یکشنبه, 02ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی دارالمجانین - 1 - سید محمد علی جمالزاده

داستان ایرانی

دارالمجانین - 1 - سید محمد علی جمالزاده

برگرفته از تارنمای گسترش زبان و ادبیات فارسی

 

--------------------------------------------------------------------------------
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
هست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد
«مولوی»

سپاسگزاری
کانون معرفت «متجاوز از بیست سال است که کتابهای مرا به چاپ می رساند واکنون خیال دارد که آنهایی را که تا به حال به چاپ رسانیده است به صورت کتاب جیبی نیز منتشر سازد. آقای حاج حسن معرفت مدیر با همت کانون معرفت و کتابخانه معرفت حق بزرگی بر گردن من دارد و شاید اگر تشویق و پشت کار مداوم ایشان نبود من با آنهمه پشت گرمی و شوق هر یکی دو سال نسخه خطی کتابی را خدمت ایشان نمی فرستادم که با ذوق و سلیقه بحلیه طبع آراسته در دسترس مطالعه هموطنانم بگذارند و از آنجایی که سعی و کوشش ایشان در حسن طبع و کاغذ و جلد روزافزون بوده است امیدوارم که این کتابهایی جیبی هم که در حقیقت فرزندان دلبند نویسنده هستند که با لباس جدیدی وارد بازار ذوق و ادب می گردند و با ظاهر و باطنی جلوه گر باشند. که نه ایشان و نه بنده در مقابل خوانندگان عزیز سرافکنده نباشیم.
از هموطنانم تشکر قلبی دارم که چهل سال است خاطر عزیز خود را با مطالعه آثار قلمی ناچیزی مشغول داشته اند و از کانون معرفت هم سپاسگزارم که متجاوز از بیست سال است واسطة الخیر بوده صدای من دور افتاده را به گوش آنهمه کسانی که با من از یک مرز و بوم و یک آب و خاک هستند رسانده اند.
ژنو دی 1343
سید محل علی جمالزاده
----------------------------

فهرست

دیباچه
قسمت اول
من و پدرم
دختر عمویم
عمویم
آقا میرزا و پسرش
شاه باجی خانم
سوز و گداز
نور چشم نعمیم التجار
دربدری و خون جگری
نبرد یک و دو
عالم یقین
دل و دریا
حکیم و دیوانه
دشت جنون
بوف کور
وسوسه
عقل و جنون
گناه فکر
قسمت دوم
سرمنزل عافیت
نشئه کامرانی
کیف و حال
دیوانه بازی
شتر نمدمال
کور عصاکش
عزا و عروسی
برگشتن ورق
مواجهه با اولاد آدم
پرده آخر
دادخواهی
-----------------------------------

دیباچه

بیست و چهار پنج سال پیش در موقع تعطیل تابستان و بسته شدن آموزشگاهی که در آنجا درس می خواندم سفری به ایران نمودم. روزی در بازار حلبی سازها به دیدن میرزا محمود کتابفروش خونساری که از دوستان زبده و دیرینـﮥ پدر شادروانم بود رفتم. از دیدنم شادیها کرد و مرا پهلوی خود نشانده از قهوه خانـﮥ تنک و تاریکی که به دکانش چسبیده بود پی در پی دو سه استکان چای داغ قند پهلو برایم سفارش داد. در میان هیاهوی بازار و غوغایی که از صدای چکش حلبی سازها در زیر زنجیره گنبدهای سوراخ دار سقف پیچیده و گوش فلک را کر می کرد دو ساعت تمام از صحبتهای این پیرمرد روشندل که اینک سالهای دراز است که روان پاکش به روان رفتگان پیوسته لذت بردم .
در میان اثناء پیرزن چادر بسری رسیده سلام داد و از زیر چادر خود بقچه بسته ای درآورده جلوی تشکچـﮥ میرزا محمود به زمین نهاد. مقداری کتاب و رساله بود که برای فروش آورده بو. گفت مال شوهرم است که سالها در دیوانخانه کار می کرد و دو سه ماه پیش بی جهت و بی سبب دستش را از کار کوتاه و نانش را آجر کرده اند. امروز هم اگر کارد به استخوانم نرسیده بود و از زور قرض و قوله و ناچاری نبود هرگز راضی به فروش این کتابهایی که تنها چیزی است که از مال دنیا برایم مانده و چند جلد از آنها هم از پدرم به من رسیده است راضی نمی شدم.
میرزا محمود پرسید پس شوهرت کجاست. گفت زبانم لال چون نسبت دست کجی به او داده بودند از ترس بازخواست الان پنجاه روز است که مرا سر پیری بیخرجی و بی تکلیف در این شهر سرگردان گذاشته و نمی دانم کدام گورسیاهی سرش را زیر آب کرده است.

میرزا محمود قدری کتابها را از این دست به آن دست کرده به رسم خریداری نگاهی به جلد و شیرازﮤ آنها انداخت و گفت باجی جان بدرد من نمی خورد ببر پیش شیخ تقی که در جلو خان مسجد شاه بساط کتاب فروشی دارد شاید مشتری باشد.
دیدم خد را خوش نمی آید که پیرزن بیچاره ناامید و دست خالی برگردد. از میان کتابها یک جلد «قصص العلماء» برداشتم و گفتم مادر جان این یکی را من بر می دارم بگو ببینم چند
می خواهی. مدتی یعمر و جوانیم دعا کرد و گفت خبرش را ببینی هشت قران لطف کنید.

از شما چه پنهان آن روزها کیسه ام ته کشیده بود و چانه زدن هم خوی دودمانی و عادت خودمانی بود. از این رو به دستیاری میرزا محمود بنای چانه زدن را گذاشتم. فروشنده نیز هر چند کهنه بود ولی کهنه کار نبود و زود تراز آنجه انتظار می رفت قدم را پله پله از نردبان آری و نه پایین نهاد و سودای ما در ظرف دو سه دقیقه به چهار قران و دو عباسی سر گرفت. یک پنجقرانی در مشتش نهادم و منتظر شدم که بقیـﮥ آن را پس بدهد. از قضا نه او پول خرد داشت و نه من و در دستگاه میرزا محمود هم پیدا نشد. سرانجام پیرزن برای پایان معامله کتابچه ای را که لوله کرده و نخ قند به دور آن پیچیده بود از میان بقچه بیرون آورده به من داد و گفت بیا این را هم به تو سرانه می دهم و تو هم سه عباسی دیگر را به من حلال کن گفتم مادر جان چون شما هستید نمی خواهم روی شما را زمین بیندازم بردار و برو امیداوارم همین امروز و فردا از شوهرت هم خبر خوش برسد. گفت خدا از دهنت بشنود و دعاگویان دور شد.
«قصص العلماء» را به شیخ حیدر علی روضه خوان که شبهای جمعه در خانه ما برای مادرم روضه می خواند هدیه دادم و کتابچه دیگر را همانطور مانند پاپیروسهای مقابر مصر مومیائیهای مصری پیچیده و بسته و با خود به فرنگستان آوردم. سالها گذشت و به صرافت خواندن آن نیفتاده بودم تا چندی پیش اتفاقاً چشمم به آن افتاد و خواستم ببینم بجای آن سکـﮥ پنجقرانی چه آش دهن سوزی نصیبم گردیده است. نخ قند پوسیده را از دور آن باز کردم. دیدم اوراقی است که همه را با دست نوشته اند و خطش هم برخلاف انتظار خواناست. با آنکه برگهای کاغذ مداوم لوله می شد و در خواندن اسباب زحمت بود مشغول خواندن شدم. قصـﮥ شیرینی بود و هر چه پیشتر می رفت شیرین تر می شد معلوم شد به قلم جوانی است که به پاره ای جهات به تیمارستان افتاده و همانجا به نوشتن سرگذشت خود پرداخته است.
حالا اوراق از کجا به دست آن پیرزن رسیده بود معمائی است که هنوز هم برای من حل نشده ولی شاید بتوان احتمال داد که چون شوهرش در دیوانه خانه کار می کرده این کتابچه در آنجا به دست او افتاده بوده است.
وقتی از خواندن آن فارغ شدم به خود گفتم که راست یا دروغ سر گذشت خواندنی شگرف و بامزه ای است. ایکاش اسبابی فراهم می آمد که به چاپ می رسید و هم میهنان عزیز را نیز از مطالعـﮥ آن تفریح خاطری دست می داد. ولی افسوس که در بن بست کوتاه عمر ماهها و سالها با کوله بار غم و شادی و عزا و عروسی پی در پی به شتاب می گذشت و مرا نیز حلقه به گوش و خانه به دوش از این سو بدان سو دنبال خود می کشید و مجالی برای انجام این منظور به دست نمی آمد. از اینرو به حکم ضرورت این آروز را نزدیک بیست و پنج سال تمام در گوشـﮥ صندوقچـﮥ آروزهای خود دست نخورده نگاه داشتم.
اینک که درهم و بهرمی اوضاع جهان دایرﮤ کار و بار مرا نیز مانند بسیاری از دایره ها و کار و بارهای دیگر تنک تر ساخته و فراغتی به دست افتاده است آن سرگذشت را همانطور که بیست و چهار پنج سال پیش دست تقدیر در بازار حلبی سازها به دستم سپرد بدون هیچگونه دخل و تصرفی در انشاء و املاء و یا کم و کاستی در ساختمان و شکل و قوارﮤ آن پیشگاه آن کسانی تقدیم می دارم که چون من در میان دو راه حقیقت و افسانه سرگردان مانده و به سرحد بین پندار و یقین ره نبرده اند و به حکم «المجاز قنطرة الحقیقة» در معنی استوارند که:
«هست اندر صورت هر قصه ای
خرده بینان را ز معنی حصه ای»
امید آنکه به حال جوان ناکام و بدبختی که اکنون روزگار فریاد دادخواهی او را از این راههای دور و دراز به گوش ما می رساند رقت آورند و از راه مروت و مردمی در حق او خواستار آمرزش شوند باشد که بدین وسیله روان ستمدیده اش که لابد اکنون رهسپار جهان دیگر گردیده شاد گردد و بدینوسیله شاید بیدادی که از دست همدیاران به او رفته تا اندازه ای تلافی شود.
ژنو (سویس) آذر ماه 1319 هجری شمسی
سید محمد علی جمال زاده

-----------------------------------------------


قسمت اول
1
من و پدرم

تولد من در سال وبائی اخیر بوده که از قرار معلوم ثلث جمعیت ایران را برده مادرم در همان موقع زایمان وبا گرفته، آمدن من همان بود و رفتن او همان همه گفتند قدم بچه نحس بود و حالا که خودمانیم چندان بی حق هم نبودند. خوشبختانه پدر مهربانی داشتم که از مستوفیان بنام بود و چون دستش بدهنش می رسید هرطور بود مرا بزرگ کرد و در آموزش و پرورشم کوتاهی ننمود و چون می ترسید که اگر مرا به مدرسه بگذارد با معاشرت اطفال بی پدر و مادر اخلاقم خراب شود دو معلم سرخانه برایم آورد. یکی صبح می آمد برای عربی و فارسی و دیگری بعدازظهر برای فرانسه و علوم جدید. یکی از اطاقهای بیرونی که معروف به اطاق زاویه بود درست دانشکدﮤ معقول و منقول گردید و سالهای دراز روی قالی چهار فصلی که گل و بته و اسلیمی و نقاشیش هنوز در مخیله ام منقوش است با این دو نفر معلم ایام شیرین طفولیت را با کاغذ و قلم و کتاب و دفتر بسر رساندم. بعدها در موقع دفن یکی از این دو یار عزیز شخصاً حاضر بودم و دیگری نیز سالهای دراز است که گوئی یکباره بدون صدا و ندا از صفحه زمین معدوم گردیده است.
به خوبی در خاطر دارم که شبها ساعتهای دراز پهلوی مادر بزرگم که پس ازمرگ دختر ناکامش تمام علاقـﮥ خود را به من بسته بود نشسته و در زیر شعاع لامپهای نفتی درسهایم را روان و تکلیفهایم را حاضر می کردم. وقتی که نوبت به درس جغرافی می رسید مادربزرگم می گفت عزیزم به تو چه که آن طرف دنیا کجاست و اسم اینهمه کوهها و دریاها چیست تو همان راه بهشت را یاد بگیر اینها همه پیشکشت. با حساب و ریاضیات هم میانه ای نداشت و می گفت چرا سرنازنین خودت را اینقدر با هزار و کرور به درد می آوری اگر خدا خواست و دارائیت به آنجاها رسید یک نفر میرزا می گیری و حساب و کتابت را می دهی دست او و اگر به آن پایه و مایه نرسیدی که دیگر این خون جگرها برای چه. خدا بیامرزدش که او اکنون هفت کفن پوسانیده است.
پدرم وقتی که میزان تحصیلاتم به حد دورﮤ دوم متوسطه رسید به مدرسـﮥ متوسطه ام فرستاد و پس از اتمام آن مدرسه به تحصیل علم طب مشغول گردیدم خودم بیشتر به ادبیات رغبت داشتم و از همان وقت سرم برای شعر و عرفان درد می کرد و حتی جسته جسته اشعاری هم گفته بودم. ولی پدرم عقیده داشت که انسان ولو شاعر و ادیب هم باشد باید شغلی داشته باشد که نان از آن درآید و خلاصه آنکه خواهی نخواهی به مدرسـﮥ طب وارد گردیدم و خیال پدرم از بایت من قدری آسوده شد.
برای اینکه پدرم را بهتر بشناسید دلم می خواهد ولو خارج از موضوع هم باشد لامحاله شرحی در باب عیش و عبادت او برایتان حکایت کنم.
پدرم عوالم مخصوصی داشت و می توان در وصف او گفت که متدین معصیت کار و فاسق خداپرستی بود. نه عیشش عیش رندان بی باک و قلندران سینه چاک بود و نه عبادتش عبادت مؤمنین حسابی و زهاد تمام عیار. از آنجایی که شغلش استیفای دیوان بود. باستثنای ایام جمعه که صرف رفتن حمام و دید و بازدید دوستان و اقربا می شد. روزهای دیگر از منزل می گذرانید ولی شبها را بدن استثناء نیم ساعتی از شب گذشته به منزل برمی گشت.
منزل ما عبارت بود از عمارت بزرگ و باغچـﮥ باصفایی که پشت اندر پشت به پدرم رسیده بود و با وجود تعمیرات مکرری که در آن شده بود باز رویهمرفته به همان صورت قدیمی خود باقی مانده بود و با ارسیها و شاه نشینها و شیروانیها و حوضخانه و سفره خانه و صندوقخانه هایش حسن و لطفی داشت که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد. زمستان را به کنار می گذارم ولی به محض اینکه تک سرما می شکست و درختها و بته ها جوانه می زدند بایستی هر روز پیش از مراجعت پدرم تمام صحن باغچه آب و جاروب شده باشد و دریای حوض و کنار تپه های گل نمد آبداری انداخته و احرامی روی آن کشیده و دوشکچه ای در بالا پهن کرده دو عدد متکائی که مخصوص پدرم بود در پشت آن نهاده باشند و قدح چینی مرغی آب یخ هم با آن پارچـﮥ کتانی که روی آن
می کشیدند حاضر باشد.
پدرم به محض ورود کفش و جوراب را می کند و گیوه های آباده ای خود را می پوشید و عرقچین به سر و قیچی باغبانی به دست به نور دو فانوسی که در دو طرف حوض نصب شده بود می افتاد به جان گلها و علفها و مدتی خود را با باغبانی سرگرم می داشت. پس از آن دولابی را که اختصاص به خودش داشت باز می کرد و لباس روز را کنده در آنجا می گذاشت و لباسی را که اختصاص به نماز و عبادت داشت و عبارت بود از یک قبای قدک آبی رنگ و بک فردعبای نجفی خرمائی و یک شب کلاه ترمه از آن دولاب در می آورد. آنگاه سینی نقرﮤ کوچکی را که صابون عطری و شانه و آینه و مسواک و شیشـﮥ گلاب و حولـﮥنظیفی در آن بود از دست نوکر گرفته و از پله های قناتی که در زاویـﮥ باغ واقع بود به قصد تطهیر و دست نماز پایین می رفت و پس از ختم اعمال وضو به طرف محلی که در فضای آزاد و دلباز و دور از اهل خانه برایش جانماز انداخته بودند روانه
می گردید.
جانماز پدرم هم دیدن داشت. سجادﮤ محرابی نفیسی را ه مادر مرحومه اش تماماً به دست خود بافته و پدرم با خود به کربلا برده تبرک نموده و برگردانده بود می انداختند و بر روی آن جانماز عریض و طویلی پهن می کردند که در بالای آن کلمات شهادت و در وسط جملـﮥ «سبحان ربی الاعلی و بحمده» و در پایین اسماء پنج تن را با مهارت تمام قلاب دوزی کرده بودند. یک جلد کلام الله خطی بغلی قیمتی نیز با جلد ترمه و دگمـﮥ مروارید همیشه در رأس جانماز جا داشت.
در موقع نماز گاهی صدای پدرم هیچ شنیده نمی شد و تنها لبانش جنبش ملایمی داشت ولی گاهی نیز صدایش بلند می گرددی و لرزش و آهنگی داشت که حاکی بود از نهایت خضوع و خشوع و حضور قلب. ضمناً پوشیده نماند که پدرم فقط شبها را نماز می خواند و می گفت در سایر اوقات حضور قلب کافی برای نماز ندارم.
بعد از ختم نماز دو دست را تا حد دو شانه بلند می نمود و در حالی که انگشتان را مانند برگ درختان که به وزش نسیم به جنبش آید آهسته آهسته حرکت می داد مدتی به ذکر تعقیبات می پرداخت و پس از دعای «اللهم ادخلنل الجنة و زوجنا من الحور العین» برای یتیمان بی پدر و مادر و بیوه زنان بی شوهر و مظلومین بی یار و یاور و مرضای بی پرستار و مقروضین تنگدست و ورشکستگان مستأصل و فقرای آبرومند و پیادگان از قافله باز مانده دعای خیر می کرد و برای اسیران خاک طلب مغفرت و آمرزش می نمود بدون آنکه هیچگاه در گاه اقدس احدیت را به غبار ناهموار نفرین و لعنت مکدر و آلوده سازد. ابیاتی را که در این موقع با لحنی سوزناک می خواند از بس شنیده ام در خاطرم نقش بسته است.
«الها پادشا ها بی نیازا
خداوندا کریما کار سازا
بسوز سینـﮥ پیران مظلوم
بآب دیده طفلان معصوم
ببالین غریبان بر سر راه
بتسلیم اسیران در بن چاه
بدور افتادگان از خانمانها
بواپس ماندگان از کاروانها
بداور داور فریاد خواهان
بیارب یا رب صاحب گناهان
بیارب بیارب شب زنده داران
بامید دل امیدواران
به امید نجات بیم داران
بصدق سینـﮥ تسلیم کاران
بصدق سینـﮥ پاکان راهت
بشوق عاشقان بارگاهت
بشب نالیدن پا در کمندان
بآه سوزناک مستمندان
بحق صبر بی پایان ایوب
باشک چشم چون باران یعقوب
که بر جان من مسکین ببخشا
در رحمت بر این بیچاره بگشا
بده مقصود جان مستمندان
بکن داروی ریش دردمندان»
سپس قریب به یک ربع ساعت نظر را به آسمان می دوخت و به حدی ساکت و صامت و بی حرکت می ماند که گوئی یکسره از این دنیای خاکی بدر رفته سر تا پا در امواج بیکران بیخبری و در عوالم جان پرور خلسه و مراقبه و مکاشفه غوطه ور است.
پس از نماز لباس عبادت را کنده لباس دیگری می پوشید و به قول خودش به لباس فسق در می آمد و به طرف تختی که در وسط باغ در محل مخلا بطبعی برایش حاضر کرده بودند روان
می گردید. آنگاه سبزعلی نوکر پیرمردی که محرمش بود سینی مزه را آورده در مقابلش به زمین می گذاشت اگر حوصله داشته باشید مایحتوی این سینی را برایتان می شمارم صورت اقلام عمده آن از این قرار است پنیر خیکی و ماست چکیدﮤ خانگی به موسیر ماست کیسه با کاکوتی چند نوع ترشی مخصوصاً سیروانبه و چتنی و چاتلنقوش و هفت بیچار و غیره که بعضی از آنها با سبزیها و علف هائی که از کوههای لرستان و بختیاری آورده بودند ساخته شده بود پنیر پرچک و خیکی با دالار و سبزی که به فراخور فصل فرق می کرد و معمولاً عبارت بود از بالاقوتی (بولاق اوتی) و نعنا و ترخون و مرزه و پونه و شنلیله و جعفری و پیازچه و تربچه و دو سه جور میوه که برحسب فصل و موسم گاهی خیار قلمـﮥ گل بسر دست چین و گوجه و چغاله بادام و گاهی گلابی دم کج و انجیر بیدانه و انگورهای مختلف علی الخصوص عسکری آب سنبله خورده و خلیلی و صاحبی بود بدیهی است که خربوزه گرگاب هم در تمام مدتی که طراوت و تردی داشت مقام خود را در سفرﮤ میخوارگی پدرم از دست نمی داد.
پدرم عقیده داشت که آب دوغ و خیار از بهترین مزه های عرق است و می گفت که خیارش باید زیر دندان قرچ قرچ صدا کند و مرتباً دوغ را به دست خودش حضوراً درست می کرد و تازه یا خشک قدری هم آبشن و کاکوتی و گلپر و مشکک در آن می ریخت ولی اصل مطلب آن چتول. عرق اعلای ارومیه بود که به ترتیبی که می دانید یک دانه ترنج در آن داخل کرده بودند و پدرم با تلطف هرچه تمام تر مانند دایه مهربانی که طفل شیرخواری را بخواباند به دست خود در وسط کاسه آب یخ جا می داد و قطعه پارچه ای از ململ روی آن می کشیدند.
همینکه نوبت به سومین گیلاس عرق می رسید سبزعلی با بشقابی که یک سیخ کباب بره و یک سیخ کباب دنبلان با نمک و فلفل و سماق در آن بود وارد میدان می گردید.
در تمام آن مدت احدی از خودی و بیگانه حق نداشت به هیچ عنوانی عیش او را منغص نماید. با ادب تمام دو زانو در مقابل بساط می نشست و مشغول کار خود می گردید و وقتی کیْفش کاملاً کوک می شد صدایش را بلند می نمود و با آواز گرم دودانگی که داشت بنای خواندن را می گذاشت و از جمله اشعاری که عادة در آن مواقع می خواند این دو بیت هووز در خاطرم مانده است:
«بیا که رونق این کار خانه کم نشود
بزهد همچو توئی یا به فسق همچو منی
همی خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعی که ز روی ریا کنند»
آن وقت بود که دیگر عشقش گل می کرد و چون می دانست که مادر بزرگم هرگز در مجلس فسق و فجورش حاضر نخواهد شد مرا نزد خود می خواند و می گفت محمود جان آن دیوان حافظ را بردار و بیاور ببینم چه کارها می کنی و چند مرده حلاجی وقتی مؤدب و شرم زده در حضورش به دو زانو می نشستم می گفت حافظ را باز کن اگر یک غزل بی غلط خواندی از این کبابها یک لقمـﮥ چرب نیازت خواهم کرد. از شما چه پنهان هرگز نشد که بی غلط بخوانم ولی هیچ اتفاق هم نیفتاد که از خوان نعمت بی نصیب برخیزم.
وقتی لذت اشعار حافظ مزید لذتهای دیگرش می گردید می گفت برو آن نی مرا بیاور و مرا مرخص می کرد که برم شام بخورم و بخوابم و خودش ساعتها تک و تنها مشغول نی زدن می شد.
گاهی نیز در همان حال نیم مستی بنای درددل و راز و نیاز را با من می گذاشت و می گفت پسر جانم مردم خیلی پدرسوخته اند می ترسم در این دنیا پس از من خیلی اذیت و آزارت کنند و از حالا این فکرو خیال دلم را ریش ریش می کند ولی تو را به خدا می سپارم. تو هم از من بشنو تا می توانی به هیچ کس و هیچ چیز و هیچ کار زیاد دل مبند و در کار دنیا و آخرت توکل داشته باش و تصور مکن که من چون گاهی دو گیلاس عرق می خورم از ذکر و فکر مبداء فارغم. برعکس بخوبی می دانم که اهل معصیتم ولی امیدم به عفو و کرم اوست چه می توان کرد تنها دلخوشی من هم در این دنیا همین شده و خدا خودش هم راضی نخواهد بود که از این جزئی دلخوشی هم محروم بمانم. وانگهی به اندازه می خورم و چون کیل و پیمانه اش به دست خودم است نه چندان می خورم که هوشیار بمانم نه آنقدر که بیهوش بیفتم.
راستی فراموش نکنم که پدرم طبع شعری هم داشت و گاهی در ضمن راز و نیازهای مستی تک تک از اشعار خودش هم برایم می خواند طبع مزاحی داشت و خوب یادم است حکایت می کرد که در زمان ناصرالدین شاه وقتی که کنت ایطالیائی حکومت تهران را داشت غذغن کرده بود کسی در طهران عرق نخورد و پلیس در کوچه ها دهن مردم را بو می کرد و هر کس که عرق خورده بود جریمه می شد پدرم این رباعی را ساخته بوده:
«ای می خواران سیه شده روز شما
حکم است پلیس بو کند پوز شما
از من شنوید و می دیگر حقنه کنید
تا آنکه پلیس بو کند ... شما
ولی عموماً اشعار دیگرش حزن آور و غم افزا و به سبک رباعیات باباطاهر بود. ضمناً علاقـﮥ زیادی نیز به خط نستعلیق داشت و خودش هم خوشنویس حسابی بود و می گفت میرعماد در فائیل شرق است و ده دوازده فقره از رباعیات خیام را به خط درشت بسیار ممتاز روی کاغذ تیرمه نوشته بود و داده بود تذهیب و قاب کرده بودند و در اطاق و کتابخانه اش به دیوار ها نصب کرده بود. قطعه نفیسی هم به خط میرعماد داشت که با قلم خیلی درشت این عبارت معروف را نوشته بود.
«این نیز بگذرد»
یادم است به حدی کلمـﮥ نیز را قرص و محکم گرفته بود که هنوز هم ور وقت فکرم متوجه آن خط و آن کشیده می شود نیم دایرﮤ مجره و کهکشان و گنبد دوار آسمان و قوس بی آغاز و
بی انجام سرنوشت سرمدی کائنات در مقابل نظرم مجسم می گردد.
همین که تحصیلات طب من شروع شد و دایرﮤ دوستان و آشنایان تازه ام وسعتی گرفت
کم کم استقلالکی پیدا کردم بطوری که بیشتر اوقات را خارج از منزل بسر می بردم و پدرم راکمتر می دیدم.
پدرم نیز وقتی خانه را پر خلوت دید از تنهائی به تنگ آمده با بعضی از دوستان و رفقای انگشت شماری که داشت بنای رفت و آمد را گذاشت و کم کم با هم بنای دوره ای را گذاشتند و قرار شد هر هفته یک شب در منزل یک نفر جمع شده چند ساعتی با هم با صحبت و مزاح و خوردن و آشامیدن و مثنوی خواندن و جزئی قماری خوش باشند.
متأسفانه این شب نشینیها و مخصوصاً قمار و بازی آس و گنجقه چنان زیر دندان پدرم مزه کرد که رفته رفته دیگر تقریباً تمام شبهای هفته را با حریفان تازه ای که پیداکرده بود در بیرون از منزل می گذرانید و حتی گاهی برای خواب هم به خانـﮥ خود برنمی گشت. بدتر از همه آنکه از کار اداره هم سرخورده بود و از قراری که می گفتند اغلب روزها را هم به قمار مشغول بود. عاقبت هم همین قمارخانـﮥ او را خراب کرد و وقتی به خود آمد که آه در بساط نمانده و حتی خانـﮥ نشیمنمان هم بگرو رفته بود.
از آنجایی که تمام عمر را به عزت و احترام و با دست و بال گشاده زندگی کرده بود نتوانست زیر بار ذلت برود و یک روز صبح که مطابق معمول سبزعلی با سینی چاشت به اطاق خوابش وارد گردید معلوم شد تریاک خورده و خود را آسوده نموده است.
در لای جلد همان کلام الله مجید خطی نفیسی که هر شب در بالای سر رختخوابش
می گذاشت کاغذی پیدا شد در چند سطر خطاب به عمویم و بدین مضمون:
«برادرم در مدت حیاتم تقدیر نخواست که ما دو برادر زیاد با هم معاشر و محشور باشیم و چون اخلاقمان هم درست جور نمی آمد و آبمان در یک جو نمی رفت لابد صلاح هم در همان بود. در این ساعت که چشم می بندم فرزندم محمود را که تنها چیزی است در این عالم که برایم مانده به تو می سپارم و چون جوان نجیب و با عاطفه ای است امیدوارم با هم بسازید و سعادتمند باشید و با همین آرزو از این دنیا می روم.

عمویم
عمویم را خیلی کم می شناختم ولی معروف بود شخص خیلی متمول و بسیار خسیسی است و با آنکه در تمام مدت عمر او را دو سه باری بیشتر ندیده بودم کم و بیش می دانستم چه جنس آدمی و از چه نوع قماشی!
با آنکه از فضل و کمال بی بهره نبود و معروف بود از آن پولهائی که صدایش را خروس هم نشنیده است بسیار دارد از آن کسانی بود که مال خودشان را به خودشان هم حرام می دانند و صندوقدار وراث خود گردیده از ترس اینکه مبادا روزی به خنس و فنس بیفتند عمری را به خنس و فنس می گذرانند.
به محض اینکه از مرگ برادرش خبردار شد گریه کنان سر رسیده مرا مکرر بوسید و پسر عزیز خود خواند و فی المجلس دست به کار فروش خانه و اثاثیه مان گردید که هر چه زودتر اقلا قسمتی از قروض پدرم را بپردازد. وقتی همه چیزمان حتی آن قرآن خطی و آن قطعه خط میر هم به فروش رسید مادر بزرگم را به منزل یکی از اقوام فرستاد و مرا به منزل خود برد.
طولی نکشید که به احوال او آشناتر شده و درست دستگیرم گردید که چگونه آدمی است حقا که هر چه درباره اش گفته بودند درست بود حاجی عمو از آن دندان گردهائی بود که بعزرائیل جان نمی دهند و آب از دستشان نمی چکد و از آن چکیده های شاذ و نادر بخل و خست و امساک محسوب می گردید که دنیا را به دیناری می فروشند و کامل ترین نمونـﮥ آن در ایران خودمان نسبته فراوان است و برای ادای حق معنی آن هم زبان کوچه و بازاری فارسی خودمان کلمه ای چنان رسا و صریح دارد که برای مفهوم آن در هیچ زبان دیگری بدان خوبی و جامعی و صراحت کلمه سراغ ندارم ولی افسوس که عفت کلام و مقال ذکر آن را در این مورد اجازه نمی دهد رویهم رفته در وصف او می توان گفت که ماشین دقیق و عجیبی بود برای جمع کردن و نگاهداشتن مال دنیا.
نکتـﮥ بسیار عجیب آنکه در هر موقعی که صحبت از امساک و خست در میان می آمد حاج عمو چنان در قبح این دو خصلت مذموم داد سخن را می داد و در اثبات شوم بختی و بیچارگی اشخاص ممسک از سعدی و شعرا و حکمای دیگر شواهد و امثال می آورد و به حال اینگونه مردم تأسف می خورد و دلسوزی می کرد که چون هنوز هم او را به اتمام معایب و نواقص اخلاقی که داشت شخص دروغگو و دوروئی نمی دانم متحیرم که این معما را چگونه حل کنم و بای این مسئله بغرنج روحی چه تفسیر و تعبیری می توان قائل گردید.
خانـﮥ عمویم عبارت بود از یک بیرونی و یک اندرونی. من و یک نفر نوکر که همه کاره بود و باقتضای حاجت عهده دار وظایف قاپوچی و قهوه چی و پیشخدمت و مهتر و فراش و آبدار و میرآخور و جلودار و سرایدار و آشپز و ناظر و میراب و حتی خانه شاگرد و پادو و خواجه حرمسرا نیز می گردید در حیاط بیرونی منزل داشتیم. خود عمویم و دخترش بلقیس و یک نفر گیس سفید در اندرون منزل داشتند. حاج عمو که هفت سال پیش عیالش را طلاق داده بود دیگر تأهل اختیار نکرده و با عالم تجرد خو گرفته بود.
از قضا روزی کسالتی پیدا کرده در اطاق خود بستری بود اجازه خواستم و به عیادتش رفتم. بلقیس در بالینش نشسته مشغول پرستاری بود، ده دوازده سال پیش که یک دو بار او را دیده بودم شش هفت سال بیشتر نداشت اما حالا دختر حسابی تمام و کمالی بود هیجده نوزده ساله. در همان لمحـﮥ اول دیدم هر آنچه تا آن ساعت از حسن و جمالش شنیده بودم مبالغه نبوده است. در هر حال در نظر من به غایت زیبا و دلربا جلوه نمود. با روی نیم گرفته مختصر تعارفی نمود و باز از نو به مریض پرداخته اصرار داشت که طبیبی خبر کنند ولی حاج عمو زیر بار نمی رفت و از گرانی دوا و بی انصافی اطباء نالیده می گفت شما جوان و جاهلها که به حکیم با شبهای خودمان اعتقاد ندارید و این دکترهای بی کتاب از فرنگ برگشته هم پول خون پدرشان را از آدم می خواهند و کیسـﮥ ما فقیر و فقراء اجازﮤ اینگونه زیادرویها را نمی دهد.
چون به خوبی می دانستم که دست کم هر سال سیصد هزار ریال عایدات دارد باطناً تعجب نموده گفتم حاج عمو با دکتر جوانی رفاقت دارم و حق القدمش هم بیشتر از یک تومان نمی شود اگر اجازه بدهید خودم می روم فوراً او را می آورم.
به شنیدن کلمـﮥ یک تومان آثار اضطراب و سراسیمگی در وجناتش ظاهر گردید و چند بار کلمـﮥ یک تومان را تکرار نمود و گفت از کجا می خواهی اینقدر پول بیاورم مگر پول علف خرس است و یا تصور می کنید که من اینجا ضرابخانه باز کرده ام.
به حدی لند لند کرد که حوصله ام به کلی سر رفته دیگر نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و دل به دریا زده گفتم حاج عمو جان در این مدت قلیلی که در زیر سایـﮥ سر کار عالی زندگی می کنم چنان استنباط کرده ام که در جمع آوری مال دنیا رغبتی دارید. اگر چه جوانم و بی تجربه ولی آیا تصور نمی فرمائید که انسان در این پنج روزه عمر اینقدرها هم نباید به خود و کس و کارش سخت بگیرد به عقیدﮤ قاصر فدوی عقل سلیم هم همینطورها حکم می کند. شاعر درست گفته:
«با دوستان خور آنچه ترا هست بیش از آنک
بعد از تو دشمنان تو با دوستان خورند»
گفت مگر عقل جنابعالی اینطور حکم کند والا عقل من که هر چه باشد یک پیراهن بیشتر از شما کهنه کرده ام به من می گوید که انسان این دو شاهی پولی را که به هزار مرارت و خون دل به چنگ می آورد نباید به این مفتیها از دست بدهد.
گفتم پس از این قرار جمله حکماء و عرفاء و شعرائی را که در باب حقیر شمردن جیفه دنیا و در مدح و ستایش سخاوت و استغناء طبع آن همه سخنان بلند گفته اند باید دیوانه و یاوه سرا شمرده و حرفهایشان را دری وری و مفت و چرند دانست.
گفت نه عزیزم اینطورها هم نیست. انسان هر کاری که می کند برای کیفی است که از آن کار می برد. اینها هم از اینگونه سخن سرائیها لذت می برده اند و دل خود را به همین حرفها خوش می کرده اند. هر وقت احیاناً کتابی از آنها به دستم می افتد و حرفهایشان را می شنوم به یاد طفلی می افتم که در بچگی همبازی ما بود و چون ما هر کدام توپی برای بازی داشتیم و او نداشت و مادر بیوه زن فقیرش وسیله نداشت برایش بخرد وقتی که ما بچه ها با توپهای خودمان مشغول بازی می شدیم و کسی به او اعتنا نمی کرد او هم برای خود در عالم خیال توپی درست کرده و با دست خالی مثل دیگران مشغول بازی می شد و به اندازﮤ ما بلکه بیشتر تفریح می کرد.
گفتم جسارت است ولی گفته اند «کافر همه را به کیش خود پندارد» می ترسم فتوای شما در باب این اشخاص والامقامی که پشت پا به دنیا و مافیها زده دولت بی زوال را در در درویشی و مایه محتشمی را در خدمت درویشان دانسته اند دور از انصاف و مروت باشد و مرتبه بلند این شاهنشاهان ملک استغنا را درست به جا نیاورده باشید.
حاج عمو دستمال آلوده ای از زیر بالش درآورد دماغش را با صدای بلند گرفت و ریش و پشم را پاک نمود و با لعاب اسفر زه گلوئی تر کرد و گفت نه عزیزم گول این حرفها را مخور. ملک دو عالم را با زبان پشیزی و روضـﮥ رضوان را به جوی می فروشند ولی به مجرد اینکه سرشان به سامانی رسید برای پوست گردوئی تا باردو می دوند و در راه یک وجب خاک شش دانک ملک قناعت را بوسیده بالای طاقچه می نهند و صد بار در محضر شرع و عرف به فروتنی زانو بر زمین زده قبول هرگونه اهانتی را می نمایند به قول کلیم صدف گشاده کف است آن زمان که گوهر نیست» تمام حاتم بازی هایشان تا وقتی است که آه در بساط ندارند و از کیسـﮥ خلیفه می بخشند و الا اطمینان داشته باش همینکه دستشان به جائی بند شد و به مال و علاقه ای رسیدند آن وقت دیگر بخشش به خروار را یکباره فراموش نموده حسابشان به دینار می شود و حتی از کجا که همین خواجه حافظ هم با آن همه بزرگواری وجود و کرم که سمرقند و بخارا را به خال هندوی یار می بخشد اگر دارای دو جریب زمین می شد و پایش می افتاد که مجبور باشد نیم جریب آن را به اسم شاخه نبات از جان عزیز تر قباله کند برای شانه خالی کردن هزار جور کچلک بازی در می آورد. نمی دانم در کجا خوانده ام که یک نفر از فلاسفه مشهور روم که گویا اسمش میسینکا یا چیزی شبیه به این است در پشت میز تمام طلا شرحی در ستایش فقر و تهیدستی نوشته است.
در اینجا دیگر طاقتم یکباره طاق شد و از جا جسته سر پا ایستادم و با لحنی پرخاش آمیز گفتم معلوم می شود مقصودتان این است که سر به سر من بگذارید والا چگونه ممکن است انسان دارای اینگونه عقاید باشد.
حاج عمو بدون آنکه هیچ اعتنائی به اظهارات من بنماید آروغ بالا بلندی تحویل داده دنبالـﮥ کلام را گرفت و گفت آقای فیلسوف من این ریش را در آسیاب سفید نکرده ام خیلی چیزها دیده و شنیده ام تا قدری چشم و گوشم باز شده است. این هماصفتان بلند پرواز که شکمشان از گرسنگی قار قار می کند تا وقتی به کباب عنقا و مسمای سیمرغ اعتنا ندارند که سفرﮤ چرب و نرمی در مقابلشان گسترده نشده باشد والا همین که رائحـﮥ جوجه به مشامشان رسید دیگر«عقل باور نکند کز رمضان اندیشند» و وقتی شکم سیری به خود دیدند چنان در میدان حرص و آز ترکتازی می کنند که صد چون من و توئی به گرد پایشان نمی رسیم.
باز عصبانی شده و با هیجان تمام گفتم حیف از شماست که این حرفها را می زنید. آخر هر طفل مکتبی می داند که بزرگان گفته اند «برای نهادن چه سنگ و چه زر».
با همان طمأنینـﮥ معمولی گفت نه خیر اینطورها هم نیست. باید از آنهایی پرسید که سرشان در کار و زرشان در کنار است والا «بیدل بی نشان چگوید باز». آدم بی پول از کیفیت پولداری چه خبر دارد و چنانکه ورد زبانهاست «پولدار به کباب و بی پول به دود کباب» حرف راستی است که برو و برگرد هم ندارد. همانطور که آدمی که هرگز به کشتی ننشسته هر آنچه در مدح یا دم کشتی سواری بگوید مبنی بر فرض و وهم و جهالت خواهد بود آدم بی پول هم محال است حرفش درمورد پول و در حق اشخاص پولدار مقرون به حقیقت و انصاف و عاری از غرض و رشک و کینه باشد. کسی که مزﮤ شراب نچشیده از نشئـﮥ آن چه خبر دارد و چنانست که کورمادرزادی بر الوان قوس و قزح نکته بگیرد و یا آدم کر آواز بلبل را نپسندد.
صحبت بدینجا رسیده بود که بلقیس در حالیکه لبـﮥ چادر نماز را در میان دو دندان گرفته بود مانند بلبلی که برگ گلی در منقار داشته باشد با روش و رفتاری که یک دنیا شرم و حیا از آن
می بارید با سینی چای وارد شده یک فنجان در کنار بستر پدر و فنجان دیگری در مقابل من نهاد و با صدائی ملایم و دلنشین چون صدای بال و پر فرشتگان گفت این صحبتها جز درد سر نتیجه ای ندارد بیخود خودتان را خسته نکنید.
از تماشای قد و قامت موزون دختر عمو و از شنیدن صدای نازنینش قلبم سخت بنای طپیدن را نهاد مخصوصاً که معلوم شد از اطاق دیگر گفتگوی مرا با پدرش گوش می داده است. خود را نباخته از روی کمال ادب گفتم فرمایش عالی را کاملاً تصدیق دارم و از بنده نوازی خانم هم بی اندازه ممنونم ولی در صورتی که همه می دانیم که جمله تلاش نوع بشر برای درک نوعی از انواع لذت است دلم می خواهد بدانم پس اشخاص متمولی که امساک را به حد افراط می رسانند از دارائی خود چه لذتی می برند.
حاج عمو برخاسته در رختخواب نشست و یک دو قلپ چای نوشیده شب کلاه خود را مدتی با دو دست پیش و پس نمود و پس از آنکه اخلاط سینـﮥ فراوانی در گوشـﮥ منقل انداخت و با انبر خاکستر را بر روی آن آورد سینه را صاف کرد و گفت ان شاءالله اگر پولدار شدی لذت پولداری را خواهی چشید ولی یک نکته را هم فراموش نکن که انسان تا وقتی حرص لذت دارد که دستش از لذت کوتاه است ولی به همان نسبت که اسباب لذت فراهم می آید به همان نسبت هم از شدت حرص می کاهد وانگهی لذت پول که زیر دندان آمد سایر لذتها را دیگر رونقی نمی ماند و آن وقت است که آدم پولدار با شاعر همزبان شده خطاب به زر و سیم مسکوک می گوید:
«زین پیش غم جمله بتان بر دل من بو
آزاد شدم با غم تو از همه غمها»
از یاوه گوئیهای این مردک دهشت زا و پرت و پلاگوئی او به جان آمده گفتم این تعبیرات احدی را متقاعد نمی کند و هیچ نمی توان باور نمود که پول را صرفاً برای خود پول جمع می کنند.
گفت من کی گفتم برای خود پول جمع می کنند من گفتم برای لذت جمع کردن فرق معامله بسیار است. چنانکه اگر توجه کرده باشی اصولاً نوع بشر از جمع کردن خوشش می آید. یکی تمرپست جمع می کند دیگری پردﮤ نقاشی این یکی عاشق کتابهای خطی است و آن دیگری دیوانـﮥ سکه های قدیمی. حالا بگو ببینم بین این اشخاص و فلان تاجری که از جمع کردن تنخواه و زر و سیم مسکوک و ملک و علاقه خوشش می آید چه تفاوتی می بینی. از اینهم گذشته گمان مکن که در این دنیا بالاتر از اطمینان قلب و امنیت خاطری که از برکت دارائی پیدا می شود لذتی وجود داشته باشد. انگشتر حضرت سلیمانی که شنیده ای همین دو هزاری چرخی است که جهانی معجز و کرامت در زیر نگین او خوابیده و همین است که گفته اند آدم پولدار در همه حال صدایش از جای گرم بلند است در صورتی که اشخاص تهیدست حتی در عین سعادت و کامرانی چون ته دل قرصی ندارند ساغر عیش و نوششان پیوسته مانند جام مودار صدای مرگ می دهد. مختصر آنکه هر کسی در این دنیا برای خود بتی ساخته و آن را می پرستد. اینها هم همین پول را بت خود قرار داده اند و تمام فرق معامله در اینجاست که بت دیگران صدائی ندارد و بت این طایفه صدائی دارد که به صدای پر جبرئیل معروف گردیده است.
بلقیس پس از آنکه نازبالشهای پشت پدرش را جابجا و عرق پیشانی او را پاک کرد فنجانهای خالی شده را برداشت و باز سینی به دست با قدمهای ریز به طرف اطاق مجاور روان گردید. دلم می خواست بر زمین می افتادم و جای پای گرامیش را می بوسیدم و می بوئیدم و در دل گفتم:
«ای زمین بر قامت والانگر
زیر پای کیستی بالا نگر»
حاج عمو باز سینه ای صاف نمود و سر را بر بالین نهاد و لحاف را تا به زیر گلو کشیده گفت خوب آقای محمود خان حالا متقاعد شدید.
با اخم و تَخم تمام جواب دادم که فرضاً هم انسان به قول شما از جمع کردن لذت ببرد ولی آخر فرق است بین آن کسی که مثلاً کتاب جمع می کند و مردم از کتابهایش نفع می برند و آن کسی که مدام پول جمع می کند و به مصرف نمی رساند.
گفت نترس هر پولی آخرش به مصرف می رسد و تمام این سراها و مسجدهاو مدرسه ها و حمامها و نهرها و پلها و بناهائی را که می بینی با همین پولهائی است که تصور می کنی بیفائیده جمع شده ساخته اند و الساعه نیز آنچه در دنیا می شود با همین پولهائی است که پولدارها به هزار عنوان به دولتها و حکومتها و مؤسسات گوناگون می دهند حالا خواه به زور باشد یا به طیب خاطر وانگهی فرضاً هم به صرف نرسد و برای وراث بماند مگر نه «در مکنت مردن و میراث به دشمنان گذاشتن به که به محنت بسر بردن و حاجت به دوستان بردن». مگر نه به بازماندگان گذاردن که رحمت بفرستند هزار بار بهتر است از آنکه انسان زن و فرزند را در فقر و استیصال بگذارد که مدام نامش را به زشتی یاد کنند و روزی صد بار لعنت و نفرین نثار گور بی فروغش نمایند و زنش او را بی مبالات و فرزندانش لاابالی و ناغمخوار بخوانند گرچه اصلاً آدم بی پول با داشتن عیال و اطفال باز در این دنیا تنها و غربت است چنانکه گفته اند هر که بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد.
گفتم ای بابا این چه حرفهائی است. پول را دست نخورده چون بت بر فراز طواف گاه هستی خود نشانده اید و تمام عمر را بدون آنکه شکمی درست سیر و طعمی بدلخواه شیرین کنید دور آن بت به طواف و هروله مشغولید.
گفت ای بیکمال از برکت همین کم خوردنها و کم آشامیدنها و از سایـﮥ همین پرهیز و اعتدال است که دارای مزاج سالم هستیم و از بسیاری بیماریها و کسالتهای جسمی و روحی که همه ناشی از افراط زیادی روی است برکنار می مانیم.
گفتم گرفتیم که مثل فیل و لاک پشت سیصد سال هم همینطور بخور و نمیر به خیال خودتان زندگی کردید تازه آنوقت که چه؟
گفت معلوم است که هنوز جوانی و مزﮤ عمر را نچشیده ای. وقتی پا به سن گذاشتی و از دور افق تیره و تار مرگ در مقابل چشمت نمودار گردید آن وقت قدر و قیمت عمر را خواهی فهمید و دستگیرت خواهد شد که به قول فردوسی عمر شیرین خوش است و چقدر هم خوش است.
گفتم یقین داشته باشد که اگر بنا باشد از خوشیهای زندگانی محروم باشم هزار بار مرگ را بر آن زندگی ترجیح می دهم و می گویم:
«من از دو روزه حیات آمدم به جان ای خضر
چه می کنی تو به عمری که جاودان داری»
گفت اینها همه شعر است و زبان حال کسانی است که به مصیبت پیری و نیستی گرفتار شده اند. ابداً از ته قلب برنمی خیزد و تنها از نوک زبان و نیش قلم می ریزد.
به شنیدن این تفریرات پیچ در پیچ خود فکر می کردم که بار الها این مرد شوم بخت نه بیسواد است و نه بی ذوق چرا او را اینهمه کم سلیقه و کج فهم آفریده ای و با آنکه خون خونم را می خورد و از شدت تنفر و انزجار خاطر نزدیک بود فریاد بزنم باز جلوی خود را گرفتم و به آرامی گفتم پس از این قرار انسان که اشرف مخلوقاتش می خوانند خلق شده که عمری دو قرانی روی دو قرانی بچیند و برای ابناء نوع منارجنبان بسازد.
قاه قاه خندیده گفت حقا که کهنه اصفهانی صحیح النسبی ولی من هرگز چنین دعوی باطلی نکردم و نمی کنم چیزی که بهت می گویم اگر انسان برای مقصود معینی خلق شده از سه شق خارج نیست پا برای خدمت به خلق الله است یا برای برخورداری از تمتعات زندگانی و یا برای عبادت پرردگار است شکی نیست که وسیلـﮥ خدمت به خلق الله و اسباب برخورداری از تمتعات دنیا برای اشخاص فقیر و بینوائی که با دست بسته و پای شکسته نه استطاعت دارند که خیری به دیگران برسانند و نه قدرتی که از نعمتهای گوناگون حیات نصیبی برگیرند میسر نیست و حتی در کار عبادت هم کمیتشان لنگ است چه اولین شرط عبادت حضور قلب و سکینـﮥ خاطر است که هرگز با فقر و مسکنت جمع نمی آید. دلی که برای نان و آب هر روزه لرزان است کی در فکر نماز و روزه و در بند دین و ایمان است و همانطور که گفته اند شکم گرسنه ایمان ندارد.
گفتم عمو جان اینها همه مغلطه و سفسطه است و نوع بشر همیشه برای تشخیص خوبی و بدی ملاک و مقیاسی داشته است که ولو به مرور زمان نیکی و بدی هم تغییر بیابد آن ملاک و موازین تا روز قیامت برقرار و به اعتبار خود باقی خواهد ماند و جنابعالی هم صد سال دیگر برای من دلیل و برهان بتراشید مرا بقدر سر سوزنی متقاعد نخواهید ساخت و تمام استدلالهایتان در مقابل این یک کلام سعدی که فرموده: «مال از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گرد کردن مال» نیم قاز قدر و قیمت ندارد و هیچ عاقلی قبول نخواهد کرد که انسان عمر شریف را باید صرف جمع آوری مال نماید و در این طریق نامعقول به اسم اینکه قناعت از صفات اولیاء است هرگونه ظلم و سختگیری و مذلتی را بر خود و دیگران جایز شمارد و معتقدم همانطور که مردها حسادت را غیرت و مقدسین نامقدس تعصب را حمیت دین و ترسوها جبن و بی غیرتی را احتیاط نام داده اند اشخاص ممسک هم برای تشفی قلب خود بخست و لئامت اسم قناعت می دهند که لامحاله در نزد نفس خود خجل و شرمنده نباشند.
حاج عمو کم کم داشت خسته می شد ولی صحبت پول و دارائی زیر دندانش مزه کرده بود و ول کن ممامله نبود. با صدائی که آواز نفیر را به خاطر می آورد دماغی گرفت و لحظه ای چند اخلاط سینه خود را در میان دستمال برانداز نمود و گفت پسرجان هنوز خیلی جوان و بی تجربه ای و کوتا سرد و گرم دنیا را بچشی و بفهمی که در این دنیا اگر انسان گرگ نباشد طعمه گرگان
می گردد.
گفتم پدرم در تمام دورﮤ عمر خود با احدی گرگی نکرد و کسی هم او را ندرید گفت راست است ولی دیدی عاقبتش به کجا کشید.
وقتی دیدم پای پدرم به میان آمده یک بار از جا در رفتم و چیزی نمانده بود که عنان اختیار یکسره از کفم بیرون رود و خود را برای لاشـﮥ این پیرمرد منحوس انداخته چنان حلقومش را در میان دو پنجه بفشارم که جان از قالب تهی سازد ولی در همان وقت ناگهان از نو سر و کلـﮥ بلقیس پیدا شد و با روی نیم گرفته و همان حرکات دلکش موزون تبسم کنان به بستر پدر نزدیک شده و گفت آدم مریض خوب نیست این همه محاجه بکند و ساعت هم دیر وقت است و خوب است آقای محمودخان بقیـﮥ صبحبت را برای روزهای بعد بگذارند.


دختر عمویم
با طلوع آفتاب روی دختر عمو حالم دفعة بکلی تغییر یافت و چنان پنداشتم که در جهنم بودم و دروازﮤ بهشت برویم گشوده گردید. کلمات دلنشین بلقیس مانند قطرات باران رحمت بر شرارﮤ سوزان دورنم بارید و سیل وار تمام حقد و کینه و نفرت و شورش ضمیری را که لحظه پیش گلوی جانم را بحد خفقان میفشرد فروشست و ناپدید ساخت علی الخصوص که تصور نمودم بلقیس با محول ساختن دنبالـﮥ صحبت بروزهای دیگر می خواهد برای دیدارهای بعد بهانه و دست آویزی به من بیاموزد . یکباره چنان خود را سعادتمند و از دنیا راضی دیدم که حاضر بودم پای حاج عمو را از روی اخلاص بوسیده از خیالهای شومی که در حقش پخته بودم صادقانه پوزش بطلبم .
گرچه دلم می خواست تمام عمر را در همان اطاق بمانم ولی دچار جوش و خروش درونی چنان شدیدی بودم که تاب نیاورده برپا خواستم و شفای مریض را مسئلت نمودم و با صدای لرزان از بلقیس خدانگهداری گفتم و با حال آشفته بیرون جستم .
دیدم بطوریکه بلقیس اشاره نموده بود مدتی از شب بالا آمده است . آسمان را دیدم گلستان پهناوری گردیده که کرورها گلهای کوکب و شکوفــﮥ ستاره در ساخت بیکران آن شکفته است و فوج فوج زنبورهای آتشین به جان آنها افتاده از فرط شوق و نشاط بال و پر میزدند. نه میل شام داشتم و نه قدرت که بخوابم دلم می خواست که آستین بالا بزنم و چالاک بتاکستان آسمان افتاده از خوشـﮥ ستاره گان سبدها و طبقها پر کرده نثار قدم نازنین بلقیس نمایم . این اسم عزیز را هزار بار آهسته و بلند به تنهائی در میان چهار دیوار اطاقم تلفظ نمودم و سعادت دو عالم را در این پنج حرف پنهان دیدم بغته بیاد معمائی که بنام بلقیس از معلم فارسی خود در طفولیت فرا گرفته بودم افتادم و چو ن می دانستم که کسی به این آسانیها به حل آن دست نخواهد یافت به خط نستعلیق درشت بروی کاغذ ترمه که نوشته به دیوار اطاقم نصب نمودم :
« گر تو خواهی نام آن حوری وش سیمن بدن
رو تو قلب قلب را بر قلب قلب زن »
خواستم التهاب نهائی خود را با گفتن اشعار تسکین دهم . متجاوز از ده غزل شروع کردم و نا تمام پاره نموده و پاره هایش را بوسیدم و برای اینکه زیر دست و پانیفتد در جیب پنهان ساختم. اینک از تمام آن اشعار بیشتر از یک بیت که در آن شب بارها تکرار نمودم در خاطر نمانده است:
« سر زده ناگه درون خانه در آمد
عشق که در مذهبش حیا و ادب نیست »
از بس از این دنده به آن دنده غلطیدم و واغلطیدم و خواب بچشمم نیامد فکر خواب را یکسره از کله بیرون کردم و چون دیگر در آن اطاق خفه بند شدن محال بود راه پلکان را گرفته کور کورانه خود را به پشت بام رساندم . دلم می خواست آوازی داشتم هزاران بار از صدای رعد رساتر تا در آن دل شب به مناجات می پرداختم از هنگامــﮥ جشن درونی و نشاط بی منتهای قلب آتشین خود غلغله در شبستان آرام و سکوت زده گیتی می انداختم . اشعاری را که گفته بودم از جیب در آوردم و ریز ریز نموده مانند هزاران پروانهای سیمین بال بطرف بیرونی حاج عمو بدست نسیم سپردم .
آنگاه پاورچین پاورچین مانند دزدان و خفتگان شب روان بطرف بام اطاقی که تصور می نمودم ملکـﮥ سبای ملک دلم در زیر طاق آ ن به خواب نوش اندر است روان شدم و خود را بی محابا بروی زمین کاه گل فرش آن انداختم و خاک عطر بیزش را از سر اخلاص و اشتیاق هزار بار بوسیدم و بوئیدم . سپس با ستاره گان آسمان بنای راز و نیاز را نهاده جمله ذرت عالم را مخاطب ساختم و آهسته آهسته بزمزمه پرداختم :
«شب خیز که عاشقان به شب راز کنند
کرد در و با م دوست پرواز کنند»
کم کم ستاره ها را دیدم که در چهل منبر عرش به قوت مام سفید گیس فلق دمبدم از چپ و راست خاموش می شوند و با شکستن تدریجی تک هوا و بلند شدن بانگ خروسهای اطراف و فریاد و فغان اطفال شیرخواره در و همسایه فهمیدم که شب دارد به پایان می رسد و صبح نزدیک است. به حسرت نگاه آخرینی به درختهای اندرون حاج عمو که هر روزه از دیدار روی ماه بلقیس برخورد دارند انداختم و تلو تلو خوران مانند مستان از پلکان پائین رفتم .
خون مانند قلع مذاب در رگهایم می دوید و تن و جانم را می سورانید روی سنگ حوض نشستم و پاهای برهنه را در پاشویه نهاده دستها را تا آرنج در آب فرو بردم و آنقدر همانجا نشستم تا التهاب درونیم اندکی تسکین یافت . آنگاه باطاق خود رفتم و مانند لاشـﮥ بی جانی بروی رختخواب افتادم و از شدت خستگی و ناتوانی طولی نکشید که به خواب رفتم . در خواب دیدم که با بلقیس دست به دستمان داده اند و از هر طرف شاهی و اشرفی است که به سرمان نثار می کنند. ذره ذره بیدار شدم دیدم آفتاب در اطاق پیچیده و اشعه سوزانش سرو صورتم را غرق عرق ساخته است.

آقا میرزا و پسرش
نیم ساعت بعد درخانـﮥ میرزا عبدالحمید را می زدم. میرزا عبدالحمید میرزا و محاسب و دفتردار و ناظر خرج و در واقع همه کارﮤ عمویم بود. متجاوز از سی سال می شد که اغلب کارهای حاج عمو دست او بود و او هم نان حاج عمو را می خورد و دعا به جان عمو می کرد. اگر چه در این مدت سی سال اضافه حقوقی نگرفته بود ولی در عوض هشت نه سال پیش حاج عمو ابتدا سالیانه پنج خروار گندم در حقش برقرار کرده و سالهای بعد کم کم پنج خروار به دوازده خروار رسیده بود. و آنگهی سالها می شدکه میرزا از منزل اولی خود که اجاره ای بود به منزل کنونی که ملکی حاج عمو بود آمده و با وجود خست فوق العاده حاج عمو و قساوت قلب او در کار معاملات که به اسم اینکه « جهت ندارد از حقم دست بردارم » برای یک قرآن حاضر بود شکم پاره کند با میرزای خود رو به همرفته بد تا نمی کرد و بدون آنکه هیچوقت رسماً به او گفته باشد که منزلش مجانی است مسئله کرایه را زیر سبیلی در می کرد.
میرزا عبدالحمید از دوستان قدیمی پدر مرحومم بود و چون منزل اولش هم دیوار بدیوار خانـﮥ ما بود و مرا از همان ابتدای بچگی اغلب در آغوش گرفته بود لطف و عنایت مخصوصی در حق من داشت و مرا فرزند خود می خواند و همیشه می گفت میان من و پسر منحصر به فردش رحیم فرقی نمی گذارد.
مادر رحیم نیز چون در موقع به دنیا آمدن من که مادرم جوان مرگ شده بود چندی پستان بدهن من نهاده و مرا شیر داده بود او هم مرا به چشم فرزندی نگاه می کرد و حتی از من رو نمی گرفت . خود رحیم هم از بچگی هم سن و همبازی من بود و چون دورﮤ شیرین طفولیت را با هم گذرانده بودیم پس از آنهم که از همسایگی ما رفتند باز همانطور با هم رفیق جان جانی دو روح در یک قالب ماندیم و هنوز هم انیس و مونس و همدم و همراز و در واقع برادر با جان برابر یکدیگر بودیم.
از قضا وقتی هم که وارد مدرسـﮥ متوسطه شدم باز بختم زد و با رحیم هم مدرسه و حتی هم کلاس شدم و چندین سال شب و روز از هم منفک نمی شدیم و اغلب شبها را هم با او در منزل ما می گذارند و یا من در منزل آنها می گذارندم و کم کم بجائی کشیده بود که مردم اسم ما را «قبا و آستر» گذارده بودند گرچه هیچوقت معلوم نشد که از من و رحیم کی قباست و کی آستر.
رحیم در مدرسه در ریاضیات دست بالا دست نداشت. گوئی نافش را با اعداد و ارقام بریده بودند. چه بسا که از خود معلمان هم در سر درس غلط می گرفت. بزور مشق و تمرین کار را به جائی رسانیده بود که اعداد سه رقمی و چهار رقمی را از خفظ ضرب می کرد. می گفت چه بسا که شبها در خواب هم با جذر و کعب و عملیات ریاضی مشغولم . ولی متآسفانه رفته رفته در درسهای دیگر مدرسه بکلی عقب افتاد و در آخر سال از عهدﮤ امتحان برنیامد و در سر درسها از هم جدا شدیم . با اینهمه عشق رحیم با عداد و ارقام هر روز مفرطتر می شد و چنان در اعداد و ارقام پیچیده شده بود که حتی دو صحبتهای دوستانه هم مدام از خاصیت ارقام و از غرایب و عجایب اعداد حرف می زد. به کمک حسابهای مرموز و پیچیده و فرمولهای ریاضی سن و روز و ساعت تولد هر کسی را در ظرف یک الی دو دقیقه پیدا می کرد. هر کلمه ای را که فکر می کردیم و هر چیزی را که در دست پنهان می کردیم به وسیلـﮥ سؤال و جوابهای معدودی که جملگی با اعداد و ارقام سرو کار داشت به آسانی پیدا می کرد. بزور مثلثات و مربعات طلسم مانندی که بروی کاغذ می کشید و خانهای آنرا با اعداد پر می کرد مسائل غامض و بفرنجی را برای ما ثابت می نمود که واقعاً عقل انسان مات می ماند از آن جمله مثلا کشف کرده بود که هر عددی را چون دو برابر سازیم و یک بر آن بی فزائیم و مجموع را در ده ضرب و بیست بیست طرح کنیم ده باقی می ماند و اگر این ده را در یازده ضرب کنم صدو ده می شود که به حساب ابجد اسم «علی» است و اگر در پانزده ضرب کنیم 150 می شود که اسم «عیسی» است و اگر دو عشر از آن کم نمائیم 92 می شود که مطابق است با کلمـﮥ «محمد» با بعضی اعداد دوستی مخصوصی داشت و برای آنها خاصیتها
می شمرد مثلا علاقـﮥ شدیدی بعدد 37 و عدد 91 داشت و می گفت اگر این دو عدد را در هم ضرب کنیم عدد 3367 بدست می آمد که معجز آیت است و برای اثبات مدعای خود تصویر ذیل را که همیشه در جیب بغل حاضر داشت نشان می داد که همان مشاهده و تماشای آن انسان را از هر بیان و توضیحی بی نیاز می دارد.
111111 = 3367 X 33
222222 = 3367 X 66
333333 = 3367 X 99
444444 = 3367 X 132
555555 = 3367 X 165
666666 = 3367 X 198
777777 = 3367 X 231
مقدار زیادی ازین جدولها درست کرده بود که واقعاً تعجب آمیز بود و انسان متحیر می ماند که این کلمه چرا از هم نمی پاشد.
همانطور که چشم بندها و حقه بازها بتردستی و مهارت با مهره های قد و نیم قد کوچک و بزرگ بازیهای گوناگون می کنند و از آن سماور کذائی موسوم به « شامورتی» آبهای رنگارنک بیرون می دهند رحیم نیز با همین اعداد و ارقام صد چشمه بازیها و شعبده ها و انواع و اقسام تردستیها و شیرین کاریهای باور نکردنی می نمود که یکی از دیگری غریب تر و عجیب تر بنظر می آمد و به همین مناسبت دوستان اسم رحیم را « شامورتی» گذارده بودند و در بین رفقا و آشنایان بهمین اسم معروف شده بود.
فراموش نمی کنم روزی را که دو نفری از تعطیل مدارس استفاده کرده بعزم تفرج و هوا خوری پیاده راه ونک را در پیش گرفتیم در آن هوای گرم عرق ریزان در حوالی ظهر به آن حوض و آن آب خنک و گوارائی که از جلوی مزار باصفای مرحوم مستوفی الممالک می گذرد رسیدیم. هنوز نفسی تازه نکرده بودیم و چای از گلویمان پائین نرفته بود که ناگهان دیدم چشمهای رحیم بریگهای نهر آب خیره شد و پس از مدتی سکوت سر بالا کرده از من پرسید که آیا هیچوقت به این نکتـﮥ ریاضی برخورده ای که هر عددی نصف مجموع دو عدد این طرف و آن طرف خود می باشد. گفتم این مسئله خیلی پیش پا افتاده است و محتاج فکر نیست گفت چطور محتاج بفکر نیست من چندین شب که سر همین مسئله خواب به چشمم نیامده و تا اذان صبح اعداد مثل دندان اره مغزم را می خراشید و فکر و خیال دارد دیوانه ام می کند و تو می گوئی محتاج فکر نیست . گفتم خدا پدرت را بیامرزد این که از واضحات است که هر عددی نصف دو عدد طرفین خود می باشد و همانطور که ترش بودن سرکه و دراز بودن ترکه محتاج بدلیل و بینا نیست این نکتـﮥ ریاضی هم که بنظر تو اینقدر غامض می آید از جمله مسائل بسیار ساده و از بدیهیات به شمار می رود.
گفت محمود شوخی و باردی را کنار بگذار والا می ترسم سخت عصبانی بشوم. یقین دانسته باش که تو هم اگر درست تو نخ این فکر بروی دیوانه می شوی . خیلی خوب پنج نصف مجموع چهار است و شش ولی یک را چه می گوئی ؟
گفتم یک هم نصف صفر است و دو .
دیوانه وار خنده را سر داد و گفت مرحبا خوب مشکل را حل کردی ولی حالا که حلال مشکلات شده ای به فرمائید ببینم آیا صفر هم نصف مجموع دو عدد این طرف و آن طرف خود هست یا نه ؟
گفتم صفر عدد نیست عدد از یک شروع می شود.
مثل اینکه حرف بسیار عجیب و شگفت آمیزی زده باشم نگاهش را خیره بمن دوخته گفت : پس تو هم واقعاً خیال می کنی که صفر عدد نیست و عدد از یک شروع می شود؟
گفتم رحیم راستی راستی مرا دست انداخته ای والا خودت میدانی که با ریاضیات زیاد میانه ندارم . سابقاً گاهی شعر هم میگفتی بگو ببینم آیا تازگی چیزی ساخنه ای و زیر لب بنای زمزمه را گذاشتم که :
« بر لب جوی نشین و گذر عمر نگر
کاین اشارت زجهان گذران ما را پس »
گفت تا وقتی اعداد هست شعر چه معنی دارد. بلندترین اشعار باز بوی خاک می دهد و تنها عدد آسمانی است. مگر لئونارد و دوینچی ایطالیائی که از نوادر روزگار به شمار می آید در باب ریاضیات نگفته که زبان طبیعت است و مگر دانشمند فرانسوی مشهور سنانکور عدد را «قانون طبیعت منتظمه» نخوانده است. حقاً که از رشتـﮥ اعداد و ارقام و ترکیبات و انفعالات عدد شعری عالیتر سراغ ندارم و حقیقه حیف است که انسان دو روزﮤ عمر را صرف چیز دیگری غیر از اعداد بنماید.
گفتم من که فعلا با این پای خسته و شکم گرسنه تنها وزن و قافیه ای که در اعداد
می بینم دو است با پلو و سه با هر یسه و چهار با ناهار. تو هم هم بیا و محض رضای خدا از خرچموش اعداد پیاده شو و تا من میروم آب تنی مختصری بکنم و برگردم به این شاگرد قهوه چی دستور بده هفت هشت تخم مرغ تازه برایمان نیمرو کند و خودت نیز قربه الی الله آستین را بالا برن و با این نانهای تافتون یک آب دوغ شاهانه برایمان درست کن تا من هم هر چند شکمم از گرسنگی غش می رود برای روح پرفتوح آباء و اجدادت طلب آمرزش نموده از خداوند مسئلت نمایم که پدرت را از گیر حاج عمو و خودت را هم از چنگ این اعداد و ارقام بی پیر نجات بدهد.
با بر افروختگی گفت که تمام لذت من در اعداد است و تو هم این چرند و پرندها را از راه جهل و نادانی به قالب می زنی و الا اگر به قدر یک سرسوزن منصف باشی تصدیق می کنی که صحبت داشتن و مباحثه در حقایقی که بر تو مجهول است کفر محض می باشد.
گفتم رحیم راستی راستی داری مزه اش را می بری و شورش در می آوری . مرد حسابی کفر و ایمان با اعداد و ارقام چه مناسبتی دارد. درست مثل این است که بگوئی هر کس جدول ضرب را نداند کافر ذمی است و خونش مباح .
گفت رفیق خیلی از مرحله دوری. اعداد که جای خود دارد درهر حرفی از حروف و حتی در نقطه اسرار و رموزی خوابیده و پنهان را که عمرها باید تا انسان بلکه به آن برسد. اگر دو روزی از عمرت را صرف مطالعـﮤ آثار گرانبهای شاه فضل الله نعیمی و محمود نقطوی کرده بودی اینطور بچگانه با من یکی و دو تا نمی کردی.
گفتم رحیم جان تو را به خدا دست از سر کچلم بردار تا بحال طرفدار عدد بودی و حالا دیگر داری سنگ حروف و نقطه را هم بسینه میزنی. شاه فضل الله و محمود نقطوی را کجا می برند. اینها کیانند.
گفت شاه فضل الله نعیمی مؤسس طریقـﮤ حروفیها است و در باب اسرار و رموز حروف که علم جفر و اعداد بر آن مرتب است کتابهای مشهوری دارد از قبیل «جاودان کبیر» و «جاودان صغیر» و همان کسی است و آخر به فتوای علمای عصر و به حکم امیر تیمور به قتل رسید و پس از قتلش طناب به پاهایش بستند و جسدش را در کوچه و بازارها گرداندند و با آنکه دسته دسته طرفدارانش را تکه تکه کردند و کشتند و آتش زدند عقایدش در اطراف و اکناف ممالک اسلامی منتشر گردید و دخترش علم ترویج مذهب او را در تبریز بلند کرد و باز جمعی قریب به پانصد نفر در همان موقع کشته و سوخته شدند و اما محمود نقطوی او نیز مؤسس طریقه نقطویان و از اهالی خاک گیلان بود و در سنـﮥ 800 یعنی چند سالی پس از قتل شاه فضل الله سابق الذکر ظهور نمود و معروف است که هزار و یک رساله در باب نقطه و اعداد تآلیف نموده است. حالا آیا تصدیق می نمائی که کفر و ایمان با ارقام و اعداد ربط مستقیم دارد. برای من که شخصاً ادنی شکی باقی نمانده که وجود و عدم خالق بسته به این است که معلوم شود آیا عدد با صفر شروع می شود یا با یک.
دیگر به حرفهایش جوابی ندادم و بدون آنکه گوش بلاطایلانش به دهم برخاسته درصدد تهیـﮥ ناهار بر آمدم و لی متآسفانه هیچ آن طوریکه نقشه اش را چیده بودم نشد و در دل بر این جوان نادان و رفیق بخت برگشتـﮥ خود صد لعنت فرستادم که با این مزخرفات بی سروته عیشمان را به کلی کور کرد و یک امروزی را هم که چشم فتنه بخواب و از شور و شر اهل خانه و نکبت و ملعنت اهل شهر دوریم نگذاشت آن طوریکه مقصود بود دلی از عزا در آوریم.
بدتر از همه آنکه هنوز لقمه آخر گلویمان پائین نرفته دست و دهان را نشسته بودیم که باز رحیم دنبالـﮥ مطلب را گرفته با کمال بی چشم و روئی گفت حالا که دیگر شکمت از غلیان افتاد درست به حرفم گوش بده و بگو به بینم به عقیدﮤ تو عدد با یک شروع می شود یا با صفر.
گفتم رفیق زیاد مته بخشخاش می گذاری. هر طفل مکتبی می داند که عدد بایک شروع می شود و صفر فی حد ذاته چیزی نیست که به توان آنرا عدد محسوب داشت.
با لبخند تلخی گفت بله هر طفلی می داند ولی وقتی انسان پا را قدری از طفولیت آن طرف تر گذاشت و خواست دو دقیقه هم مانند آدم بالغ فکر کند آن وقت است که مثل من خود را در دریای تحیر غوطه ور و سرگردان می بیند و عوالمی برایش کشف می شود که در آن حال دیگر مانند اطفال نمی توان سرسری گفت که عدد با یک شروع میشود و صفر فی حد ذاته چیزی نیست .
گفتم مگر امروز قسم خورده ای که مغز سر مرا ببری. بیا تو را به خدا دست از سرکچل ما بردار. برادر در این دنیا هر چیزی به یک جائی شروع می شودو عدد هم با یک شروع می شود و دیگر این همه آب و تاب به مطلب دادن شرط عقل و تمیز نیست .
گفت آمدیم و به قول شما هر چیزی به یک جائی شروع شود وابتدای عدد هم یک باشد خیلی خوب ولی مگر نه هر چیزی هم باید به یک جائی ختم شودبه فرمائید به بینم عدد به کجا ختم می شود و پایانش کجاست؟
دمم سخت در تله گیر کرده بود ولی خود را از تک و تا نینداخته با اطمینان خاطر هر چه تمامتر گفتم عدد اول دارد و آخر ندارد.
باز یکی از پوز خنده های نیشدار و بیمزه تحویل داد و گفت رفیق خوب مچت را گیر آوردم مگر نه هر چیزی که آخر نداشته باشد ابدی و نامتناهی و بی پایان است و مگر نه اینها اتمام از جمله صفات ذات لایزال خداوندی است و بهترین تعریفی که از خدا می کنند این است که می گویند هوالباقی یعنی وجودی است که تمامی و پایان و انتها ندارد. در این صورت وقتی قائل شدی که عدد هم تمامی ندارد یعنی به هر عددی هر قدر هم بزرگ باشد باز می توان عددی بر آن افزود لازم می آید که عدد هم باقی و نامتناهی و ابدی و اگر خود خداو همان فرد لایزال نباشد لااقل ار جنس خدا باشد.
گفتم رحیم واقعاً دیوانه شده ای آخر پسرجان این صغری و کبراها چیست واین چه نتیجه های بوالعجبی است که از آن می گیری. وانگهی چنانکه گفتم عدد اگر آخر ندارد اول که دارد در صورتیکه خدا نه اول دارد و نه آخر .
گفت اگر می توان قبول نمود که ممکن است چیزی اول داشته باشد و آخر نداشته باشد من می گویم که خدا هم اول داشته و آخر ندارد.
گفتم رحیم کله ام ترکید بیا و به خاطر این ریش سفید مطالعه و سفسطه را کنار نهاده بگذار دو دقیقه آسوده باشیم . خدا چه کار دارد با اعداد وانگهی چند هزار سال قبل از تو یونانیها همین حرفها را زده اند و امروز هر طفلی می داند که به خطا رفته بوده اند. نوشخوار کردن عقاید باطل آنها امروز دیگر هیچ لطف و معنائی ندارد.
با اخم و تخم تمام گفت محمود چرا سر به سرم می گذاری خودت خوب می دانی چقدر از آدمهای که بی اطلاع و بی خبر حرفهای گنده گنده قالب می زنند بدم می آید. تو خودت از هر کس بهتر می دانی که الان هشت نه سال است شب و روزم صرف ریاضیات و علم اعداد شده است در این صورت حرفی نیست که در حکمت و فلسفـﮥ اعداد هم که به قیثاغورت نسبت
می دهند آنقدری که ممکن و میسر بوده دقیق شده ام و تمام نکات و مضامین این اصولی را که اساس خلقت عالم را بر عدد استوار می داند مثل حمد و قل هو الله از حفظم و جزئیات مذهب افلاطون را هم در همین موضوع کاملاً وارسی کرده ام و شاید بتوانم بدون اغراق ادعا کنم که آنجه را در این باب در مغرب زمین و مشرق زمین نوشته اند بدقت مطالعه کرده ام والان هم کتابهای حکیم مشهور ایطالیائی برونو که عاقبت جانش را هم سر همین عقاید گذاشت و زنده زنده در آتش سوخت انیس و مونس بستر و بالینم است. پس تو دیگر لازم نیست معلومات ناقص و پر و پا شکستـﮥ خود را برخ من بکشی و دهن را باحرفهای نسنجیده پر نموده تصورکنی که دیگر داد سخن را داده و دندان مرا شکسته ابن سینا و سقراط عهد خود شده ای . وانگهی باید به دانی که همین اصول فیثاغورتی که بزعم جنابعالی بطلانش ثابت شده تازه با کشفیات علمی محیر العقولی که در این دورﮤ اخیر به عمل آمده از نو جداً تقویت یافته و مورد توجه و تحیر علمای طراز اول عالم گردیده است .
از بس حوصله ام سر رفته بود نزدیک بود فریاد زنان سر به صحرا به گذارم با نهایت دلسردی و استیصال گفتم رحیم عزیزم کرم ابریشم وقتی در پیله گرفتار ماند و مدتی در دور خود پیچید و تنیداز برکت آن تلاشها و پیچشها پروانه در می آید ولی انسان
مادر مرده بر کسی وقتی در لجـﮥ افکار گرفتار گردید دیگر روی رستگاری نخواهد دید و مانده محکومی که وزنـﮥ آهنین به پایش بسته و در دریا انداخته باشند مدام در گرداب حیریت و سرگردانی فروتر می رود و همانطور که رفیق خودمان آناتول فرانس گفته فکر بی پیر غول بی شاخ و دمی است که در همان وقتی که انسان او را بهزار لطف و مهربانی نوازش می دهد او در همان حین از زیر با چنگال تیز در کارد در آوردن دل و جگر نوازش دهندﮤ خود می باشد. مختصر و مفید آنکه فکر زیاد کردن عاقبت خوبی ندارد و نکبت می آورد. بیا و از خر شیطان پیاده شو تا گور پدر دنیا مثل پیش از این خرده نعمتهای ارزان جوانی و تندرستی که به نقد دردسترسمان است برخورددار باشیم .
گفت محمود تو دیگر چرا مثل عوام حرف میزنی در صورتی که به خوبی می دانی که دلبستگی من با اعداد بچه درجه است و علاقه ای که به یک و صفر دارم از هر علاقه و هوائی شدیدتر است و حتی حاضرم هر محبت و عشقی را به طیب خاطر در آن راه فدا سازم.
دیدم زیاد عصبانی است و نزدیک است از پاشنه بدر آید لهذا لب مطلب را درز گرفتم و هر طور بود آن روز را به عصر رسانیده با خود گفتم مصلحت آنست که چند صباحی تنهایش بگذارم تا جوش و خروشش فرو کش نموده قدری آرام بگیرد. ولی پس از آن شب معهود و آن شب گردی و بیداریهائی که می دانید و علی الخصوص آن رویای عجیبی که هنوز هم تذکار و یادگارش سرتا پای وجودم را مانند بید میلرزاند دیدم که اگر درد دل پیش یار غمگساری نبرم یک باره دیوانـﮥ زنجیری خواهم شد و چون دریافتم که هر چه باشد باز تنها محرم و راز دارم همانا رحیم است و بس بیاد دو چشم جادوی دختر عمو و همان مقدار چهره ای که از زیر چادر نماز دیده بودم و حقا که به قصد قرص خوررشید تمام می آرزید بشتاب هرچه تمامتر نفس زنان خود را به منزل رحیم رسانیدم و در حالی که از ذوق و ناشکیبائی پایم به زمن بند نمی شد به شدت تمام بنای کوبیدن در را نهادم نه نه یدالله که در خدمت چهل ساله در همان خانه گیسش سفید شده بود وقتی در را باز کرد و صبح به آن زودی چشمش به من افتاد دهن بیدندانش از تعجب بازماند و گفت مادر جان محمود انشاء الله بلادور است و خبر خوش آورده ای
گفتم خبر خوش و چه خبر خوشی. عروسیه دامادیه شیشه به هادیه دیر و زود یک استکان چای داغ و شیرین برایم بیاور تا دعا کنم شب عید نرسیده شوهر خوبی برایت پیدا شود و خودم شب عروسیت تا صبح سحر برقصم و بدون آن که منتظر مضمون و متلک نه نه یدالله بشوم بطرف اطاق رحیم روانه گردیدم . دیدم مثل گلی که پرپر شده باشد در میان رختخواب نشسته یعنی دور ورش را کتابها و دفترها و اوراق سفید و سیاه از هرجانب گرفته است. سر را بلند کرده نگاه خیره ای به من انداخت و گفت به به گل گلاب لابد راهت را گم کرده ای که این طرفها آفتابی شده ای آن هم دم تیغ آفتاب لابد خوابی دیده ای و برای تعبیر آمده ای در این صورت راه طویله را گم کرده ای چون که در این خانه متخصص فنی تعبیر خواب مادرم شاه باجی است نه من .
گفتم رحیم خوابی دیده ام و چه خوابی که ای کاش هرگز بیداری نداشت. تازه معنی این شعر را می فهیمم که :
«من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر
من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش»
گفت خواب یا بیداری زود بگو به بینم چه بر سرت آمده است .
گفتم چه بگویم که چه هستم و که هستم خدا می داند. آنچه می دانم این است که گویا عاشق شده ام.
رحیم خنده را سر داده گفت چشمم روشن بعد از یک عمر که مدام نسبت به عشق و جنس زن و آنچه با عشق و زن سرو کار داشت تنفر و بیزاری نشان می دادی حالا بی مقدمه بوق سحر میان خانـﮥ مر دم سبز شده ای که عاشق شده ام . خدا می داند تازه ای رخ داده که یکدفعه از این عقیدﮤ راسخ عدول کرده ای ؟
گفتم عشق هم مثل همه چیزهای دیگر علمی است که بعد از عمل پیدا می شود و حالا می فهمم که تا به امروز هر لیچاری بافته ام از راه جهل و نادانی بوده است و در این ساعت با نهایت فروتنی و شرمندگی از درگاه مقدس عشق پاک استغفار می جویم.
گفت جان من عشق پاک یعنی چه ؟ این لفاظیها و عبارت پرداریها را به کنار بگذار و اگر واقعاً پاسوختـﮥ کسی شده ای زود بگو ببینم ناقـﮥ دل را در جلوی خیمـﮥ کدام لیلایی فرود آورده ای و جنون کدام زنجیر زلفی خیمه به صحرای دلت زده است. ولی اگر باز مقصودت شیطنت و آزار من بی چاره است بیا و برای رضای خدا دست از سر کچل من بردار که در این آواخر دیگر به هیچوجه دماغ و حوصلـﮥ این گونه شوخیهارا ندارم .
دیدم باز بوم مالیخولیا دارسایه برسرش می افکند و ترسیدم موقع برای ابراز راز دلی که از نهفتن آن دیگ سینه جوش می زد و نزدیک بود دستگاه وجودم را به ترکاند مناسب نباشد ولی چون جز رحیم محرم و همزبانی نداشتم و به خوبی حس می کردم که « غم کم شود به گفتن و شادی شود زیاد» علی الله گفته دریچـﮥ دل را باز کرده مطلب را از اول تا به آخر بدون کم و کاست رک و راست و پوست کنده برایش حکایت نمودم.
همین که اسم بلقیس را شنید تبسم ملیحی در گوشـﮥ لبانش ظاهر گردید و گفت خدا را شکر که آسوده ام کردی می ترسیدم سر گاو در خمره ای گیر کرده باشد که خلاصی آن به دست چون ما دهخدائی میسر نه باشد در صورتی که علاقـﮥ به بلقیس نقلی ندارد و چنان که می دانی عقد پسر عمو و دختر عمو را در بهشت بسته اند و انشاءالله مبارک است به زودی به مراد خود خواهی رسید.
گفتم خوب پسرجان تو که می دانستی درخانـﮥ حاج عمو چنان ملائکه ای پنهان و در جوار آن چاه زقوم چنین چشمـﮥ کوثری روان است چرا تا به حال بروز نداده بودی.
گفت واقعاً لعبت غریبی هستی تو جگر کسی را که می خواست به این گونه صحبتها لب به گشاید در می آوردی و حالا دو قورت و نیمت هم باقی است که چرا در پشت و بام بازار و تون حمام سرگذر جار نزده ام که ماه آسمان در خانـﮥ حاج آقا در آمده است . واقعاً درست گفته اند که «عشق چون زند خیمه در درون عقل و هوش را بنده می کند» تو ماشاء الله بوی عشق به دماغت نرسیده دیوانه شدﮤ ای اما شوخی به کار به بینم راه و چاره چیست به عقیده من در این کارها باید با شاه باجی مشورت کرد چه پیچ و مهرﮤ این قبیل امور دردست چاره ساز اوست . سالهاست که یار غار و محرم راز بلقیس است و به چشم مادر و فرزندی به او نگاه می کند تو را هم که اساساً فرزند دلبند خود می داند پس یقین داشته باش که در راه شما دو نفر جان فشانی خواهند کرد مخصوصاً که لولهنگش پیش حاج عمو هم خیلی آب می گیرد و حرفش در رو دارد و حاج عمو تا حدی از او حساب می برد.
گفتم مثل این است که حاج عمو را درست نمی شناسی . این آدمی که دنیا را به دیناری
می فروشد هرگز دختر یگانـﮥ خود را به چون من آسمان جلی نخواهد داد.
گفت تو هم نمی دانی شاه باجی در اینگونه بند و بستها چند مرده استاد و زبردست است. یک دقیقه صبر کن ببینم ....
این را گفت و مداد و کاغذی برداشت و با دقت تمام بدون آنکه اعتنائی به من بنماید مدتی مشغول نوشتن اعداد و ارقام شد و پس از زمانی سر را بلند نموده و با وجناتی چنان گرفته ودرهم که قیافـﮥ فالگیرهای کهنه کار و رمالهای با اعتبار را به خاطر می آورد گفت محمود می دانم که تو به عدد و ارقام اعتقادی نداری ولی من از این اعداد غرایب و عجایب بسیار و حتی می توانم بگویم کرامت و معجزﮤ بیشمار دیده ام و دیگر برای شک و شبهه ای نمانده که تمام رموز خلقت و کلیـﮥ اسرار موجودات در باطن اعداد پنهان است. الان اجمالاً اعداد اسم تو و بلقیس را به حساب ابجد امتحان کردم ولی متأسفانه بشارت خوشی نمی دهند. باز بلقیس گرچه با حرف باء شروع می شود که به حساب ابجد دو یعنی شوم ترین و منحوس ترین اعداد است ولی سایر حرفهایش حاکی از میمنت است چون که سی و صد و ده یعنی لام و قاف و با را چون به آحاد ببریم مبدل می گردد بسه و یک که مبارک ترین اعداد می باشند و سین هم که در واقع مهر و خاتم کلمـﮥ بلقیس است حرف مخصوصی است که عقاید و آراء در باب آن مختلف است بعضی پایه و اساس آن را شش دانسته و آن را از جمله حرفهای منحوس به شمار می آورند و دستـﮥ دیگر اساس آن را سه دانسته و شش را حاصل ضرب آن گرفته و اعتقاد دارند که عامل و سادﮤ حقیقی همان عدد سه می باشد. در صورتی که اسم تو یعنی محمود تمام حرفهایش بلااستثناء شوم و بی شگون است چون پایـﮥ یکایک آنها عدد دو است و دو منحوس ترین اعداد می باشد.
گفتم رحیم جان همه کس می داند که:
«قدم نامبارک محمود
چون به دریا رسد بر آرد دود»
دیگر لزومی ندارد برای ثبوت نحوست آن سر خودت را به درد بیاوری وانگهی گرچه در باب شوربختی خود عمری است که دیگر شک و شبهه ای برایم باقی نمانده است ولی سرم را لب باغچه ببری نمی توانم میان یک و دو با اینهمه تفاوت قائل بشوم و یکی را به این درجه مبارک و میمون و دیگری را تا آن اندازه نحس و بد یُمن بدانم.
با حالتی برآشفته گفت اینگونه مسائل ربطی به میل و اراده واعتقاد و خواستن و نخواستن من و تو و زید و عمر و فلان و بهمان ندارد. ار چند هزار سال پیش از این حتی پیغمبرها اساس مذهب و شریعت خود را یا بر وحدت و یا بر ثنویت نهاده اند یعنی بنای خلقت و شالودﮤ هستی را در همین یک و دو دانسته اند و همانطور که یک همیشه مظهر الوهیت و وحدت و توحید بوده و هست دو نیز نمایندﮤ دوئیت و نفاق و اختلاف و ضدیت بشمار می رود.
در میان کلامش دویده گفتم رفیق تو ادعای فضل و کمال داری کلمـﮥ «دوئیت» صحیح نیست و استعمال آن از طرف تو واقعاً جایز نمی باشد.
گفت در این گیر و دار دیگر نرخ معین نکن. خودم هم می دانم صحیح نیست ولی به نقد برای بیان مقصود بهتر از هر کلمـﮥ دیگری است و کلمـﮥ دوگانگی درست معنی را نمی رساند. وانگهی در این موارد رواج و کثرت استعمال مناط است والا خیلی از کلمات ناصحیح و ناروا به وسیلـﮥ استعمال کم کم حتی در بین خواص هم رایج گردیده است ولی البته تصدیق دارم که حتی المقدور از استعمال اینگونه کلمات باید احتراز نمود.
گفتم برای درس ریاضیات و زبانشناسی اینجا نیامده ام و برای این قبیل مطالب و مابحث فعلاً به قدر سر سوزنی گوش استماع ندارم لمن تقول. هر چه بگوئی یاسین است و گوش دراز گوش. اگر مردی علاجی بکن کز دلم خون نیاید که دیگر تاب و توانی برایم نمانده است.
گفت باید پای شاه باجی را به میان کشید که این گره فقط به دست گره گشای او باز خواهد شد.
این را گفته و به صدای بلند بنای آواز دادن شاه باجی را گذاشت صدای تق تق کفش بلند گردید و شاه باجی هن هن کنان وارد شد.

 

شاه باجی خانم
ایشان خانمی بودند فربه و درشت اندام و تا بخواهی ماشاءالله چاق و پروار. اگر مادر رحیم نبود و پستان به دهن خودم ننهاده بود جای آن داشت که بگوئیم رحمت به فیل کوچکه. بارزترین صفاتش از شما چه پنهان پرگوئی و کم شنوی بود و اگر موهوم پرستی و خرافات دوستی مفرط را هم بر آن بیفرائید نسخـﮥ کامل شاه باجی خانم را بدست خواهید آورد.
خلاصه آنکه به تمام معنی کلمه امل کامل العیاری بود ولی در عوض خداوند در تمام عالم زنی بهتر و خوبتر از او خلق نکرده بود. بقدری خوش قلب و نیک نفس دل رحم و رؤف و مهربان و دست و دل باز و نیکخواه و خدمتگزار به خلق الله بود که گوئی حوری بهشتی است که با آنهمه پیه و دنبه و شکم و لمبه به آن شکل و شمایل آن هیکل گنده در منزل آقا میرزا عبدالحمید فرود آمده فعال مایشاء بود و به استبداد تام و تمام حکومت و فرمانروائی می کرد.
تازه می خواست سرکلافـﮥ تعارف را باز کند که رحیم فرصت نداده گفت مادر جان مژده که گاومان زائیده و آقای محمود خان گلویشان پیش بلقیس گیر کرده است.
شاه باجی ناگهان چشمهایش بقدر دو نعلبکی باز شد و گفت چرا گلویش گیر نکند مگر دخترک نازنینم بلقیس از کدام دختری کمتر است اگر حسن و جمال است نه تنها در تهران بلکه در سرتاسر خاک ایران دختری نیست که به گرد پایش برسد. به ماه می گوید تو دَر نیا من می آیم. آن ابروی کمند آن گیس بلند که بافتم بافتم پشت کوه انداختم ماشاالله تا پشت قوزک پایش می رسد. آن چشمهای بادامی راستی که تویش سگ بسته اند آن دماغ قلمه قلمی، لب خون کبوتر، مژگان نیش خنجر. امان از آن خال پشت لب که روز من گیس سفید را سیاه کرده دیگر وای به احوال جوان عزب. آن آب و رنگ آن زلف و آن بناگوش آن قد و قامت آن صورت آن گردن آن چانه آن شانه آن دست پا دختر نگو، بگو حبـﮥ انار و دانـﮥ الماس اگر هموزنش طلا و نقره بگذاری قیمت یک بند انگشتش نمی شود. رفتارش را بگویم چه بگویم که مانند بلقیسم از شکم مادر نیفتاده. چشم بد دور از هر حیث تمام و کمال و آراسته و پیراسته است. آن خطش که حتی آقا میرزا هم باید از او سرمشق بگیرد. آن سوادش که بقدر موهای سرش شعر و غزل از بر است. تمام این مادموازل های کالج رفته لایق نیستند بغچه اش را بکشند. از خط و ربط گذشته کدام هنر است که نداند. دست و پنجه اش را میگوئی دست همـﮥ معلمه های مدرسه را در نقده دوزی و ملیله دوزی و گلابتون و کانوا و گل و خامه و قلاب دوزی منجوق و یراق و زنجیره و روبنده دوزی از پشت بسته است. زری سرخانه
می بافد مثل آنکه از دستگاههای کاشان بیرون آمده است. با ابریشم رنگی چنان روی پارچه صورت درمی آورد که پردﮤ نقاشی در مقابلش خوار است و تا به رویش دست نکشی باور نمی کنی که با ابریشم دوخته شده است نقاشیش را ندیده ای چنان گل و بته می کشد که انسان دلش
می خواهد بچیند و بسر و سینه اش بزند. در دوخت و دوز که دیگر نظیر و همتا ندارد .... خوری پدرش را که می دانی که بچه اندازه است ارزن از لای انگشتانش نمی ریزد و نان را به پشت شیشه میمالد و نان و نمکش حتی بزن و بچه اش هم حرام است و صد رحمت به ملاهای محله با وجود همـﮥ اینها لباس بلقیس همیشه از هر دختر اعیان و اشرافی شیک تر و براندازه تر است. تار و سنتوری می زند که انسان دلش می خواهد پنجه اش را طلا بگیرد. امان از آن آوازش بلبل را کجا می برند. بقدری صدای این دختر گیرا و با حال است که آدم خواب و خوراک را به کلی فراموش
می کند. آوازی نیست که نخواند و تصنیف و سرودی نیست که نداند. از پخت و پزش که دیگر چه بگویم که سر عزیزتان را درد نیاورم. خورشهای رنگارنگی می پزد که دست به دست می برند. از آن کوکویش که دیگر دم نزن آدم می خواهد انگشتهایش را بجود: افسوس که در آشپزخانـﮥ حاجی برنج و روغن حکم شیرمرغ و جان آدمیزاد را دارد و الا این دختر برنجی بار می آورد که می شود دانه دانه شمرد. هر کس باقلوا و سوهان خانگی او را چشیده باشد تا قیام قیامت مزه اش در زیر دندانش باقی می ماند. راستی راستی مائدﮤ آسمانی است. سی جور ترشی درست می کند که یکی از یکی لذیذتر و گواراتر است و از اندرون شاه و وزیر آمده برای بدست آوردن نسخه اش هزار نوع منت می کشند. من که هر وقت به یاد آن لیتـﮥ حرامزاده اش می افتم دهنم آب می افتد. از سلیقه اش هر چه بگویم کم گفته ام این دختری که تازه پا به نوزده گذاشته بقدری در جزئی و کلی خوش سلیقگی به خرج می دهد که زنهای سن و سال دار با خانه و زندگی انگشت به دهان مات و متحیر می مانند و حسودیشان می شود. درد بلاش به جان آنهائی که چشم ندارند او را ببینند و بترکد چشم حسود و حسد اگر تنها یک سفره چیدنش را ببینید مابقی را خودتان از روی آن قیاس می کنید با تمام مخلفات و نان و پنیر و ماست و سبزی و حاضری چنان سفره ای می آراید که آدم خیال می کند کنار سفرﮤ عروسی نشسته است. از خلق و اخلاقش که دیگر بگذریم که هر چه بگویم کم گفته ام آدمیزادکه به این خوبی و پاک و پاکیزگی نمی شود. فرشته رحمتی است که از آسمان به زمین افتاده است. آدم تعجب می کند که این دختر به این جوانی این همه خصلت خوب را از کجا جمع کرده است. بدجنسی و بدخواهی و بد فطرتی پر کاهی در وجودش خلق نشده است. در عوض تا بخواهی سر جور و دلجور و نرمگو و نرمخور و خنده رو کم گو حرف شنو سربزیر صبور خوش قلب خوش خلق سازگار خوش زبان رحیم و رؤف و مهربان آن و قت تازه کارکن خانه دار که بانوع عاقل هشیار با فهم دانا برعکس پدرش دست و دل این دختر بقدری باز است که از گلوی خودش هم شده می برد و به حلق فقیر و فقراء می کند. خدا پیرش کند. ولی از همه خوش مزه تر آنکه این دختر با این همه حجب و حیا و ادب و افتادگی سازگاری و بردباری در موقع لزوم بقدری حاضر جواب می شود که باور کردنی نیست در تمام شوخی و تفریح و مزاح و متلکهائی بار آدم
می کند که در قوطی هیچ عطاری پیدا نمی شود و مضمونهائی به ناف انسان می بندد که آب در دهن آدم خشک می شود و تازه آدم ملتفت می شود که:
«فلفل نبین چه ریز است
بچش ببین چه تیز است»
سخنان شاه باجی خانم بدینجا رسیده بود که رحیم بی حوصله در میان حرف او دویده گفت خوب دیگر بگو هر چه خوبان همه دارند این دختر تنها دارد ولی حرف آنجاست که این تعریفها دوای درد رفیق دلخستـﮥ من نمی شود.. از تو مدد خواستیم که چاره ای بیندیشی نه اینکه با این مداحیها و رجزخوانیها بدتر به آتش دل این جوان مادر مرده دامن بزنی.
شاه باجی با حال برآشفته گفت تو فضول که نمی گذاری من بیچاره حرفم را بزنم. همیشه گفته اند دو تا بگو یکی بشنو. تو حرفهایت را زدی حالا بگذار من هم به نوبت خود دو کلمه حرف حسابی بزنم. مقصودم این است که محمود خان هم الحمدالله در میان جوان و جاهلهای این دوره نظیر و تالی ندارد. نمی خواهم تووی چشمش تعریفش را بکنم ولی خدا حفظش کند از همان بچگی دخلی به بچه های دیگر نداشت.
رحیم دوباره آتش شده از جا برخاست و کلام مادر را از نو بریده گفت مادر جان قربان سرت بروم تو که باز از سر شروع کردی آخر به حال این جوان رحمی بنما و علاجی بکن کز دلش خون نیاید و الا تا صباح قیامت هم تعریف و تمجیدش را بکنی چارﮤ دردش نمی شود.
شاه باجی گفت اصلاً تو چشم نداری که من تعریف دیگران را بکنم. آخر مقصودم از این مقدمات این است که چنان عروسی برای چنین دامادی ساخته شده است و آن دختری زیبندﮤ چنین جوانی است حاجی اگر دخترش به چنین برادرزاده برازنده ای ندهد به کی خواهد داد که حیف نباشد و هزار بار حیف نباشد.؟
گفتم شاه باجی خانم لطف شما همیشه شامل حال من بوده و تازگی ندارد گرچه من بلقیس خانم را در واقع فقط از دیروز می شناسم و خودم نیز متعجبم که در این مدت کم چطور به این درجه مقهور محبت این دختر شده ام. خیلی معذرت می خواهم که در حضور شما اینطور جسارت می کنم و بعضی صحبتها به میان می آورم ولی شما در حکم مادر من هستید و بین مادر و فرزند رودربایستی و پاره ای تکلفات نباید وجود داشته باشد می فرمودید که من لایق خدمتگزاری بلقیس خانم و شایستـﮥ خاک پای ایشان هستم از این حسن ظن شما یک دنیا ممنونم ولی مشکل در اینجا است که اولاً نمی دانم راز دل خود را بچه وسیله به گوش او برسانم و ثانیاً به کدام تمهید و تدبیر حاج عمو را از قضیه با خبر ساخته مطالب خود را با او در میان بگذاریم.
شاه باجی گفت اینکه دیگر نقلی ندارد. الآن قلم و کاغذ برمیداری و دو کلمه کاغذ به بلقیس می نویسی که دیدمت و میخواهمت و من هم ظهر که میرزا برای ناهار به منزل می آید مطلب را به او حالی می کنم و می سپارم هر طور شده حاجی را حاضر کند که هر چه زودتر تا ماه عزا نرسیده است عمل خیر به مبارکی و شادمانی سر بگیرد و محمود و بلقیس عزیزم به کام دل خود برسند.
گفتم خدا از زبانتان بشنود ولی هیچ معلوم نیست که بلقیس از این نوع کاغذها چندان خوشش بیاید و از آن گذشته مگر شما حاج عمو را نمی شناسید. بالفرض هم بلقیس حاضر بشود تازه وقتی پای حاج عمود در میان بیاید سر گاو تو خمره گیر خواهد کرد و از همـﮥ اینها گذشته من هم از شما چه پنهان در کاغذ عشق نوشتن آنقدرها مهارتی ندارم.
شاه باجی هرهر خنده را سر داده گفت به به چشمم روشن پس شما جوانها در این مدرسه ها چه یاد می گیرید. توی روزنامه ها هر روز یک گز مقاله می نویسید ولی وقتی بنا می شود دو کلمه مطلب حسابی و معنی دار بنویسید کمیتتان بکلی لنگ می ماند.
گفتم کار نیکو کردن از پر کردن است من به عمرم نه کاغذ عشقی دیده ام و نه نوشته ام حالا از کجا می توان بی مقدمه کاغذ عشق بنویسم آنهم به دختری مثل بلقیس که به قول خودتان دیوان گویای شعراء و جنگ زباندار گویندگان و و سخن سرایان ایران است.
شاه باجی خانم سبحان الله غلیظی تحویل داد و گفت کاغذ عشق نوشتن که این نقلها را ندارد. مثل این است که کلـﮥ اشپختر از آقا خواسته باشند. یک ورق کاغذ زرد لیموئی گیر می آوردی با مرکب سرخ با سطرهای بند رومی یعنی درهم و برهم که پریشانی خاطر را برساند مطلب و راز دل را با اشاره های کم و بیش صریح و با کنایه های بیش و کم واضح ولی خیلی مؤدبانه و بسیار شاعرانه می پرورانی و ابیات مناسبی که زبان حالت باشد جسته جسته در بین کلام می آوری و کاغذ را با اشتیاق و آرزومندی بی پایان ختم می کنی ولی زنهار فراموش منما که چند کلمـﮥ آن را با دو سه قطره اشک راستی یا دروغی محو و ناخوانا کنی. آنگاه با نیش چاقوی قلمتراش سر انگشت را قدری خراش می دهی و با خون گلگون خود کاغذ را امضاء می نمائی و سر پاکت را می بندی. اگر حیا و ادب مانع نباشد می توانی پیش از بستن پاکت دو سه تار مو و اندکی مغز قلم هم در لای پاکت بگذاری که اشاره باشد به اینکه «از مویه چو موئی شدم از ناله چون نائی» اگر مایل باشی که محبت نامه و قاصد عشقت هیچ عیب و نقصی نداشته باشد قدری نیز کبابه و چند دانه لوبیا و هل و مغز پسته و عناب و قند و بادام و زعفران با یک برگ زرد و چند پر گل زرد هم با عطر و گلاب شسته و در جوف پاکت می گذاری و یقین بدان که بلقیس با آن هوش و فراستی که خدا به این دختر داده ملتفت خواهد که کبابه و هل یعنی «از فراقت هم کبابم و هلاک» لوبیا یعنی بدو بیا و مغز بسته یعنی:
«چون مغز بپوست دارمت دوست
گر مغز جدا کنندم از پوست»
و عناب و قند یعنی:
«عناب لب لعل تو را قند توان گفت
چیزی که بجائی نرسد چند توان گفت»
زعفران یعنی:
«زردم کردن چو زعفران سوده
تا چند خورم غم تو را بیهوده»
و بادام یعنی:
«بادام سفید سر بر آورده ز پوست
عالم خبر است من تو را دارم دوست»
و یا گل زرد یعنی:
«دردا که روزگار به دردم نمی رسد
برگ خزان به چهرﮤ زردم نمی رسد»
ولی البته فراموش مکن که در بالای کاغذ عکس دلی هم باید بکشی و وسطش را با جوهر سرخ داغدار کنی و زیرش این شعر را بنویسی:
«من عاشقم گواه من این قلب داغدار
در دست من جز این سند پاره پاره نیست»
گفتم شاه باجی خانم چنین کاغذی را باید بکول حمال گذاشت و فرستاد و تازه کی ضمانت می کند که با این آش شله قلمکار هزار پیشه ادویه و دارو و خورجین بنشن بلقیس اصلاً اعتنائی کرده جوابی بدهد.
شاه باجی گفت تو کاغذ را بفرست و کارت نباشد. خودم برایت از زیر زمین هم شده جگر میمون و مهر گیاه که هر کدامش بهترین نسخـﮥ محبت و کاری ترین اکسیر مهر و علاقه است دست و پا می کنم و قول می دهم یک هفته نگذشته باشد که جواب کاغذت برسد و بلقیس در دستت مثل موم نرم باشد. فکر حاجی عمو را هم نکن و خاطر جمع باش که او را مثل بره رام خواهم کرد.
گفتم شاه باجی خانم خدا از دهنتان بشنود. محض اطاعت امر عالی فوراً می روم منزل کاغذ را نوشته می آورم که زحمت رساندنش را قبول فرموده شخصاً بدست بلقیس بسپارید.
شاه باجی خانم می خواست کاغذ را فی المجلس بنویسم ولی به هزار زحمت و مرارت به او فهماندم که قلم من در مقابل چهار چشم محال است روی کاغذ بگردد آنهم برای یک چنین کاغذی و خواهی نخواهی خدا نگهدار گفته خود را از اطاق بیرون انداختم در حالیکه رحیم باز مدتی بود که مداد بدست بجان اعداد و ارقام افتاده و چنان در افکار خود فرو رفته بود که انگار نه انگار من و مادرش اصلاً در این عالم وجود داریم.

سوز و گداز
شتابان خود را به منزل رساندم و با کمال بی تابی می خواستم به بهانـﮥ عیادت عمو خود را باندرون بیندازم که شاید بار دیگر چشمم بروی ماه لقیس افتد و باشد که باز گوشـﮥ چشمی بما کند. ولی افسوس و هزار افسوس که معلوم شد حاجی عمو دیشب عرق کرده است و تبش قطع شده و به حمام رفته است. به شنیدن این خبر شئامت اثرگوئی هماندم تب کردم.
فهمیدن که از آن پس ملاقات من و بلقیس از جملـﮥ محالات است. شقیقه ام مثل دنگ برنج کوبی بنای زدن را گذاشت. عرق سردی بر تن و بدنم نشست و پایم سست شده سرم گیج رفت و دیگر تاب ایستادن نیاورده هر طور بود خود را به اطاقم رسانده بیهوش بر زمین افتادم.
افتادن همان بود و از حال رفتن همان. وقتی چشم باز کردم که دیدم بلقیس کاسـﮥ دوا در دست در بالینم نشسته و گیس سفید در پایین رختخواب دولا شده مشغول شستن پاهایم است.
معلوم شده که سه روز و چهار شب تمام است که از زور تب و لرز یک دقیقه بخود نیامده تمام را در بحران و هذیان گذرانده ام و حتی طبیب ترسیده بود که دیگر بلند نشوم و ایکاش بلند نشده بودم.
بلقیس و گیس سفید همینکه دیدند چشمم گشوده شد و بحال آمدم شادمانیها کردند و بلقیس بطرف اندرون دوید که مژده به حاج عمود ببرد گیس سفید صورت پرچین و چروک و دو کف دست را به طرف آسمان بلند نموده شکر پروردگار را بجا می آورد که به حال من جوان یتیم بی مادر ترحم کرده و شفایم داده است. کم کم با لهجـﮥ شمیرانی مخصوص خود برایم نقل کرد که چگونه بلقیس خانم در تمام مدتی که من بیهوش و گوش افتاده بودم از من پرستاری کرده و لحظه ای از مواظبت و مراقبت من غفلت نکرده بوده است.
باری چه دردسر بدهم معلوم شد خطر گذشته است و اگر چه باز خیلی شعیف و ناتوان بودم ولی از همان ساعت به بعد مدام حالم بهتر می شد و بزودی دورﮤ نقاهت شروع گردید. بلقیس هر روز ظهر و عصر حریرﮤ رقیقی را که بدست خود می ساخت بایم می آورد و به ملاطفت هر چه تمامتر با قاشق به حلقم می کرد. روز چهارم یا پنجم بود خوراکم را داده بود و می خواست برود که مکثی کرد و گفت الحمدلله حالتان خیلی بهتر شده است و گمان می کنم دیگر لازم نباشد هر ساعت آمده اسباب دردسرتان را فراهم سازم.
با صدای ضعیف و لرزان و با طپش قلب شدیدی گفتم بلقیس خانم نجات من بدست شما بوده و این جان بیمقدار نو یافته را مدیون مرحمت شما هستم باور بفرمائید که تنها تأسفی که در این ساعت دارم این است که به این زودی شفا یافتم و همانطور که وقتی پدر مجنون چنانکه لابد در «لیلی و مجنون» مکتبی خوانده اید پیر روشن ضمیر را در بستر فرزند بیمار و بیقرار خود حاضر ساخت که در حق آن جوان دعای خیری بنماید و آن پیر دعا کرد که خدا مرض او را پایدار سازد دلم می خواست طبیب من هم دوائی داده بود که تمام عمر در همین گوشه می ماندم و سایـﮥ لطف و عنایت دختر عموی خیلی عزیز از سرم کوتاه نمی گردید. افسوس که در این حالت ضعف و ناتوانی قوﮤ حافظه ام یاری نمی کند که آن اشعار مکتبی را برایتان بخوانم و ایکاش در همین ساعت مبارکی که بلا تردید خوشترین ساعتهای عمرم است مرگ فرا می رسید و آن اشعار را بر روی سنگ لحدم می نوشتند.
وقتی بلقیس این سخنان را شنید صورتش مانند گل برافروخت و سر را بزیر انداخته پس از چند لحظه مکث و دو دلی با همان صدای گیرا و سوزناکی که شاه باجی خانم با آنهمه آب و تاب توصیف نموده بود بنای زمزمـﮥ این ابیات را گذاشت:
«بگریست که یا رب این جوانمرد
هرگز ندهش خلاص از این درد
سوز ابدی ده از عطایش
وانگه بعدم فکن دوایش
سوزی که ازو حیات خیزد
تن سوزد و استخوان بریزد»
آنگاه رنگ از رخسارش پریده لرزش خفیفی در تمام اعضایش پدیدار گردید و بلند شد که برود. نفس زنان گفتم بلقیس بیت آخرش را فراموش کردی که در مقام دعا می گوید:
«در عشق شراره اش عیان کن
بروی دل یار مهربان کن»
بغض گلوگیرم شد و دیگر نتوانستم حرفی بزنم. دیدم حال بلقیس هم پریشان گردید.
«اشک بدور مژه اش حلقه بست
ژاله به پیرامن نرگس نشست»
بدون خداحافظی چادر نمازکشان از اطاق بیرون رفت و باز مرا با خیال خود تنها گذاشت.
از آن ساعت به عدد دیگر خورشید رخسار بلقیس در شبستان تیره و تار حیات من طالع نگردید. شب و روز چشمم به در اطاق دوخته شده بود که شاید یکبار دیگر کاسـﮥ حریره به دست فرا رسد ولی ساعتها و روزها گذشت و هر بار امیدم مبدل به یأس گردید هر روز صد بار به طالع منحوس خود لعنت می کردم که نگذاشت اقلاً دورﮤ ناخوشیم دوامی پیدا کند.
روزی دل به دریا زده از گیس سفید که بعد از بلقیس به پرستاریم می پرداخت پرسیدم مگر بلقیس خانم خدای نخواسته با من قهر کرده اند و یا از مرگ پسر عموی خود بیزارند که مدتی است به عیادت بیمار خودشان نیامده اند.
گیس سفید به جای جواب غرغری کرد و همینقدر استنباط کردم که حاج عمو گفته حالا که بحمدالله خطر گذشته دیگر لزومی ندارد بلقیس زیاد به حیاط بیرونی رفت و آمد کند.
به بخت خود و بهبودی مزاج و به حاج عمو نفرینها کردم ولی باز طبیعت با بی اعتنائی هر چه تمامتر به کار خود مشغول بود یعنی اشتهاء متدرجاً عمود می نمود و مزاج و بنیه ام روز بروز قویتر می گردید تا بدانجا که رفته رفته توانستم سرپا بایستم و حتی مدتی در دور اطاق خود قدم بزنم. طولی نکشید که کسالتم به کلی رفع گردید و مثل سابق مردﮤ سرگردان براه افتادم اولین بار که قدم از منزل بیرون نهادم به امید اینکه شاید قضا و قدر برایم تسلیت خاطری آماده ساخته باشد دست اشتیاق عنانم را خواهی نخواهی به طرف خانـﮥ شاه باجی خانم کشید.
چشم شاه باجی خانم که به من افتاد با آن جثـﮥ وزین و تنـﮥ سنگین خدای را شکرکنان به طرفم هجوم آورد و سر و گوشم را به باد بوسه گرفت و حالا نبوس و کی ببوس. وقتی طوفان محبت و مسرتش اندکی فرو کش کرد گفتم شاه باجی خانم از رختخواب بیماری برخواسته آمده ام که از مهربانیهائی که شما و آقامیرزا در مدت بیماریم ابراز داشته اید تشکر کنم. گفت این حرفها را بگذار کنار چه تشکری بهتر از اینکه الحمدالله چشم به دور چاق و سلامت راه افتاده ای. چشمم هزار بار روشن و قلبم هزار بار گلشن. عزیزم خوش آمدی مزین فرمودی قدمت بالای دو چشم من. والله که در این ساعت مثل این است که دنیا را به من داده اند. نه نه یدالله دِ زود باش اگر آب خوردن دستت است بگذار زمین و زود برو آن کیسـﮥ اسپند را بیار که یک اسپند حسابی آتش کنیم. مبادا کندر را فراموش کنی. محمودم از راه می آید خدا نخواهد که من تا عمر دارم که دوباره ترا بستری ببینم. پسر جان تو رفتی کاغذ عشق و خاطر خواهیت را بنویسی و بیاوری هزار قرآن به میان زبانم لال و گوش شیطان کر چیزی نمانده بود رقم مرگت را بنویسند. نزدیک بود چاپار آن دنیا بشوی. وای خدای مرگم بدهد ببینید چه لاغر شده چه رنگش پریده است. وقتی که بیهوش و بیگوش افتاده بودی هیچ ملتفت شدی که در طاس چهل قل هوالله آب تربت از سقاخانـﮥ نوروز خان آورده بگلویت ریختم.و هرگز باور نخواهی کرد که هر شب پس از نماز چقدر برایت دعای امام جعفر صادق و جوشن کبیر و حرز جواد سیفی و دعای کمیل خوانده ام، حالا لبخند میزنی ولی بدان که از برکت همین دعاها شفا یافتی. این دعاها بقدری مجرب است که از اثر آنها کوه ابوقبیس از جا کنده می شود.
سیل بیانات شاه باجی خانم بدینجا رسیده بود و خدا می داند که دنباله اش تا بکجا می کشید که رحیم به صدای همهمه و غلغلـﮥ مادر از رسیدن من خبر دار گردیده بیرون جست و بازوی مرا گرفت و به طرف اطاق خود روان گردید در حالیکه شاه باجی خانم مثل بام غلطان در دور ور ما می چرخید و می گردید و مانند همیان پرباد دعافر و شان هند خروار خروار دعا و ثنا نثار من و عمر من و جوانی و کامرانی من می کرد.
وقتی وارد اطاق رحیم شدیم دیدم باز مبلغی اوراق سفید و سیاه کف اطاق را پوشانیده و معلوم شد که یارو باز در گرداب اعداد و ارقام غوطه ور بوده و تنها ولوله و علم شنگـﮥ مادر او را متوجه ورود من ساخته است.
شاه باجی خانم دست بردار نبود وراجی ایشان بنظر نمی آمد که اصلاً پایانی داشته باشد. این بود که حیا و ادب را بوسیده بالای طاقچه نهادم و بی محابا در میان فرمایشات خانم دویده گفتم ای خانم عزیز با این حال خراب و زانوی لرزان آمده ام ببینم چه فکری به حال من کرده اید. نتیجـﮥ گفتگوی آقا میرزا با حاج عمو در باب آن مسئله معهود چه شده است. آیا جای آن دارد که شکر خدا را بجا آوردم که از نو صحت و عافیت یافتم یا باید ببخت و طالع خود نفرین کنم که نگذاشت به آسودگی چشم بسته سر به خاک استراحت بگذارم.
وقتی این سخنان به گوش رحیم و مادرش رسید یکدفعه مانند اشخاصی که خبر مرگ عزیزی را آورده باشند به کلی ساکت و صامت شده بنای نگاه کردن به یکدیگر را گذاشتند. فوراً حدس زدم که مسئله از چه قرار است و برای العین دیدم هر نگاهی که بین مادر و پسر رد و بدل می شود خط یأسی است که بر لوحـﮥ آروزمندی من بخت برگشته می کشند. شکی برایم نماند که تیر مرادم به سنگ آمده است.
بیش از آن طاقت نیاورده گفتم آخر اگر حرفی دارید چرا نمی زنید و بیهوده هم مرا و هم خودتان را عذاب می دهید شما را به خدا مطلب را تمام و کمال پوست کنده در میان بگذارید و زیاد سربسرم نگذارید که هیچ حوصلـﮥ چانه زدن و گفت و شنود ندارم. شاید تصور می کنید آب یأس را بهتر است بنقیر و قطمیر بروی دستم بریزید ولی برعکس هر چه زودتر تکلیفم معین گردد خیالم زودتر راحت می شود. من مدتی است که پیه هر بدبختی و ناکامی را به تن خود مالیده ام و بالای سیاهی هم که رنگی نیست پس از چه باید ترسید وانگهی آدمی مثل من که مرگ را به آن نزدیکی دیده چندان از مردن باک ندارد مرگ یکبار است و شیون یکبار. پس بیائید و بجای این نگاههای دزدیده و این قیافه های گرفته و مظلومی که برای تشییع جنازه ساخته شده مختصر و مفید و راسته حسینی بگوئید که جوان احمق بلقیس اعتنای سگ هم بتو ندارد و راحتم کنید.

قسمت دوم داستان را اینجا بخوانید
http://www.persian-language.org/Adabiat/Story.asp?ID=291&P=

------------------
1- چند سال پیش که مسافرتی به ایران کرده بودم به قصد زیارت تربت مادرم و تربت فروغی و فرزین به ابن بابویه مشرف شدم به محض اینکه وارد شدم اولین مزاری که در آستانـﮥ ورود پایم بدان رسید سنگ لحدی بود که اسم میرزا محمود خوانساری کتابفروش بر آن نوشته شده و اسباب تعجب گردید (یادداشت مولف بر طبع سوم «دارالمجانین» «نجل مرحوم سرور اقا شیخ علی اصغر خوانساری به تاریخ 27 شهر صبام 1346 هجری».
2- توضیح آنکه قلب قلب (یعنی مقلوب کلمـﮥ قلب) بلق است و چون آنرا بر قلب قلب بیفزایم بلقیس می شود. و مقصود از قلب قلب قلب دو حرف یاء و سین است بدین قرار که قلب قلب یعنی دل و حرف میان قلب لام است که به حساب ابجد معادل است باسی و قلب سی و یعنی قلب آن «پس» است چون بلق را بر سر آن بگذاریم بلقیس شود.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید