران تراز اول زبان فارسی است. بسیاری از سرودههای او اعم از غزل یا مثنوی زیر تأثیر آثار پیشینیان و در استقبال از سبک و شیوهی بیان آنهاست، مانند مثنویهایی که در پیروی از مولوی و محمود شبستری سروده، یا غزلهایی که در استقبال از شاعران معروف ایران ساخته است. ولی آنچه شعر او را ممتاز میسازد، حرف تازهیی است که در قالبهای کهن میریزد. این نکتهیی است که خود نیز به آن واقف بوده:
سخن تازه زدم، کس به سخن وا نرسید / جلوه خون گشت و نگاهی به تماشا نرسید
در قطعهای میگوید:
ره عراق و خراسان زن ای مقامشناس / به بزم اعجمیان تازه کن غزلخوانی
در غزلی میسراید:
معنی تازه که جوییم و نیابیم کجاست؟/ مسجد و مکتب و میخانه عقیماند همه
در مجموعهی «نقش فرنگ» میگوید:
بیا که تازه نوا میتراود از رگ ساز / مییی که شیشه گدازد به ساغر اندازیم
مغان و دیر مغان را نظام تازه دهیم / بنای میکدههای کهن براندازیم
به سبب همین نوجویی است که اقبال با وجود ستایش از شاعران اندیشمند ایرانی، بیشتر زیر تأثیر ساختارهای کلامی آنان است تا مضامین مطرح در دیوانشان. او در همان قالبها مفاهیم مورد نظر خود را چنان با شیوایی بیان میدارد که به حق باید گفت از مضامین شعرهایی که به اقتفاء یا استقبال آنها پرداخته قابلتأملتر و عمیقترند. برای نمونه میتوان از شعرهایی که در استقبال از غزلهای مولوی، حافظ، جامی و عرفی سروده مثال آورد که در همهی آنها بدون استثنا سخن وی تأثیرگذارتر و ژرفتر است. مولوی غزلی دارد با مطلع:
چمنی، که تا قیامت گل او بهبار بادا / صنمی، که بر جمالش دو جهان نثار بادا
تن من به ماه ماند که ز مهر میگدازد / دل من چو چنگ زهره، که گسسته تار بادا
در این غزل هیچ اندیشهیی به معنای حقیقی کلمه مطرح نمیشود، ولی اقبال در همین وزن و ردیف و قافیه با همان مفردات و ترکیبات، اندیشههایی سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و ملی را مطرح میسازد بیآنکه فضای لطیف شعر تغزلی لطمهیی ببیند:
عرب از سرشک خونم، همه لالهزار بادا / عجم رمیده بو را، نفسم بهار بادا
حذر از خرد که بندد، همه نقش نامرادی / دل ما برد به سازی که گسسته تار بادا
تو جوان خام سوزی، سخنم تمام سوزی / غزلی که میسرایم به تو سازگار بادا
چو به جان من درآیی، دگر آرزو نبینی / مگر این که شبنم تو، یم بیکنار بادا
نشود نصیب جانت که دمی قرار گیرد / تب و تاب زندگانی به تو آشکار بادا
حافظ غزلی دارد با مطلع:
ای فروغ حسن ماه از روی رخشان شما / آبروی خوبی از چاه زنخدان شما
که مثل غالب سرودههایش آکنده از زیبایی و حلاوت محض، ولی عاری از اندیشهی سازنده است. ولی اقبال که خود معترف است «کلام حافظ همچون جواهر درخشان و الماس تراشخورده است و حلاوت و دلنشینی چهچهی بلبل را دارد» در استقبال از این غزل او، یکی از معروفترین غزلهایش را خلق میکند که در آن همدلی و همزبانی خود را با جوانان ایران ابراز میدارد. غزلی بسیار تأملبرانگیز با مطلع:
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما / ای جوانان عجم! جان من و جان شما
که غالب مردم ایران آن را به حافظه دارند.
جامی، عارف و اندیشمند بزرگ، غزلی دارد با مطلع:
طرف باغ و لب جوی و لب جام است اینجا / ساقیا خیز که پرهیز، حرام است اینجا
لب نهادی به لب جام و ندانم من مست / که لب لعل تو یا باده؟ کدام است اینجا
از زیبایی این غزل هرچه بگوییم کم گفتهایم ولی اندیشهیی در آن نمییابیم. اما اقبال در همین قالب اندیشهیی عمیق، سازنده و نو را ارایه میدهد و نظرات چند مکتب فلسفی را با اشارههای ظریف در تأثیر برتری عشق بر عقل بیان میدارد که به واقع شگفتانگیز است:
هست این میکده و دعوت عام است اینجا / قسمت باده به اندازهی جام است اینجا
حرف آن راز که بیگانهی صوت است هنوز / ز لب جام چکیده است و کلام است اینجا
نشئه از حال بگیرند و گذشته از قال / نکتهی فلسفهی درد، ته جام است اینجا
ما در این ره نفس دهر برانداختهایم / آفتاب سحر او، لب بام است اینجا
ای که تو پاس غلط کردهی خودی داری / آنچه پیش تو سکون است، خرام است اینجا
فخرالدین عراقی که از چهرههای محبوب اقبال است، غزل بسیار معروفی دارد که از زیباترین غزلیات فارسی است:
نخستین باده کاندر جام کردند / ز چشم مست ساقی وام کردند
به گیتی هر کجا درد دلی بود / به هم کردند و عشقش نام کردند
سر زلف بتان آرام نگرفت / ز بس دلها که بیآرام کردند
اقبال در اقتفاء و استقبال از این غزل و با بهکارگرفتن همان مفردات و ترکیبات عراقی، به مکتب وحدت وجودی و کسانی که مردن و فنا شدن را به عنوان یک ارزش مطرح میسازند، میتازد و در عین حال «فلسفهی خودی» را که حاصل اندیشهی اوست مطرح میسازد:
فنا را بادهی هر جام کردند / چه بیدردانه(5) او را عام کردند
تماشاگاه مرگ ناگهان را / جهان ماه و انجم نام کردند
قرار از ما چه میجویی که ما را / اسیر گردش ایام کردند
خودی در سینهی چاکی نگهدار / از این کوکب، چراغ شام کردند(6)
در خور توجه است که این سرودهها از کسی است که حتا نمیتوانسته زبان فارسی را به راحتی صحبت کند ولی با این حال، نبوغ و استعداد شگفتآور وی موجب آفرینش آثاری کمنظیر شدند. بنابراین میتوان حدس زد که اگر اقبال نیز زاده و پروریدهی شیراز میبود – شهری که به آن عشق میورزید - طوطیان هند پس از ششصدسال، بار دیگر شکرشکن میشدند. او نیز همانند همام تبریزی که مینالید:
همام را سخن دلفریب بسیار است / ولی چه سود که بیچاره نیست شیرازی
همین تأسف را در دل داشته است.
اقبال بارها از شیراز نام می برد و آن را بهطور تلویحی، نماد فرهنگ ایران از آغاز تاریخ تا به امروز معروفی میکند. هرجا که نامی از زادگاه حافظ و سعدی به میان میآورد حسرتی در پس پشت کلامش احساس میشود:
صبا به مولد حافظ سلام ما برسان / که چشم نکتهوران خاک آن دیار افروخت
و در غزلی دیگر میگوید:
تنم گلی ز خیابان جنت کشمیر / دل از حریم حجاز و نوا ز شیراز است
و باز در غزلی دیگر با اشاره به بیت معروف حافظ:
اگر آن ترک شیرازی بهدست آرد دل ما را / به خال هندویش، بخشم سمرقند و بخارا را
با تأسف از انحطاط شرق و برنیامدن اندیشههای بزرگ و جهانگیر میگوید:
دگر به مدرسههای حرم نمیبینم / دل جنید و نگاه غزالی و رازی
به دست ما نه سمرقند و نه بخارایی است / دعا بگو ز فقیران به ترک شیرازی
از همین مختصر که گفته آمد میتوان دریافت که اقبال، شیفته و شیدای ایران است. نام ایران برای او قداستی همپایه و همتراز نامهای متبرک و مقدس دارد. او جان خود را با جان مردم ایران در پیوند میبیند. مثنوی مولوی را «قرآن پهلوی» میخواند. ایران، ناحیتی از آرمانشهر اقبال است. آرزویش در آخرین روزهای زندگی این بوده که دو سرزمین را ببیند. یکی مدینه و دیگری ایران. اگر در مورد مدینه گفته است:
خاک یثرب از دو عالم خوشتر است / ای خوشا شهری که در آن دلبر است
لالهی وجودش را پروردهی فرهنگ بوستانی بهنام ایران میداند و از همینرو جانش را با روح این بوستان در پیوند میبیند:
چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما / ای جوانان عجم! جان من و جان شما
گرد من حلقه زنید، ای پیکران آب و گل / آتشی در سینه دارم از نیاکان شما
اقبال - همانند حافظ - به کلیت فرهنگ ایران نظر دارد، چنانکه در بیت اخیر، تلمیحی ناخودآگاه و شاید هم آگاهانه به تقدس آتش در نزد ایرانیان باستان دارد و این یادآور توجهی است که حافظ در این خصوص نشان میدهد:
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند / که آتشی که نمیرد، همیشه در دل ماست
اقبال در سرودههای خود برای ذکر مثال و دلیل از پدیدههای طبیعی ایران بسیار استفاده کرده است و حتا برخی از آنها را بهعنوان نماد بهکار برده است. در جاویدنامه که منظومهیی است به سبک «ارداویرافنامه»، «الغفران» و «کمدی الاهی»، خود را «زندهرود» مینامد و مولوی، دلیل راه او در این معراجنامه است. شخصیتهای معروف این منظومه که به همراه مولوی با آنها دیدار میکند و به بررسی اندیشهشان میپردازد غالباً ایرانی هستند که در مجموع، نشان از تعلقخاطر او به ایران دارد. وقتی میخواهد از استواری و صلابت مثال بیاورد از الوند و بیستون سخن میگوید:
زمین به پشت خود الوند و بیستون دارد / غبار ماست که بر دوش او گران بوده است
اینکه اقبال همهی وجودش ایران را فریاد میکند؛ اینکه همهی هستونیستش بوی ایران را میدهد؛ اینکه عشق به ایران؛ آتش به همه رختوپختش درافکنده؛ اینکه در کنار هیمالیای آسمانسای از شکوه و استواری دماوند و الوند سخن ساز میکند؛ اینکه از کنار گنگ عظیم از زایندهرود «سخن تازه» میزند و آن را بارزترین شاهد طبیعی در اثبات «خودی» میداند:
ای خوش آن جوی تنکمایه که از ذوق خودی / در دل خاک فرورفت و به دریا نرسید؛
اینکه از شهرهای کوچک ایران مانند خوانسار و کاشان سخن میگوید؛ اینکه خود را در ارتباط با مردم ایران، یک روح در دو قالب میبیند؛ اینکه پایاننامه دکترای خویش را به «سیر فلسفه در ایران» اختصاص میدهد؛ اینکه آرزوی تعالی این سرزمین را در دل میپروراند؛ دلیلش را باید در همین خاک تربتگونه جست: خاکی که در هر قدمش، مردمک چشم نگاری اندیشمند است که نهمار دانش و فرهنگ بوده؛ همانها که این خاک را بهنظر و با بینش والایشان در طول تاریخ چندهزار سالهاش کیمیا کردهاند. از پدیدآورندگان زند و پازند گرفته تا تفسیرالمیزان، از باربد و نکیسا گرفته تا ابوالحسن صبا و روحالله خالقی، از مانی گرفته تا کمالالملک، از معابد آناهیتا گرفته تا مساجدی که شکوهشان به گنبد آسمان پهلو میزنند، از خداینامکها گرفته تا «آخر شاهنامه». بیجهت نیست که اقبال، همانند شیخ اشراق، به کل این فرهنگ میاندیشد و آن را مورد ستایش قرار میدهد.7
شیفتگی او به ایران و آگاهی وی از تاریخ و فرهنگ این سرزمین، چندان زیاد است که نمیتوان او را غیرایرانی دانست. حقیقت را بخواهیم اقبال را به دو دلیل میتوان ایرانی بهشمار آورد. نخست اینکه ایرانی بودن به پوست و گوشت و شناسنامه نیست. ایبسا کسانی که همهی این شرایط را دارند ولی نمیتوان آنها را ایرانی دانست. از این کسان در اطرافمان فراواناند که نیازی به ذکر مثال نیست. اولین شرط برای ایرانی بودن هر کسی، این است که دارای روح ایرانی باشد؛ روحی که در مقطع خاصی از تاریخ دیرپای این سرزمین شکل نگرفته باشد. صاحب چنین روحی همانند سهروردی مفتخر است به اینکه پیش از آنکه از حجاز خبر آورند که «الله نور السموات و الارض»، نیاکانش آن را میدانستند و به آن باور داشتند. آنکه دارای چنین روحی است همانند اقبال، شیفتهی کل فرهنگ برآمده از این خاک میشود و اگر شیخ، حکمتالاشراق را مینویسد و حکمت خسروانی را مطرح میسازد، اقبال، سیر فلسفه در ایران را از بامداد تاریخ این کشور آغاز میکند تا ثابت شود که همانندان غزالی و ابنسینا و فارابی، نتیجهی طبیعی یک جریان اصیل سیال هستند. بنابراین اگر این عامل یعنی «روح ایرانی داشتن» در کسی نباشد، عوامل جسمانی و محیطی و اسنادی نمیتوانند دلیلی بر ایرانی بودنش باشند. تعلق جسمانی و نسب بردن، عوامل ثانوی هستند. دلیل دیگری که باید در مورد ایرانی بودن اقبال ارایه داد این است که او از خانوادههای کشمیری ایرانیتبار است که در حدود دویستوپنجاه سال پیش، از آیین برهمن به دین اسلام روی آوردند. چنانکه اقبال با توجه به این موضوع میگوید:
مرا بنگر که در هندوستان دیگر نمیبینی / برهمنزادهیی، رمزآشنای روم و تبریز است
و یا در غزلی دیگر میگوید:
مرا اگرچه به بتخانه پرورش دادند / چکید از لب من، آنچه در دل حرم است
جد اعلای اقبال یکی از این مردم بود که آنان را «سپرو» میخواندند، یعنی کسی که پیش از همه شروع به خواندن کند. زیرا زمانی که مسلمانان بر کشمیر چیره شدند، سپروها نخستین کسانی بودند که به سوی زبان پارسی کشانده شدند و چون ایرانیتبار بودند ناخودآگاه به ایران و زبان و فرهنگ آن علاقه نشان میدادند. به قول مولوی:
رگ رگ است، این آب شیرین، آب شور / در خلایق میرود تا نفخ صور
حاصل سخن اینکه اقبال، جسمش پاکستانی ولی روحش، ایرانی است. او واله و شیدای ایران بود. نام او، اعتلای نام برای خوانندگان آثارش در سراسر جهان یادآور نام ایران است؛ آرزوهای او آرزوهای ماست؛ زبان او زبان ماست؛ او با ما همدل و همزبان است؛ گسترانندهی زبانی است که در این سرزمین قوام یافته و فرهنگی که از این خاک سربرآورده. بنابراین اعتلای نام و هویت جمعی ماست، رایحهی اندیشههایی که او مروج آن است، هر انسان نیکاندیش را چنان مست میکند که دامنش از دست میرود، زیرا او بوی ایران را میدهد.
پینوشتها:
1- قادر گرامی، شاعر پارسیگوی پاکستانی از این نیز پیشتر رفته، میگوید:
در دیدهی معنینگهان حضرت اقبال / پیغمبرییی کرد و پیمبر نتوان گفت
2- ذوق خرده مینا: مزهی شراب
3- ترجمهی منظوم از شادروان عبدالحمید عرفانی
4- سعدی
5- بیدردانه: با سنگدلی، با بیرحمی
6- برای آگاهی بیشتر بنگرید به: لعل و روان (شرح و بررسی تطبیقی غزلهای اقبال)، نوشتهی م. ب. ماکان
7- برای آگاهی بیشتر بنگرید به: مجموعهی 24 جلدی «بازنگری آثار و افکار اقبال»، نوشتهی م. ب. ماکان.