پنج شنبه, 06ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی ادبیات حوزه عاطفی غزلیات شمس

ادبیات

حوزه عاطفی غزلیات شمس

برگرفته از تبیان

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

«غزلیات شمس»

قسمت دوم،  قسمت سوم

بخش اول:
غزلیات شمس تبریزی، که به «دیوان شمس» و «دیوان کبیر» نیز شهرت دارد، مجموعه غزلیات مولاناست. بی‌گمان در ادب پارسی و فرهنگ اسلامی و فراتر از آن در فرهنگ بشری در هیچ مجموعه شعری به اندازه دیوان شمس حرکت و حیات و عشق نمی‌جوشد. اگر شعر را «گره خوردگی عاطفه و تخیل که در زبانی آهنگین شکل گرفته باشد» تعریف کنیم، عناصر سازنده آن عبارت خواهند بود از: عاطفه، تخیل، زبان، موسیقی، تشکل.

حوزه عاطفی غزلیات شمس
تجلیات عاطفی شعر هر شاعری، سایه‌ای از من اوست، که خود نموداری است از سعه وجودی او و گسترشی که در عرصه فرهنگ و شناخت هستی دارد. عواطف برخی از شاعران، مثلاً شاعران درباری، از من محدود و حقیری سرچشمه می‌گیرد، و عواطف شاعران بزرگ از من متعالی.

اما آفاق عاطفی مولانا جلال‌الدین به گستردگی ازل تا ابد، و اقالیم اندیشه او به فراخای هستی است و امور جزئی و میاندست در شعرش کمترین انعکاسی ندارد. جهان‌بینی او پوینده و نسبت به هستی و جلوه‌های آن روشن است. از این‌رو «تنوع در عین وحدت» را در سراسر جلوه‌های عاطفی شعر او می‌توان یافت.

مولانا در یک سوی وجود، جان جهان را می‌بیند و در سوی دیگر جهان را. در فاصله میان جهان و جان جهان است که انسان حضور خود را در کاینات احساس می‌کند.

اموری که بنیاد اندیشه‌ها و عواطف اویند عبارتند از:

1. هستی و نیستی (پویایی هستی، بی‌کرانی هستی، تضاد در درون هستی، آغاز و انجام جهان، روح و ماده)
2. جان جهان (ارتباط خدا و جهان، وحدت وجود، شناخت «صورت‌بخش جهان» که ساده و بی‌صورت است)
3. انسان (که مفصل جهان و جان جهان ایستاده؛ و آن چه وابسته به انسان است چون عشق، آزادی و اختیار، زیبایی، تکامل ماده تا انسان و حرکت به سوی انسان کامل، حقیقت حیات، مرگ، و راه‌های انسان به خدا)
از این‌رو، در دیوان شمس با آن تنوع و حجم شگرف، تناقض و ناپیگیری به چشم نمی‌خورد و این اثر مجموعاً جلوه‌گاه یک دستگاه منظم فکری و عاطفی است.

امر هستی و نیستی در نظر مولانا با پویایی کاینات بستگی پیدا می‌کند. جهان بی‌کرانه است و پیوسته نوبه‌نو می‌شود و روی در شدن دارد:

«عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک
 
می رود و می‌رسد نونو، این از کجاست؟
 
نو ز کجا می‌رسد، کهنه کجا می‌رود
گر نه ورای نظر عالم بی‌منتهاست؟»
 


 

انگیزه این پویایی را مولانا تضاد درونی اشیا می‌داند. وی جهان را جهان هست و نیست می‌خواند، جهانی که در عین بودن پای در نیستی دارد، نیستی‌ای که خود هستی دیگر است. نو شدن جهان زاده تضاد است:

«هله، تا دوی نباشد کهن و نوی نباشد»

اما این هستی و نیستی از آن صورت هاست و در ورای هستی و نیستی صورت ها، از نظر مولانا، غیب مطلق جای دارد که گاه از آن به عدم تعبیر می‌کند و این عدم با وجود مطلق یکی است.

جهان و جان جهان از یکدیگر جدا نیستند، بلکه جان جهان در جهان سریان دارد و بیرون از جهان نیست. این معنی، که به وحدت وجود تعبیر می‌شود، محور آثار صوفیان قرن هفتم به بعد شده است.

بهترین روشنگران این جهان‌بینی، که با آن چه در آثار حلاج و برخی دیگر از صوفیان دیده می‌شود فرق دارد، مولوی و محیی‌الدین ابن‌العربی هستند.

مولانا حق را از فرط شدت ظهور و سریان در کاینات به «هستِ نیست رنگ» تعبیر می‌کند:

«در غیب هست عودی، کاین عشق از اوست دودی/یک هست نیست رنگی کز اوست هر وجودی»

که در ظهورات گوناگون خود، هر لحظه جلوه و نقشی دارد.

از نظر مولانا انسان در نقطه‌ای ایستاده است که جهان و جان جهان را احساس می‌کند: به قول شاعر معاصر در مفصل خاک و خدا، پایگاه انسان در کاینات بالاترین پایگاه است، زیرا انسان عالم اصغر و جلوه‌گاه زیباترین صورت «مطلق» است: «جمله اجزای خاک هست چو ما عشقناک لیک تو ای روح پاک، نادره تر عاشقی» انسان آزاد و مختار است، از حد خاک مرحله‌ها پیموده تا به درجه انسانی رسیده و از این حد هم فراتر تواند رفت: «از حد خاک تا بشر چند هزار منزل است شهر به شهر بردمت، بر سر ره نمانمت» یا:

«به مقام خاک بودی، سفر نهان نمودی/چو به آدمی رسیدی، هله تا به این نپایی»

عشق مولانا به شمس تبریز، در حقیقت عشق اوست به انسان کامل. از نظر صوفیه انسان کامل، در تاریخ، ظهورات گوناگونی داشته است. انسان کامل در هر عصری تجلی و ظهوری دارد، که به ولی یا جلوه حقیقت محمدیه از آن عبارت می‌شود.

یکی از درونمایه‌های غزلیات مولانا وطن اصلی انسان است و شوق بازگشت او به آن وطن. وطن در نظر صوفیه مصر و عراق و شام نیست، عالم نه جای (ناکجاآباد) است. «حُبّ الوطن مِنَ الایمان» را هم بر پایه همین مفهوم تفسیر می‌کنند:

«خلق چو مرغابیان زاده به دریای جان / کی کند این جا مقام مرغ کزان بحر خاست؟»

عشق قوه محرکه همه کاینات و در همه اجزای هستی ساری و جاری است و این معنی یکی دیگر از درونمایه‌های فکری مولاناست:

«اگر این آسمان عاشق نبودی
 
نبودی سینه او را صفایی
 
و گر خورشید هم عاشق نبودی
 
نبودی در جمال او ضیایی
 
زمین و کوه اگر نه عاشقندی
 
نرستی از دل هر دو گیایی
 
اگر دریا ز عشق آگه نبودی
قراری داشتی آخر به جایی»
 


 

عشق نیز همچون عالم، بی‌آغاز و انجام است: «شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد».

جهان‌بینی مولانا شعر او را از لحاظ گستردگی حوزه عاطفی و هیجان های روحی و سیلاب های روانی و پویایی و بیقراری ممتاز ساخته و در زبان شعر او منعکس شده و به آن تحرک و شوری بی‌نظیر ارزانی داشته است.


ادامه دارد...

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید