فروزش 4
بر فراز قلهی شاهداغ در سرزمین باستانی آران
- فروزش 4
- نمایش از پنج شنبه, 17 شهریور 1390 12:17
- علیرضا زیاری
- بازدید: 4789
برگرفته از فصلنامه فروزش شمارهٔ چهارم (1388)، رویه 75 تا 82
علیرضا زیاری
کوهنورد
آنسوی اَرَس
سحر چون خسرو خاور، علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم درِ امیدواران زد
در روزهایی که دوستان همنورد گروه کوهنوردی هامون در اثر اجرای برنامههای بهاره و تابستانهی خود از آمادگی جسمانی و روانی خوبی برخوردار بودند، یاری از همنوردان، درفش فراز رفتن بر قلهای برونمرزی - ولی در پهنهی ایران فرهنگی - یعنی قلهی شاهداغِ آران [جمهوری آذربایجان] را برافراشت و مردی از تبار پیشکسوتان کوهنوردی و سرد و گرم چشیدهی روزگار را نیز به سرپرستی برنامه تعیین نمود تا یاران مشتاق را در یک شب گرم تابستانی راهی مرز آستارا نماید که با اجرای برنامهای هفت روزه بر بلندای قلهی 4243 متری شاهداغ، گرمای تابستان را از تنوجان بزدایند و دیداری هم از آن بخش جداشده از پیکر مام میهن داشته باشند.
از بخت خوش، اتوبوسی یکسره از تهران تا باکو نصیبمان شد که مسافران آنرا نیز گروه 9 نفرهی ما و تنها 2 مسافر دیگر تشکیل میدادند. ما با استراحت و آرامشِ شبانه در اتوبوس، 6 صبح به آستارا رسیدیم. 9 صبح، پس از تشریفات گمرکی و تبدیل ارز، با عبور از پل فلزی بر روی رود ارس که نیمی از پل فلزی از آنِ ما و نیمی دیگر آن، از آنِ آرانیهای جداافتاده از میهن بود از مرز رودخانهای ارس عبور کردیم و از آستارای اینسوی رود به آستارای آنسوی رود رفتیم. آستارا شهری دوپارهشده همچون بیلهسوار و جُلفاست که روسها در هنگامهی ناکارآمدی قجرها با اشغال ایران شمالی، نیمی از آن را تصاحب کردند. عبور از این مرز برای هر یک از ما - که به دو نسل تعلق داشتیم - ویژگیهای متفاوتی داشت و چشمان همه به هر سویی نظارهگر بود که پشت این دیوار پولادین عصر شورویگری چگونه جایی است؟
ارایهی جواز ورود به ما و تشریفات گمرکی آنها در بقایای یک اتوبوس فرسوده و بازرسی گمرکی در پایانهای که بیشباهت به گاراژ مسافربری زمان رضاشاه نبود از یکطرف، و تماشای ساختمان مدرن افتتاحنشدهی دیوتی فریشاپ (Duty Free Shop) حداقل، من یکی را محو تماشای روزگار در حال تغییر و تحوّل آن دیار نمود. با آگاهی اندکی که از خاطرات هموطنان اجباراً گریخته به آن سوی ارس داشتم، البته که منتظر مدینهی فاضلهای نبودم ولی تماشای مسیرِ نیمهبیابانی این گوشهی آستارا تا باکو، آنهم به موازات سواحل دریای مازندران، با مسافتی حدود 300 کیلومتر که هیچ شباهتی با شهرهای ساحلی شمالی آستارای خودمان نداشت، در اولین روز سفر، روحمان را کسل کرد.
بهویژه اصلا نفهمیدیم که کی از شهر لنکران که این همه دربارهاش شنیده بودم، گذشتیم.
در واقع میدانستم که آبادانی و ساختوسازی در حدّ این سوی ندارند ولی منتظر بیابانی بودن هم نبودم. حدود یک بعداز ظهر در رستورانی که بیشباهت به رستورانهای بینراهی منطقههای دورافتادهی کویری ما نبود با پرداخت 45 مَنات (هر منات برابرِ 1200 تومانِ ما) پنچ پُرس کباب کوبیدهی نهچندان دلچسب ولی بسیار گرانقیمت خوردیم! از حدود 20 کیلومتری باکو، تنها منظرهای که بیابان را دگرگون میکرد، تلمبههای استخراج نفت بود که به شیوهی سنتی، نفت را استخراج و به لولههای نفت، هدایت میکردند. لولههای متعدد نفت به موازات جادهی باریک و ساحل دریا به سمت مخازن باکو فرستاده میشدند. 6 بعداز ظهر به باکو رسیدیم.
دوستان فدراسیون کوهنوردی باکو برای اقامت شب اولمان خوابگاه ورزشگاهی را در نظر گرفته بودند که متأسفانه از حداقل امکانات اولیه برخوردار بود. شب اول را پس از گشتزنی دو ساعته در منطقهی متوسط شهر، با بیرغبتی در خوابگاه ورزشی به صبح رساندیم. ولی برای زدودن این دلزدگی، سحرگاه به پذیرهی سپیدهی صبح، مهرِ دلانگیز، به پیادهروی در شهر رفتیم.
ساعت 11 صبح روز دوم با یک مینیبوس عهد شوروی از باکو عازم شهر قُبّه و سپس شهر گوسار (بهگمان من، تغییریافتهی کوهسار) و در نهایت روستای لَزی، روستای مبداء کوهپیماییمان شدیم. ناگفته نماند کل مسیر 230 کیلومتری باکو به لزی را به دلیل اینکه در اثر نوسازی کشور، جاده را تخریب کرده و طرح ساخت بزرگراه ششبانده در حال اجرا بود، به اجبار از مسیر خاکی عبور کردیم که زمان و خستگی بسیاری را بهما تحمیل کرد. انگار مردمان آران به یکباره از خواب غفلت بیدار شده و با پول نفتِ سرازیرشده، صدها دستگاه ماشین راهسازی و پلسازی را به کار گرفتهاند تا کشورشان را به پارکینگ خودروهای خارجی تبدیل کنند. به هر حال ما چون سودای فراز رفتن بر بلندای شاهداغ را داشتیم، خستگی راه و فرسوده بودن وسیلهی نقلیه هیچ خللی در ارادهمان ایجاد نمیکرد و صد البته که ذوق رسیدن به دشتی که بومیها آنجا را شاهیِیلاق مینامیدند و منصوب به شاهاسماعیل صفوی بود؛ به رغم حسّ متناقضی که نسبت به صفویان دارم. ذوق دیدن سرزمین آران و به ویژه قلهای که همانند سایر قلههای بلند و زیبا و ویژهی این سوی مرز، پیشوند «شاه» را بر پیشانی خود داشت نیز شوق ما را دو چندان میکرد.
صدافسوس که عملکردِ فرمانروایانی چون شاه سلطان حسین صفوی و فتحعلیشاه و دستاندرکاران نالایق آنها سبب شده است که واژهی شاه، امروزه در نظر برخی، واژهای ناپسند بهنظر آید در حالی که شاه در آیین و فرهنگ ایرانیان از واژههایی است که دربردارندهی بالاترین ارزشها بوده است چرا که این واژه در روزگارانی صفت بزرگانی چون فریدون، جمشید و کیخسرو بوده و بعدها نیز برای عارفان و دانشمندان و هنرمندانی که بزرگِ دوران خویش بودهاند، به کار رفته است. شاه از جمله واژههای گرامی است که استورهی همیشهماندگاری چون رستم پهلوان، نگاهبانِ پایگاه بلند آن بود. در زبان فارسی، «شاه» پیشوندِ پدیدههایی است که زیباترین یا برترین یا بزرگترین در گونهی خود باشند، همانند: شاهنامه، شاهکوه، شاهوار، شاهنشین، شاهدژ، شاهکار، شاهرگ، شاهراه، شاهرود، شاهمعلم (از قلههای بلند نزدیک به خلخال)، شاهالبرز (بلندترین قلهی منطقهی طالقان)، شهسوار،... و همچنین روستاهای بسیاری در سراسر ایران هستند که پیشوند یا پسوند شاه را دارند.
حتّا میان شاهنشاهی و سلطنت، تفاوت از زمین تا آسمان است: «واژهی «شاهنشاهی» مانند واژهی «دولت» به نادرست به کار گرفته شد. «شاهنشاهی»، درست در مقابل «سلطنت و حکومت» است و بر پایهی «دولت بیدار» یا به اصطلاح ابنسینا و دیگران «دولت عنایت» استوار است» (دکتر محمودی بختیاری، پیشگفتار کتاب «این آتش نهفته»).
بگذریم. شهر مهم بین راه باکو تا گوسار، شهری بهنام قُبّه است که نوسازی شده. در این شهر از فروشگاهی همانند فروشگاههای تهران، نان و نوشیدنی و تنقّلات مورد نیاز در ارتفاعات را خریدیم و در طول مسیر نیز از میوهفروشانی که محصول باغ را با حذف واسطه به خریداران عرضه میکردند، میوه خریدیم. ساعت 4 بعدازظهر به گوسار و 6 بعدازظهر به روستای لزی رسیدیم. در بین راه گوسار و لزی، در کنار چشمهی آبی و درختی کهنسال، ضمن نوشیدن آب، در کنار کودکان منطقه، عکس یادگاری از کوهستاناش گرفتیم. کوهنوردی ما از همانجا آغاز شد.
شب اول؛ در کنار چشمهای در دامنهی قلهی «حیدر»
از لزی پس از یک کوهپیمایی یک ساعته در دامنهی قلهی پُرهیبت حیدر، که دومین قلهی بلند بعد از شاهداغ بود، با برپا کردن چادرهایمان، اردوی شبمانی زدیم و شب آرام و بیدغدغهای را به صبح رساندیم. من که سالیان دراز بود آرزوی دیدار آن بخش از سرزمین کهنمان را داشتم حال با شبمانی در این دشت دلانگیز، با شادیای که سراسر وجود مرا فرا گرفته بود، غرق در اندیشههای گوناگون بودم که، دستکم، امکان سفر به این بخش از سرزمین نیاکانی برایم فراهم آمده و یا بهقول حافظ:
شکر ایزد که ز تاراجِ خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
در چنین حال و هوایی این نوشتار استاد جنیدی، پژوهشگر فرهنگ ایرانزمین - در پیشگفتار کتاب تاریخ آتورپاتکان - آرامم کرد:
«یورشهای همیشگی همسایگان در زندگی چندهزارسالهی ما، هر یک، بخشی از این مرز پر ارز را ویران کرده است و با هر ویرانی، یک هنگام پریشانی پیش آمده است که در آن، داستان زندگی پیشینیان به فراموشی گراییده است و چنین است که از همهی آن پریشانیها که بر دست نسیم گذرندهی زمان چین بر چین و شکن بر شکن بر روی هم میغلتد، نگرنده را بهجز از شگفتی و اندوه و درد نمیزاید که آیا این است چهرهی آن دلبر زیبا، آن یگانهی جهان، آن میهن آزادگان و آن گاهوارهی دین و دانش و فرهنگ، اینچنین ژولیده و آشفته! اما اگر، در میان این گروهِ نگرنده، کسی باشد که شانهای زرین برگیرد و تارهای این گیسوی انبوه شبسرشت را یکایک و چیناچین از یکدیگر بگشاید و هر چین را به گلی بیاراید و هر شکنج را از شکنی بپیراید، نرمکنرمک، از میان آن انبوه سیهفام، چهرهی خورشید درخشان ایران نمایان میشود! و این کار از کسی برنمیآید مگر از آن مهرورزان جان بر لب آوردهی مهرِ میهن، که سالیان دراز شبنوردی در دشتهای سرد زمستان ایران را برای نمایاندن بامداد بهاران این سرزمین به آیندگان کرده باشند و برای خود بهری بهجز از کوشش بیدریغ و رهروی بیدرنگ نخواهند که جان مهرآزمای، لبریز از مهر دلدار است و پروای اندیشیدن به سخنی دیگر ندارد».
به هر حال، شب اول در کنار چشمهای در دامنهی قلهی حیدر چنین سپری شد.
سومین روز از برنامهی ما، 9 صبح با سپردن کولهها به اسب اصیل ایرانی و حرکت بهسوی آبشاری که زیر دیوارههای بلند دشت پاییندست شرقی قله خودنمایی میکند شروع میشود. مسیر، یادآور مخملکوه خرمآباد، زیباییهای روستاهای دلیر و الیت، و سبزهزاران پریم و سنگده سوادکوه است. سرپرست باتجربه و راهنمایان ما، خیلی سنجیده، با استراحتهای کوتاه متعدد، فرصتی فراهم میآورند تا ضمن لذت بردن از طبیعت بتوانیم از منطقه عکس فراوان به یادگار بیاوریم. بانوان همنورد ما بسیار سبکپا و از آمادگی جسمانی بالایی برخوردارند و در دومین روز حرکت، با راهپیمایی محکم و استوارشان، توانمندی و سختکوشی خود را به رخ میکشند. پس از دو ساعت و نیم راهپیمایی، سوار بر تپهماهورهای سبز به دروازهای صخرهای میرسیم که به «دروازهی گرگ» مشهور است. این دروازهی صخرهای، یادآور دروازهی صخرهای مسیر قلهی «فیلبند» سوادکوه است. در بلندیهای پس از دروازهگرگ، قلهی حیدر دوباره نمایان میشود؛ قلهای صخرهای همانند عَلَمکوه، با دیوارهای بلند، که جهت مسیر از شرق به غرب است. پس از سه ساعت راهپیمایی، به رودخانهی قرهسو میرسیم. برای عبور از آن باید از طناب و تجهیزات استفاده کنیم. از ویژگیهای منطقه، برخوردار بودن از دو رودخانه است که در بسیاری از جاها با هم موازی میشوند؛ یکی در بردارندهی آبی گلآلود و دیگری حامل آبی زلال و شفاف و گوارا، بهنامهای قرهسو (سیاهرود) و آقسو (سپیدرود).
عمیق بودن درهای که قرهسو از دل آن عبور میکند نشانگر سیلابهای خروشان بهاری است. در حال عبور از دشت میانِ دو رود، در ذهنم به اشتراکات ما وآرانیها میاندیشم که ما در این سوی، هم در کرمانشاه و هم در آذربایجان و حتا بین دو شهر شمالی شاهی (قائمشهر) و ساری، رودخانههایی به همین نام قرهسو داریم و نیز رودی که از آب شدن یخچالهای پربرف قلههای بوم و میشینهمرگ جاری میشود سیاهرود نامیده میشود. این رود وقتی به فیروزکوه میرسد به نمرود تغییر نام میدهد، و سپیدرود گیلان نیز در میان طبیعتدوستان ایران شهره است.
شب دوم؛ در کنار آبشار و در برابرِ دیوارهی صخرهای
پس از عبور از قرهسو به دشت دلانگیز و بسیار وسیعی میرسیم که در بین کوههای شاهداغ در شمال غربی و کوه توفان در جنوب و کوه حیدر در شرق احاطه شده است. گلههای گاو و گوسفند درگسترهای میان قلههای سر به فلک کشیده و جریان دو رودخانهی پرآب قرهسو و آقسو، در وسط آن، جلوهگاه ویژهای از طبیعت بهدست داده است. زیباییهای این دشت آدمی را به وجد میآورد و حافظ به یاری میآید در وصف این طبیعت دلانگیز:
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
رخ همچو ماه تابان، قد سرو دلربا را
و یا شفعیعی کدکنی که:
کجا دیدهام،
پیش ازینها شما را؟
در آفاق افسانه
یا خوابی از کوچهی کودکیها
و:
... وین جمله، مرا به خامشی میگفتند
کاین لحظهی ناب زندگی را دریاب
این دشت را بومیان بهنام شاه اسماعیل صفوی نامبردار کردهاند و باور دارند که این دشت، شکارگاه وی بوده است. البته، به حدی به شاه اسماعیل علاقه دارند که در یکی از میدانهای اصلی شهر باکو، تندیسِ بزرگی از وی برافراشتهاند. ساعت یک بعدازظهر در این دشت که در دامنههای دیوارهی جنوبی قلهی شاهداغ واقع است، بر سر راهی که ما را به آبشار میبرد و در برابر یخچال عظیم و زیبای قلهی توفان و نیز بلندای قلهی صلوات در جنوب و قلهی حیدر در شرق، با استراحتی یک ساعت و نیمه، به صرف ناهار و تماشای این طبیعت، راهی آبشار میشویم.
بازانِ شاه را حسد آید بدین شکار
کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است
پس از ناهار، با یک ساعت و نیم راهپیمایی در یکی از دلانگیزترین بخشهای مسیر در زیر دیوارههای متعدد، به سوی آبشار ادامهی مسیر میدهیم تا به محل اردوگاه دوم برسیم که در فضای سرسبز و خرّمی در کنار آبشار و در مقابل دیوارهی صخرهای است. ساعت 4 بعداز ظهر است. خوشبختانه وقت زیادی داریم. پس از برپایی چادرها و استراحت و نوشیدن چای، این یاور همیشگی کوهنوردان، همنوردان کارکشته به آموزش فرود با طناب و نیز سنگنوردی میپردازند و شامگاهان، با انجام حرکات کششی، خستگی راه را از تن بهدر میکنیم و با شادمانی به خوانش شعر و ترانه وگپوگفت میپردازیم. همه دلشادیم. پدرام جوان مرا سؤالپیچ میکند:
بالاخره اینجا آذربایجان است یا آران؟ اگر اینجا آران است چرا نام رسمی کنونی آن «جمهوری آذربایجان» است؟ پیشینهاش چیست؟
من از یکسو خوشحالم که در این زمانهی بیپرسشیها پدرام چه پرسشهای بنیادینی از من میکند و از یکسو هم میگویم: «پدرامجان! پاسخ هر کدام از این پرسشها خود یک مثنوی است». ولی در حد گپوگفت در چنان فضایی برایش گفتم:
«از گذشتههای بسیار دور، سرزمین جنوبی رود ارس، آذربایجان بوده است و سرزمین شمالی رود ارس را ایرانیها آران و یونانیها آلبانیا مینامیدهاند. منطقهی جنوبی رود ارس، که اکنون تالش و استانهای اردبیل و آذربایجانهای شرقی و غربی ما را شامل میشود، همان آذربایجان کهن است که تغییریافتهی تدریجی کلمهی آتورپاتکان باستانی است. میگویند در هنگام یورش اسکندر، آتورپات (نگهبان آتش) با کاردانی خویش آن بخش از ایران را از یورش یونانیان برکنار داشت. آتورپاتکان یعنی خانهی آتورپات، که همین نام از آن پس، بر آن استان ایرانی ماند و در گذر روزگار، دگرگون به آذربادگان، آذربایگان و آذربایجان امروزی شد».
هنوز، دلیل گذاشتن نام آذربایجان بر این سوی ارس را نگفته بودم که سرپرست باتجربهی ما، همه را به استراحت در چادرها دعوت کرد... به پدرام قول دادم فردا شب، پس از بازگشت از قله، پاسخ این پرسش را هم بدهم.
... ولی نمیشود که بخوابی، چرا که شبی رویایی است. حیفت میآید که با این جلوههای ستارگان و درخشش مهتاب بخوابی.
بوی بهشت میگذرد یا نسیم دوست
با کاروانِ صبح که گیتی منوّر است
امشب به راستی شب ما روز روشن است
عید وصال دوست، علیرغم دشمن است
بادِ بهشت میگذرد یا نسیم باغ
یا نکهت دهان تو، یا بوی لادن است
بر راه باد، عود در آتش نهادهاند
یا خود در این زمین که تویی خاک، عنبر است
ولی چارهای نیست، سحر باید که برخیزی، چون تا قله راه درازی در پیش است. زیر درخشش ماه و ستارگان بهدرون چادرها و کیسهخوابها میرویم.
گام بر بلندای قلهی شاهداغ
صبح، ساعت سه، با بیدار باش سرپرست، همگان با شوقی وصفناپذیر بهسرعت چادر را ترک میکنیم و با بر دوش کشیدن کولههای حمله که حاوی کرامپون (یخشکنهای کفی، ویژهی یخچالهای کوهستان) و لباس گرم و طناب - و البته در کولهی سرپرستان، تجهیزات عبور از یخچال - است، فراز رفتن به قله را آغاز میکنیم. مسیر اولیهی ما راهِ پاکوبی بود که درست از دل دیوارهی صخرهای ضلع شرقی آبشار عبور میکرد. باید این کوه را کاملاً دور میزدیم و پس از سوار شدن بر گردهی شرقی آن، راه اصلی قله را که جهت شرقی- غربی داشت ادامه میدادیم؛ مسیری بسیار طولانی ولی بدون شیب را در آغاز این لحظات بامدادی پیمودیم. در طول مسیر تا پگاه، دریای مازندران در شرق ما قرار داشت و با مهر، فروغِ سپیدهدمان، همآغوش بود. صرفِ صبحانهی روز صعود در چنین فضایی و بر روی سنگریزههای زیر یخچال توأمان شد.
ادامهی مسیر ما همچنان شرق به غرب بود، ولی از این پس در درون تنگهای در زیر قله عبور کردیم تا به گردنهی زیر یخچال قله رسیدیم. در بلندای گردنه، کوهستانی که مرز چچن را تشکیل میداد در غرب و کوههایی که جداکنندهی مرز روسیه از آران بود، در شمال، در برابر دیدگان ما خودنمایی میکردند. یخچال قله با شیب تند آن، مسیر شمالی- جنوبی دارد. از این گردنه حدود یک ساعت و نیم باید شیب تندی را طی میکردیم تا به آغاز یخچال برسیم. با رسیدن به یخچال، همنوردان فنی گروه، به نصب تجهیزات و طناب اقدام نمودند. آنگاه همهی اعضا، با بهپا کردن یخشکن، عبور از شیب تند یخچال را آغاز کردیم. شوق رسیدن به بلندای قله آنچنان بود که خستگی شیب تند یخچال را حس نکردیم و به راحتی از آن عبور کردیم. پس از پایان یخچال نیز نیمساعتی تا قله راه داشتیم. ساعت یازدهی صبح، نه نفر گروه ما بهعلاوهی دو نفر راهنمای باکویی، در یک صف آراسته با هم، گام بر بلندای قله نهادیم و شادمانه به پایکوبی پرداختیم...
زیبا بود که از آن بلندا با چشم در جستوجوی سبلان سرافراز در اُفُق دوردست جنوبیمان باشیم. بر فراز قله، همگان به وجد آمده بودیم. قله هوای مطبوعی داشت. از تماشای اطراف سیر نمیشدیم.
صبح بود وآسمان
لاجوردینی روان
ساختم در لحظهای
خامشی را نردبان
خویش را دیدم به تن
ذرهای در کهکشان
سهم خود را یافتم
لحظهای از جاودان
(شفیعیکدکنی)
در این ارتفاع، قلههای حیدر و توفان در دوردستها زیباتر جلوه میکردند. قلهی توفان و یخچال عظیمش در جنوب و قلهی حیدر در جنوب شرقی ما خودنمایی میکردند. دریای مازندران در افق بسیار دور شرقیمان قرار دارد.
اگر ساحل خموش و صخره آرام
وگر کار صدف چشمانتظاری است
من و دریا نیاساییم هرگز
قرار کار ما بر بیقراری است
(شفیعیکدکنی)
اکنون دیگر مهرِ دلانگیز تبدیل به آفتاب عالمتاب شده است. انگار همهی پدیدههای هستی دست بهدست هم دادهاند تا زیباییها و جلوهگریهای خود را پدیدار نمایند. عکسهای بیشماری به یادگار گرفتیم و پس از نیمساعت زندگی شادمانانه، به سوی اردوگاهمان سرازیر شدیم.
چرا آذربایجان؟
ساعت چهار بعدازظهر در کنار آبشار در اردوگاهمان به استراحت و شبمانی پرداختیم تا شبی دیگر را در زیر آسمان پر ستاره و درخشش مهتاب - اما اینبار سرمست از بادهی پیروزیِ فراز رفتن بر بلندای شاهداغ – بگذرانیم. آنچه از کتاب «آذربایجان و آران»، پژوهش استاد عنایتالله رضا در یاد داشتم برای پدرام گفتم - که اکنون آنها را کاملتر تقدیم میکنم:
«سرزمینی که [... کمتر از صد سال پیش]، «جمهوری آذربایجان» و پس آنگاه «جمهوری سوسیالیستی آذربایجان» نام گرفت، در روزگار باستان آلبانیا نام داشت. تاریخنویسان و جغرافینگاران باستان، پیرامون این نکته مطالبی نوشته و سرزمین آلبانیا را جز از آذربایجان (آتروپاتن) دانستهاند. شادروان کسروی مینویسد که آران را رومیان آلبانیا و ارمنیان، آغوان یا الوان خواندهاند. کسروی بر این عقیده است که تازیان نام پارسی آن را دگرگونه ساختند و این سرزمین را الران و اَرّان نامیدند در حالی که در زبان پارسی «آران» خوانده میشود. در کتیبهی شاپور اول، شاهنشاه ساسانی، نیز پس از نامهای آتورپاتکان، ارمنستان و بلاشکان، نام آلبانیا آمده است.
ابنحوقل، فرمانروایان آران را تابعان وخراجگزاران شاهانِ آذربایجان [در حقیقت، استانداران، چرا که شاهشاهان یا شاهنشاه، بر کلّ ایران فرمانروا بوده است] دانسته است. وی در کتاب خود چنین آورده است: این فرمانروایان هر ساله خراج معینی با لوازم دیگر به پادشاهان آذربایجان میپرداختند.
یاقوت حموی که به سدهی هفتم هجری میزیسته، در کتاب معجم البلدان پیرامون آران چنین نوشته است: آران نامی است ایرانی، دارای سرزمینی فراخ و شهرهای بسیار که یکی از آنها جنزه است و این همان است که مردم آن را گنجه گویند و بردعه و شنکور و بیلقان. میان آذربایجان و آران، رودی است که آن را ارس گویند. آنچه در شمال و مغرب این رود نهاده است از آران و آنچه در سوی جنوب قرار گرفته است از آذربایجان است.
در همینباره، اقرار علییف، استاد آرانی، در نوشتهی خود زیر عنوان «پیرامون مآخذ و منابع مربوط به تاریخ آلبانیای قفقاز در روزگار باستان» ضمن اشاره به نام آلبانیای قفقاز چنین نوشته است: شرق قفقاز در مآخذ پارتی به صورت «اردان» و در منابع یونانی به شکل «آلبانیا» آمده است. گمان میرود، نام اردان که در سدهی سوم پیش از میلاد به سرزمین آلبانیای قفقاز داده شد، متعلق به همسایگان جنوبی آلبانیا باشد. این نام تاریخی بسیار کهن، با نام ارّان که جغرافینگاران اسلامی به سرزمین آلبانیا دادهاند، بسیار نزدیک است.
در اوایل سدهی هفتم میلادی، دولتی محلی در آلبانیا بر سر کار آمد که فرمانروای آن از دودمان ایرانی «مهران» بود. سردودمان این سلسله میخواست در سال 590 میلادی به سوی خزران، ساکن شمال دریای مازندران، حمله برد ولی انصراف حاصل کرد. بنا به نوشتهی استاد بارتولد، فرمانروای آلبانیا با این که خود از دودمان ساسانی بود، آیین مسیح را پذیرا شد.
هنگامی که در عصر ماد و هخامنشیان در آذربایجان، مسکوکات متنوع از جمله سکههای نقره و طلا که نمودار رواج مناسبات پول– کالا است رایج بود، در آلبانیای قفقاز اثری از سکههای پول نبود. و همچنین به هنگامی که در سدههای دراز پیش از میلاد، مردم مادِ خُرد (آتورپاتکان) دارای خط و کتابت بودند، در آلبانیای قفقاز اثری از خط و کتابت مشهود نبود. عدم سرایت فرهنگ و کتابت مردم آذربایجان به آلبانیای قفقاز خود نشان میدهد که زبان و دین مردم این دو سرزمین از یکدیگر جدا بوده است.
به هر حال، پس از جنگهای ایران و روس در روزگار سلطنت فتحعلیشاه قجر و قرارداد مشهور ترکمانچای، رود ارس مرز میان ایران و روسیه شناخته شد و سراسر قفقاز به تصرّف امپراتوری روسیه درآمد و در پی هزاران سال زیست مشترک میان آنان با دیگر بخشهای ایران، جدایی افتاد؛ امری که در غرب و شرق و شمال شرقی ایرانزمین نیز بهوقوع پیوست.
گفتنی است پس از شکست ایران و الحاق سراسر قفقاز به امپراتوری روسیه، جنبشهای چندی در قفقاز بهوقوع پیوست که مهمترین آنها قیام مردم داغستان در شمال شرق قفقاز به رهبری «شیخشامل» بود. جنگ مسلمانان داغستان با ارتش روسیه دهها سال به درازا کشید و سرشار از قهرمانیهایی بود که لئو تولستوی، نویسندهی بزرگ روس، بخشی از این قهرمانیها و دلاوریها را در کتاب مشهور «حاجیمراد» شرح آورده است. سرانجام شیخشامل، ناگزیر از جلای وطن و مهاجرت به عربستان و اعتکاف در مکه شد. وی به سال 1871 در شهر مدینه درگذشت.
شکستهای پیاپی ایران و ضعف فرمانروایانش زمینه را برای حضور پررنگتر دولت عثمانی در منطقه مهیا ساخت. عثمانیان، که در دو جبههی «اتحاد اسلام» و «وحدت ترکان» تبلیغ میکردند، توانستند بهیاری حزب تازهبنیاد «اسلامی و دموکرات مساوات» جای پای خود را در قفقاز محکم کنند. حزب اخیر پس از اتحاد با حزب «فدرالیستهای ترک»، ادعای خودمختاری و استقلال را عنوان کرد.
پس از انقلاب اکتبرسال 1917 و کنارهگیری روسیه از شرکت در نخستین جنگ جهانی، ترکان نفوذ خود را در قفقاز گسترش دادند. سران حزب مساوات ابتدا با بلشویکهای قفقاز نزدیک شدند، ولی سرانجام میانشان اختلاف افتاد و مساواتیان در تاریخ بیستوهفتم ماه مه سال 1918 در شهر تفلیس دولت خود را تشکیل دادند و به نام «جمهوری آذربایجان» اعلام استقلال کردند. گرچه مساواتیان خود گروهی متشکل و یکدست نبودند، با این همه نفوذ ترکان در آنها بسیار بود. در دایرهالمعارف کوچک شوروی که به سال 1954 در شهر مسکو به چاپ رسید، چنین نوشته شده است: «مساواتیان از ترکان پیروی میکردند و دولتی پانتورکیست بودند».
گمان میرود گذاردن نام آذربایجان بر آران و شیروان در قفقاز بنا بر خواست و سیاست ترکان بوده است، زیر ا ترکان که چند بار به آذربایجان ایران حمله بردند، با وجود کشتار فراوان، همواره مقاومت شدید مردم آذربایجان را در برابر خود مشاهده کردند و بنا بر این قادر نبودند از راههای مستقیم مردم آذربایجان را به خود متمایل گردانند. از این رو، طریقِ غیر مستقیم را در پیش گرفتند و در صدد برآمدند نخست قفقاز و آذربایجان را زیر نام واحد «آذربایجان» متحد گردانند و پس آنگاه دو سرزمین نامبرده را ضمیمهی خاک خود کنند.
دولت مساوات حدود دو سال زیر عنوان «دولت جمهوری آذربایجان» بر آران و شیروان حکومت کرد و این وضع تا 28 آوریل سال 1920 ادامه یافت. در این تاریخ واحدهای ارتش سرخ شهر باکو را به تصرف درآوردند و دولت مساواتیان [که پشتیبانی ترکان را هم بنا به برخی مصالح جهانی از دست داده بودند] ساقط و بسیاری از سران حزب و دولت مذکور را دستگیر و اعدام کردند.
از همین تاریخ در باکو و پیرامون آن حکومت شوروی اعلام شد، ولی دولت جدید نیز نام «آذربایجان» را که پانتورکیستها بر سرزمین آران و شیروان نهاده بودند - با همان هدف - همچنان باقی نگاه داشت.
بدین روال نام آذربایجان نخست از سوی مساواتیان بر بخشی از قفقاز گذارده شد و پس آنگاه از جانب اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، تأیید و تثبیت گردید.
در اینکه سرزمین ترکیزبانان قفقاز هیچگاه نام آذربایجان نداشته است، جای اندک شبهه و تردیدی نیست. در گذشته، نویسندگان و تاریخنویسان از بیان این حقیقت ابا نداشتند ولی بعدها به علل سیاسی این نکته از جهانیان پنهان نگاه داشته شد، چندان که کمتر کسی از نسل جوان و نیز نسل گذشته بر این امر آگاهی دارد. نویسندگان و تاریخنویسان نظام شوروی که پیش از اوج گرفتن برخی نظریههای سیاسی توسعهطلبانه در مسایل سیاست خارجی اظهارنظر کردهاند، بر این حقیقت واقف و بدان معترف بودهاند.
استاد بارتولد، دانشمند روس، به صراحت این نکته را بیان داشت واعلام کرد که «نام و عنوان آذربایجان قفقاز تنها پس از انقلاب (مقصود، انقلاب روسیه در سال 1917 است) به کار گرفته شد». ایشان در جای دیگری پرده از رازها برداشت و با اشارهای استادانه، حقیقت را مکشوف داشت و در پیرامون علت گذاردن نام «آذربایجان» بر قفقاز چنین نوشت: «نام آذربایجان برای جمهوری آذربایجان از آن جهت انتخاب شد که گمان میرفت، با برقراری جمهوری آذربایجان، آذربایجان ایران و جمهوری آذربایجان، یکی شود... نام آذربایجان از این نظر برگزیده شد».
آیا یک دانشمند روس، در شرایط و اوضاع و احوالی که بر آن کشور حکمفرما بوده و هست، بهتر و آشکارتر از این میتوانست و یا میتواند سخن بگوید؟ آکادمیسین بارتولد، با استادی و مهارتی که شایستهی دانشمندان است، نظر خود را در این زمینه اعلام داشت و چنین توصیه کرد: «هر گاه لازم باشد نامی برگزید که سراسر جمهوری آذربایجان را شامل شود، در آن صورت میتوان نام اَران را برگزید».
مردم آذربایجان، که در گذشته به خاطر دفاع از مرز وبوم خویش با سپاهیان دولت عثمانی پیکارها کردند و زن و مرد و کودک از تبریز تا روستاهای دوردست علیه اشغالگران بیگانه بهپاخاستند، با گذاردن نام آذربایجان بر سرزمین دیگری، جز مرز و بوم خویش، روی موافق نشان ندادند. در آن روزگار که این نام بر بخشی از قفقاز نهاده شد، شادروان شیخمحمد خیابانی و یارانش، به نشانهی اعتراض بر این نامگذاری نادرست، پیشنهاد کردند تا نام آذربایجان تغییر یابد. در کتاب «تاریخ هیجده سالهی آذربایجان»، نوشتهی شادروان احمد کسروی تبریزی، در پیرامون تغییر نام آذربایجان چنین آمده است: «در همان روزهای نخست خیزش، حاجی اسماعیلآقا امیرخیزی که از آزادیخواهان کهن و این زمان از نزدیکان خیابانی میبود پیشنهاد کرد که آذربایجان چون در راه مشروطه کوششها کرده و آزادی را برای ایران او گرفته، نامش را «آزادیستان» بگذاریم».
کسروی در کتاب شهریاران گمنام، اشارهای به این نکته دارد که جالب دقت است: «شگفت است که آران را اکنون آذربایجان میخوانند. با آنکه آذربایجان یا آذربایگان، نام سرزمین دیگری است که پهلوِ آران و بزرگتر و شناستر از آن میباشد و از دیرین زمان که آگاهی در دست هست، همواره این دو سرزمین از هم جدا بوده و هیچگاه نام آذربایگان بر آران گفت نشده است. تاکنون ندانستهایم که برادران آرانی ما که حکومت آزادی برای سرزمین خود بر پا کرده و میخواستند نامی بر آنجا بگذارند، برای چه نام تاریخی و کهن خود را کنار نهاده دست یغما به سوی آذربایگان دراز کردند؟ و چه سودی را از این کارِ شگفت خود امیدوار بودند؟ این خردهگیری نه از آن است که ما برخاسته از آذربایگانیم و تعصب بوم و میهن خود نگه میداریم،...».
بخش آخر بحث ما که تازه به مردم تبریز و شادروان کسروی کشیده شده و برای همه کششِ بیشتری یافته بود، با تذکر سرپرست برنامه مواجه شد که صبح باید کل مسیر تا لزی را کولهکشی کنیم و پیش از ظهر هم باید به لزی برسیم. در کوهنوردی هم که فرمان بردن از سرپرست - آنهم یک چنین سرپرست باتجربهای - اصلی بنیادین است.
گفتم: پدرام! اگر خوابت نمیآید تا صبح به تماشای مهتاب، در رویاهایت سیر کن.
ما بهشما کوهنوردان افتخار میکنیم
صبح روز بعد، با کولههای سبک و نیز روح و روانی سرشار از شعف و شادمانی، آهنگ برگشت به دشت شاهییلاق و روستای لزی نمودیم تا رهسپار باکو شویم. در باکو اما، این بار خود دست بهکار شدیم و تأکید کردیم برای ما به جای خوابگاه پیشین، هتلآپارتمانی مناسب، آنهم نزدیکی ساحل، اجاره کنند. این بار با آرامش و آسایش بیشتری به گردش در شهر زیبا و تاریخی باکو پرداختیم. گردش شبانه در کرانهی دریا، با مردم شاد و سرحال باکو، برایمان شبی بهیادماندنی شد. روز آخر، بازدیدی از چند مکان تاریخی داشتیم. قلعهدختری از دوران اشکانیان بهنام قیزقلعه (یادمان آناهیتا، مادر مهر) و همینطور بازار سنتی کنار آن و بنای یادبود قهرمانانشان در کنار ساختمان زیبا و مدرنِ مجلس از مهمترین بناهای تاریخی و جدید شهر بودند که فرصت بازدید آنها را داشتیم. جالب آنکه در اکثر میدانهای شهر، تندیسهای بزرگی از بزرگان شعر و ادب بر افراشته بودند؛ پیکرههایی سنگی که جایشان در میدانهای پایتخت ما، بسیار خالی است.
در پایان برنامه، برای صرفهجویی در زمان، دوباره با اتوبوس شبرو از باکو به سوی تهران حرکت کردیم. 5 صبح به مرز رسیدیم. باید تا هفت صبح که گمرکها باز میشدند در انتظار به سر میبردیم. به مأموران گمرک آنها، که نه فارسی میدانستند و نه انگلیسی، اجباراً با ترکی دستوپا شکسته فهماندیم که آلپینیست (کوهنورد) هستیم. بدون آنکه کولههای ما را بگردند اجازهی خروج دادند. مأموران گمرکی ما هم، یا میدانستند که ازآن سوی مرز، جز خنزر پنزرهای بُنجلِ چینی، چیزی نمیتوانستیم آورده باشیم و یا چون لباس کوهنوردی بر تن داشتیم و کولهپشتی بردوش، با برخورد محترمانهای از ما استقبال کردند و حتا گفتند: «ما بهشما کوهنوردان افتخار میکنیم!» و بدون هیچگونه گشتنِ کولهها و کنترلی، پا به خاک میهن گذاشتیم. پنج غروب به تهران رسیدیم و با همسفران بدرودی، تا دیداری دگر که بگوییم:
خیز تا برگ سفر برگیریم
گره از پای هوس برگیریم
تا دلت از غم دوران برهد
غنچه بر دامن تو بوسه دهد
(شفیعیکدکنی)
پایان سخن
مدتها بعد، در پی دیداری که با دکتر هوشنگ طالع، پژوهشگر ارزشمند پهنهی دانش و فرهنگ ایران، داشتم، از دیدگاه او دربارهی «چرایی گذاردن نام آذربایجان بر خطهی آران» آگاه شدم. ایشان روایت دلنشینی برای موضوع داشت. حیفم آمد از آن چشمپوشی کنم. ایشان گرایش اصلی باشندگان سرزمین آران را در برگزیدن نام آذربایجان بر سرزمین خود، میل شدید وحدتجویانهی آنان و گریز از ننگِ «تاتار نامیده شدن» دانستند.
در همین زمینه، تکهای از نامهای که نصرتالدوله فیروز به لرد کرزن نوشته بود که: «هر خطهای که در حال حاضر به نام آذربایجان قفقاز نامیده میشود از اصل و منشاء را خود نیک آگاه است و به همین دلیل به خود حق میدهد از نام مادری آذربایجان بهراستی تأکید جدا شدنش از پیکر امپراتور قدیم روسیه استفاده کند» را - به نقل از رویهی 226 جلد اول کتاب اسناد محرمانهی وزارت خارجه بریتانیا دربارهی قرارداد 1919 ایران و انگلیس (دکتر جواد شیخالاسلامی، انتشارات موقوفات دکتر محمود افشاریزدی) - برایم خواند.
از اینرو، متن کوتاهشدهای از صفحههای 129 تا 133 کتاب پر ارج «چکیدهی تاریخ تجزیه ایران» دکتر طالع را بهعنوان حُسن ختام این گزارش پیشکش میکنم:
«پیش از خرداد 1297 خورشیدی، نام آذربایجان و آذری در منطقهی قفقاز، کاربرد نداشت. پیش از اسلام، نام این ناحیه آلبانیا یا آلبانیای قفقاز بود. پس از اسلام، رفته رفته نام آران جای آلبانیا را گرفت. روسها پس از استیلا بر قفقاز، به تحقیر، ساکنان نژاده و والاتبار سرزمین اران (آران) یا آلبانیای قفقاز را «تاتارهای قفقاز» نامیدند. این اصطلاح در دوران استیلای روسیهی تزاری بر قفقاز - چه در نوشتههای روسیان وچه در نوشتههای اروپاییان - برای مردم آران به کار گرفته میشد. در درازای تاریخ، مراد از «آذربایجان» (آذرآبادگان، آذربایگان و...)، یکی از استانهای مهم ایران بود که در جنوب رود ارس قرار داشته و دارد.
به دنبال فروپاشی امپراتوری روسیه، مردمان قفقاز با هویت تاریخی خود بهپاخاستند. مردمان آران نیز در پی نامی برای سرزمین خود بودند تا از ننگِ «تاتار» بودن برهند. از اینرو، و برای زنده کردن پیوندهای دیرین و دیرپا، متوجه سرزمین مادر شدند و در این راستا، از میان مناطق نامآور ایران چونان خراسان، فارس و...، نام آذربایجان را، که نزدیکترین استان به آنان بود، بر سرزمین خود نهادند. گزینش نام آذربایجان بر سرزمینی که پیش از آن هرگز این نام را نداشت و اقبال عمومی مردم از گزینش این نام، نمایانگر میل درونی آن مردمان به ایجاد یگانگی با دیگر ایرانیان و سرزمین مادر بود.
مردم قفقاز به دنبال اعلام استقلال، خواستِ خود را مبنی بر ایجاد فدراسیون با ایران به انجمن صلح ورسای اعلام کردند. اما چنان که میدانیم، یورش بلشویکها به قفقاز، امکان عملی شدن فدراسیون با ایران را ازمیان برد. به دنبال فروپاشی اتّحاد شوروی، مردم آران در سرمای سخت زمستان، شناکنان از آبهای ارس گذشتند وخود را به ایران رسانیدند. آنها فریاد میزدند: «آذربایجان بیراولسون/ تبریز، مرکز اولسون» (آذربایجان یگانه شود/ تبریز مرکز آن شود). این مردمان، نیک میدانستند که تبریز، مرکز یکی از مهمترین استانهای ایران است. آنان در این راستا، خواستِ وحدتطلب و یگانگیجویی خود را اینگونه ابراز میداشتند.
محمدامین رسولزاده (از فعالان حزب دموکرات در تهران و مدیر روزنامهی «ایران نو»، ارگان حزب مزبور و از بنیادگذاران همان حزب پیشترگفتهی مساوات) که گفته میشود از زمرهی کسانی است که نام «آذربایجان» را بر خطهی آران نهادند، در توجیه تاریخی گزینش نام آذربایجان بر خطهی آران، مینویسد: اسم این قوم (بدون تردید مقصود وی، سرزمین است) نه آران است، نه شیروان و نه مغان، تنها آذربایجان است. این معنیِ باتعبیر، نه آن است که بعداز انقلاب روسیه و بعد از ظهور هوس استقلال، پیدا شده بلکه قبلاً نیز موجود بوده است. 35 سال قبل (1264 خورشیدی) در دارالفنون پتروگراد، طلاب مسلمان که از بادکوبه و گنجه و ایروان رفته بودند و بر روی اساس ملیت [؟!] جمعیتی تشکیل دادند آن را «جمعیت آذربایجان» نامیدند و هر ساله یک جشن و مسامره (گاردنپارتی) در پایتخت روس تشکیل داده و آن را لیله (شب) آذربایجان موسوم نمودند...
هرگاه این قول آقای رسولزاده را بپذیریم و بپذیریم که طلاب مسلمان بادکوبه و گنجه و ایروان در پایتخت روس، انجمنی درست کرده و هر ساله جشنی به نام آذربایجان بر پا میکردند، از یک سو تأییدِ برداشت نویسنده از مسأله است و از سوی دیگر ردّ ادعای نادرستی است که از آن روز آغاز شده و تا امروز ادامه دارد.
اما نام آذربایجان بر خطهی آذربایجان، نامی است دیرین و دیرپا. پیشینهی آن را دستکم در دو هزار سال سال پیش و یا بیشتر میتوان پی گرفت. آیا این که گروهی اندک در سال 1264 خورشیدی، نام آذربایجان را بر انجمن خود نهادهاند، بنیان تاریخی و مبنای توجیهی برای نامیدن خطهی آران به نام آذربایجان میشود؟
اسماعیلخان زیادخاناوف و شاهزاده همایونمیرزا، نمایندگانی بودند که حکومت بادکوبه در آغاز کار به تهران گسیل داشت. استدلال زیادخاناوف در مورد گزینش نام آذربایجان بر خطهی آران، شنیدنی است. او میگوید: «قفقاز فعلا به چهار قسمت متمایز تقسیم شده است: اولا، آذربایجان قفقاز با گنجه و توابع، پایتخت بادکوبه و...». پرسش شد: آیا چه سابقهای برای این وجود دارد که قسمت اول را آذربایجان نام نهادید، در حالی که تا حال آذربایجان جز به ایالت مهم ایران اطلاق نمیشده و اصرار در تسمیهی مزبور برای چیست؟ جواباً اظهار داشتند: «از نقطهنظر تاریخی چون که بادکوبه در قدیم معبد آتشپرستان بوده و کلمهی آذر از آن مشتق است، به این علت این نام را برای مملکت جدیدالتأسیس خود اختیار نمودهایم». مجدداً پرسیده شد: بر فرض این که بادکوبه معبد آتشپرستان بوده باشد و علاقه به این کلمه داشته باشید، چه اصراری دارند که کلمهی آذربایجان را انتخاب کنند، در حالی که میتوان آذرستان بنامند... آقای اسماعیلخان (زیادخاناوف) در جواب گفتند: «این بد حرفی نیست و در آینده باید در این زمینه صحبت کرد...».
سالها بعد، محمدامین رسولزاده که متوجه نادرستی کار شده بود، بر اثر تأثّر دایمی خود «از سوءتفاهمی که در افکار عمومی ایرانیان پیدا شده است»، به سیدحسن تقیزاده مینویسد: «... اگر بالای سر ما حکومت مقتدر ایرانی وجود میداشت، روسها به این سهولت نمیتوانستند وارد بادکوبه شوند و نه در قفقاز این همه فجایع را میتوانستند مرتکب گردند».
و در ادامه مینویسد: «هر نوع... خط حرکتی در آذربایجان قفقازیه یا به تعبیر شما که مناسب دیدهاید «آران»، ضروری و اصلح باشد، بیان کرده و خاطرنشان میسازم که... با کمال خلوص نیت و اطمینان منتظر دریافت دستورات شما هستم».
* همنوردان گروه کوهنوردی هامون: خانمها میرسلیم و رضایی، و آقایان سیدساعد نجفی (سرپرست)، سعید فخرموسوی، علیرضا انفرادی، پدرام قاضی، صادق مددی، اکبر ناصرروستا، علیرضا زیاری، و از فدراسیون کوهنوردی باکو: سرخان و دوست همنوردش.