داستان ایرانی
دارالمجانین 3 - سید محمد علی جمالزاده
- داستان ایرانی
- نمایش از شنبه, 09 ارديبهشت 1391 05:35
- بازدید: 4805
برگرفته از شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی:
چگناه فكر
این اشعار را چند بار پی در پی خواندم و پیش خود گفتم از این قرار این عقلی كه اینقدر تعریفش را می كردند جز كارخانـﮥ غم و غصه سازی و دستگاه شیطانی وهم و ظن و وسوسه چیز دیگری نیست و در موضوع این نكتـﮥ باریك و معنی بغرنج در آن عالم شبانگاهی و تجرد زمانی دراز تفكر كردم ولی عاقبت فكرم به جائی نرسید و ناگهان جمله هائی از كتاب قابوسنامه به خاطرم آمد در باب آداب «جوانمرد پیشگی» كه در مدرسه از بر كرده بودیم و هنوز در خاطرم مانده بود.
می فرماید: «لیكن اندر اندیشه لختی آهستگی گزیند تا در آتش تفكر سوخته نگردد كه خداوندان طریقت تفكر را آتش دیدند» به خود گفتم پسرك تا دیوانه نشده ای بهتر است چراغ را خاموش نموده سعی كنی قدری استراحت نمائی كه برای دیوانه شدن فردا هم روز خداست این را گفته سر را زیر شمد پنهان كردم و چشم بستم.
خوابم برد یا نه نمی دانم ولی وقتی به خود آمدم كه در خانه را به شدت می كوبیدند. طولی نكشید كه صدای هن و هونی به گوشم رسید و چیزی شبیه به جوال كاه وارد اطاقم شد. اول خیال كردم باد است كه از بیرون در پرده را به صورت بادبان كشتی درآورده است ولی فوراً متوجه شدم كه شاباجی خانم است كه نفس زنان و عرق ریزان به احوال پرسی من آمده است.
از دیدار این زن مهربان بی اندازه خوشحال شدم. از جا جسته دستش را بوسیدم و در بالای اطاق به روی مخده مخمل جایش دادم. بیچاره با همه فربهی باز خیلی لاغر شده بود آب و رنگش رفته موهایش سفید شده آن آثار وجد و سرور و بی قیدی سابق در وجناتش دیده نمی شد و درست به صورت مادر داغدیده درآمده بود.
گفتم راستی خوش آمدید صفا كردید مثل این است كه دنیا را به من داده باشند.
گفت تعارف را كنار بگذار و پیش از همه چیز بگو ببینم احوال رحیم چطور است.
گفتم همین دیروز آنجا بودم. الحمدالله ملالی نداشت. گفت چه ملالی بالاتر از این كه دیگر پدر و مادرش را هم نمی شناسد بطوری كه دیگر پایم جلو نمی رود كه به دیدنش بروم.
هنوز كلامش را تمام نكرده بود كه ناگهان از جا جسته و به من نزدیك شد و دستم را چسبیده گفت وای خاك عالم به فرقم تو هم كه ناخوشی، تازه حالا منتفل شدم. مثل وبائیها
شده ای. چطور زیر چشمهایت گود افتاده. چرا هیچ رنگ و رو نداری. تو كه دیگر گوشت به بدنت نمانده. وای بمیرم كه بچه ام تمامش پوست شده و استخوان. نبضت را بده ببینم خدا مرا قربان تو كند كه بدنت مثل كوره آهنگرها می سوزد. زبانت را نشان بده. وای چه باری دارد. كاش كور شده بودم و ندیده بودم گردنم بشكند كه زودتر به سر وقت تو نیامدم از كی بستری هستی مزاجت چطور كار می كند. چرا خبر ندادی. خدا را خوش نمی آید كه طفلك مادر مرده ام در گوشـﮥ این اطاق اینطور بی یار و پرستار افتاده باشد و یك مسلمانی نباشد یك كاسه آب به دستش بدهد. تقصیر خودت است كه به خراب شدﮤ این دكتر از خدا بی خبر آمده ای كه خدا خودش مكافاتش را كف دستش بگذارد. هر چند شب و روز فكر و خیالم پیش رحیم و تو است ولی پایم جلو نمی رود كه نه به آنجا بروم و نه به اینجا بیایم كسی هم جل و پوستش را برمی دارد و یك همچنین جائی پیاده می شود. فردا اگر اینجا زمین گیر شدی كی به فریادت می رسد. خدا می داند به كول خودم هم شده می كشم می برمت و نمی گذارم این دكتر بی همه چیز خدانشناس تو را هم به روز رحیم بیندازد این مسیو آش كشگی با آن طوق لعنتی كه به گردنش انداخته مگر نه خودش را حكیم
می داند حكیمی سرش را بخورد كه برای همان خوب است كه اجاق فرنگیش را به غلغل بیندازد و با اجنه و از ما بهتران نشسته ورد بخواند و برای دیوانه كردن بندگان بی گناه خدا دوز و كلك بچیند. تمام اهل شهر از كارهایش باخبرند و این من و این تو خواهی دید كه آخرش هم سر سلامت به گور نمی برد.
گفتم شاه باجی خانم بیخود گناه مردم را نشوئید دكتر همایون از اشخاص بی مثل این دنیاست و نهایت محبت و یگانگی را در حق من داشته و دارد و تا قیام قیامت انسانیت و جوانمردی او را فراموش نخواهم كرد.
شاه باجی سر را به علامت دلسوزی حركت داده گفت دیگر شكی برایم نماند كه تو را درست مسخر خود ساخته و خدا می داند چه لمی به كارت برده كه اینطور مطیع و فرمانبردارش شده ای. خدا خودش جوانهای نادان و بیچاره را از شر او و امثال او حفظ كند. آخر اگر حكیم است و از حكیمی سررشته ای دارد چرا به سر وقتت نمی آید. اصلاً چرا پیدایش نیست.
گفتم از دیروز به اینطرف به سفر رفته است و انشاءالله بزودی برخواهد گشت.
گفت هزار بار شكر كه گورش را كم كرده است. خدا بخواهد به هر جهنم دره ای رفته دیگر تا روز قیامت برنگردد.
گفتم شاه باجی خانم خیلی بی انصافی می كنید. غیر از شما هر كس بود فوراً جوابش را می دادم و راضی نمی شدم یك كلمه پشت سر همایون بدحرفی كند. وانگهی حال من هم آنطورها كه شما فكر می كنید بد نیست. هنوز هم بوی حلوا حلوایم بلند نشده است و یك پایم لب گور نیست. جزئی كسالتی داشتم رفع شده است و همین امروز و فرا بلند خواهم شد.
مثل اینكه گفته باشم می خواهم خودم را در چاه بیندازم شاه باجی خانم از جا درفت و با غیظ و غضب تمام فریاد برآورد كه وای ننه چه حرفها می شنوم. مگر حلیم قسمت می كنند كه با این حال زار و با این ضعف بنیه می خواهی بلند شوی. مگر از جانت سیر شده ای. مگر می خواهی به پای خودت به گور بروی. والله كه آدم شاخ درمی آورد. به جان خودت نباشد به جان رحیم كه تا خاطر جمع نشوم كه حالت به كلی بجا آمده از اینجا تكان نمی خورم و دقیقه ای از تو منفك
نمی شوم. آخر من نباشم تو مادر مرده را كی تر و خشك می كند.
اتفاقاً در همان اثنا بهرام سینی چای بدست وارد شد. او را به شاه باجی خانم نشان داده گفتم از روزی كه قدمم به این خانه رسیده این جوان دقیقه ای و سرسوزنی در مواظبت و رسیدگی به كارهای من غفلت و فروگذاری ننموده است و امروز هم كه اربابش اینجا نیست باز با همان مهربانی سابق از من مهمانوازی می كند. واقعاً از او كمال رضایت و امتنان را دارم.
بهرام دو دست را به رسم ادب بر روی سینه گذاشت و گردن را اندكی خم نموده و سر را فرو آورد و گفت ای آقای اینها چه فرمایشی است. من نوكر و كوچك سركار هستم و آقائی و بزرگواری جنابعالی را در حق خودم هیچوقت فراموش نخواهم كرد. زهی شرافت من اگر این یك قطره خون كثیفی كه دارم در نظر شریف قیمتی داشته باشد.
شاه باجی خانم كه مانند بچگان چای را كم كم از استكان در نعلبكی ریخته ملچ ملچ كنان می آشامید از طرز حرف زدن بهرام و از سیمای باز او خوشش آمد و مثل گل شكفته شد و در حالی كه قند ته استكان را با قاشق درآورده و می خورد گفت به به از این چه بهتر. از پیشانیش معلوم است كه جوان نجیب نمك شناس و با صداقتی است. خدا او را به مادرش ببخشد میان جوانها علمش كند. حالا دیگر دلم آرام گرفت و با خاطر جمع خواهیم خوابید. آقای بهرام خان محمودخان حكم فرزند مرا دارد و من او را اول به خدا و بعد به شما می سپارم. تنها سفارشی كه دارم این است كه تا حالش به كلی سر جا نیامده مبادا بگذارید قدم از این خانه بیرون بگذارد تا به آقامیرزا بگویم شخصاً بیاید او را به حمام ببرد.
وقتی كه بهرام از اطاق بیرون رفت و از نو با شاه باجی خانم تنها ماندم خواستم از احوال بلقیس بپرسم ولی باز كم روئی مانع شد و مثل طفلی كه تقصیری كرده جرئت اقرار نداشته باشد مدتی دهن را باز كردم و بستم و صدایم بیرون نیامد. دیدم شاه باجی خانم بلند شده دارد خداحافظی می كند كه برود. دل به دریا زدم و مثل آدمی كه یك مرتبه خود را در آب سرد بیندازد گفتم راستی از خانه حاجی عمو چه خبرها دارید.
خنده را سر داده گفت خاك سیاه به فرقم كه اصلاً آمده بودم برایت پیغام بیاورم و از زور حواس پرتی نزدیك بود پیغام را نرسانده گورم را گم كنم.
به این اشارت كه بشارت جان بود چون غنچه شكفتم و مثل اینكه روح تازه به كالبدم دمیده باشند از جا جسته سر تا پا گوش شدم كه ببینم هدهد صبا چه پیام و سلامی برایم آورده است.
گفت بله با همه گرفتاری و بیدماغی دیروز به خودم هر طور شده باید یك سری به بلقیس بزنی ببینی این طفلك در چه حال است. ایكاش پایم شكسته بود و نرفته بودم. والله دلم آتش گرفته است. طفلك از بس غصه خورده مثل دوك شده است. دل كافر به حال او می سوزد.
گفتم مگر خدای نكرده تازه ای رخ داده است.
آهی از ته دل كشیده گفت معلوم می شود این پسره الدنك از فرنگ آمده است و دو پایش را توی یك كفش كرده كه می خواهم عروسی كنم و زنم را با خودم به فرنگستان ببرم كه زبان فرنگی یاد بگیرد. عروسی سرش را بخورد می خواهم هزار سال عروسی نكند.
گفتم خوب دیگر پس مبارك است و بزودی شیرینی عروسی را خواهیم خورد.
گفت تو را به خدا سر به سر كچلم نگذار. مرا كه نمی توانی گول بزنی لبت خندان است و چشمت گریان. و اما هنوز هم خدا بزرگ است درست است كه حاج آقا از خوشحالی تو پوستش نمی گنجد و مثل این است كه خدا دنیا را به او داده. می گوید صبح تا شام روی پایش بند
نمی شود و مثل سگ تاتوله خورده از این در به آن در می دود كه تا دو هفته دیگر دخترم با پسر نعیم التجار عروسی خواهد كرد و با هم به فرنگستان خواهند رفت. ولی نمی داند كه روزگار هزار رنگ دارد. پیرمرد از ریش سفیدش حیا نمی كند. با دمش گردو می شكند كه شاه دامادی مثل این نره غول پیدا كرده است. مثل این است كه قند تو دلش آب انداخته اند. هر جا می نشیند ذوق
می كند و لب از مداحی این جوانان نااهل بی سر و پا نمی بندد و تمام ذكر و فكرش این است كه عقل و فهمش چنین و علم و فضلش چنان است. از حالا خودش را صاحب اموال و املاك نعیم التجار
می بیند و شب و روز نشسته حساب درآمدش را می كند و نقشه می چیند كه چطور كلاه سر داماد و پدر دامادش بگذارد. پسره بی حیای قرتی هم هر روز مثل سگ بی صاحب راه می افتد
می آید آنجا كه بلكه چشمش به بلقیس بیفتد ولی صد سال سماق بمكد چیزی نصیبی نخواهد شد و كاه بارش نمی كنند. آنقدر به در نگاه كند تا چشمش سفید شود. وانگهی چند روز پیش هر طور بود در محلـﮥ یهودیها خود را به خانـﮥ میرزا آقا فالگیر رساندم و شرح قضیه را از سیر تا پیاز برایش نقل كردم گفت باید مرغ سیاه شادابی را شب چهارشنبه سر ببری و خونش را شبانه جلوی در خانـﮥ داماد بریزی تا این دختر از چشمش بیفتد و همانطوری كه دستور داده بود عمل كردم و پاشنـﮥ در خانه اش را سرخ كردم و دیگر با دل نگران نیستم و به تو هم قول می دهم كه دیگر اسم بلقیس را به زبان نیاورد. این كلاه برای سر ایشان گشاد است. اگر نمی داند می گویم تا بداند و دمش را روی كولش گذاشته آنجائی برود كه لایق گیس مادر و ریش پدرش است.
گفتم شاه باجی خانم لابد اگر شما این جوان را ببینید خواهید فهمید كه اینطورهائی هم كه شنیده اید نیست.
مثل اینكه كاسـﮥ فلوس به دستش داده باشند اخمش را درهم كشیده گفت وای ننه جان خدا نصیبم نكند. می خواهم هزار سال چشمم به آن دك و پوز ادبار نیفتد. والله كفاره دارد. در خواب ببینم از هول و وحشت یك ذرع از جایم می پرم.
گفتم لیلی را باید از دریچه چشم مجنون دید. باید دید بلقیس چه می گوید. از كجا كه با همـﮥ نازهائی كه می كند آخرش به منت به همین جوان دست ندهد.
لب و لوچه را به رسم سرزنش به جلو آورده گفت یا می خواهی مرا آزار بدهی یا بلقیس را درست بجا نیاورده ای مگر همین دیروز نبود كه در حضور خود من به خاك مادرش قسم می خورد كه تا جان در بدنش هست پا به خانـﮥ نعیم التجار نخواهد گذاشت، بچه ام مثل باران اشك می ریخت و می گفت مگر نعشم را از این خانه بیرون ببرند والا من كسی نیستم كه با پای خود به سلاخخانه بروم.
شاه باجی خانم پس از این بیانات نگاهی به اطراف انداخت و با حزم و احتیاط تمام پاكتی از بغل درآورده به من داد و گفت اگر باور نداری بگیر و بخوان تا ببینی خودش چه نوشته و دستگیرت شود كه حرفهای شاه باجی آنقدرها هم بی پا نیست.
با دست لرزان پاكت را گرفتم و اگر شرم و حیا مانع نبود به لب می بردم و هزار بار
می بوسیدم سرش باز بود و بلقیس با خط نازنین خود چنین نوشته بود:
«پسر عمو جان عزیزم نامـﮥ عنبرین شما كه سر تا پا حاكی از لطف و عنایت محض بود مدتی است بی جواب مانده از تأخیری كه در عرض جواب رفته معذرت می خواهم و در این ساعت كه مانند مرغ سر بریده میان مرگ و حیات بال و پر می زنم به یاد شما می گویم اكنون تنها امید و دلخوشیم به مرگ است كه هر چه زودتر فرا رسد قدمش مبارك تر خواهد بود. دیگر خداحافظ
می گویم و از صمیم قلب خواستارم كه پسر عموی نازنین و مهربانم در این دنیا از بلقیس بی كس و بی پناه خوشبخت تر باشد.
كمینه بلقیس
«خبر ما برسانید به مرغان چمن
كه هم آواز شما در قفس افتاده است»
تأثر و تألمی كه مطالعـﮥ این چند سطر در من ایجاد نمود به شاه باجی خانم مخفی نماند. اشك درچشمانش حلقه بست و درصدد دلجوئی از من برآمده با لحن مادری كه با طفل گهواره نشین خود حرف بزند گفت مادر جان هیچ غم و غصه به خودت راه مده اگر دانسته بودم كه این كاغذ اینطور دلت را می شكند هرگز رساندنش را به عهده نمی گرفتم حالا هم خاطرت جمع باشد كه رحیم را به دست خود كفن كرده باشم از همین ساعت دست به كار خواهم شد و یك هفته نخواهد گذشت كه بلقیس به كلی از چشم این پسره گردن شكسته خواهد افتاد بطوری كه دیگر اسمش را به زبان نخواهد آورد و اگر هم وزنش طلا بدهند نگاهش نخواهد كرد از هر كجا شده هفت تكه چیزی كه تعلق به او و به بلقیس داشته باشد بدست خواهم آورد و به پای خودم شب چهارشنبه سر قبر آقا می روم و با پشم سگ آبستن و ناخن گربـﮥ سیاه و طلسم یا مسبب الاسباب چال می كنم و آن وقت خواهی دید كه از دست ما زنهای لچك به سر هم چه كارها برمیآید.
حواسم به قدری پرت و خاطرم به اندازه ای پریشان بود كه گوشم ابداً به این حرفها بدهكار نبود و بدبختی و بیچارگی چنان بر وجودم استیلا یافته بود كه نه فقط وجود و عدم شاه باجی خانم برایم یكسان بود بلكه دنیا و مافیها را به چیزی نمی گرفتم.
وقتی به خودم آمدم كه صدای شاه باجی خانم از حیاط به گوشم رسید كه با هزار قسم و آیه به بهرام حالی می كرد كه بلاشك مرا چشم زده اند و به اصرار و ابرام هر چه تمامتر از او خواهش می نمود كه فوراً خود را بگذر لوطی صالح رسانیده خانـﮥ مرشد غلامحسین مرثیه خوان را پیدا كند و از جانب شاه باجی به او سلام رسانیده بگوید نشان به همان نشانی كه روز عید قربان برایش یك طاقه ابره و یك عرقچینی فرستاده است باید هر چه زودتر دو تا تخم مرغ بنویسد و بدهد تا همان شب دم غروب آفتاب در جلوی در خانه به زمین بزنند و بگویند بتركد چشم حسود و حسد و آن وقت خواهید دید چطور تب مریض بلافاصله قطع می شود و قضا و بلا دور می گردد.
شاه باجی و بهرام را به فكر خود گذاشته نامـﮥ بلقیس را مكرر خواندم و هر بار به نكات تازه ای پی بردم كه همه حكایت از قلب حساس و خاطر لطیف و سرشت نیكوی این دختر فرشته صفت می نمود.
در آن حال هزار گونه تصمیم گرفتم ولی هر بار به عقل خود خندیدم و از آن صرف نظر كردم. آنقدر در اندیشه های دور و دراز غوطه خوردم كه كم كم شب فرا رسید و سر و صداها خوابیده خاموشی عجیبی شبیه به خاموشی قبرستانها شهر را فرا گرفت خواستم چراغ را روشن كنم ولی تاریكی را با حال خود مناسب تر دیدم و در همان گوشـﮥ اطاق به دیوار تكیه داده مدتی دراز عنان اختیار را به دست فكر و خیال سركش سپردم.
اول هوای بلقیس از راههای دور و دراز پرپیچ و خم به سوی اندیشه های گوناگونی كه با معانی و حقایقی از قبیل حیات و مرگ و رستاخیز و ابدیت و خدا و عالم و خلقت سر و كار داشت رهنمونم گردید. آنگاه رفته رفته از عالم اكبر به عالم اصغر یعنی به خودم و روزگار خودم متوجه گردیدم و دیدم راستی در این دنیا قدمم شور بوده است. آن آمدنم كه سبب هلاك مادر ناكامم گردید هنوز پر و بالی نگشوده بودم كه بی پدر شدم. آن هم عمویم كه صد رحمت به بیگانه كس و كار و غمخوارم منحصر شده به آقا میرزا و عیالش كه روزگار خواسته اكنون من غم آنها را بخورم تنها یك نفر دوست داشتم كه رفیق حجره و گرمابه و گلستانم بود و دل گرمی و دلخوشیم در این دنیا تنها به او بود كه او هم مالیخولیائی شده و شیطان در پوستش افتاده یكباره پشت پا بخودی و بیگانه زده در دارالمجانین رو به دیوار نشسته خود را با یك و دو مشغول و از شش و بش دوستی رفاقت و هر دردسری فارغ ساخته است، رفیق دیگرم هم كه دكتر و عالم بود و به عقل و كاردانیش امیدوار بودم و در گوشه خانه اش پناهگاهی داشتم بی مقدمه چل و دیوانه شده خانه و زندگی و كسب و كارش را ول كرده دل به دریا زده رفته مثل بوتیمار با مرغان ماهیخوار معاشر و محشور باشد و لب دریا زندگی كند از هدایتعلی كه دیگر چه عرض كنم. وقتی با او اتفاقاً آشنا شدم به تصور اینكه رفیق و همفكر و همزبان تازه ای پیدا كرده ام چه ذوقها كه نكردم ولی افسوس و صد افسوس كه او هم معلوم نیست در دیگ شكاف دیده كله اش چه آش در هم جوشی جوش می پزد از كارش اصلاً سر بدر نمی آورم و نمی دانم دوست است یا دشمن خیرخواه است یا بدخواه عاقل است یا دیوانه. در اول جوانی و هیچ ندانی ناگهان عشق بر سرم سایه انداخت و خلوتگاه هرگز مهمان ندیدﮤ دلم سراچه محبت و اشتیاق یار دلداری گردید كه می ترسم هنوز لبم به كف پای نازنینش نرسیده از این محنتكده پر ادبار رخت بربندد و آرزوی دیدارش به دنیای دیگری محول گردد كه با آن هم چندان امید و اعتقادی ندارم.
بخود گفتم راستی حالا كه خودمانیم بیخود معطلی و كلاهت سخت در پس معركه افتاده است. از نشستن در گوشـﮥ این اطاق و عزا گرفتن هم كه آبی گرم نمی شود. باز اگر سرمایه ای داشتم كسب و كاری پیش می گرفتم ولی افسوس كه دارو ندارم در این دنیا منحصر است به یك دو دست لباس مستعمل و چند جلد كتاب نیم پارﮤ شیرازه گسیخته و یك ساعت قراضه و یك انگشتر فیروزه كه از پدرم به من رسیده و اینك چنان در گوشت انگشتم فرو رفته كه با منقاش هم نمی توان بیرون آورد. از اینها گذشته هشت نه قلم آشغال و خنزر و پنزر و خرده ریز دیگر هم دارم از قبیل چاقو و قیچی و پاشنه كش و شانه و آینه و غیره كه تمامش را بفروشم به اجارﮤ یك ماهـﮥ محقرترین اطاقها در این شهر كفاف نمی دهد. به عمرم یك شاهی پول درنیاورده ام و بقدری
بی عرضه و بی دست و پا بار آمده ام كه وقتی می بینم مردم به چه تدابیر و تمهیدات و جان كندنی پول درمی آورند گرسنگی و برهنگی را صد بار به چنین پولی ترجیح می دهم. وانگهی شرط عمدﮤ كاسبی و پول جمع كردن این است شخص كاسب هر یك دینار به ریشه جانش بسته و مسلم است كه من آدمی كه هر چه به این دستم بیآید فوراً از آن دستم بیرون می رود هرگز كاسب و پولدار و صاحب مكنت نخواهم شد. حاج عمو حق داشت كه می گفت هر كس معلمش حاتم طائی باشد داوطلب ورشكست است.
اقلاً اگر خط و ربطی داشتم پیش یك نفر تاجر حسابی پدر و مادر داری منشی و محاسب می شدم ولی حیف كه در اینجا هم كمیتم لنگ است. از نوكری دولت هم كه بیزارم. به خیال مستخدم دولت شدن كه می افتم مو بر اندامم راست می شود. اسم قانون استخدام كه به گوشم می رسد دماغم مو می كشد. آنقدر كه از مواد و تفسیرات و ضمایم ملحقان این قانون می ترسم از طلسم زنگوله نمی ترسم و معتقدم انسان از هفت خوان رستم آسانتر می گذرد تا از پیچاپیچ و خم و چم و نشیب و فراز این قانون. بدبخت و سیه روز آدمی كه گرفتار سلاسل جانفرسای آن گردد. ملعون ابد و مغبون ازل خواهد بود.
«تیره تر از پار هر امسال او
بدتر از امروز هر فردای او»
همیشه مقروض همه جا مفلوك مدام بی خانمان پیوسته خانه بدوش و مانند گدای ارمنی نه دنیا دارد نه آخرت و تا لب گور شكمش گرسنه و بدنش برهنه و چه بسا كه برای رفتن به گور هم محتاج دایره كشیدن همكاران و همقطاران خواهد بود. چنین آدمی گوئی سقش را با اجاره نشینی و نسیه خواری برداشته اند. همیشه نزد عیال و اولاد شرمنده و پیش دوست و آشنا سرافكنده است. دوازده ماه سال هشتش در گرو نه است و در خانه اش پاطوق طلبكار. همه شب از خستگی روز و فكر و بیم فردا خواب به چشمس نمی آید و صبح از هول و هراس دفتر حاضر و غایب. چندرقاز حقوقش شش ماه به شش ماه عقب می افتد و تازه اگر مرتباً هم وصول شود كفاف خرج طبیب و دوای دختر و كتاب و كاغذ پسرش را نمی دهد. اول برج هنوز توپ ظهر درنرفته كه دو ثلث حقوقش را طلبكارها ربوده اند. از ترس صاحبخانه جرئت ندارد در خانه را باز كند طرف شدن بانكیر و منكر را به دیدن روی عبوس بقال و عطار سرگذر ترجیح می دهد. از بس روزها از كوچك و بزرگ در اداره خوش آمدگوئی می كند شب كه از دنیا سیر و از خود بیزار به خانه برمی گردد تنها تحفه و تنقلاتی كه برای زن و فرزند می آورد بدزبانی و سركوفت و قرولند است. شب و روز ورد زبان خود و اهل و عیالش این است كه:
این همه فقر و جفاها می كشیم
جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم
نانمان نی نان خورشمان درد و رشك
كوزمان نی آبمان از دیده اشك
جامـﮥ ما روز تاب آفتاب
شب نهالین و لحاف از ماهتاب
قرص مه را قرص نان پنداشته
دست سوی آسمان برداشته
كز عناد و فقر ما گشتیم خار
سوختیم از اضطراب و اضطرار
قحط ده سال ار ندیدی در صور
چشمها بگشا و اندر ما نگر»
حقا كه جهنم شاعر ایتالیائی كه بر بالای آن به خط جلی نوشته اند «چون قدم بدینجا نهی از هر امید و آرزوئی دیده بپوش» بر چینی زندگانی پرنكبت و ادباری ترجیح دارد.
بخود گفتم پس خداوندا چه خاكی بسر بریزیم و تا قیامت هم كه نمی توانم نان همایون را بخورم بیچاره غلط نكرده كه روزی با من سلام و علیك پیدا كرده است. باز تا خودش اینجا بود چیزی ولی مهمان میزبان سفر كرده بودن هم واقعاً تازگی دارد. حالا مردم به كنار این بهرام چه خواهد گفت. یقین دارم كه هر وقت چشمش به من می افتد در دلش می گوید در دیزی بازمانده حیای گربه كجا رفته است. دعانویسی و روضه خوانی و معركه گیری هم كه از دستم ساخته نیست. پس باید پاها را به طرف قبله دراز كنم و چشم به راه عزرائیل بنشینم خوب در این صورت چه عیبی دارد به دستور «بوف كور» عمل نمایم و خودم را به دیوانگی بزنم.
وقتی این فكر به كله ام رسید قاه قاه خندیدم و به صدای بلند گفتم به به عجب كشگی سائیدم ... خوشا به احوالت كه در اول عهد جوانی و عاشقی و امیدواری می خواهی زوركی خود را دیوانه بسازی و بدست خودت در كنج مریضخانه در زندان بیفتی و با خیل مجانین محشور گردی.
از آن لحظه به بعد این فكر منحوس چون زالو به جانم افتاد هر چه خواستم گریبان خود را از چنگالش بربایم میسر نگردید. عاقبت سر تسلیم فرود آورده گفتم از كجا كه باز این از همه بهتر نباشد وقتی كه پای ناچاری و استیصال در میان آمد شغال پیش نماز هم می شود ولی اشكال در آنجاست كه دیوانه شدن هم كار آسانی نیست و چون من آدمی كه در عمرم تازه دو صباحی بیش نیست كه با دو سه نفر دیوانه سر و كار پیدا كرده ام چطور دیوانه بازی درآورم كه مچم باز نشود و در بین آشنا و بیگانه رسوا و علی الله نگردم. اگر حجب و حیا مانع نبود می رفتم از خود «بوف كور» خواهش می كردم كه به مصداق الاكرام بالا تمام مرا به شاگردی خود بپذیرد و برای دیوانه بازی حاضر سازد ولی حقیقت این است كه پس از آن حركت قبیحی كه از او دیدم از دیدن روی منحوسش بیزار بودم و هر چه باشد دلم هم گواهی نمی دهد كه عقل و اختیارم را به دست چنان آدم دیوانه ای بسپارم.
اگر همایون نرفته بود از او طلب یاری می كردم و لابد چون در این رشته خیلی پخته و باتجربه بودم كارم خیلی آسان می شد و بارم بزودی به منزل می رسید ولی افسوس كه او بر من تقدم جست و راهی را كه من می خواهم به حقه بازی بپیمایم اكنون به حقیقت می پیماید و الساعه عصا به دست آوارﮤ دشت جنون است و دست من از دامنش كوتاه می باشد.
ناگهان به خیالم رسید كه اگر همایون رفته كتابهایش كه اینجاست و می توان بوی گل را از گلاب جست. بیدرنگ به كتابخانه اش رفتم و پس از اندك تفحصی با بغل پر به اطاق خود برگشتم.
كتابها را در وسط اطاق ریخته بخود گفتم رفیق این كتابها برای دیوانه ساختن یك شهر كافی است. فوراً دست بكار شو و نشان بده چند مرده حلاجی.
از جا جسته قلم و دوات و دفترچه ای حاضر ساختم و به عادت دیرینه دمر و به زمین افتاده با نظم و ترتیبی كه هرگز در خود سراغ نداشتم مشغول كار شدم.
دیدم محبت جنون به مراتب وسیع تر از آن است كه تصور كرده بودم. بیابان پهناوری است كه صد بهرام و صد لشگر بهرام در آن ناپدید می گردد. كیفیات و عوارض به اندازه ای است كه عمر انسانی برای تحقیق و مطالعـﮥ نصف آن هم كافی نیست سرزمینی است كه ایمان فلك رفته به باد. چه بسا مطالب بلند و نكات دقیق كه عقل ابتر و فهم كند و خرف من و صد چون من از دریافت آن عاجز است. مرغ كانجا رسید برانداخت.
از میان آن كتابها یكی را كه به عبارت ساده تر و كلمات و اصطلاحات فنی در آن نسبتاً كمتر بود اختیار كردم و باقی را كنار گذاشتم.
این كتاب كه موسوم بود به «جهان جنون» و در بسیاری از صفحات آن چه به فرانسه و چه به فارسی حاشیه هائی به خط همایون دیده می شود به دو باب بزرگ منقسم شده بود. باب اول در دیوانگیهای خطرناك باب دوم در دیوانگیهای بی خطر. از باب اول تنها مقدمه آن را به سرعت مرور كردم و به زودی به باب دوم رسیدم. در بالای اولین صفحه این باب جمله ای از آنانول فرانس نویسنده مشهور فرانسوی بود كه ترجمـﮥ آن به فارسی تقریباً از این قرار است:
«گاهی اوقات عقل را در جنون باید جست»
این كلام را به حال خود بسیار مناسب یافته به فال نیكو و مبارك گرفتم. چه درد سر بدهم دو روز و دو شب از اطاقم بیرون نیامدم تا كتاب را به پایان رساندم. دفترچه پر شد از یادداشتهای مفیدی كه در واقع دستور عملیات آینده ام بود. احتیاط را از دست نداده این یادداشتها را به خطی چنان درهم و برهم و ناخوانا نوشتم كه اگر احیاناً به دست غیر بیفتد كسی نتواند از آن سردرآورد.
قسمت دوم
سرمنزل عافیت
در بین انواع و اقسام بیشمار دیوانگیها یكی را كه در علم طب به «فلج كلی» معروف است به حال خود مناسب تر دیدم. درست است كه این نوع جنون در اثر سیفلیس كهنه تولید می گردد ولی از آنجائی كه می دانستم این مرض هم مانند تب و نوبه و حصبه در مملكت ما شیوع كامل دارد پیش خود گفتم از كجا كه در خون من نیز آثاری از آن پیدا نشود مخصوصاً كه شنیده بودم بعضی از اطباء خودكشی پدرم را هم از نتایج وخیمـﮥ همین مرض تشخیص داده بودند. وانگهی یقین داشتم كه طایفـﮥ اطبا هر طور باشد علتی برای مرضم خواهند تراشید و از هر كجا باشد اسمی روی آن خواهند گذاشت. از اینرو دل به دریا زده گفتم هر چه بادا باد از امروز به بعد به فلج كلی گرفتار و دیوانـﮥ رسمی و حسابی خواهم بود.
پس از آنكه از این رهگذر خاطرم آسوده شد خواستم كه معلومات خود را در باب این مرض تكمیل نمایم لهذا از نو كتاب «جهان جنون» را باز نمودم و دو سه روزی مانند كودك دبستانی كه درس خود را روان نماید به فرا گرفتن مطالب لازمه پرداختم و باز با همان خط كج و معوج معهود مقداری یاداشت به یادداشتهای سابق خود افزودم.
وقتی كتاب را بستم كه به تمام جزئیات «فلج كلی» آشنائی كامل حاصل نموده بودم و به كلیـﮥ آثار و عوارض و كیفیات بروز و ظهور و پیشرفت آن وقوفی به سزا داشتم.
حالا دیگر به خوبی می دانستم كه اولین اقدامی كه از طرف اطباء در تشخیص این مرض به عمل خواهد آمد عبارت است از معاینـﮥ حدقه و زبان و تجزیـﮥ خون و امتحان مایع نخاعی و فقاری ولی امید را به خدا بسته بخود گفتم خاطرت جمع باشد كه اگر درمورد این قسمت از آثار مرض كه نفی و اثبات آن به دست تو نیست روسیاه درآمدی در عوض در ثبوت آن قسمت دیگر از قبیل اختلال حواس و خلجان لسان و ضعف و تزلزل حافظه و بزرگی فروشی و غش و هذیان و مهمل گوئی و ژاژخائی و چلی و ولسگاری كه الحمدلله كلیدش به دست خودت است چنان استادی و روباه بازی درخواهی آورد كه بقراط حكیم نیز به اشتباه خواهد افتاد.
پس از آنكه كتابها را به كتابخانه بردم و به اطاق خود برگشتم و دفترچـﮥ اسرار را در لای آستر آستین لباسم پنهان ساختم تازه خود را گرفتار یك نوع دودلی و تردیدی دیدم كه با آن مقدمات شدید و تصمیمات محكم و استوار با هیچ اسمی جور نمی آمد. مانند قاضی تبه كاری كه در مقابل كیسـﮥ زر خود را به حق و ناحق و دنیا و آخرت متحیر و سرگردان ببیند من نیز در سر دو راه عقل و جنون و درستی و نادرستی مردد مانده بودم و عقلم به جائی نمی رسید. نه جرئت پیش رفتن داشتم و نه قدرت برگشتن.
صدای پای بهرام كه به طرف اطاقم نزدیك می شد تصمیم را یك طرفه كرد. در یك چشم به هم زدن پردﮤ اطاق را دریده به دور سر خود پیچیدم و لنگه كفشی به جای جیقه بر تارك آن جای دادم و باد در آستین انداخته با كر و فر و تفرعن و تبختری هر چه تمامتر بمخده تكیه دادم و در بالای اطاق نشستم.
بهرام سینی غذا بدست وارد شد. همین كه چشمش به من افتاد یكه خورده به جای خود خشك شد. گفتم چرا تعظیم نكردی. مگر مرا نمی شناسی. خنده كنان گفت اختیار دارید چطور سركار را نمی شناسم، ارباب و تاج سر بنده آقای محمود خان هستید.
چین به ابرو انداخته با تشدد تمام گفتم محمود خان سرت را بخورد محمود خان را كجا می برند. من مالك الرقاب مغرب و مشرق سلطان محمود سبكتكینم. زود برو اعیان و اشراف را خبر كن كه فردا خیال رفتن به هندوستان داریم.
بیچاره بهرام سخت متعجب مانده تكلیف خود را نمی دانست با لبخند مختصری گفت ای آقا نوكر خودتان را دست انداخته اید. مهلت ندادم سخنش را به آخر برساند. چند كلمه تركی و عربی را كه می دانستم با فارسی و فرانسه بهم آمیخته و بهرام مادر مرده را به شلیك امر و نهی بستم. طفلك دست و پای خود را گم كرده نمی دانست مقصودم فقط شوخی و خنده است یا غرض دیگری دارم. ولی طولی نكشید كه گوئی مطلب به دستش آمد. نگاه تند و تیزی به صورتم انداخت و با حال تعجب و تفرس به تماشای حركات من مشغول گردید شنیدم زیر لب می گفت «مبادا این هم به سرش زده باشد. عجب طالع منحوسی داریم آن اربابم. و اینهم رفیق اربابم گویا خاك دیوانگی در این خانه پاشیده اند.».
سخنش را بریده گفتم اگر فی الفور امتثال اوامر ما را نكنی می دهم سرت را گوش تا به گوش ببرند و تنت را زیر پای فیلان بیندازند و به دروازه شهر بیاویزند اگر جانت را دوست می داری و نمی خواهی داغت به دل مادرت بنشیند دو پا داری دو پای دیگر هم قرض كن و برو در پی اطاعت اوامر ولینعمت و خداوندگار خود و الا لاصلبنكم علی جذوع النخل ...
این را گفتم و از جا جسته در وسط اطاق با قدمهای سریع و مرتب بنای راه رفتن را گذاشتم و با صدای بلند به خواندن سرود ملی جنگی فرانسویان موسوم به «مارسه یز» مشغول گردیدم. آنگاه چنان وانمود كردم كه با همان سر و وضع خیال بیرون رفتن از منزل را دارم.
بهرام سخت به دست و پا افتاد بنای التماس گذاشت كه آقای محمود خان خدا شاهد است هیچ مناسب نیست به این صورت بیرون تشریف ببرید. مردم به دنبالتان خواهند افتاد و از طرف
بچه های بی ادب اهانت خواهید دید.
وقتی دید عجز و التماسش بی نتیجه است بر جسارت افزوده با دست خود آن عمامـﮥ كذائی را از سرم برداشت و كلاهم را بر سر نهاد و گفت اگر راستی می خواهید جائی تشریف ببرید اجازه بدهید جان نثار در خدمتتان باشد: نگاه غضب آلودی به او انداخته با دست اشاره نمودم كه فضولی به كنار و تنها به راه افتادم.
اول یكسر رفتم به بانك شاهنشاهی و تقاضای ملاقات مدیر را نمودم هر كس آمد و خواست با من وارد صحبت بشود بی اعتنائی كردم و در دیدن خود مدیر اصرار را به جائی رسانیدم كه ناچار وارد به اطاق مدیرم كردند. شخصی بود انگلیسی ولی فارسی را خوب حرف می زد. با احترامی به تعجب آمیخته از من پذیرائی نمود و با آن لهجـﮥ انگلیسی مخصوص كه هرگز عوض نمی شود پرسید چه فرمایشی دارید. گفتم می خواستم بدانم اگر سه چهار میلیون از دارائی خود را به شما بسپارم فرعش را از چه قرار می پردازید. فوراً زنگ زده مرا به پیشخدمت نشان داد و گفت آقا را ببر سوار درشكه نموده به منزلشان بفرست و به آقای معاون بگو بیایند اینجا تا جواب مطالب آقا را كتباً بفرستیم.
فهمیدم كه فرنگی بی كتاب فوراً بكنه مسئله پی برده و با این متانت و سیاست موروثی می خواهد شر ما را از سر خود بكند.
از بانك مستقیماً به دكان قصابی بازار مرغ فروشها رفتم و سپردم یك شقه گوسفند به منزل دكتر همایون ببرد و پولش را همانجا نقد بگیرد. آنقدر در چند قدمی دكان قصابی به پا كردم تا به چشم خود دیدم كه شاگرد قصاب نصف گوسفند به دوش هن هن كنان به طرف منزل دكتر روان گردید.
در ظرف دو ساعت بعد بیست هزار آجر ابلق و پن دست ظرف چینی و پانزده بار پهن و بیست تخته قالی و قالیچه و دوازده نفر قاری و دو دست رقاص و مقلد هم سفارش دادم.
ساعت سر دسته بود كه با صورت حق به جانب و قیافـﮥ از همه جا بیخبر به خانه برگشتم. بیجاره بهرام را دیدم مانند صید جراحت دیده ای كه در میان یك گله سگ شكاری گیر كرده باشد در وسط خیل طلبكارها افتاده و خدا و پیغمبر را گواه می گیرد كه ابداً روحش از این سفارشها خبر ندارد و اربابش اصلاً در سفر است و اگر تمام اثاثیـﮥ خانه را بفروشند كفاف قیمت این همه خرت و پرت را نخواهد داد. می گفت اینجا تعزیـﮥ بازار شام كه نمی خواهیم درآوریم كه كسی این همه بنجل و خنزر و پنزر سفارش داده باشد.
وقتی چشم جماعت به من افتاد گوئی همه یعقوب هستند و من یوسف دسته جمع به من آویختند كه هان همان كسی است كه سفارش داده است. با نهایت وقار گفتم مگر خدای نكرده سفارش دادن قدغن است. گفتند برخلاف شرفیاب شده ایم كه حضوراً تشكر نمائیم. خانه زادیم و همیشه برای خدمتگزاری حاضریم. گفتم پس این داد و فریاد و الم شنگه برای چیست. سردستـﮥ جماعت كه تاجر قالی فروش و از بابا ماماهای مشهور و حراف و عراف راسته بازار بود جلوتر آمده گردن را خم نمود و با كمال تواضع گفت: این اشخاص تربیت صحیحی ندارند و برای مسئله پول قدری بیتابی می كنند. با ساده لوحی عجیبی پرسیدم مقصودتان چه پولی است. صداها را درهم انداخته گفتند چطور چه پولی. پول همین جنسهائی كه به پای خودت آمدی سفارش دادی. گفتم خوشا به حالتان كه جنستان با این كسادی بازار به فروش رفته. حالا در عوض كلاه ها را كج گذاشته با یقـﮥ چاك آمده اید و دارید چشمم را درمی آورید.
قصاب كه نره خر یقور عربده جوئی بود مثل اینكه می خواهد با من دست و پنجه نرم كند دو قدم جلو آمده چشمان از حدقه درآمده خود را به صورت من دوخت و نعره برآورد كه مردكه مردم را دست انداخته ای زود در كیسه را شل كن و الا آن رویم بالا خواهد آمد و دیگر هر چه ببینی از چشم خودت دیده ای.
خود را از تك و تا نینداخته باز با همان صاف و سادگی معهود گفتم كاسبی كه داد و بیداد نمی خواهد. جنسی فروخته اید پولش را بگیرید و بروید به امان خدا. گفت دبده كه بگیریم گفتم چه حرفها. رگهای گردن یارو برآمد و مثل دیوانگان فریاد برآورد كه مرد حسابی مردم را مسخره كرده ای. می خواهی ما را دست بیندازی. سرمان را بیخ طاق می كوبی سه ساعت است هشت نفر آدم كاسب را جلوی در خانه ات معطل و سرگردان گذاشته ای و حالا هم چشم بد دور و هفت قرآن به میان ارباب آمده برایتمان یللی می خوانند.
گفتگو به اینجا كه رسید به خاطرم آمد كه از جمله آثار جنون یكی هم لكنت زبان است. لهذا چنان بی مقدمه كه خودم خجالت كشیدم با زبانی الكن چنانكه گوئی الكن به خاك افتاده ام گفتم آقایان جار و جنجال لازم نیست. می گوئید جنس فروخته اید. خدا پدرتان را بیامرزد جنس را تحویل بدهید و دست خدا به همراتان.
خنده را سر داده گفتند ماشاءالله بهوش آقا. تحویل بدهیم و برویم خوب پولش را كی
می دهد.
گفتم حرف حسابی جواب ندارد. ولی دلم می خواهد بدانم با این پول می خواهید چه كنید.
بلور فروش كه تا آنجا بیشتر از سایرین ادب و خودداری نشان داده بود دستها را به روی سینه گذاشته نگاهی به قد و قامت من انداخت و گفت ارباب از ما اصول دین می پرسی. به مشتری چه مربوط كه كاسب با پولش می خواهد چه كند. جنسی است خریده ای و معامله قطع شده و جای چون و چرائی هم باقی نیست. وانگهی آدم كاسب و تاجر معلوم است كه با پولش چه می كند. جنس می خرد.
گفتم قر ... قر .... با .... با .... ن ددد. هانت ب ب بروم ج ج جنس برای چه میـ ... میـ ... میخرد.
این دفعه صدای خنده به اصطلاح معروف گوش فلك راكر كرد و یك صدا گفتند جنس می خرند كه بفروشند ترشی كه نمی خواهند بیندازند.
بدون اینكه به خنده و شوخی و استهزاء آنها سرسوزنی اعتنا بكنم با همان لكنت زبان و با همان ساده لوحی ساختگی گفتم از این قرار یك عمری جنس را پول می كنند و پول را جنس. آخرش كه چه.
اینجا دیگر حوصله مؤمنین سر رفته جام شكیبائیشان یكسره لبریز شد با چشمان آتشبار هجوم آوردند كه مردكه حیا نمی كند شرم و خجالت را بلعیده و انگشتهایش را هم لیسیده است. در خانه كاه دود می كنیم. پدر در می آوریم جدا و آبا می سوزانیم. دنده خرد می كنیم. گردن می شكنیم و شكم پاره می كنیم.
وقتی دیدم هوا پس است و بیش از این نمی توان برای حضرات كور اوغلی خواند صلاح را در كوتاه آوردن مرافعه دیدم آستین بهرام را گرفته خود را به مهارت به درون خانه انداختم ودر را بسته از پشت در گفتم حالا كه حرف حسابی و ادب و انسانیت به خرجتان نمی رود بروید هر نجاستی می خواهید بخورید و هر كاری از دستتان ساخته است كوتاهی نكنید اگر واقعاً جنس آورده اید كه این هرزگیها را لازم ندارد مثل بچه آدم تحویل بدهید و بروید بگور سیاه و الا اگر آمده اید در خانه مردم فحاشی كنید و افتضاح بالا بیاورید بروید لای دست پدرتان.
حضرات باز پشت در مدتی بدزبانی و گوشت تلخی كردند ولی وقتی دیدند قیل و قالشان بیخود و عر و تیزشان هدر است دمشان را روی كولشان گذاشتند و به وعدﮤ اینكه فردا تیغ آفتاب با هم دسته جمع به دارالحكومه عارض خواهند شد و حق آدم مردم آزار را كف دستش خواهند گذاشت شرشان را از سر من و بهرام و در و همسایه كوتاه كرده رفتند و قشقره خوابید.
بهرام به كلی خودش را باخته بود و ابداً سر از مسئله بدرنمی آورد گفتم چرا عزا گرفته ای زود سماور را آتش بینداز من هم در ضمن باید دو سه كاغذ بنویسم كه همین امشب بتاخت رفته برسانی.
دو كاغذ نوشتم. یكی به مدیر دارالمجانین و دیگری به آقامیرزاعبدالحمید همانطور كه در كتاب «جهان جنون» خوانده و یادداشت برداشته بودم خطم را عوض كردم. دایره نون و جیم را به شكل دوایر متحدالمركز و به بزرگی قرانهای امین السطانی گرفتم سر میم و واو را به بزرگی دانه نخود نوشتم سین و شین را مانند دندانـﮥ اره به صورت مهیبی درآوردم. مجمل آنكه با خطی عجیب مطالبی غریب به روی كاغذ آوردم.
به مدیر دارالمجانین نوشتم:
«غرض از ترقیم و نگارش این كلمات خجسته دلالات آنكه عالیجاه رفیع جایگاه شهامت و صرامت پناه اخلاص و ارادت آگاه نگهبان دیوانگان دانسته و آگاه باشد چنانكه مكشوف خاطر عاطر دریا مقاطر شاهانه می باشد و بر خاطر انقیاد مظاهر شما نیز پوشیده و مستور نیست در بین جماعت دیوانگان جنون بنیانی كه در آن بیمارستان صحت آستان به دست حمایت و مراقبت شما سپرده آمده اند از همه پلیدتر و از جمله نابكارتر جوانكی است هدایتعلی نام كه به مصداق برعكس نهند نام زنگی كافور بجز اغوا و ضلالت دیگران ذكر و فكری ندارد و امید است كه نام زشتش از صفحـﮥ گیتی محو و نابود باد. با صورتی لوس و سیرتی منحوس خود را به «بوف کور» مشهور و بوف بی گناه را سرافكنده ابد و ازل ساخته است. به اسم اینكه به سر حد دانائی رسیده خود را به نادانی زده دنیائی را منتر و بازیچـﮥ شرارت و خباثت خود نموده است و از قراری كه بر خاطر اقدس ما واضح و لایح گردیده كاینات را به پشیزی نمی خرد و دو عالم را به یك قاز سیاه می فروشد. از آنجائی كه ملزوم همت همایون شهریاری و مكنون خاطر خطیر خسروانی چنان است كه در این كشور بیكران حفظ الله عن الحدثات هر نفسی به وظیفه عبودیت و جان نثاری خود رفتار نماید و كردار این جوان موجب ملال خاطر عدالت و مظاهر ما گردیده مقرر آنكه بدون فوت دقیقه ای از دقایق امتثال اوامر مطاع را غل و قفل بر هر دو پای او زده یك سلسله زنجیر خلیل خانی بر گردن و بخو به هر دو دست او نهاده در قعر تاریكترین سردابها و مهیب ترین دوستاقهای آن بنا كه نمونه بارزی از سقر و نشانه كاملی از درك اسفل است به چهار میخ بكشند تا اوامر جهان مطاع در یكسره ساختن كار او با دستور صحیح و تعلیمات دقیق در موقع مناسب شرف صدور یابد. البته آن عالیجاه عبودیت همراه اتمام عتیه گردون مرتبـﮥ شهریاری را كحل الجواهر دیدﮤ امیدواری ساخته از قرار مقرر معقول داشته سرسوزنی تخلف و انحراف جایز نداند و در عهده شناسد الأمرالاقدس الاعلی مطاع مطاع».
به آقامیرزا عبدالحمید نوشتم:
«عالیجاه رفیع جایگاه دولتی همراه آقای میرزا عبدالحمید دانسته و آگاه باشد كه حكم و ارادﮤ واجب الاطاء ما بر آن قرار گرفته كه با كمك و همدستی جماعت گزمه و گروه كشیكچیان و فوج و دسته قاپوچیان و قراولان دارالخلافه حاج عمو را كه از حجاج سفاك تر و از شداد غدارتر است ریش بتراشند و گوش و دماغ ببرند و از پشت بر الاغ دیلاق بی یالانی سوار كنند. آنگاه با دستـﮥ و دستگاه و دهل و طبل و كرنا بدارالبوار نعیم التجار كه اراذل فجار است روان شده پسر ناكس و
بی سر و پای او را به ضرب سقلمه و تیپا و پس گردنی و به كمك بامب و توسری و به زور چك و سیلی و لگد و اردنك از خانه بیرون كشیده ماست بر سر و صورتش بمالند و طناب به گردنش انداخته دم الاغ حاج عمو را به دستش بدهند و در حالی كه طایفه آتش افروزان و لوطیان و خرسك بازان و مارگیران و رجاله و لنجاره كشان و بیكاران شهر در حول و حوش آنها به خواندن حراره و رقصیدن و هلهله و دست زدن مشغولند آن دو تن آدمیزاد زشتخوی دیو صفت را آنقدر در كوی و برزن پایتخت و حومه شهر بگردانند و زجر و آزار بدهند تا از پا درآیند و جان كثیفشان به اسفل السافلین و دارالبوار واصل گردد آنگاه توپ شادی و مباركباد را بلند آوا سازند و جارچیان تیز آواز ساكنین دارالخلافه را بدین مژده شادمان ساخته تدارك چراغان و آتشبازی مفصل بنمایند. و چون ملزوم همت همایون شهریاری است كه هر یك از چاكران دولت در مراحل خدمتگزاری آثار صداقت و ارادت ظاهر سازد او را به شمول عاطفتی و بذل مكرمتی مفتخر و سرافراز سازیم عالیجاه دوستی همراه اخلاص و ارادت آگاه آقامیرزا عبدالحمید كه همواره در تقدیم خدمات محوله مراتب اخلاص را ظاهر ساخته و حسن رفتار و طرز كردار او معلوم و مشهود رأی مهر شهود شاهانه افتاده لهذا ذره ای از مراحم ملوكانه شامل احوال و آمال او گشته او را به اعطای حمایل سرخ سرتیپی سرافراز فرمودیم كه حمایل مبارك را زیب و شاخ افتخار خود سازد و یك سال مالیات ممالك محرومه را نیز مخصوص او گردانیدیم تا بیش از پیش به مراسم ارادت شعری پردازد».
هر دو كاغذ را به اسم «امیر بر وبحر سلطان محمود سبكتكین» امضا كردم و به بهرام گفتم كاكلت را بنازم می خواهم از زیر سنگ شده این دو نفر را همین شبانه پیدا كنی و این پاكتها را به دستشان بدهی.
بهرام هاج و واج رفت كه كاغذها را برساند من نیز شام نخورده رختخواب را انداختم و رفتم در رختخواب و از شما چه پنهان مانند آدمی كه از عهده انجام وظایف مشكل و سنگین وجدانی خود كما هوحقه برآمده باشد تا صبح در كمال آسودگی و فراغت یك پهلو خوابیدم و جای شما خالی چه خوابهای شیرینی كه ندیدم.
افسوس كه شبی چنین صبح چنانی بدنبال داشت. هنوز بوق سحر را نزده بودند و به قول قصه سرایان دژخیم خونین پنجـﮥ آفتاب سر از تن زنگی شب جدا نساخته بود كه صدای غوغای طلبكاران بی مروت از دژخیم بدتر از پشت در خانه بلند شد. قشقره ای برپا ساختند كه دیگر صدای آواز خروسهای محله و عرر دراز گوشان اطراف یكسره از میان رفت. قصاب می خواست در را از پاشنه درآورد. كوره پز كه دیروز نجابت به خرج داده از سایرین كمتر به پر و پاچه ام پریده بود امروز زبانش دراز شده متلكهائی به قالب می زد كه پدر كریم شیره ای هم به خواب ندیده بود فرش فروش چنان پدر و مادرم را در گور می جنبانید كه می جنبانید كه مو به تن زندگان راست
می ایستاد. مانند قاریهای بنام جزو و نیم جزو به هفت قرائت چنان فحشهای شدید و غلاظی نثار روح پر فتوح آباء و اجدادم می كردند كه اگر نصف آن طلب آمرزش می شد برای رستگاری و مغفرت هفت پشتم كافی بود. از تون تاب حمام كه یك كوه پهن پشت دیوار خانه دكتر بیچاره كود كرده بود و از جماعت رقاص و مطرب و مقلد دیگر نپرس كه مسلمان نشنود كافر نبیند.
فكر كردم در تكمیل مراتب دیوانگی برایشان شیر چای و نان روغنی بفرستم ولی بی مروتها مگر مهلت دادند. به وضع دلخراشی كه ابداً بوی انسانیت نمی داد همانطور سر و صورت نشسته بدارالحمومه ام كشاندند.
حالا كار نداریم كه در حق من در حضور حاكم و رئیس نظمیه و امنیه شهر چه چیزها كه نگفتند و چطور مرا به صورت یك پول سیاه درآوردند ولی همینقدر هست كه هر چه آنها به اسم شرع و عرف در احقاق حق خود وقاحت و سماجت و بی آبروئی كردند من دو برابر آن در پیشرفت منظور درونی خود لودگی و دیوانگی تحویل دادم و بقدری مصدر حركات با مزه و منشاء ادا و اطوار بیمزه شدم كه عاقبت به كوری چشم هر چه طلبكار است از همانجا یكراست به همراهی دو رأس فراش سرخ پوست شیر و خورشید به كلاه به جانب دارالمجانین رهسپار شدم.
نشئه كامرانی
وقتی چشم مدیر دارالمجانین به من افتاد و نام و نشانم را دانست. خندان پیش آمده گفت حضرت آقا را به خوبی می شناسم و به وسیلـﮥ دستخطی كه به افتخار جان نثار صادر فرموده اند و در ضمن آن به مژدﮤ تشریف فرمائی خود اشاره نموده بودند چشم به راه قدوم میمنت لزوم ایشان بودم ...
چه دردسر بدهم از همان ساعت در یكی از اطاقهای پاك و پاكیزﮤ دارالمجانین منزلم دادند و حالا كه این سطور را می نویسم بیش از یك سال از آن تاریخ می گذرد و هنوز همانجا بطور دلخواه مقضی المرام به دعاگوئی دوستان مسرور و مشغولم.
وقتی خود را در اطاق تازﮤ خود تنها دیدم در دل شادمانیها كردم و به خود گفتم یار و مبارك باشد كه به حمدالله به مراد دل رسیدی. حالا دیگر موقع آن است كه نشان بدهی چند مرده حلاجی.
دو روز اول را هیچ از اطاقم بیرون نیامدم و به مطالعه احوال خویش و مشاهدﮤ حركات و سكنات شخصی كه هم اطاقم بود پرداختم اطاقم قدری از اطاق رحیم و هدایتعلی و دار و دسته آنها دور افتاده بود. این پیش آمد را هم به فال نیكو گرفتم و گفتم كمتر مراقب حالم خواهند بود و روز و شب از ترس اینكه مبادا مشتم باز شود و بخیه ام به روی آب بیفتد در تشویش و اضطراف نخواهم بود.
هم اطاقم مردی بود چهل و دو سه ساله بلند اندام و سیه چرده و آبله رو كه از همان نظر اول چندان از او بدم نیامد. از اهل شیراز جنت طراز و اسمش نوروزخان بود ولی چنانكه رسم دارالمجانین بود به او هم اسمی داده بودند و به مناسباتی كه بعدها بر من معلوم شد او را «برهنه دلشاد» می خواندند. در میان دیوانه هائی كه تا آن وقت در آنجا دیده بودم این شخص بی شبهه از همه دیوانه تر بود و می توان گفت كه راستی راستی یك چیزیش می شد. طولی نكشید كیفیت دیوانگیش هم دستگیرم شده بطور مختصر و مفید در دو كلمه می توان گفت كه به اصطلاح خوشی زیر دلش می زد هر دقیقه و هر ثانیه مثل این بود كه در بهشت برین باشد و درهای رحمت الهی به رویش باز شده برایش از آسمان خوشی بیاورد و از زمین نشاط بروید عالمی داشت ماورای این عالمها با هر كس روبرو می شد اگر مرد بود او را حضرت سلیمان و ماه كنعان و اگر زن بود بلقیس عصر و لیلی دهر انگاشته از دیدار آنها چون غنچه می شكفت و چنان شادمانی می كرد كه گوئی عاشق دلسوخته ایست كه پس از سالها هجر و اشتیاق به معشوق خود رسیده است از انسان گذشته با حیوانات هم همین معامله را می كرد و مكرر دیدم كه ساعتها زیر درخت نشسته با
پرنده هائی كه بالای درخت بودند معاشقه و مغازله می كرد با گربه خطی و خالی بی ریختی كه گاهی گذارش به اطاق ما می افتاد راز و نیازهائی داشت كه باور كردنی نیست. انسان و حیوان به جای خود حتی با اشیاء نیز دوستیها و آشنائیهای دور و دراز داشت. ساده ترین چیزها در نظرش به اشكال غریب و عجیب جلوه گر می شد. به رأی العین دیدم كه پیازی را به جای گوهر شبچراغ گرفته چنان چشمان آتشبار خود را بدان دوخته و نفس زنان و عرق ریزان با انگشتان لرزان خود آن را به هزار احترام و یك دنیا ملاطفت بالا و پائین می برد كه گوئی پربهاترین و مقدس ترین گوهر عالم به دستش افتاده است. بار دیگر او را دیدم كه یك كاسه زرتی ترك خورده ای كه غذایش را در آن آورده بودند به دست دارد و ذوق زده به اطراف می دود كه جام جم را پیدا كرده ام آن را به آینده و رونده نشان می داد و می گفت بیائید تماشا كنید كه چطور زمین و آسمان و هر چه زمینی و آسمانی است در این جام نقش بسته است. گوئی چشمانش برای دیدن چیزهای این دنیا خلق نشده بود و چیزهائی می دید كه چشم ما هرگز نخواهد دید. همان اولین باری كه چشمش به من افتاد فوراً دستها را به روی سینه آورده و با نهایت احترام تعظیم بالا بلندی تحویل داد و در مقابل من همانطور ساكت و صامت ایستاد تا ملتفت شدم كه تا وقتی به او رخصت ندهم از جایش حركت نخواهد كرد. خلاصه آنكه شب و روز در میان امواج سرمستی و حیرتزدگی حظ و لذت غوطه ور بود. فكرش حقه بلورین پرتلالؤئی را به خاطر می آورد كه به زمین افتاده و خرد شده باشد.
هر چند كه از مشاهدﮤ احوال و او لذت وافر می بردم و هر ساعتی از زندگی او برای من درس عبرتی بود كه مرا متوجه بی حقیقتی و مجازی بودن بسیاری از لذتهای این دنیا می نمود ولی به زودی دریافتم كه هم منزل و هم حجره بودن با چنین آدمی چندان كار آسانی نیست و رفته رفته از معاشرت و همنشینی او چنان به جان آمدم كه آینده و رونده را شفیع می انگیختم كه فكری به حالم بنمایند و دیوانه ای را از دست دیوانه تر از خودی رهائی بخشید. آخرالامر طبیب دارالمجانین كه از دوستان یك جهت دكتر همایون بود و سابقه لطف و تفقد او را در حق من می دانست به حالم رحمت آورده نزد مدیر واسطه شد و مسئولم به اجابت مقرون آمد یعنی بوسیله تجیز كهنه ای كه در انبار پیدا شد اطاقمان را به دو قسمت كردند راز آن روز به بعد به كلی از «برهنه دلشاد» مجزی شدم و در واقع خرجمان سوا گردید.
وقتی خود را از هر جهت آزاد و آسوده یافتم خواستم به جبران مافات چند صباحی بدون آنكه ابداً به صرافت رحیم و رفقای دیگری كه در دارالمجانین شریك سرنوشت من بودند باشم از این فراغت و استقلالی كه نصیبم شده بود به وجه الكمل برخوردار كردم.
صبح زود بیدار می شدم و پس از صرف صبحانه به محض اینكه از معاینه روزانه طبیب رهائی می یافتم خود را به باغ انداخته ساعتهای دراز تنها و بی خیال در زیر سایه انبوه درختان دو دست را به زیر سر نهاده به روی علفها دراز می كشیدم و چشمان را به سقف آسمان و شاخ و برگ درختان دوخته از شنیدن آواز درهم و برهم پرندگان لذت فراوان می بردم.
در آن حال گاهی زمان و مكان را یكسره فراموش می كردم و از كاینات و علایق و خلایق
بی خبر و از خویش و بیگانه و گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما غافل آنقدر همانجا بی حركت و بی صدا می ماندم كه شب فرا می رسید و پرستاران سراسیمه به جستجویم می آمدند و خواهی نخواهی به اطاقم می بردند. گاهی نیز به فكر حال و روزگار خود می افتادم و در اندیشه فرو
می رفتم و با خود بنای مكالمه را گذاشته می گفتم رفیق اگر حضرت عباس بگذارد خدا برایت بد نساخته است. این «بوف كور» با همه سفاهت ذاتی بد راهی پیش پایت نگذاشته است. گرچه ممكن است از حیث غذا و بی همسری قدری سخت بگذرد ولی هیچوقت آنقدرها اهل شكم
نبوده ای و البته لطف و عنایت دوستان و آشنایان علی الخصوص شاه باجی خانم به آن دست پختی كه دارد جبران خواهد نمود. از جهت بی همسری هم نباید از حالا غصه بخوری. خاطر ت جمع باشد كه طبیعت كه در همه كار استاد و زبردست است لابد در این مورد هم در زوایا و خفایای چنته دوز و كلك خود شیوه و فنی بكار خواهد زد كه درد تو را درمان باشد خصوصاً كه این درد به تمام معنی كار خود اوست و از آنجائی كه غبار پاره ای شائبه ها و موهومات انسانی هرگز بر دامن كبریای چون او پزشك بزرگوار و بلند نظری نمی نشیند شك نیست كه در علاج تو از هیچ نوع دلالی و چاره اندیشی هم روگردان نخواهد بود در این صورت باید شكر خدا را بجا آوری كه شاهد امنیت خاطر و آسایش ضمیر را توانستی به این آسانی در آغوش بگیری و اینك كه در ردیف سعادتمندان بسیار معدود كرﮤ زمین بشمار می آئی پس دم را غنیمت بدان و به نقد در این گوشه بی رنج و
بی سر و صدا كه از هر دغدغه و مخمصه ای فارغ و از هرگونه تشویش و بیمی بركناری سعی نما كه این دو روزه عمر را در همین جا به آسودگی بگذرانی و تا می توانی گریبان خود را به چنگ اندیشه فردا و پس فردا ندهی از كجا كه به یاری اقبال عاقبت بخیر نشوی و عمرت هم در همین جا به پایان نرسد. ...
این افكار و خیالات مانند جویبار آرام و همواری كه از حوض كوثر چشمه گرفته باشد و در تار و پود وجودم روان باشد نشئه ای شبیه به مستی در سر تا پایم تولید می نمود و سستی لذت بخشی تن و جانم را فرا می گرفت. در آن حال چشمان را می بستم و از سر وجد و نشاط این ابیات را زمزمه می كردم.
«نه بر اشتری سوارم نه چو خر به زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی می كشم آسوده و عمری بسر آرم»
تنها دلواپسی و غصه ای كه داشتم این بود كه مبادا كسی از رازم خبردار گردد مچم پیش مردم باز شده و بخیه ام به روی آب بیفتد. هر وقت كه این فكر به كله می رسید و خود را چون آدم ابوالبشر از جنت فرودس رانده می دیدم بدنم چون بید می لرزید و مهرﮤ گرده ام تیر می كشید و مانند دزدی كه عسس به دنبالش باشد به عجله به اطاقم برمی گشتم و در را به روی خود
می بستم و به احتیاط هر چه تمامتر آن یادداشتهای كذائی را از لای آستر آستین لباس درآورده از نو به دقت مرور می كردم و به قصد اینكه سند جنونم بلااعتراض مسجل گردد دسته گل تازه ای در كله خود حاضر می ساختم كه برای فردا به آب بدهم.
چندی كه ایام بدین منوال گذشت و خود كم و بیش از هر نوع سوء ظنی در امان دیدم رفته رفته در خود رغبتی به دیدار یاران و همگنان احساس نمودم و روزی سرزده وارد اطاق رحیم شدم. باز به عادت دیرینه رو به دیوار نشسته بود و ورق بزرگی از كاغذ به دیوار میخكوب نموده مداد در دست سرگرم عملیات ریاضی بود. گفتم رفیق تا كی می خواهی چون یهودیها در مقابل این دیوار مویه و استغاثه بنشینی و جوانیت را تلف كنی. مگر هنوز دستگیرت نشده كه با این معادله های دو مجهولی و سه مجهولی هرگز مجهولی را حل نخواهی كرد و معلومی بر معلوماتت افزوده نخواهد گردید.
از این مقوله با او بسیار سخن گفتم ولی سرش راهم بلند نكرد بگوید ابولی خرت به چند است. حوصله ام سررفت با صدائی تحقیرآمیز گفتم آخر جوان بی معرفت می گویند دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید مگر نمی دانی كه علاوه بر دوستی و رفاقت قدیمی حالا من هم بله با تو به كلی یك جهت و یك رنگ شده ام. چرا آشنائی نمی رسانی. چرا خیرمقدم نمی گوئی. من تصور
می كردم كه جنون من رشته یگانگی و انس و همدلی قدیمی ما راگره خواهد زد و بهم نزدیكتر خواهیم شد. حالا می بینم باز همان آش است و همان كاسه. مثل این است كه هنوز هم مرا محرم خود نمی دانی و به چشم بیگانگی در من می نگری. اگر چنین است بگو تا تكلیف خود را بدانم.
وقتی دیدم نفس گرم من در آهن سرد او نمی گیرد دست بردم و قبضه ای از مویش را گرفتم و گفتم رحیم به خدا قسم بیش از این بیمزگی بكنی موهایت را مشت مشت خواهم كند و چند تار از موی او را میان دو انگشت گرفته قدری سخت تر كشیدم. سر را برگردانده چشمهای سرخ شده اش را در چشمان من دوخت و گفت تو كه باز این طرفها آفتابی شده ای خیال می كردم دیگر دست از سر كچل ما برداشته ای. گمان می كنی تو را نمی شناسم و نمی دانم از طرف كی اینجا بجاسوسی و خبرچینی آمده ای. برو به آن «دو» موذی و مردم آزار بگو آن سبویشكست و آن پیمانه ریخت. آن روزی كه از تو فرومایه ناكس می ترسیدم و به شنیدن اسمت لرزه بر اندامم
می افتاد گذشت حالا «یك» سایه بر سرم انداخته است و از فلك بیم و هراسی ندارم و جن و انس از من حساب می برند.
هر چه خواستم او را از اشتباه بیرون بیاورم فایده ای نبخشید. همین كه دیدم از نو صورت را به طرف دیوار برگردانده مشغول ردیف كردن ارقام و اعداد است او را به حال خود گذاشتم و از اطاقش بیرون رفتم.
در گوشه ایوان روح الله را دیدم كه باز سرپا نشسته و مشغول حلاجی است. از دیدن این جوان محبوب بی اندازه خوشوقت شدم جلو دویده نزدیكش نشستم و با یك دنیا ملاطفت و شفقت نگران احوالش گردیدم. چشمان پرمهر و وفای خود را در گوشه آسمان به گله ابرهای گوسفندگون دوخته و مشغول ترنم بود. اما عجبا كه برخلاف ابیاتی غیر از «دیشب كه باران آمد» معمولی خود می خواند. بسیار تعجب كردم و پیش خود گفتم لابد تغییری در زندگانی حقیقی یا خیالی این جوان سر تا پا عاطفه پیش آمده است.
ابیاتی كه حالا می خواند عبارت بود از چند فقره دو بیتیهای بی نهایت دلچسب كه از آن روز به بعد مكرر شنیدم و تصور نمی كنم هرگز از لوح خاطرم محو گردد. خیلی دلم می خواست به رمز و علت این تغییر ناگهانی كه در نظر من بسیار غریب و اسرارآمیز آمد واقف گردم به خود گفتم جنون دریای متلاطمی است كه چشم كوتاه بین ما هرگز به كشاكش و جزر و مدهائی كه پیوسته در اعماق ان در كار ایجاد و زوال است، نمی رسد. این دوبیتیها همه از حسرت و ناكامی و نامرادی و مهجوری حكایت می نمود و متضمن پاره ای اشارتها بود كه تا حدی كیفیات عشقبازی روح الله را با معشوقه خود می رسانید چیزی هست هیچكس نمی دانست كه آیا اصلاً این معشوقه وجود خارجی هم دارد یا فقط در فكر و خیال مهار گسسته روح الله اینگونه جلوه گریها می نماید. اغلب اهل دارالمجانین كم كم از بس این اشعار را شنیده بودند همه از حفظ داشتند و چه بسا دیده
می شد كه حتی صفرعلی جاروكش هم در ضمن جارو كردن اطاقها یكی از این دوبیتیها را كه از هشت نه فقره تجاوز نمی كرد زمزمه می نمود.
الآن هم كه این سطور را می نویسم چهرﮤ ملیح و ماتمزدﮤ روح الله در مقابل نظرم مجسم است كه با همان كلاه نمد مدور و آن زلفهای تابدار و آن چشمهای درشت تبدار در حالیكه دانه های عرق بر پیشانیش نشسته و دیدگانش نگران عالمی است كه مدعیان و اولوالالباب را در آن راه نیست حلاجی كنان سر و بدن را می جنباند و این ابیات را می خواند
«دو تا كفتر بُدیم در طاق ایوان
خواركم دانه بود و آب و باران
الهی خیر نبینند تورداران
گرفتند جفت من را در بیابان»
«غریبم من غریب سبزوارم
دو چشمم كور و دل مشتاق یارم
یكی می برد خبر می داد به دلبر
كه من در ملك ری در پای دارم»
«به قربان سر و سیمات گردم
بلاگردان سر تا پات گردم
چو دكمه سرنهم بر روی سینت
چو قیطان دور پستانهات گردم»
«الا مرغ سفید تاج بر سر
خبر از من ببر امشب به دلبر
بگو هر كس جدامان كرد از هم
خدا بدهد جزایش روز محشر»
شب تاریك مهتابم نیامد
نشستم تا سحر خوابم نیامد
نشستم تا دم صبح قیامت
قیامت آمد و یارم نیامد»
«شبی رفتم به مهمان پدر زن
شراب كهنه بود و نان ارزن
هنوز یك لقمه از نانش نخوردم
كمانم داد و گفتا پنبه ورزن»
«شب تاریك و ره باریك و ولمست
كمان از دست من افتاد و بشكست
كمانداران كمان از نو بسازید
دلم یاغی شده كی می دهد دست»
دو تا سیب و دو تا نار و دو غنچه
فرستادم برایت بار نوچه
دو تار مو ز زلفانت جدا كن
كه بندم یادگاری در كمانچه»
دلم می خواست تمام آن روز را تا شب در همانجا می نشستم و به آواز محزون و سوزناك این جوان غریب و بی كس گوش می دادم ولی ناگهان صدای درشت و پرخشونتی به گوشم رسید و «ارباب» را دیدم كه خشمگین تر و ترشروتر از همیشه انگشت سبابه را چون دشنه ای كه به طرف سینه من بینوا سیخ نموده باشد پرخاشجویان و عربده كنان به من نزدیك می شود سیل جوشانی از دشنام و ناسزا موج زنان و سینه كشان از شكاف غار مانند دهانش فرو می ریخت و فضای دارالمجانین را از هر سو فرا می گرفت. معلوم شد كه باز مرا یك تن از رعایای ناشناس و پاچه ورمالیدﮤ خود انگاشته و دارد دق دل خالی می كند.
تاپ آن همه عر و تیز نداشتم و جای عتاب و ستیزه هم نبود خانه به همان تازه وارد سپرده ملول و غمزده به جانب اطاق خود روان گشتم.
در راه به خیالم رسید چه می شد اگر سری به «مسیو» می زدم و ایوالله درویشی گفته به شكرانه راهمائیهائی كه امروز از ثمرات آن برخوردارم به او می فهماندم كه در سلك جنون اگر او از اقطاب اوتاد است من هم اینك كوچك ابدال او هستم ولی به یاد آن قیافه الخناس و آن چشمهای پرشیطنت و مخصوصاً آن پوزخند تلخ پرطعن و طنزی كه در گوشه دك و پوزش نقش ابدی بسته بود افتادم و هماندم از این خیال منصرف شدم یكراست به اطاق خود برگشته عزم خود را جزم كردم كه از آن به بعد به كنج ویرانه خود ساخته عنان اختیار را كمتر به دست دل پرهوس بسپارم.
فردای آن روز برای خالی نبودن عریضه و به قصد مشق و تمرین به كمك آن یادداشتهای غیبی سه ربع تمام چنان غشی كردم كه از حیث كمال استادی و مهارت در صحنه هر تماشاخانه ای شایسته هزار آفرین و مرحبا و سزاوار جایزﮤ درجه اول می گردیدم وی در آن گوشه تیمارستان همین قدر كه اسباب استواری كارم شد شكر خدا را بجا آوردم، از آن روز به بعد پرستارانی كه در موقع این بحران دروغی ضرب مشت و لگدم را دیده و زهر گازم را چشیده بودند مانند قاطرهای چموشی كه چشمشان به نعلبند افتد از من رم می كردند و در معاشرت و نشست و برخاست با من همیشه دو سه ذرعی حریم می گرفتند.
با هیمن گونه تردستیها و روباه بازیها رفته رفته سند جنون خود را به كلی مسجل ساختم و همین كه احساس كردم كه از خطر و زبان هر سوء ظنی در امان هستم نه دلم به كلی قرص شد آرام و دلشاد به فراغت بال به برخورداری از مواهب مفت و خدادا دارلمجانین مشغول گردیدم.
كیف و حال
تابستان هم كم كم داشت می گذشت و موسم خزان كه عروس الفصول است فرا
می رسید. صبحها پس از بیدار شدن و صرف ناشتا در مهتابی جلو اطاقم در آفتاب رومی نشستم و به تماشای باغ و مرغان و رقاصی اشعه خورشید در حجله گاه رنگارنگ شاخ و برگ درختان مشغول می شدم.
آفتاب مثل دختران تارك دنیا گرچه جمالش كامل بود ولی جمالی بود بی حرارت و
بی خاصیت. باغ تیمارستان مانند تخته رنگ نقاشان جامه صد رنگ پوشیده بود و مشاطه طبیعت از اشعه زربن و سیمین آفتاب خروارخروار شاهی و اشرفی بر سر عروس شاخ نثار می كرد. براستی كه دل من نیز حكم پروانه ای را پیدا نموده بود كه در اطراف این باغچه مصفا در تك و پو باشد و مدام از گلی به گلی بنشیند ساعتها در سینه آن آفتاب ملول می نشستم و به قول ایطالیائیها از «بیكاری شیرین» لذت می بردم.
روزی خواستم كه برای خود سرگرمی مختصر و بیزحمتی پیدا كنم به فكر نوشتن روزنامه احوال خود افتادم. از هر كجا بود كتابچه ای دست و پا كردم اگر هر روز هم میسر نبود لامحاله هر هفته یك دو بار با قید تاریخ روز و ماه چند سطری در آنجا می نگاشتم. اینك برای اینكه از اوضاع و احوالم بهتر باخبر باشید چند تكه از آن كتابجه را اختیار نموده در اینجا نقل می نمایم. محتاج به تذكر نیست كه در پنهان داشتن این كتابچه هم هیچگونه غفلتی را جایز نشمرده دقیقه ای آن را از خود جدا نمی ساختم.
نقل از روزنامه پنهانی
«جمعه دوم شوال 1300»
راستی كه اگر بهشت آنجا است كازاری نباشد و كسی را با كسی كاری نباشد دارالمجانین ما بهشت حسابی است. به هر كس كه راضی نیست و ارث پدرش را می خواهد باید گفت مرگ می خواهی برو به گیلان. راست است كه همنفسان و همقفسانم گاهی با من درست تا نمی كنند ولی تماشای سعادتمندی آنها بر سعادتمندی من می افزاید و همین خود نعمتی است كه به پاس قدرشناسی از آن سزاوار است پای آنها را هر روز ببوسم. تصدیق دارم كه رحیم بیرونم
می كند و ارباب فحشم می دهد و روح الله محلم نمی گذارد و «برهنه دلشاد» گاهی زیاد سر بسرم می گذارد و هدایتعلی را هم چشم ندارم ببینم و می خواهم اصلاً هزار سال سیاه نباشد با اینهمه احساس می نمایم كه در ته قلب یكایك این اشخاص را دوست می دارم و به شادی آنها دلشادم. اصلاً گویا خاصیت این خاك دامنگیر این است كه غم و غصه پذیر نیست. چنانچه اگر در كنه حال هر یك از ساكنین آن دقیق شویم می بینیم باطناً خوش و خرم هستند و مثل كسانی كه به مقصود خود رسیده و دامن مطلوب را بدست آورده اند زنگ هر ملال و كدورتی از آینه خاطرشان محو گردیده و همگی به مقام امن و عافیت كه سرمنزل حقیقی سعادتمندان است رسیده اند. خوشا به سعادت آنها و خوشا به حال من بقیه بماند به روز دیگر.
«جمعه نهم شوال 1300»
روزنامه ام دارد هفته نامه می شود. خیال داشتم هر روز چند سطری بنویسم و اكنون درست یك هفته می شود كه دستم به قلم نرفته است. عجبی هم ندارد. اگر پای اجبار در میان بیاید دلخوشی كه مقصود بود از میان می رود. هر كاری را كه لفظ باید جلویش گذاشتند مشقت می شود در ظرف این یك هفته به من ثابت شد كه یارانی كه هفت روز پیش در این كتابچه بدانها اشاره شده به راستی مردمان سعادتمندی هستند. آنكه رحیم است دلداده و مجذوب عدد شده و نه تنها عدد را اساس خلقت بلكه زبانم لال عین خدا می داند و چنان در عدد غرق شده و از غیر عدد بی خبر است كه لیس فی جبتی الاالله می گوید در واقع به مقام وحدت رسیده و حد اعلای ذوق و وجد و سعادتی را كه محصول آن برای نوع بشر میسر و مقدور است درك می نماید.
«روح الله كه سر تا پا همه علاقه و لطف و اشتیاق می باشد شب و روز چنان با دلارام خود سرگرم راز و نیاز است كه گوئی با او زانو به زانو نشسته و از دولت وصل و بوس و كنار برخوردار است. اما ارباب او هم از آن اشخاصی است كه در دنیا جز ملك و علاقه و آب و خاك به چیز دیگری عقیده و ایمان ندارند و گوئی برای خزینه داری میراث خواران خود خلق شده اند. حالا خود را مالك مقداری دهات شش دانك می پندارد و هر روز دفتر و دستك بدست انبارهایش را از غله پر می كند و اغنام و احشامش را سرشماری می كند و حساب نقد و جنس و تخمین درآمدش را می كند و كیفش چنان كوك و جام نخوت و غرورش چنان لبریز است كه خدا را بنده نیست. نوع بشر را یكسره عبد و عبید و بنده زرخرید خود می داند و ارباب حقیقی شده است. «برهنه دلشاد» كه دیگر سعادت مجسم و مجسمه سعادت است. در رگبار حظ و لذت گیر كرده و سر از پا نمی شناسد با این همه در میان این جمع خوشوقت واقعی باز همان «بوف كور» است كه از قرار معلوم پیش از آن هم كه دیوانه بشود غم موجود و پریشانی معدوم نداشته است و بقول خودش از همان وقتی كه دندان عقلش هنوز درنیامده بد لاقیدی و بی فكری را با شراب قزوین در جام ریخته و لاجرعه بسر كشیده است و غم و غصه ونام و ننگ را زیر پاشنه كفش له كرده و یك تف هم رویش انداخته است با حافظ هم زبان شده می گوید:
«از ننگ چه گوئی كه مرا نام ز ننگ است
از نام چه پرسی كه مرا ننگ ز نام است»
ماها همه اگر از زور علاقمندیها و دلبستگیهای رنگارنگ دیوانه شده ایم جنون این جوان برعكس از روی بی علاقگی و از فرط وارستگی است. حالا كه دیگر به اسم جنون یكپاره به هر چه رنگ تعلق بگیرد چهار تكبیر زده و حتی از قید بی قیدی هم رسته است.
«بندﮤ ناچیز روسیاه هم كه بین خودمان باشد دیوانگیم الكی و كره ای و كار نجف است و مجنونگی قلابی و ساختگی بیش نیستم فقط از آن ساعتی كه پایم به این محل رسیده و در میان این چهار دیوار محبوس شده ام معنی راحتی را فهمیده ام و مزه سعادت و آسودگی را چشیده ام. به این حال آیا جای آن ندارد كه این مبحث را با فریاد «زنده باد جنون» به پایان برسانم.»
«بی تاریخ .. چون كه رفته رفته تاریخ از دستم رفته است».
مدتی است كه بار دیگر در این كتابچه چیزی ننوشته ام. حرف زدن گویا از آثار تشویش خاطر و انقلاب فكر و خیال و آشفتگیهای درون است و الا آدم آرام و آسوده جهت ندارد صدایش را بلند كند و همانطور كه از آسمان بی ابر صدای رعد و برقی شنیده نمی شود آدم بی دغدغه و بی غم و اندیشه هم صدائی ندارد. این روزها مثل طفل بی دندانی كه حب نباتی را بمكد سعادتی را كه مفت به چنگم افتاده می مكم و مزمزه می كنم و یواش یواش به خود می گویم:
«جانا نفسی آخر فارغ ز دو عالم باش
نه شاد ز شادی شود نه غم زده از غم باش
وارسته ز كفر و دین آسوده ز مهر و كین
نه رنجه و نه غمگین نه شاد و نه خرم باش»
دیوانه بازی
«باز بی تاریخ ....
دیروز روز غریبی بود هوا كم كم دارد سرد می شود و تو تختخواب ماندن می چسبد حالم هم تعریف نداشت و بدم نمی آمد روز را در رختخواب بگذرانم. وقتی هم كه به عادت هر روز طبیب به اطاقمان آمد و نبضم را گرفت گفت معلوم می شود دیروز بی احتیاطی كرده ای و سرما خورده ای. می گویم برایت شوربای داغی بیاورند. همین جا بخور و از اطاق بیرون نرو تا عرق كنی. وقتی طبیب رفت چشهایم را به هم گذاشتم و در عالم انفراد و انزوا اندیشه ام بال و پر گرفته به جاهای دور و دراز در پرواز بود كه ناگهان صدای پائی به گوشم رسید. در اطاق باز شد و كسی وارد اطاق گردید و به آواز بلند گفت «بیدار علی باش كه خوابت نبرد» صدای صدای هدایتعلی بود. هر چند از ته دل از جسارت و پرروئی او خوشحال شدم ولی نظر به سوابقی كه می دانید خود را به خواب زدم و محلش نگذاشتم. نزدیكتر آمده دستش را به روی موهایم گذاشت و با صدائی نرم و هموار كه نهایت مهربانی و دلجوئی را می رسانید گفت: عمو یادگار خوابی یا بیدار».
غلطی زده خمیازه ای كشیدم و مانند كسی كه از دنیای دیگری برگردد گوشه چشم را گشوده آه و ناله كنان با صدای نحیف و شكسته ای چون صدای مریضان محتضری كه یك پایشان در گور باشد گفتم خدایا خداوندگارا این مردم از جانم چه می خواهند. چرا این همه اذیت و آزارم
می دهند چرا نمی گذارند به حال خود آسوده بمیرم.
سر را به من نزدیكتر ساخته نگاهی از سر پژوهش به سر و صورتم انداخت و با كلمات بریده گفت «محمود مگر مرا نمی شناسی. رنگ و رویت كه الحمدلله خیلی خوب است و اگر رنگ و رخسار خبر از سر ضمیرت بدهد كه نباید عیب و نقصی در دستگاهت باشد. چاق و چله هم شده ای معلوم می شود آب و هوای اینجا خوب به تنت ساخته است. اگر مقصودت سر بسر گذاشتن من است و می خواهی مرا دست بیندازی بگو والا بیخود خودت را به موش مردگی نزن كه اگر تو دلوی ما بند دلویم و آنچه را تو از رو می خواهی ما مدتی است از بر كرده ایم.
چشمها را تمام گشودم و با وقاحتی كه نصف آن را هم هرگز در خود سراغ نداشتم فریاد برآوردم مردكه الدنك اصلا كی به تو اجازه داده كه پایت را به اینجا بگذاری. با آن حركات جلف تازه دو قرت و نیمش هم باقی است و صبح سحر آمده برایم شر و ور می بافد. زود شرت را از سرم كوتاه كن و الا خدا می داند بلند می شود با همه ضعف مزاج و ناتوانی با آن چوبدستی خیزران كه در آن گوشه اطاق می بینی قلم پایت را خرد می كنم.
هدایتعلی مدتی مرا خیره نگاه كرد و گفت راستی كه خیلی نقل داری نقش غریبی هستی ولی هر قدر هفت خط باشی با چون من خرسی نمی توانی جوال بروی. مرد حسابی بازی بازی با ریش بابا هم بازی. این امامزاده ای است كه با هم ساختیم. بیا و از خر شیطان پیاده شود تا با هم راه برویم و مثل پیش ساعتهای دراز زیر درخت نارون دل بدهیم و قلوه بگیریم.
خودم را سخت به كوچه علی چپ زدم. هر چه او اصرار كرد كه رفیق و یگانه بوده ایم من ابرام ورزیدم كه تو را نمی شناسم و از دیدن رویت بیزارم.
وقتی دید كار یكشاهی و صد دینار نیست و شوخی برنمی دارد لحن خود را تغییر داده گفت شاید خطائی از من سر زده كه اینطور مكدر و رنجیده خاطر هستی ولی خودت بهتر به حال و احوال من واقفی و خوب می دانی كه در موقع بحران اختیار در دست خودم نیست و اگر پاره ای كارها از من سر بزند حرجی بر من نیست و مخصوصاً چون تو از دوستان معدود ظاهر و باطن من هستی نباید از من دلخور باشی.
وقتی دیدم ول كن معامله نیست و گریبان خود را از دست چنین آدم پرروئی به این آسانیها نمی توان خلاص نمود پیش خود گفتم حریف موقعی به چنگ افتاده كه تلافی درآوری لهذا به قصد اینكه فرصتی برای تدارك نقشه خود بدست بیاورم دماغ مفصلی گرفته گفتم بله تصدیق می كنم كه در ضمن این مرض اغلب اختیار را از دست انسان بیرون می برد و كلام لیس علی المریض حرج كاملاً مصداق پیدا می كند.
باز آن لبخند پرملعنت بر كنار لبش نقش بست و گفت جنون قلفتی دیگر این افاده ها را ندارد. خوب است این شیوه و فنون را دیگر به ما كه اهل بخیه هستیم بگذاری. وانگهی بهتر است از این مقوله صرفنظر كنیم و مثل سابق از همان آسمان و ریسمان و فلسفه و ادبیات صحبت بداریم.
بگو ببینم در این مدت كه همدیگر را ندیده ایم چه كتابی خوانده ای و چه تازه هائی به معلومات خودت افزوده ای. روزها می بینم تو سینه آفتاب می نشینی و به اصطلاح قلمفرسائی می كنی. بگو ببینم مشغول چه شاهكاری هستی.
در آن حال ناگهان خیال شیطنت غریبی به كله ام رسید و در دل گفتم محمود فرصت را از دست مده و حالا كه می خواهی انتقامی بكشی نانی برای این آقا بپز كه پیش سگ بیندازند بو نكند.
با قدری تردید و یك دنیا شكسته نفسی گاهی هوای شعر گفتن به سرم می زند و جفنگیاتی بهم می بافم.
گفت عجب آدم مزوری هستی هیچوقت نگفته بودی كه اهل قافیه هم هستی. بارك الله بر اخلاص و ارادتم صد بار افزود. من همان قدر كه از شعرا بدم می آید از شعر خوشم می آید و چون شعر را از انواع دیگر سخنان بنی نوع آدم كم معنی تر می دانم از خواندن آن لذت مخصوص می برم. د زود بلند شود و هر چه شعر گفته ای و دم دستت است بده كه شاید دو سه روزی برای جان و روانم توشه گوارائی بشود.
به زور ناز و نیاز چنان تشنه اش كردم كه باز بنای بدزبانی را گذاشت. گفت به خدا قسم اگر از این غمزه های شتری دست برنداری همین الان هر طور شده اطاقت را زیر و رو می كنم و تا این اشعار را پیدا نكنم دست برنخواهم داشت.
با همان شكسته نفسی مصنوعی گفتم درد دل یك نفر دیوانه نادان و بیسواد فایده و كیفی برای تو نخواهد داشت ولی حالا كه اینقدر اصرار می ورزی عیبی ندارد حاضرم نشان بدهم ولی به یك شرط.
گفت یك شرط كدام است هزار شرط هم باشد قبول دارم. بگو ببینم آن یك شرط چیست.
گفتم اگر احیاناً این اشعار محسنتی داشت (گر چه نباید داشته باشد) مختاری هر قدر كه می خواهی تعریف بكنی ولی خواهشمندم اگر معایب و نواقصی داشت (و سر تا پا همه عیب و نقص است) محض رضای خدا سرم را با انتقادات ادبی و نكته گیریهای ملا نقطی در باب عروض و قافیه درنیاوری كه ابداً دماغ شنیدن ایراد و انتقاد ندارم.
گفت قبلتُ ولی حالا بگو ببینم این گنج شایگان را كجا پنهان داشته ای.
گفتم با ریسمان بسته ام و برای اینكه بدست نامحرم نیفتد بالای این دو لابچه انداخته ام. چون عرق دارم و می ترسم اگر از تختخواب بیرون بیایم سرما بخورم زحمت نباشد این صندلی را بگذار و خودت آن را از آن بالا بیاور پائین.
به محض اینكه بالای صندلی رفت و مشغول جستجوی شد مثل گربه ای كه گنجشك دیده باشد از جا جستم و از پشت دست برده بی ادبی می شود بیضتینش را گرفتم و حالا فشار بده و كی نده و در حالیكه صدایم از زور غضب می لرزید دندانها را به هم فشردم و با دلی پر از غیظ و كینه گفتم این مزد دستت تا تو باشی دیگر یادبودی را كه شایسته صورت منحوس و لحد پر ملعنت خودت است در دستمال ابریشمی یزدی به دست دیگران ندهی.
فریادش بلند شد و فوراً چند نفر پرستار دوان دوان رسیده به حال غش و ضعف از چنگ من خلاصش نمودند و نیم جان به اطاق خودش برند.
آن روز از مدیر و طبیب و سایر كاركنان دارالمجانین هزاران سخنان ناهموار و حتی مبلغی دشنام و ناسزای صریح شنیدم. در جواب مؤاخذات و تعرضاتشان چندان مزخرف به هم بافتم و حرفهای بی سر و ته و نامربوط تحویل دادم كه عاقبت از راه ناچاری به رسم تخویف و تهدید رسماً تأكید نمودند كه اگر یك بار دیگر چنین حركتی از من سر بزند فوراً مرا به قسمت دیوانگان خطرناك منتقل خواهند ساخت و در صورت لزوم غل و زنجیر نیز بدست و پایم خواهند زد.
پس از اتمام حجت اطاقم را از لوث وجود خود پاك كردند و شرشان را از سرم كوتاه نمودند.
بقیه آن روز را گرچه پس از آن حیله بازیهای من و جنگهای زرگری آنها تب حقیقی عارضم شد و حرارت بدنم قدری بالا رفت ولی به خیال اینكه آخر انتقام خود را از این جوان جعلنق كشیدم در كمال خوشی و سرور گذراندم. این بود قصه آن روز من.
«ایضاً بی تاریخ.
حساب روز و ماه به كلی از دستم در رفته است. گاهی چنان به نظرم می رسد كه پریروز بود مرا بدین جا آوردند و گاهی چنان می نماید كه هزار سال است كه در میان این چهار دیوار
افتاده ام. یك روز كه بهارم به دیدنم آمده بود برایم یك جلد تقویم آورده بود. دو سه روزی خود را به مطالعه مطالب آن سرگرم ساختم و از استخراجات عالمانه آنكه دلالت بر تندی پیاز و درازی گردن غاز داشت لذتها بردم ولی همین كه چند بار به دستورالعملهای روزانه آن عمل كردم و در فلان روز و فلان ساعت معین ناخن چیدم و در فلان روز و ساعت و مقرر بند تنبان عوض نمودم و فایده ای ندیدم كم كم با اوراق آن گرد و خاك كفشهایم را پاك كردم تا به كلی از میان رفت و باز بی كتاب و
بی تاریخ ماندم.
در عوض تقویم جانداری دارم كه عبارت باشد از شاه باجی خانم كه حالا دیگر اجازه گرفته مرتباً روزهای جمعه به دیدن من و رحیم می آمد. بیچاره موهایش به كلی سفید شده و از آن همه شحم و لحم چیز قابلی باقی نمانده است. رنگش زرد شده صورتش مثل چرم آب دیده چروك خورده و باور بفرمائید كه حتی از پرگوئی او هم مبلغی كاسته است. هن هن كنان می رسد و دستمال بسته خوراكیهای خوشمزه و با سلیقه ای را كه با دست خود حاضر كرده در میان می نهد و تا شكم ما را به زور اصرار از حلوا و زولوبیا و باقلوا به حد تركیدن پر نكند دست برنمی دارد.
هیچ شك و شبهه ای ندارد كه ما را جادو كرده اند و هر هفته یك خورجین باطل السحر با خود آورده به سر و سینه و در و دیوار اطاقمان می آویزد و یا در آب و گلاب حل كرده به حلقوممان فرو می ریزد. گاهی نگاهش را به چشمان من دوخته می گوید تو از عاقلی عاقلتری چرا تو را بدینجا آورده اند. آن وقت است كه رگ دیوانگیم می جنبد و برای خلط مبحث بازیش را درمی آورم و مرتكب اعمال غریبی می شوم مثلاً سیب را پوست می گیرم و گوشتش را به دور انداخته پوستش را در بشقاب به شاه باجی خانم تعارف می كنم و یا گلهای قشنگی را كه برایم چشم روشنی آورده پرپر كرده تنها برگ و شاخه اش را در گلدان می گذارم. یك روز پاكتی را كه قبلاً از مورچه پر كرده بودم به او سپردم و گفتم باید به منزل ببرد و به رسم تیمن در دیك آش نذری بیندازد. روز دیگر تیغ ریش تراشم را درآوردم و به اصرار می خواستم سرش را بتراشم. خلاصه صد چشمه حقه بازیهای دیگر از همین قبیل بكار می برم كه هر كدام برای اثبات دیوانگی من سند مسلم است و از شما چه پنهان گاهی برای پیدا كردن آنها مجبورم مدتی فكر خود را به زحمت بیندازم. آن وقت است كه بغض بیخ گلوی پیرزن بیچاره را می گیرد و اشك در چشمانش حلقه می بندد و صورت را به جانب آسمان گردانده می گوید «پروردگارا چرا بچه های بی گناه مرا به این روز انداخته ای ایكاش مرده بودم و ندیده بودم». در اینگونه مواقع از كار خود سخت پشیمان می شوم و آن وقت است كه باطناً صد لعنت به این «بوف كور» بی همه چیز میكنم كه این راه را جلوی پای من گذاشت و در ته دل به رسم توبه و انابه از درگاه خداوندی مغفرت و بخشایش می طلبم.
شتر نمدمال
در اواسط پائیز ... « تابستان رفته رفته گذشت و جز آشتی با هدایتعلی كه اكنون از نو با هم دو جان در یك قالب هستیم تازه ای رخ نداده است . شرح آشتی كردنمان مفصل است و
نمی خواهم سر شمار را درد بیاورم .»
همینقدر كم كم دستگیرم شد كه یارو از آن جنسهائی نیست كه به این یك شاهی و صد دینار ها از رو برود و جلوی لوطی هم نمی توان پشتك زد لهذا بطوریكه به حیثیت و اعتبارم زیاد بر نخورد جسته جسته سر فرود آوردم و ایو الله مرشد گفته دارای یك نفر رفیق مشفق و یك تن یار غاری شدم كه راستی حاضر نیستم به دنیا و آخرت به فروشم .
« حالا دیگر پائیز بادست و پای حنا بسته كاملا مسند نشین حجله گاه باغ و بستان گردیده است. روزها با هدایتعلی ساعتها دراز در خیابانهای باغ روی برگهای سرخ و زرد و زغفرانی كه زمین را فروش كرده راه می رویم و از صدای خش خش برگها كیفها می بریم دیروز كه در بین صحبت پرسید آیا هیچ میدانی كه طبیبمان هم عقلش كمی پارسنگ می برد. گفتم دستم به دامنت بیا و دور این یك نفر را قلم بكش كه وای به حال مرضائی كه طبپبشان هم مریض باشد. گفت به من چه ربطی دارد خودش بلغظ مبارك خود یك روز اقرار كرد. گفتم داری شورش را در می آوری طبیب دارالمجانین ممكن نیست به دیوانگی خود اقرار نماید و به دست خود تیشه بر یشه خود بزند. گفت تو همیشه آتش ندیده گرمیزنی أخر اول حرفم را گوش كن و بعد این ایرادات بنی اسرائیلی را بگیر.
گفتم سرتا پا گوشم بگو تا بشنوم.
گفت روزی برسم معمول به عیادت روزانـﮥ من آمده بود. دیدم زیاد كسل و پکر است. علت را پرسیدم. گفت از این شغل نكبت به جان آمده ام از بس با دیوانگان سر و كله زده ام می ترسم دیوانگی آنها به من هم سرایت كرده باشد.
پرسیدم مگر جنون هم ممكن است از كسی به كسی دیگر سرایت كند. گفت خدا پدرت را بی آمرزد خمیازه مسری است تا چه رسد به جنون وانگهی بعضی از اطباء بزرگ هم جنون را مسری می دانند. گفتم درست است و من هم الان به خاطرم آمد كه در بعضی كتابها این مطلب را خوانده ام ولی شما به چه ملاحظه تصور می نمائید كه به شما هم سرایت كرده است.
گفت برادر دیوانگی كه شاخ و دم ندارد. وقتی آدم با آدمهای دیگر شباهت نداشت دیوانه محسوب می گردد. گفتم كه سركار را كاملا با آدم های معمولی كه به اصطلاح عاقل هستند شبیه می بینم و سبب تشویش خاطر شما را درست نمی فهمم.
گفت پانزده سال پیش كه طبیب این مؤسسه شدم زن داشتم بچه داشتم خانه و زندگی و دوست و آشنا و سرو سامان داشتم. در اوقات فراغتم چه شب و چه روز با عیال و اطفال و در همسایه و رفقا و هم قطارها می نشستیم و می گفتیم و می خندیدیم و خوش بودیم و شبیه همـﮥ مردم دنیا بودیم. در معاشرت با دیوانگان كم كم بدون آنكه حتی خودم هم ملتفت شوم اخلاقم عوض شد و به عادات و افكار دیگری خو گرفتم و رفته رفته حالا كار به جائی كشیده كه گفت و شنود و نشست و برخاست با آدمهای سالم و عاقل روحم را معذب می دارد و تنها وقتی خوشم و به آسودگی نفس می کشم كه با شماها هستم و غریب تر از همه آن كه حرفهای پرت و بلای شما را بهتر از فرمایشات محققانه و بیانات فاضلانـﮥ آقایان می فهمم و از صحبت با شما روحم
می شكفد و به تقلا می افتد و تا دوباره خود را به شما نرسانم مزﮤ راحتی و آسودگی را
نمی چشم.
«از اظهارات هدایتعلی خیلی تعجب نمودم و گفتم فرضاً هم كه به مردم معمولی شباهت نداشته باشد و از معاشرت با ما خوشش بیاید تازه اینكه دلیل دیوانگی او نمی شود گفت چه عرض كنم ولی حدیثی شنیده ام كه عربی قلنبـﮥ آن درست در خاطرم نیست ولی به فارسی می توان تقریباً این طور ترجمه نمود»:
« هر كس به گروهی شباهت داشته باشد از آن گروه به شمار می رود و مگر خودمان هم نمی گوئیم كند هم جنس با هم جنس پرواز» گفتم از این قرار كور دیگر عصاكش كور دیگر گردیده است و با این حال شكی نیست كه این قافله تا به حشر لنگ و نان من و تو اینجا در روغن خواهد بود».
«آن روز صحبتمان به همین جا پایان یافت و در حالیكه به حال دیوانگانی فكر می كردم كه دیوانـﮥ دیگری طبیب و معالجشان باشد به اطاق خود برگشتم و چون خسته بودم تا صبح یكدنده خوابیدم و تمام شب خواب دیدم كه شتر نمدمال و اسب عصاری و پشه رقاصی می کرد».
«اوایل زمستان»
«حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند»
از چیزی كه در زمستان خوشم می آید آفتاب روزهاست و كرسی گرم و نرم شب افسوس كه اینجا كرسی نداریم و فقط در اطاق پرستار ها كرسی خوبی دارند ولی آدم باید هزار جور سبزی آنها را پاك كند تا بتواند یك نیم ساعتی زیر كرسیشان بطپد. عصرها هم از تماشای كلاغهائی كه كرور در ضمن مهاجرت از شمال به جنوب وارد تهران می شوند و آسمان شهر را سیاه می كنند خیلی كیف می برم و اغلب با وجود سردی هوا مدت درازی در ایوان ایستاده نگران جابجا شدن پرهیاهوی آنها هستم به شكل گلهای زغال رنگ فوق العاده بزرگی برفراز درختهای چنار و كبوده و تبریزی می نشینند و تا شب مهر خاموشی به نوك و لب دام و در نهد از قارقار نمی افتند. قار، قار، تیع و خار ، تار و مار، زمانـﮥ غدار، همه نكبت ، همه ادبار، كوگل ، كوبر كوبهار، قار، قار
بیشتر از همه دلم به حال روح الله بیچار می سوزد كه می توان گفت پشمش چله شده است و دیگر كمتر چشمش به آن ابرهای پنبه ای كه مایـﮥ سعادتش بود می افتد و اغلب می بینم چشم به لحاف كهنه آسمان دوخته است و منتظر روزی است كه بهار برسد و بره های ابر در چراگاه آسمان بتك و خیز آیند تا باز به نغمـﮥ جانسوز كمان حلاحی راز و نیاز عشق و اشتیاق را از سر بگیرد.
«پریروز بعد از مدتی كه از بهرام بی خبر مانده بودم بغتاً بدیدنم آمد. خیلی ازدیدنش خوشحال شدم . معلوم شد همایون از روزی كه حركت كرده ابداً كاغذ ننوشته و هیچ معلوم نیست كجاست و چه بسرش آمده است . بهرام هم از ناچاری در خانه را قفل كرده كلیدش را به صاحب خانه سپرده و در صدد پیداكردن كار دیگری برای خود بر آمده است . می گفت پیش یك نفر فرنگی آشپز شده ام و چون فردا باید به طرف جنوب حركت كنیم آمده ام خدا حافظی كنم و حلالی بطلبم . پرسیدم ارباب تازه ات چكاره است . گفت و الله درست سرد نمی آورم . می گویند زمین خرابه ها را می كند كه كاسه و كوره شكسته پیدا كند. ابداً دلم گواهی نمی دهد همراه چنین آدمی دور صحرا بیفتم ولی نقداً تا كار دیگری پیدا بشود مجبورم . خاطرش را مطمئن ساختم كه از این سفر پشیمان نخواهد شد و ساعت بغلی خودم را هم كه تنها چیزی بود كه از مال دنیا برایم باقی مانده بود به او یادگار دادم و صورتش را بوسیده به خدایش سپردم .
شب عید نوروز...
«پرستارها برایمان هفت سین تدارك دیده اند ولی كسی اعتنائی ندارد. برای آدم دیوانه هر روز عید است. امروز شاه باجی خانم هراسان رسید كه خبر خوبی برایت آورده ام و تا مژدگانی ندهی نمی گویم خواستم باز خود را به خلی زده به عنوان بوسه لب تكیده و پرچینش را گاز بگیرم ولی باز خود رحم و حیا مانع شد و گفتم چیزی جز جان ناقابل و قراضه شعوری برایم نمانده كه قابل باشد ولی قول می دهم امشب چون شب عید است بعد از هزار سال مثل بچه آدم وضو بگیرم با صفای باطن و خلوص نیت نماز صحیحی بجا آورم و بعد از نماز دعا كنم كه خداوند شما و آقامیرزا را صد سال با دل خوش و بدن سالم بدین سالها برساند و به رحیم هم هر چه زودتر صحت و عافیت عطا فرماید. گفت خدا پیرت كند و انشاءالله دعایت مستجاب می شود. من عمر دراز نمی خواهم رحیم خوب بشود شكر خدا را بجا خواهم آورد و با دل آسوده به قبر خواهم رفت گفتم دلم یكذره شده بگوئید ببینم چه خبر خوشی آورده اید. گفت گفت پس از آنكه حاج عمو از دست بلقیس ذله شد برایش خط و نشان كشیده بود كه اگر تا شب عید از لجاجت و خودسری دست برندارد به زور و زجر هم شده او را به عقد پسر نعیم التجار خواهد آورد و به خانه آنها خواهد فرستاد. حالا تازه گاومان زائیده و از قرار معلوم نورچشمی به مرض كوفت مبتلا هستند. گفتم باز دیگر كی این كشف را نموده است. می ترسم این هم باز از مكاشفات فلان درویش طاس گردان باشد.
شاه باجی خانم گفت خودت می دانی كه امروز هیجده روز تمام است كه پشت گردن آقامیرزا دو تا از آن دملهای حرامزاده درآمده است كه جانش را به لب رسانده است و بیچاره دیگر روز را از شب نمی شناسد. عالم و آدم می دانند كه دوایش تاپاله ماده گاو است كه باید گرم گرم رویش گذاشت ولی هر چه پاپی شدم زیر بار نرفت و به اسم اینكه با دكتر افراشته سابقه آشنائی دارد دو پایش را در یك كفش كرد كه الا و بلا باید به او مراجعه كنم و با آن حال خراب و آن ضعف پیاده به راه افتاد. وقتی برگشت دیدم اوقاتش خیلی تلخ و درهم است. دست از سرش برنداشتم تا مطلب را بروز داد و معلوم شد در ضمن صحبت دكتر محرمانه به او گفته بوده است كه اخیراً در موقع حصبه پسر نعیم التجار از قضا طبیب معالج او بوده و در ضمن معاینه و معالجه آثار مرض كوفت در او سراغ كرده است.
گفتم یادش بخیر دكتر همایون اغلب از دكتر افراشته تعریف می كرد به او خیلی عقیده داشت و
می گفت بین طبیبهای طهران آدم باخدا و باانصافی است و حتی به خاطرم دارم می گفت به خط جلی روی لوحه ای نوشته «نان من در دست تواست و جان تو در دست من. جانت می دهم نانم بده» و لوحه را در محكمه اش گذاشته است. اگر واقعاً او چنین اظهاری درباره این جوان كرده باشد تردیدی باقی نمی ماند. ولی بگوئید ببینم آیا این قضیه به گوش پدر بلقیس هم رسیده است یا خیر.
رنگ شاه باجی خانم برافروخت و گفت از قرار معلوم مدتی است خبردار شده و با وجود این هنوز هم می ترسم دختركم پاسوز پدر حریصش بشود. در دادن یكتا فرزند معصوم خود به این سگ توله اصرار دارد.
گفتم شاه باجی خانم آدم خوب نیست بیهوده گناه كسی را بشوید. از كجا بر شما معلوم شده حاجی عمو از قضیه باخبر است.
گفت چرا حساب دستت نیست. آقامیرزا به محض اینكه از این قضیه خبردار شد با همان حال زار فوراً از همان خانه طبیب یكسر می رود منزل حاجی عمو و مطلب را پوست كنده با او درمیان می گذارد. حاجی می گوید من خودم هم خبر دارم ولی اینكه مانع نیست. وقتی بلقیس زن او شد اولین وظیفه اش پرستاری او خواهد بود. از شنیدن این حرفها به حدی اوقات آقامیرزا تلخ شده كه ادب و احترام و رودربایستی را به كنار گذاشته بی پرده جواب داده بود كه نزدیك بیست و پنج سال است نان و نمك تو را می خورم و گوشت و پوست و هست و نیستم از شخص تواست ولی به همان نان و نمك قسم ساعتی كه پای بلقیس خانم به خانه این جوان برسد دیگر پای من به خانه تو نخواهد رسید و دیگر رنگم را نخواهی دید و دیگر تو را نخواهم شناخت.
بر همت این رادمرد هزار آفرین گفتم و به شاه باجی سپردم از قول من سلام و دعای دور و دراز به او برساند و بگوید رحمت به شیر پاكی كه تو خورده ای. حقا كه آقای واقعی تو هستی و جای آن دارد كه صد چون حاج عمو هزار سال خاك پایت را ببوسند.
بعد از رفتن شاه باجی خانم مدتی باز در فكر بلقیس بودم و خواهی نخواهی هزار نفرین به پدر بی مروتش كردم و پیش خود گفتم اگر حضرت ابراهیم می خواست فرزندش را قربانی كند در راه خدا بود این پیر فرتوت بی انصاف و این كنده جهنم یكتا فرزند دلبند بی گناهش را می خواهد در راه خرما قربانی كند. راستی كه آدم طرفه خلقتی است بر ذاتش لعنت. پیش باد و كم مباد!