پنج شنبه, 24ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست تازه‌ها گزارش مهاتما گاندی به روایت گاندی ـ 7 - سختی‌ها ...

گزارش

مهاتما گاندی به روایت گاندی ـ 7 - سختی‌ها ...

ـ هرکار دلتان می‌خواهد بکنید. من که به میل خود بیرون نخواهم رفت.

nike flex contact boys shoes gray - Nike Air Force 1 Shadow Cashmere/Pale Coral - Pure Violet CI0919 - 700 | Latest Nike Air Force 1 Shadow Trainer Releases & Instant Drops , IetpShops , nike tiempo leather turf 2010

افسر پلیس آمد. یک دستم را گرفت و از کوپه بیرونم انداخت. اسبابهایم را هم بیرون ریختند. از رفتن به واگن باری امتناع ورزیدم و در همین وقت ترن راه افتاد.

به اتاق انتظار رفتم و همان‌جا نشستم. کیف دستی‌ام با خودم بود و بقیه اثاثیه در راهرو. مأمورین قطار آن را ضبط کرده بودند.

زمستان بود. زمستان در نواحی مرتفع افریقای جنوبی بی‌‌اندازه سرد است. ماریتسبرگ هم در ارتفاع زیاد قرار داشت، سرمای زمستانش تا مغز استخوان انسان را به لرزه در می‌آورد. پالتویم در جامه‌دان بود. اما از ترس این که مبادا دوباره توهینم کنند جرأت تقاضای دریافت آن را نداشتم. همانطور نشستم و بیدبید لرزیدم. این اتاق بزرگ چراغ هم نداشت. حوالی نیم‌شب مسافری نزدم آمد و می‌خواست باب مکالمه بار کند ولی آن وقت شب کی حوصله حرف زدن را داشت!به فکر وظیفه‌ام افتادم. برای حقوق خود مبارزه کنم؟ به هند برگردم؟ یا بدون اعتنا به این توهین‌ها به پرتوریا روم و پس از اتمام کار پرونده در دادگستری به هند برگردم؟ بازگشت قبل از انجام تعهدات عملی مبتنی بر جبن و زبونی است. به خود گفتم این سختی‌ها سطحی و کم‌عمق و نشانه زخمی عمیق است که به علت تبعیضات نژادی و امتیازات نسلی به وجود آمده. من باید بکوشم تا در صورت امکان این مرض خانمانسوز را از بین ببرم ناچارم سختی‌ها و مصائبی را در جریان کار متحمل شوم. برای رفع اشتباهات و کارهای غلطی که صورت می‌گیرد باید تا میزانی کار کنم که حب و بغض‌های حاصله از اختلاف رنگ مرتفع گردد.

بنابراین تصمیم گرفتم با اولین قطار به طرف پرتوریا حرکت کنم.صبح روز بعد تلگرام مفصلی برای مدیرکل راه‌آهن فرستادم. آقا عبدالله را نیز از جریان مطلع ساختم که فوراً به ملاقات مدیرکل رفت. مدیرکل حق را به مأموران قطار داد ولی به آقا عبدالله گفت به رئیس ایستگاه دستور داده مرا به سلامت به مقصد برساند. آقا عبدالله به تجار هندی در ماریتسبرگ و دوستانش در سایر نقاط چند تلگراف مخابره کرد که از من استقبال و پذیرائی کنند. بازرگانان به استقبال می‌آمدند و سعی می‌کردند با ذکر حوادثی که برای خودشان در همین زمینه روی داده بود از اوقات تلخی‌ و ناراحتی‌ام بکاهند.

آن‌ها می‌گفتند آن‌چه برای من روی داده چیز غیرمعمولی نیست و هندی‌هائی که با واگن درجه یک و دو سفر می‌کنند از مأموران قطار و مسافرین سفیدپوست نباید انتظاری جز این داشته باشند. آن روز به این طریق به شنیدن داستانهای غم‌افزا و محنت‌بار سپری گشت. قطار شب رسید. برای من یک جا نگهداشته بودند. در این جا، یعنی در ماریتسبرگ، بلیت تختخوابی را که در دوربان از ابتیاعش امتناع ورزیدم خریداری کردم.این ترن مرا به چارلستون برد.

ترن صبح به چارلستون رسید. در آن روزها بین این محل و ژوهانسبورک خط‌آهن نبود. باید با کالسکه به آن شهر می‌رفتیم که شب را سر راه در «استاندرتون» می‌ماند. برای مسافرت با کالسکه بلیتی تهیه کرده بودم که به علت توقف یک روزه در ماریتسبرگ باطل نشده بود. آقاعبدالله نیز تلگرافی به دفتر سرویس مسافربری در چارلستون مخابره کرده بود.

اما نماینده سرویس برای ابطال بلیت دنبال بهانه می‌گشت. زیرا به محض این که دریافت غریبه هستم گفت : بلیتتان باطل شده، جواب کافی دادم. دلیل اشکال‌تراشی‌های وی در حقیقت نبودن جا و وسیله استراحت نبود. بلکه اصلاً فکر دیگری به سر داشت. به این معنی که سرویس مسافربری باید صاحب بلیت را در داخل کالسکه جا می‌داد. چون من خارجی و به قول خودشان جزء «عمله»‌ها بودم رئیس خط فکر کرد اگر مسافر سفیدپوستی در کالسکه باشد ناراحت می‌شود و ممکن است اعتراض کند. طرفین خارج کالسکه جای خالی وجود داشت که رئیس خط معمولا خودش در یکی از آن‌ها قرار می‌گرفت. آن روز خود او داخل کالسکه نشست و جای خود را به من داد. می‌دانستم این اقدام ظلم محض و فحشی سخت است. اما هرچه بود به روی مبارک نیاوردم. نمی‌توانستم خودم را به زور داخل کالسکه اندازم و اگر اعتراضی می‌کردم بعید نبود کالسکه راه افتد و مرا پست سر گذارد. جاماندن هم مفهومی جز اتلاف یک روز دیگر نداشت. تازه فقط خدا می‌دانست که اگر صبر می‌کردم فردا چه مصیبت تازه‌تری گریبان‌گیرم می‌شد. با این که در قلب و فکر ناراحتی زیاد داشتم، هر طور بود کنار سورچی نشستم.

کالسکه در حدود ساعت سه به «پاردکف» رسید. رئیس خط خوش کرد جای من بنشیند، سیگاری بکشد و احیاناً هوای تازه استنشاق کند. یک تکه گونی کثیف از کالسکه‌چی گرفت. آن را جلوی پای او پهن کرد و بعد خطاب به من گفت «اوی، سامی، من می‌خواهم پهلوی راننده بنشینم. تو برو روی گونی بنشین.» این توهین بیش از آن بود که بتوانم تحمل کنم.
 

منبع: روزنامه اطلاعات

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید