فروزش 5
زبان فارسی و آموزش عشایر - وطن ما وطن بزرگتری است
- فروزش 5
- نمایش از پنج شنبه, 24 مرداد 1392 22:39
- بازدید: 6268
برگرفته از فصلنامه فروزش، شماره پنجم (زمستان 1391)، رویه 80 تا 85 به نقل از کتاب «به اجاقت قسم (خاطرات آموزشی)»، رویههای 125 تا 134
شادروان محمد بهمنبیگی
من با آنکه در خانوادهای ترکزبان به دنیا آمدهام عاشقِ بیقرار زبان فارسی هستم. از این حیث شباهت زیادی به مرحوم سلطان محمود غزنوی دارم. آن مرحوم هم با آنکه در خانوادهای ترکزبان به دنیا آمده بود عاشق زبان فارسی بود و دربار باشکوهش را پر کرده بود از شاعران فارسیگو. پیش خودتان بماند و جایی درز نکند که ترکزبانهای آسیای میانه، دور و نزدیک، بلاهای بزرگی برای ایران و همسایگان ایران بودهاند. آنها با قوم و خویشهای تاتار و مغولشان جز قتل و غارت سوغات دیگری برای مردم سرزمین ما نداشتهاند. ولی انصافاً، فهمیده یا نفهمیده، از عهدهی انجام یک خدمت عظیم فرهنگی هم برآمدهاند: کمک به رواج زبان فارسی. من به همین دلیل همهی گناهان این قوم و قبیله را میبخشم و از شما هم میخواهم که آنها را ببخشید. هر چه بردهاند و خوردهاند حلالشان باد! این جماعت جنگجو، زبان صیقلنیافتهی خودشان را بر مردم ما تحمیل نکردند. فرهنگستان زبان ترکی به وجود نیاوردند، فرمان استعمال لغات پرطمطراق خودشان را صادر نفرمودند و با همهی بتشکنیها و تعصبات دینی به اشارات خلفای بغداد برای ترویج زبان عربی ارج ننهادند و اجازه دادند زبان فارسی بر سر جای خود بماند و رونق یابد.
زبان فارسی ماند و رونق یافت و در بحرانیترین زمانها در یکی از چهارراههای طوفانزا و پر عبور و مرور جهان پا بر جا ایستاد و وحدت، قومیت و استقلال فرهنگی معنوی ما را محکم و استوار نگاه داشت. مصر کهنسال تسلیم زبان بیگانه شد؛ مشرق مدیترانه و شمال آفریقا راهی جز این نیافت؛ آسیای صغیر اسیر ترکی عثمانی گشت؛ لیکن زبان فارسی دوام آورد و پرچم ایران بهدست از قلههای فتح و ظفر فرود نیامد.
مثل اینکه امروز روز عفو و بخشایش است. حالا که به شکرانهی رونق و رواج زبان فارسی، سلاطین و اُمرای ترکزبان را بخشیدیم حق این است که شاعران مداح دربار ایشان را هم ببخشیم. وظیفهی دشواری به عهده گرفتهام. دفاع از ستمکاران و دفاع از کسانی که ستمکاران را ستودهاند. هیچ وکیل مدافع عاقلی حاضر به قبول چنین وکالت مشکلی نمیشود، آن هم بیمزد و مواجب! اگر این شاعران درباری تن به این همه مذلّت و اغراق نمیدادند و مثل حضرت فردوسی به سراغ حماسهی غرورآفرین ملی ما میرفتند و در همهجا ایرانیها را غالب و تورانیها را مغلوب نمیساختند و یا مانند جناب سعدی ملوک و سلاطین را با اندرزهای تلخ و تند نمیآزردند، قُرب و منزلت چندانی نمییافتند و در آن اعصارِ نخستین که زبان فارسی هنوز رواج و قوّت نگرفته بود از ترویج و تقویت آن باز میماندند. شکی نیست که ما فارسیگویان و فارسیدوستان مدیون این دو گروه هستیم و باید از همهی معاصی کبیرشان چشم بپوشیم.
ولی عامل سوم را هم فراموش نکنیم. قدرت طبیعی خود زبان! زبان فارسی زبانی است جادوگر و افسونکار؛ زبانی است به نرمی حریر و سختی فولاد. ای کاش من قسمتی از عمر تلفکردهی خود را به شاگردی علمای زبانشناسی و ادبای وزن و قافیه گذرانده بودم. اگر چنین کرده بودم امروز با جرأت بیشتری سخن میگفتم. من گمان میکنم که قسمت مهمی از راز بقای زبان فارسی در ذات و طبیعت خود این زبان نهفته است. کلماتش کوتاه و نرم و شیرین است. این کلمات دعوایی با هم ندارند. به یکدیگر اُنس و اُلفت میورزند. بهراحتی در آغوش هم قرار میگیرند؛ میغلطند، میلغزند، با هم بازی میکنند و از بازیها، نرمشها و لغزشهای خود آهنگی مطبوع بهوجود میآورند و تکلّم را به ترنّم نزدیک میسازند.
من برای آنکه از قافلهها عقب نمانم با چند زبان خارجی آشنا شدهام. زبان مذهبی و مادری را نیز از یاد نمیبرم. من در هیچ یک از این زبانها سازش و آمیزش کلمات و عبارات را با موسیقی به اندازهی زبان فارسی ندیده و نیافتهام. گفتم که عاشق زبان فارسی هستم و بر عاشقها، اگر هم مبالغهای کنند، نمیتوان خرده گرفت. کلام زیبا و موسیقی دلانگیز، بهخصوص اگر با اندیشهای لطیف همراه باشد، اعجاز میکند و چه معجزهای بالاتر از معجزهی پیر سمرقند، آنگاه که با سرودن سرودی و نواختن چنگ و رُودی آب جیحون را فرو نشاند و از ریگ درشت آموی، پرند و پرنیان بافت و امیر سامانی را بیموزه و دستار به سوی بخارا به راه انداخت. من برای رفع خستگی شما و اثبات ادعای خودم دو قطعه شعر از دو شاعر دربار غزنوی میآورم.
نخست از گویندهی سیستان کمک میگیرم، گویندهای که به لطافت نور مهتاب و نسیم بهار سخن میگوید:
دلم مهربان گشت با مهربانی
کشی، دلکشی، خوشلبی، خوشزبانی
نگاری چو در چشم، خرّمبهاری
نگاری چو در گوش، خوشداستانی
چو با من سخن گوید و خوش بخندد
تو گویی بخندد همی گلستانی
زمانی از او صبر کردن نیارم
نمانم گر او را نبینم زمانی
سپس دست به دامن استاد طبیعتنگار دامغان میشوم. استاد طبیعتنگار آهنگ آشنایی که بار هنرهای ممنوعهی نقاشی و موسیقی را نیز بر دوش میکشد:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است
این برگ رزان است که در برگرزان است
گویی به مَثَل پیرهن رنگرزان است
دهقان به تعجب سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلزار
به هر حال من عشقی افسانهای به زبان فارسی داشتم و این زبانِ فاخر و فصیح را مایهی فخر و استقلال معنوی و فرهنگی کشور میپنداشتم. من در طول خدمتم، خدمتی که نزدیک به سی سال از عمرم را در بر گرفت، هیچ گاه از پای ننشستم و از ترویج شعر و نثر فارسی باز نایستادم. چادرهای سفیدم بسیاری از ساکنان چادرهای سیاه را غرق سواد کرد.
مادری نماند که شعر معروف ایرج را از زبان فرزندش نشنود:
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
در دبستانهای عشایری اهمیت و حرمت درس فارسی بیش از همهی درسها بود. شعر فارسی تاجِ سر درسها بود. من شعر نمیگفتم. کارم شعرم بود. برای دیدار مدارس عشایری پیوسته در سفر بودم. به مدارس کوچک عشایری احترام میگذاشتم. اینها معبدهای مقدس من بودند. احترامشان کمتر از سالنهای پرآوازهی شهرها نبود. هنگام دیدار این معبدها بهترین لباسهایم را میپوشیدم. پیراهنم را هر صبح عوض میکردم و به پاکیزگی سر و صورتم میپرداختم. من به این مقدمات اکتفا نمیکردم. در اندیشهی تلطیف و تطهیر روحم نیز بودم و تا شعری از اشعار بوستان سعدی را نمیخواندم پای به مدرسه نمینهادم. از سعدی و بوستانش بیش از دیگران مدد میگرفتم. گفتههای این بزرگوار با اوضاع و احوال بچههای عشایر سازگارتر و مناسبتر بود. گفتههایی از قبیل:
مرا باشد از دردِ طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر
من آنگه سرِ تاجور داشتم
که سر در کنارِ پدر داشتم
در جایی نوشتهام. باز هم مینویسم. دانشسرای عشایر در شهر شاعرپرور شیراز برپا بود. این دانشسرا در آغاز کار کمتر از صد نفر و در اواخر عمرش سالیانه بیش از هزار پسر و دختر عشایری را برای آموزگاری میپرورد. در یکی از سالنهای وسیع دانشسرا سه تابلو نقاشی را در کنار هم آویخته بودند. اسامی تابلوها سر هر یک نوشته شده بود: زبان فارسی، اقوام ایرانی، ملت ایرانی. تابلو اول نشاندهندهی زبان فارسی بود. رشتهای بود سفید و زیبا و بلند که در زمینهای سیاه به شکل نقشهی ایران میدرخشد. تابلو دوم نمایانگر اقوام گوناگون ایرانی بود. این اقوام و قبایل به صورت دانههای درهمریخته در فاصلهی بین خلیج فارس و دریای مازندران و از هیرمند تا ارس پراکنده بودند. بر هر دانهای نام شهری و دیاری و قوم و قبیلهای منقوش بود. در تابلو سوم که ملت ایران نام داشت همهی این دانههای پراکنده و متفرق دور یکدیگر جمع شده بودند. سخنگوی دانشسرا در هر فرصتی که مییافت کنار این تابلو میایستاد و خطاب به شاگردان با صدای گرم و رسا میگفت: اگر این رشتهی سفید و زیبا و بلند نبود پیوند دیلم و بلوچ و دشستان و طبرستان ممکن نبود. این رشتهی زیبا و استوار را همچنان زیبا و استوار نگاه داریم. این رشته را که جان تنیده و از دل بافته است نگاه داریم.
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حلهی تنیده ز دل بافته ز جان
با حلهی بریشم ترکیب او سخن
با حلهی نگارگر نقش او زبان
دانشسرای ایل، مانند خودِ ایل، قدرت حرکت داشت. هر سال دو سه بار با همهی شاگردانش به یکی از ایلات میرفت. چادرهای اقامتگاه را در دل صحرایی، در دامن کوهی و یا کنار جنگلی، میافراشت. اردوی آموزشی بزرگی تشکیل مییافت. دانشآموزان و آموزگاران منطقه نیز دعوت میشدند و در مدتی که هیچ گاه کمتر از ده روز نبود به جمع شاگردان دانشسرا میپیوستند. این اُردوهای آموزشی اردوهای صلح و صفا بودند. در این اردوها جایی برای خودنماییها و زورآزماییهای قدیم عشایر وجود نداشت. قلم بر شمشیر پیشی گرفته بود. در این اردوها تفنگ و فشنگ در آستانهی محترم کتاب سر بر زمین میسود. در این اردوها پیشرفت فارسی بچهها و مدرسهها جایگاه والای خود را داشت. فارسیخوانی، فارسینویسی و فارسیگویی را به نمایش میگذاشتند. در این مجامع کوهستانی و فرهنگی هر کودکی صفحهی سفیدی از مقوا یا کاغذ به گردن میآویخت یا بر سینه نصب میکرد و بر آن با خط خوش اسامی بزرگان و شاعران و عناوین اشعاری را که حفظ کرده بود مینوشت و میخواند. در این اردوها نیز سخنگوی جمعیت فرصتی مییافت، بر کنار نقشههای ایران و آسیا میایستاد و دربارهی مرزهای کنونی ایران و مرزهای ادبی ایران سخن میگفت: «شما امروز، در این نقشههای جغرافیایی، ایران را به شکل کشوری کوچک میبینید، کشوری که با چند خط مرزی محدود و محصور شده است. این خطوط مرزی با نوک سر نیزهی دشمنان ترسیم شده است. حکومتهای جبار شمال و جنوب این خطوط را پدید آوردهاند. مرزهای ایران فراتر از اینهاست. خیلی فراتر از اینهاست. زبان فارسی، شعر فارسی و ادبیات فارسی مرزهای واقعی ایران را مشخص کرده است. جوی مولیان و شط جیحون یکی از مرزهای خاوری ماست».
بوی جوی مولیان آید همی
یادِ یارِ مهربان آید همی
آبِ جیحون با همه پهناوری
خنگِ ما را تا میان آید همی
مرزهای ایران را قصیدهسرای شکی و شروان و ماورای قفقاز هنگامی که از ویرانههای مدائن دیدن میکرد مشخص کرده است:
هان ای دلِ عبرتبین از دیده نظر کن هان
ایوان مدائن را آئینۀ عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن
وز دیده، دوم دجله بر خاک مدائن ران
چرا دور برویم و از گویندهی معاصرمان، سیاوش کسرایی، کمک نگیریم؟ گویندهای که یکی از اسطورههای کهن ما را با شعر آرش کمانگیرش زنده کرده است:
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها، صد هزاران تیغهی شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند.
آری، کشور ما کشوری پهناورتر است. وطن ما وطن بزرگتری است. ما باید همهی فارسیزبانان را هموطن خود بدانیم. چگونه ممکن است که مردم هرات و غزنه و سمرقند و خُجند و فرغانه و بدخشان را بیگانه بدانیم و بخوانیم. این شهرها و ولایات برای ما همانقدر گرامی و عزیزند که شیراز و اصفهان و تبریز و تهران. آموزش عشایر با همت گروهی جوان مشتاق و غیرتمند، در زوایای دورافتادهی کشور سرگرم خدمت به زبان فارسی بود و این زبان شایستهی خدمت بود، زبانی بود که در کشوری مغلوب و مفتوح، ملتی غالب و فاتح آفریده بود. شعر فارسی راه دشوار و پر پیچ و خمی را در طول بیش از هزار سال پیمود و به دوران معاصر رسید. در این دوران با طلوعِ نثرِ زلال و دلاویز یار و مددکار تازهای یافت.