داستان ایرانی
ن والقلم - 1 - جلال آل احمد
- داستان ایرانی
- نمایش از شنبه, 09 ارديبهشت 1391 05:02
- بازدید: 5086
برگرفته از شورای گسترش زبان و ادب فارسی:
پیش درآمد
یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود . یک چوپان بود که یک گله بزغاله داشت و یک کله ی کچل ، و همیشه هم یک پوست خیک می کشید به کله اش تا مگس ها اذیتش نکنند . از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گله اش را از دور و بر شهر گل گشادی می گذراند که دید جنجالی است که نگو .مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته یک جور هوار می کردند و یا قدوس می کشیدند .همه شان سرشان به هوا بود .و چشم هاشان رو به آسمان . آقا چوپان ما گله اش را همان پس و پنا ها ، یک جایی لب جوی آب ، زیر سایه درخت توت ، خواباند و به سگش سفارش کرد مواظب شان باشد و خودش رفت تا سر و گوشی آب بدهد . اما هرچه رو به آسمان کرد ، چیزی ندید . جز این که سر برج و باروی شهر و بالا سر دروازه هاشان را آینه بندان کرده بودند و قالی آویخته بودند و نقاره خانه ی شاهی ، تو بالاخانه ی سر دروازه ی بزرگ ، همچه می کوبید و می دمید که گوش فلک را داشت کر می کرد . آقا چوپان ما همین جور یواش یواش وسط جمعیت می پلکید و هنوز فرصت نکرده بود از کسی پرس و جویی بکند که یک دفعه یکی از آن قوش های شکاری دست آموز مثل تیر شهاب آمد و نشست روی سرش . از آن قوش هایی که یک بزغاله را درسته می برد هوا.و آقا چوپان ما تا آمد بفهمد کجا به کجاست ، که مردم ریختند دورش و سردست بلندش کردند و با سلام و صلوات بردندش . کجا ؟ خدا عالم است . هرچه تقلا کرد و هر چه داد زد ، مگر به خرج مردم رفت ؟ اصلا انگار نه انگار ! به خودش گفت:
«خدایا ! مگه من چه گناهی کرده ام ؟ چه بلایی می خوان سرم بیارن؟ خدا روشکر که از شر این حیوون لعنتی راحت شدم . نکنه آمده بود چشام رو درآره!...» و همین جور با خودش حرف می زد که مردم دست به دست رساندندش جلوی خیمه و خرگاهی شاهی و بردندش تو . آقا چوپان ما از ترس جانش ، دو سه بار از آن تعظیم های بلند بالا کرد و تا آمد بگوید «قربان...» که شاه اخ و پیفی کرد و به اشاره ی دست فهماند که ببرندش حمام و لباس نو تنش کنند و برش گردانند .»
آقا چوپان ما که بدجوری هاج و واج مانده بود و دلش هم شور بزغاله ها را می زد ، باز تا آمد بفهمد کجا به کجاست که سه تا مشربه آب داغ ریختند سرش و یک دلاک قلچماق افتاد به جانش . این جای قضیه البته بسیار خوب بود . چون آقا چوپان ما سال های آزگار بود که رنگ حمام را ندیده بود . البته سال و ماهی یک بار اگر گذارش به رودخانه ی باریکه ای می افتاد تنی به آب می زد ؛ اما غیر از شب عروسیش ، یادش نبود حمام رفته باشد و کیسه کشیده باشد . این بود به که قضا تن داد و پوست خیک را از کله اش کشید و تا کرد و گذاشت کنار ؛ و ته و توی کار را یواش یواش از دلاک حمام درآورد که تا حالا کله ی این جوری ندیده بود و ماتش برده بود . قضیه از این قرار بود که هفته ی پیش سرب داغ تو گلوی وزیر دست راست پادشاه مانده بود و راه نفسش را بسته بود و حالا این جوری داشتند برایش جانشین معین می کردند .
آقا چوپان ما خیالش که راحت شد ، سردرد دل را با دلاک وا کرد و تا کار شست و شو تمام بشود و شال و جبه ی صدارت بیاورند تنش کنند ، فوت و فن وزارت را از دلاک یاد گرفت ، و هرچه فدایت شوم و قبله ی عالم به سلامت باشد و از این آداب بزرگان شنیده بود ، به خاطر سپرد و دلاکه هم کوتاهی نکرد و تا می توانست کمرش را با آب گرم مالش داد که استخوان هاش نرم بشود و بتواند حسابی خودش را دولا و راست بکند . و کار حمام که تمام شد ، خودش را سپرد به خدا و رفت توی جبه صدارت .
اما از آن جا که آقا چوپان ما اصلا اهل کوه و کمر بود ، نه اهل این جور ولایت ها و شهر ها ، با این جور بزرگان و شاه و وزرا ؛ وو از آن جا که اصلا آدم صاف و ساده ای بود ؛ فکر بکری به کله اش زد . و آن فکر بکر این که وقتی از حمام درآمد کپنک و چاروخ ها و پوست خیک کله اش را با چوب دستی گله چرانیش پیچید توی یک بخچه و سپرد به دست یکی از قراول ها و وقتی رسید به کاخ وزارتی اول رفت تو زیر زمین هاش گشت و گشت تا یک پستوی دنج گیر آورد و بخچه را گذاشت توی یک صندوق و درش را قفل کرد و کلیدش را زد پرشالش و رفت دنبال کار وزارت و دربار .
اما بشنوید از پرقیچی های و زیر دست راست قبلی ، که با آمدن آقا چوپان ما دست و پاشان حسابی تو پوست گردو رفته بود و از لفت و لیس افتاده بودند ؛ چون که آقا چوپان وزیر شده ی ما سور و ساتشان را بریده بود و گفته بود ، به رسم ده «هرکه کاشت باید درو کند.»...جان دلم که شما باشید این پرقیچی ها نشستند و با وزیر دست چپ ساخت و پاخت کردند و نقشه کشیدند که دخل این وزیر دهاتی را بیاورند که خیال کرده کار وزارت مثل کدخدایی یک ده است . این بود که اول سیل قابچی باشی مخصوص وزیر جدید را چرب کردند و به کمک او زاغ سیاهش را چوب زدند . و زدند و خبرچینی کردند و کردند و کردند تا فهمیدند که وزیر جدید ، هفته ای یک روز می رود توی پستو و یک ساعتی دور از اغیار یک کارهایی می کند ، این دمب خروس که به دست شان افتاد رفتند و چو انداختند و به گوش شاه رساندند که چه نشسته ای ، وزیر دست راست هنوز از راه نرسیده یک گنج به هم زده ، گنده تر از گنج قارون و سلیمان . و همه اش را هم البته که از خزانه ی شاهی دزدیده ! شاه هم که خیلی عادل بود و رعیت پرور و به همین دلیل سالی دوازده تا دوستاق خانه ی تازه می ساخت تا هیچ کس جرات دزدی و هیزی نکند ؛ با وزیر دست چپ قرار گذاشت که یک روز سربزنگاه بروند ، گیرش بیاورند و پته اش را روی آب بیندازند .
جان دلم که شما باشید ، راویان شکرشکن چنین روایت کرده اند که وقتی روز و ساعت موعود رسید ، شاه با وزیر دست چپ و یک دسته قراول و یساول و همه ی پرقیچی ها راه افتادند و هلک و هلک رفتند سراغ پستوی مخفی و وزیر دست راست ، و همچه که در را باز کردند و رفتند تو ، نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورند ! دیدند وزیر دست راست نشسته ، پوست خیک به کله اش کشیده ، جبه ی وزارت را از تنش درآورده ، همان لباس های چوپانی را پوشیده و تکیه داده به چوب دستی زمخت و قدیمش و دارد های های گریه می کند ، شاه را می گویی چنان تو لب رفت که نگو . وزیر دست چپ و پرقیچی ها که دیگر هیچ چی.
باقیش را خودتان حدس بزنید . البته وزیر دست راست از این دردسرهای اول کار که راحت شد یک نفر آدم امین را روانه ی ده آبا اجدادیش کرد که تاوان گله ی مردم ده را که آن روز لت و پار شده بود ، بدهد . چون آقا چوپان ما بعدها فهمید که همان روز هرکدام از بزغاله ها مردنی های گله اش را یکی از سردمداران و قداره بندهای محله های شهر ، جلوی موکب شاهی قربانی کرده . و از زیر این دین که بیرون آمد زن و بچه هاش را خواست به شهر وبچه ها را گذاشت مکبت و به خوشی و سلامت زندگی کردند و کردند و کردند تا قضای الهی به سرآمد و نوبت وزارت رسید به یکی دیگر . یعنی وزارت دست راست مغضوب شد و سر سفره ی دربار زهر ریختند تو غذاش و حکیم باشی دربار که حاضر و ناظر بود به اسم این که قولنج کرده ، دستور داد زود برسانندش به خانه . آقا چوپان ما که وزارت بهش آمد نکرده بود ، فورا شستش خبردار شد . به خانه که رسید گفت رو به قبله بخوابانندش و بچه هاش را صدا کرد و بهشان سپرد که مبادا مثل او خام جبه ی صدارت بشوند و این هم یادشان باشد که از کجا آمده اند و بعد هم سفارش چاروخ و کپنک چوپانیش را به آن ها کرد و سرش را گذاشت زمین و بی سر و صدا مرد و چون در مدت وزارت ، نه مال و منالی به هم زده بود و نه پول و پله ای اندوخته بود تا کسی مزاحم زن و بچه اش بشود ، این بود که زن و بچه هاش بعد از خاک کردن او برگشتند سر آب و ملک اجدادی . دختر ها خیلی زود شوهر کردند و رفتند و مادره هم فراق شوهرش را شش ماه بیش تر تحمل نکرد . اما پسرها که دو تا بودند چون پشت شان باد خورده بود و بعد از مدت ها شهرنشینی ، پینه ی دست هاشان آب شده بود و دیگر نمی توانستند بیل بزنند و او یاری کنند ؛ یک تکه ملکی را که وارث پدری داشتند ، فروختند و آمدند شهر و چون کاری دیگر از دست شان برنمی آمد شروع کردند به مکتب داری...
خوب . درست است که قصه ی ما ظاهرا به همین زودی به سر رسید ، اما شما می دانید که کلاغه اصلا به خانه اش نرسید و درین دور و زمانه هم هیچ کس قصه ی به این کوتاهی را از کسی قبول نمی کند . و از قضای کردگار ناقلان اخبار هم این قصه را فقط به عنوان مقدمه آورده اند تا حرف اصل کاری شان را برای شما بزنند . این است که تا کلاغه به خانه اش برسد ، می رویم ببینیم قصه ی کاصل کاری کدام است دیگر .
2
مجلس اول
حالا باز هم یکی بود و یکی نبود . در یک روزگار دیگر ، دو تا آمیرزا بنویس بودند که هرکدام دم یک در مسجد جامع شهر بزرگی که هم شاه داشت هم وزیر ، هم ملا داشت و هم رمال ، هم کلانتر و هم داروغه و هم شاعر و هم جلاد ؛ صبح تا شام قلم می زدند و کار مردم شهر را راه می انداختند . یکی شان اسمش آمیرزا اسدالله بود و آن یکی آمیرزا عبدالزکی .هر دو از توی مکتب خانه با هم بزرگ شده بودند و سواد و خط و ربط شان ، بفهمی نفهمی عین هم دیگر بود و گذشته از همکاری ، محل کسب شان هم نزدیک هم بود . هر دو تاشان هم زن داشتند و هر کدام هم سی چهل ساله مردی بودند .اما آمیرزا عبدالزکی بچه نداشت و این خودش درد بی درمانی شده بود. و گرچه کار و بارشان از آمیرزا اسدالله خیلی بهتر بود ، هفته ای هفت روز با زنش حرف و سخن داشت که مدام پسه ی دو تا بچه دیگر گرد و قنبلی آمیرزا اسدالله را تو سر شوهرش می زد . گرچه از قدیم و ندیم گفته اند که همکار چشم دیدن همکار را ندارد ، اما وضع کار و روزگار این دو تا آمیرزا بنویس جوری بود که لازم نمی دیدند چشم و هم چشمی کنند .آن که بچه نداشت پول و پله داشت و با بزرگان می نشست و آن که مال و منالی نداشت دو تا بچه ی مامانی داشت که یک موی گندیده شان را به تمام دنیا با بزرگانش نمی داد . ازین گذشته آدم با سواد توی آن شهر ، گرچه پایتخت بزرگی بود ، خیلی کم بود ، و اگر قرار می شد هرکدام از اهل شهر ، دست کم سالی یک عریضه شکایت به کلانتر محل یا داروغه ی شهر بنویسد کار آن قدر بود که این دو تا همکار ، تو پای هم دیگر نپیچند .در صورتی که در آن شهر ماهی یک بار یک نفر را از بالای بارو می انداختند تو خندق جلوی گرگ های گرسنه ؛ و هردو ماهی یک بار هم یکی را شمع آجین می کردند و صبح تا غروب دور شهر می گرداندند ، تا کسی جرات دزدی و هیزی نکند . و به هر صورت مشتری میرزا بنویس های ما چندان کم نبود . و به همین مناسبت دوستی شان را که حفظ کرده بودند هیچ چی ، گاهی گداری هم در عالم رفاقت زیر بال هم دیگر را می گرفتند . دیگر این که از هم رودربایستی نداشتند ؛ از اسرار هم دیگر با خبر بودند ؛ زیاد اتفاق می افتاد که با هم درد دل کنند . اما هرکدام شان هم در زندگی برای خودشان راهی را انتخاب کرده بودند و فضولی به کار هم دیگر نمی کردند . خوب حالا چه طور است برویم سراغ یکی یکی این دو تا میرزابنویس و ببینیم حال و روزگار هر کدام چه طورها بود .
جان دلم که شما باشید از شش تا شکمی که زن آمیرزا عبدالله برایش زاییده بود ، فقط دوتاشان مانده بودند . یکیش پسردوازده ساله ای بود به اسم حمید که صبح ها می رفت مکتب و عصرها دم پرباباش می گشت و فرمان می برد و راه و رسم میرزابنویسی را یاد می گرفت و آن یکیش دخختر هفت ساله تو دل برویی بود به اسم حمیده که صبح تا شام پابه پای مادرش راه می رفت و براش شیرین زبانی می کرد و از سبزی پاک کردن گرفته تا گوشت کوبیدن ؛ هرکاری که مادر بهش می گفت ، راه می انداخت . خانه شان دو اتاق داشت با یک حوض . و یک باغچه ی کوچولو هم داشتند به اندازه ی یک کف دست که بچه ها توش ، لاله عباسی کاشته بودند و خودشان هم آبش می دادند . توی حوض شان هم پنج تا ماهی گل گلی ، صبح تا شام دنبال هم می کردند . یکی از اتاق هاشان را با دو قالیچه ی ترکمنی فرش کرده بودند .و یک جفت لاله سر طاقچه اش گذاشته بودند و اتاق دیگر با زیلو فرش شده بود و دو دست رخت خواب بالای اتاق بود و سرطاقچه ها هم ، زیادی کاسه بشقاب مسی و چینی شان را چیده بودند یا از این جور خرت و خورت های زندگی . یک دانه یخدان هم گذاشته بودند گوشه ی همین اتاق که لباس هاشان را توش می گذاشتند و جزو این لباس ها هم یک کپنک پاره پاره بود با یک جفت چاروخ و یک عصای گره گوله دار که زن میرزا اسدالله از دست شان به عذاب آمده بود و نمی دانست چرا میرزا آن قدر بهشان دل بسته و نمی گذارد بدهندشان به قبا آر خلقی .
زن میرزا اسدالله اسمش زرین تاج بود .از آن زن های کدبانو که از هر انگشت شان هنری می ریزد.و یک تنه یک اردو را ناهار می دهند . اما حیف که توی زندگی میرزا ، خبری از سور و مهمانی نبود چه برسد به مهمانی اردو. نه بروبیایی ، نه سفره ی رنگینی . نه اسب واستری . و نه کلفت و نوکری . حتی گاهی که زرین تاج خانم ، حالش خوب نبود مجبور بود دسته هونگ را بدهد به دست دختر نازنینش که گوشت بکوبد . دلش خون بود . اما چاره ای نداشت . با همه ی این ها گاهی که دلش خیلی از دست روزگار سر می رفت ، تلافی اش را سرآمیرزا درمی آورد . یک روز سر این که چرا چادر چاقچور درخشنده خانم (زن آمیرزا عبدالزکی)نونوارتر است ؛ روز دیگر سر این که چرا میرزا دیر به خانه آمده یا چرا دستش همیشه مرکبی است ؛ روز دیگر سر این که چرا میراب محل آب اول را که پر از گل و لجن است تو آب انبارخانه ی آنها ول کرده ؛ و از این جور حرف و سخن ها ...اما این بگومگوها هیچ وقت به قهر و دعوا نمی کشید و شب نشده زن و شوهر آشتی می کردند و از نو.
اما کار و بار میرزا اسدالله ازین قرار بود که صبح ناشتایی که می کرد قلم دانش را می زد پرشالش و به امید حق می رفت دم در مسجد جامع شهر . بساطش را که یک میز کوچک بود و یک پوست تخت ، از توی کفش دانی مسجد درمی آورد و کنار در مسجد بزرگ ، تو دالان ، پوست تخت را پهن می کرد زیرپاش و دوزانو می نشست پشت میز به انتظار مشتری . و کارش کاغذ نویسی بود . با خط خوش نستعلیق و حاشیه پهن و آخر خط ها سربالا و با آداب تمام . و از هر کاغذی که می نوشت صنار می گرفت . نرخ داشت . مشتری هایش هم کاسب کارهای بازار بودند که حواله ی برنج و روغن و نخود لوبیا برای تجار می فرستادند یآ بیجک و رسید و پته به هم می دادند ؛ یا خاله چادرهایی که پنهانی از شوهرشان به قوم و خویش ها کاغذ می نوشتند و از هووی تازه شان درددل می کردند و از مادرشوهرشان ، یا کلفت نوکرهایی که از ولایت خودشان دورافتاده بودند و توی شهر گیر کرده بودند و دل شان برای هم ولایتی شان تنگ شده بود و توی کاغذ ، احوال یک یکی گاو و گوسفندهای باباشان را می پرسیدند و به همه ی اهل ده جدا جدا سلام می رساندند و برای چاق شدن الاغ گر گرفته ی خانواده دوا درمان سفارش می دادند ...دیگر برای تان بگویم یا عمله بناها که مزد تابستان شان را به ولایت می فرستادند ، یا آدم هایی که شکایتی داشتند و می خواستند عریضه به حاکم و کلانتر و دیوان خانه بنویسند . و این جور مشتری ها از دیگران بیش تر بودند . چون وقتش که شد ، برای تان بگویم که اوضاع آن روزگار چه جوری بود و چرا سنگ رو سنگ بند نمی شد و چرا دست به دل هر که می گذاشتی ناله اش به فلک بود .
جان دلم که شما باشید ، هفته ای دو سه تا بچه مکتبی بودند که چون اولاد اعیان و اشراف بودند و ننه باباشان حیف شان می آمد که انگشت بچه هاشان زیر فشار قلم پینه ببندد ، مشق شان را می زدند زیر بغل لله باشی ها و می فرستادند برای میرزا اسدالله که فوری می نوشت و برمی گرداند وهمین کار ، خودش برای میرزا هفته ای چارعباسی ، گاهی یک قران ، گاهی هم بیش تر مداخل داشت . بگذریم که این جور کارها گاهی شب های میرزا اسدالله را هم می گرفت و پیه سوزش تا بوق سگ روشن بود و بچه ها بی خواب می شدند و داد زرین تاج خانم درمی آمد ؛ اما شکم چهار نفر را سیر کردن در آن عهد و زمانه هم کار آسانی نبود و فردا صبح که میرزا دست می کرد پر شالش و صناری ها و عباسی ها و پنابادها را می ریخت تو دامن زنش ، اوقات تلخی تمام می شد سر بچه ها به جای دیگر گرم بود ، روی هم دیگر را هم می بوسیدند .
دیگر از راه های مداخل میرزا اسدالله این بود که گاهی چشم آخوندها و کلم به سرها را دور ببیند و صلح نامه یا وصیت نامه ای برای حاج آقاهای محل بنویسد یا قباله ی خرید و فروش خانه و دکان و ملکی را .
البته اگر آخوندها که نماینده ی حاکم شرع بودند ، بو نمی بردند و گند قضیه درنمی آمد ، این جور کارها درآمد کلانی داشت و یک قباله اش می ارزید به یک سال قلم زدن. حتی گاهی به کاسه نبات و طاقشال هم وصال می داد . اما حیف که این لقمه های گنده به راحتی از گلو پایین نمی رفت .و در تمام مدت این پانزده سالی که میرزا اسدالله جای باباش نشسته بود ، فقط سه بار از این کارها پاداده بود ؛ که دفعه ی آخرش مال سه سال پیش بود . و از همان سربند نزدیک بود روزگار میرزا سیاه شود . و همین قضیه هم باعث شد که میزان الشریعه ، امام جمعه ی شهر و حاکم شرع ، دم لوله هنگ دار باشی مسجد را دیده بود که زاغ سیاه میرزا را چوب بزند و سیر تا پیاز کار هر روزه اش را به گوش کلانتر محل برساند.
آن دفعه ی آخری ، قضیه ازین قرار بود که آمده بودند میرزا را برده بودند تا وصیت نامه ی حاج عبدالغنی را بنویسد که پیر و خرفت شده بود و زن های صیغه ای و عقدیش می ترسیدند ، وصیت نکرده سرش را بگذارد زمین و حاکم و داروغه که دست روی اموالش گذاشتند ، چیزی به کور و کچل های آن ها نرسد . از قضای کردگار حاجی درست یک هفته بعد از وصیت ریق رحمت را سرکشیده بود و کلانتر و داروغه که انبان ها دوخته بودند ، به محض این که چشم شان به خط و مهر میرزا اسدالله افتاده بود دود از کله شان بلند شده بود ، اما هیچ کاری نتوانسته بودند بکنند . چون دست خط میرزا را تمام اهل محل به احترام و اعتبار می شناختند و می دانستند که تو هیچ معامله ای یک نقطه زیادی روی هیچ کلمه ای نمی گذارد . این بود که کلانتر محل کسی را فرستاده بود پیش همین میزان الشریعه که به عنوان دخالت در کار دیوان شرع ، میرزااسدالله را همان در محل کارش ، وسط بازار ، شلاق بزنند . و حقش را بخواهید خدا پدر ریش سفیدها و پیر و پاتال های محل را بیامرزد که اگر دیر جنبیده بودند کار از کار گذشته بود. ده دوازده تاشان راه افتاده بودند و به سرکردگی حکیم باشی محل که دایی میرزااسدالله بود ، رفته بودند پیش میزان الشریعه ، امام جمعه ی شهر ، و التزام داده بودند که دیگر میرزا در کار حکیم شرع دخالت نکند . و میزان الشریعه هم که نقدا وجه ثلث و خمس و زکات حاج عبدالغنی را از دست داده بود ، اما دلش نمی خواست در مرگ هرکدام از آن ریش سفیدها به همین اندازه مغبون بشود ، این بود که رضایت داد و شکایت حاکم شرع را پس گرفت و کلانتر را هم یک جوری راضی کردند و سر و صداها خوابید و راستش ریش سفیدهای محل هم همین جوری در این کار دخالت نکرده بودند یا فقط به احترام حکیم باشی که گذر پوست هرکدام شان روزی به دباغ خانه اش می افتاد ؛ بلکه بیش تر به این علت به نفع میرزا اسدالله پادرمیانی کردند که خودشان هم برای آن جور معامله ها و قباله نویسی ها و وصیت ها بیش تر مایل بودند ، بی سر و صدا بیایند سراغ آدم قانع و مطمئنی مثل میرزا و هیچ وقت سرغ حاکم شرع یا کلانتر و داروغه نروند . چون برای هر کار مالی کوچکی یآ برای هر معامله ی مختصری اگر قرار بود پای حاکم شرع و حاکم عرف و دیوان خانه به میان بیاید ، آن قدر درباره عوارض و عشریه و خمس و مال الله و رد مظالم و دیگر حقوق عقب افتاده سخت می گرفتند که گاهی از اصل معامله هم بیش تر خرج بر می داشت . به این مناسبت بود که ریش سفیدهای محل به آن عجله پادرمیانی کردند و آبروی میرزا اسدالله را خریدند و با من بمیرم تو بمیری ، خود میرزا را هم راضی کردند که بعد از نماز مغرب ، برود جلوی روی همه ی اهل محل ، دست میزان الشریعه را ببوسد و بعد از آن هم تا می تواند علنا کاری به این کارها نداشته باشد .
این جوری که دیدید ، گرچه کارهای نان و آب دار کم تر و تور میرزا اسدالله می خورد ، اما دست کم روزی بیست سی تا کاغذ و پته و حواله و عریضه شکایت می نوشت و با همین ها نان و آب بچه ها را در می آورد و قناعت می کرد ، البته چون علاوه بر اعتمادی که اهل محل بهش داشتند ، خط و ربطشان هم خوب بود و در آداب تذهیب و تشعیر و آب و رنگ هم دست داشت ، سالی یکی دو تا مشتری کلان گیرش می آمد که می خواست دیوان حافظی با غزلیات شمسی را برایش بنویسد یا رباعیات خیآم را تذهیب کند یا زاد المعادی را روی طومار بیاورد . خاکه زغال زمستان و لباس شب عید بچه ها هم از این راه در می آمد .
جان دلم که شما باشید سرتاسر کار میرزا همین جورها بود . راه کارش را هم خوب بلد بود . کاغذهایی را می نوشت بسته به این که مشتری چه جور آدمی باشد و طرفش چه جور ، القاب و تلقاب می داد و می دانست که با هر کسی چه جور تا کند . یا به هر کسی چه عنوان و خطابی بدهد . از کاغذ به برادر و خواهر گرفته تا شکایت به کلانتر و داروغه و حتی دربار ، همه را بلد بود چه جور شروع کند و چه جور ختم کند و چه جور مطلب را بپروراند که به هیچ جا برنخورد ؛ یا این که کجای کاغذ ، شعر جا بدهد و کجاش مثل عربی و آیه ی قرآن . از بس هم عریضه ی شکایت نوشته بود ، راه همه ی سوراخ سمبه های حکومتی و دیوان خانه و دوستاق خانه را می دانست و می دانست شاکی چه کارها باید بکند و دم چه کسانی را باید ببیند به عریضه اش بگیرد . و باز هم از بس رسید و برات نوشته بود به همه ی سوراخ پستو های زندگی اهل محل آشنا بود و می دانست هر کدام چقدر آب و ملک دارند ؛ چند تا زن و بچه دارند ؛ و غم و غصه ها و گرفتاری های هرکدام شان چیست . به همین مناسبت اگر کسی عروسی داشت یا ، خدای نکرده عزا ؛ اگر کسی ، زبانم لال ، ورشکست می شد یا می مرد ؛ اول کسی را که خبر می کردند میرزا اسدالله بود . برای این که برود ترتیب شربت و خوانچه و قاب و قدح مجلس را بدهد یا بفرستد دیگ و دیگبرش را حاضر کند یا دعوتش را بنویسد . روی این زمینه ها بود که سرتاسر اهل محل از در مسجد جامع شهر تا نزدیکی های ارگ حکومتی ، میرزا را می شناختند و باهاش سلام و علیک داشتند . شاید بشود گفت دوستش هم داشتند . اما راستش را بخواهید در کار مردم آن عهد و زمانه نمی شود به راحتی حکم کرد . چون از بس گرفتاری داشتند و خاک توسری ، و از آن جا که هرکاری ، از نان خوردن گرفته تا دختر شوهر دادن ، براشان عزا بود ؛ حق داشتند که زیاد هم به فکر آمیرزا اسدالله نباشند . اما این قدرش را می شود حکم کرد که چون میرزا اسدالله هم یکی از احتیاجات اهل محل بود ، همان قدر که رعایت لوله هنگ دار باشی مسجد را می کردند که مبادا یک روز تنگ شان بگیرد و آفتابه شان دیر حاضر بشود ؛ همین قدر هم رعایت میرزا اسدالله را می کردند . نه کم تر و نه بیش تر . درست است که میرزا اسدالله به هر صورت سر و کارش با قلم بود که اولین خلقت عالم است و شعر می دانست و هر چه بود با آن یکی سر و کارش مدام با لوله هنگ بود و بوی گند ، از زمین تا آسمان فرق داشت ؛ اما برای اهل محل و مردم آن روزگار همین قدر که یکی اسب و استر نداشت و حاجب و دربانی جیره خورش نبود و مهتری دنبال قاطرش سگ دو نمی زد ، تا مجبور باشند تعظیم و تکریمش کنند و بادمجانش را دور قاب بچینند ، کافی بود که او را هم یکی مثل خودشان بدانند و رفتاری را باهاش بکنند که با همه می کنند .
خوب . این کار و بار میرزا اسدالله . حالا برویم سراغ آن یکی میرزابنویس .
جان دلم که شما باشید آمیرزا عبدالزکی آدمی بود صاحب عنوان و به زحمت می شد بهش گفت میرزا بنویس . اما چون به هر صورت او هم از راه قلم و کاغذ نان می خورد ، چاره ای نداریم جز این که او را هم اهل همین بخیه بدانیم . همان جور که خود او هم چاره ای نداشت جز این که همکاری با میرزا اسدالله را به میل و رغبت قبول کند . به هرجهت ، این آمیرزای دوم ، دم آن یکی در مسجد جامع ، اول بازار بزرگ ، یک حجره ی حسابی داشت که با قالیچه های کردی و کاشی فرشش کرده بود و برای مشتری هایش مخده گذاشته بود و به محض این که یکی از در می آمد تو ، بسته به این که چه جور آدمی بود و چه کاری داشت ، پادوش را صدا می کرد که برود از آب انبار مسجد آب خنک بیاورد یا شربت گلاب برایش درست کند . بله همین طور که دیدید پادو هم داشت . گاهی وقتی هم پیش می آمد که توی مجالس بزرگان و آن جاها که بی اهن و تلپ نمی شود رفت ؛ میرزا عبدالزکی پادوش را گرچه سواد نداشت ؛ شروع می کرد به سرکوفت زدن بهش که «خاک بر سر ، اگر سواد داشتی حالا تو هم واسه ی خودت آدمی بودی . » و از این حرف ها . باری آمیرزا عبدالزکی گرچه بچه نداشت ، اما اقبالش بلند بود . یک خانه داشت با پنج شش تا اتاق ، بیرونی و اندرونی . و دو تا زیر زمین و یک حوض خانه و بیا و برو . و همه جا با قالیچه های جور واجور فرش شده ، و اتاق ها پر از جار و یخدان و مخده و مجری های بزرگ و کوچک . یک کلفت زبر و زرنگ هم داشت که کارهای خانه را می رسید و درخشنده خانم ، زنش ، سنگین و رنگین می آمد و می رفت و دست به سیاه و سفید نمی زد و برای خودش خانمی می کرد . و راستش را بخواهید حق هم داشت . چون زنی بود متشخص و از قوم و خویش های خانلر خان ، مقرب دیوان که قرار بود در سلام رسمی آینده ، ملک الشعرای دربار بشود . یعنی این درخشنده خانم یک نوه ی عمه ای داشت که می شد پسردایی خانلرخان و این خویشاوندی در آن دور و زمانه خیلی بود و به فیس و افاده اش می ارزید . گناهش گردن راویان اخبار که می گویند غیر از همه ی این ها دندان خود خانلرخان هم پیش این درخشنده خانم گیر کرده بود ...
و گرچه خوب نیست آدم گناه کسی را به گردن بگیرد ، خود میرزاعبدالزکی هم قضیه را می دید و زیر سبیلی در می کرد . چون از همین راه با ملک الشعرای آینده دربار رفت و آمد پیدا کرده بود که هر وقت قصیده ای می گفت ، مثلا درباره ی صدای آروق وزیر دواب بعد از خوردن شکر پلو ، یا هروقت مرثیه ای می گفت ، مثل آن دفعه که کره خر سوگلی قبله ی عالم سقط شده بود ، نوشته اش را می داد دست میرزاعبدالزکی که ببرد و به قلم دودانگی رقاع روی یک طومار بلند بنویسد و دورش را با آب زعفران و لاجورد گل و بته بیندازد و بیاورد . و این قدر هم لوطی گری داشت ، گاه و بی گاه پیش خواجه نورالدین صدراعظم یا پیش مستوفی الممالک ، اسمی از میرزا ببرد و یا هروقت پا داد ، سفارشش را به داروغه و کلانتر بکند ، البته میرزا هم را ه کارش را بلد بود . هیچ وقت برای این جور خدمت های ناقابل توقع مزد و انعامی از ملک الشعرای حتمی آینده نداشت . همین قدر که به خانه اش راه داشت ، کافی بود . آخر خانلرخان جمعه های اول هر ماه بار عام مانندی می داد به تقلید دربار ، که همه ی قوم و خویش ها می رفتند . با سر هم می رفتند . میرزا هم صبح جمعه اول هر ماه با زنش راه می افتاد و می رفت دیدن خانلرخان . زن ها توی اندرونی و مردها توی بیرونی . و در همین یک مجلس هم هر کسی هزار کار انجام می داد .
جان دلم که شما باشید ، درست است که به حساب همین خویشاوندی ، میزان الشریعه هم گاهی به میرزای ما کاری رجوع می کرد و هر وقت عروسی و عقدی تو بزرگان بود او را به عنوان محرر با خودش می برد که به هر صورت هیکلی داشت و شال سبز پت و پهنی می بست و بلد بود جبه ی ترمه بپوشد و درست و حسابی با هرکدام از اعیان سلام و احوال پرسی کند . و این را هم بلد بود که تا آقا خطبه را تمام کند و بله را به هزار زحمت از عروس عزیزدردانه در بیاورد ، قباله را حاضر کرده باشد و دیباچه اش را نوشته باشد و برای امضای آقا و شهود عقد حاضر کرده باشد . چراکه سید بود و از قدیم و ندیم گفته اند که این جور کارها برازنده ی اولاد پیغمبر است . به همین علت هم بود که میرزا هیچ وقت شال سبزش را فراموش نمی کرد و به مردم حالی کرده بود که دستش خوب است و دعاش بخت گشاست و کم کم هم داشت مردم را عادت می داد که بهش بگویند :«آقا». نه برای این که «میرزا» عنوان کوچکی برایش باشد ، نه . به این علت که دعانویس اصلا باید «آقا» باشد .
باری ، میرزا عبدالزکی دعا می نوشت . حرزجواد می داد برای فرار از سربازی ، برای دفع مضرت و چشم زخم ، برای بستن دهن مار و عقرب ، برای بخت گشایی ، برای پاگیر شدن بچه های مردنی وبرای هزار درد بی درمان دیگر که علاجش از حکیم باشی ها برنمی آمد . و برای هرکدام از این جور دعاها ، یک دوقرانی نقره می گرفت . او هم نرخ داشت . البته اگر مشتریش از اعیان و اشراف نبود و خودش دست نمی کرد و یک سکه ی طلا روی میز تحریر میرزا نمی گذاشت .و خوبی کار میرزا عبدالزکی همین بود که بیش تر مشتری هایش از زن های اعیان و اشراف بودند و از بزرگان شهر . که اغلب طلسم و چشم بندی می خواستند یا پسه ی کفتار یا مهره ی مار . گاهی گداری هم جادو و جنبل . وبرای خاطر همین جور مشتری ها بود که میرزا عبدالزکی توی مجری اش مهرگیاه و مغز خر و سبیل پلنگ هم داشت و توی گنجه ی عقب حجره اش موش و میمون و مار و عقرب خشکیده ، نگه می داشت . و از شما چه پنهان تازگی ها یک تابوت لکنته هم تهیه کرده بود که دمرو می گذاشت کنار حجره و رویش یک قالیچه ی ترکمنی انداخته بود تا هرکسی نفهمد و هول نکند . هرکه چله بری داشت تو تابوت می خوابید ؛ هر که دوای محبت می خواست مهرگیاه و مغز خر می برد ؛ هرکه دشمن داشت موش مرده و عقرب خشکیده می برد و همین جور... البته میرزااسدالله ، به هم بخورد خیلی رعایت حکیم باشی محل را می کرد و تا می توانست دوای خوردنی تو قوطی ها و بسته های جادو و جنبل نمی گذاشت . و اگر هم می گذاشت ، یواشکی بود و از طرف با هزار التماس و قسم و آیه می خواست که رنگ و دوا را حتی آسمان هم نباید ببیند . و این خوردنی ها عبارت بود از خاکستر قلم مرده ، آب چله زائو ، ریشه ی اسفندقه ، خاک گورستان و از این جور چیزها که با تباشیر هندی و جوز کوهی و آب زعفران معجون می کرد و حب می ساخت و می داد دست مشتری و نرخ این کار دیگر دوقران نبود . بلکه پنج قران بود .
یک راه دیگر درآمد میرزاعبدالزکی تهیه ی جنگ بود برای مداح ها . برای این جوانک های خوش آب و رنگ که دور فینه ی سرخ شان شالمه ی سبز می بستند و گیوه ی ملکی به پا و عبای خاچیه به دوش ، از این منبر به آن منبر و ازاین مجلس به آن مجلس ، با دو بیت شعر همه ی امام ها را می کشتند یا مدح می کردند . و همه جا هم جاشان بود . چه در عروسی چه در عزا . در عید مولود ، در ختنه سوران ، در ولیمه ی برگشت حاجی ها از مکه . یا به عنوان چاووش جلوی دسته ی زوار که خیال سفر مشهد یا کربلا داشتند . و چون برای این جور سفارش ها طومار و دفتر لازم بود ، میرزا با یکی از صحاف های زیر بازار بزرگ گاوبندی کرده بود و دفترهای جلد ترمه و طومارهای حاشیه دار جلد گلابتون را ارازن تر می خرید و با اشعار محتشم یا حدیث های مجالس البکا و بحارالانوار یا با شعرهای کلیم کاشانی و شیخ بهایی پر می کرد و می فروخت . گاهی هم اتفاق می افتاد که به جوانک های آشنا قسطی می داد . چون اول محرم هر کس یکی از آن طومارها یا دفترها را داشت با یک نیم دانگ صدا ، همان دهه ی اول محرم خرج چهارماهه ی زندگی اش را درآورده بود .
به این مناسبت روی میز کنده کاری شده ی آمیرزاعبدالزکی دوات های مختلف با رنگ های مختلف چیده بود با یک شیشه آب زعفران و طومارهای قد و نیم قد و یک قلم دان کار تبریز و دو سه جور مسطر . چون کاغذهای قدیم خط نداشت و میرزا بنویس ها مجبور بودند خودشان خط کشی کنند و برای این کار یک انگ فولادی یا برنجی داشتند و اول انگ را می کوبیدند روی صفحه که جای خط ها فرو می نشست و بعد شروع می کردند به نوشتن . و همین را بهش می گفتند مسطر .
باری ، این هم خلاصه ای از کار و بار زندگی میرزا بنویس دوم . حالا برویم ببینیم چه طور شد که این قصه نوشته شد و چه اتفاقی در زندگی این دو تا آمیرزا بنویس افتاده که ناقلان اخبار مجبور شدند قصه ی نان و آب دارشاهان و امرا و بزرگان را رها کنند و بروند توی کوک این دوتا آمیرزا بنویس که نه اجر دنیایی دارد و نه ثواب عقبایی .
3
مجلس دوم
جانم برای شما بگوید ، روزی از روزهای اواخر تابستان و اوایل پاییز ، میرزااسدالله پشت بساطش نشسته بود و داشت روی لوح بچه مکتبی ها سرمشق می نوشت که «راستی کن که راستان رستند » و «جور استاد به زمهر پدر» و از این جور پند و اندرزها که هیچ شاگردی از معلمش و هیچ پسری از پدرش گوش نکرده و نه یک بار و دوبار ، بلکه سی و پنج بار . به قلم نستعلیق خوانا و کشیده ی سین ها هفت نقطه و بلندی دسته ی الف ها سه نقطه و قلمش جرق و جوروق صدا می کرد . آفتاب داشت می پرید و از دهنه ی در مسجد سوزی می آمد که نگو . و میرزا خیال داشت تا بروبیای نماز مغرب راه نیفتاده ، کارش را سرانجام بدهد و بساطش را جمع کند و برود خانه . پسرش هم دم دستش نشسته بود و لوح های نوشته را یکی یکی از زیر دست باباش که درمی آمد ، می گرفت روی شعله ی ته شمعی که وسط پاهایش روشن کرده بود تا زودتر خشک بشوند . و گاه گداری که یکی دو نفر می آمدند بروند مسجد ، چون خیلی عجله داشتند ، باد می افتاد توی دامن قباشان و نور شمع را بیش تر کج و کوله می کرد و یک گوشه ی لوح دوده می بست و غرغر حمید درمی آمد . دوسه بار که این اتفاق افتاد ، میرزا صداش درآمد که :
- پسر جان ! چرا آن قدر غرغر می کنی ؟
پسرش گفت :
- آخر بابا ! تو تا کی می خواهی این لوح ها را بنویسی ؟
میرزا اسدالله کمرش را راست کرد و نگاهش را از روی لوح برداشت و به آفتاب لب بام مسجد دوخت و روی پوست تخت جابه جا شد و گفت :
- پسر جان ! من که آزار ندارم این همه قلم به تخم چشمم بزنم . تو حالا دیگر بزرگ شده ای و باید سر از کار دنیا دربیاوری . می دانی که این سرمشق های هم مکتبی های خود تو است . این ها را من عوض ماهانه ی مکتب برای ملاباجی تو می نویسم . بگو ببینم می دانی آن های دیگر چه قدر ماهانه می دهند ؟
حمید من منی کرد و گفت :
- نمی دانم بابا . اما گاهی جوجه می آورند . گاهی هم دستمال بسته .
میرزا گفت :
لابد . تو هم خجالت می کشی که چرا هیچ وقت دستمال بسته نمی بری . هان ؟ نه بابا جان . هیچ لازم نیست خجالت بکشی . آن های دیگر اعیان هاشان ماهی ده دوازده قران بیش تر نمی دهند . و تو بیش تر از آن ها هم می دهی . می دانی چرا ؟ برای این که مزد هرکدام این مشق ها با مرکب و قلمی که می برد و وقتی که می گیرد دست کم می شود یک شاهی . سی و پنج تا لوح است و هفته ای دو بار . چند تا؟
حمید گفت :
- هفتاد تا .
میرزا گفت :
- بارک الله . پس سی روزه ی ماه می کند یک خرده مانده به سی صد تا . و این خود ملاباجی است . منتها چون خط و ربطش خیلی خوب نیست ، با من این طور قرار بسته . هریک قرانی هم بیست شاهی است ، پس جمعا می کند پانزده قران برای هر ماه . یعنی تو یک نصفه بیش تر از بچه اعیان ها ماهانه می دهی . این ها را برایت می گویم که مبادا خودت را کم تر از آن های دیگر حساب کنی . عیب کار ما این است که بابای تو فقیر است و نمی تواند ماهانه ی مکتب تو را از جای دیگری فراهم کند . آره باباجان ، عیب کار در این است که پول و پله تو دستگاه ما نیست .
و باز شروع کرد به نوشتن . اما حمید هنوز راضی نشده بود . مثل این که چیزی روی زبانش سنگینی می کرد . آخر پرسید :
- چرا بابا؟
میرزا اسدالله هم چنان که می نوشت ، گفت :
- چه چیز را چرا ؟
حمید دوباره گفت :
- چرا ما پول و پله نداریم ؟
میرزا گفت :
- چه می دانم باباجان . هرکس تو پیشانیش نوشته . قدیمی ها می گفتند روزی رااز روز ازل قسمت کرده اند . می دانی روز ازل یعنی چه ؟
حمید گفت :
-آره بابا همین دیروز تو مشق مان داشتم که «از دم صبح تا آخر شام ابد ...» اما آخر چرا ما نباید دارا باشیم ؟
میرزا گفت :
- برای این که بابای من هم دارا نبود ، بابای بابای من هم دارا نبود . خود من هم مثل تو می رفتم مکتب . بابامم مثل من . منتها کار بابام خیلی سخت تر بود . یادم است هفته ای صد و پنجاه تا سرمشق می نوشت تا ملاباجی مرا از مکتب بیرون نکند . عجب زمانه ی سختی بود . می دانی حمید ؟ اول جنگ باسنی ها بود . جوان های مردم را بدجوری بیگاری می گرفتند و می بردند سربازی . و این بود که مردم جوان هاشان را قایم می کردند . هر چه هم مرد بود ، رفته بود جنگ و کار ملا باشی ها را ملاباجی ها می کردند . اصلا از همان سربند مکتب داری شد یک کار زنانه . ملاباجی ما صد و پنجاه شاگرد داشت . همه شان هم جغله ، قد و نیم قد . خلیفه مان که گنده تر از همه بود ، چهارده سالش بود . خود ملاباجی هم اصلا سواد نداشت . کار شوهرش را می کرد که رفته بود جنگ و خبری ازش نبود . بازخدا پدر آن یکی را بیامرزد که کارآمد بود و توانسته بود دکان شوهرش را بازنگه دارد . آن های دیگر که اصلا دکان شان تخته شد . ملاباشی های دیگر را می گویم . این بود که مکتب ما شلوغ بود...چه می گفتم حمید ؟
حمید گفت :
- هیچ چی ، صحبت از نداری ما بود و تو هی قصه می گویی . من می خواهم بدانم ما چرا نداریم ؟ مگر خودت نگفتی که حالا دیگر من باید سر از کار دنیا در بیاورم؟
میرزا گفت :
- پسرجان همین قدر بدان که پول و پله اگر از راه حلال به دست بیاید ، بیش تر از این ها نمی شود . همین قدر هست که آدم بخور و نمیر برو بچه هاش را برساند .
حمید گفت :
- پس آن های دیگر از کجا می آورند که بچه هاشان با الاغ بندری می آیند مکتب ؟ و بیش ترشان لله دنبال شان است ؟
میرزا گفت :
- چه می دانم . باباجان . من و تو چه کار به کار مردم داریم ؟ لابد ارث بهشان رسیده .
حمید پرسید :
- ارث؟ ارث چیه بابا!
میرزا جواب داد :
-ارث چیزهایی است که از ننه بابای آدم براش می ماند .
حمید دوباره پرسید :
- بابای تو برات چه ارثی گذاشته ؟
میرزا که دیگر حوصله اش سررفته بود ، غری زد و روی پوست تخت جابه جا شد و چند تا لوحی را که زیر دست داشت ، گذاشت کنار و خواست اوقات تلخی کند ، اما دلش نیامد . هرچه بود پسرش بود و می خواست چیز بداند . این بود که آهی کشید و گفت :
- حالا که می خواهی بدانی ، پس گوش هایت را باز کن . بابای من هم این چیزها را فقط یک دفعه برام گفت . آره جانم . بابای من همان چیزی را برای من ارث گذاشته که من برای تو می گذارم ، نه کم تر ، نه بیش تر . این وقت روز خدا بیامرزدش . روزی که می خواست بمیرد ، صدا کرد و ازم پرسید : «پسرجان با این همه مکتبی که رفته ای می دانی همه ی حرف های عالم چند تا است ؟» البته من نمی دانستم . معلوم است دیگر ، خجالت کشیدم و سرم را انداختم پایین . آن وقت بابام درآمد گفت :«نه جانم ! می دانی . منتها نفهمیدی غرض من چه بود . غرضم این بود که تمام حرف های دنیا سی و دوتا است . از الف تا ی . از اول بسم الله تا تای تمت . حالا فهمیدی ؟ می خواهم بگویم از آن چه خدا گفته و توی کتاب های آسمانی ، پیغمبرها نوشته تا حرف هایی که فیلسوفان گفته اند و شعرا توی دیوان هاشان ردیف کرده اند تا آن چه شما بچه مکتبی می خوانید و من در تمام عمرم برای مشتری هایم نوشته ام ، همه ی حرف و سخن های عالم از همین سی و دوتا حرف درست شده . به هر زبانی که بنویسی :ترکی یا فارسی یا عربی یا فرنگی . گیرم یکی دو تا بالا و پایین برود . اما اصل قضیه فرقی نمی کند . هرچه فحش و بد و بی راه هست ؛ هرچه کلام مقدس داریم ، حتی اسم اعظم خدا که این قلندرها خیال می کنند گیرش آورده اند ؛ همه شان را با همین سی و دو تا حرف می نویسند . می خواهم بگویم مبادا یک وقت این کوره سوادی که داری جلوی چشمت را بگیرد مبادا یک وقت این کوره سوادی که داری جلوی چشمت را بگیرد و حق را زیر پا بگذاری . یآدت هم باشد که ابزار کار شیطان هم همین دوتا حرف است . حکم قتل همه بی گناه ها و گناه کارها را هم با همین حروف می نویسند . حالا که این طور است مبادا قلمت به ناحق بگردد و این حروف در دست تو یآ روی کاغذت بشود ابزار کار شیطان . »
میرزا بعد از گفتن این ها نفسی تازه کرد ؛ بعد گفت :
-آره پسر جان . وصیت بابام این بود . ارثش هم همین بود برای من که تنها پسرش بودم .ا ما من وقتی این وصیت را شنیدم که بیست و سه چهار سالم بود . و تو حالا دوزاده سال بیش تر نداری . اما خودت خواستی که حالا برات بگویم . ممکن است حالا درست سردرنیاوری بابای من چه ها گفت.اما وقتی به سن من رسیدی و پشت این دستگاه نشستی ، می فهمی بابام چه ارثی برای من گذاشته که من هم برای تو می گذارم . حالا بجنب تا این کار را زودتر تمام کنیم و برویم .
حرف میرزا که تمام شد ، حمید رفت توی فکر و میرزا دوباره پرداخت به سرمشق ها و آن چه که باقی مانده بود و به عجله تمام کرد و همه شان را پیچید توی یک دستمال پیچازی یزدی که از جیبش درآورد ؛ و داشت راه می افتاد که پادوی میرزاعبدالزکی سررسید . سلام و علیکی کرد و گفت :«آقا فرمودند موقع رفتن یک توک پا تشریف بیاورید این جا .» میرزا اسدالله جواب داد :«سلام مرا به آقا برسان و بگو چشم . نان و گوشت بچه ها را بگیرم ؛ الان می آیم. » و همین کار را هم کرد . بساطش را که توی کفش دانی مسجد جا داد ، آمد بازار از نانوا و قصاب همسایه نان و گوشت هر روزه را گرفت و پیچید توی همان دستمال چهارخانه ی یزدی و داد دست حمید که یک راست برود خانه و خودش رفت سراغ همکارش .
جان دلم که شما باشید ، همان طور که دانستید گاهی از این اتفاق ها می افتاد . متنها چون میرزا اسدالله جا و مکان حسابی نداشت ، هر وقت دو تا میرزای ما با هم کاری داشتند توی حجره ی میرزا عبدالزکی جمع می شدند . به خصوص اگر زمستان بود و همه ی سوز عالم می پیچید تو حیاط مسجد جامع و از دالان می گذشت و می رفت تو بازار . این هم بود که بعد از کار روزانه ، می شد درد دلی کرد . به خصوص بعد از این همه سوال و جواب با حمید که میرزااسدالله را حسابی پکر کرده بود .
میرزا تنها لاله ی حجره را روشن کرده بود و گفته بود آب و شربت حاضر کرده بودند و مخده ای بغل دست خودش برای میرزا اسدالله گذاشته بود . سلام وعلیک کردند و میرزا نشست و بعد از تعارف های عادی ، میرزا عبدالزکی به حرف آمد که :
- خوب جانم ، چه خبر از اوضاع ؟ فکر می کنی عاقبت کار این قلندرها به کجا بکشد ؟
میرزا اسدالله گفت :
- می خواهی به کجا بکشد ؟ فعلا آن قدر هست که مردم یک امام زاده تازه پیدا کرده اند و دنبال معجز می گردند .
میرزا عبدالزکی گفت :
- من که چشمم آب نمی خورد ؛ جانم ! اما این را می دانم که این روزها دکان ما حسابی کساد شده ، جانم . حالا دیگر حرز جواد مردم شده تکیه ی این قلندرها .
میرزا اسدالله گفت :
- تو هم که همه اش سنگ خودت را به شکم می زنی . حیف نیست ؟ تا کی می خواهی رونق کسب خودت را در بیچارگی مردم بدانی و در درماندگی شان ؟ البته مردم وقتی پیش تو می آیند که دست شان از همه جا کوتاه شده باشد .
همکارش گفت :
- جانم ! پیش تو کی می آیند ؟
میرزا اسدالله جواب داد :
-پیش من ؟ وقتی که بدبختی شان تازه شروع شده . حتی آن کسی که کاغذ برای ده می فرستد ، می خواهد درد دلش را بگوید . چه برسد به آن کسی که عریضه ی شکایت دارد . اما اگر من اول بسم الله بدبختی مردمم ، تو آقا سید ، تای تمتش هستی .
همکارش گفت :
- تو هم که باز رفتی سر حرف های همیشگیت جانم . گور پدر مردم هم کرده ، امروز را عشق است که یک مشتری حسابی به تورمان خورده . می دانی جانم ؟ عصری زن میزان الشریعه آمده بود این جا . زن اولش را می گویم . نمی دانم چه دل خونی از دست شوهره داشت . یک چشم اشک ، یک چشم خون . دعای محبت می خواست جانم ؛ تا هووی تازه را از چشم شوهرش بیندازد . می دانم حالا باز می روی سر منبر . اما وقتی مردم توی این جور بدبختی ها خیال می کنند از دست دعای تو کاری ساخته است تو چه تقصیری داری ، جانم ؟ غرض . تو که از کاسبی ما خبر داری . آمده بود و خبر خوشی برای ما داشت .
میرزا اسدالله با تعجب پرسید :
- برای ما ؟ یعنی چه ؟
میرزا عبدالزکی گفت :
- یک دقیقه صبر کن ، جانم . یادت هست که همین هفته ی پیش سرتقسیم کردن ماترک حاج ممرضا چه قشقرقی میان بچه هاش افتاد؟ یادت هست که جانم . خوب ، می دانی که عاقبت صلح کردند . اما گمان نمی کنم بدانی چه کسی صلح شان داد . از بس به این میزان الشریعه ارادت داری . بله .خود آقا دخالت کرد و صلح شان داد . اما به یک شرط . و مساله ی اصل کاری همین جاست . به این شرط که ثلث اموال حاجی را وقف کنند .
حالا فهمیدی جانم ؟ آن ها هم رضایت دادند . این ها را زن میزان الشریعه می گفت . بعد هم همین پیش پای تو پیش کار آقا آمد که امشب بعد از نماز مغرب ، بروم منزل خدمت شان . به گمان می خواهد من بلند شوم بروم سراملاک حاجی برای حد و حصر اموال و نوشتن صلح نامه و از این حرف ها . خوب جانم تو خودت شاهدی که من هروقت دستم رسیده ، درباره ی تو کوتاهی نکرده ام . منتی هم سرت ندارم . به گمانم معامله ی نان و آب داری است . گفتم خدا را خوش نمی آید از این نمد کلاهی به برو بچه های تو نرسد . جانم . حالا هم زودتر خبرت کردم که دست و پات را جمع کنی و وقتی قرار سفر شد با هم پاشیم و برویم و کار را تمام کنیم . خوب . جانم ، به نظرم تا املاک حاجی یکی دو منزل راه است . خوبیش هم این است که کلانتر محل ، همراه مان می آید و فرصتی است برای این که شما دو تا گله های قدیمی تان را رفع و رجوع کنید . فتح بابی هم هست جانم ، با خود میزان الشریعه .
این ها را که گفت ، ساکت شد . میرزا اسدالله که حسابی رفته بود تو فکر ، سربرداشت و زل زل به همکارش نگاه کرد ، بعد گفت :
- خدا عمرت بدهد آقا سید که همیشه به فکر ما هستی . اما گمان نمی کنم میزان الشریعه به دخالت من در چنین کاری رضایت بدهد . با آن حساب خورده که با هم داریم . لابد قضیه ی وصیت نامه ی حاج عبدالغنی یادت نرفته .
همکارش گفت :
- مگر ممکن است یاد آدم برود ، جانم ؟ اما غرض من این است که به همین علت هم شده تو باید وارد این کار باشی . و چه لزومی دارد که کسی خبر دار بشود ؟ تو به من کمک می کنی . میزان الشریعه چه کار ه است ؟ بله جانم ؟ ممکن است بعد که کار به خیر و خوشی تمام شد ، خبرش کنیم . آن وقت ازت متشکر هم می شوم . تازه مگر من یک نفر آدم می توانم به این کار برسم ؟ حاجی مرحوم کرورها ثروت داشته .
میززا اسدالله که هنوز مثل آدم های گیج و مات به یک نقطه زل زده بود ، درآمد که :
- بگو ببینم آقا سید ! متولی وقف کیست ؟
همکارش گفت :
- خوب معلوم است جانم .
و دو تا میرزای ما گرم این جای اختلاط بودند که یک مرتبه در حجره باز شد و یک دهاتی کوتوله ی آشفته آمد تو . به عنوان سلام ، غرشی کرد و کفش هایش را زد زیر بغلش و همان دم درنشست . تا آمیرزا عبدالزکی آمد بپرسد که داد یارو درآمد :
- ای خراب بشود این شهر . قاطر مرا سه روز است بیگاری گرفته اند و تو این شهر هیچ کس نیست به درد من برسد . هرکه هم از کارم خبردار می شود ، می گوید هیس ! آخر چرا ؟ مگر من چه کرده ام ؟
میرزا عبدالزکی که انتظار چنین سرخری را نداشت ، صداش درآمد و گفت :
- یواش جانم ! مگر سر صحرا گیر کرده ای ؟ یا مگر این جا طویله است ؟ عوضی گرفته ای جانم . پاشو به سلامت . خدا به همراهت ، جانم .
مرد دهاتی سرجایش تکانی خورد و فریاد کشید :
- پس آدمی زاد معنا تو این شهر نیست ....؟
میرزا اسدالله که دید یارو خیلی کلافه است ، پادرمیانی کرد و رو یه همکارش گفت :
- آقا بگذار ببینم دردش چیست . به نظرم با من کار دارد . من صبح تا غروب با همین جور آدم ها سر و کار دارم .
بعد رو کرد به مرد دهاتی که آرام تر شده بود و پرسید :
- خوب بابا جان ! بگو ببینم چه طور شد که قاطرت را گرفتند بیگاری ؟ مگر بدهکاری داشتی ؟ شاید عوارض دروازه را نداده ای ؟ آخر چه کار کرده ای ؟
مرد دهاتی کفش هایش را از زیر بغلش درآورد و گذاشت زمین پهلوی دستش و داد کشید :
- چه می دانم . یک بار پنیر آورده بودم شهر ، کرباس و متقال بستانم . تا بروم بازار و برگردم . دیدم قاطر بخت برگشته ام نیست . رفته ام ریش کاروان سرا دار را چسبیده ام که قاطرم کو ؟ می گوید من خبر ندارم . می گویم آخر پدرسگ ، اگر تو خبر نداری پس چرا کاروان سرا داری ؟ آن وقت یک عده ریخته اند سرم ، ده بزن ...
و بعد تعریف کرد که چه طور سه روز است در به در دنبال قاطرش می گردد تا امشب خسته و هلاک آمده مسجد ، دست به دامن خدا و پیغمبر شده و بعد از نماز مغرب پهلو دستی اش گفته که بیاید سراغ میرزا اسدالله . حرف هایش که تمام شد ، میرزا اسدالله پرسید :
- نشانه های قاطرت یادت هست ؟
مرد دهاتی فریاد زد :
- البته که یادم هست . چهارسال است که دارمش .
میرزا گفت :
تا نشانه هاش را بدهی . یادت باشد که این جا شهر است . وقتی داد بزنی فورا می فهمند که دهاتی هستی ، آن وقت سرت کلاه می گذارند . عین خود شهری ها یواش حرف بزن. می دانی با پنبه سربریدن یعنی چه ؟ آها ، حالا نشانی ها را بگو.
مرد دهاتی خنده ای کرد و پابه پا شد و گفت :
- خدا پدرت را بیامرزد . عرض کنم به حضور با سعادت شما قاطر بخت برگشته ی من یک تیغ قرمز بود . دمش هم کل بود . یک خال جوهر میان پیشانیش گذاشته بودم ...دیگر عرض کنم ، یک گوشش هم سوراخ بود . گوش چپش . وقتی کره بود ، خودم سوراخش کرده بودم . سم دست راستش هم شکافته بود ...دیگر عرض کنم ، اهه ، بس است . دیگر بابا ، قاطر شاه هم آن قدر نشانی ندارد .
که هردو زدند زیر خنده و میرزا اسدالله گفت :
- سمش را که لابد تا حالا برایت تراشیده اند . شاید نعلش هم کرده باشند . اما نشانی های دیگر را نمی شود به این زودی عوض کرد. گفتی سه روز پیش گرفته اندش ؟ خوب . حالا بگو ببینم پنیرها را چه کردی؟ فروختی یآ نه ؟
دهاتی گفت :
- ای بابا تو هم که اصول دین می پرسی . من سه روز است از قوت و غذا افتاده ام . بلا نیست کدام خری ، قاطر را ول می کند برود دنبال فروش پنیر ؟
میرزا اسدالله گفت :
- خوب . حالا تا من عریضه ات را بنویسم با این آقا حسابی خوش و بش کن که صاحب دکان است و ما هر دو مهمانش هستیم .
و آن دو را به حال خودشان گذاشت و پرداخت به نوشتن عریضه ی شکایت مرد دهاتی . عریضه که تمام شد ، به رسم همیشگی خودش ، آن را یک بار بلند خواند و بعد تا کرد داد دست مرد دهاتی و گفت :
- درست گوش هایت را باز کن . از یک بار پنیرت یک لنگه اش را می فروشی تا پول تو دستت باشد . همه ی پول ها را هم خرد می کنی و از قراول دم در گرفته تا دربان اتاق کلانتر ، اول یکی یک عباسی می گذاری کف دست شان ، بعد می گویی چه کار داری تا راهت بدهند . یک لنگه دیگر پنیر را هم می گذاری کولت ، یک راست می بری برای حضرت کلانتر ، با این کاغذ می دهی بهش تا قاطرت را پس بدهند . همین جور هم که توی کاغذ برایت نوشته ام ، می گویی که زنت مریض بوده ، آورده بودیش شهر پیش حکیم و حالا برای برگرداندنش وسیله نداری . و ان شاء الله دفعه ی دیگر یک بار کشمش و ... از این حرف ها که شنیدی . البته این ها را من فقط نوشته ام و تو هم فقط به زبان بگو . دفعه ی دیگر ان شاء الله کارت اصلا به شهر نمی افتد .
مرد دهاتی که هاج و واج مانده بود ، دادش درآمد که :
- آخر چرا ؟ مگر من مال کسی را دزدیده ام ؟
اما عاقبت دو تا میرزای ما حالی اش کردند که این ها همه رسم شهر است و از بخت بد اوست که حکومت این روزها هرچهارپایی را به بیگاری می گیرد و او اگر می خواهد به وصال قاطرش برسد ، باید از یک لنگه ی پنیر چشم بپوشد و از این حرف ها ... و دست آخر وقتی مرد دهاتی قانع شد ، غرغرکنان برخاست و کاغذ به دست خواست برود که میرزاعبدالزکی نگاهی به همکارش کرد که ساکت به گل قالیچه چشم دوخته بود و نیم خیزی کرد و صدا زد :
- آهای مشدی ! کو حق التحریرت ، جانم ؟
که میرزا اسدالله دست همکارش را گرفت و گفت :
- ولش کن بیچاره را . حوصله داری .
میرزا عبدالزکی نشست و مرد دهاتی وسط تاریکی توی دالان مسجد گم شد و میرزا اسدالله آهی کشید و گفت :
- می بینید آقا ؟ اوضاع بدجوری است . در چنین روزگاری وقتی پای کلانتر محل ، توی معامله ای باشد آدم حق دارد شکایت کند و از خودش بپرسد چه کاسه ای زیر این نیم کاسه است . به گمان من حتما کلانتر در آن معامله ی سرکار سهمی دارد .
همکارش جواب داد :
- تو چقدر بدبینی جانم . متولی وقف ، گفتم که خود میزان الشریعه است . اگر هم کلانتر همراه مان می آید برای این است که مبادا احتیاج به کمکش باشد . آخر این جور معامله ها در این دور و زمانه می توانند دم به ساعت بزنند زیرش . اما جانم ، وقتی نماینده ی حکومت همراه آدم باشد دیگر جرات این بی مزه گی ها نیست .
باز میرزا اسدالله رفت توی فکر و پس از لحظه ای پرسید :
- حتم داری آقا که قضیه همین جورهاست ؟ آخر سهم حکومتی ها چیست ؟
همکارش جواب داد :
- جانم موی ما تو این کار سفید شده . آخر اگر من حتم نداشته باشم ، پس که داشته باشد ؟ اصلا این کار به حکومتی ها چه ، جانم ؟
میرزا اسدالله گفت :
- به هر جهت نقدا که خرس شکار نشده است . البته اگر قضیه همین جورها باشد که تو می گویی ، چه اشکالی دارد ؟ یزید بن معاویه هم اگر یک وقت به کله اش بزند که قدمی در راه خدا بردارد ، می شود کمکش کرد .بله ؟
همکارش گفت :
- می دانی جانم ، این میزان الشریعه آن قدرها هم بدنیست که تو خیال می کنی . بعد هم به ما چه مربوط است که چه کاسه ای زیر نیم کاسه ی مردم هست . مگر مردم یک صدم چیزی را که به دل دارند به زبان می گویند ؟ چرا جانم راه دور برویم . همین عیال من . خدا می داند جانم ، دیگر دارم از دستش دق می کنم . نمی دانم چه ها به سر دارد . دیگر حالا صحبت از طلاق به میان کشیده و مهلت یک هفته . من ازتو که چیزی پنهان ندارم جانم . شیطان می گوید بیا و برو پیش همین میزان الشریعه خودت را از شرش خلاص کن .
میرزا اسدالله گفت :
- ای آقا ! این حرف ها کدام است ؟ بعد از هشت ده سال زن و شوهری ، دیگر این حرف ها قبیح است .
همکارش گفت :
- مگر این زن قباحت سرش می شود ، جانم ؟ هرچه می گویم زن ! شاید خدا نخواسته ، شاید مصلحت ما در این بوده که بی تخم و ترکه بمانیم ، مگر به خرجش می رود ؟ هرچه می گویم جانم نگاه کن به زندگی میرزا اسدالله .انگار کن بچه های او مال خودتند . ببین بعد از از این همه قلم به تخم چشم زدن ، هنوز نتوانسته یک حجره برای خودش دست و پا کند . چرا ؟ برای این که ، جانم ، هرچه درآورده خرج بچه هاش کرده اما جانم ، مگر به کله اش فرو می رود ؟ هفته ای هفت روز به خاطر این اجاق کور حرف و سخن داریم . باور می کنی . جانم . الان دو هفته است که جرات نمی کنم سر سفره ی خانه ام چیز بخورم . از بس جادو جنبل توی خوراکم کرده . به جان تو نباشد به ارواح پدرم ، هر روز غذایش یک طعمی می دهد . زنکه خیال کرده جلوی لوی می شود معلق زد . از مزه ی هر غذاش می فهمم چه کوفتی و زهرماری توش ریخته. الان دو هفته ای است که خوراکم فقط کباب بازار است ، جانم . روز کباب ، شب کباب . و توی خانه دریغ از یک پیاله آب . آخر اطمینان ندارم . جانم . آن وقت این شد زندگی ؟ که جرات نکنی تو خانه ی خودت یک لقمه نان زهر مار کنی؟ و تازه پایش را توی یک کفش کرده که الا و للا باید پاشی برویم پیش حکیم باشی دربار . حالا که می بینید خام نمی شوم ، جانم ، این مقام را کوک کرده . درست است که حکیم ، حکیم است . اما این حکیم باشی درباز از نم کرده های خانلرخان مقرب دیوان است . می خواهد مرا ببرد پهلوی او که شاهد برای طلاقش درست کند . می گوید جانم حالا که به دوا و درمان های من اعتقاد نداری ، خودت پاشو برو درمان کن . راست هم می گوید ، جانم . از اول این هفته هم قهر و دعوا ، و ایمانم راعرصه کرده که یک هفته مهلت وگرنه پا می شوم می روم خانه ی بابام . حالا می گویی ، جانم ، من چه کار کنم ؟
میرزا اسدالله سری تکان داد و گفت :
- خیلی ساده است . پاشو می رویم پیش حکیم باشی خودمان . ضرر که ندارد . حکیم هم حکیم است . دل زنت هم خوش می شود .
همکارش گفت :
- ده ، جانم ، درد بی درمان من همین است که نمی توانم بروم پیش خان دایی تو . مگر نمی شناسیش که چه آدم بد پیله ای است ؟ مگر نمی دانی که چه دل خونی از من دارد ، جانم ؟ تازه آمدیم و رفتیم پیشش و معلوم شد که...چه می دانم جانم. یادت هست سال های آخر مکتب آن دختره ی کلفت خانه مان را برایم صیغه کردند ؟ خدا ذلیلش کند . می ترسم همو کاری دستم داده باشد .ذلیل مرده آن قدر خودش را به چشمم کشید ، جانم ، و آن قدر بعداز ظهرهای تابستان لخت جلوی رویم تو حوض رفت تا اختیارم از دست رفت و آن افتضاح بار آمد که می دانی . تازه کاش یک جوری سر به نیست شده بود و مجبور نمی شدم صیغه ی چهارماهه اش را تحمل کنم . راستش در همان چهار ماه بود که فهمیدم چه بلایی سرم آمده ، جانم . وقتی هم که فرستادیمش ده ، لای دست پدرش ، مادرم مثل این که بو برده باشد ، مرا برداشت برد پیش همین خان دایی تو که خدا عمرش بدهد ، حسابی به دادم رسید . اما از تو چه پنهان جانم ، می ترسیدم این اجاق کور نتیجه ی همان چهار ماه باشد . حالا آمدیم جانم ، و رفتیم پیش حکیم باشی و معلوم شد همین طور هاست . آن وقت من چه خاکی به سرم کنم ؟ اگر تو بودی رویت می شد این حرف ها را به زنت بگویی ، جانم؟ آن هم زنی که از اقوام خانلرخان آدمی است و هزارتا خواستگار دارد . و آن وقت اگر زنت از دستت رفت چه خاکی به سر می کنی ، جانم ؟
میرزا اسدالله پابه پا شد و پای راستش را کمی مالش داد ، بعد گفت :
-اولا از کجا معلوم که این طورها باشد که تو می گویی؟ ثانیا از قدیم گفته اند که حکیم محرم اسرار آدم است . کاری است که شده و خان دایی من هم حتما می داند که خدا را خوش نمی آید میآن زن و شوهر با این حرف ها به هم بخورد . می خواهی با هم برویم پهلوش . تو سیر تا پیاز قضیه را برایش بگو و من هم ازش قول می گیرم که گذشته ها را ندیده بگیرد و معالجه ات کند .
میرزا عبدالزکی گفت :
- تو همین یک زحمت را برای همکارت بکش ، یک عمر دعاگوت می شوم ، جانم . باور کن مرا از بدبختی نجات می دهی . خدا عالم است که کار از کجا خراب است . شاید هم تقصیر از خود زنک باشد ، جانم ، بله ؟ این را باز حکیم باشی بهتر از هرکسی می تواند حکم کند . آن وقت می توانیم ازش بخواهیم بفرستدش پیش یک قابله ، بله ؟ مگر فقط مردها باید مقصر باشند ، جانم ؟ حالا بگو ببینم نمی توانی دعوتش کنی خانه ی خودت ؟
میرزا اسدالله گفت :
- تو که می دانی من تو تا اتاق بیش تر ندارم . البته صحبت از رودرواسی نیست . تو از دنیا و آخرت من خبر داری وا و هم که دایی من است . اما شاید خواست در خلوت معاینه ات کند . بهتر هم این است که آدم وقتی با حکیم کار دارد برود محکمه اش ...
و بعد ساکت شد و چند دفعه سرتکان داد و دوباره گفت :
- باشد این هم محض خاطر تو . فردا صبح خانه را خلوت می کنم . بچه ها را می فرستم بیرون و می گویم خان دایی اول وقت بیاید ، اما معطلش نکنی ها !
و به این جا ، مذاکره شان تمام شد . و دو تا میرزا بنویس ما خداحافظی کردند . میرزااسدالله که از حجره بیرون آمد ، سری به خانه ی حکیم باشی زد وسلام و علیکی با زن دایی کرد و چند کلمه ای برای دایی نوشت که رفته بود سر مریض و به این زودی ها نمی آمد ، و بعد رفت به طرف خانه ی خودش . شام که خوردند و بچه ها رفتند توی رخت خواب ، میرزااسدالله تمام قضایا را برای زنش تعریف کرد . از کار نان و آب داری که برایش پیش آمده بود تا درددل های میرزاعبدالزکی و قراری که برای فردا صبح با حکیم باشی گذاشته اند و بعد پرس و جو از این که برنج و روغن توی خانه هست یا نه واین که در غیاب میرزا ، زنش چه ها باید بکند و بعد :
- می دانی زن ؟ بی کاری ، عیال همکار مرا آزار می دهد . باید دستش را یک جوری بند کرد . پا می شوی می روی پیشش و وادارش می کنی یک دار قالی تو خانه اش بزند . خودت هم کمکش می کنی . همچه که سررشته پیدا کرد کار تمام است . فهمیدی ؟ و همین فردا صبح . چون خان دایی می آید که میرزا را همین جا معاینه کند .
و بعد زن و شوهر به خوشی و سلامت گرفتند و خوابیدند .
لطفا دنباله این رمان را در قسمت نون والقلم( 2) بخوانید.