حکمت و فلسفه
فلسفهٔ ایرانی
- حکمت و فلسفه
- نمایش از یکشنبه, 08 بهمن 1391 03:41
- بازدید: 5252
برگرفته از ماهنامه خواندنی شماره 74، دی و بهمن 1391، رویه 32-33
علیمحمد آقاعلیخانی
شاید بتوان بنیانهای فلسفی عالم غرب را به پیش و پس از سقراط بخش کرد. زمان سقراط کمابیش به سدههای 5 و6 پیش از میلاد بر میگردد. پیش از آمدن سقراط آنچه به عنوان فلسفه در غرب مطرح بود، به گروههای ویژهای از جامعه میآموخت چگونه اندیشههای خود را بیان کنند تا بتوانند بر شنونده موثر باشند، این گروه همان سوفسطائیان بودند.
اما روح فلسفه، روح اندیشیدن برای روشنگری است بنابراین کار آن گروه اساسا، فلسفه نبود چرا که در بسیاری اوقات به گمراه کردن مخاطب میانجامید و شاید هدف هم همین بود، چرا که نمودهای آن را در فلسفه سیاسی و برای اغواگری توده مردم آتن برای رای دادن به فرد یا گروه خاصی خواندهایم.
سقراط اما با آمدنش نگاهی نو بنیان کرد و انسان را در کانون توجه قرار داد، با همه قشرهای مردم ارتباط برقرار کرد و آنها را آگاه نمود. اخلاق و شیوه خاصی از اندیشه را بنیانگذاری کرد که تا آن روز پدیدار نبود، با این همه خود را هیچ میپنداشت و در مثل میگفت همانگونه که مادرم ماماست و جسمها را برای زاییدن یاری میکند من مامای روان هستم و به افراد کمک میکنم اندیشههای خود را که روانشان آبستن آن است متولد کنند.
اینکه یک چرخش 180 درجهای در پارادایمهای اندیشه یونانی میبینیم یک پدیده شگفتآور است اما بماند تا بعد.
افلاطون از اشراف زادگان آتن سعادتی یافت و به شاگردی سقراط درآمد و بهرغم آنکه بستگانش قدرتی داشتند وارد سیاست نشد. افلاطون آنچنان غرق در اندیشههای سقراط شد که پس از مدتی جداکردن اندیشههای شاگرد و استاد نشدنی میآمد. اما افلاطون بر خلاف سقراط اندیشههای خود را روی کاغذ آورد و کتابها نوشت و دفتر و دستکی فراهم آورد و دانشگاهی (همان آکادمی) ایجاد نمود و...
با توجه به اینکه سقراط هیچ کتابی ننوشته است هر آنچه افلاطون نگاشته است را میتوان به تعبیری آیینهای از اندیشههای سقراط دانست. اما امروز اگر افلاطون را از فلسفه غرب برداریم ستون بنیادین فلسفه غرب فرو خواهد ریخت و این به دلیل جایگاه رفیع این مرد بزرگ در نظام اندیشه غرب و جهان اندیشه است. افلاطون واژه ایده را بیان کرد و آن را معادل خدا قرار داد، شیوه دیالکتیک را طرح نمود، نظام تربیتی ویژهای بنیان کرد، در عالم سیاست و اخلاق هم وارد شد و دیدگاههای ارزندهای بیان کرد و شاگردانی بزرگ همچون ارسطو تربیت نمود. امرسون شاعر آمریکایی میگوید افلاطون همانا فلسفه است و فلسفه همانا افلاطون.
آثار این دو مرد و کسانی که از پی آنها آمدند موجب شد که برخی فیلسوفان و اندیشمندان غربی چنین بیندیشند و اصرار ورزند که فلسفه بهطور کلی غربی است! که از جمله آنها میتوان به هایدگر اشاره کرد. اما حقیقت این است که آیا به دور از واژه فلسفه که یونانی است و آن هم به معنای دوستدار دانش (فیلو + سوفیا) میتوان بنیاد فلسفه را غربی دانست؟ و پاسخ این است که البته خیر، چرا که موضوع فلسفه و اساس کار فلسفه اندیشه است و آیا مگر میتوان اندیشه را به یک کشور نسبت داد. اندیشه و اندیشیدن و خرد، گوهری است برین که خداوند بزرگ در عالم هستی آفریده است و انسانها میتوانند به آن رو کنند یا نکنند. بنابراین ادعای کسانی چون هایدگر بیشتر موجب خنده است و نشان کوتاهاندیشی تا یک حقیقت.
اگر فلسفه را اندیشه بدانیم و اندیشیدن را کاری فلسفی، انسانها زمانی میتوانند اندیشه کنند که به نسبتی از بلوغ و بالندگی رسیده باشند و اینجاست که میتوانیم تاریخ را به مدد بگیریم.
پیشینگی دانش زیستن و البته زیستن درست در هر قوم و ملتی باشد نمیتواند بیاندیشه پیش رفته باشد. به عنوان نمونه در زمانی که سقراط اندیشمند بزرگ، دیدگاههای خود را مطرح نمود و جامعه را به روشنگری، آزادی، عدالت و اندیشه میخواند و به همان جرم ناچار به نوشیدن شوکران شد، در دیگر نقاط جهانچه میگذشت؟ آیا همه مرم جهان وحشی بودند و در غارها زیست میکردند؟
به گواهی تاریخ در آن زمان ایران اوج اقتدار امپراتوری هخامنشی را تجربه میکرد که اندیشه، عدالت، آزادگی، دانش فنی، مدیریت و... از ویژگیهای سرشتین آن بود. بنابراین آیا مگر این همه میتواند تصادفی باشد؟ و آیا بدون پشتوانه فکری و فلسفی میتوان چنین بود و چنین کرد؟ البته خیر.
آنچه از نوشتههای باستان بر میآید همه سوق دادن انسان به اندیشه درست، زبان درست، کردار درست، حرکت به سوی خداگونگی و... است و این همه صدها سال پیش از سقراط و افلاطون در این سرزمین اهورایی بوده است و اما نکته جالب توجه این است که خوشبختانه خود افلاطون به عنوان طلایه دار فلسفه غرب و شاگرد بزرگ سقراط بزرگ به این امر اقرار کرده است که من فلسفهام را از زرتشت آموختهام.
به عنوان نمونه افلاطون نیکبختی فرد و جامعه را بر بنیاد چهار هنر میداند که عبارتند از دانایی، دادگری، دلیری و خویشتنداری. با بررسی این چهار خواهیم دانست که آن قدر این ستونها سترگ و استوارند که برای همه جنبههای زندگی بشر قابلیت تعمیم دارند. سیاست، تربیت، اخلاق و... و افلاطون به روشنی در این چهار مبنا خود را شاگرد زرتشت و شاگرد مکتب فکری ایران معرفی میکند.
نمونهها و شواهد مستند:
1- شادروان ابراهیم پورداود به صورت پراکنده اشاره دارد که «فلسفه افلاطون در بسیاری موارد با تعالیم زرتشتی توافق دارد و به خوبی پیداست که این فیلسوف یونانی از مزدیسنا اطلاع خوبی داشته است»
2- بهرام فرهوشی در بررسی خود دربارهٔ فروهرها مینویسد «تصور فروهر در میان اقوام مختلف وجود داشت در میان یونانیان قدیم به وجود «ایده» معتقد بودند که از سوی افلاطون مطرح شد و اساس آن در فلسفه افلاطونی است، برخی خاورشناسان عقیده عالم مثل (مثال) را در فلسفه یونانی اقتباس از فلسفه فروهرها در باورهای ایرانی میدانند»
3- فتحالله مجتبایی مکتب افلاطون را بر مبنای آثار هخامنشی بررسی کرده و آورده است:
کسانی که تا کنون درباره رابطه مکتب افلاطون با افکار ایرانی مطالبی نوشتهاند همگی بنای کار خود را بر ادبیات دینی زرتشتی (ایرانی) خاصه نوشتههای پهلوی قرار دادهاند. مجتبایی کوشیده است برخی از جنبههای اساسی فلسفه سیاسی و اجتماعی افلاطون را با پارهای از آرمانهایی را که مردم ایران داشتهاند تطبیق کند، همانندی آن را باز نماید و ارتباط آرای حکیم یونانی را با افکار و باورهای ایرانی روشن سازد.
دکتر محمود هومن معتقد است که دوآلیسم افلاطون مانند دوآلیسم زرتشت نوعی رآلیسم است.
هاشم رضی مولف فرهنگ نامهای اوستا مینویسد افلاطون فیلسوف یونانی از زرتشت و فلسفهاش آگاهی داشته و حتی درباره زرتشت چیزهایی نوشته بود و با توجه به آرا و عقاید افلاطون به احتمال قریب به یقین میتوان گفت که او اساس فلسفه خود را بر فروهر زردتشت قرار داده است.
آدولف برودبک در کتاب زرتشت خود که قریب به یک قرن پیش نگاشته شد، تاثیر اندیشه ایرانی بر فلسفه یونانی و بر دین مسیحی را بازتاب داده است. در این کتاب آمده است: آری افلاطون پرشگرف شالوده گذار آموزه فرورها نیست او یک تاراجگر است و این نه از آن روی که وی تعالیم زردتشت را بازنگاری نمود؛ بلکه از آنجاست که مطلب را مکتوم و پنهان نگه داشته است!!.
در رساله آلکیبیادس افلاطون (390 ق م) برای نخستین بار در یونان نام زرتشت به صراحت ذکر شده است در این کتاب اشاراتی هست که آشکارا نشان میدهد افلاطون به آیینهای مغان توجه داشته است.
در کتاب دیانت زرتشتی از پرفسور کات بار، پروفسور آسموسن و دکتر مری بویس میخوانیم:
اول بار در آثار افلاطون و برخی دیگر نویسندگان یونانی سخن از زرتشت به طور مبهم و از تعالیم او به صورت ناقص سخن گفته میشود اما آنچه آنان از زرتشت و تعالیم او نوشتهاند قرنها بعد یعنی وقتی کاملا روشن و قابل تفسیر شد که به آثار ایرانی زرتشتی دسترسی کامل حاصل آمد.
در کتاب تاثیر فرهنگ و جهانبینی ایرانی بر افلاطون نوشته استفان پانوسی برخی از موارد تاثیر جهانبینی ایرانی بر افلاطون به صورت فهرستوار و موضوعی با ذکر پژوهشگر مربوطه به طور خلاصه چنین آمده است:
1- آرمان شهریاری (مجتبایی، برودبک)
2- آکادمی افلاطون و دلباختگی آن نسبت به تعالیم ایرانی (برودبک، ورنریگر)
3- تکوین عالم (رایتزنشتاین، گفکن)
4- ار ER در محاوره سیاست افلاطون مساوی است با زرتشت (ویندشمن، سنجانا و گفکن)
5- ثنویت افلاطونی (ارسطو، پانوسی و ملیس)
6- ثنویت جهان معنوی و مادی (رایتزنشتاین، پانوسی و گفکن)
7- ثنویت علت و معلول در زمینه نیکی و بدی (پانوسی)
8- جهان مثل (برودبک، رایتزنشتاین)
9- عمرجهان (ورنریگر)
10- لوگوس معادل وهومنه (میلس)
11- نیروهای خیر و شر (بدیع)
12- هادس مساوی با اهریمن (بنونیت)
13- زئوس مساوی با اهورا مزدا (بنونیت)
14- روان و میعاد آن به سوی خداوند (رایتزنشتاین)
15- روان و منشا آن در ذات خداوند (رایتزنشتاین)
16- و بسیاری موارد دیگر...
با توجه به آنچه گذشت میتوان گفت:
فلسفه، ایرانی است، چرا که اندیشه (به معنای واقعی کلمه) ایرانی است
و فلسفه ایرانی، جهانی است چرا که اندیشه ایرانی جهانی است.
به عنوان نمونهای از اندیشههای بنیادین ایرانی با کارکرد جهانی میتوان به منشور کوروش بزرگ اشاره کرد که نماد و چکیدهای از اندیشه ایرانی در درازای تاریخ است و سراسر جامعنگری، کلاننگری، بزرگمنشی، آزادگی، عدالت، بخشش در اوج قدرت، انسانگرایی، خداگرایی و ... است و آیا این همه فلسفه نیست که هریک ستونی از ستونهای بنای سترگ اندیشه است.
و یا شعر زیبای سعدی که بنی آدم اعضای یک پیکرند و...
و نیز شیخ خرقانی از عرفای بزرگ ایرانی که به شاگردان فرمود هر کس بر سفره بوالحسن وارد شد نانش دهید و ایمانش مپرسید که هر که در درگاه خداوند به جان ارزد در درگاه بوالحسن به نان ارزد
و یا اندیشههای نغر ایرانی در چند واژه کوتاه پارسی از زبان ابرمرد زبان پارسی، فردوسی که فرمود میازار موری که دانهکش است. که جان دارد و...
این اندیشههای ناب و بسیاری دیگر که در این کوتاه سخن نمیگنجد و خود مثنوی هفت من کاغذ است، همه و همه زمان و مکان را درنوردیده است و تا جهان برپاست میتواند بر آن حکمرانی کند اگر جهان به آن بالندگی و بلوغ برسد و اگر ما به عنوان داعیهداران این اندیشه و فرهنگ از خواب برخیزیم و با خود آشتی کنیم و آنچه را که میدانیم به زبان و دست جاری سازیم.