یکشنبه, 02ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست تازه‌ها خبر ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة - جریان نیم روز عاشورا

خبر

ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة - جریان نیم روز عاشورا

روضه خوانی دهه اول محرم/ نحوه شهادت طفلان مسلم/ سرنوشت دختران مسلم بن عقیل
طبق برخی از نقل‌ها دو فرزند مسلم به نام های ابراهیم و محمد که مادرشان از فرزندان جعفر طیار بود، یک سال پس از شهادت مسلم، با بی وفایی مردم کوفه مواجه شده و سرانجام به دست فردی قسی القلب سرشان در کنار آب فرات از تن جدا می شود و آب جسد این دو را به نزدیك كربلا آورده و مردم جسد آنها را از آب گرفتند و همانجا به خاك سپردند.

به گزارش خبرگزاری مهر، هر یک از روزهای دهه اول محرم به یک عنوان که غالبا نام شهدای کربلا است ، مشهور گردیده و ستایشگران اهل بیت(ع) با ذکر مصائب صاحب نام آن روز به عنوان مقدمه، عزای حضرت اباعبدالله الحسین(ع)را اقامه می نمایند. در روزهای سوم تا ششم ذکر مصائب یاران و اصحـاب امـام حسـین(ع) هـم خوانده می شود. ذاکران و سوگواران اباعبدالله الحسین(ع) در روز چهارم محرم با ذکر مصیبت مسلم بن عقیل در کوفه ، با بیان اشعاری به نحوه شهادت طفلان مسلم در عراق می پردازند.

در اینكه طفلان مسلم آیا در كربلا همراه كاروان اسرا بوده اند، یا همراه پدرشان از مدینه به كوفه رفته اند، و یا در هنگام غارت خیمه ها متواری شده اند، سپس به چنگ ماموران زیاد افتاده اند، اختلاف است. قول اخیر را برخی از منابع ترجیح داده اند. عبد الواحد شیخ احمد المظفر می نو یسد: "قصه اسارت این دو طفل مختلف است. بنا به قولی :1-همراه پدرشان بودند كه اسیر شدند و زندانی شدند كه بعید است.2- در لشكر امام حسین بودند وزندانی شدند سپس فرار كردند این هم بعید است. چون از اسرای بنی هاشم كسی زندانی نشد وهمگی به مدینه بر گشتند.3- قول صواب این است كه آنها از وحشت و اضطراب هنگام هجوم خیل دشمن (بعد از شهادت امام حسین (ع)) فرار كردند و به منطقه عتیكیات در نزدیكی مسیب از زمین كربلا رسیدند و مهمان زن آن مرد شقی شدند و سپس به شهادت رسیدند". مرحوم اشتهاردی می نویسد: بنا بر قول سوم آنها به زندان نیفتاده اند. نكته دیگری كه در اینجا باید به آن توجه كرد این است كه سیره مشهورتر بین شیعه این بوده كه محل قبور طفلان مسلم در شهرك مسیب محل شهادت آنها بوده است و در ادوار مختلف برای آنها شك حاصل نشده است.

در مورد نحوه شهادت طفلان مسلم یعنی ابراهیم و محمد نقل است که این دو زندانی ابن زیاد بودند و او زندانبان را احضار كرد و به او گفت: این دو كودك را به زندان ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سخت‏گیرى كن. این دو كودك در زندان روزها روزه مى‏ گرفتند و شب دو قرص نان جو و یك كوزه آب براى آنها مى‏آوردند. یك سال بدین منوال گذشت، یكى از آنها به دیگرى مى‏گفت: اى برادر! مدتى است ما در زندانیم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب كه زندانبان آمد ما خود را به او معرفى مى‏كنیم شاید دلش به حال ما بسوزد و ما را آزاد كند.شب هنگام كه زندانبان پیر نان و آب آورد، برادر كوچكتر به او گفت: اى شیخ! آیا محمد (ص)را مى ‏شناسى؟ جواب داد: چگونه نشناسم؟! او پیامبر من است. گفت: جعفر بن ابى طالب را مى ‏شناسى؟ در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟! او پسر عمو و برادر پیامبر من است.گفت: ما از خاندان پیامبر تو محمد صلى الله علیه و آله و سلم و فرزندان مسلم بن عقیل بن ابى طالب هستیم كه یك سال است در دست تو اسیریم و در زندان به ما سخت مى‏گیرى.

زندانبان پیر به شدت ناراحت شد و براى جبران بى مهری هاى خود، در زندان را بر آنها گشود که در نیمه شب بگریزند.آن دو كودك یعنی ابراهیم و محمد فرزندان مسلم بن عقیل از زندان بیرون آمده و به در خانه پیرزنى رسیدند و پیرزن بعد از گفتگو و شناختن آنها، پناهشان داد اما بدانها از بیم دامادش که فردی از طرفداران یزید و در لشکر ابن زیاد در واقعه عاشورا بود، بدانها هشدار داد. اما پسران مسلم گفتند: ما همین امشب را نزد تو خواهیم بود و صبح به راه خود ادامه مى‏دهیم.

پیر زن براى آنها شام آورد نیمه شب بود كه صداى آن دو كودك به گوشش خورد، از جا جست و در تاریكى شب به جستجوى آنها پرداخت و چون به نزدیكى آنها رسید، پرسیدند: كیستى؟ گفت: من صاحب خانه‏ ام شما كیستید؟ برادر كوچكتر كه زودتر بیدار شده بود، برادر بزرگتر را بیدار كرد و به او گفت: از آنچه مى ‏ترسیدیم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به راستى سخن گوییم، در امان تو خواهیم بود؟ گفت: آرى. و در ادامه آنها به خدا و و رسولش از او امان خواستند و خود را معرفی کردند و گفتند از زندان عبیدالله فرار کرده اند. او  كه از فرط خوشحالى سر از پاى نمى شناخت گفت: از مرگ گریخته و به مرگ گرفتار شدید! سپاس خداى را كه شما را به دست من اسیر كرد. سپس آن دو كودك یتیم را محكم بست تا فرار نكنند.

در سپیده دم، غلام سیاهى را كه «فلیح» نام داشت، صدا كرد و گفت: این دو كودك را گردن بزن و سر آنها را برایم بیاور تا نزد ابن زیاد برده و دو هزار دینار درهم جایزه بگیرم!غلام، شمشیر برداشت و آنها را جلو انداخت تا در كنار فرات ایشان را به شهادت برساند، و چون از خانه دور شدند یكى از آنها گفت: اى غلام سیاه! تو به بلال مؤذن پیغمبر شباهت دارى. گفت: به من دستور داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر كیستید؟! گفتند: ما از خاندان پیامبریم و از ترس جان از زندان ابن زیاد گریخته و این پیرزن ما را میهمان كرد و اینك دامادش مى‏خواهد ما را بكشد. غلام سیاه دست و پاى آنها را بوسید و گفت: جانم به قربان شما اى عترت پیامبر؛ سپس شمشیر را به دور انداخت و خود را به فرات افكند و گریخت، و در پاسخ اعتراض صاحب خود گفت: من به فرمان توام تا تحت فرمان خدا باشى، و چون نافرمانى خدا كنى من از تو اطاعت نمى كنم.

داماد پیرزن بعد از این جریان پسرش را خواست و گفت: من اسباب آسایش تو را از حلال و حرام فراهم مى‏كنم و دنیاى تو را آباد خواهم كرد، فوراً این دو كودك را گردن بزن و سرهاى آنها را بیاور تا نزد عبیدالله بن زیاد برده جایزه بگیرم. فرزندش شمشیر بر گرفت و كودكان را جلو انداخت و به طرف فرات روانه گشت، یكى از آنها گفت: اى جوان! من از عذاب دوزخ براى تو بیمناكم. گفت: شما كیستید؟ گفتند: ما از عترت پیامبر محمد رسول الله (ص) هستیم، پدرت مى‏ خواهد ما را بكشد. آن پسر هم پس از آگاهى، آنان را بوسید و همانند غلام سیاه شمشیرش را به دور انداخت و خود را به فرات افكند، پدرش فریاد زد: تو هم نافرمانى كردى؟ گفت: فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.

آن مرد گفت: جز خودم كسى آنها را نكشد؛ شمشیر برگرفت و آن دو كودك را به كنار فرات برده تیغ بر كشید و چون چشم كودكان به شمشیر برهنه او افتاد گریسته و گفتند: اى مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه كه روز قیامت پیامبر خدا دشمن تو باشد. گفت: سر شما را براى ابن زیاد مى‏برم و جایزه مى ‏گیرم. گفتند: خویشى ما با رسول خدا را نادیده مى گیرى؟ گفت: شما با رسول خدا پیوندى ندارید! گفتند: اى مرد! ما را نزد عبیدالله ببر تا خودش درباره ما حكم كند. گفت: من باید با ریختن خون شما خود را به او نزدیك كنم. گفتند: اى مرد! به كودكى ما رحم كن! گفت: خدا در دلم رحمى نیافریده است. گفتند: پس بگذار ما چند ركعت نماز بخوانیم. گفت: به حال شما سودى ندارد، بخوانید.آنها چهار ركعت نماز خوانده و چشم به آسمان گشودند و فریاد بر آورند كه: یا حى یا حكیم یا احكم الحاكمین میان ما و او به حق حكم كن.

سپس آن مرد برخاست و اول گردن برادر بزرگتر را زد و سرش را در پارچه‏ اى گذارد؛ پس برادر كوچك، خود را در خون برادر بزرگتر غلطاند و گفت: مى‏ خواهم رسول خدا را ملاقات كنم در حالى كه آغشته به خون برادرم باشم. آن مرد گفت: عیب ندارد، تو را هم به او مى‏ رسانم! او را هم كشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زیاد برد.

ابن زیاد بر تخت نشسته و عصاى خیزرانى به دست داشت، سرها را جلوى ابن زیاد گذاشت، ابن زیاد همین كه چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست و گفت: واى بر تو! كجا آنها را پیدا كردى؟!گفت: پیرزنى از خویشان من آنها را میهمان كرده بود.گفت: از میهمان بدینگونه پذیرایى كردى؟ سپس از او پرسید: به هنگام كشته شدن با تو چه گفتند؟ و آن مرد تمامى جریان را براى ابن زیاد بازگو كرد. ابن زیاد پرسید: چرا آنها را زنده نیاوردى تا به تو 4هزار درهم جایزه دهم؟ گفت: دلم راه نداد جز آنكه با خون آنها خود را به تو نزدیك كنم. ابن زیاد گفت: آخرین حرف آنان چه بود؟ گفت: دست ها را به طرف آسمان برداشتند و گفتند: یا حى یا حكیم یا احكم الحاكمین! میان ما و این مرد به حق حكم كن.ابن زیاد گفت: خدا در میان تو و آن دو كودك به حق حكم كرد. پس رو به حاضران در مجلس كرده گفت: كیست كه كار این نابكار را بسازد؟

مردى شامى از جاى برخاست و گفت: من!عبیدالله گفت: او را به همان جایى كه این دو كودك را كشته ببر و گردن بزن، ولى خون او را مگذار كه با خون آنها در هم آمیزد، و سر او را نزد من بیاور.آن مرد شامى فرمان برد و طبق دستور ابن زیاد آن مرد را در كنار فرات به سزاى عمل ننگینش رسانید و سرش را براى ابن زیاد برد.نوشته‏اند كه: سر او را بر نیزه كرده و در كوچه‏ها مى‏گرداندند و كودكان با پرتاب سنگ و تیر آن را نشانه مى‏ رفتند و مى ‏گفتند: این است كشنده عترت رسول خدا.

طبق برخی از نقل ها آب فرات جسد دو طفلان مسلم را به نزدیك كربلا آورد و مردم جسد آنها را از آب گرفتند و همانجا به خاك سپردند. از این رو مرقد شریف این دو كودك در شهر مسیب واقع در 4 فرسخی كربلا قرار گرفته است.

دیگر فرزندان مسلم بن عقیل

در کتاب های تاریخی چند فرزند پسر و دختر برای جناب مسلم بن عقیل نام می برند که چهار تن از پسران ایشان در حادثه کربلا و پس از آن به شهادت می رسند. با این بیان که دو تا از فرزندان مسلم به نام های عبدالله و محمد در واقعه کربلا پس از علی اکبر شهید می شوند. مادر عبدالله، رقیه کبری دختر حضرت علی (ع) بود و مادر محمد کنیز بود.

جناب مسلم بن عقیل دو دختر دیگر به نام های عاتکه و حمیده داشتند که عاتکه در روز عاشورا، همراه ام الحسن و ام الحسین دو تا از دختران امام حسین، در زمان هجوم دشمنان به خیمه ها، زیر سم اسبان شهید شدند. حمیده که مادرش ام کلثوم صغری دختر دیگر حضرت علی (ع) بود، با پسر عمو و پسرخاله خود، عبدالله بن محمد بن عقیل، که فرزند زینب صغری دختر حضرت علی (ع) بود، ازدواج کرد که حاصل این پیوند مبارک، پنج فرزند به نام های قاسم، عقیل، علی، طاهر، و ابراهیم بوده است.

*********

رو در رویی حرّ با امام حسین(ع)/ ادب حرّ نسبت به حضرت زهرا(س)
پس از آنکه حرّ راه امام(ع) را به بازگشت به مدینه سد کرد، امام حسین(ع) به حر فرمود: "مادرت به عزایت بنشیند! چه می خواهی؟" حر گفت: "اگر جز شما هر یک از اعراب در این حال با من چنین سخنی می گفت پاسخش را می دادم! اما به خدا قسم که نمی توانم نام مادر شما را جز به نیکی ببرم."

به گزارش خبرگزاری مهر، هر یک از روزهای دهه اول محرم به یک عنوان که غالبا نام شهدای کربلا است، مشهور گردیده و ستایشگران اهل بیت (ع) با ذکر مصائب صاحب نام آن روز به عنوان مقدمه، عزای حضرت اباعبدالله الحسین(ع) را اقامه می نمایند. بنا بر سنت روضه خوانی معمول، روزهای سوم تا ششم محرم ذاکران اهل بیت(ع)، با بیان اشعاری به ذکر مصائب یاران و اصحاب امام حسین(ع) می پردازند، از جمله اصحاب امام حسین(ع) «حرّ بن یزید ریاحی» که ذاکران اهل بیت(ع) در عزاداری دهه اول محرم با ذکر اشعاری به بیان چگونگی ورود حرّ به ماجرا کربلا می پردازند. حرّ فرمانده ای از سپاه ابن زیاد بود که پس از آگاهی از بی وفایی کوفیان نسبت به امام حسین(ع) و نیز تلاش برای توقف جنگ با ایشان، سرانجام در روز عاشورا با تصمیم قطعی عمربن سعد در جنگ با امام حسین(ع) روبرو شد و به یکباره راه نجات و رستگاری را در رکاب با اباعبدالله(ع) یافت و به عنوان یکی از فرماندهان و جنگاوران دشمن، به سپاه امام حسین(ع) پیوست و پس از به هلاکت رساندن بیش از 40 مرد جنگی، به شهادت رسید.

عبیدالله بن زیاد چون از حرکت امام حسین(ع) به سوی کوفه آگاه شد، «حصین بن نمیر تمیمی» را همراه با چهار هزار نفر مرد نظامی به «قادسیّه» اعزام کرد تا حد فاصل بین «قادسیّه» تا «خفّان» و «قُطقُطانیّه» تا «لَعلَع» را دقیقاً زیر نظر بگیرند تا از عبور و مرور کسانی که در این مناطق در تردد بودند، مطلع گردند.حر بن یزید ریاحی و سپاه هزار نفری اش نیز جزئی از این لشکر چهار هزار نفری بودند که از سوی حصین بن نمیر برای جلوگیری از حرکت کاروان حسینی به منطقه اعزام شده بودند.

نقل است هنگامی که حرّ از قصر ابن زیاد در کوفه خارج شد تا به سمت امام(ع) حرکت کند، ندایی را پشت سرش شنید که می گفت: «ای حرّ! تو را به بهشت بشارت باد» او به پشت سر نگریست و کسی را ندید با خود گفت: «به خدا قسم، این بشارت نیست؛ چگونه بشارت باشد در حالی که من راهی جنگ با حسین(ع) هستم.» او پیوسته این خاطره را در ذهن داشت تا هنگامی که خدمت امام(ع) رسید و آن داستان را بازگو کرد. امام(ع) به او فرمودند: «تو به واقع به پاداش و نیکی راه یافته ای».

ابومخنف چگونگی رو در رویی سپاه حر با امام حسین(ع) را از زبان دو مرد اسدی که امام(ع) را در این سفر همراهی می کردند، چنین بیان کرده است:
«چون کاروان امام حسین(ع) از منزلگاه "شراف" حرکت کرد اول روز را با شتاب راه پیمودند تا اینکه روز به میانه رسید در این هنگام ناگهان مردی از میان کاروان فریاد زد: "الله اکبر!" امام حسین(ع) نیز تکبیر گفتند و سپس خطاب به آن مرد فرمودند: "برای چه تکبیر گفتی؟" آن مرد گفت: "درخت خرما می بینم!"

آن دو مرد اسدی گفتند: "ما هيچگاه در اين جا، حتّى يك نخل هم نديده ايم." امام(ع) به آنها فرمود: "پس به نظر شما او چه دیده است؟" گفتند: "اینها طلایه داران لشکر دشمن و گردنهای اسبان آنهاست." امام(ع) فرمود: "به خدا که نظر من نیز همین است." پس امام(ع) فرمود: "آيا در این منطقه پناهگاهى هست كه بدانجا پناه ببریم و آن را پشت سرِ خويش نهيم و با اين قوم، از يك سمت، مقابله كنيم؟" گفتند: "آری، در ناحیه چپ، منزلی است به نام «ذو حُسَم»".  پس امام(ع) به سرعت در قسمت چپ جاده به طرف «ذو حُسَم» روان شد، سپاه دشمن نیز به طرف این منزل می تاخت؛ ولی امام(ع) و همراهانش زودتر به این منزل رسیدند.»پس امام(ع) دستور داد که خیمه ها را در این مکان بر پا کردند.

حر بن یزید و سپاهیانش به هنگام ظهر، از گرد راه فرا رسیدند و برابر امام حسین(ع) و یارانش قرار گرفتند، امام(ع) به یاران خود دستور دادند که سپاهیان حر و اسبانشان را سیراب کنند! یاران امام(ع) اطاعت کردند و لشکریان دشمن حتی اسبان آنان را نیز سیراب کردند!

هنگام نماز ظهر فرا رسید، امام به مؤذن خود «حجّاج بن مسروق جعفی» دستور داد تا اذان بگوید، او اذان گفت، و چون هنگام اقامه نماز شد، امام حسین(ع) در حالی که ردائی بر دوش و پیراهنی بر تن داشت از خیمه بیرون آمد و پس از حمد و ثنای الهی فرمود: «اى مردم! اين، عذرى است به درگاه خداوند عزوجل و شما. من به سوی شما نیامدم تا این که نامه های شما به من رسید و فرستادگان شما نزد من آمدند و از من خواستند که به نزد شما آیم و گفتید که ما امام(ع) نداریم، باشد که به وسیله من خدا شما را هدایت کند، پس اگر بر سر عهد و پیمان خود هستید من به شهر شما می آیم و اگر آمدنم را ناخوش می دارید، من باز گردم.»

حر و سپاهیانش سکوت اختیار کردند و هیچ نگفتند. پس امام(ع) به مؤذن دستور داد که اقامه نماز ظهر را گفت. امام(ع) به حر خطاب کرده فرمودند: "می خواهى با ياران خويش نماز بگزاری؟" حر پاسخ داد: "نه؛ تو نماز می گزارى و ما نيز به تو اقتدا می كنيم."

پس امام حسین(ع) نماز ظهر را اقامه کردند و به جایگاه خود بازگشتند. حر بن یزید نیز به خیمه ای که برایش به پا کرده بودند وارد شد. جمعى از يارانش، دور او جمع شدند و بقيّه يارانش نيز هر كدام، عنان مَركب خويش را گرفته، در سايه آن، نشستند. تا اینکه زمان عصر فرا رسید. امام حسين(ع) به یارانش فرمود تا براى حركت، آماده شوند. سپس از خیمه بیرون آمد و به مؤذن خویش دستور فرمودند تا اعلان نماز عصر نماید. پس از اقامه نماز عصر امام(ع) روی به مردم کردند و پس از حمد و ثنای الهی فرمودند: «ای مردم! اگر تقوای الهی پیشه سازید و حق را برای کسانی که اهلیّت آن را دارند بشناسید، مایه خشنودی خداوند را فراهم می سازید، ما اهل بیت(ع) نسبت به مدّعیانی که ادّعای حقّی را می کنند که مربوط به آنها نیست و رفتارشان با شما بر اساس عدالت نیست و در حقّ شما جفا روا می دارند، سزاوارتر به ولایت بر شما هستیم. اگر شما برای ما چنین حقّی را قائل نیستید و تمایلی به اطاعت از ما ندارید و نامه های شما با گفتارتان و آراءتان یکی نیست، من از همین جا باز خواهم گشت.»

حر بن یزید گفت: "من از این نامه هایی که شما فرمودید، اطلاعی ندارم!" امام حسین(ع) به عقبة بن سمعان فرمود: "آن دو خورجین که نامه های اهل کوفه در آن است بیاور." عقبه آن دو خورجین را که پر از نامه بود آورد و نامه‌ها را بیرون آورده و نزد حر گذاشت. حر گفت: "ما جزء نویسندگان این نامه ها نبودیم. ما مأموریت داریم به محض روبرو شدن با شما، شما را به نزد عبیدالله بن زیاد ببریم."

امام حسین(ع) فرمود: "مرگ به تو از این کار، به تو نزدیکتر است." سپس به یارانش فرمود: "برخیزید و سوار شوید." پس آنها سوار شدند و اهل بیت(ع) نیز سوار گشتند، سپس امام(ع) به همراهانش فرمود: "باز گردید!" چون خواستند باز گردند حر و همراهانش مانع شدند. امام حسین(ع) به حر فرمود: "مادرت به عزایت بنشیند! چه می خواهی؟" حر گفت: "اگر جز شما هر یک از اعراب در این حال با من چنین سخنی می گفت پاسخش را می دادم! اما به خدا قسم که نمی توانم نام مادر شما را جز به نیکی ببرم."

امام(ع) باز فرمود: "چه می خواهی؟"حر گفت: "شما را باید نزد عبیدالله بن زیاد ببرم!"امام(ع) فرمود: "به خدا سوگند به دنبال تو نخواهم آمد." حر گفت: "به خدا سوگند هرگز شما را رها نخواهم کرد،" و تا سه مرتبه این سخنان رد و بدل گردید. سپس حر گفت: "من مأمور به جنگ با شما نیستم؛ ولی مأمورم از شما جدا نگردم تا شما را به کوفه ببرم، پس اگر شما از آمدن خودداری می کنید راهی را در پیش گیر که نه تو را به کوفه برساند و نه به مدینه؛ تا من نامه ای برای عبیدالله بنویسم؛ شما هم در صورت تمایل نامه ای به یزید بنویسید! تا شاید این امر به عافیت و صلح منتهی گردد و در پیش من این کار بهتر است از آنکه به جنگ و ستیز با شما آلوده شوم."

امام حسین(ع) از ناحیه چپ راه «عذیب» و «قادسیّه» حرکت کردند، در حالی که فاصله آنها تا «عذیب» سی و هشت میل بود، و حر هم با آن حضرت(ع) حرکت می کرد.حر بن یزید ریاحی پیوسته همراه امام حسین(ع) حرکت می کرد و هر گاه که مجالی می یافت به امام(ع) عرض می کرد: "به خاطر خدا حرمت جان خویش را نگه دار که من یقین دارم که اگر جنگی صورت گیرد، کشته خواهی شد." امام(ع) فرمود: "مرا از مرگ می ترسانی؟ آیا اگر مرا بکشید، دیگر مرگ گریبان شما را نمی گیرد؟ من همان را می گویم که آن مرد اوسی هنگامی که می خواست رسول خدا(ص) را یاری کند به پسر عموی خود گفت. سپس اشعاری را بیان فرمودند.

چون حر این اشعار را از امام(ع) شنید، از ایشان کناره گرفت و با همراهان خود با فاصله کمی از حضرت(ع)، مسیر دیگری را انتخاب کرد. کاروان امام(ع) به حرکت خود ادامه دادند تا این که به سرزمین «نینوا» رسیدند. در این هنگام سواری مسلح از دور پیدا شد که کمانی بر شانه داشت و از کوفه می آمد؛ همه ایستادند و آن مرد را تماشا می کردند، آن مرد همین که رسید بی آنکه به امام حسین(ع) و اصحابش سلام کند، به حر و همراهانش سلام کرد و بعد نامه عبیدالله بن زیاد را به دست حر داد.

در این نامه ابن زیاد خطاب به حر نوشته بود که: «چون نامه من به تو رسید و فرستاده من نزد تو آمد، بر حسین(ع) سخت گیر، و او را فرود نیاور مگر در بیابان بی حصار و بدون آب! به فرستاده ام دستور داده ام از تو جدا نگردد تا خبر انجام دادن فرمان مرا بیاورد، والسلام.» حر خدمت امام حسین(ع) آمد و نامه ابن زیاد را برای آن حضرت(ع) قرائت کرد، امام(ع) به او فرمود: "بگذار در«نینوا» و یا «غاضریه» فرود آییم." حر گفت: "ممکن نیست، زیرا عبیدالله این آورنده نامه را بر من جاسوس گمارده است!" زهیر گفت: "به خدا سوگند چنان می بینم که پس از این، کار بر ما سخت‌تر گردد، یابن رسول الله(ص)! اکنون جنگ با این گروه [حر و یارانش] برای ما آسان تر است از جنگ با آنهایی که از پی این گروه می آیند، به جان خودم سوگند که در پی اینان کسانی می آیند که ما را طاقت مبارزه با آنها نیست."

امام(ع) فرمود: "درست مي گويي اي زهير؛ ولي من آغاز كننده جنگ نخواهم بود." زهیر گفت: "در این نزدیکی و در کنار فرات آبادی ای است که دارای استحکامات طبیعی است به گونه ای که فرات از همه طرف به آن احاطه دارد، مگر از یک طرف."

امام حسین(ع) فرمود: "نام این آبادی چیست؟" عرض کرد: «عقر».امام(ع) فرمود: پناه می برم به خدا از "عقر!" آنگاه، حضرت(ع) متوجه حر شدند و فرمودند: «با ما اندكي بيا. سپس، فرود مي آييم.» پس با هم حركت كردند تا به كربلا رسيدند. حُر و يارانش، جلوي [کاروان] امام حسين(ع) ايستادند و آنان را از ادامه مسير، باز داشتند. حُر گفت: همين جا فرود بيا كه فرات، نزديك است. امام(ع) فرمود: «نام اينجا چيست؟» گفتند: "كربلا ...." امام(ع) فرود آمدند و حر و لشکریانش نیز در گوشه ای دیگر رحل اقامت افکندند. پس از فرود آمدن کاروان امام حسین(ع) حر نامه ای به ابن زیاد نوشت و او را از فرود آمدن امام(ع) در کربلا با خبر کرد.

حر و روز عاشورا

در روز عاشورا عمر بن سعد لشکر خود را آراست و فرماندهان هر بخش از سپاه را تعیین نمود. او حر بن یزید ریاحی را فرمانده بنی تمیم و بنی همدان کرد. با آراسته شدن سپاه، لشکر عمر بن سعد آماده جنگ با سپاه امام حسین(ع) گردید. حر بن يزيد چون تصميم کوفیان را برای جنگ با آن حضرت(ع) جدی ديد نزد عمر بن سعد رفت و به او گفت: «آيا تو می خواهی با اين مرد (امام حسین(ع)) بجنگی؟» گفت: «آرى به خدا قسم چنان جنگى بكنم كه آسان ترين آن افتادن سرها و بريدن دست‌ها باشد»، حر گفت: «مگر پيشنهادات او خوشآیندتان نبود؟» ابن سعد گفت: «اگر كار به دست من بود مى ‏پذيرفتم؛ ولى امير تو (عبيداللَّه) نپذيرفت.». پس حر، عمر بن سعد را ترک کرد و در گوشه ای از لشكر ايستاد در کنار او یکی از افراد هم قبیله اش به نام «قرة بن قیس» ایستاده بود. حر به قره گفت: «آیا اسب خود را امروز آب داده ای؟» قره گفت: «نه.» حر گفت: «آیا می خواهی آن را سیراب کنی؟» قره گمان کرد حر قصد کناره گیری از سپاه ابن سعد را دارد و خوش ندارد كه قره او را در آن حال ببيند. پس به حر گفت: «من اسبم را آب نداده ام و اكنون مي روم تا آن را آب بدهم.» سپس حر از آنجائى كه ايستاده بود كناره گرفت و اندك اندك به سپاه امام(ع) نزدیک شد.

«مهاجر بن اوس » كه در لشكر عمر سعد بود به حر گفت: «آیا مي خواهى حمله كنى؟» حر در حالی که می لرزید پاسخی نداد مهاجر که از حال و وضع حر به شک افتاده بود، او را مورد خطاب قرار داد و گفت: «به خدا قسم هرگز در هيچ جنگى تو را به اين حال نديده بودم، اگر از من می پرسیدند: شجاع ترین مردم كوفه كيست از تو نمى ‏گذشتم (و تو را نام می بردم) پس اين چه حالى است كه در تو می­ بینم؟» حر گفت: «بدرستی که خود را ميان بهشت و جهنم مى ‏بينم و به خدا سوگند اگر پاره پاره شوم و مرا با آتش بسوزانند من جز بهشت چیز دیگری را انتخاب نخواهم کرد». حر این را گفت و بر اسب خود نهیب زد و به سوی خیمه گاه امام(ع) حرکت کرد.

حر در حالی که سپر خود را وارونه کرده بود به اردوگاه امام(ع) وارد شد. او خدمت امام حسين(ع) آمد و عرض كرد: «فدايت شوم یابن رسول الله(ص) من آن كسی هستم كه تو را از بازگشت (به وطن خود) جلوگيرى كردم و تو را همراهی کردم تا به ناچار در اين سرزمين فرود آیی؛ من هرگز گمان نمي كردم که آنان پيشنهاد تو را نپذيرند، و به اين سرنوشت دچارتان كنند، به خدا قسم اگر مي دانستم كار به اينجا مي كشد، هرگز به چنين كارى دست نمي­ زدم، و من اكنون از آن چه انجام داده ‏ام به سوى خدا توبه مي كنم، آيا توبه من پذيرفته است؟» امام حسين(ع) فرمود: «آرى خداوند توبه تو را مى ‏پذيرد. اكنون از اسب فرود آى» حر عرض كرد: «من سواره باشم برايم بهتر است از اينكه پياده شوم، ساعتى با ايشان هم چنان كه بر اسب خود سوار هستم در يارى تو می جنگم، و سرانجام كار من به پياده شدن خواهد كشيد.»  امام حسين(ع) فرمود: «خدايت رحمت كند هر کاری که می خواهى انجام بده.»

پس حر رو در روی لشكر عمر بن سعد ايستاد و فریاد برآورد: «ای قوم آیا پیشنهاداتی که حسین(ع) به شما کرده باعث نشده تا خداوند شما را از جنگ با او باز دارد؟» گفتند: «سخنت را به امیر عمر [بن سعد] بگو.» حر همین سخن را با عمر بن سعد باز گفت. پس عمر بن سعد گفت: «من به جنگ با حسین(ع) حریصم و اگر راهی دیگر جز این داشتم همان کار را می کردم.»پس حر خطاب به لشکر گفت: «اى مردم كوفه مادرانتان به عزايتان بنشينند؛ آيا اين مرد شايسته را به سوى خود خوانديد و گفتيد: در يارى تو با دشمنانت خواهيم جنگيد، اما اکنون که به سوى شما آمد دست از ياري اش برداشتيد در برابر او صف بسته مي خواهيد او را بكشيد؟ شما جان او را بدست گرفته راه نفس كشيدن را بر او بسته‏ ايد، و از هر سو او را محاصره كرده ‏ايد و از رفتن به سوى زمين ها و شهرهاى پهناور خدا جلوگيريش کرده اید، آن سان كه هم چون اسيرى در دست شما گرفتار شده نه مي تواند به نفع خود کاری انجام دهد و نه می تواند زيانى را از خود دور كند، و آب فراتى كه يهود و نصارى و مجوس از آن مى‏ آشامند و خوك‏هاى سياه و سگان در آن مي غلطند بر روى او و زنان و كودكان و خاندانش بستيد، تا جائى كه از شدت تشنگى بی حال افتاده اند؛ چه بد رعايت محمد(ص) را درباره فرزندانش كرديد، خدا در روز تشنگى (محشر) شما را سيراب نكند؟» در این هنگام تيراندازان سپاه عمر بن سعد او را هدف تیرهای خود قرار دادند؛ حر كه چنين ديد به عقب برگشت و پيش روى امام(ع) ايستاد.

برخی از منابع روایت کرده اند که حر بن یزید ریاحی اولین نفری بود که از امام(ع) اذن میدان گرفت و در حمایت از امام(ع) شمشیر کشید و به مقابله با دشمن برخاست. او به میدان رفت و شجاعانه می جنگید و با اینکه اسبش زخمی شده بود و از گوش‌ها و پیشانی آن خون جاری شده بود، همواره رجز می خواند و سواره با دشمنان پیکار می کرد. او دلیرانه می جنگید و رجز می خواند:
  انّی انا الحرّ و مؤوی الضّیف                     اضرب فی اعراضکم بالسّ
   عن خیر من حلّ بلاد الخیف                    اضربکم ولا اری من حیف
«همانا من حر هستم که میزبان میهمانانم، شمشیرم را بر شما فرود می آورم و حمایت از بهترین کسی که ساکن بلاد خیف شده می نمایم و می زنم شما را و باکی از شما ندارم.»

نقل شده که چون حر به لشکر امام(ع) پیوست مردی از بنی تمیم به نام «یزید بن سفیان» گفت: «به خدا اگر حر را ببینم با نیزه ام او را خواهم کشت. «در آن هنگام که حر می جنگید و گوش و پیشانی اسبش زخم برداشته و خون از آن جاری بود «حصین بن نمیر» به یزید گفت: «این همان حری است که می خواستی او را به قتل برسانی؛ می خواهی کاری بکنی؟» یزید گفت: «آری» و سپس به سرعت به سوی حر حمله ور شد؛ امّا حر به او مجال نداد و با ضربتی او را به هلاکت رساند. حر در حالی که به این شعر "عنتره" تمسک جسته بود: ما زلت ارمیهم بغرة وجهه                 و لبانه حتی تسربل بالدم. «پیوسته تیر زدم به سفیدی رویش و به سینه اش تا حدی که گویا پیراهنی از خون پوشیده بود.»

حر همچنان می جنگید و پیش می رفت تا اینکه شخصی به نام «ایوب بن مسرح» (یا مشرح)، تیری به اسب حر زده و آن را از پای در آورد، پس حر به ناچار از اسب پیاده شد و در حالی که رجز می خواند: ان تعقروا بی فانا ابن الحر / اشجع من ذی لبد هزبر. «اگر اسب مرا پى كنيد پس من پسر آزاد مردى هستم، كه دلاورتر از شير شرزه ام.». حرّ به نبرد پرداخت او شجاعانه می جنگید تا اینکه چهل و چند نفر از دشمنان را به هلاکت رساند. در این هنگام لشکر پیاده نظام ابن سعد به یکباره بر او حمله ور شده و او را به شهادت رساندند. گفته شده که دو نفر در شهادت او شراكت داشتند يكى «ايوب بن مسرح» و ديگر مردى از سواران اهل كوفه.

اما برخی دیگر از منابع نقل کرده اند که حر بن یزید ریاحی و زهیر بن قین، پس از شهادت حبیب بن مظاهر در پیش از ظهر عاشورا، با هم به میدان رفتند و بر دشمنان حمله بردند. آن دو در جنگ یکدیگر را حمایت می کردند و هر گاه یکی از آنان در محاصره قرار می گرفت، دیگری به کمکش می شتافت آنان پیوسته می جنگیدند تا اینکه حر به شهادت رسید، زهیر نیز به اردوگاه برگشت. اصحاب امام(ع) با شتاب به سوی او شتافتند و او را در برابر خیمه ای که می جنگید قرار دادند، امام(ع) بر بالین او نشست و خون از چهره حر پاک کرد و این جملات را فرمود: «تو حر و آزاده ای همان گونه که مادرت بر تو نام نهاد، تو در دنیا و آخرت حر و آزاده ای.»

*********

السلام علی الشهید الرضیع/ تلخ‌ترین لحظه دنیا از زبان اباعبدالله(ع)
امروز هفتم محرم بنا به سنت معمول روضه خوانی اختصاص به ذکر مصائب شهادت شیرخواره کربلا حضرت علی اصغر(ع) دارد که امام حسین(ع) در پیش‌گویی شهادت فرزندش فرمود: شقاوت پیشه ای از لشکریان دشمن، گلوی فرزند شیرخوارم را با تیر می درد و خونش بر روی دستانم جاری می شود، در آن هنگام دست به آسمان بلند کرده از خداوند طلب صبر و بردباری می نمایم و به ثواب مصیبت او دل می بندم...»

به گزارش خبرگزاری مهر، هر یک از روزهای دهه اول محرم به یک عنوان که غالبا نام شهدای کربلا است، مشهور گردیده و ستایشگران اهل بیت(ع) با ذکر مصائب صاحب نام آن روز به عنوان مقدمه، عزای حضرت اباعبدالله الحسین(ع)را اقامه می نمایند. بنا بر سنت روضه خوانی معمول روز هفتم روز ذکر مصائب حضرت علی اصغر(ع) است؛ آن شیرخواره کربلا که امام حسین(ع) در سخنرانی شب عاشورا در جمع اصحاب خویش نسبت به مصائبی که فردا در انتظارشان خواهد بود خبر داد و فرمود که حتی علی اصغر شیرخوار نیز کشته خواهد شد.

در این مجلس بود که قاسم بن حسن(ع) برخاست و گفت: «آیا من هم کشته خواهم شد». پس امام(ع) از باب دلسوزی به او فرمود: «ای پسر برادرم! مرگ در نزد تو چگونه است؟» گفت: «یا عم احلی من العسل؛ ای عمو مرگ در نزدم شیرین تر از عسل است.» امام(ع) فرمود: «عمو به فدای تو باد؛ بله به خدا قسم مرگ شیرین است. آری تو نیز کشته خواهی شد آن هم پس از رنجی سخت، و پسرم عبدالله[رضیع] نیز کشته خواهد شد.»

قاسم گفت: «ای عمو! مگر لشکر دشمن به خیمه ها هم حمله می کنند که عبدالله شیرخوار هم شهید می شود؟» امام(ع) فرمود: «عمو به فدایت؛ عبدالله زمانی کشته خواهد شد که دهانم از شدت عطش خشک شود و به خیمه ها آمده آب یا شیر طلب کنم و چیزی نیابم، فرزندم عبدالله را طلب می کنم تا از رطوبت دهانش بنوشم، چون او را نزد من آورند قبل از آنکه لبانم را بر دهان او بگذارم، شقاوت پیشه ای از لشکریان دشمن، گلوی فرزند شیرخوارم را با تیر می درد و خونش بر روی دستانم جاری می شود، در آن هنگام دست به آسمان بلند کرده از خداوند طلب صبر و بردباری می نمایم و به ثواب مصیبت او دل می بندم، در این حال نیزه های دشمن مرا به سوی خود خواهد خواند و آتش از خندق پشت خیمه ها زبانه خواهد کشید و من بر آنها حمله خواهم کرد و آن لحظه، تلخ ترین لحظه دنیاست و آنچه خدا خواهد، واقع خواهد شد.»

یاران امام(ع) همگی با شنیدن این سخنان گریستند و بانگ شیون و زاری از خیمه ها بلند شد.

شهادت علی اصغر(ع) به روایت تاریخ

روایات مختلفی درباره چگونگی شهادت علی اصغر(ع) در منابع تاریخی نقل شده است. اما آنچه که مشهور است روایتی است که ابن جوزی از هشام بن محمد کلبی نقل کرده است، در این روایت آمده: «چون ابا عبدالله الحسین(ع) دید که سپاه کوفه در ریختن خونش اصرار می ­ورزند، قرآن را گرفت و آن را باز کرد و روی سر نهاد و خطاب به سپاهیان کوفه فریاد برآورد: "بین من و شما کتاب خدا و جدّم محمد(ص) رسول خدا قضاوت کند، ای قوم! برای چه خون مرا حلال می شمارید؟"

در این حال امام حسین(ع) نظر کرد و طفلی از اطفالش را دید که از تشنگی می گرید، او را روی دست گرفته و گفت: "ای جماعت! اگر به من رحم نمی کنید پس به این کودک شیر خوار رحم کنید. در این هنگام مردی از میان سپاه کوفه (حرملة بن کامل اسدی) تیری بر گلویش زد و آن کودک را به شهادت رساند. امام حسین(ع) با مشاهده این واقعه گریست و فرمود:"اللّهمّ احکم بیننا و بین قومٍ دعونا لینصرونا فقتلونا؛ پروردگارا میان ما و این مردمی که ما را دعوت کردند که یاریمان کنند؛ اما ما را کشتند تو خود داوری فرما...»

سپس امام(ع) دست خود را زیر گلوی علی اصغر(ع) گرفت و چون دستش از خون او پر شد آن را به سوی آسمان پاشید نقل شده از آن خون قطره ای به زمین بازنگشت. آنگاه فرمود: "هوّن علیّ ما نزل بی انّه بعین الله؛ چون خدا می بیند آنچه که از بلا بر من نازل شد، بلا بر من آسان گشت."آنگاه امام(ع) جسم بی جان علی اصغر(ع) را به خیمه برد و پس از دفن او، به میدان بازگشت و بر سپاه دشمن حمله برده، بر میسره و میمنه سپاه آنان می تاخت.

*********

سلام بر تو اى بهترين بازمانده از نسلِ ابراهيم(ع)/ دعای اباعبدالله(ع) در هنگام شهادت علی‌اکبر(ع)
بنا بر سنت روضه خوانی معمول روز هشتم محرم روز ذکر شهادت حضرت علی اکبر(ع) است؛ آن شبیه ترین خلایق به رسول الله(ص) خلقا و خُلقا، همو که حسین(ع) در هنگام به به میدان رفتن اش فرمود: "خداوندا! شاهد باش جوانی را برای جنگ با کفّار به میدان فرستادم که از نظر جمال و خلق و خوی و سخن گفتن، شبیه ترین مردم به رسول(ص) تو بود و ما هر وقت که مشتاق دیدار پیامبر(ص) تو می شدیم، به صورت او نظر می کردیم..."

به گزارش خبرگزاری مهر، هر یک از روزهای دهه اول محرم به یک عنوان که غالبا نام شهدای کربلا است، مشهور گردیده و ستایشگران اهل بیت(ع) با ذکر مصائب صاحب نام آن روز به عنوان مقدمه، عزای حضرت اباعبدالله الحسین(ع) را اقامه می نمایند. بنا بر سنت روضه خوانی معمول روز هشتم محرم روز ذکر شهادت حضرت علی اکبر(ع) است که در این روز ذاکران اهل بیت، با بیان اشعاری به بیان وقایع روز عاشورا و شهادت حضرت علی اکبر(ع) در این روز می پردازند.

علی بن الحسین(ع) مکنی به «ابوالحسن»در 11 شعبان سال 33 هجری در اواخر خلافت عثمان بن عفان، از مادری به نام لیلی بنت ابی مرة بن عروة بن مسعود ثقفی متولّد شد. بسیاری از منابع و مصادر تاریخی و رجالی، او را فرزند ارشد امام حسین(ع) نام برده اند، از این رو او را ملقب به «اکبر» کرده اند. با این حال بسیاری از منابع و مصادر غالباً شیعی نیز، او را کوچکتر از برادر دیگرش یعنی علی بن الحسین السجاد(ع) معرفی نموده، او را ملقب به «اصغر» کرده اند.

جده مادری او در منابع، میمونه دختر ابوسفیان بن حرب ذکر شده است؛ از این جهت او با بنی امیه نسبت خویشاوندی داشت. همین نسبت خویشاوندی او با امویان موجب شده بود که در روز عاشورا مردی از میان لشکر عمر بن سعد فریاد بزند که «ای علی؛ تو با امیرالمؤمنین یزید نسبت خویشاوندی داری و ما قصد ملاحظه و مراعات حال خویشان او را داریم، اگر بخواهید شما را امان می دهیم.» اما آن حضرت(ع) نپذیرفت و در پاسخ آن مرد فرمودند: «انّ قرابة رسول الله حق ان ترعی؛ مراعات خویشاوندی رسول خدا(ص) به رعایت سزاوارتر است.»

علی اکبر(ع) در خلق و خوی و رفتار و منش بسیار به رسول خدا(ص) شباهت داشت و در میان مردم، از زیبارویان عرب بر شمرده می شد. از مغیرة بن شعبه نقل شده که می گفت: «روزی معاویه از اطرافیان خود پرسید: "به نظر شما چه کسی سزاوار خلافت است؟" اطرافیان در پاسخ گفتند: "خود شما." او گفت: "نه؛ به اعتقاد من سزاوارترین مردم به خلافت علی بن الحسین(ع) است هم او که شجاعت بنی هاشم و سخاوت بنی امیه و زیبایی چهره و فخر ثقیف در او گرد آمده است."

علی اکبر(ع) از راویان حدیث جد بزرگوارش علی بن ابیطالب(ع) به شمار می رود، مطلبی که ابن ادریس نیز در کتاب «سرائر» بدان اشاره نموده است.
 
علی اکبر(ع) در منزل بنی مقاتل

از عقبة بن سمعان روایت شده که می گفت: «در اواخر شب، امام حسین(ع) دستور داد از «قصر بنی مقاتل» آب برداشته و کوچ کنیم، اندکی پس از حرکت، امام(ع) همان گونه که سوار بر مرکب بود، مختصری به خواب رفت، سپس بیدار شد و فرمود:"انّا للله و انّا الیه راجعون و الحمدالله ربّ العالمین" سپس امام(ع) دو یا سه مرتبه این جمله را تکرار کردند.علی بن الحسین(ع) روی به پدر نمود و گفت: "ای پدر! جانم فدای تو باد، خدا را حمد کردی و آیه استرجاع خواندی، علّت چیست؟"

امام(ع) فرمود: "پسرم! در میانه راه، خواب مختصری بر من عارض شد، پس در خواب شخصی را سوار بر اسب دیدم، در حالی که می گفت: "این قوم راه می پیمایند و اَجَل هم به سوی آنان در حرکت است، دانستم که خبر مرگ ماست که به ما داده شده است." علی بن الحسین(ع) گفت: "ای پدر! خدا شر را  از تو دور گرداند، آیا ما بر حق نیستیم؟" امام(ع) فرمود: "سوگند به آن کسی که بازگشت بندگان به سوی اوست، ما بر حقّیم." علی بن الحسین(ع) گفت: "پس اگر بر حقیم ما را از مرگ باکی نیست." امام(ع) به علی اکبر(ع) فرمود: "خداوند به تو جزای خیر دهد آن گونه که پدری به فرزندش جزای خیر می دهد."

علی اکبر و روز عاشورا

پس از شهادت اصحاب و یاران امام حسین(ع)، علی اکبر(ع) اولین کسی بود که از میان بنی هاشم برخاست و نزد امام(ع) رفت و از او اذن میدان طلبید. امام(ع) نگاه مأیوسانه ای به او کرد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، به او اجازه فرمود و سپس رو به طرف آسمان کردند و گفتند: «خداوندا! شاهد باش جوانی را برای جنگ با کفّار به میدان فرستادم که از نظر جمال و خلق و خوی و سخن گفتن، شبیه ترین مردم به رسول(ص) تو بود و ما هر وقت که مشتاق دیدار پیامبر(ص) تو می شدیم، به صورت او نظر می کردیم. خدایا! برکات زمین را از آنها دریغ کن و جمعیّت آنها را پراکنده ساز و در میان آنها جدائی افکن و امرای آنها را هیچگاه از آنان راضی مگردان! که اینان ما را دعوت کردند که به یاری ما برخیزند و اکنون بر ما می تازند و از کشتن ما ابائی ندارند.»

آنگاه رو به عمر بن سعد کرده، فریاد زدند: «خدا رَحِم تو را قطع کند، و کاری را بر تو مبارک نگرداند، و بر تو کسی را بگمارد که بعد از من سر تو را در بستر از تن جدا کند، و رشته رحم تو را قطع کند که تو قرابت من با رسول خدا(ص) را نادیده گرفتی؛ پس با آواز بلند این آیه را تلاوت کرد: «انّ الله اصطفی آدم و نوحاً و آل ابراهیم و آلعمران علی العالمین* ذرّیةً بعضها من بعضٍ و الله سمیع علیمٌ؛  خداوند آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را بر جهانیان برتری داد.* آنها فرزندان [و دودمانی] بودند که [ از نظر پاکی و تقوا و فضیلت] بعضی از بعض دیگر  گرفته شده بودند و خداوند شنوا و داناست.

سپس علی اکبر(ع) به میدان رفت و در حالی که این رجز می­خواند:
         انا علیّ بن حسین بن علی                 نحن و بیت الله اولی بالنّبیّ
         اطعنکم بالرّمح حتّی ینثنی                  اضربکم بالسّیف احمی عن ابی
         ضرب غلامٍ هاشمیٍّ علویّ                  و الله لا یحکم فینا ابن الدّعیّ

«من علی پسر حسین بن علی(ع) هستم، به خدا که ما به رسول خدا(ص) از همه  کس نزدیکتریم، آن قدر با نیزه بر شما می زنم تا آن که نیزه ام خم شود، از پدرم حمایت می کنم و با شمشیر بر شما ضربتی فرود خواهم آورد، آن گونه که از جوان هاشمی علوی زیبنده است، پسر ابن زیاد را کجا رسد که درباره ما حکم کند»

بر سپاه دشمن حمله برد. او شجاعانه می جنگید تا اینکه دشمن را از کثرت کشته شدگانش به ستوه آورد. روایت شده است که آن بزرگوار در این حمله 120 و به قولی 70 نفر از سپاهیان کوفه را به هلاکت رساند. آنگاه در حالیکه زخم های زیادی برداشته بود، نزد پدر آمد و گفت: «ای پدر! عطش مرا کشت و سنگینی سلاح مرا به زحمت انداخته است، آیا جرعه آبی هست که توان ادامه جنگ  با دشمنان را به من بدهد؟»
امام حسین(ع) گریست و فرمود: «افسوس ای پسر من! اندکی دیگر به مبارزه خود ادامه بده، دیری نمی گذرد که جدّ بزرگوارت رسول خدا(ص) را زیارت خواهی کرد و او، تو را از آبی سیراب کند که دیگر هرگز احساس تشنگی نکنی.»

برخی از مورخان نوشته اند که امام(ع) به او فرمود: «ای پسرم! زبان خود را نزدیک آر! و بعد زبان او را در دهان گرفت و مکید و انگشتری خود را به او داد و فرمود: آن را در دهان بگذار و به سوی دشمن باز گرد، امیدوارم که هنوز روز به پایان نرسیده باشد که جدّت رسول خدا(ص) جامی به تو نوشاند که هرگز تشنه نگردی؛» پس علی اکبر(ع) دوباره به میدان بازگشت، در حالی که رجز می خواند:
       الحرب قد بانت لها الحقائق              و ظهرت من بعدها مصادق
      و الله ربّ العرش لا نفارق                  جموعکم او تغمدوا  البوارق

«جنگ است که جوهر مردان را آشکار می سازد و درستی ادّعاها پس از جنگ ظاهر می شود. به خدای عرش سوگند که از شما جدا نگردم مگر آنکه تیغهای شما غلاف شود» او همچنان می جنگید و پیش می رفت. در این هنگام مُرّة بن منقذ عبدی که از دلاوری او به تنگ آمده بود، گفت: «گناه همه عرب بر گردن من اگر این جوان بر من بگذرد و من داغ او را بر دل پدرش ننشانم!» پس هنگامی که علیّ اکبر(ع) به او رسید، او با نیزه اش ضربتی به علی اکبر(ع) زد و او را از اسب بر زمین انداخت، دشمنان از همه طرف علی(ع) را در بر گرفتند و با شمشیر پاره پاره اش کردند!

در بعضی از مقاتل نقل شده است تیری به گلوی علی اکبر(ع) اصابت کرد و او را از اسب به زیر انداخت. در این هنگام علی اکبر(ع) خطاب به پدر فریاد زد: «هذا جدی رسول الله(ص) یقرئک السلام و یقول عجل القدوم الینا؛ درود بر تو باد ای پدرم، جدم رسول خدا(ص) بر تو سلام می فرستد و می گوید به سوی ما بشتاب.» به دنبال این سخن فریادی کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد. امام حسین(ع) بر بالین علی(ع) حاضر شد و او را در آغوش گرفت و صورت بر صورتش نهاد و سپس فرمود: «خدا بکشد گروهی که تو را کشتند و گستاخی از حد گذراندند و از خدا نترسیدند و حرمت رسول خدا(ص) را شکستند؛ پس از تو خاک بر سر دنیا!»

در این هنگام زینب کبری(س) با شتاب از خیمه بیرون آمد و در حالی که فریاد می زد: «یا اُخیّاه و ابن اخیّاه!» خود را بر روی جنازه علی بن الحسین(ع) افکند. امام حسین(ع) دست او را گرفت و از روی جنازه علیّ اکبر(ع) بلند کرد و به خیمه باز گرداند، سپس به جوانان دستور داد تا جسد علی(ع) را از میدان بیرون ببرند و آنان پیکر علیّ اکبر(ع) را آوردند و در برابر خیمه ای که در مقابل آن مبارزه می کردند بر زمین نهادند.

علی اکبر(ع) در زمان شهادت به نقل از برخی روایات 18 و بنا بر برخی دیگر از اقوال 27  سال داشت. در «زيارت ناحيه مقدّسه»، در بیان اوصاف و مقام والای علی اکبر(ع) آمده: «سلام بر تو اى نخستين كُشته از تبار بهترين بازمانده از نسلِ ابراهيم خليل. درود خدا بر تو و بر پدرت، آن گاه كه درباره ات فرمود: «پسرم، خداوند بكُشد آن گروهى را كه تو را كُشتند؛ چه جرأتى بر خداى مهربان و چه جسارتى در هتكِ حرمت پيامبر اکرم(ص) كردند. پس از تو، خاك بر سرِ دنيا.»


*********

روضه خوانی دهه اول محرم/ نامه همسر حضرت زینب(س) به اباعبدالله(ع)/ تو چراغ فروزان راه‌یافتگان و امید مؤمنان هستى ای حسین
عبد اللَّه بن جعفر همسر حضرت زینب(س) دو فرزند خود عون و محمد را به همراه نامه ای نزد امام حسین(ع) فرستاد و در بخشی از نامه نگاشت: «اگر امروز تو از میان بروى روشنایى زمین خاموش خواهد شد؛ زیرا تو چراغ فروزان راه یافتگان و آرزو و امید مؤمنان هستى، و به راهى که می‌روى شتاب مکن تا من به دنبال این نامه خدمت شما برسم و السلام».

به گزارش خبرگزاری مهر، هر یک از روزهای دهه اول محرم به یک عنوان که غالبا نام شهدای کربلا است، مشهور گردیده و ستایشگران اهل بیت (ع) با ذکر مصائب صاحب نام آن روز به عنوان مقدمه، عزای حضرت اباعبدالله الحسین(ع) را اقامه می نمایند. بنا بر سنت روضه خوانی معمول، روزهای سوم تا ششم محرم ذاکران اهل بیت(ع)، با بیان اشعاری به ذکر مصائب یاران و اصحاب امام حسین(ع) می پردازند از جمله فرزندان حضرت زینب(س) که با وی به کربلا رهسپار شده در رکاب مولای خود ابا عبدالله الحسین(ع) به شهادت رسیدند.

مطابق گزارش شیخ مفید دو تن از فرزندان حضرت زینب(س) در کربلا همراه امام حسین(ع) بودند: عبد اللَّه بن جعفر (شوهر زینب) دو فرزند خود عون و محمد را نزد امام حسین(ع) فرستاد و نامه‌ای نیز به وسیله آن دو براى آن ‌حضرت فرستاد که در آن چنین نوشته بود: «اما بعد تو را به خدا قسم می‌دهم، زمانی مرا خواندى از این سفر برگرد؛ زیرا من از این راهى که بر آن می‌روى بر تو ترسناکم از اینکه هلاکت تو و پریشانى خاندانت در آن باشد، و اگر امروز تو از میان بروى روشنایى زمین خاموش خواهد شد؛ زیرا تو چراغ فروزان راه یافتگان و آرزو و امید مؤمنان هستى، و به راهى که می‌روى شتاب مکن تا من به دنبال این نامه خدمت شما برسم و السلام».

عبد اللَّه(این نامه را فرستاد و از آن سو) به نزد عمرو بن سعید (حاکم مکه) رفته از او درخواست کرد امان نامه براى امام حسین(ع) بفرستد و او را آرزومند سازد که از این راه باز گردد، عمرو بن سعید نامه‌ای براى آن ‌حضرت نوشت و در آن نامه او را امیدوار به نیکى و صله کرد و بر جانش امان داد، و آن نامه را به وسیله برادرش یحیى بن سعید فرستاد، پس یحیى و عبد اللَّه بن جعفر به آن حضرت رسیده و پس از آنکه پسران خود را فرستاده بود (خود نیز آمده) و نامه عمرو بن سعید را به او دادند و در بازگشت آن ‌حضرت تلاش بسیار کردند، سید الشهداء(ع) فرمود: «من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم و مرا به آنچه به دنبال آن می‌روم دستور فرمود»، آن دو گفتند: آن خواب چه بوده؟ امام(ع) فرمود: «آن ‌را براى کسى نگفته و نخواهم گفت تا خداى خویش را دیدار کنم»، پس همین که عبد اللَّه بن جعفر از بازگشت آن ‌حضرت ناامید شد به دو فرزند خود عون و محمد دستور داد امام حسین(ع) را همراهی کنند و در رکابش شمشیر زنند، و خود با یحیى بن سعید به مکه بازگشت‏. و در نهایت این دو فرزند زینب و عبدالله بن جعفر در کربلا به درجه رفیع شهادت نائل شدند.

عبدالله نه تنها با همراهی حضرت زینب(س) با امام حسین(ع) مخالف نبود که حتی فرزندان خود را نیز به کربلا فرستاد و آنها در رکاب امام(ع) شهید شدند. همچنین عبدالله در خانه‌اش مجلسی عزا برپا کرد و پسر عموهایش و مردم به دیدار و تسلیت او می‌آمدند. عبد الله‏ رو به همنشینان خویش کرد و گفت: «خداى عزّ و جلّ-[را در هر مصیبتى‏] حتى بر شهادت حسین(ع) حمد و سپاس می‌گویم، اگر با دست‌هایم به حسین کمک و یارى نکرده‌ام لااقل دو فرزندم با او مواسات و یارى نموده‌اند. به خدا سوگند، اگر نزدش حاضر بودم دوست می‌داشتم از او جدا نشوم تا در رکابش کشته شوم! به خدا چیزى که مرا وادار می‌کند از دو فرزندم دست کشیده، مصیبتشان را بر خود آسان سازم این است که آن دو در حال پایدارى و یارى برادر و عمو زاده‌ام حسین، از دست رفته‌اند».

در روز عاشورا زينب (س) لباس نو بر تن عون و محمد کرد و آنها را از گرد و غبار تميز نمود و سرمه بر چشمانشان کشيد و شمشير به دستشان داد، و آنها را آماده شهادت ساخت، سپس آن دو را به حضور برادرش حسين (ع) آورد و اجازه خواست که آنها به ميدان بروند.

امام نخست اجازه نمي داد، حتي فرمود: شايد همسرت عبدالله خشنود نباشد، زينب عرض کرد: چنين نيست، بلکه همسرم به خصوص به من سفارش کرد که اگر کار به جنگ کشيد پسرانم جلوتر از پسران برادرت به ميدان بروند. زينب (س) بيشتر اصرار کرد، سرانجام امام اجازه داد، زينب آن دو گل را به ميدان فرستاده است». آن دو برادر به جنگ پرداختند، سرانجام محمد به شهادت رسيد، عون کنار بدن گلگون محمد آمد و گفت: «برادرم شتاب مکن به زودي من نيز به تو مي پيوندم».

محمد نيز جنگيد تا به شهادت رسيد، امام حسين (ع) پيکر پاک آن دو نوجوان را بغل گرفت در حال که پاهايشان به زمين کشيده مي شد آنها را به سوي خيمه آورد.عجيب آنکه بانوان به استقبال جنازه هاي آنها آمدند، هميشه زينب (س) در پيشاپيش بانوان بود، ولي اين بار زينب (س) ديده نمي شد، او از خيمه بيرون نيامده بود تا مبادا چشمش به پيکرهاي به خون تپيده پسرانش بيفتد و بي تابي کند و از پاداشش کم بشود. و شايد از اين رو که مبادا برادرش او را در اين حال بنگرد و در برابر خواهر شرمنده يا بي جواب بماند. حضرت زينب (س) در اين هنگام بيرون نيامد، ولي براي علي اکبر(ع) در پيشاپيش بانوان به استقبال آمد.

*********

یاکاشف الکرب عن وجه الحسین(ع)/ آسمان تکیه به دستان تو دارد عباس(ع)/ علت نجنگیدن قمر بنی هاشم در کربلا
روز نهم محرم روز ذکر شهادت قمربنی هاشم(ع)است، همان کسی که به فرمان مولای خویش تنها پرچم آل محمد(ص) را در دست گرفت و شاهد شهادت یک به یک عزیزان و اصحاب حسین(ع) شد و آنگاه که تنها او باقی ماند به نزد اباعبدالله(ع) رفت تا اذن میدان بگیرد اما با این جمله امام(ع) مواجه شد که برای طفلان تشنه آب بیاور عباس...

به گزارش خبرگزاری مهر، جایگاه و شخصیت حضرت عباس (ع) در معارف شیعی از آن جهت برجسته است که ایشان به سبب اوج معرفت به ذات مقدس امام زمان خود در راه ولایتمداری جان خود را نثار کرد. به گونه ای که ائمه اطهار در شأن آن بزرگوار تعابیر عظیمی به کار برده اند. حضرت عباس(ع) از معدود غیرمعصومینی است که از معصوم برای ایشان زیارتنامه صادر شده است. از حضرت امام صادق(ع) زیارتنامه‌ای برای حضرت ابوالفضل روایت شده است، همچنین در زیارت ناحیه مقدسه در مورد حضرت عباس(ع) به صورت اختصاصی بیانات بلندی وجود دارد و ایشان مورد مدح حضرات معصومین قرار گرفته‌اند و این به سبب معرفت ولایی حضرت عباس(ع)است.

‌برخلاف آنچه که بعضاً‌ در بین عوام رایج است که حضرت عباس(ع) به خاطر جانفشانی برای برادر به این جایگاه دست یافت؛ باید گفت که خیر؛ این فضیلتی برای حضرت عباس نیست چرا که بسیار افراد هستند که حاضرند جان خود را برای برادر فدا کنند و لحظه‌ای برادر خود را رها نکنند، لذا اگر حضرت عباس عظمتی پیدا کرد نه به سبب فداکاری در راه برادر بلکه به سبب شناخت و معرفت کامل و یقین نسبت به مقام ولایت در زمان خود و فداکاری در راه ولایت بود. اوج شخصیت حضرت عباس(ع) به دلیل بصیرت نافذ ایشان است چرا که امام صادق(ع) هنگامی که می‌خواهد از عموی خویش یاد کند، با اینکه حضرت عباس فضیلت‌های بسیاری دارد اما در مورد ایشان می‌فرماید "کان نافذ البصیره".

حضرت عباس برادران دیگری داشتند که در کنار آن حضرت در کربلا به شرف شهادت نائل آمدند اما مقام حضرت عباس(ع) به خاطر آن بصیرت فوق‌العاده به جایی می‌رسد که امام سجاد(ع) می‌فرماید "عمویم عباس در روز قیامت چنان جایگاهی دارد که همه شهدا به جایگاه او غبطه می‌خورند". جایگاه حضرت عباس چنان رفیع است که شهدا به این جایگاه غبطه می‌خورند و این نیست مگر اوج بصیرت ایشان در مساله ولایت و ولایتمداری که او را یگانه دوران کرد و شایسته اینکه از طرف معصومین زیارتنامه مخصوصه داشته باشد.

عظمت حضرت عباس از اینجا تا حدی شناخته می‌شود که ایشان شجاعت حضرت امیرالمؤمنین(ع) را به ارث برده بود و آن حضرت به فرمان امام حسین(ع) دست به شمشیر نبرد- مگر جز یک مورد که زهیر و حر در محاصره قرار گرفته بودند- و فرمان مطاع مقام ولایت را اجرا کرد. امام حسین(ع) از ایشان خواسته بودند که پرچم را در دست داشته باشد تا اهل حرم وقتی نگاهشان به پرچم در دستان عباس می‌افتد قوت قلب پیدا ‌کنند و بدانند این سپاه هنوز وجود دارد. حضرت عباس بر میل طبیعی خود که جنگ با دشمنان ولایت است پای می‌گذارد و فرمان ولایت را اطاعت می‌کند و وارد عرصه جنگ نمی‌شود و شاهد شهادت عزیزان، برادران و اصحاب امام حسین(ع) می‌شود و زمانی که همه یاران امام به شهادت می رسیدند و تنها حضرت عباس(ع) باقی می ماند به نزد امام حسین رفته تا اذن میدان بگیرد اما با این جمله امام مواجه می‌شود که برای طفلان تشنه آب بیاور.

حضرت عباس(ع) پس از کسب اجازه، به طلب آب حرکت کرد و در حالی که رجز می خواند بر نگهبانان شریعه فرات حمله برد و خود را به آب رساند. در راه بازگشت از شریعه، زید بن ورقاء جهنی که پشت درختی در کمین وی ایستاده بود با یاری حکیم بن طفیل سنبسی، ضربتی بر دست راست عباس(ع) فرود آورد و دستش را قطع کرد عباس(ع) شمشیرش را به دست چپ گرفت و چنین رجز خواند:
        و الله ان قطعتم یمینی                      انی احامی ابداً عن دینی
        و عن امام صادق الیقین                   نجل النبی الطاهر الامین

به خدا سوگند اگر دست راستم را قطع کنید من پیوسته از دین خود و از امامی که به راستی به یقین رسیده و فرزند پیامبر(ص) پاک و امین است حمایت می کنم.

پس از اندکی نبرد ضعف بر او چیره شد در این هنگام حکیم بن طفیل سنبسی که پشت درختی در کمین وی بود. ضربتی دیگر به دست چپ او فرود آورد. در این هنگام عباس(ع) چنین رجز خواند:
        یا نفس لا تخشی من الکفّار                   و ابشری برحمة الجبار
        مع النبی السید المختار                       قد قطعوا ببغیهم یساری
                                       فأصلهم یا رب حرالنار

ای نفس از کافران مهراس و به رحمت ایزد بزرگ و همنشینی با پیامبر اکرم(ص) بشارت باد اینان به ستم دست چپم را بریدند پروردگارا ایشان را به آتش سوزان دوزخ در افکن.

سپس آن ملعون با عمودی آهنین ضربتی بر سر آن حضرت(ع) فرود آورد و او را به شهادت رساند.» امام حسین(ع) به بالین برادر حاضر شد و پس از شهادت او، شکسته و اندوهگین فرمود "الان انکسر ظهری و قلت حیلتی".

حضرت عباس(ع) جز یک مورد که رها کردن حر و زهیر از محاصره دشمن بود در واقعه عاشورا وارد عرصه جنگ نشد چون امام حسین(ع) دستور فرموده بود تنها پرچم را در دست بگیرد و در عرف سیاسی -نظامی آن دوران افتادن پرچم برابر نابودی آن جبهه و سقوط آن سپاه بود لذا اینکه پرچم را حضرت عباس تا آخرین لحظات در اهتزاز داشت نشان آن بود که جبهه امام حسین(ع) ولو آنکه دو نفر بیشتر در آن نیست، هنوز زنده است و در برابر دشمن ایستادگی می‌کند اما پس از شهادت قمربنی هاشم علمدار کربلا(ع)، سپاه عمربن سعد بر امام(ع) جرأت و جسارت پیدا می کند.

پس از شهادت تمامی یاران و انصار و بنی­ هاشم، ابی­ عبدالله(ع) به میدان رفت. مشاهده بی­ تابی اهل بیت(ع)، امام(ع) را آزرده خاطر ساخته بود، پس نظری به اطراف افکند؛ اما یار و یاوری برای خود ندید. سپس به بدن های پاره پاره یارانش که بر خاک تفتیده کربلا افتاده بودند، نگاهی کرد و خطاب به سپاهیان کوفه فریاد زد: «آیا کسی هست که از حرم رسول خدا(ص) دفاع کند؟ و آیا خداپرستی در میان شما وجود دارد که درباره­ ما از خدا بترسد؟ آيا فریادرسی هست كه به خاطر خدا، به داد ما برسد؟ آيا يارى دهنده ­اى هست كه به خاطر خدا، ما را يارى دهد؟» جوابی از کوفیان به گوش نرسید. امام(ع) رو به اجساد مطهر شهدا کردند و فرمودند: «ای حبیب بن مظاهر، ای زهیر بن قین و ای مسلم بن عوسجه ای دلیران و ای جنگاوران روزگار زار، چرا شما را ندا می­دهم؛ ولی کلامم را نمی­ شنوید و شما را فرا می­ خوانم؛ ولی مرا اجابت نمی ­کنید؟ شما خفته و من امید دارم که سر از خواب شیرین بردارید که اینان زنان آل­ رسولند که بعد از شما یاوری ندارند از خواب برخیزند ای کریمان و در برابر این عصیان و طغیان از آل­ رسول(ص) دفاع کنید.»

در این هنگام ناله و شیون زنان حرم بلند شد. روایت شده که در این هنگام امام سجّاد(ع) در حالی که به عصایی تکیه داده بودند با شنیدن صدای پدر بيرون آمد؛ اما توانی نداشت تا شمشيرش را حمل كند اُمّ كلثوم(س)، از پشت سر، ایشان را صدا ­زدند و گفتند: «اى پسر[برادر] عزيزم، باز گرد.» امام سجاد(ع) ­فرمود: «اى عمّه بگذار پيش روىِ فرزند پيامبر خدا(ص) بجنگم.» امام حسین(ع) متوجه امام سجاد(ع) شدند پس خطاب به ام­کلثوم فرمودند: «[خواهرم] او را باز گردان تا زمین از فرزندان محمد(ص) خالی نماند.» ام ­کلثوم(س) نیز حضرت(ع) را به طرف بسترش در خیمه هدایت کردند.

سپس امام(ع) جهت وداع به خیمه آمدند. حضرت(ع) پس از فرا خواندن زنان به سکوت، با خواهران، فرزندان و کودکان خویش وداع کردند و لباسی تیره پوشیدند و عمامه زردی را بر سر گذاشتند که دو طرف آن از پشت سر و جلو سینه ایشان آویزان بود و لباس دیگری از برد که متعلق به پیامبر(ص) بود بر تن کردند و شمشیری هم به پشت خود بستند. سپس جامه­ای کهنه طلب کردند پس جامه ای برایش آوردند حضرت(ع) پیراهن را از چند جا پاره کردند و آن را زیر لباسهایشان پوشیدند. آن حضرت(ع) شلوار نو خود را هم پاره کردند تا کوفیان بعد از شهادتش آن را غارت نکنند. سپس کودک شیرخوار خود را خواستند تا با او وداع نمایند.

*********

امشبی را شه دین در حرمش مهمان است/ روایت امام سجاد(ع) از شب عاشورا/ پیوستن گروهی از یاران عمر بن سعد به امام حسین(ع)
عصر روز تاسوعا، لشکر کوفه به فرمان عمر بن سعد آماده نبرد با سپاه امام(ع) شد؛ اما با درخواست امام(ع)، عمر بن سعد یک شب به امام(ع) و یارانش فرصت داد تا شب را به نماز و راز و نیاز سپری کرده، در ضمن در کار خود بیندیشند. پس جنگ تا روز عاشورا به تعویق انداخته شد و سپاه کوفه به اردوگاه خود بازگشتند.

به گزارش خبرگزاری مهر، در شامگاه تاسوعای محرم 61 امام حسين(ع) ياران خود را گرد آورده خطاب به اصحاب و یارانش فرمودند: «ستایش خدای را است ستایشی نیکو، و برگشایش­ها و سختی­ها، او را سپاس می­گویم. پروردگارا تو را ستایش می­کنم که ما را به نبوت گرامى داشتى و قرآن را به ما آموختى و در دين، ما را دانا ساختى، و گوش­هاى شنوا و ديده‏هاى بينا و دل­هاى آگاه به ما ارزانى داشتى. خدایا ما را از مشرکان قرار نده.

اما بعد؛ همانا من اصحابی باوفاتر از ياران خود سراغ ندارم و بهتر از ايشان نمي­ شناسم و خاندانى نيكوكارتر و مهربان­تر از خاندان خود نديده‏ام، خداوند از جانب من به شما پاداش نيكو دهد. آگاه باشيد که من ديگر گمان يارى از اين مردم ندارم، آگاه باشيد که من بيعتم را از شما برداشتم و به همه شما اجازه رفتن دادم، پس همه شما آزادید که برويد و اين شب كه شما را در بر گرفته مَركب خویش قرار داده هر كدامتان، دست مردى از خاندانم را بگيرد و در   دشت­ها و شهرهايتان، پراكنده شويد تا خداوند برای­تان گشايشى قرار دهد كه اين مردم، در پىِ من هستند و اگر به من دست يابند، در پىِ ديگران نخواهند رفت.»

سخنرانی یاران

پس از پایان سخنان امام(ع)، اصحاب و یاران حضرت(ع) یکی پس از دیگری به پا خاستند و ضمن تأکید بر حمایت همه جانبه خویش از امام(ع)، بر وفاداری به  بیعت خود پای فشردند و سخنانی را در استواری خود در بیعت خویش بیان داشتند. در این میان عباس بن على(ع) نخستين كسی بود كه آغاز به سخن کرد و گفت: «براى چه اين كار را بكنيم براى اينكه پس از تو [چند صباحی بیشتر] زنده بمانیم؟ هرگز؛ خداوند آن روز را براى ما پيش نياورد.» پس از سخنان ابوالفضل العباس(ع)، برادران و فرزندان و ديگر جوانان اهل بیت(ع) نيز از ایشان پيروى كرده سخنان مشابهی را بر زبان جاری ساختند.

سپس امام(ع) رو به فرزندان عقیل کرده خطاب به آنان  فرمود: «اى پسران عقيل، كشته شدن مسلم برای شما کافی است، پس شما برويد من اجازه رفتن به شما دادم» آنان گفتند: «سبحان اللَّه! مردم درباره ما چه می گویند؟ آیا بگویند که ما بزرگ و سرور و پسر عموهای مان را که بهترین پسر عموها بودند رها کردیم و با او شمشیر نزدیم و در حمایت از او تیری نینداختیم و به همراه او نیزه ای نزدیم و نمی دانيم چه کردند؟ به خدا قسم چنین نمی کنیم جان و مال و کسان خویش را فدای شما می کنیم و همراه شما می جنگیم تا به هر جا که درآمدى ما نيز به همانجا درآیيم، خداوند زندگانی پس از شما را زشت گرداند.»

پس از سخنان اهل بیت امام(ع)، مسلم بن عوسجه اولین کسی بود که از میان اصحاب امام(ع) به پا خاست و به ایراد سخن پرداخت. او به امام(ع) عرض کرد: «ما شما را به کدامین عذر و بهانه رها کنیم؟ به خدا قسم من از شما جدا نخواهم شد تا نیزه ام را در قلب دشمن بشکنم و تا هنگامی که دسته شمشیرم در دستم است، دشمنانت را می کشم و اگر سلاحی برای جنگ نداشته باشم، با سنگ با آنان به مبارزه بر می خیزم»، «به خدا  قسم دست از تو برنمی دارم تا خدا بداند كه ما حرمت پيغمبرش را درباره تو رعايت نموديم، به خدا قسم اگر بدانم كه كشته خواهم شد، سپس زنده شوم آنگاه مرا بسوزانند و دوباره زنده‏ام كنند و خاكسترم را به باد دهند و تا هفتاد بار دیگر کشته شوم و سپس زنده شوم از تو جدا نخواهم شد تا اینکه مرگ خويش را در يارى تو دريابم، چگونه اين كار را نكنم با اينكه جز اين نيست كه كشتن يك بار بيش نيست، و پس از آن كرامتى است كه هرگز پايانی ندارد.»

سپس سعید بن عبدالله حنفی برخاست و گفت: «به خدا سوگند شما را رها نخواهیم کرد تا که خداوند بداند که در دوران غیبت رسول او در حفظ و حراست شما کوشا بوده ایم، آگاه باش ای عزیز، به خدا سوگند اگر بدانم که در رکاب شما کشته می شوم، سپس زنده شده بار دیگر بسوزم و سپس زنده شوم و تا هفتاد بار دیگر کشته شوم و سپس زنده شوم از تو جدا نخواهم شد تا اینکه خونم را نثارت کنم و چرا این گونه نکنم در حالی که کشته شدن بیش از یک بار نیست و پس از آن کرامتی است که هرگز پايان ندارد.»

پس از او زهیر بن قین برخاست و گفت: «به خدا سوگند دوست دارم کشته شوم، سپس زنده شوم، و سپس کشته شوم، تا هزار مرتبه، تا خداوند تو و اهل بیت را از کشته شدن در امان دارد!»
سپس دیگر یاران حضرت(ع) نیز سخنانی مشابهی گفتند و یک صدا فریاد زدند: «به خدا قسم ما از تو جدا نمی شویم و جان خویش را فدایتان می کنیم ما با سر و دست و سینه تو را حفظ می کنیم و آنگاه که کشته شدیم وظیفه خویش را انجام داده و به پایان رساندیم.»

پس از این سخنان، امام (ع) خطاب به اصحاب خود فرمودند: «به درستی که من فردا کشته خواهم شد و تمامی شما که همراه من هستید نیز کشته خواهید شد.» اصحاب حضرت(ع) گفتند: «الحمدلله الذی أکرمنا بنصرتک و شرفنا بالقتل معک أولا ترضی ان نکون معک فی درجتک یا ابن بنت رسول الله؛ خدا را شکر که ما را به یاری تو عزت بخشید و ما را به واسطه شهادت همراه شما شرف بخشید؛ ای پسر دختر رسول خدا(ص) آیا راضی نمی شوید که ما نیز با شما در یک درجه از بهشت باشیم.» پس امام(ع) به آنان ملاطفت کرده و برای شان دعای خیر کرد. در این هنگام برادرزاده اش - قاسم بن حسن(ع)- برخاست و گفت: «آیا من هم کشته خواهم شد». پس امام(ع) از باب دلسوزی به او فرمود: «ای پسر برادرم! مرگ در نزد تو چگونه است؟» گفت: «یا عم احلی من العسل؛ ای عمو مرگ در نزدم شیرین تر از عسل است.» امام(ع) فرمود: «عمو به فدای تو باد؛ بله به خدا قسم مرگ شیرین است. آری تو نیز کشته خواهی شد آن هم پس از رنجی سخت، و پسرم عبدالله[رضیع] نیز کشته خواهد شد.»

قاسم گفت: «ای عمو! مگر لشکر دشمن به خیمه ها هم حمله می کنند که عبدالله شیرخوار هم شهید می­شود؟» امام(ع) فرمود: «عمو به فدایت؛ عبدالله زمانی کشته خواهد شد که دهانم از شدت عطش خشک شود و به خیمه ها آمده آب یا شیر طلب کنم و چیزی نیابم، فرزندم عبدالله را طلب می کنم تا از رطوبت دهانش بنوشم، چون او را نزد من آورند قبل از آنکه لبانم را بر دهان او بگذارم، شقاوت پیشه ای از لشکریان دشمن، گلوی فرزند شیرخوارم را با تیر می درد و خونش بر روی دستانم جاری می شود، در آن هنگام دست به آسمان بلند کرده از خداوند طلب صبر و بردباری می نمایم و به ثواب مصیبت او دل می بندم، در این حال نیزه های دشمن مرا به سوی خود خواهد خواند و آتش از خندق پشت خیمه ها زبانه خواهد کشید و من بر آنها حمله خواهم کرد و آن لحظه، تلخ ترین لحظه دنیاست و آنچه خدا خواهد، واقع خواهد شد.»
یاران امام(ع) همگی با شنیدن این سخنان گریستند و بانگ شیون و زاری از خیمه ها بلند شد.

روایت امام سجاد(ع)

از امام سجّاد(ع) روایت شده که پس از سخنرانی امام حسین(ع) و جواب پرشور یاران آن حضرت(ع)، امام(ع) در حقّ آنها دعا کردند و فرمودند: «سرهایتان را بلند کنید و جایگاه خود را ببینید. پس یاران و اصحاب امام(ع) نظر کرده و جایگاه و مقام خود را در بهشت مشاهده کردند. امام(ع) جایگاه هر کدام از یاران را به آنها نشان می داد و می فرمود: ای فلانی این منزل تو است و ای فلانی این منزل توست. پس یاران امام(ع) با سینه و صورت به استقبال شمشیر و نیزه می رفتند تا زودتر به درجات و منازلی که دیده بودند برسند.»

پس از پایان جلسه، «بریر بن خضیر» از حضرت(ع) اجازه خواست تا برود و عمر بن سعد را موعظه کند، امام(ع) پذیرفت. آنگاه بریر نزد عمر بن سعد رفت و به چادرش وارد شد و بدون آنکه سلام کند نشست. عمر خشمگین شد و گفت: «ای برادر همدانی چه چیز تو را از سلام کردن بر من باز داشت؟ آیا مسلمان نیستم و خدا و رسولش را نمی شناسم و به حق گواهی نمی دهم؟» بریر گفت: «اگر آن طور که تو می گویی خدا و پیغمبر شناس بودی عازم کشتن خاندان پیامبر(ص) نمی گشتی وانگهی این فرات زلال است که امواجش مانند شکم مار درهم می پیچد و حیوانات عراق از آن می نوشند؛ اما حسین بن علی(ع) - و برادران و زنان و خاندانش- از تشنگی می میرند. تو آنان را از نوشیدن آب فرات مانع گشته ای و فکر می کنی که خدا و رسول(ص) او را می شناسی؟» عمر سعد اندکی سر به زیر انداخت و آنگاه سرش را بلند کرد و گفت: «ای بریر به خدا قسم یقین دارم که هر کس با آنان بجنگد و حقشان را غصب کند ناگزیر در آتش است؛ ولی ای بریر آیا از من می خواهی که ولایت ری را واگذارم که به دیگری برسد؟ به خدا سوگند نفس من چنین چیزی را نمی پذیرد.» آنگاه گفت: «عبیدالله به جای قوم خویش مرا به اجرای نقشه ای فرا خواند که اینک در پی انجام آنم به خدا سوگند، می دانم و سرگردانم و میان دو خطر خویش اندیشناکم آیا ملک ری را رها کنم، در حالی که آرزوی من است یا آنکه گناه قتل حسین(ع) را به گردن گیرم؟ در کشتن حسین(ع) آتشی است که جلوگیری از آن ممکن نیست و ملک ری نور چشم من است.» پس بریر نزد امام(ع) بازگشت و گفت: «ای فرزند رسول خدا(ص)، عمر بن سعد در برابر ملک ری به کشتن تو رضایت داده است.»
 
تأکید مجدد یاران امام(ع) بر عهد و پیمان خود

نقل شده که در نیمه های شب، امام حسین(ع) جهت بازدید و بررسی تپه ها و گردنه های اطراف خیام از خیمه خارج شد. «نافع بن هلال» امام(ع) را دید و از ترس اینکه نکند حادثه ای برای حضرت(ع) رخ دهد آهسته به دنبال ایشان به راه افتاد. امام(ع) متوجه حضور نافع شدند پس از او پرسیدند: «چرا از خیمه بیرون آمدی؟» نافع گفت: «ای فرزند رسول خدا(ص)! خروج شما از خیمه گاه به طرف این سپاه طغیانگر، مرا به وحشت انداخته است.» امام(ع) فرمود: «من از خیمه بیرون آمدم تا پیش از حمله فردا، از این تپه ها و بلندی ها و پستی ها بازدید کنم.» پس از انجام بازرسی های لازم، حضرت(ع) به سوی خیمه برگشتند.

ایشان در حالی که دست نافع را گرفته بود به او فرمود: «آیا نمی خواهی در این شب تار از بین دو کوه بگذری و جان خودت را نجات دهی؟» نافع خود را به روی قدم های امام(ع) انداخت، و در حالیکه بر آن بوسه می زد گفت: «انّ سیفی بالفٍ و فرسی مثله، فوالله الّذی منّ بک علیّ لا فارقتک حتّی یکلا عن فریٍ و جریٍ؛ شمشیری دارم که به هزار درهم می ارزد و اسبی دارم که به همین اندازه می ارزد، پس به آن خدایی که بر من به حضور در رکاب شما منت نهاد سوگند، هرگز تا هنگامی که شمشیرم به کار آید از شما جدا نمی شوم.»

پس از آن گفتگو امام(ع) به اردوگاه برگشتند و وارد خیمه خواهرش زینب(س) شدند. نافع بن هلال نیز در کنار خیمه به انتظار امام(ع) نشسته بود. در این هنگام نافع شنید که حضرت زینب(س) به امام(ع) عرض کرد: «آیا شما یارانتان را آزموده اید؟ از این نگرانم که آنان نیز به ما پشت کنند و در هنگامه درگیری شما را تسلیم دشمن کنند»، امام(ع) در پاسخ فرمود: «والله لقد بلوتهم فما وجدت فیهم الا الاشوس الاقعس یستأنسون بالمنیّة دونی، استیناس الطّفل الی محالب امّه؛ به خدا سوگند، اینها را امتحان کرده ام پس آنان را مردانی یافتم که سینه سپر کرده اند، به گونه ای که مرگ را به گوشه چشمانشان می نگرند و به مرگ در راه من چنان شیرخواره به سینه مادرش انس دارند.»

نافع با شنیدن این سخن گریان شده نزد حبیب بن مظاهر رفت و داستان گفت و گوی امام(ع) و خواهرش را برای او باز گفت. حبیب گفت: «به خدا سوگند، اگر منتظر امر امام(ع) نبودم، همین حالا با این شمشیرم به سپاه دشمن حمله ور می شدم» نافع به حبیب گفت: «من نزد خواهرشان بوده ام! گمان می کنم باید خاطر بانوان حرم را از وفاداری خود آسوده سازیم. آیا می توانی یارانت را جمع کنی تا نزد آنها رفته خیالشان را آسوده کنیم؟» «حبیب» از جای برخاست و فرمود: «ای یاران مردانگی! ای شیران! چون شیران شرزه از خیمه گاهتان به در آیید»، سپس به بنی هاشم گفت: «به خیمه های خویش باز گردید(امیدوارم که) چشمانتان بیدار مباد»، بعد از آن به اصحاب خود نظر کرد و آنچه را که از نافع شنیده بود، بازگو کرد. همگی گفتند: «به آن خدایی که بر ما منت نهاد که در این جایگاه قرار بگیریم، اگر انتظار فرمان حسین(ع) نبود، اکنون با شتاب بر آنان حمله می کردیم تا که جان خویش را پاک و چشم را روشن سازیم».

حبیب از خداوند بر آنان طلب خیر کرد و گفت همراه من بیایید تا که نزد بانوان حرم برویم و خاطرشان را آسوده سازیم. او به راه افتاد و یاران، از پی اش به راه افتادند. حبیب به نزدیک حرم اهل بیت(ع) رسیده و فریاد زد: «ای حریم رسول خدا(ص)! این شمشیرهای جوانان و جوانمردان شماست که به غلاف نخواهد رفت تا اینکه گردن بدخواهان  شما را بزند. این نیزه های پسران شماست، سوگند یاد کرده اند که آن را تنها در سینه کسانی که از دعوتتان سر بر تافته­اند فرو برند»، در این هنگام زنهای حرم از خیمه هایشان گریان خارج شدند و گفتند: «ای پاکان! از دختران رسول الله(ص) و نوامیس امیرالمؤمنین(ع) حمایت کنید» در آن حال همه منقلب و گریان شده بودند و به دنبال این سخن، همه اصحاب گریستند.

گفتگوی امام حسین(ع) و زینب کبری(س)

از امام سجاد(ع) روایت شده که: «در آن شبى كه فرداى آن، پدرم به شهادت رسيد در خیمه نشسته بودم و عمه‏ام زينب(س) از من پرستارى مي­كرد، در آن هنگام پدرم از يارانش كناره گرفت و به خيمه خود رفت و جوين‏[1] - غلام ابوذر غفارى- نزدش بود و سرگرم تعمیر و اصلاح شمشير آن حضرت(ع) بود. در این هنگام پدرم این اشعار را بر زبان جاری ساخت:
 یا دهر افّ لک من خلیل                    کم لک بالاشراق و الاصیل
من صاحب و طالب قتیل                    و الدّهر لا یقنع بالبدیل
 و انّما الامر الی الجلیل                      و کلّ حی سالک سبیلی
«ای روزگار، اف بر تو باد با این دوستی­ات؛ چه اندازه تو در صبحگاهان و شامگاهان از دوستان و خواستاران خود را به کشتن می­دهی و از آنها به عوض و بدلی هم قانع نمی­شوی. به درستی که کارها به دست خدای جلیل است و هر زنده­ای سالک این طریق است(همه فانی­اند جز ذات حق تعالی)»

ایشان دو يا سه بار، اين شعر را تکرار کردند تا آن جا كه فهميدم و دانستم كه منظورش چيست. پس گريه، راه گلويم را بست؛ ولى بغضم را فرو خوردم و هيچ نگفتم و دانستم كه به زودی بلا، نازل خواهد شد؛ امّا عمه­ام نيز آنچه را که من شنيدم، شنيد و چون مانند ديگر زنان، دلْ نازك و بی­تاب بود، نتوانست خود را نگاه دارد. پس از جا جسته و در حالى كه لباسش را بر روى زمين می­كشيد و سخت درمانده شده بود، خود را به امام(ع) رساند و گفت: وا مصيبتا! كاش پیش از این مرگم فرا رسیده بود. امروز، [گويى] مادرم فاطمه(س) و پدرم على(ع) و برادرم حسن(ع)، از دنيا رفته‏اند، اى جانشينِ گذشتگان و پناه بازماندگان.
[امام] حسين(ع) به او نگاهی كرد و فرمود: «خواهرم، شيطان، بردباری­ات را نبرد و شكيبایي­ات را از دستت نربايد.» زينب(س) گفت: «اى اباعبداللّه پدر و مادرم به فدايت، خود را آماده كشته شدن كرده­اى جانم به فدايت.» اشك در چشمان [امام] حسين(ع)، جمع شد و فرمود: «اگر مرغ قطا را در آشيانه‏اش به حال خود مى‏گذاردند [آسوده] مى ‏خوابيد.»

زينب(س)گفت: «واى بر من؛ آيا تو به ناچارى تن به مرگ داده‏اى؟ اين بيشتر دلم را می­ سوزاند، و بر من سخت‏تر و ناگوارتر است.» آن گاه، به صورت خود زد و گريبان، چاك كرد و بيهوش بر زمين افتاد. امام(ع) برخاسته آب به روى خواهر پاشيد و به او گفت: «خواهرم، از خدا پروا كن و به تسلّى بخشىِ او، خاطر آسوده­دار. بدان كه زمينيان، می­ميرند و آسمانيان، باقى نمی­مانند و هر چيزى، از ميان می­رود، جز ذات خدا كه با قدرتش، زمين را آفريده است، و مردم را برمی­انگيزد تا همه، باز گردند و اوست يگانه و يكتاى بى‏همتا. جد و پدر و مادر و برادرم همگی بهتر از من بود (و همه از اين دنيا رفتند) و سرمشق من و آنان و هر مسلمانى، پيامبر خدا(ص)  است.»

امام(ع) خواهرش را با اين سخنان و مانند آن دلدارى داد و به او فرمود: «خواهرجان تو را قسم مي­دهم كه در عزایم، گريبان چاك ندهی و صورت نخراشی و چون به شهادت رسیدم، ناله و فغان نكنی.»
پس از اینکه عمه ام آرام گرفت پدرم، او را نزدیک من آورد و در كنارم نشاند و آنگاه به نزد ياران خويش رفت...»
 
اقدامات نظامی امام(ع) در شب عاشورا

امام حسین(ع) در این شب، در کنار سایر مسائل، از انجام اقدامات مؤثر نظامی نیز غافل نبودند. نقل شده که در نیمه شب عاشورا، ابا عبدالله الحسین(ع) خود به تنهایی، از خیمه خارج شد تا از بلندی ها و پستی های اطراف بازدید کرده، تمهیدات لازم را تا پیش از حمله فردا، فراهم آورد. حضرت(ع) پس از انجام بازرسی، به سوی اردوگاه بازگشتند.

در این شب، به فرمان امام(ع)، اصحاب و یاران در اطراف اردوگاه حضرت(ع)، گودالى شبيه خندق حفر کردند و به دستور ايشان، پر از هيزم و خار و خاشاک کردند. امام(ع) به یارانش دستور دادند به محض حمله دشمن، آن چوب ها و نی ها را آتش بزنند تا در زمان اشتغال به جنگ، آتش مانع حمله دشمن از پشت سر و دست­اندازی به حرم اهل بیت(ع) شود. این تدبیر در روز عاشورا برای اصحاب امام(ع) بسیار سودمند بود.
حضرت(ع) همچنین به اصحاب دستور دادند که چادرهایشان را به هم نزدیک و طنابهای خیمه ها را در هم داخل کنند و آنها را چنان نصب كنند که خود در میان چادرها باشند و با دشمن از یک سو رو در رو گردند به طوری که چادرها پشت سر و در راست و چپ­شان واقع باشد و جز سمتی که دشمن از آنجا می آید همه طرف بسته باشد. پس از آن امام(ع) به جایگاه خویش بازگشت و تمام شب را سرگرم نماز و استغفار و دعا و تضرع بود. اصحاب وی نیز به مواضع خود برگشته شب را به نماز و دعا و استغفار به سر آوردند.
 
 شب عاشورا، شب راز و نياز

شب عاشورا، شب راز و نياز امام حسين(ع) و يارانش، به درگاه الهی بود. نقل شده که امام(ع) و يارانش، تمام این شب را به راز و نياز و ركوع و سجود و قيام و قعود و استغفار به سر آورده و در ذکر و عبادت زمزمه هايى[بدون وقفه] مانند زنبور عسل داشتند.از ضحاك بن عبداللَّه مشرقى در بیان حوادث و وقایع این شب نقل شده که  می­گفت: «در شب عاشورا حسين(ع) و يارانش تمام  شب را بيدار بودند و به مناجات با خداوند برخاسته نماز مى‏خواندند و آمرزش مى ‏طلبیدند.» امام حسين(ع) با صدای بلند قرآن می­خواند تا اینکه به این آیه رسید:

«وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ * ما كانَ اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلى‏ ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتَّى يَمِيزَ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ....؛ آنها که کافر شدند(و راه طغیان پیش گرفتند) تصور نکنند اگر به آنها مهلت می­دهیم به سودشان است ما به آنها مهلت می­دهیم فقط برای اینکه بر گناهان خود بیفزایند و برای آنها عذاب خوار کننده­ای(آماده شده)است*‏ چنین نبود که خداوند مؤمنان را به همان گونه که شما هستید واگذارد مگر آن که ناپاک را از پاک جدا سازد....»

شب عاشورا و شوخ طبعی یاران

در برخی از گزارشات تاریخی، از شادی و سرزندگی زاید­ الوصف برخی از یاران امام(ع)، در شب عاشورا سخن به میان آمده است. نقل شده در این شب، حبیب بن مظاهر بسیار  شادمان و خرسند بود از این­رو بسیار بذله­ گو و شوخ طبع شده، با اصحاب و یاران امام(ع) شوخی می­کرد. «یزید بن حصین» به او خرده گرفت و گفت: «ای برادر! الآن چه وقت شوخی است؟» حبیب گفت: «کجا از این جا برای شادمانی سزاوارتر است؟ در حالی که تنها فاصله ما با حورالعین، حمله این قوم بر ماست تا که شمشیرها را از نیام برکشند.»

پیوستن گروهی از یاران عمر بن سعد به امام(ع)

روایت شده که پس از رد پیشنهادهای امام(ع) از سوی سران سپاه کوفه و قطعی شدن جنگ، 32 نفر از لشكریان عمر بن سعد به این امر اعتراض کرده شبانه از لشکر ابن سعد جدا شدند و به سپاه امام(ع) پیوستند.
 
رؤياى امام(ع) در سحرگاه عاشورا

سحرگاهان امام(ع) پس از زدن چرتی کوتاه بیدار شد و فرمود: «آیا می­دانید که اینک در خواب چه دیدم؟» اصحاب گفتند: «چه دیده­ای یابن رسول الله(ص)؟» فرمود: «سگانی را دیدم که به من حمله کردند تا مرا پاره پاره نمایند. در میان این سگها، سگی بود دو رنگ که بیش از همه به من حمله می­برد گمان دارم کار کشتن مرا مردی پیسی از میان این قوم بر عهده گیرد. پس از آن جدم رسول خدا(ص) را دیدم در حالی که گروهی از اصحابش با وی بودند او به من فرمود: فرزندم تو شهید آل محمدی و به اهل آسمان و عرشیان مژده آمدن تو را داده­اند امشب به هنگام افطار نزد من خواهی بود، شتاب کن و کار را به تأخیر مینداز! این فرشته­ی اجل است که از آسمان فرود آمده است تا خون تو را گرفته و در شیشه­ای سبز قرار دهد.اين بود تمام آنچه را که من در خواب ديدم پس بی­تردید اجل نزدیک شده و هنگام رحیل و کوچ از این جهان فانی فرا رسیده است.»

*********

كلمات نورانى أباعبدالل‍ه الحسين عليه‌السّلام با اصحاب در شب عاشورا
خبرگزاری مهر- گروه دین و اندیشه: من به تحقيق اصحابى باوفاتر و نيكوتر از اصحاب خود سراغ ندارم و نه خويشاوندانى نيكوكارتر و با حميّت ‏تر و پيوسته‏ تر از اهل بيت و خويشاوندان خود نمی بينم، پس خدا خود از جانب من جزاء و پاداش شما را عطاء بفرمايد.

به گزارش خبرگزاری مهر، علامه حسین حسینی طهرانی در جلد اول کتاب انوارالملکوت می آورد در «ارشاد» مرحوم مفيد رضوان الل‍ه عليه آورده است كه: چون عصر تاسوعا حضرت أباالفضل پيغام لشكر عمر بن سعد را كه در آن، حضرت سيّدالشّهداء را مخيّر نموده بودند بين تسليم امر عبيدالل‍ه بن زياد و بين مناجزه و مقاتله، براى حضرت آورد، حضرت فرمودند:

”ارجِعْ إلَيهِم، فَإنِ استَطَعتَ أن تُؤَخِّرَهُم إلَى غُدوَة و تَدفَعَهُم عَنّا العَشِيَّة لَعَلَّنا نُصَلِّى لِرَبِّنا اللَّيلَة و نَدعُوهُ و نَستَغفِرُهُ، فَهُو يَعلَمُ أنِّى قَد كُنتُ احِبُّ الصَّلاة لَهُ و تِلاوَة كِتابِهِ و كَثرَة الدُّعاءِ و الاسْتِغفارِ.“

«برگرد به سوى آنان شايد بتوانى يك امشبى را از آنان مهلت بخواهى تا ما بتوانيم شب را به نماز و دعا و استغفار به پيشگاه پروردگارمان بگذرانيم. خدا می داند كه من نمازِ براى او و تلاوت كتابش و دعا و استغفار را بسيار دوست می ‏دارم.»

چون حضرت أباالفضل مهلت گرفت و مراجعت نمود، نزديك شب بود كه حضرت سيّد الشّهداء عليه‌السّلام اصحاب را جمع نمود؛ قالَ عَلِىُّ بنُ الحُسَيْنِ زَيْنُ العابِدِينَ عليهما السّلام: ”فَدَنَوْتُ مِنْهُ لأسْمَعَ ما يَقُولُ لَهُمْ و أنا إذْ ذاكَ مَرِيضٌ، فَسَمِعْتُ أبِى يَقُولُ لأصحابِهِ:

اُثنِى عَلَى الل‍ه أحسَنَ الثَّناءِ و أحمَدُهُ عَلَى السَّرّاءِ و الضَّرّاءِ. الل‍همَّ إنِّى أحمَدُكَ عَلَى أن كَرَّمتَنا بِالنُّبُوَّة و عَلَّمتَنا القُرآنَ و فَقَّهتَنا فى الدِّينِ و جَعَلتَ لَنا أسماعًا و أبصارًا و أفئِدَة، فاجعَلنا مِنَ الشّاكِرِينَ. أمّا بَعدُ: فَإنِّى لا أعلَمُ أصحابًا أوفَى و لا خَيرًا مِن أصحابِى و لا أهلَ بَيتٍ أبَرَّ و لا أوصَلَ مِن أهلِ بَيتِى فَجَزاكُمُ الل‍ه عَنِّى خَيرًا. ألا و إنِّى لَأظُنُّ يَومًا لَنا [أنّه آخَرَ يومٍ لَنا] مِن هَؤُلاءِ؛ ألا و إنِّى قَد أذِنتُ لَكُم فَانطَلِقُوا جَمِيعًا فى حِلٍّ لَيسَ عَلَيكُم مِنِّى ذِمامٌ، هَذا اللَّيلُ قَد غَشِيَكُمُ فَاتَّخِذُوهُ جَمَلًا.“

«امام سجّاد زين العابدين عليه‌السّلام می فرمايند: پس من خود را به خيمه اصحاب نزديك كردم تا ببينم پدرم به آنان چه می گويد درحاليكه مريض بودم و در بستر افتاده بودم، پس شنيدم كه به اصحاب چنين می فرمايد:

بهترين درودهاى خود را به پيشگاه خداى متعال عرضه می دارم، و او را در همه حال چه خلوت و چه جلوت مورد ستايش و تقديس قرار می دهم.  بار پروردگارا تو را ستايش می كنم بر اينكه ما را به نبوّت گرامى داشتى و علم قرآن را در سينه ما قرار دادى و ما را در دين خود بصير و فقيه گرداندى و براى ما گوش و چشم و قلب (فهم و بصيرت و اتّصال به ذات خودت) را مقرّر فرمودى، پس ما را از زمره‏ شكرگزاران بر اين نعمتها قرار بده.

امّا بعد: من به تحقيق اصحابى باوفاتر و نيكوتر از اصحاب خود سراغ ندارم و نه خويشاوندانى نيكوكارتر و با حميّت‏تر و پيوسته‏ تر از اهل بيت و خويشاوندان خود نمی بينم، پس خدا خود از جانب من جزاء و پاداش شما را عطاء بفرمايد.

آگاه باشيد كه گمان من بر آن است كه ما آخرين روز از عمر خود را با اين دشمن سپرى می نماييم، بدانيد كه من به شما اجازه خروج و ترك اين سرزمين را می دهم. پس همگى از اينجا برويد و من هيچ تعهّد و التزامى را بر گردن شما نسبت به خود قرار نمی دهم. از سياهى شب بهره گيريد و همچون شترى راهوار به سمت و سوى اهل و ديار خود رهسپار شويد.»

”فَقالَ لَهُ إخوَتُهُ و أبناؤُهُ و بَنُو أخِيهِ و ابنا عَبدِالل‍ه بنِ جَعفَرٍ: لِمَ نَفعَلُ ذَلِكَ لِنَبقَى بَعدَكَ! لا أرانا الل‍ه ذَلِكَ أبَدًا أبَدًا! بَدَأهُم بِهَذا القَولِ عَبّاسُ بنُ عَلِىٍّ عليه‌السّلام و أتبَعَتهُ الجَماعَة عَلَيهِ فَتَكَلَّمُوا بِمِثلِهِ و نَحوِهِ.“

«در اين هنگام برادران و فرزندان برادر و دو فرزند عبدالل‍ه بن جعفر به پدرم گفتند: آيا می خواهى كه پس از تو زنده بمانيم؟ خدا هيچگاه ما را پس از تو زنده نگذارد، ابتداءً ابوالفضل العباس لب به اين سخن گشود و بقيّه اصحاب وخويشان از او متابعت نموده، اين گونه پاسخ امام عليه‌السّلام را دادند.»

”فَقالَ الحُسَينُ عليه‌السّلام: يا بَنِى‏عَقِيلٍ! حَسبُكُمْ مِنَ القَتلِ بِمُسلِمِ بنِ عَقِيلٍ، فَاذهَبُوا أنتُم فَقَد أذِنتُ لَكُم. فَقالُوا: سُبحانَ الل‍ه! ما يَقُولُ النّاسُ؟ يَقُولُون [نَقولُ‏] إنّا تَرَكنا شَيخَنا و سَيِّدَنا و بَنِى عُمُومَتِنا خَيرَ الأعمامِ و لَم نَرمِ مَعَهُم بِسَهمٍ و لَم نَطعَنْ مَعَهُم بِرُمحٍ و لَمْ نَضرِبْ مَعَهُم بِسَيفٍ و لا نَدرِى ما صَنَعُوا. لا و الل‍ه! ما نَفعَلُ ذَلِكَ، و لَكِن نَفدِيكَ بِأنفُسِنا و أموالِنا و أهلِينا و نُقاتِلُ مَعَكَ حَتَّى نَرِدَ مَورِدَكَ، فَقَبَّحَ الل‍ه العَيشَ بَعدَكَ!“

«پس امام حسين عليه‌السّلام روى به فرزندان عقيل نموده و فرمود: اى فرزندان عقيل! شهادت مسلم بن عقيل براى شما كافى است. برويد و من تعهّد شما را از خود برداشتم، آنها گفتند: سبحان الل‍ه ما جواب مردم را چه بدهيم؟ مردم بگويند: ما بزرگ خود و آقا و مولاى خود و پسر عموهاى خود كه مانند آنها وجود ندارد را رها نموديم درحاليكه نه تيرى بسوى دشمن پرتاب نموديم و نه نيزه‏ اى بر آنها وارد نموديم و نه با شمشير در مقام دفع آنان برآمديم و ندانيم چه بر سر آنها آمده است. نه قسم به خدا هيچگاه اين كار را نخواهيم كرد، وليكن جان خود و مال و اهل و عيال خود را فداى تو مى‏كنيم و دوشادوش تو با آنها به جنگ برمى‏ خيزيم تا خداى متعال ما را به همانجا كه تو را مى‏ برد برساند، سياه باد روزگارى كه بدون تو سپرى نمایيم.»

”و قامَ إلَيهِ مُسلِمُ بنُ عَوسَجَة فَقالَ: أ نَحنُ نُخَلِّى عَنكَ؟! و بِما نَعتَذِرُ إلَى الل‍ه فى أداءِ حَقِّكَ؟ أما [لا] و الل‍ه حَتَّى أطعَنَ فى صُدُورِهِم بِرُمحِى و أضرِبَهُمْ بِسَيفى ما ثَبَتَ قائِمُهُ فى يَدِى؛ و لَو لَم يَكُنْ مَعِى سِلاحٌ اقاتِلُهُم بِهِ لَقَذَفتُهُم بِالحِجارَة! و الل‍ه لا نُخَلِّيكَ حَتَّى يَعلَمَ الل‍ه أنّا قَد حَفِظنا غَيبَة رَسولِهِ [رَسولِ الل‍ه‏] فيكَ! أما و الل‍ه لَو عَلِمتُ أنِّى اقْتَلُ ثُمَّ احيَى ثُمَّ احرَقُ ثُمَّ احيَى ثُمَّ اذرَى، يُفعَلُ ذَلِكَ بِى سَبعِينَ مَرَّة! ما فارَقتُكَ حَتَّى ألقَى حِمامِى دُونَكَ؛ و كَيفَ لا أفعَلُ ذَلِكَ و إنَّما هِىَ قَتلَة واحِدَة ثُمَّ هِىَ الكَرامَة الَّتِى لا انقِضاءَ لَها أبَدًا!“

«در اين هنگام مسلم بن عوسجه برخاست و خطاب به حضرت عرض كرد: آيا مى‏گویى از تو دست برداريم؟ در اين صورت چه عذرى را به پيشگاه خداى متعال نسبت به اداء حقّ تو بر ما می توانيم ارائه دهيم؟ قسم به خدا آنچنان در راه حمايت از تو پاى فشارى خواهم كرد كه تا نيزه‏ هاى خود را در قلب اين از خدا بیخبران وارد نكنم و تا شمشير در دست دارم و زندگانى از آنان نستانم از پاى نخواهم نشست، و اگر سلاح خود را از دست دادم حتّى با سنگ با آنان به مقابله و نبرد برخواهم خاست. قسم به خدا هرگز تو را رها نخواهيم ساخت تا خدا بداند كه ما پس از پيامبرش حريم او را در فقدان او حفظ نموديم. قسم به خدا اگر بدانم كه كشته خواهم شد، سپس زنده شوم، آنگاه مرا بسوزانند، باز زنده شوم، سپس بدنم را متلاشى و پراكنده سازند و اين داستان تا هفتاد مرتبه تكرار گردد؛ دست از يارى تو برنخواهم داشت تا مرگ مرا دريابد. و چگونه به اين كار رضايت ندهم، چرا كه اين مرگ فقط يكبار است، امّا در عوض موجب سعادت و رستگارى ابدى و كرامت دائم نزد خداى تعالى خواهد بود.»

”و قامَ زُهَيرُ بنُ القَينِ رَحمة الل‍ه عَلَيه فَقالَ: و الل‍ه لَوَدِدتُ أنِّى قُتِلتُ ثُمَّ نُشِرتُ ثُمَّ قُتِلتُ حَتَّى اقتَلَ هَكَذا ألفَ مَرَّة، و إنَّ الل‍ه عزّوجلّ يَدفَعُ بِذَلِكَ القَتلَ عَن نَفسِكَ و عَن أنفُسِ هَؤُلاءِ الفِتيانِ مِن أهلِ بَيتِكَ!“

«زهير بن قين رحمة الل‍ه عليه برخاست و عرض كرد: قسم به خدا دوست داشتم اى كاش كشته می شدم و اجزاء بدنم منتشر و پراكنده می گرديد، آنگاه دوباره كشته می شدم تا هزار بار، بلكه خداى متعال با اين عمل تو را و اين جوانان از اهل بيتت را از كشته شدن محفوظ بدارد.»

”و تَكَلَّمَ جَماعَة أصحابِهِ بِكَلامٍ يُشبِهُ بَعضُهُ بَعضًا فى وَجهٍ واحِدٍ، فَجَزاهُمُ الحُسَينُ عليه‌السّلام خَيرًا و انصَرَفَ إلَى مِضرَبِهِ.“

«ساير اصحاب نيز هر كدام به نوبه خود نظير همين تعبيرها را خطاب به حضرت عرض نمودند، پس سيّد الشهداء براى آنان دعا فرمود و به خيمه خود بازگشت.»


*********

ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة/
جریان نیم روز عاشورا/ سلام بر آن مظلومى كه خونش مباح گرديد
عمر بن سعد در حالی که همه سپاهیانش را مورد خطاب قرار داده بود، فریاد زد: «این فرزند انزع البطین (از القاب امام علی(ع) به معنی برکنار از شرک و باطنی از علم) است، و این پسر کشنده عرب است. از هر طرف به او حمله کنید». ناگهان چهار اسب تیرانداز امام را محاصره کردند. در این محاصره بین امام و خیمه‌گاه فاصله انداختند. امام به آنها نهیب زد: «ای پیروان خاندان ابی سفیان! اگر دین ندارید و از روز بازگشت نمی‌هراسید، پس در دنیای خود آزاده باشید و به (روش) نیاکان خود باز گردید، اگر عرب هستید، همان طور که اینگونه می‌پندارید.» شمر صدا زد: «ای پسر فاطمه! چه می‌گویی؟» امام فرمود: «من و شما با هم می‌جنگیم، زنان گناهی ندارند. تا زنده‌ام تجاوزکاران و سرکشان و نادانان خود را از تعرض به حرم من باز دارید.»

آمادگی لشکریان

با فرا رسیدن صبح عاشورا، امام(ع) به همراه یارانش نماز صبح خود را اقامه کردند. پس از اقامه نماز، حضرت(ع) صفوف نیروهای خود را كه 32 نفر سواره و 40 تن پياده بودند منظم کرد. ایشان «زهیر بن قین» را فرمانده جناح راست لشکر و «حبیب بن مظاهر» را بر میسره سپاه خود امیر کرد و پرچم جنگ را به دست برادرش عباس(ع) سپرد. به دستور امام(ع) اصحاب خيمه ها را در پشت سر خود قرار داده، اطراف آن را كه پيش از آن خندق حفر کرده بودند از هيزم و نی پر نموده آتش زدند تا مانع تهاجم دشمن از پشت سر گردند.

در آن سوی میدان نیز، عمر بن سعد نماز صبح خود را به جای آورد و فرماندهان سپاهش را معین نمود و آماده نبرد با اباعبدالله الحسین(ع) و یارانش گردید. نقل شده که چون چشم امام(ع) به انبوه سپاه دشمن افتاد دستانشان را به دعا بلند کردند و فرمودند: «اللّهمّ انت ثقتی فی کلّ  کرب و رجائی فی کلّ شدّة، و انت لی فی کلّ امر نزل بی ثقة وعدّة، کم من همّ یضعف فیه الفؤاد و تقل فیه الحیلة و یخذل فیه الصدیق و یشمت فیه العدوّ بک و شکوته الیک رغبة منّی الیک عمّن سواک ففرّجته و کشفته فانت ولیّ کلّ نعمة و صاحب کلّ حسنة و منتهی کلّ رغبة؛ خداوندا تویی تكيه گاهم در هر سختى، و اميدم در هر گرفتارى. و در گرفتاریها امیدم تنها به توست چه بسیار غم که تاب از دل می برد و برای زدودنش راهی نیست. چه غم هایی که در آن دوستان رهایمان می کنند و دشمن، شماتت مى كند و من از سرِ رغبت به تو، و نه ديگران، شكايتش را نزد تو آورده ام و تو در آن، برايم گشايش قرار داده ­اى و آن را بر من هموار نمودی. پس تویی ولىّ هر نعمت و از آن توست همه خوبی ها و تویی نهايت هر مقصودى.»

سپاه عمر بن سعد آماده نبرد شد و گروهی از سواران دشمن اسبهاى خود را در اطراف خيمه‏ هاى امام حسين(ع) به جولان درآورده از پشت به خیام امام(ع) نزدیک شدند؛ اما چون چشمشان به خندق و آتش شعله ور آن افتاد یکی از آنان که غرق در سلاح بود نزدیک آمد و نگاهی به خیمه ها و سپس نگاهی به آتش افکند. پس چاره ای جز بازگشت ندید در این هنگام با صدای بلند فریاد زد: «ای حسین(ع) پیش از فرا رسیدن قیامت سوی آتش شتافته ای.» امام(ع) فرمود: «این کیست؟ گویا شمر بن ذی الجوشن است» گفتند: «خداوند کارت را به صلاح آورد خود اوست.»  فرمود: «ای پسر زن بزچران، تو به جای گرفتن در آتش سزوارتری» در این هنگام «مسلم بن عوسجه تیری» در کمان گذاشت و به حضرت(ع) عرض کرد: «این فاسق از دشمنان خداوند و بزرگ ستمگران است اینک خداوند شما را بر او مسلط کرده است[اگر اجازه بفرمایید هم اکنون او را به هلاکت می­رسانم]»؛ اما امام(ع) او را از این کار باز داشتند و فرمودند: «چنین مکن که دوست ندارم من آغازگر جنگ باشم».
 
سخنرانی بریر در صبح عاشورا

پیش از آغاز جنگ امام حسین(ع) برای اتمام حجت با لشکر کوفه، سوار بر اسب شده همراه با گروهی از يارانش به سوي لشكر دشمن، پيش آمد «بریر بن خضیر» جلوي ايشان بود، امام(ع) به او فرمود: «اي بُرَير با اينان سخن بگو و آنان را نصيحت كن» پس بریر در برابر سپاه عمر بن سعد قرار گرفت و خطاب به ایشان چنین گفت: اي مردم از خدا بترسید اینک خاندان محمد(ص) به ميان شما آمده ­اند و اينان، فرزندان و خاندان و دختران و حرمِ (نزديكانِ) او هستند. آنچه در دل دارید بر زبان آورید و بگوييد كه مي­ خواهيد با آنان، چه كنيد؟» گفتند: «مي­ خواهيم كه آنان را در اختيار امير عبيداللّه بن زياد بگذاريم تا درباره ايشان، نظر دهد.»

بُرَير گفت: «آيا راضي نمي­ شويد كه ايشان به همان جايي كه از آن آمده ­اند باز گردند؟ واي بر شما، اي كوفيان! آیا نامه­ هايي را كه براي آنان فرستاديد و تعهدهايي را كه از جانب خود به ايشان داديد وخدا را بر آن گواه گرفتيد، فراموش كرده ­ايد، و خدا براي گواهي دادن، كافي است. واي بر شما! خاندان پيامبرتان را دعوت كرديد و پنداشتید كه جانتان را در راهشان فدا مي­ كنيد؛ امّا چون نزد شما آمدند، آنان را به عبيداللّه تسلیم کردید و بین آنان و آب جاري فرات كه يهود و نصارا و مجوس از آن مي­ نوشند، و سگها و خوکها در آن می­ غلتند، فاصله انداختید. پس از محمّد(ص)، چه بدرفتاری‌ها که با خاندانش نکردید. شما را چه شده است؟ خداوند، روز قيامت شما را سيراب نكند چه بد مردمانی هستيد.»

در این هنگام عده­ ای از میان لشکر به او گفتند: «ای فلان! ما نمی­ فهمیم تو چه می­ گویی» بُرَير گفت: «سپاس خدای را که بینش مرا بیش از شما قرار داد. پروردگارا! من از رفتار این قوم بیزارم، تو خود تیرهایی در بین آنها بیفکن که تو را در حالی که از آنان غضبناک باشی،  ملاقات کنند» پس سپاه عمر بن سعد به سوي او تيراندازي کردند و بُرَير مجبور شد به عقب باز گردد.
 
سخنرانی امام حسین(ع) در صبح عاشورا

سپس امام(ع) شتر خود را طلب کرد و سوار بر آن شده رو در روی سپاه دشمن با صدای بلند به طوری که بیشتر مردم حاضر در لشکر عمر بن سعد صدای آن حضرت(ع) را می­ شنیدند آغاز به سخن کرد و فرمود:
 ای مردم سخن مرا بشنوید و در جنگ شتاب نکنید تا شما را به چیزی که ادای آن بر من واجب است و حق شما بر من است، موعظه کنم و حقیقت امر را با شما در میان بگذارم. اگر انصاف دادید سعادتمند خواهید شد و اگر نپذیرفته و از مسیر عدل و انصاف کناره گرفتید تصمیم خود را عملی سازید و با ما بجنگید. همانا ولى من آن خدائى است كه قرآن را فرو فرستاد و اوست سرپرست و يار مردمان شايسته.» سپس حمد و ثناى پروردگار را به جا آورد، و به آنچه شايسته بود از او ياد كرد و بر پيغمبر خدا(ص) و فرشتگانش و پيغمبران الهی درود فرستاد. اهل حرم چون سخن امام(ع) را شنیدند صدا به گریه و زاری بلند نمودند، پس امام(ع) حضرت عباس(ع) و علی اکبر(ع) را فرستاد تا آنان را ساکت کنند. سپس ادامه دادند و فرمودند:

«اما بعد؛ ای مردم نسب مرا به یاد آورید و ببینید کیستم و به خود آیید و خود را ملامت کنید و نیک بنگريد که آیا کشتن و شکستن حرمت من رواست؟ آیا من پسر دختر پیامبر(ص) شما و فرزند جانشین و پسر عم او نیستم؟ همان کسی که اول از همه ایمان آورد و رسول خدا(ص) را به آنچه از جانب خدای آورده بود تصدیق کرد؟ آیا حمزه سیدالشهداء عموی من نیست؟ و آیا جعفر طیار كه با دو بال در بهشت پرواز می­ كند عموى من نيست؟ آیا شما نمی­ دانید که رسول خدا(ص) درباره­ من و برادرم فرمود: این دو سرور جوانان اهل بهشتند؟ پس اگر تصديق سخن مرا بكنيد حق همان است، به خدا قسم از روزى كه دانسته‏ ام خداوند دروغگو را دشمن می­ دارد هرگز سخنی به دروغ نگفته­ ام، اما اگر کلام مرا باور ندارید و در صداقت گفتار من شک دارید در ميان شما كسانى هستند كه اگر از آنان بپرسيد گفتار مرا تأیید می­ کنند از جابر بن عبدالله انصاری و ابوسعید خدری و سهل بن سعد ساعدی و زید بن ارقم و انس بن مالک بپرسید تا برای شما آنچه را که از رسول خدا(ص) درباره من و برادرم شنیده ­اند بازگو کنند تا صدق گفتار من برای شما ثابت گردد آیا این گواهی ها و شهادت­ها مانع از ریختن خون من نمی­ شود؟»

در این هنگام شمر بن ذی الجوشن به سخن آمد و گفت: «اگر چنین است که تو گویی من هرگز خدای را با عقیده راسخ عبادت نکرده ­ام.» حبیب بن مظاهر گفت: «به خدا سوگند که تو را می­ بینم خدا را با تزلزل و تردید بسیار پرستش می­ کنی و من گواهی می ­دهم که تو راست می ­گویی و نمی ­دانی که او چه می ­گوید خدای بزرگ بر دل تو مهر غفلت نهاده است.»

امام(ع) فرمود: «اگر در اين سخن هم ترديد داريد آیا شما در این نیز شک دارید که من پسر دختر پیامبر(ص) شمایم؟ به خدا سوگند که از مشرق تا مغرب زمین فرزند دختر پیامبری(ص) به جز من نیست واى بر شما آيا كسى از شما را كشته ‏ام كه خون او را از من طلب می­ کنید؟ يا مالى از شما برده ‏ام؟ يا جراحتى از من بر شما وارد آمده که تقاص آن را از من مي­ خواهيد؟» در این هنگام  لشکر کوفه همه خاموش بودند و سخنى نمی­ گفتند.

پس از آن حضرت(ع) به سخنانش ادامه دادند و فرياد زدند: «اى شبث بن ربعى، و اى حجار بن ابجر، و اى قيس بن اشعث، و اى يزيد بن حارث، آيا شما نبودید که به من نوشتيد: كه ميوه‏ ها رسيده و باغها سرسبز شده و نهرها لبریز گردیده اگر بیایی بر سپاهی که برای یاری­ ات آماده شده وارد خواهی شد؟» قيس بن اشعث گفت: «ما نمی­ دانيم تو چه مي­ گوئى!! ولى به حكم پسر عمويت (یزید بن معاویه) تن در ده، زيرا كه ايشان چيزى جز آنچه تو دوست دارى درباره تو انجام نخواهد داد!؟» امام حسين(ع) فرمود: «تو برادر همان برادری آیا می­خواهی بنی­ هاشم بیشتر از خون مسلم بن عقیل را از تو مطالبه کنند؟ به خدا قسم نه دست خوارى به شما خواهم داد، و نه مانند بندگان فرار خواهم نمود»، سپس فرمود: «اى بندگان خدا همانا من به پروردگار خود و پروردگار شما پناه می­ برم از اينكه آزارى به من برسانيد، به پروردگار خود و پروردگار شما پناه می ­برم از هر سركشى كه به روز جزا ايمان نياورد.» سپس آن حضرت(ع) شتر خويش را خواباند و از آن پیاده شدند و به عقبة بن سمعان دستور داد آن را عقال كند.
 
سخنرانی زهیر در صبح عاشورا

پس از سخنرانی امام(ع) «زهیر بن قین» در حالی که غرق در سلاح و سوار بر اسبی با دمی پر مو بود قدم سوی دشمن گذارد و به سخنرانی ایستاد و خطاب به مردم کوفه گفت: « ای مردم کوفه، من شما را از عذاب الهی بیم می ­دهم همانا از حقوق مسلمان نسبت به یکدیگر نصیحت و خیرخواهی است و تا لحظه­ ای که شمشیر میان ما و شما نیفتاده است با هم برادریم و بر یک دین و ملتیم و بر ما حق نصیحت دارید؛ اما چون شمشیر در میان افتد و رشته پیوند ما و شما بریده شود ما یک امت و شما امتی دیگرید بدانید که خداوند ما و شما را به وسیله فرزندان پیامبرش -محمد(ص)- امتحان کرده است تا ببیند که نسبت به آنان چگونه رفتار می­ کنیم. و اینک ما شما را به یاری آنان و جنگ با عبیدالله بن زیاد سرکش فرا می­ خوانیم. شما از عبیدالله بن زیاد و پدرش در طول حکمرانی آنان چیزی جز بدی ندیدید اینان بودند که چشمان شما را میل کشیدند، دست و پایتان را بریدند و شما را مثله کردند و بر نخل­ها آویختند بزرگان و قاریان شما همانند حجر بن عدی و یارانش و هانی بن عروه و همتایانش را کشتند.»

در این هنگام سپاه عمر بن سعد او را به باد فحش و ناسزا گرفتند و ضمن ستایش و دعای خیر برای عبیدالله گفتند: «به خدا قسم از اینجا نمی ­رویم تا اینکه مولایت و همراهانش را یا بکشیم و یا تسلیم عبیدالله کنیم.» زهیر گفت: «ای بندگان خدا، فرزند فاطمه(س) از پسر سمیه به دوستی و یاری سزاوارتر است و اگر هم یاری­ اش نمی­ دهید به خدا پناه ببرید و دست به قتل او آلوده نسازید. بیایید حسین بن علی(ع) را با عموزاده­ اش- یزید بن معاویه- به حال خود واگذارید به جانم قسم که یزید بدون کشتن حسین(ع) نیز­، از فرمانبرداری شما خشنود است.»

در این زمان شمر بن ذی ­الجوشن به سوی او تیری افکند و گفت: «ساکت شو خدا ساکتت کند پرگویی­ هایت ما را خسته کرده است.» زهیر گفت: «ای پسر کسی که ایستاده بول می­ کرد من کی با تو سخن گفتم؟ تو یک حیوانی. به خدا سوگند گمان نمی­ برم که تو دو آیه از کتاب خدا را بدانی؛ بدان که در قیامت به ننگ و کیفری دردناک گرفتار خواهی آمد.» شمر گفت: «خداوند هم اینک تو و اربابت را خواهد کشت.» زهیر گفت: «آیا مرا از مرگ می­ ترسانی؟ به خدا سوگند مرگ با حسین(ع) از جاودانگی با شما نزد من محبوبتر است.» آنگاه رو به مردم کرد و با صدای بلند گفت: «ای بندگان خدا مبادا افرادی چنین پست و فرومایه شما را از دین­تان گمراه کنند. به خدا قسم مردمی که خون فرزندان و خاندان محمد(ص) را بریزند و یاوران و مدافعانشان را به قتل برسانند به شفاعت آن حضرت(ص) نخواهند رسید.» در این میان مردی از میان سپاه امام(ع) فریاد برآورد که: «اباعبدالله(ع) می­ فرماید برگرد همان طور که مؤمن آل فرعون قومش را نصیحت کرد[و به حالشان سودمند نیفتاد] تو نیز اینان را نصیحت کردی و اگر فایده ­ای داشته باشد همین اندازه کافی است.»

توبه حر

حر بن يزيد ریاحی چون تصميم کوفیان را برای جنگ با آن حضرت(ع) جدی ديد نزد عمر بن سعد رفت و به او گفت: «آيا تو می­ خواهی با اين مرد(امام حسین(ع)) بجنگی؟» گفت: «آرى به خدا قسم چنان جنگى بكنم كه آسان­ترين آن افتادن سرها و بريدن دستها باشد» حر گفت: آیا به هیچ کدام از پیشنهادهایی که داد راضی نیستید؟ عمر گفت: اگر کار دست من بود می­ پذیرفتم؛ ولی چه کنم که امیرت رضایت نمی دهد.» پس حر، عمر بن سعد را ترک کرد و در گوشه­ ای از لشكر ايستاد در کنار او یکی از افراد هم قبیله­ اش به نام «قرة بن قیس» ایستاده بود. حر به قره گفت: «آیا اسب خود را امروز آب داده­ ای؟» قره گفت: «نه.» حر گفت: «آیا می­ خواهی آن را سیراب کنی؟» قره گمان کرد حر قصد کناره­ گیری از سپاه ابن­ سعد را دارد و خوش ندارد كه قره او را در آن حال ببيند. پس به حر گفت: «من اسبم را آب نداده ‏ام و اكنون مي ­ر­وم تا آن را آب بدهم.» سپس حر از آنجائى كه ايستاده بود كناره گرفت و اندك اندك به سپاه امام(ع) نزدیک شد . «مهاجر بن اوس» -كه در لشكر عمر سعد بود- به حر گفت: «آیا مي­ خواهى حمله كنى؟»

حر در حالی که می­ لرزید پاسخی نداد. مهاجر که از حال و وضع حر به شک افتاده بود او را مورد خطاب قرار داد و گفت: «به خدا قسم هرگز در هيچ جنگى تو را به اين حال نديده بودم اگر از من می­ پرسیدند: شجاعترین مردم كوفه كيست از تو نمى ‏گذشتم (و تو را نام مي ­بردم) پس اين چه حالى است كه در تو می ­بینم؟» حر گفت: «بدرستی که خود را ميان بهشت و جهنم مى ‏بينم و به خدا سوگند اگر پاره پاره شوم و مرا با آتش بسوزانند من جز بهشت چیز دیگری را انتخاب نخواهم کرد» حر این را گفت و بر اسب خود نهیب زد و به سوی خیمه ­گاه امام(ع) حرکت کرد. حر در حالی که سپر خود را وارونه کرده بود به اردوگاه امام(ع) وارد شد. او خدمت امام حسين(ع)  آمد و عرض كرد: «فدايت شوم یابن رسول الله(ص) من آن كسی هستم كه تو را از بازگشت (به وطن خود) جلوگيرى كردم و تو را همراهی کردم تا به ناچار در اين سرزمين فرود آیی؛ من هرگز گمان نمي­ كردم که آنان پيشنهاد تو را نپذيرند، و به اين سرنوشت دچارت كنند، به خدا قسم اگر مي­ دانستم كار به اينجا مي­ك شد هرگز به چنين كارى دست نمی ­زدم، و من اكنون از آنچه انجام داده‏ ام به سوى خدا توبه می كنم، آيا توبه من پذيرفته است؟» امام حسين(ع) فرمود: «آرى خداوند توبه تو را مى ‏پذيرد. اكنون از اسب فرود آى» حر عرض كرد: «من سواره باشم برايم بهتر است از اينكه پياده شوم، ساعتى با ايشان همچنان كه بر اسب خود سوار هستم در يارى تو می­ جنگم، و سرانجام كار من به پياده شدن خواهد كشيد.»

امام حسين(ع) فرمود: «خدايت رحمت كند هر کاری که می­ خواهى انجام بده.» پس حر رو در روی لشكر عمر بن سعد ايستاد و فریاد برآورد: «ای قوم آیا پیشنهاداتی که حسین(ع) به شما کرده باعث نشده تا خداوند شما را از جنگ با او بازدارد؟» گفتند: «سخنت را به امیر عمر[بن سعد] بگو.» حر همین سخن را با عمر بن سعد باز گفت. پس عمر بن سعد گفت: «من به جنگ با حسین(ع) حریصم و اگر راهی دیگر جز این داشتم، همان کار را می ­کردم.» پس حر خطاب به لشکر گفت: «اى مردم كوفه مادرانتان به عزايتان بنشينند؛ آيا اين مرد شايسته را به سوى خود خوانديد و گفتيد: در يارى تو با دشمنانت خواهيم جنگيد، اما اکنون که به سوى شما آمده دست از ياري­اش برداشتيد و در برابر او صف بسته مي­ خواهيد او را بكشيد؟ شما جان او را به دست گرفته راه نفس كشيدن را بر او بسته‏ ايد، و از هر سو او را محاصره كرده‏ ايد و از رفتن به سوى زمين‌ها و شهرهاى پهناور خدا جلوگيريش کرده ­اید، آن سان كه همچون اسيرى در دست شما گرفتار شده نه مي­ تواند به نفع خود کاری انجام دهد و نه می­ تواند زيانى را از خود دفع كند. و آب فراتى كه يهود و نصارى و مجوس از آن مى ‏آشامند و خوك‏هاى سياه و سگان در آن مي­ غلطند بر روى او و زنان و كودكان و خاندانش بستيد، تا جائى كه از شدت تشنگى بی­حال افتاده ­اند؛ چه بد رعايت محمد(ص) را درباره فرزندانش كرديد، خدا در روز تشنگى (محشر) شما را سيراب نكند؟» در این هنگام تيراندازان سپاه عمر بن سعد  او را هدف تیرهای خود قرار دادند؛ حر كه چنين ديد به عقب برگشت و پيش روى امام(ع) ايستاد.
 
آغاز جنگ

پس از سخنان امام(ع) و یاران حضرت(ع)، عمر بن سعد پیش آمده غلامش درید(ذوید) را صدا زد و گفت: «ای درید پرچم را پیش آور» پس درید پرچم را جلوتر آورد. سپس پسر سعد تیری به چله کمان نهاد و آن را پرتاب نمود و گفت: «نزد امیر گواهی دهید که من نخستین کسی بودم که تیر انداختم.» به دنبال آن، یارانش به یکباره شروع به تیراندازی کردند. بر اثر این تیراندازی بسیاری از اصحاب و یاران امام حسین(ع) به شهادت رسیدند و نقل شده که هیچ یک از یاران امام(ع) نماند که تیری به بدنش اصابت نکرده باشد. با آغاز تیراندازی دشمن امام حسين(ع) به يارانش فرمود: «خدايتان رحمت كند به سوى مرگى كه چاره­ اى ندارد، برخيزيد كه اين تيرها، پيك­هاى اين قوم به سوى شماست».

پس از پایان تیراندازی، یسار - غلام زیاد بن ابیه- و سالم - غلام عبیدالله بن زیاد- پیش آمدند و مبارز طلبیدند. حبیب بن مظاهر و بریر بن خضیر از جای برخاستند تا به میدان بروند، اما امام حسین(ع) به آنها اجازه نفرمود، عبدالله بن عمیر به پا خاست و از حضرت(ع) اجازه خواست، امام(ع) به عبدالله توجهی کردند و فرمودند: «گمان دارم که او برای جنگ با همتایان خود کفایت کند اگر مایلی برای جنگ با آنان خارج شو » او به میدان رفت و پس از جنگی کوتاه آنها را بکشت و به سوی اباعبدالله بازگشت. در این هنگام عمرو بن حجاج- فرمانده جناح راست لشکر عمر بن سعد- در حالی که به یاران امام(ع) نزدیک می­ شد همرزمان خود را به نبرد تشویق می­ کرد و می­ گفت: «ای اهل کوفه فرمانبرداری و اتحادتان را حفظ کنید و در کشتن کسی که از دین بیرون رفته و با امام(ع) خویش- یزید- مخالفت ورزیده شک نکنید.»

امام حسین(ع) به او فرمود: «ای عمرو بن حجاج؛ مردم را علیه من تحریک   می ­کنی؟ آیا ما از دین خارج شده­ ایم و شما بر دین ثابت مانده ­اید؟ به خدا سوگند زمانی که جانتان را بگيرند و با اعمالتان بمیرید می ­فهمید کدام یک از ما از دین خارج شده و چه کسی برای سوختن در آتش سزاوارتر است.»عمرو بن حجاج با لشكريانش به ميمنه سپاه امام(ع) حمله کرد، و چون به ياران آن حضرت(ع) نزديك شدند آنان سر زانو نشسته نيزه‏ هاى خود را به سمت سپاه عمرو بن حجاج دراز كرده مانع پیشروی آنان شدند. سواران لشكر عمرو بن حجاج که چنین دیدند عقب­نشینی کرده به مواضع خود بازگشتند. در زمان بازگشت، ياران امام(ع) آنان را هدف تيرهای خود قرار دادند و گروهى از آنان را کشته یا زخمى كردند.

در این هنگام مردى از بنى­ تميم به نام عبداللَّه بن حوزه با صدای بلند یاران امام حسین(ع) را خطاب قرار داد و گفت: «آیا حسين(ع) ميان شماست؟» امام(ع) خاموش ماند و ابن­ حوزه سخنش را تکرار کرد؛ اما حضرت(ع) همچنان خاموش ماند و چون بار سوم سخن خود را تکرار کرد، امام(ع) فرمود: «به او بگوييد: بله، اين حسين(ع) است چه مى‏ خواهى؟» گفت: «اى حسين(ع)، به تو بشارت می­ دهم كه به سوى جهنم مى‏ روى.» امام(ع) فرمود: «هرگز، من به سوى پروردگار رحيم و توبه ‏پذير و درخور اطاعت مى ‏روم.» آن­گاه امام(ع) رو به یاران کردند و از آنان نام این شخص را پرسیدند. یارانش نامش را گفتند. امام(ع) دستان خود را به سوی آسمان بلند کردند و فرمودند: «خداوندا او را به حوزه(قعر) جهنم وارد کن.» در این هنگام اسب ابن­ حوزه در میان نهر افتاد و حیوان مضطرب شد. ابن­ حوزه نیز در حالی که پای چپش به رکاب گیر کرده بود به درون نهر افتاد پس اسب رم کرد و به  تاخت حرکت کرد. اسب آنقدر او را بر زمین کشید و سرش را به سنگ­ها و بوته ­ها کوبید تا اینکه او به هلاکت رسید.

پس از اين جريان، جنگ ادامه یافت و از دو طرف گروهى كشته شدند. در این هنگام حر بن يزيد ریاحی به همراه سواره­ نظام لشکر امام(ع) در حالی که رجز می خواند به سپاه عمر بن سعد حمله­ ور شد. مردى از بنى حارث به مبارزه حر آمد، پس حر مهلتش نداده او را به هلاکت رساند. در این حمله نافع بن هلال نیز در حالی که رجز می­ خواند که«انا  ابن هلال البجلی    انا علی دین علی(ع)» به ميدان آمده با دشمن به نبرد برخاسته بود پس مردی به نام مزاحم بن حریث از میان سپاه عمر بن سعد در پاسخ رجز نافع خطاب به او فریاد زد: «ما بر دین عثمان هستیم!» نافع بن هلال گفت: «تو بر دین شیطانی» و سپس با شمشیر بر او حمله کرد؛ مزاحم خواست بگریزد که ضربت نافع به او مهلت نداد و او را به هلاکت رساند.

پس از کشته شدن مزاحم و تنی چند از سپاهیان کوفه در نبردهای تن به تن عمرو بن حجاج فرياد زد: «اى احمق­ها آيا مي­ دانيد با چه كسانى مي­ جنگيد؟ شما با سواران و دلاوران كوفه جنگ مي­ كنيد! با دليرانى مي جنگيد كه دست از دنيا شسته و تشنه مرگند؟كسى تنها به جنگ ايشان نرود، زيرا آنان اندكند و اندكى بيش زنده نخواهند ماند، به خدا قسم اگر شما سنگ هم به سوی ايشان پرتاب كنيد آنان را خواهيد كشت.» عمر بن سعد گفت: «راست گفتى، انديشه و تدبير همان است كه تو انديشيده ‏اى.» پس كسى را به سوى لشكر فرستاد و به آنان دستور داد تا کسی جهت نبرد تن به تن به میدان نرود.

شهادت مسلم بن عوسجه

سپس عمرو بن حجاج بار دیگر با همراهانش از سمت فرات بر اصحاب امام حسين(ع) حمله كرد و ساعتى جنگيدند، گرد و غبار به آسمان برخاست با مقاومت سپاه امام(ع)، پس از مدتی نبرد، عمرو بن حجاج و همراهانش بار دیگر مجبور به عقب نشینی شدند. هنوز گرد و خاك میدان فرو ننشسته بود كه ديدند مسلم بن عوسجة اسدى بر زمين افتاد. امام حسین(ع) به همراه حبیب بن مظاهر بر بالین او حاضر شدند. مسلم هنوز رمقى در بدن داشت امام(ع) فرمود: «ای مسلم بن عوسجه خداوند تو را غریق رحمتش کند و سپس این آیه از قرآن را تلاوت کردند: «فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلاً؛ پس بعضی پیمان خود را به آخر بردند( و در را خدا شربت شهادت نوشیدند) و بعضی دیگر در انتظارند و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.»

حبیب بن مظاهر نزدیک آمد و گفت: «ای مسلم شهادت تو سخت بر من ناگوار است، اى مسلم من تو را به بهشت بشارت می دهم.» مسلم بن عوسجه با صدایی ضعیف گفت: «خدای تو را هم مژده خیر دهد.»
حبیب بن مظاهر به او گفت: «اگر نه این بود که من هم لحظاتی بعد به تو ملحق می شوم دوست داشتم که مرا وصّی خود قرار دهی تا به وصایای تو عمل کنم.» مسلم بن عوسجه گفت: «تو را به این مرد وصیّت می کنم» و با دست خود به امام حسین (ع) اشاره کرد. حبیب گفت: «به خدای کعبه چنین خواهم کرد.» اندکی پس از حمله عمرو بن حجاج، شمر بن ذی الجوشن نیز به همراه میسره سپاه عمر بن سعد، بر جناح چپ لشکر امام(ع) حمله برد که او نیز با مقاومت شدید یاران امام(ع) رو به رو شد. پس دشمن هجومی همه جانبه را علیه سپاه امام(ع) آغاز کرد و از هر سو به امام حسين(ع) و يارانش حمله برد، در پی این حمله یاران امام(ع) به مقابله برخاسته به شدّت با آنان درگیر شدند. در این حمله سواره نظام سپاه امام(ع) با اينكه اندك بودند و تعدادشان از 32 نفر فراتر نمی رفت به قدری از خود رشادت نشان دادند که سپاه عظیم کوفه را به ستوه در آوردند به گون ای که عزرة بن قیس -فرمانده سواره نظام لشکر عمر بن سعد- مجبور گردید که از عمر بن سعد کمک بطلبد و او ، حصین بن تمیم را فرا خواند و او را همراه با سوارانی که اسبانشان زره داشتند و نیز همراه با پانصد تیرانداز، نزد عزرة بن قیس فرستاد آنان چون به نزدیک سپاه امام(ع) و یارانش رسیدند به تیر باران یاران امام(ع) پرداختند. پس چيزى نگذشت كه اسبها از پا درآمدند و سوارانشان مجروح گردیدند پس آنان از اسبها پياده شده ساعتى جنگ سختى كردند. اسب حر بن يزيد نیز از جمله اسبانی بود که در این حمله پى شد پس او پياده شده و در حالی که رجز به سپاه دشمن حمله كرد، سرانجام پس از رشادت های بسیار، لشکر پیاده نظام ابن سعد به یکباره بر او حمله ور شده و او را در محاصره گرفته به شهادت رساندند. گ

یاران امام(ع) در دسته های سه و چهار نفره در میان خیمه ها پخش شده و به دفاع از خیام امام(ع) پرداختند آنان به هر که از سپاه دشمن که به خیمه ها حمله ور می شدند و دست به غارت آن می زدند حمله می بردند و او را به ضرب شمشیر یا تیر به هلاکت می رساندند. ناکامی سپاه عمر بن سعد در یکسره کردن کار امام(ع) و یارانش موجب شد تا پسر سعد دستور تخریب خیمه های امام(ع) را صادر کند پس سپاه کوفه از هر سو به خیام حضرت حمله ور شدند. در یکی از این حملات شمر با گروهی از یارانش از پشت خیمه ها خود را به خیام امام حسین(ع) رساند. او با نیزه اش به خیمه امام حسین(ع) ضربه ای زد و فریاد زد: «آتش بیاورید تا این خانه را با اهلش بسوزانم.» زنان حرم فریاد کشیدند و از خیمه خارج شدند امام(ع) با دیدن این صحنه فریاد زد: «ای پسر ذی الجوشن؛ تو آتش می خواهی تا خانه ام را بر خاندانم به آتش بکشانی؟ خدا تو را با آتش بسوزاند.»در این هنگام زهير بن قين با 10 نفر از ياران امام حسين(ع) بر ايشان حمله بردند و آنان را از كنار خيمه‏ ها دور كردند. جنگ تا زوال خورشید با شدت هر چه تمام تر ادامه یافت. در این مدت بسیاری از یاران امام(ع) در خاک و خون غلتیدند و به شهادت رسیدند.
 
شهادت حبیب بن مظاهر

با فرا رسیدن ظهر، یکی از یاران اباعبدالله(ع) به نام ابوثمامه، عمرو بن عبدالله صائدی وقت نماز را به امام(ع) یادآوری کرد و عرض کرد: «یا ابا عبدالله(ع) جانم به فدایت؛ می بینم که این مردم نزدیک شده اند به خدا قسم تا زمانی که زنده ام اجازه نخواهم داد آنان شما را به قتل برسانند؛ ان شاءالله. اما پیش از کشته شدن و رفتن به دیدار خداوند، دوست دارم نمازی را که هم اکنون وقتش فرا رسیده به جا آورم.» امام(ع) سر را بلند کردند و به آسمان نگاهی کردند و فرمودند: «نماز را یادآور شدی خداوند تو را از نمازگزاران و ذکرگویان قرار دهد؛ آری اول وقت نماز است.» سپس فرمود: «از آنها(سپاه کوفه) بخواهید تا برای ادای نماز ظهر به ما مهلت دهند.». در این هنگام، یکی از افراد سپاه ابن سعد به نام «حصین بن تمیم» فریاد بر آورد که نماز او(حسین(ع)) پذیرفته نخواهد بود. حبیب از این سخن به خشم آمد و فریاد زد: «پنداشته ای که نماز از آل رسول(ص) قبول نمی شود، ولی از تو الاغ پذیرفته می شود؟» حصین با شنیدن این سخن به سوی حبیب حمله ور شد و حبیب نیز دست به شمشیر برد و به طرف او حمله برد. حبیب ضربتی بر صورت اسب حصین زد که بر اثر این ضربت، اسب به زمین خورد و حصین نیز به همراه آن نقش بر زمین شد. خویشان و اطرافیان حصین برای نجات او به سویش شتافتند و با حبیب درگیر شدند تا او را نجات دهند.

حبیب در حالی که رجز می خواند بر آنان حمله برد. او علیرغم کهولت سن، با شجاعت می جنگید تا اینکه سرانجام پس از کشته و زخمی کردن عده ای از سپاهیان عمر بن سعد، بر او حمله ور شدند و سر از بدنش جدا نمودند. امام حسین(ع) خود را بر بالین حبیب رسانید و فرمود: «خودم و اصحاب وفادارم را به خدا وا می گذارم»

اقامه نماز ظهر عاشورا

ظهر عاشورا فرا رسید و امام حسین(ع) و یارانش جهت اقامه نماز به پا خاستند امام(ع) به زهیر بن قین و سعید بن عبدالله حنفی فرمان دادند تا در برابر حضرت(ع) و حدود نیمی از یاران آن حضرت(ع) بایستند و از نمازگزاران در برابر حملات احتمالی دشمن، محافظت نمایند. با شروع نماز، دشمن امام حسین(ع) و یارانش را هدف تیرها و هجمه ­های خود قرار داد. پس زهیر و عبدالله جسم خود را سپر حملات دشمن قرار می دادند و تیرهای دشمن را با سینه و صورت می گرفتند تا اینکه نماز امام(ع) و یارانش اقامه شد. پس از ادای نماز، سعید بن عبدالله بر اثر شدت جراحات به شهادت رسید. پس از شهادت سعید، زهیر از امام(ع) اذن میدان گرفت و پس از کسب اجازه، در حالی که رجز می­ خواند با شجاعتی بی­ مانند جنگیدن آغاز کرد. تا اینکه سرانجام او نیز پس از نبردی شجاعانه به دست کثیر بن عبدالله شعبی و مهاجر بن اوس تمیمی به شهادت رسید. امام حسین(ع) پس از شهادت زهیر خطاب به او فرمود: « ای زهیر خداوند تو را از رحمتش دور نسازد و خداوند کشندگان تو را لعنت کند و قاتلان تو را همانند لعنت شدگان مسخ شده(بنی اسرائیل)، [که به شکل میمون و خوک در آمدند] به لعنت ابدی خود گرفتار سازد.»سپس یاران امام(ع) همچون بریر بن خضیر همدانی، نافع بن هلالی جملی، عابس بن ابی شبیب شاکری، حنظلة بن سعد شبامى و... یکی پس از دیگری به میدان رفتند و به شهادت رسیدند تا اینکه نوبت به بنی­ هاشم رسید.
 
شهادت علی اکبر(ع)

اولین نفر از بنی­ هاشم که از امام(ع) اجازه میدان طلبید علی اکبر(ع) بود. امام(ع) در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود به او اجازه فرمود و  سپس رو به آسمان کردند و فرمودند: «پروردگارا شاهد باش جوانی را برای جنگ با کفّار به میدان فرستادم که از نظر جمال و کمال و خلق و خوی و سخن گفتن، شبیه­ترین مردم به رسول(ص) تو بود و ما هر وقت که مشتاق دیدار روی پیامبر(ص) تو می­شدیم، به صورت او نظر می­کردیم. خدایا، برکات زمین را از آنها دریغ دار و جمعیّت آنها را پراکنده ساز و در میان آنها جدائی افکن و امرای آنها را هیچ­ گاه از آنان راضی مگردان که اینان ما را دعوت کردند که به یاری ما برخیزند و اکنون بر ما می­تازند و از کشتن ما ابائی ندارند.»

آن­گاه رو به عمر بن سعد کرده، فریاد زدند: «تو را چه شده است خداوند نسل تو را قطع کند و کاری را بر تو مبارک نگرداند، و کسی را بر تو چیره سازد که سرت را در بستر از تنت جدا سازد، همان­طور که تو خانواده مرا نابود ساختی و خویشاوندی مرا با رسول خدا(ص) مراعات نکردی.» پس با صدای بلند این آیه را قرائت فرمود: «انّ الله اصطفی آدم و نوحاً و آل­ابراهیم و آل­عمران علی العالمین* ذرّیةً بعضها من بعضٍ و الله سمیع علیمٌ؛ خداوند آدم و نوح و آل­ابراهیم و آل­عمران را بر جهانیان برتری داد.* آنها فرزندان [و دودمانی] بودند که [از نظر پاکی و تقوا و فضیلت] بعضی از بعض دیگر گرفته شده بودند و خداوند شنوا و داناست(از کوشش­های آنها در مسیر رسالت خود، آگاه می­ باشد.)»

علی­ اکبر(ع) به میدان رفت و در حالی که رجز می­ خواند بر سپاه دشمن حمله برد. او پس از نبردی شجاعانه در حالی که زخم­های زیادی برداشته بود نزد پدر بازگشت.علی­ اکبر(ع) خدمت پدر رسید و عرضه داشت: «ای پدر! عطش مرا کشت و سنگینی سلاح مرا به زحمت انداخته است، آیا جرعه­ی آبی هست که توان ادامه­ی جنگ با دشمنان را به من بدهد؟»امام حسین(ع) گریست و فرمود: «افسوس ای پسر من! اندکی دیگر به مبارزه خود ادامه بده، دیری نمی ­گذرد که جدّ بزرگوارت رسول خدا(ص) را زیارت خواهی کرد و او، تو را از آبی سیراب کند که دیگر هرگز احساس تشنگی نکنی.» پس علی­ اکبر(ع) دوباره در حالی که رجز می خواند به میدان بازگشت او همچنان می­ جنگید و پیش می­ رفت تا اینکه مُرّة بن منقذ عبدی که از دلاوری او به تنگ آمده بود با نیزه ­اش ضربتی به علی اکبر(ع) زد و او را از اسب بر زمین انداخت، دشمنان از همه طرف علی(ع) را در بر گرفتند و با شمشیر تکه تکه ­اش کردند. امام حسین(ع) بر بالین علی(ع) حاضر شد و او را در آغوش گرفت و صورت بر صورتش نهاد و سپس فرمود: «خدا بکشد گروهی که تو را کشتند و گستاخی از حد گذراندند و از خدا نترسیدند و حرمت رسول خدا(ص) را شکستند؛ پس از تو خاک بر سر دنیا!»

شهادت قاسم(ع)

بعد از شهادت علی­ا کبر(ع)، فرزندان عقیل بن ابی­طالب همچنین فرزندان جعفر بن ابی­طالب و نیز فرزندان امام حسن(ع) به میدان رفتند و یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند. نقل شده قاسم بن حسن(ع) پس از شهادت برادرش – ابوبکر- نزد عمو آمد تا از ایشان اجازه میدان بگیرد امام(ع) قاسم(ع) را در آغوش گرفت و هر دو شروع به گریستن کردند در این هنگام قاسم(ع) از امام(ع) اذن میدان طلبید؛ اما امام(ع) به دلیل سن و سال اندک قاسم(ع)، به او اجازه نداد؛ اما قاسم(ع) با اصرار بسیار سرانجام موفق شد از امام(ع) اذن میدان بگیرد. پس از کسب اجازه، قاسم(ع) در حالی که رجز می­ خواند به میدان رفت و پس از جنگی دلیرانه، مورد یورش جمعی لشکریان عمرسعد قرار گرفت و ضربتی بر فرق قاسم(ع) وارد آوردند که او به صورت بر زمین افتاد و فریاد برآورد: «یا عمّاه!». در این هنگام امام حسین(ع) خود را بر بالین فرزند برادر رساند و او را در آغوش کشید و در حالیکه می فرمود «از رحمت خدا به دور باشند قومی که تو را کشتند در روز رستاخیز جد تو از جمله دشمنان آنها خواهد بود.» قاسم(ع)را از میدان بیرون برد.

خاندان بنی­ هاشم یکی پس از دیگری به میدان رفتند و به شهادت رسیدند و تنها برادران امام(ع) باقی ماندند. پس در این زمان ابوالفضل(ع) برادران خود را مورد خطاب قرارداد و فرمود: «پیشی بگیرید جانم فدایتان؛ پس از آقا و مولایتان حمایت کنید تا در رکابش جان دهید.» سپس به برادر بزرگترش – عبدالله- نظری افکند و فرمود: «ای برادر، گام پیش نه، تا تو را[در راه خدا] شهید ببینم و بردباری و صبر بر این مصیبت را به حساب خداوند بگذارم...» عبدالله، به میدان رفت و پس از مدتی مبارزه به شهادت رسید سپس برادران دیگر امام(ع)، عثمان و جعفر و... نیز یکی پس از دیگری به میدان رفتند و همگی به شهادت رسیدند.
 
شهادت عباس(ع)

پس از شهادت همه یاران و خاندان بنی هاشم، ابوالفضل العباس(ع) خدمت امام(ع) رسید و اجازه میدان طلبید. اما امام از علمدار سپاهش خواست که برای اهل حرم آب بیاورد. عباس(ع) به طلب آب بیرون رفت او در حالی که رجز می خواند بر نگهبانان شریعه فرات حمله برد و خود را به آب رساند. در راه بازگشت از شریعه، زید بن ورقاء جهنی که پشت درختی در کمین وی ایستاده بود با یاری حکیم بن طفیل سنبسی، ضربتی بر دست راست عباس(ع) فرود آورد و دستش را قطع کرد عباس(ع) شمشیرش را به دست چپ گرفت و پس از اندکی نبرد ضعف بر او چیره شد در این هنگام حکیم بن طفیل سنبسی که پشت درختی در کمین وی بود. ضربتی دیگر به دست چپ او فرود آورد.سپس آن ملعون با عمودی آهنین ضربتی بر سر آن حضرت(ع) فرود آورد و او را به شهادت رساند.» امام(ع) به بالین برادر حاضر شد و پس از شهادت او، شکسته و اندوهگین به خیمه بازگشت شهادت عباس(ع) اهل بیت و اهل حرم حضرت(ع) را غرق در ماتم و عزا کرد.

شهادت علی اصغر(ع)

چون ابا عبدالله الحسین(ع) دید که سپاه کوفه در ریختن خونش اصرار می­ ورزند، قرآن را گرفت و آن را باز کرد و روی سر نهاد و خطاب به سپاهیان کوفه فریاد برآورد: "بین من و شما کتاب خدا و جدّم محمد(ص) -رسول خدا- قضاوت کند، ای قوم! برای چه خون مرا حلال می شمارید؟" در این حال امام حسین(ع) نظر کرد و طفلی از اطفالش را دید که از تشنگی می­گرید، او را روی دست گرفته و گفت: "ای جماعت! اگر به من رحم نمی کنید پس به این کودک شیر خوار رحم کنید. در این هنگام مردی از میان سپاه کوفه (حرملة بن کامل اسدی) تیری بر گلویش زد و آن کودک را به شهادت رساند." امام حسین(ع) با مشاهده­ این واقعه گریست و فرمود:"اللّهمّ احکم بیننا و بین قومٍ دعونا لینصرونا فقتلونا؛ پروردگارا میان ما و این مردمی که ما را دعوت کردند که یاریمان کنند؛ اما ما را کشتند تو خود داوری فرما...» سپس امام(ع) دست خود را زیر گلوی علی اصغر(ع) گرفت و چون دستش از خون او پر شد آن را به سوی آسمان پاشید نقل شده از آن خون قطره­ای به زمین باز نگشت. آن گاه فرمود: "هوّن علیّ ما نزل بی انّه بعین الله؛ چون خدا می­بیند آنچه که از بلا بر من نازل شد، بلا بر من آسان گشت."» امام(ع) جسم ­بی­جان علی اصغر(ع) را به خیمه برد و پس از دفن او، به میدان بازگشت و بر سپاه دشمن حمله برده، بر میسره و میمنه سپاه آنان می­ تاخت.

یورش امام حسین(ع) به سپاه عمر سعد

«عمر بن سعد» در حالی که همه سپاهیانش را مورد خطاب قرار داده بود، فریاد زد: «این فرزند انزع البطین (از القاب امام علی ع)) است، و این پسر کشنده عرب است. از هر طرف به او حمله کنید». ناگهان چهار اسب تیرانداز امام را محاصره کردند. در این محاصره بین امام و خیمه‌گاه فاصله انداختند. امام به آنها نهیب زد: «ای پیروان خاندان ابی سفیان! اگر شماها دین ندارید و از روز بازگشت نمی‌هراسید، پس در دنیای خود آزاده باشید و به (روش) نیاکان خود باز گردید، اگر عرب هستید، همان طور که اینگونه می‌پندارید.»شمر صدا زد: «ای پسر فاطمه! چه می‌گویی؟» امام فرمود: «من و شما با هم می‌جنگیم، زنان گناهی ندارند. تا زنده‌ام تجاوزکاران و سرکشان و نادانان خود را از تعرض به حرم من باز دارید.» شمر پذیرفت و همه امام را هدف گرفته بودند. جنگ به سختی گرایید و تشنگی عرصه را بر امام تنگ کرد.

امام و وداع با اهل بیت

امام به خیمه‌گاه رفت و بار دیگر با بستگان وداع کرد و آنان را به صبر و بردباری امر کرد و فرمود: «برای بلا آماده باشید و بدانید که خداوند متعال حامی و نگهدار شماست و به زودی شما را از شر دشمنان خلاصی می‌بخشد و عاقبت کارتان را به خیر قرار داده، دشمن شما را به عذاب مبتلا خواهد ساخت و عوض این بلا به شما انواع نعمت‌ها را کرامت خواهد داشت، پس شکوه و گلایه نکنید، و چیزی که از قدر و ارزش شما بکاهد بر زبان نرانید.». در این هنگام امام متوجه دختر خود – سکینه - شد که از بقیه زنان کناره گرفته و گریان و ندبه‌کنان است. امام به او نزدیک شد. او را به صبر دعوت فرمود و تسلی داد. فریاد عمر بن سعد بلند شد: «ای وای بر شما! تا هنگامی که او به خود و حرمش مشغول است به او هجوم برید. به خدا سوگند، اگر او با فراغت بال به شما حمله کند طرف راست و چپ سپاه شما را از هم می‌پاشد.»

از هر طرف به سوی امام تیراندازی شد، به گونه‌ای که تیرها از بین طناب‌های خیمه‌گاه می‌گذشت و گاه به لباس زنان اصابت می‌کرد. زنان به وحشت افتادند و سراسیمه به خیمه‌گاه بازگشتند و همه در انتظار بودند که امام چه برخوردی خواهد کرد. امام چون شیری غضبناک بر آنان حمله کرد. هر که در برابر شمشیر او قرار می‌گرفت با مرگ رو به رو می‌شد. از هر سو تیرها به امام نشانه می‌رفت و گاه به سینه یا گلوی امام می‌نشست. امام پس از شهادت برادرش تنها شد. ناگاه دومین فریاد استغاثه بلند شد: «آیا کسی هست که از حرم رسول خدا حمایت و حراست کند؟ آیا یگانه‌پرستی هست که از خدا در ارتباط با ما بترسد؟ آیا پناه دهنده‌ای هست که در پناه دادن ما به خداوند امید بندد؟» پس از آن صدای ناله زنان بلند شد،و امام سجاد(ع) با تکیه بر عصای از جا برخاست در حالی که از شدت بیماری شمشیرشان بر زمین کشیده می‌شد. ناگاه امام حسین(ع) با فریادی بلند فرمود: «ام کلثوم! او را نگهدار! مبادا زمین از نسل آل محمد خالی گردد.» پس از آن ام کلثوم امام سجاد(ع) را به بستر خویش بازگردانید.

نبرد خامس آل عبا(ع)

حضرت(ع) پس از فراخواندن زنان به سکوت، با خواهران، فرزندان و کودکان خویش وداع کردند و لباسی تیره پوشیدند و عمامه زردی را بر سر گذاشتند که دو طرف آن از پشت سر و جلو سینه ایشان آویزان بود و لباس دیگری از برد که متعلق به پیامبر(ص) بود بر تن کردند و شمشیری هم به پشت خود بستند. سپس جامه­ ای کهنه طلب کردند پس جامه ای برایش آوردند حضرت(ع) پیراهن را از چند جا پاره کردند و آن را زیر لباسهایشان پوشیدند. آن حضرت(ع) شلوار نو خود را هم پاره کردند تا کوفیان بعد از شهادتش آن را غارت نکنند.

پس از هر حمله امام به وسط میدان باز می‌گشت و مکرر این عبارت‌ها را ترنم می‌فرمود: «لاحول و لا قوة الا بالله العظیم» در همین حال گاه طلب آب می‌فرمود. شمر در پاسخ گفت: "آن را نمی‌آشامی تا به آتش وارد گردی... .".«ابوالحتوف جعفی» تیری به پیشانی امام نشانه رفت. امام به سختی آن را از پیشانی بیرون آورد. همراه آن خون بر صورت امام جاری شد. امام فرمود: «پروردگارا! تو می‌بینی که من در چه وضعیتی از این بندگان سرکش و معصیت کارت قرار گرفته‌ام، خدایا! تعداد اینها را برشمار و همه را خود بکش و بر روی زمین احدی از اینها را باقی مگذار و هرگز آنها را مورد بخشش قرار مده.» امام با صیحه‌ای بلند فریاد زد: «ای امت نابکار! چه بد بعد از محمد(ص) با عترت او برخورد کردید، اما شما پس از من کسی را نخواهید کشت که کشتن او را بر خود سهل و آسان شمارید. اما کشتن مرا ساده گرفته‌اید؛ به خدا قسم، امیدوارم که خداوند مرا به شهادت گرامی دارد و سپس از شما بدون این که خود بدانید انتقام بگیرد.»

در میان میدان از آن همه زخم‌های بسیار، ضعف بر امام غالب شده بود، امام ایستاد تا قدری استراحت کند. فردی با سنگ به پیشانی او زد. پیشانی آن حضرت شکست و خون صورت او را گرفت. دامن لباس را بالا زد تا از ورود خون به چشمان جلوگیری کند. دیگری با تیری سه شعبه قلب امام را نشانه گرفت و آن تیر بر قلب امام نشست. امام فرمود: «بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله؛ به نام خدا، و برای خدا و بر مبنای ملت و آیین رسول خدا» به آسمان سر برداشت و خدای تعالی را مورد خطاب قرار داد: «الهی انک تعلم انهم یقتلون رجلاً لیس علی وجه الارض ابن نبی غیره؛ پروردگارا! تو خود می‌دانی که اینها مردی را می‌کشند که بر روی زمین جز او پسر پیامبری نیست.» سپس تیر را از پشت خود بیرون کشید و خون چون ناودان فوران زد. دست را زیر زخم سینه نهاد تا این که از خون پر شد، و به آسمان پاشید و فرمود: «بر من آسان است آن چه فرود آید، زیرا آن در برابر چشم خداوند است» از آن خون قطره‌ای به زمین نریخت. بار دیگر دست زیر خون گرفت و آن را بر سر و صورت و محاسن خود پاشید و فرمود: «همین گونه خواهم بود تا خداوند و جدم رسول الله را ملاقات کنم، در حالی که به خون خضاب شده‌ام؛ و خواهم گفت: ای جدم! فلان و فلان مرا کشتند.»

خون همچنان جاری بود تا این که امام بر روی زمین نشست، ولی خود را بر روی زانو به جلو می‌کشید. این حالت چندان ادامه نیافت تا این که «مالک بن نصر» با شمشیر ضربتی به سر مبارک او زد؛ کلاه خُودی که امام بر سر داشتند مملو از خون شد امام فرمود: «با این دست نه بخوری و نه بیاشامی و خداوند با ستمکاران محشورت سازد.» کلاه خُود را از سر برداشت و عمامه را بر کلاه خود بست. دشمن امام را لحظه به لحظه بیشتر محاصره می‌کرد. امام قدرت برخاستن نداشت. در این هنگام فردی از سپاه دشمن بر امام شمشیر کشید و عبدالله بن الحسن کودک خردسال امام حسن مجتبی(ع) شاهد این ماجرا بود به سمت میدان دوید و فریاد بر آورد که ای زنازاده می خواهی عمویم را بکشی و خود را بر روی سینه امام انداخت که ضربت شمشیر بر او وارد شد و همان دم به شهادت رسید.

در این هنگام که مردم تمایلی به قتل امام نداشتند؛ کشتن امام را هر قبیله به دیگر طائفه واگذار می‌کرد. ناگاه شمر فریاد زد: «منتظر چه هستید و چرا توقف کرده‌اید؟ همه بر او حمله کنید.» این بود که «زرعة بن شریک» ضربتی به کتف چپ امام زد و «حصین» تیری به گلوی امام نشانه رفت.دیگری بر گردن امام زد و «سنان بن انس» با نیزه‌ای به سینه مبارک امام زد و قفسه سینه شکسته شد؛ هم او تیری به گلوی حضرت زد و «صالح بن وهب» نیزه‌ای به پهلوی او زد. «هلال بن نافع» گفت: من نزدیک حسین ایستاده بودم امام در حال جان سپردن بود؛ «لیکن به خدا سوگند تا به حال کشته‌ای را ندیده‌ام به نیکویی او که در خون آغشته شود و اینگونه زیبای‌روی و نورانی باشد. آنقدر نور چهره او و زیبایی هیبتش مرا به خود مشغول داشته بود که از کشته شدن او غفلت داشتم» در همان حال حضرت گاه طلب آب می‌کرد و دیگران از پاسخ به این درخواست ابا داشتند.

امام و دعای آخر

چون آن حالت امام شدت یافت، سر به آسمان بلند کرد و چنین دعا کرد: «خدایا! تو برترین جایگاه را داری، بزرگ‌ترین قدرت، آنچه می‌خواهی می‌کنی، بی نیازی از خلایق، بزرگی‌ات بس عریض است و بر هر چه بخواهی توانایی، لطف و مهربانی تو نزدیک است، در عهد و پیمان راستگویی، نعمت تو سرازیر است و بلای تو نیکو، وقتی تو را بخوانم نزدیکی، هر چه را خلق کردی بر آن احاطه داری، توبه پذیرنده‌ای، از هر کسی که به تو باز گردد، بر هر چه اراده کنی دست یافته‌ای، هر چه را طلب کنی می‌یابی، وقتی که تو را شکر گویم تو سپاسگزاری، تو فراوان یاد می‌کنی هنگامی که تو را یاد می‌کنم، تو را می‌خوانم در حالی که محتاج و نیازمندم، در حال فقر به تو رغبت نشان می‌دهم، به سوی تو جزع می‌کنم، در حالی که بیمناکم، می‌گریم در حال گرفتاری و از تو کمک می‌طلبم در حال ناتوانی، به تو تکیه می‌کنم در حالی که کفایتم می‌کنی، پروردگارا! بین ما و قوم ما تو خود حکم کن؛ چرا که آنها ما را فریب دادند و ذلیل و خوار ساختند، به ما نیرنگ زدند و ما را کشتند در حالی که ما خاندان پیامبر تو و فرزند دوست محمد(ص) هستیم که تو او را به پیامبری برانگیختی، و او را امین وحی خود دانستی، پس ما را در کارمان گشایش عطا فرما، ای بخشنده‌ترین بخشندگان!»

سپس اینگونه فرمود: "اصبر علی قضائك، یا رب، لا اله سواك یا غیاث المستغیثین؛ «الهی بر قضای تو شکیبایی می‌کنم، معبودی جز تو نیست، ای پناه درخواست کنندگان!» نیز فرمود: « جز تو خدایی ندارم، و پرستش کننده‌ای جز تو نیست، بر حکم تو صبر می‌کنم، ای پناه کسی که جز تو پناهی ندارد! ای همیشگی که پایان ندارد! و ای زنده کننده مردگان! ای که بر کسب همه، احاطه داری! بین ما و بین آنها - ای بهترین حاکمان - تو خود قضاوت کن.»

اسب امام در اطراف آن حضرت می‌چرخید و خود را به خون امام آغشته می‌کرد. ابن سعد گفته بود: «این اسب، از اسبان خوب پیامبر است. او را بگیرند و محاصره کنند» اما مردم شام در این امر ناکام مانده بودند. بنابراین گفت: «او را رها کنید تا ببینم چه می‌کند.» او پیشانی خود را به خون حسین آغشته کرد و شیهه ای زد. به فرموده امام باقر(ع) آن حیوان پیوسته از ستم به حسین و از امتی که پسر پیامبرش را کشته، می‌نالید و آن حیوان شیهه‌کنان به خیمه‌گاه می‌دوید. «هنگامی که چشم زنان به آن اسب با یال و کاکل پر خون و زین واژگون افتاد، از خیمه‌گاه بیرون ریخته، موی پریشان کردند و بر صورت سیلی می‌زدند. بر چهره خود می‌نواختند، و فریاد ناله سر داده بودند. بعد از عزت، به ذلت و خواری افتادند و به سوی قتلگاه حسین شتابان می‌دویدند.»

ام کلثوم فریاد می‌زد: «ای محمد و ای پدرم، ای علی جان و ای جعفر طیار و ای حمزه (سیدالشهداء) این حسین است که عریان به روی خاک کربلا افتاده.» اما زینب(سلام الله علیها) اینگونه می‌نالید: "وا اخاه، وا سیداه، وا اهل بیتاه، لیت السماء اطبقت علی الارض و لیت الجبال تدكدكت علی السهل؛‌ «وای برادرم! وای آقایم! وای اهل بیتم! ای کاش آسمان بر زمین می‌افتاد و کوهها بر دشت‌ها به هم می‌خورد.»
حضرت زینب (س) نزدیک امام رسیده بود.در همان حال عمر بن سعد با عده‌ای از یارانش به قتلگاه نزدیک شده بود و امام در آخرین لحظات عمر شریفش به سر می‌برد. پس زینب فریاد زد: «ای عمر! اباعبدالله را می‌کشند و تو به او می‌نگری؟» زینب فرمود: «ویحکم، اما فیکم مسلم، فلم یجیبها احد؛ وای بر شما! آیا در بین شما مسلمانی نیست؟ احدی او را پاسخ نداد.» پس از آن ابن سعد فریادی بر سر مردم زد که: بر او فرود آیید و او را راحت کنید» شمر با سرعت بر گودال وارد شد و بر سینه امام نشست و محاسن شریف آن ولی اعظم الهی را گرفت و سر مقدس عزیز زهرا(س) را از پشت سر جدا ساخت.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید