سه شنبه, 15ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی درخت غرغرو

داستان ایرانی

درخت غرغرو

برگرفته از روزنامه اطلاعات

محمد رضا شمس

یک درخت پیر بود، تا دلت بخواهد غرغرو. همش غر می‌زد. حوصله هیچ کس را هم نداشت. واسه همین تک و تنها مانده بود.

یک شب باد شدیدی وزید. باران تندی هم بارید. درخت اول کمی غر زد. بعد چشم‌هایش را بست و خوابید. یک دفعه یکی تق‌تق زد به تنه‌اش.درخت غر زد:

- کیه؟

تق‌تق گفــت: منم، منقار شونه به سر. زیر باد و بارون موندم خیس شدم. بذار یه امشبو پیــشت بمونم. صبح که شد میرم.

درخت کمی فکر کرد. کمی هم غر زد. یعنی اول کمی غر زد، بعد کمی فکر کرد و گفت: باشه. بمون.

منقار شانه به سر رفت لا به لای شاخه‌ها نشست. درخــت پیر، چــشم‌هایش را بست. اما تا آمــد بخــوابد، یــــکی تق‌تق زد به تنــــه‌اش. درخــت غر زد: کیه؟

تق‌تق گفت: منم. دم شونه به سر. زیر بارون موندم.

خیس شدم. بذار یه امشبو پیشت بمونم. صبح که شد می‌ذارم میرم.

درخت باز کمی غر زد وبازم کمی فکر کرد و گفت: باشه. تو هم بمون.

دم رفت پیش منقار. بعد نوبت سر و پر و پا بود که بیا ن.

درخت به آن‌ها هم جا داد. سر و پر و پا هم رفتند پیش منقار و دم و همگی با هم شدند یک شانه به سر درسته.

صبح که درخت بیدار شد دید یکــی دارد موهــایش را شانه می‌کند.

خوشش آمد، اما به روی خودش نیاورد و گفت: خب دیگه صبح شده. بارونم بند اومده. بذار برو.

شانه به سر گفت:

من که می‌خوام روشاخه‌هات لونه کنم ، موهای قشنگتو هر روز برات شونه کنم، بذارم برم؟

درخت خنده‌اش گرفت و گفت: نه. نمی‌خواد بری. همین جا بمون. شانه به سر هم از خدا خواسته همان جا ماند.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید