نگاه روز
بار دیگر نگاهی بر کانادا
- نگاه روز
- نمایش از سه شنبه, 16 خرداد 1391 03:46
- بازدید: 5466
برگرفته از تارنمای دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
دکتر محمد علی اسلامی ندوشن
آراستگی و کمبود
هر دفعه که پا به کانادا بگذارید، نمی توانید از تحسین خودداری ورزید که این کشور سردسیر نامستعد توانسته باشد در مدّتی به نسبت کوتاه، یعنی کمتر از 150 سال، به این درجه از آبادانی و رونق دست یابد. با این خصوصیّات:
در آن یک نظام «سوسیال دموکرات» گونه بر سر کار است که می کوشد تا در خطّ اعتدال حرکت کند. اقتصاد را به گونه ای به راه ببرد که نه گدای راه نشین داشته باشد، نه ثروتمند کلان (مگر به تعداد اندک). مالیات ها آنگونه وضع شده اند که هزینه ها متوازن بمانند. همانگونه که توصیۀ فردوسی بود:
هزینه چنان کن که بایدت کرد نباید فشاند و نباید فشرد
جامعه ای است که هفتاد و دو ملّت در آن با مسالمت در کنار هم زندگی می کنند. دموکراسی به سبک غربی برقرار است، و بر سر هم می توان گفت که کانادا یک جزیرۀ آرامش است، در میان دریای مشوّش جهان.
با اینهمه اگر از من بپرسند که زندگی در کانادا چه کم دارد؟ خواهم گفت: آب، یعنی جلا و روح؛
شاید به علّت همان نبود کمبود. همه چیز د رخطّ عادی جریان دارد، دیگر چه لزوم که انسان به فراتر از آن بیندیشد؟
اکنون این سؤال پیش می آید که مقصد زندگی چیست؟ گمان نمی کنم که زندگی مطلوب به معنای آن باشد که مانند جوی روان، آرام بگذرد: بی موج، بی حباب، بی لبریز....
حرف این است که در سیر تمدّنی بشر، کمبود به اندازۀ بود کارساز بوده، البتّه کمبودِ کوشش آفرین، نه کمبود فروکشنده، در تلاش معاش. آثار بزرگ فرهنگی و تمدّنی زائیدۀ نیاز هستند. یعنی جستجو در به دست آوردن چیزی که باید باشد و نیست.
در جامعه های به سامان رسیده، چون بعضی از کشورهای غربی، و از جمله کانادا، کوشش ها بیشتر معطوف به دستاوردهای مادّی است: تولید بیشتر، ابزار بهتر، رفاه بیشتر...
دیگر بندرت لزومی دیده می شود که درون انسان زبانه بکشد، یعنی به آنسوی مرز مادّی بیندیشد، درحالی که آن نیز وجه دیگری از ذات بشر است. اینکه در ادب فارسی آنهمه از طلب و نیاز حرف زده شده است، برای آن است که آدمی برحَسَب فطرت خود به آنچه در دسترس دارد قانع نیست، و می خواهد دامنۀ زندگی را تا آستانۀ یک میعادگاه آرمانی بکشاند. نمی شود گفت که در تمدّن غرب، معنا ناپیداست البتّه هست ولی آن هم بازسری به چشمداشت مادّی دارد. وقتی گفته می شود پیشرفت، منظور یک قدم به جلو، درجهت گشایش مادّی است.
مشکلی که در کار جهان دیده می شود - چه در کشورهای صنعتی پیشرفته و چه دیگران - ناشی از عدم توازن است، که به همۀ جوانب ذات بشر جواب نمی دهد، از آنجا که کانادا نمونۀ بارز یک کشور پیشرفته است. در آن این پرسش به ذهن می رسد که دنیا به کجا می رود؟ برای توضیح این موضوع به طرح دو – سه سؤال می پردازیم، برای اقناع کنجکاوی خود، وگرنه، نه نفی مواهب تمدّن صنعتی منظور است، و نه انکار مزایای تمدّن کشوری چون کانادا.
نخستین چیزی که موجب تعجّب من بود، پوشش تابستانی خانم ها بود. گرچه تازگی نداشت، و نظیر آن در سایر کشورهای صنعتی هم دیده می شود، ولی در هر زمان می تواند سؤال برانگیز باشد.
ما در ماه خرداد در تورونتو بودیم که هوای ملایم شروع شده بود. با مساعد شدن هوا، خانم ها فرصت را غنیمت می شمرند، و با نیم برهنگی، یا دقیق تر بگوییم، دو سوم برهنگی خود، طلیعۀ بهار را اعلام می کنند، از نظر آنان بهار طبیعت، بهار تن نیز شناخته می شود. کانادا چون هوای افراطی دارد، یعنی در زمستان بسیار سرد و در دو ماه تابستان داغ است، باید آن دو سه ماه معتدل حقّش ادا گردد. این جاست که آزادی به کمک می آید، و اصل راحت بودن و به دلخواه حرکت کردن، بر ملاحظات دیگر می چربد.
اکنون این سؤال پیش می آید که آیا حق با کسانی است که پوشش را به کمترین حدّ رسانیده اند، و یا آنکه جامه، در تمام دوران تمدّن بشر، یک ضرورت زیباشناختی نیز داشته است که رعایت آن به کیفیّت زندگی بشر کمک می کرده.
سؤال دیگر این است. چرا ما یکی را زیبا می بینیم، و دیگری را نمی بینیم؟این معیار و محاسبۀ درونی ماست که فرق میان زیبا و نازیبا را معیّن می کند. آدمی برای افزودن بر کیفیّت زندگی خود به دنبال هنجار است که آن را در ترکیب زیبا می یابد. منشاء آن هم تخیّل انسان است، وگرنه، بشر در ترکیب طبیعی خود، یکی با دیگری تفاوت ندارد. پس اگر خیال عامل مهمّی است و مولانا می گوید: تو جهانی بر خیالی بین روان! پوشش یک وسیلۀ خیال انگیز می شود.
واقعیّت آن است که ترکیب بدن انسان با هنجارشناخته شده مطابق نیست، یعنی انحناها و پست و بلندیهای آن، توجیه زیبا شناختی ندارند. از این رو جذّابیّتی که در آنها دیده می شود، زیبائی نیست، رُبایش است، که طبیعت آن را برای تضمین ادامۀ نسل در آن نهاده، و این ربایش جنبۀ روانی دارد.
بنا به آنچه گفته شد، اگر آن بخش که در حریم حفاظ به سر برده، دیگر به سر نبرد، آیا این احتمال نیست که زیبائی انسانی از اریکه ای که در سراسر تاریخ داشته است، فرو بیفتد. اگر ودیعه ای که موجد تخیّل پربار و غرل و موسیقی و نقش بوده، اکنون سرنوشت خود را منحصر به نمایش جسم بکند، در این صورت دیگر از آن جنبۀ ملکوتی زن که رؤیا و هنر به آن بخشیده، چه برجای می ماند؟ آیا گذشته است زمانی که او «جان جانان» بود و حافظ درباره اش می گفت:
«مژدۀ وصل تو کو کز سر جان برخیزم؟»
برای توضیح می خواهم برگردم به بنیاد موضوع. زیبائی انسانی به طور کلّی مأموریّتش آن است که ادامۀ نسل را تضمین کند، یعنی رغبت به جفتجوئی را برانگیزد. این خواست آفرینش است. بنابراین بخشی از این رغبت در گرو رمز و پوشیدگی قرار می گیرد. درعین حال، می دانیم که گونه ای از هنر و فرهنگ در پرتو زیبائی انسانی پدید آمده اند.
غزلسرایان، بُعد روحانی به زیبائی بخشیده، و حتّی گاه آن را تا پایگاه قدس فرا برده اند. نقّاشان آن را بر پرده ها پایدار کرده اند. همۀ اینها به کمک خیال بوده است، و خیال در پناه رمز، امکان برافروختگی می یافته.
گویندگان فارسی، مانند سعدی و حافظ و مولانا، که آنهمه از زلف و چشم و لب حرف زده اند، هرگز از مرز معیّنی فراتر نرفته اند، زیرا آن را نگفتنی می دانستند. نقش جامه در ادب جهانی، هرگز نادیده گرفته نشده است. حافظ می گفت: دامن کشان همی شد در شَرب زر کشیده.....
لحظه ای تصوّر کنیم که اگر رومئو، ژولیت را در هیئت یک زن امروزی غرب می دید، آیا این عشق در او برانگیخته می شد که تا پای جان جلو برود، یا هملت اوفلیارا یا مجنون، لیلی را؟ و در این صورت آیا این شاهکارهای شکسپیر و نظامی پدید می آمدند؟ سایر آثار عاشقانۀ بزرگ بر همین قیاس. تمدّن، حاصل جستجوست، و جتسجو در تعقیب ناپیدا به کار می افتد. زن، موضوع و مخاطب اصلی عشق بوده است، و عشق در فراق و دشواریابی به تکامل می رسیده. دلبستگی کامیاب، بندرت نام عشق به خود می گرفته، زیرا وقتی معشوق در دسترس می بود، دیگر حرفی برای گفتن باقی نمی ماند.
از این روست که می بینیم که دنیای امروز می رود تا دنیای بی عشق بشود. در گذشته عاشق و معشوق و عشق را یکی می گفتند، اکنون باید پای جسم و حضور در میان آید تا کار به سامان برسد. در گذشته اگر شکسپیر آرزو می کرد که: «آه، کاش این جسم سختِ سخت، آب می شد، آبگون می شد، به یک شبنم بدل می شد!» (هملت) اکنون گرمای تن حرف اوّل را می زند. کسی که در گذشته معشوق خوانده می شد، این زمان آسان یاب شده است. یا می شود یا نمی شود، اگر نشد، کس دیگری جای او را می گیرد. (1)
دل بر گرفتن مشکل نیست، زیرا همه چیز بر گذر است.
بدینگونه با تأسّف باید گفت که در این دوران «سکس» جای عشق را گرفته است، و عجیب تر آنکه بُعد تازه ای هم به آن بخشیده شده، و آن این است که در خدمت اقتصاد و سود قرار گیرد. زیبائی زن – به حال نیم پوشش – خدمتگزار صدیق سوداگری است. شما به هر کجا که پای بنهید، با نشانه ای از آن روبروئید. به دکّه های روزنامه فروشی نگاه بیاندازید، مجلّه های مصوّر، همگی عکس زنی را بر پشت خود دارند، تکمۀ تلویزیون را بگردانید، به هم چنین. آگهی های تجارتی که جای خود دارند. در و دیوار گواهی می دهد که محور چیست. به طور زنده نیز، فروشگاه ها و مؤسّسات خصوصی، هر یک برای پیشبرد کار خود، اززیبایان دستچین شده استفاده می کنند.
وقتی اوضاع و احوال چنین ایجاب کند که عاطفه و اخلاق مستعفی بمانند و همۀ امور با ماشین حساب ارزیابی گردند، با چه دنیائی روبرو خواهیم بود؟ انسانی که اینترنت و تلفن همراه، به همۀ سؤال های او پاسخ دهند، دیگر نیازی به بکارانداختن حافظه نخواهد داشت. حافظه برانگیزندۀ تداعی معانی است و تداعی معانی زایندۀ اندیشه. بنابراین وقتی با فشار یک تکمه همۀ اینها به کار گرفته شدند، دیگر اندک اندک مغز در حال تعطیل قرار می گیرد، و تنها کارکردش در حیطۀ مسائل روزمرّۀ زندگی خواهد بود.
هم اکنون راجع به آینده، نوید کشف های معجزه آسا داده می شود. دانش فضائی، جام جهان نما را به دست می دهد. دانش پزشکی بسیاری از بیماریها را علاج پذیر کرده است، ولی در مقابل با بیماریهای روانی و عصبی که هر دم در افزایش اند چه می توان کرد؟ با بی خوابی ها چطور؟ در گذشته سعدی می گفت: شب عاشقان بی دل چه شب دراز باشد! ولی اکنون شب مردم خسته از زندگی دراز شده است.
در مجموع آنچه بیماری «تمدّن جدید» خوانده می شود، رو به گسترش است.
* * *
نسلی که اکنون در راه است، مثلاً سی سال دیگر، چگونه نسلی خواهد بود؟ گمان می کنم که رابطه اش با شاهکارهای اندیشۀ بشری گسیخته خواهد ماند، اگر انگلیسی است با شکسپیر، اگر فرانسوی است با کورنی و راسین، و اگر ایرانی است با فردوسی و مولوی.
اینترنت و تکمه مجال نخواهند داد. همه چیز با تکمۀ حلّ و فصل می شود. با آن می توانید از این سر دنیا به آن سر دنیا بروید. سیر آفاق و انفس بکنید، ولی کو آن رشتۀ باریک معنوی که از طریق کتاب شما را اتّصال می داد به دنیای بی مرز. جهان نزدیک شده است و در عین حال دور، زیرا شما فقط با یک لایۀ رویین آن سروکار دارید.
از همه عجیب تر ارتباط با طبیعت قطع شده است، ولو شما در وسط طبیعت زندگی کنید. شهر تورونتو در میان جنگل بنا شده است. یک درختزار پهناور است، ولی چه کسی به فکر می افتد که به آن نگاه کند؟ اگر هم نگاه کند، کو آن همدلی؟ شب های روشن با چراغ، کی مجال می دهند که شخص عمق شب را دریابد، ستارگان آسمان را تماشا کند.
دیگر باید رفت و شب را در بیابان دید. دستگاه های گرم و سرد کن، تفاوت فصول را نیز از میان برده اند. بنابراین انسان موجودی شده است، متّکی به خود، یعنی به صنعت خود، و از این رو تنهای تنهاست. انسانی است، پناه گرفته در صنعت، ولی پناه طبیعت را از دست داده است. از همه بدتر هوای آلوده ست. یعنی رایگان ترین نعمتی که همواره در اختیار بشر بوده است، و گرگ بیابان هم از آن نصیب دارد. اکنون باید جِرم های درون زمین، ازطریق سوخت های فسیلی به کام او برود، و دلش خوش باشد که در شهر متمدّن زندگی می کند.
بشر، هر چند هم صنعتگر بشود، زادۀ طبیعت است. این ریشه در این آسانی از او دست بردار نیست. ازاین رو در این فضای مصنوع، بی آنکه خود متوجّه باشد، روحش فسرده می شود. راه برندۀ زندگی او ابزارهای او هستند، و ابزارها بی جان اند.
* * *
قصاوت و تروریسم
موضوع دیگر قساوت و تروریسم است که این سه چهار دهه مهمان بشر شده است. همان زمانی که من این چند خط را می نوشتم، واقعۀ وحشتناک نروژ پیش آمد که دنیا را حیرت زده کرد، و گویا نظیری برای آن دیده نشده باشد. آن هم در کشوری چون نروژ که پیشرفته ترین کشور جهان شناخته شده است، و حتّی زندان در آن در حکم هتل است. آنگاه یک جوان بالغ عاقل از چنین کشوری، می آید و با تمهید قبلی، حدود هفتاد کودک و نوجوان از هموطن خود را به رگبار مسلسل می بندد. به آن هم اکتفا نمیکند. بهانه اش این است که چرا حکومت نروژ درِ خود را به روی مهاجران شرقی باز گذارده است.
درست ده سال پیش (مهر 1380) این سؤال را از خود کردم: «آیا قرن بیست و یکم قرنی است که بشر بتواند در آن آب خوش از گلویش پائین برود، و یا آنکه جهان در معرض یک زلزلۀ معنوی قرار دارد که مرفّه ترین نقطه هایش زلزله خیزترینش باشد؟ (دیباچۀ کتاب «هشدار روزگار»؟ شرکت سهامی انتشار). و اکنون جوابش شنیده می شود.
دوگانگی جهان، مردم شرق و غرب را رودررو قرار داده است. دوگانگی فرهنگی که ریشۀ اقتصادی دارد، اکنون با بیداری مردم محروم، آثار خود را می نماید. کشورهای صنعتی در قرن نوزدهم و بیستم، کارگران زحمتکش دنیای سوم را به درون خود راه دادند تا آنان را وسیلۀ آبادانی کشور خود قرار دهند، و اکنون به تباین فرهنگی برخورده اند. مهاجران حقّ مساوی با ساکنان اصلی می خواهند، اینان آن را ناسازگار با تمدّن خود می دانند. وقوع فاجعه ها در این چند ساله هشدار دهنده بوده است، و با همۀ تنوّع انگیزه ها، هر یک پیام خود را داشته اند، و آن این است که آنچه هست درست نیست: انفجار اوکلاهاما در امریکا در بهار 1995، همان زمان رها شدن گاز سمّی در مترو توکیو (دو کشور از پیشرفته ترین کشورها)، و چند مورد مشابه دیگر، و اینک جریان نروژ، مجموع اینها، نشانۀ عدم سلامت روحی جهان است. هم چنین آشوب افغانستان و پاکستان و عراق، و به نوع دیگر، قیام های مردمی در کشورهای عربی که گروه گروه کشته می دهند، ولی از پای نمی نشینند. چگونه است که حکومت هائی را که چهل سال پیش با سلام و صلوات بر سر کار آورده اند اکنون به جان می زنند که دست از سرشان بردارد؟ پس آن عمر تلف شدۀ چهل ساله چه شد؟ آنهمه امیدهای بر باد رفته، آنهمه ثروت های خرج پوچ شده؟ جواب این ها را که می دهد؟ *
* * *
واقعۀ دیگری که همان زمان، یعنی هفتۀ اوّل ژوئیه (نیمۀ تیر) در تورونتو روی داد، و نمی توان آن را ناگفته گذارد - از بس غرابت دارد – فستیوال همجنس بازان بود، که آن را جشنوارۀ افتخارآمیز PRIDE PARADE خوانده بودند. چند صد هزار نفر از سراسر کانادا و امریکا، و نیز ملیّت های دیگر و مذاهب مختلف، در این شهر جمع شده بودند، و در واقع، به نوعی نمایش قدرت پرداختند. این چند صد هزار نفر، زن و مرد و جوان و مسن، در اتومبیل های سرباز و وانت، شادی کنان، سرود خوانان، پای کوبان، پرچم خود را تکان می دادند، و در برابر انبوه جمعیّت تماشاگر، رژه می رفتند. این نمایش با چنان اطمینان و نازشی همراه بود که گوئی از فتح «پتل پورت»بازمی گشتند.
تورونتو یکی از شهرهائی بود (به همراه نیویورک و چند ایالت امریکا) که ازدواج آنان را به رسمیّت شناخته بود و چند ازدواج از این نوع در کلیسای آن انجام گرفته بود. روزنامه ها عکس های متعدّدی از این رویداد چاپ کردند، از جمله یک روزنامه، کشیشی را نشان می داد که در میان دو مرد ایستاده و آنان را به عقد رسمی یکدیگر درمی آورد.
شهردار تورونتو چون در نمایش آنان شرکت نجسته بود، با لحن انتقادی تند و بازخواست از او یاد کردند و بعضی روزنامه ها هم در این گله مندی با آنان هم آواز شدند.
اکنون این گروه چنین می نماید که در امر انتخابات و سیاست هم ادّعای نفوذ دارند، هم چنان که در اقتصاد. گفته شد که در همین فستیوال 130 میلیون دلار به سود اقتصاد کانادا کمک شده است، همانگونه که در نیویورک تا سه سال دیگر برآورد 300 میلیون دلار سود انتظار می رود. حرف در این است که اینان چگونه توانسته اند، در برابر حکم طبیعت یک چنین جهت گیری سخیف بکنند، و چند کلیسا و چند نهاد شهری را هم به دنبال خود بکشانند؟ پیوند زن و مرد برای ادامۀ نسل است، و مشترک میان انسان و سایر جانداران و در سراسرتاریخ چیزی طبیعیتر از آن نبوده است: (باقی همه بی حاصلی و بوالهوسی بود!)
ولی اکنون می بینید که یک کشیش که پدر روحانی خوانده می شود، با لباس تمام رسمی، وسط کلیسا، میان دو مرد می ایستد و آنان را به عقد یکدیگر درمی آورد!
* * *
سؤال را تکرار کنیم: دنیا به کجا می رود؟ آیا می شود پذیرفت که تمدّن امروزی بر گرد کاکل پول و سکس بگردد؟ نه اینکه خواست انسان این باشد، اوضاع و احوال این را بر او تحمیل کرده است. در همان زمان که در کانادا بودیم، روزنامۀ مترو Metro، گزارشی از یک همه پرسی منتشر کرد تحت عنوان «خوشبختی به پول نیست» (شمارۀ 5 ژوئیۀ 2011). این همه پرسی که واکنشی بود در برابر پول پرستی زمان که در زلاندنو صورت گرفته بود. از 420599 نفر از 63 ملیّت پرسیده شده بود: «خوشبختی در چیست؟» اکثریّت پاسخ داده بودند که به پول نیست، بلکه به آن است که انسان در زندگی حقّ انتخاب داشته باشد، و حقّ آزادی بیان، یعنی بتواند شغل خود را مطابق دلخواه خود انتخاب کند، و حرف خود را هم بزند.
نتیجۀ این «همه پرسی» می نماید که آگاهی نسبت به عیب وضع موجود هست، ولی چه می توان کرد؟ تمدّن جدید در چنبر آن افتاده است، و الگوی آن را به دنیای سوم هم داده است.
* * *
زمانی که ما در تورونتو بودیم، مصادف شد با ورود رسمی ویلیام (نوۀ ملکۀ انگلیس) و همسرش کاترین، به کانادا. چنان تشریفات عظیمی برایش چیدند که اگر خود ملکۀ انگلیس هم می آمد، بیشتر از آن نمی شد. تمام دستگاه حکومتی کانادا، از فرماندار و نخست وزیر، تا سران کشور تجهیز شده بودند. گویا یک منظور سیاسی در کار بوده است. یکی اینکه کانادا وابستگی تاریخی خود را با انگلستان تحکیم کند، و دیگر آنکه چون پایگاه ولیعهدی پسر ملکه لرزان است، برای این یکی ، یعنی فرزند او به جای او زمینه سازی گردد. گفته شد که مبلغ هنگفتی از بودجۀ کانادا برای این پذیرائی هزینه شده است. بدانگونه که مورد انتقاد کسانی هم قرار گرفت و فریاد زده بودند «امپریالیسم انگلیس، این پول ماست که هدر داده می شود.»
مقارن این تشریفات، خبرنگار روزنامۀ «نیویورک تایمز» در سفر به افریقا مشاهدات خود را نوشته بود، که ناظر بود به گرسنگی کودکان افریقائی. می نویسد: گذارم به روستائی در جنوب نیجریّه افتاد. زن جوانی را دیدم که به همراه دو دخترکش در کنار کلبۀ خود نشسته بودند. زن گفت که هشت ماهه آبستن است و هیچ چیز برای خوردن ندارد. آنها از روز قبل، اندک غذائی که همسایه ها به آنها داده بودند، خورده بودند، ولی اکنون دو دخترکش، یکی پنج ساله و دیگری دو ساله، از گرسنگی نزدیک به مرگ بودند. پدر آنها کور بود و به این علّت نمی توانسته بود، کار بکند و درآمدی داشته باشد.
خبرنگار نتیجه می گیرد: این است نمونهای از بحران غذا که سراسر جهان را تهدید می کند. (نیویورک تایمز شمارۀ 3 ژوئیۀ 2011)
* * *
گزافه نیست اگر بگوئیم که دستگاه های تبلیغاتی جهان، مردم دنیا را می برند به جانب یک آیندۀ ناسرانجام. دنیائی در برابر است: سرد، مبتذل، وقت پرست، سرگردان، به دنبال سرگرمی های سبک. هزاران فرستندۀ ماهواره ای گواه بر این وضع اند. کجا رفتند آن آثار بزرگ قرن نوزدهم، در زمینۀ هنر، ادبیّات، فکر؟ نویسندگانی چون تولستوی دوستویوسکی، دیکنز، بالزاک، هنرمندانی چون بتهوون، باخ، واگذ، و در نقّاشی امیرسیونیست ها؟ تنها یاد از آنان بر جای مانده است، همراه با حسرت؛ به قول فردوسی:
همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت!
______________________________________
* در سفر اخیر به کانادا، طیّ هفت هفته، مجموعاً نه سخنرانی از طرف این جانب و همسرم دکتر شیرین بیانی ایراد گردید. سه سخنرانی در دانشگاه «کارلتون» اوتاوا تحت عنوان: شب فردوسی، شب مولوی، شب حافظ که بعد سعدی هم بر آن اضافه گردید.
سپس دو برنامه در دانشگاه «تورنتو» که برگزارکنندۀ آن انجمن ایرانیان مقیم تورنتو بود.
1- از استثناها بگذریم که هنوز در مشرق زمین جوانانی در راه دختر مورد نظر خود تا پای جان جلو می روند، و اگر او را به دست نیاوردند، از کشتنش ابا ندارند.
* از رشد جرائم در درون کشورها نمی گوئیم که داستان دیگری دارد. یک نمونه از کشور نجیب و باستانی ایران:
در کرمان – که آن هم شهر کم آزاری شناخته شده بوده است – سه مرد دو دختر می ربایند، به بیرون شهر می برند و مورد تجاوز قرار می دهند. از همه عجیب تر آنکه به روایت فرمانده پلیس آگاهی کرمان یکی از دو دختر، به قصد فرار از یکی از دیوارهای خرابه خود را به زیر می افکند، که دو پایش می شکند. با این حال، آن سه مرد با همین حال، یعنی با درد پاهای شکسته از سر او نمی گذرند و به عنف به او تجاوز می کنند. (روزنامۀ اعتماد – 8 مرداد 90)
( ۱۳۹۰/۵/۲۷ )
آراستگی و کمبود
هر دفعه که پا به کانادا بگذارید، نمی توانید از تحسین خودداری ورزید که این کشور سردسیر نامستعد توانسته باشد در مدّتی به نسبت کوتاه، یعنی کمتر از 150 سال، به این درجه از آبادانی و رونق دست یابد. با این خصوصیّات:
در آن یک نظام «سوسیال دموکرات» گونه بر سر کار است که می کوشد تا در خطّ اعتدال حرکت کند. اقتصاد را به گونه ای به راه ببرد که نه گدای راه نشین داشته باشد، نه ثروتمند کلان (مگر به تعداد اندک). مالیات ها آنگونه وضع شده اند که هزینه ها متوازن بمانند. همانگونه که توصیۀ فردوسی بود:
هزینه چنان کن که بایدت کرد نباید فشاند و نباید فشرد
جامعه ای است که هفتاد و دو ملّت در آن با مسالمت در کنار هم زندگی می کنند. دموکراسی به سبک غربی برقرار است، و بر سر هم می توان گفت که کانادا یک جزیرۀ آرامش است، در میان دریای مشوّش جهان.
با اینهمه اگر از من بپرسند که زندگی در کانادا چه کم دارد؟ خواهم گفت: آب، یعنی جلا و روح؛
شاید به علّت همان نبود کمبود. همه چیز د رخطّ عادی جریان دارد، دیگر چه لزوم که انسان به فراتر از آن بیندیشد؟
اکنون این سؤال پیش می آید که مقصد زندگی چیست؟ گمان نمی کنم که زندگی مطلوب به معنای آن باشد که مانند جوی روان، آرام بگذرد: بی موج، بی حباب، بی لبریز....
حرف این است که در سیر تمدّنی بشر، کمبود به اندازۀ بود کارساز بوده، البتّه کمبودِ کوشش آفرین، نه کمبود فروکشنده، در تلاش معاش. آثار بزرگ فرهنگی و تمدّنی زائیدۀ نیاز هستند. یعنی جستجو در به دست آوردن چیزی که باید باشد و نیست.
در جامعه های به سامان رسیده، چون بعضی از کشورهای غربی، و از جمله کانادا، کوشش ها بیشتر معطوف به دستاوردهای مادّی است: تولید بیشتر، ابزار بهتر، رفاه بیشتر...
دیگر بندرت لزومی دیده می شود که درون انسان زبانه بکشد، یعنی به آنسوی مرز مادّی بیندیشد، درحالی که آن نیز وجه دیگری از ذات بشر است. اینکه در ادب فارسی آنهمه از طلب و نیاز حرف زده شده است، برای آن است که آدمی برحَسَب فطرت خود به آنچه در دسترس دارد قانع نیست، و می خواهد دامنۀ زندگی را تا آستانۀ یک میعادگاه آرمانی بکشاند. نمی شود گفت که در تمدّن غرب، معنا ناپیداست البتّه هست ولی آن هم بازسری به چشمداشت مادّی دارد. وقتی گفته می شود پیشرفت، منظور یک قدم به جلو، درجهت گشایش مادّی است.
مشکلی که در کار جهان دیده می شود - چه در کشورهای صنعتی پیشرفته و چه دیگران - ناشی از عدم توازن است، که به همۀ جوانب ذات بشر جواب نمی دهد، از آنجا که کانادا نمونۀ بارز یک کشور پیشرفته است. در آن این پرسش به ذهن می رسد که دنیا به کجا می رود؟ برای توضیح این موضوع به طرح دو – سه سؤال می پردازیم، برای اقناع کنجکاوی خود، وگرنه، نه نفی مواهب تمدّن صنعتی منظور است، و نه انکار مزایای تمدّن کشوری چون کانادا.
نخستین چیزی که موجب تعجّب من بود، پوشش تابستانی خانم ها بود. گرچه تازگی نداشت، و نظیر آن در سایر کشورهای صنعتی هم دیده می شود، ولی در هر زمان می تواند سؤال برانگیز باشد.
ما در ماه خرداد در تورونتو بودیم که هوای ملایم شروع شده بود. با مساعد شدن هوا، خانم ها فرصت را غنیمت می شمرند، و با نیم برهنگی، یا دقیق تر بگوییم، دو سوم برهنگی خود، طلیعۀ بهار را اعلام می کنند، از نظر آنان بهار طبیعت، بهار تن نیز شناخته می شود. کانادا چون هوای افراطی دارد، یعنی در زمستان بسیار سرد و در دو ماه تابستان داغ است، باید آن دو سه ماه معتدل حقّش ادا گردد. این جاست که آزادی به کمک می آید، و اصل راحت بودن و به دلخواه حرکت کردن، بر ملاحظات دیگر می چربد.
اکنون این سؤال پیش می آید که آیا حق با کسانی است که پوشش را به کمترین حدّ رسانیده اند، و یا آنکه جامه، در تمام دوران تمدّن بشر، یک ضرورت زیباشناختی نیز داشته است که رعایت آن به کیفیّت زندگی بشر کمک می کرده.
سؤال دیگر این است. چرا ما یکی را زیبا می بینیم، و دیگری را نمی بینیم؟این معیار و محاسبۀ درونی ماست که فرق میان زیبا و نازیبا را معیّن می کند. آدمی برای افزودن بر کیفیّت زندگی خود به دنبال هنجار است که آن را در ترکیب زیبا می یابد. منشاء آن هم تخیّل انسان است، وگرنه، بشر در ترکیب طبیعی خود، یکی با دیگری تفاوت ندارد. پس اگر خیال عامل مهمّی است و مولانا می گوید: تو جهانی بر خیالی بین روان! پوشش یک وسیلۀ خیال انگیز می شود.
واقعیّت آن است که ترکیب بدن انسان با هنجارشناخته شده مطابق نیست، یعنی انحناها و پست و بلندیهای آن، توجیه زیبا شناختی ندارند. از این رو جذّابیّتی که در آنها دیده می شود، زیبائی نیست، رُبایش است، که طبیعت آن را برای تضمین ادامۀ نسل در آن نهاده، و این ربایش جنبۀ روانی دارد.
بنا به آنچه گفته شد، اگر آن بخش که در حریم حفاظ به سر برده، دیگر به سر نبرد، آیا این احتمال نیست که زیبائی انسانی از اریکه ای که در سراسر تاریخ داشته است، فرو بیفتد. اگر ودیعه ای که موجد تخیّل پربار و غرل و موسیقی و نقش بوده، اکنون سرنوشت خود را منحصر به نمایش جسم بکند، در این صورت دیگر از آن جنبۀ ملکوتی زن که رؤیا و هنر به آن بخشیده، چه برجای می ماند؟ آیا گذشته است زمانی که او «جان جانان» بود و حافظ درباره اش می گفت:
«مژدۀ وصل تو کو کز سر جان برخیزم؟»
برای توضیح می خواهم برگردم به بنیاد موضوع. زیبائی انسانی به طور کلّی مأموریّتش آن است که ادامۀ نسل را تضمین کند، یعنی رغبت به جفتجوئی را برانگیزد. این خواست آفرینش است. بنابراین بخشی از این رغبت در گرو رمز و پوشیدگی قرار می گیرد. درعین حال، می دانیم که گونه ای از هنر و فرهنگ در پرتو زیبائی انسانی پدید آمده اند.
غزلسرایان، بُعد روحانی به زیبائی بخشیده، و حتّی گاه آن را تا پایگاه قدس فرا برده اند. نقّاشان آن را بر پرده ها پایدار کرده اند. همۀ اینها به کمک خیال بوده است، و خیال در پناه رمز، امکان برافروختگی می یافته.
گویندگان فارسی، مانند سعدی و حافظ و مولانا، که آنهمه از زلف و چشم و لب حرف زده اند، هرگز از مرز معیّنی فراتر نرفته اند، زیرا آن را نگفتنی می دانستند. نقش جامه در ادب جهانی، هرگز نادیده گرفته نشده است. حافظ می گفت: دامن کشان همی شد در شَرب زر کشیده.....
لحظه ای تصوّر کنیم که اگر رومئو، ژولیت را در هیئت یک زن امروزی غرب می دید، آیا این عشق در او برانگیخته می شد که تا پای جان جلو برود، یا هملت اوفلیارا یا مجنون، لیلی را؟ و در این صورت آیا این شاهکارهای شکسپیر و نظامی پدید می آمدند؟ سایر آثار عاشقانۀ بزرگ بر همین قیاس. تمدّن، حاصل جستجوست، و جتسجو در تعقیب ناپیدا به کار می افتد. زن، موضوع و مخاطب اصلی عشق بوده است، و عشق در فراق و دشواریابی به تکامل می رسیده. دلبستگی کامیاب، بندرت نام عشق به خود می گرفته، زیرا وقتی معشوق در دسترس می بود، دیگر حرفی برای گفتن باقی نمی ماند.
از این روست که می بینیم که دنیای امروز می رود تا دنیای بی عشق بشود. در گذشته عاشق و معشوق و عشق را یکی می گفتند، اکنون باید پای جسم و حضور در میان آید تا کار به سامان برسد. در گذشته اگر شکسپیر آرزو می کرد که: «آه، کاش این جسم سختِ سخت، آب می شد، آبگون می شد، به یک شبنم بدل می شد!» (هملت) اکنون گرمای تن حرف اوّل را می زند. کسی که در گذشته معشوق خوانده می شد، این زمان آسان یاب شده است. یا می شود یا نمی شود، اگر نشد، کس دیگری جای او را می گیرد. (1)
دل بر گرفتن مشکل نیست، زیرا همه چیز بر گذر است.
بدینگونه با تأسّف باید گفت که در این دوران «سکس» جای عشق را گرفته است، و عجیب تر آنکه بُعد تازه ای هم به آن بخشیده شده، و آن این است که در خدمت اقتصاد و سود قرار گیرد. زیبائی زن – به حال نیم پوشش – خدمتگزار صدیق سوداگری است. شما به هر کجا که پای بنهید، با نشانه ای از آن روبروئید. به دکّه های روزنامه فروشی نگاه بیاندازید، مجلّه های مصوّر، همگی عکس زنی را بر پشت خود دارند، تکمۀ تلویزیون را بگردانید، به هم چنین. آگهی های تجارتی که جای خود دارند. در و دیوار گواهی می دهد که محور چیست. به طور زنده نیز، فروشگاه ها و مؤسّسات خصوصی، هر یک برای پیشبرد کار خود، اززیبایان دستچین شده استفاده می کنند.
وقتی اوضاع و احوال چنین ایجاب کند که عاطفه و اخلاق مستعفی بمانند و همۀ امور با ماشین حساب ارزیابی گردند، با چه دنیائی روبرو خواهیم بود؟ انسانی که اینترنت و تلفن همراه، به همۀ سؤال های او پاسخ دهند، دیگر نیازی به بکارانداختن حافظه نخواهد داشت. حافظه برانگیزندۀ تداعی معانی است و تداعی معانی زایندۀ اندیشه. بنابراین وقتی با فشار یک تکمه همۀ اینها به کار گرفته شدند، دیگر اندک اندک مغز در حال تعطیل قرار می گیرد، و تنها کارکردش در حیطۀ مسائل روزمرّۀ زندگی خواهد بود.
هم اکنون راجع به آینده، نوید کشف های معجزه آسا داده می شود. دانش فضائی، جام جهان نما را به دست می دهد. دانش پزشکی بسیاری از بیماریها را علاج پذیر کرده است، ولی در مقابل با بیماریهای روانی و عصبی که هر دم در افزایش اند چه می توان کرد؟ با بی خوابی ها چطور؟ در گذشته سعدی می گفت: شب عاشقان بی دل چه شب دراز باشد! ولی اکنون شب مردم خسته از زندگی دراز شده است.
در مجموع آنچه بیماری «تمدّن جدید» خوانده می شود، رو به گسترش است.
* * *
نسلی که اکنون در راه است، مثلاً سی سال دیگر، چگونه نسلی خواهد بود؟ گمان می کنم که رابطه اش با شاهکارهای اندیشۀ بشری گسیخته خواهد ماند، اگر انگلیسی است با شکسپیر، اگر فرانسوی است با کورنی و راسین، و اگر ایرانی است با فردوسی و مولوی.
اینترنت و تکمه مجال نخواهند داد. همه چیز با تکمۀ حلّ و فصل می شود. با آن می توانید از این سر دنیا به آن سر دنیا بروید. سیر آفاق و انفس بکنید، ولی کو آن رشتۀ باریک معنوی که از طریق کتاب شما را اتّصال می داد به دنیای بی مرز. جهان نزدیک شده است و در عین حال دور، زیرا شما فقط با یک لایۀ رویین آن سروکار دارید.
از همه عجیب تر ارتباط با طبیعت قطع شده است، ولو شما در وسط طبیعت زندگی کنید. شهر تورونتو در میان جنگل بنا شده است. یک درختزار پهناور است، ولی چه کسی به فکر می افتد که به آن نگاه کند؟ اگر هم نگاه کند، کو آن همدلی؟ شب های روشن با چراغ، کی مجال می دهند که شخص عمق شب را دریابد، ستارگان آسمان را تماشا کند.
دیگر باید رفت و شب را در بیابان دید. دستگاه های گرم و سرد کن، تفاوت فصول را نیز از میان برده اند. بنابراین انسان موجودی شده است، متّکی به خود، یعنی به صنعت خود، و از این رو تنهای تنهاست. انسانی است، پناه گرفته در صنعت، ولی پناه طبیعت را از دست داده است. از همه بدتر هوای آلوده ست. یعنی رایگان ترین نعمتی که همواره در اختیار بشر بوده است، و گرگ بیابان هم از آن نصیب دارد. اکنون باید جِرم های درون زمین، ازطریق سوخت های فسیلی به کام او برود، و دلش خوش باشد که در شهر متمدّن زندگی می کند.
بشر، هر چند هم صنعتگر بشود، زادۀ طبیعت است. این ریشه در این آسانی از او دست بردار نیست. ازاین رو در این فضای مصنوع، بی آنکه خود متوجّه باشد، روحش فسرده می شود. راه برندۀ زندگی او ابزارهای او هستند، و ابزارها بی جان اند.
* * *
قصاوت و تروریسم
موضوع دیگر قساوت و تروریسم است که این سه چهار دهه مهمان بشر شده است. همان زمانی که من این چند خط را می نوشتم، واقعۀ وحشتناک نروژ پیش آمد که دنیا را حیرت زده کرد، و گویا نظیری برای آن دیده نشده باشد. آن هم در کشوری چون نروژ که پیشرفته ترین کشور جهان شناخته شده است، و حتّی زندان در آن در حکم هتل است. آنگاه یک جوان بالغ عاقل از چنین کشوری، می آید و با تمهید قبلی، حدود هفتاد کودک و نوجوان از هموطن خود را به رگبار مسلسل می بندد. به آن هم اکتفا نمیکند. بهانه اش این است که چرا حکومت نروژ درِ خود را به روی مهاجران شرقی باز گذارده است.
درست ده سال پیش (مهر 1380) این سؤال را از خود کردم: «آیا قرن بیست و یکم قرنی است که بشر بتواند در آن آب خوش از گلویش پائین برود، و یا آنکه جهان در معرض یک زلزلۀ معنوی قرار دارد که مرفّه ترین نقطه هایش زلزله خیزترینش باشد؟ (دیباچۀ کتاب «هشدار روزگار»؟ شرکت سهامی انتشار). و اکنون جوابش شنیده می شود.
دوگانگی جهان، مردم شرق و غرب را رودررو قرار داده است. دوگانگی فرهنگی که ریشۀ اقتصادی دارد، اکنون با بیداری مردم محروم، آثار خود را می نماید. کشورهای صنعتی در قرن نوزدهم و بیستم، کارگران زحمتکش دنیای سوم را به درون خود راه دادند تا آنان را وسیلۀ آبادانی کشور خود قرار دهند، و اکنون به تباین فرهنگی برخورده اند. مهاجران حقّ مساوی با ساکنان اصلی می خواهند، اینان آن را ناسازگار با تمدّن خود می دانند. وقوع فاجعه ها در این چند ساله هشدار دهنده بوده است، و با همۀ تنوّع انگیزه ها، هر یک پیام خود را داشته اند، و آن این است که آنچه هست درست نیست: انفجار اوکلاهاما در امریکا در بهار 1995، همان زمان رها شدن گاز سمّی در مترو توکیو (دو کشور از پیشرفته ترین کشورها)، و چند مورد مشابه دیگر، و اینک جریان نروژ، مجموع اینها، نشانۀ عدم سلامت روحی جهان است. هم چنین آشوب افغانستان و پاکستان و عراق، و به نوع دیگر، قیام های مردمی در کشورهای عربی که گروه گروه کشته می دهند، ولی از پای نمی نشینند. چگونه است که حکومت هائی را که چهل سال پیش با سلام و صلوات بر سر کار آورده اند اکنون به جان می زنند که دست از سرشان بردارد؟ پس آن عمر تلف شدۀ چهل ساله چه شد؟ آنهمه امیدهای بر باد رفته، آنهمه ثروت های خرج پوچ شده؟ جواب این ها را که می دهد؟ *
* * *
واقعۀ دیگری که همان زمان، یعنی هفتۀ اوّل ژوئیه (نیمۀ تیر) در تورونتو روی داد، و نمی توان آن را ناگفته گذارد - از بس غرابت دارد – فستیوال همجنس بازان بود، که آن را جشنوارۀ افتخارآمیز PRIDE PARADE خوانده بودند. چند صد هزار نفر از سراسر کانادا و امریکا، و نیز ملیّت های دیگر و مذاهب مختلف، در این شهر جمع شده بودند، و در واقع، به نوعی نمایش قدرت پرداختند. این چند صد هزار نفر، زن و مرد و جوان و مسن، در اتومبیل های سرباز و وانت، شادی کنان، سرود خوانان، پای کوبان، پرچم خود را تکان می دادند، و در برابر انبوه جمعیّت تماشاگر، رژه می رفتند. این نمایش با چنان اطمینان و نازشی همراه بود که گوئی از فتح «پتل پورت»بازمی گشتند.
تورونتو یکی از شهرهائی بود (به همراه نیویورک و چند ایالت امریکا) که ازدواج آنان را به رسمیّت شناخته بود و چند ازدواج از این نوع در کلیسای آن انجام گرفته بود. روزنامه ها عکس های متعدّدی از این رویداد چاپ کردند، از جمله یک روزنامه، کشیشی را نشان می داد که در میان دو مرد ایستاده و آنان را به عقد رسمی یکدیگر درمی آورد.
شهردار تورونتو چون در نمایش آنان شرکت نجسته بود، با لحن انتقادی تند و بازخواست از او یاد کردند و بعضی روزنامه ها هم در این گله مندی با آنان هم آواز شدند.
اکنون این گروه چنین می نماید که در امر انتخابات و سیاست هم ادّعای نفوذ دارند، هم چنان که در اقتصاد. گفته شد که در همین فستیوال 130 میلیون دلار به سود اقتصاد کانادا کمک شده است، همانگونه که در نیویورک تا سه سال دیگر برآورد 300 میلیون دلار سود انتظار می رود. حرف در این است که اینان چگونه توانسته اند، در برابر حکم طبیعت یک چنین جهت گیری سخیف بکنند، و چند کلیسا و چند نهاد شهری را هم به دنبال خود بکشانند؟ پیوند زن و مرد برای ادامۀ نسل است، و مشترک میان انسان و سایر جانداران و در سراسرتاریخ چیزی طبیعیتر از آن نبوده است: (باقی همه بی حاصلی و بوالهوسی بود!)
ولی اکنون می بینید که یک کشیش که پدر روحانی خوانده می شود، با لباس تمام رسمی، وسط کلیسا، میان دو مرد می ایستد و آنان را به عقد یکدیگر درمی آورد!
* * *
سؤال را تکرار کنیم: دنیا به کجا می رود؟ آیا می شود پذیرفت که تمدّن امروزی بر گرد کاکل پول و سکس بگردد؟ نه اینکه خواست انسان این باشد، اوضاع و احوال این را بر او تحمیل کرده است. در همان زمان که در کانادا بودیم، روزنامۀ مترو Metro ، گزارشی از یک همه پرسی منتشر کرد تحت عنوان «خوشبختی به پول نیست» (شمارۀ 5 ژوئیۀ 2011). این همه پرسی که واکنشی بود در برابر پول پرستی زمان که در زلاندنو صورت گرفته بود. از 420599 نفر از 63 ملیّت پرسیده شده بود: «خوشبختی در چیست؟» اکثریّت پاسخ داده بودند که به پول نیست، بلکه به آن است که انسان در زندگی حقّ انتخاب داشته باشد، و حقّ آزادی بیان، یعنی بتواند شغل خود را مطابق دلخواه خود انتخاب کند، و حرف خود را هم بزند.
نتیجۀ این «همه پرسی» می نماید که آگاهی نسبت به عیب وضع موجود هست، ولی چه می توان کرد؟ تمدّن جدید در چنبر آن افتاده است، و الگوی آن را به دنیای سوم هم داده است.
* * *
زمانی که ما در تورونتو بودیم، مصادف شد با ورود رسمی ویلیام (نوۀ ملکۀ انگلیس) و همسرش کاترین، به کانادا. چنان تشریفات عظیمی برایش چیدند که اگر خود ملکۀ انگلیس هم می آمد، بیشتر از آن نمی شد. تمام دستگاه حکومتی کانادا، از فرماندار و نخست وزیر، تا سران کشور تجهیز شده بودند. گویا یک منظور سیاسی در کار بوده است. یکی اینکه کانادا وابستگی تاریخی خود را با انگلستان تحکیم کند، و دیگر آنکه چون پایگاه ولیعهدی پسر ملکه لرزان است، برای این یکی ، یعنی فرزند او به جای او زمینه سازی گردد. گفته شد که مبلغ هنگفتی از بودجۀ کانادا برای این پذیرائی هزینه شده است. بدانگونه که مورد انتقاد کسانی هم قرار گرفت و فریاد زده بودند «امپریالیسم انگلیس، این پول ماست که هدر داده می شود.»
مقارن این تشریفات، خبرنگار روزنامۀ «نیویورک تایمز» در سفر به افریقا مشاهدات خود را نوشته بود، که ناظر بود به گرسنگی کودکان افریقائی. می نویسد: گذارم به روستائی در جنوب نیجریّه افتاد. زن جوانی را دیدم که به همراه دو دخترکش در کنار کلبۀ خود نشسته بودند. زن گفت که هشت ماهه آبستن است و هیچ چیز برای خوردن ندارد. آنها از روز قبل، اندک غذائی که همسایه ها به آنها داده بودند، خورده بودند، ولی اکنون دو دخترکش، یکی پنج ساله و دیگری دو ساله، از گرسنگی نزدیک به مرگ بودند. پدر آنها کور بود و به این علّت نمی توانسته بود، کار بکند و درآمدی داشته باشد.
خبرنگار نتیجه می گیرد: این است نمونهای از بحران غذا که سراسر جهان را تهدید می کند. (نیویورک تایمز شمارۀ 3 ژوئیۀ 2011)
* * *
گزافه نیست اگر بگوئیم که دستگاه های تبلیغاتی جهان، مردم دنیا را می برند به جانب یک آیندۀ ناسرانجام. دنیائی در برابر است: سرد، مبتذل، وقت پرست، سرگردان، به دنبال سرگرمی های سبک. هزاران فرستندۀ ماهواره ای گواه بر این وضع اند. کجا رفتند آن آثار بزرگ قرن نوزدهم، در زمینۀ هنر، ادبیّات، فکر؟ نویسندگانی چون تولستوی دوستویوسکی، دیکنز، بالزاک، هنرمندانی چون بتهوون، باخ، واگذ، و در نقّاشی امیرسیونیست ها؟ تنها یاد از آنان بر جای مانده است، همراه با حسرت؛ به قول فردوسی:
همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت!
______________________________________
* در سفر اخیر به کانادا، طیّ هفت هفته، مجموعاً نه سخنرانی از طرف این جانب و همسرم دکتر شیرین بیانی ایراد گردید. سه سخنرانی در دانشگاه «کارلتون» اوتاوا تحت عنوان: شب فردوسی، شب مولوی، شب حافظ که بعد سعدی هم بر آن اضافه گردید.
سپس دو برنامه در دانشگاه «تورنتو» که برگزارکنندۀ آن انجمن ایرانیان مقیم تورنتو بود.
1- از استثناها بگذریم که هنوز در مشرق زمین جوانانی در راه دختر مورد نظر خود تا پای جان جلو می روند، و اگر او را به دست نیاوردند، از کشتنش ابا ندارند.
* از رشد جرائم در درون کشورها نمی گوئیم که داستان دیگری دارد. یک نمونه از کشور نجیب و باستانی ایران:
در کرمان – که آن هم شهر کم آزاری شناخته شده بوده است – سه مرد دو دختر می ربایند، به بیرون شهر می برند و مورد تجاوز قرار می دهند. از همه عجیب تر آنکه به روایت فرمانده پلیس آگاهی کرمان یکی از دو دختر، به قصد فرار از یکی از دیوارهای خرابه خود را به زیر می افکند، که دو پایش می شکند. با این حال، آن سه مرد با همین حال، یعنی با درد پاهای شکسته از سر او نمی گذرند و به عنف به او تجاوز می کنند. (روزنامۀ اعتماد – 8 مرداد 90)
( ۱۳۹۰/۵/۲۷ )