سه شنبه, 29ام اسفند

شما اینجا هستید: رویه نخست تاریخ تاریخ معاصر روزهای افتخار (بزرگ‌داشت سال‌روز خلعِ ‌یَد)

تاریخ معاصر

روزهای افتخار (بزرگ‌داشت سال‌روز خلعِ ‌یَد)

برگرفته از مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایران‌زمین)، سال هشتم، شمارهٔ دهم، از پاییز 1386 تا زمستان 1388 خورشیدی، صفحه 50 تا 55

دکتر عبدالرضا هوشنگ‌مهدوی


استاد عبدالرضا هوشنگ‌مهدوی (زاده‌ی تهران - فروردین 1309) در 1327 خورشیدی وارد دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی شده، به گروه هواداران جبهه‌ی ملی پیوست و ترجمه‌ی مقاله‌های سیاسی را آغاز کرد. در آبان 1330 پس از دریافت مدرک کارشناسی، برای ادامه‌ی تحصیلات راهی فرانسه و در 1334 موفق به دریافت دکترای حقوق بین‌الملل شد. پس از بازگشت به ایران، ابتدا به مدت دو سال در مؤسسه‌ی علوم اداری دانشکده‌ی حقوق مشغول به کار شد و سپس در 1336 به استخدام وزارت دادگستری درآمد و به عنوان کارآموز قضایی به اصفهان اعزام شد. در این سال‌ها نخستین کتاب خود را به نام «دومین شانس» از فرانسوی به فارسی برگرداند، که بهترین کتاب سال شناخته شد. در دی 1337 به وزارت امور خارجه منتقل شد. وی تا سال 1359 در آن وزارت منصب‌های مختلفی داشته است:

از سال 1340 وابسته‌ی سفارت ایران در آلمان (4 سال)؛ از اسفند 1345 دبیر دوم سفارت در پاریس؛ امرداد 1350 ابتدا معاون و سپس سرپرست اداره‌ی کارگزینی وزارت امور خارجه؛ تیر 1351 رایزن سیاسی سفارت ایران در قاهره؛ 1353 رایزن اقتصادی سفارت در رم؛ امرداد 1355 سرپرست اداره‌ی اطلاعات و مطبوعات؛ دی 1356 رایزن سفارت در لندن، دی 1357 کاردار سفارت در لندن؛ شهریور 1358 ریاست اداره‌ی بایگانی و سپس ریاست اداره‌ی محرمانه‌ی وزارت امور خارجه؛ و تیر 1359 بازنشستگی.
دکتر عبدالرضا هوشنگ‌مهدوی از 1367 به عضویت هیأت علمی دانشکده‌ی علوم سیاسی دانشگاه امام صادق درآمد. هم‌چنین به قلم وی آثار چندی ترجمه و یا نگارش یافته است که شمار آنها به 70 عنوان می‌رسد. آن‌چه در پی می‌آید متن سخنرانی استاد به تاریخ سی‌ام خردادماه 1382 در انجمن افراز – فرهنگ‌سرای بانو - است.

 

امروز درست 52 سال از روز خلع‌ید، یعنی روز کوتاه کردن دست استعمار از منابع ثروت ملی ما می‌گذرد. در چنین روزی‌ شادروان دکتر مصدق، نخست‌وزیر وقت، در گفتاری رادیویی فرمودند: «در تاریخ ملت به ندرت روزهای درخشان و پرمسؤولیت و افتخار پیدا می‌شود. ایام عادی و گذرا برای همه‌ی ملل یکسان است، ولی آن ملتی که شرافت‌مندانه وظیفه‌اش را در برابر وطن و پرچم و تاریخ مملکتش ادا کند بیشتر از دیگران قدرت اخلاقی و عظمت روحی از خود نشان داده است. امروز یکی از ایامی است که شما هم‌وطنان می‌توانید صفحه‌ی جدید و مقدسی در حیات اجتماعی و اقتصادی خود باز کنید و پس از پنجاه سال که از استقلال و آزادی سیاسی ما نامی بیش باقی نمانده بود دوره‌ی نوینی را در برابر نسل معاصر و نسل آینده به وجود آورید». و آن روزها واقعاً روزهای پرافتخاری ‌بود.

من نمی‌خواهم برای شما تاریخ را بگویم، تنها مشاهدات عینی و شخصی خودم را می‌گویم و فکر می‌کنم این بهتر باشد. من آن زمان مانند بیشتر شما دانشجو بودم و در تهران فقط یک دانشگاه وجود داشت که دانشگاه تهران بود و من در دانشکده‌ی حقوق تحصیل می‌کردم و مثل همه‌ی دانشجویان به وضعیت کشور علاقه‌مند بودم و خودم را در مسیر رویدادها قرار داده بودم.

در سال 1327 از دبیرستان البرز دیپلم متوسطه را گرفتم و در کنکور دانشگاه تهران پذیرفته و وارد آن شدم. همان روزهای اول دیدم که دانشجویان ناراحت هستند چون بخش‌نامه‌ای از طرف رییس دانشگاه منتشر شده بود که باید تعهدنامه‌ای را امضا کنید تا در حین تحصیل، در مسایل سیاسی اصلاً دخالت نکنید. این بر خلاف قانون اساسی و منشور ملل متحد و حقوق بشر است. دانشجویان اعتصاب کردند، ما هم شرکت کردیم. اولین باری بود که در یک اعتصاب دانشجویی بودم. شادروان دکتر سیدعلی شایگان، استاد حقوق مدنی که واقعاً در میان دانشجویان محبوبیت داشت در نامه‌ای سرگشاده، به آیزنهاور - رییس‌جمهور بعدی آمریکا که در آن‌هنگام رییس دانشگاه کلمبیا شده بود - اشاره کرد که خطاب به دانشجویان درست بر عکس این را گفته بود؛ «دانشجویان حتماً در سیاست دخالت کنید، سرنوشت شما به این بستگی دارد». این نامه را تکثیر کرده بودند و به تمام در و دیوارها‌ی دانشگاه چسبانده بودند و برای اولین بار بود که دیدم هم‌بستگی داشتن چه‌قدر لذت‌بخش است.

مسأله‌ی نفت از همان سال‌ها مطرح شده بود و شاید هم از پیش‌تر، از 1323 که درخواست نفت شمال از سوی روس‌ها مطرح شده و مجلس آن را رد کرده بود. همان هنگام دکتر مصدق طرحی داده بود که دولت‌ها حق ندارند امتیاز نفت به خارجی بدهند، و سیاست موازنه‌ی مثبت مثل این می‌ماند کسی که یک دستش را قطع کرده باشند بخواهد دست دیگرش را هم قطع کنند. روس‌ها هم عصبانی شدند و گفتند حالا ما به شما نشان می‌دهیم. واکنش آنها موضوع آذربایجان و پیشه‌وری بود که خودمختاری می‌خواست و تا سال 1325 طول کشید که با تدبیر قوام‌السلطنه، نخست‌وزیر و اخطار آمریکایی‌ها (اولتیماتوم ترومن به استالین) که قشون‌اش را از ایران خارج کند، به پایان رسید.

 

 

البته پی‌گیری سازمان ملل متحد هم بود که تازه تأسیس شده بود و اولین شکایتی که به آن شد شکایت ایران از دولت شوروی بود که با پایان یافتن جنگ، خواهان خروج قشون آن کشور از ایران شده بود. چون قبلاً سازمانی بین‌المللی وجود داشت که شکست خورده بود، تمام چشم‌ها به سازمان نوبنیاد ملل دوخته شده بود که چه کار می‌کند. اولین قضیه هم، قضیه‌ی ایران بود و می‌خواستند ببینند که چه تصمیمی می‌گیرد. این شرایط همه دست به دست هم داد تا روس‌ها را وادارند که به بردن قرارداد نفت به مجلس آینده رضایت بدهد و برود.

مجلس پانزدهم در مهر 1326 قرارداد قوام- سادچیکف را کان‌لم‌یکن اعلام کرد و یک تبصره‌ هم به مصوبه‌اش افزود که دولت مکلف است حقوق ملت ایران از نفت جنوب را هم بگیرد. این تبصره خیلی مهم بود و دولت‌ها را مکلف می‌کرد در استیفای حقوق ایران از نفت جنوب اقدام کنند. دولت‌هایی که بعد از قوام بر سر کار آمدند هیچ‌کدام کاری انجام ندادند. انگلیسی‌ها هم آمدند و سرهم‌بندی کردند و قراردادی الحاقی درست کردند تا پایه‌های قرارداد اصلی (1312) لرزان نشود؛ «این قرارداد را به آن الحاق بکنید که به جای چهار شلینگ برای هر تن نفت، شش شلینگ بدهیم». این قرارداد در یک محیط ترس و رعبی که بعد از تیراندازی به شاه در دانشگاه تهران به‌وجود آمده بود و تمام روزنامه‌ها را توقیف کرده بودند و رجال سیاسی را گرفته بودند - و از جمله آیت‌الله کاشانی را به لبنان تبعید کرده بودند - آماده شد و آن را در چنین جوّی به مجلس دادند.
مجلس پانزدهم هم یک هفته بیشتر به اتمامش نمانده بود. یکی از نمایندگان مجلس که خدا بیامرزدش به نام حسین مَکی واقعاً شهامت به خرج داد، شب رفت در مجلس خوابید و اولین نفر به اسم مخالف نام نوشت و شروع کرد به صحبت کردن، و چون نمایندگان طبق آیین‌نامه‌ی مجلس می‌توانستند در مورد قراردادها بدون محدودیت زمانی صحبت کنند، این پنج روز آخر را مرتب نطق کرد. من هم می‌رفتم و تماشا می‌کردم، خیلی جالب بود، رییس مجلس می‌گفت: «از پشت تریبون بیا پایین! همه را خسته کردی!»، او هم می‌گفت: «مرا با گلوله پایین بیاورید، از حق قانونی خود استفاده می‌کنم». مکی آن‌قدر حرف زد که زنگ زدند و دوره‌ی مجلس تمام شد. آن‌قدر تماشاچیان از جمله خود من کف زدیم که این تبصره تصویب نشد.

در آن موقع بعد از تیراندازی به شاه، حزب توده را غیر قانونی اعلام کردند ولی بعد از چند ماه روزنامه‌ی مردم چاپ شد که با پست فرستاده می‌شد و توده‌ای‌ها باز سروکله‌شان - مخصوصاً در دانشگاه - پیدا شد و این‌ها به شدت مخالف ملی ‌شدن صنعت نفت در سراسر کشور بودند و می‌گفتند ملی شدن، تنها برای نفت جنوب.

همان هنگام نشان‌هایی از پرچم سه‌رنگ ایران و یک دکل نفت درست شده و فروخته می‌شد که روی آن نوشته شده بود: «صنعت نفت در سراسر کشور باید ملی شود»، و در خیابان و کوچه و بازار مردم آن را به سینه‌ نصب می‌کردند. این وضع خیلی جالب بود و همه‌ی مردم موافق ملی کردن نفت بودند به جز دو گروه، یکی حزب توده که به شدت مخالفت می‌کرد و دیگری طبقه‌ی حاکم، که می‌گفتند اگر ما انگلیسی‌ها را برنجانیم و آنها پایشان را از ایران عقب بکشند، روس‌ها می‌آیند و ما را می‌خورند.

در چنین جَوّی انتخابات دوره‌ی شانزدهم آغاز شد. استادان دانشکده از جمله دکتر شایگان و دکتر سنجابی که استادان ما بودند خودشان را نامزد کرده بودند. روزی در سر کلاس، دکتر شایگان گفت که من برای حوزه‌ی انتخابی کافه شهرداری - که حالا تئاتر شهر شده است - داوطلب می‌خواهم. من اعلام آمادگی کردم. در آنجا کنار در ایستاده بودم و شناسنامه‌ها را می‌گرفتم که بروند رای بدند. همه هجوم آوردند، خیلی استقبال عجیب بود و دکتر شایگان هم مو را از ماست می‌کشید. طرف امضا می‌کرد و رای می‌داد. آخر نوبت به خود من رسید. هنگامی که رفتم رای خودم را بدهم، گفت شما یک ماه کم‌ داری تا بیست سال‌ات بشود و نمی‌توانی رای بدهی، و من به‌کلی مبهوت شده بودم که این چه آدمی است در حالی که می‌داند به نفع خودشان رای می‌دهم ولی نگذاشت این کار را بکنم. از آن هنگام من واقعاً مرید این شخص شدم، تا وقتی عمر داشت. واقعاً ‌چنین اشخاصی بی‌نظیر هستند.

دکتر مصدق و هشت نفر از اعضای جبهه‌ی ملی انتخاب شدند و به مجلس رفتند. در مجلس باز مسأله‌ی نفت مطرح شد. نخست‌وزیر وقت، علی منصور، طفره می‌رفت. به او می‌گفتند این بالاخره قانونی است که دولت قبلی داده، گفت به من چه مربوطه، دولت قبلی داده به مجلس. و هر چه گفته شد که تو باید دفاع کنی، او به مجلس نیامد. خیلی عجیب بود و سرانجام یک‌دفعه روز پنجم خرداد 1329 خبری مثل توپ در ایران صدا کرد و آن این بود که منصور استعفا داده و سپهبد رزم‌آرا، رییس ستاد ارتش، نخست‌وزیر شده است. همه می‌گفتند دیکتاتور و یک رضاخان دیگر پیدا شده و می‌آید همه را می‌زند و داغان می‌کند.

 

 

روزی که رزم‌آرا دولتش را معرفی می‌کرد، من هم رفتم تماشا. وقتی رزم‌آرا وارد شد، مکی فریاد زد: «ایست، خبردار! دیکتاتور آمد»، دیگر نمایندگان جبهه‌ی ملی بلند شدند و شروع کردند به فریاد کشیدن و پیش‌دستی‌هایشان را می‌کوبیدند و فریاد می‌زدند: «دیکتاتور برو بیرون!». رزم‌آرا از رو نرفت و آمد و به نماینده‌گان تعظیم کرد و نشست. او خیلی خونسرد دولتش را معرفی کرد و از صد و ده نفر هم رای اعتماد گرفت و نخست‌وزیر شد. بازتابی که این موضوع در دانشگاه داشت باز گذاشتن دست توده‌ای‌ها بود. آنها یک روزنامه‌ی علنی هم پیدا کردند به نام: «به سوی آینده».

در همان روزهای پاییز 1329 انتخابات دانشجویی برای تشکیل شورای دانشجویان دانشگاه انجام شد. در بیش‌تر دانشکده‌های دانشگاه که رای گرفتند توده‌ای‌ها ‌برنده شدند، ولی در دانشکده‌ی حقوق ما نگذاشتیم و داریوش فروهر را که هم‌کلاسی ما بود کاندیدا کردیم. در دانشکده‌ی حقوق، اکثریت با ما بود و توده‌ای‌ها از این موضوع فوق‌العاده عصبانی بودند، ولی کاری از دستشان برنمی‌آمد. دولت رزم‌آرا با آن دم و دستگاهی که آمده بود برنامه‌هایش یکی پس از دیگری شکست خورد؛ برنامه‌ای آورد برای تصفیه‌ی کارمندان دولت که نشد؛ برنامه‌ای آورد برای تشکیل انجمن‌های ایالتی و ولایتی که آن هم به جایی نرسید؛... اصلاً معلوم شد که این دولت مثل توپِ توخالی است و چیزی بارش نیست. از همه مهم‌تر مسأله‌ی نفت بود که مرتّب آن را عقب می‌انداخت و می‌گفت باید کارهایی بکنم بعد این را به‌موقعش مطرح می‌کنم.

در آن‌هنگام اتفاقی افتاد که خیلی در سرنوشت ایران تأثیر داشت و آن، این بود که شرکت نفت آرام‌کوِ آمریکایی قراردادی بر اساس سود پنجاه – پنجاه با عربستان سعودی بست در حالی که بابت قرارداد 1312 بیست درصد به ما می‌دادند و بابت قرارداد الحاقی که اخیراً امضا شده بود 26 درصد. مردم می‌گفتند مگر ما چه چیزی از عربستان کمتر داریم؟ این، آتشی بود که به خرمن زد. بالاخره دولت مجبور شد تکلیفش را مشخص کند. او هم گفت: مجلس نظر بدهد. مجلس هم برای نفت، کمیسیونی (کارگروه) مرکب از بیست نفر از نمایندگان را تشکیل داد که دکتر مصدق رییس آن شد. این کمیسیون سرانجام رای داد که قرارداد الحاقی باید رد شود. دولت تعلل می‌کرد برای قرارداد دیگری، و معلوم نبود که منتظر چه چیزی است.

وقتی کمیسیون نفت، ملی شدن را تصویب کرد رزم‌آرا عصبانی شد و نطقی رادیویی کرد که: «چه می‌گویید که می‌خواهیم نفت را ملی کنیم، مهندس نداریم، کارشناس نداریم، نفت‌کش نداریم، لولهنگ [آفتابه‌های گِلی که در روستاها می‌سازند و کج و کوله است - ویراستار] بلد نیستیم بسازیم». بعد از این نطق، خلیل طهماسبی در مسجد سلطانی با سه گلوله او را کشت. مردم جشن گرفته بودند. باورش سخت است که نخست‌وزیری کشته شود و مردم جشن بگیرند. در مجلس ختم‌اش، هیچ کس حاضر نشد. دو روز بعد از آن، طرح ملی شدن صنعت نفت به تصویب کمیسیون رسید و آن را به مجلس دادند و در روز 29 اسفند، اکثریت نمایندگان مجلس‌های شورای ملی و سنا که بعد از کشته شدن رزم‌آرا به‌شدت ترسیده بودند و به اصطلاح ماست‌ها را به کیسه کشیده بودند، آن را تأیید کردند. هیچ‌کس مخالفتی نکرد. تماشاچیان کف زدند و ملی شدن در سراسر کشور به تصویب رسید. این درست شب عید سال 1330 بود.

انگلیسی‌ها واکنش نشان دادند، به این صورت که از پرداخت اضافه کار و عیدی به کارمندان شرکت نفت خودداری کردند. در جنوب، کارگران اعتصاب کردند و خوزستان دست‌خوش آشوب شد. در اواخر فروردین میان نیروهای انتظامی و کارگران برخورد ایجاد شد که 9 نفر ایرانی و 3 نفر انگلیسی - از کارشناسان شرکت نفت - کشته شدند. دولت، حکومت نظامی اعلام کرد. حسین اعلاء که جانشین رزم‌آرا شده بود، گفت: «من مرد میدان نیستم، شما کاری را شروع کردید که با یک امپراتوری عظیم درمی‌افتید»، در نتیجه استعفا داد و مجلس غیرعلنی تشکیل شد تا نخست‌وزیر جدید را برگزیند. یکی از نماینده‌گان پیشنهاد کرد که خود آقای دکتر مصدق که بانی این طرح بودند نخست‌وزیر شود. مصدق گفت: «بسیار خوب! به شرطی که شما قانون‌اش را هم تصویب کنید». نماینده‌گان ناچار شدند با نهایت اکراه رای بدهند.

همان شب مصدق در سخنانی خطاب به ملت ایران گفت:‌ «من هیچ‌وقت به دنبال جاه و مقام نبودم ولی یک مسئولیت ملی دارم که این کار باید انجام شود و خودم هم این کار را خواهم کرد. از شما می‌خواهم که فردا، روز اول ماه مه‌، آشوب به‌پا نکنید (خطاب به توده‌ای‌ها)». این‌بار گوش کردند و روز جشن کارگران به آرامش گذشت. بی‌درنگ مصدق برای خلع‌ید یک هیأت مختلط از نمایندگان مجلس شورا، مجلس سنا و دولت تشکیل داد که بروند جنوب و از شرکت نفت خلع‌ید کنند، یعنی اداره‌ کردن نفت را از دست انگلیسی‌ها دربیاورند. شوخی نبود، اصلاً نمی‌‌شد باور کرد انگلیسی‌هایی که از پنجاه سال پیش دولت می‌آوردند و می‌بردند و هر دولتی که تشکیل می‌شد باید سفارت انگلیس تأیید می‌کرد، و استان خوزستان را در دست داشتند، از مدیریت صنعت نفت کنار گذاشته شوند.

استان خوزستان یک استان‌دار داشت به نام مصباح فاطمی که در سال 1316 استاندار شده بود و هنوز یعنی در 1330 استاندار بود. مردم می‌گفتند شاه عوض شده ولی استاندار خوزستان عوض نشده است. دولت‌ها نمی‌توانستند او را بردارند، رییسان ادارات خوزستان همه‌گی دست‌چین انگلیسی‌ها بودند یعنی هر رییس اداره اگر قبلاً انگلیسی‌ها موافقت نمی‌کردند پانزده روز بعد او را برمی‌داشتند. در جنوب، همه‌ عوامل خودشان و جیره‌خوارشان بودند. برای نمونه به یک رییس اداره در مناطق نفت‌خیز و بد آب‌وهوای خوزستان که حقوق‌اش هفت‌صد تومان در ماه بود، شرکت نفت ماهی ده هزار تومان کمک هزینه می‌پرداخت و خانه‌ی سازمانی می‌داد. خانه‌هایی که شرکت نفت داشت همه کولر، یخچال و همه‌گونه وسایل داشتند، در حالی که دیگران مجبور بودند خانه‌هایی ساده اجاره کنند. از این‌رو استان خوزستان کاملاً در دست‌شان بود.
مصدق استان‌دار و رییسان ادارات خوزستان را از کار برکنار کرد و در مجلس جنجالی بر پا شد. مصدق گفت همین است که هست، همه‌ی این‌ها باید عوض شوند و همه را برکنار کرد. خیلی جالب بود. پنج، شش نفر بودند که نشان‌دار بودند و همه برکنار شدند. یک نوع انقلابی شده بود تا این که هیأت خلع‌ید تشکیل شد و روز 20 خرداد عازم جنوب شد. آن موقع فرودگاه مهرآباد عبارت از 2 تا 3 اتاق بود و مردم پشت دیوار کوتاهی می‌ایستاندند و تأسیساتی نداشت. آن روز پرچم سه‌رنگ ایران را روی دماغه‌ی یک هواپیمای ارتشی زده بودند، افسران نیروی هوایی با عجله در رفت‌وآمد بودند، دو سه رأس گوسفند جلوی پای این‌ها کشتند تا هیأت سوار هواپیما شد.

این، منظره‌ای تاریخی بود. همه‌ی ما منتظر بودیم که چه خواهد شد تا سرانجام خبر رسید که این‌ها رفتند به خرمشهر، و گفتند ما می‌خواهیم با آقای دریک، رییس کل تأسیسات دیدار کنیم. با او دیدار می‌کنند و هیأت که آقایان بازرگان و مکی عضو آن بودند می‌نشینند و آقای دریک می‌پرسد: «آقایان برای چه این‌جا آمده‌اند؟ اگر به عنوان مهمان آمده‌اید، از شما پذیرایی کنیم و پالایشگاه را نشان شما بدهیم». ولی آنها می‌گویند که ما آمده‌ایم شما را از این‌جا بیرون کنیم. او می‌گوید، این که محال است. بعد مهندس بازرگان تدبیری به کار می‌برد و می‌گوید این سندی که به ما داده‌اند بد تایپ شده و ما نمی‌توانیم آن را بخوانیم اگر می‌شود آن را برای ما بخوانید. آقای دریک از پشت میزش بلند می‌شود که همان موقع مهندس بازرگان می‌رود سر جای او می‌نشیند، دریک هم بی‌درنگ از ایران خارج می‌شود!

روز بعد مکی شاهکار می‌کند. آن روز که می‌خواستند بروند آبادان، مردم جمع شده بودند و فریاد «زنده‌باد ایران» می‌زدند و پرچم انگلیس را پایین کشیدند و به جایش پرچم ایران را برافراشتند و بعد عازم آبادان شدند. در آن‌جا نیز نیروهای نظامی ایران هم‌کاری کامل کردند و پالایشگاه را هم گرفتند. کارشناسان انگلیسی که چیزی حدود 3600 نفر بودند دست از کار کشیدند.

همان روزی که این خبر منتشر شد هم‌کلاسی ما، شادروان داریوش فروهر گفت: «ای کاش می‌شد ما هم نفت را در تهران ملی کنیم». در تهران روی تمام جایگاه‌های بنزین‌ نوشته شده بود: «شرکت نفت ایران و انگلیس»، ولی در انگلیسی آن، نام ایران را حذف کرده و تنها نوشته بودند بی‌پی (BP) و بعد با کمال وقاحت آن را ترجمه کرده بودند: «بنزین پارس»! از دانشگاه راه افتادیم. حدود پنجاه نفر بودیم. در نبش خیابان وصال شیرازی یک پمپ‌بنزین بود، تمام این علامت‌های بی‌پی‌ را شکستیم، کارگران هم با ما هم‌کاری می‌کردند. مردم در پیاده‌رو ایستاده بودند و کف می‌زدند. فروهر بالا رفت و نواری را که رویش نوشته بود: «شرکت ملی نفت ایران»، بر فراز جایگاه نصب کرد. نزدیک به 20 تا از این جایگاه‌های بنزین را ملی کردیم!

بالاخره همین روزی که در خدمت شما هستیم یعنی بیست‌ونه خرداد نفت ملی شد، بدون هیچ زدوخوردی. نمی‌دانید که چه شادمانی داشتیم. واقعاً روزهای افتخار بود. انگلیسی‌ها به دیوان دادگستری لاهه شکایت کردند که این نفت متعلق به ماست و ایرانیان آن را از ما دزدیده‌اند! می‌گفتیم نفت در خاک ایران و متعلق به ایران است. آنها می‌گفتند ما نفت را از دل خاک بیرون آورده‌ و پانصد میلیون لیره خرج این تأسیسات کرده‌ایم، بنا بر این برای ماست. دولت ایران می‌گفت: ما صلاحیت این دیوان را قبول نداریم چون با دولت انگلیس طرف نیستم بلکه شرکت نفت است که باید به دادگاهی محلی شکایت کند تا ما جوابش را بدهیم. چون دیوان دادگستری که ارگان قضایی سازمان ملل متحد است برای رسیدگی به اختلاف بین دولت‌هاست و شرکت خصوصی نمی‌‌تواند به آن شکایت کند. دولت انگلیس می‌گفت: چون تا نود درصد سهام شرکت نفت را در اختیار داریم، بنا بر این می‌توانیم وکالتش را داشته باشیم که ایران نپذیرفت. این پرده‌ی اول بود.

در پرده‌ی دوم، شرکت نفت گفت: ما یک هیأت به ایران می‌فرستیم و بازیل جکسون از اعضای هیأت مدیره‌ی شرکت را به ایران فرستاد که با گروهی وارد تهران شدند. گفتند: ملی شدن قبول، ولی دو شرکت تأسیس می‌کنیم، یکی شرکت استخراج نفت – برای ایران - و یکی هم شرکت فروش و بازاریابی – برای انگلستان. دکتر مصدق گفت: این که ملی شدن نیست. جکسون پاسخ داد: این نوعی ملی شدن است. هیأت انگلیسی پنج روز در ایران ماندند و سپس رفتند.

در این‌هنگام انگلیسی‌ها شروع کردند به اعزام ناو جنگی. 9 ناو جنگی در خلیج فارس داشتند که آنها را آوردند در دهانه‌ی اروندرود و دو تای آن را نیز آوردند جلو بندر آبادان. آنها می‌خواستند این حرکت را به قول خودشان در نطفه خفه کنند، با این برهان که اگر ایران موفق شود نفت خود را ملی کند عربستان سعودی و پس از آن عراق هم می‌خواهند این کار را بکنند و این کار را به‌طور زنجیره‌ای خواهند کرد. پس از اعزام رزم‌ناو، چهار هزار سرباز هم به قبرس فرستاند تا آماده باشند و هر وقت اعلام شد بیایند و آبادان را اشغال کنند. هواپیماهای‌شان را نیز به پایگاه‌های انگلیسی در عراق - نزدیک بصره – آوردند. بعداً به این فکر افتادند که منابع و چاه‌های نفت‌ که در آبادان نیست، در مسجد سلیمان و نقاط دیگر است پس مجبور هستیم سراسر خوزستان را بگیریم. نقشه را آماده کردند. بعد گفتند خوزستان را اگر بگیریم خیلی آسیب‌پذیر است چون از طرف فارس از شرق، و لرستان از شمال ممکن است ایران قشون خود را بیاورد و حمله کند و جنگ دربگیرد. بنا بر این باید سراسر جنوب ایران را اشغال کنیم. یعنی این‌قدر نقشه گسترده شده بود که وقتی به مرحله‌ی نهایی رسید و آماده‌باش بیست‌وچهار ساعته دادند و هواپیما‌ها آماده‌ی پرواز بودند، دولت آمریکا اخطار کرد اگر به ایران حمله کنید، شوروی هم از قرارداد 1921 استفاده می‌کند و شمال ایران را می‌گیرد پس بهتر است این‌کار را نکنید. دولت انگلیس در آخرین ساعت که همه‌چیز آماده شده بود دستور توقف عملیات را صادر کرد.

در این هنگام رییس‌جمهور آمریکا نامه‌ای برای مصدق و نامه‌ای هم برای نخست‌وزیر انگلیس نوشت که من با هر دو کشور دوست هستم، اجازه ‌دهید یک میانجی بفرستیم به ایران که نظرهای شما را به هم نزدیک کند. مصدق پذیرفت و آمریکا آورل هریمن را که در زمان جنگ سفیر آمریکا در شوروی بود و از رجال مهم سیاسی آمریکا به‌شمار می‌رفت، به تهران فرستاد. منتها روز بیست‌وسوم تیر که قرار بود هریمن وارد تهران شود حزب توده با این شعار که مصدق می‌خواهد نفت را از دست انگلیسی‌ها بگیرد بدهد به آمریکایی‌ها، تظاهرات عظیمی در تهران ترتیب داد و من خود شاهد بودم که واقعاً یک سر آن، میدانِ بهارستان بود و یک سر آن هم در دانشگاه تهران. چندین هزار نفر بودند و علامت مشخصه‌ی‌ آن‌ها هم این بود که هیچ‌کس کُت تنش نبود، پیراهن سفید پوشیده بودند و سبیل هم داشتند. آن‌ها رسیدند به میدان بهارستان و زد و خورد درگرفت. پلیس تیراندازی کرد و بیست نفر کشته شدند. روز خونینی بود. همان‌شب رادیو بی‌بی‌سی اعلام کرد: «اوضاع امروز تهران نشان داد که دولت مصدق حاکم بر امور نیست و اگر اتفاقی برای مصدق بیفتد بی‌درنگ کمونیست‌ها قدرت را در دست خواهند گرفت».

در این‌جا بود که مصدق گفت: «ببینید! ما توده‌ایِ نفتی داریم، یک عده توده‌ای هستند ولی دارند با انگلیس هم‌کاری می‌کنند». واقعاً هم همین‌طور بود، توده‌ای‌ها به مراتب ترجیح می‌دادند انگلیسی‌ها باشند تا پای آمریکا به ایران باز شود. دشمن اصلی آنها آمریکا بود.

به هر حال هریمن آمد و با مصدق و کاشانی دیدار کرد. به او گفتند ابتدا قبل از هرگونه اظهار نظری بروید یک سفر به خوزستان و وضع کارگران ایرانی را ببینید، بعد بگویید ما کار درستی انجام دادیم یا نه؟ هریمن پذیرفت و دو روز رفت آنجا. کارگران ایرانی در حلبی‌آباد و حصیرآباد زندگی می‌کردند، پیت‌های بنزین را پاره می‌کردند و اتاقکی کوچک درست می‌کردند یا با حصیر یا مقوا این کار را می‌کردند، آن هم در گرمای وحشتناک خوزستان! خبری هم از بهداشت نبود. ولی محله‌ی انگلیسی‌ها مثل خود انگلستان بود. این را به او نشان دادند و باشگاهی هم داشتند که بر سر در آن نوشته بود: «ورود ایرانیان ممنوع!». هریمن وقتی برگشت، گفت اجازه دهید من یک سفر هم به لندن بکنم. رفت و پنج روز بعد با یک یادداشت از دولت انگلیس برگشت که دولت بریتانیا از سوی خودش و از سوی نفت شرکت ایران و انگلیس، ملی شدن نفت ایران را به رسمیت می‌شناسد.

بی‌درنگ دولت انگلیس یکی از وزیران کابینه‌اش را به نام ریچارد استوکس برای مذاکره به ایران فرستاد. آنها در کاخ صاحب‌قرانیه بالاترین امتیازی که دادند این بود که در هیأت‌مدیره‌ی 9 نفری شرکت نفت، دو ایرانی هم شرکت داشته باشند و در اداره‌ی تأسیسات نفت در جنوب یک معاون ایرانی در کنار رییس انگلیسی حضور داشته باشد که بعد دبه درآورده و آن را پس گرفتند. این مذاکرات هم شکست خورد و استوکس و همراهانش به انگلستان برگشتند.

دولت به کشتی‌های نفت‌کش که به آبادان می‌آمدند و نفت بار می‌کردند دستور داد یک رسید بدهید که: «من، ناخدای کشتی فلان در این‌جا بیست هزار تن نفت بارگیری کردم»، برای پرداخت پول آن هم که سه ماه طول می‌کشد رسید بدهید. گفتند رسید نمی‌دهیم. دولت پاسخ داد پس نمی‌توانید نفت را حمل کنید. ناخدایان دوباره نفت را در مخزن‌های آبادان خالی کردند. انگلیسی‌ها مجبور شدند برای جلوگیری از فروش نفت به خریداران مستقل، با رزم‌ناوهای خود تنگه‌ی هرمز را سد کنند. می‌گفتند اجازه‌ی فروش به نفتِ سرقت‌شده نمی‌دهیم و نمی‌‌گذاریم از این‌جا رد شود و به‌این‌سان تحریم اقتصادی را آغاز کردند.
دکتر مصدق به کارمندان انگلیسی پیشنهاد کرد که با همان حقوق و مزایا به کارشان ادامه دهند. آن‌ها گفتند ما قرارداد با شرکت نفت انگلیس داریم، نه با دولت ایران. مصدق گفت پس بروید برای چه این‌جا مانده‌اید؟ آن‌ها هم حرصشان گرفت شروع به دزدیدن قطعه‌های پالایشگاه و تخریب دستگاه‌ها کردند. روزی که کارشناسان انگلیسی، آبادان را تخلیه کردند نیز یکی دیگر از روزهای افتخار بود.
اقلیت مجلس صدایش درآمد و جمال امامی گفت: «این‌ها را چرا بیرون کردید، نفت را می‌خواهید چه‌کار کنید؟ در چاه‌ها بریزید؟». مصدق از کوره در نرفت. روز چهارم مهر خبر دادند که انگلیس رفته به شورای امنیت شکایت کرده‌. مصدق گفت من نماینده نمی‌خواهم، خودم می‌روم دفاع می‌کنم. وقتی مصدق برای عرض گزارش به مجلس آمد، اقلیت مانع تشکیل جلسه‌ی مجلس شد. بیرون مجلس، مصدق رفت بالای چهارپایه و مردم هم دورش جمع شدند. گفت مجلس این‌جاست که شما هستید نه آن‌جا که نمایندگان شرکت نفت نشسته‌اند، من گزارشم را برای شما می‌خوانم، و افزود: حالا می‌روم به شورای امنیت و آن‌جا دفاع می‌کنم. او دو سه روز بعد با یک هیأت به نیویورک رفت.

شکایت انگلیس عبارت بود از این که: «دولت ایران بر خلاف قرارداد 1312 که به تصویب مجلس ایران رسیده و رسمیت دارد نفت را ملی و پالایشگاه آبادان را غصب کرده و اکنون هم تمام کارشناسان ما را بیرون کرده است». مصدق قبل از رفتن به نیویورک، به امیراعلایی وزیر کشور دستور داده بود در بایگانی راکد وزارت کشور، پرونده‌ی انتخابات مجلس شورای ملی دوره‌ی نهم - مربوط به قرارداد 1312 - را بیرون بیاورد. وقتی به زیرزمین رفتند و قفسه‌های قفل‌شده را باز کردند تلگراف‌هایی پیدا کردند حاکی از دستورهایی برای تعیین نمایندگان مجلس. تلگراف‌ها را وزارت دادگستری ترجمه کرد. مصدق در شورای امنیت گفت: قرارداد 1312 که مجلس ایران تصویب کرده است به این‌طرز، یعنی به‌وسیله‌ی نمایندگان غیرواقعی و غیرانتخابی تصویب شده و بنا بر این مردود است. سپس به ملی شدن صنایع انگلیس استناد کرد که قبل از همه خود دولت انگلیس پیش‌قدم این کار بوده است و حالا ما دزد - یعنی دزدِ نفت خودمان - شده‌ایم؟ این‌ها در زمان جنگ می‌رفتند بصره، پنهانی از زیر دریا لوله‌ای کشیده بودند و نفت را می‌دزدیدند و بعد آن‌چه به ایران می‌دادند از مالیاتی که به دولت انگلستان می‌پرداختند کمتر بود. نماینده‌ی انگلیس پاسخ داد: آقای دکتر مصدق با ما این طور نکنید، ما به شما در این 50 سال اخیر خیلی کمک کردیم، شما مشروطیت را مدیون ما هستید. و مصدق گفت: آری بعد هم رضاخان را آوردید که پدر مشروطیت را درآورد.

در هر حال، جلسه‌ی شورای امنیت تمام شد و گفتند ما بعداً رای‌مان را صادر می‌کنیم. حالا شما ملاحظه کنید یک طرف امپراتوری‌ عظیم بریتانیا بود که به قول معروف «آفتاب در قلمرویش غروب نمی‌کرد» که حقیقت هم داشت. هنگامی که امپراتوری انگلیس منحل شد، از شکم آن 48 کشور مستقل شدند! از جبل‌الطارق، سوئز، به طرف شرق هند که تازه مستقل شده بود بعد مالزی، استرالیا، نیوزلند همه مال انگلیس بود. بعد از نطق مصدق، اعضای شورای امنیت دچار تردید شدند. انگلیسی‌ها که فهمیدند ممکن است رای مورد نظرشان را نیاورند به نماینده‌ی دولت فرانسه گفتند تو پیشنهاد سکوت بده تا رای دادگاه بین‌المللی لاهه معلوم شود. قطع‌نامه‌ای به این مضمون به تصویب شورا رسید و در نتیجه ایران پیروز شد.

در این هنگام رییس‌جمهور آمریکا از مصدق دعوتی به عمل آورد. پرزیدنت ترومن پذیرایی بسیار محترمانه‌ای کرد، سپس روزنامه‌نگاران و دلالان نفت به سراغ مصدق رفتند و او برای این که خود را خلاص کند، گفت که من مریض هستم و به بیمارستان رفت. ترومن از وزیر خارجه‌اش، آچسُن خواست این مسأله را با مصدق یک طوری حل کند. او هم به بیمارستان آمد و به مصدق گفت: باید بروم برای شورای آتلانتیک، معاون من جُرج مک‌گی با شما مذاکره خواهد کرد. هشتاد ساعت مذاکره مک‌گی و مصدق در بیمارستان انجام شد. خود مک‌گی در کتابش نوشته است: من هر روز با کیف و نقشه و آمار به بیمارستان می‌رفتم و نقشه را به دیوار آویزان می‌کردم و توضیح می‌دادم، ولی می‌دیدم که مصدق توجه نمی‌کند. می‌گفت: آقای مک‌گی! ما این‌جا نیامده‌ایم چانه‌بازاری بزنیم، مسأله‌ی استقلال مملکت‌مان مطرح است. شما ده‌هزار بار دیگر هم تکرار کنید ما راضی نخواهیم شد انگلیسی‌ها دوباره به ایران برگردند. ما همان کاری را کردیم که ملت شما دویست‌سال پیش کرد، مگر با انگلیسی‌ها جنگ نکردید؟ ما هم می‌خواهیم همان کار را بکنیم.

مک‌گی بالاخره گفت: من پیشنهادی دارم؛ آبادان را به مدت دو سال به دست هلندی‌ها بدهید. مصدق گفت: قبول می‌کنم. مک‌گی در خاطراتش می‌نویسد، آن شب که رفتم منزل به همسرم گفتم که امروز به بزرگترین موفقیت دیپلماتیک سراسر عمرم دست یافتم. همسرم پرسید: چه کار کردی؟ گفتم: قضیه‌ی نفت ایران را حل کردم، بعد رفتم یک گزارش نوشتم و آن را برای رییسم فرستادم. آقای آچسن در مهمانی ناهاری در پیمان ناتو در پاریس دعوت داشت و درست کنار ایدن، وزیر خارجه‌ی انگلیس نشسته بود. آچسن می‌گوید: تلگراف را خواندم و خوشحال شدم، و آن را دادم دست آقای ایدن. ایدن آن را به دقت خواند و گفت: ما این را نمی‌پذیریم. مدتی بعد جواب آمد که دولت انگلیس آن پیشنهاد را رد کرده و به وزیر خارجه‌ی آمریکا گفته بود که، اگر یک کارشناس نفت آمریکایی آن‌جا بفرستید و اگر یک دلار به ایران کمک مالی کنید، نه ما و نه شما، در عوض اگر از ما پشتیبانی کنید، بخشی از سهام شرکت نفت ایران و انگلیس را به شما خواهیم داد. آمریکایی‌ها این پیشنهاد را پذیرفتند و از آن پس در صف مخالف قرار گرفتند.

دولت انگلستان پس از این‌که از هند بیرون رفت به فکر افتاد، حال که شبه‌قاره را از دست دادیم ولی چاه‌های نفت ایران و عراق را داریم و کویت و کانال سوئز و خاور دور را حفظ می‌کنیم. همین زمان بود که مجله‌ی تایم مصدق را مرد سال معرفی کرد. مصدق در راه بازگشت از آمریکا، تلگرافی به نخست‌وزیر مصر مخابره کرد که به قاهره خواهد رفت. هواپیمای هیأت ایرانی وارد فرودگاه قاهره شد اما هیچ‌کس به پیشواز نیامد. رفتند به هتل. عصر سروکله‌ی نحاس‌پاشا پیدا شد. مصدق دست او را گرفت و به ایوان هتل برد. میدان برابر هتل لبریز از جمعیت بود. مصدق در سخنرانی خود اظهار داشت: «ما باید زنجیر‌های استعمار را از گردن ایران و مصر برداریم و خاورمیانه را آزاد کنیم». مردم تا نیمه‌شب تظاهرات کردند و نخست‌وزیران دو کشور اعلامیه‌ای منتشر کردند که حاکی از همکاری ایران و مصر بود.
پرده‌ی آخر، قضیه‌ی 30 تیر 1331 بود که قیامی مردمی به‌شمار می‌رفت. تنها دولتی که سرِ کار بود و انتخابات در دوره‌ی زمام‌داری‌‌اش با آزادی انجام گرفت دوران مصدق بود که مصدقی‌ها اکثریت را کسب نکردند. آزادی آن سال بی‌نظیر بود و برای این که انتخابات دهم بی‌طرفانه برگزار شود مصدق دستور عجیبی داد. دستور این بود که 2 تا گونی بیاورند، درون یک گونی نام نود شهرستان را بیندازند و در گونی دیگر نام فرماندارانی که آن‌زمان شاغل بودند و سپس قرعه‌کشی کنند. در نتیجه محل خدمت همه را عوض کردند. ولی بعد از مدتی مصدق مشاهده کرد که برخی نقاط به کلی در دستِ ارتش است، مانند کردستان که در اشغال نظامی بود. امام جمعه‌ی تهران، دکتر امامی از مهاباد سنی‌نشین در کردستان انتخاب شد که از شنیدن این خبر همه می‌خندیدند.
مجلس را با هشتاد نفر افتتاح کردند. از مجلس نامه آمد که مسأله‌ی نفت ایران در خرداد 1330 در دیوان لاهه مطرح خواهد شد. یک بار دیگر مصدق گفت خودم برای دفاع می‌روم. ولی مشاورانش گفتند در شورای امنیت جنبه‌ی سیاسی داشت که شما رفتید و موفق هم شدید اما در این‌جا جنبه‌ی حقوقی دارد حتماً یک وکیل بگیرید. آقای امیراعلم گفت من کسی را سراغ دارم به نام پروفسور هانری رولن که قبلاً رییس مجلس سنای بلژیک بوده. مصدق پذیرفت و همراه با گروهش به هلند رفت. در لاهه که بودند خودرویی وارد محوطه‌ی هتل محل اقامت آنها شد و مردی کوتاه‌قد و فربه از آن پیاده شد و به نزد مصدق آمد. او سندها را گرفت و گفت من این‌ها را می‌برم بروکسل و از نظر می‌گذرانم و پنج هزار پوند هم حق‌الوکاله می‌خواهم.

دکتر غلام‌حسین مصدق، پسر مصدق می‌گوید: «در اتاق هتل خوابیده بودم. نیمه‌شب بیدار شدم دیدم پدرم خوابش نمی‌برد. او نگران بود که ما تمام اسنادمان را به رولن دادیم و اگر او آنها را به انگلیسی‌ها بفروشد، دیگر نخواهیم توانست به ایران برگردیم. تا یک هفته که رولن پیدایش نبود پدرم خوابش نمی‌برد، ولی بالاخره آمد». روز تشکیل دادگاه، مصدق شروع به دفاع کرد. پس از او رولن، دفاع از ملی شدن صنعت نفت ایران را از منظر حقوقی دنبال کرد. دولت انگلیس هم مشاور حقوقی خود را مأمور دفاع کرده بود. پس از چهار روز که دادگاه تشکیل شد، گفتند بروید به تهران تا دادگاه رای خود را صادر کند. مصدق به تهران برگشت. دید اوضاع به هم ریخته و نشست‌های مجلس تشکیل نشده است. اکنون نیز که تشکیل شده، دولت باید استعفا دهد تا دوباره دولت تعیین کنند که قسمتی از این تحریکات، از طرف دربار بود.

مصدق گفت ما نیازی به وزارت جنگ نداریم، نام آن را می‌گذاریم وزارت دفاع ملی و من خودم عهده‌دار آن خواهم شد. شاه گفت: شما می‌خواهید وزیر جنگ بشوید؟ شما در عمرتان حتا یک گلوله شلیک نکرده‌اید، و پیشنهاد مصدق را نپذیرفت. مصدق گفت: در این صورت من می‌روم خانه، اگر تا ساعت 8 بعدازظهر قبول کردید که هیچ، در غیر این صورت من استعفای خود را تقدیم خواهم کرد. تا 8 بعدازظهر خبری نشد. مصدق استعفای خود را فرستاد. شاه آن را پذیرفت و بی‌درنگ قوام را نخست‌وزیر کرد. قوام‌السلطنه اعلامیه‌ای صادر کرد که من به رجاله‌بازی خاتمه می‌دهم - یعنی تمام نهضت ملی شد رجاله‌بازی - و من دار‌هایی بر پا خواهم کرد و تمام اشرار را به چوبه‌ی آن می‌سپارم. این‌جا آیت‌الله کاشانی وارد گود شد، گفت: خودم کفن می‌پوشم و می‌آیم جلویت می‌ایستم ببینم چکار می‌کنی. ای مردم در 30 تیر بریزید در خیابان‌ها!

مردم شاهکار کردند، خیابان‌ها از جمعیت سیاه شد. نظامیان تیراندازی کردند. تا ساعت 2 بعدازظهر در حدود چهارصد پانصد نفر کشته شدند. از آن پس دیگر نظامیان شلیک نمی‌کردند. در میدان سپه تانکی بود که درش باز شد و سرهنگی آمد بیرون، جلو مردم سجده کرد و گفت: من نامرد باشم اگر به شما، خواهر و برادر خودم، شلیک کنم. به شاه خبر دادند. گفت: نمایندگان جبهه‌ی ملی بیایند. پنج نفر را انتخاب کردند و آنها به نزد شاه رفته و گفتند: تا کی می‌خواهید کشتار کنید؟ گفت: بسیار خوب! من قوام‌السلطنه را برکنار می‌کنم. 5 بعدازظهر رادیو اعلام کرد که قوام‌السلطنه استعفا داد و مصدق دوباره روی کار آمد. شب ساعت 8 دوباره رادیو اعلام کرد: دیوان بین‌المللی دادگستری رای به نفع ایران داد و دولت انگلیس را بی‌حق اعلام کرد. غروب سی‌ام تیر شادمانی بی‌نظیری بر پا شد و همه در خیابان‌ها می‌رقصیدند... به‌راستی که روزهای افتخار بود.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید