نامآوران ایرانی
بزرگان معاصر به روایت پروفسور رضا - از «غنی» تا «فروزانفر»
- بزرگان
- نمایش از پنج شنبه, 04 خرداد 1391 17:58
- بازدید: 5004
برگرفته از روزنامه اطلاعات
از «غنی» تا «فروزانفر»
دکتر غنی نقل می کند: پیرمرد هفتاد سالهای را از مردم فروند نزدیک سبزوار آوردند که پایش غانغرین شده ...مریض را با کلرفورم مدهوش کرده مشغول عمل شدم ... اره منحصر به فردی داشتم که کوچک و ظریف بود، همان را به کار بردم. در وسط کار،که اندکی از استخوان را اره کردم، اره شکست.
ناگزیر کسی را میفرستند و از نجار محله اره نجاری میخرند. اره را میجوشانند و دکتر غنی استخوان را میبرد و کار جراحی را انجام میدهد و پیرمرد نجات پیدا میکند.
این چنین وضع قرون وسطایی ایران، مربوط به سال 1919 است. امروز هم کسانی که بخواهند به مردم محروم کشورهای بازمانده جهان برسند، باید دلیر و مصمم و فداکار باشند و با مقتضیات ناباب، خدمتی انجام بدهند نه این که سالها منتظر بمانند تا دوایر بینالمللی و گفتوگوهای سیاسی همه چیز را روبهراه کنند که «تا تریاک از عراق آرند مارگزیده مرده باشد».
دریغ است که در این نوشتهها از سپاسگزاری مردم محروم جهان، در برابر انتظارات و دعاوی حقوقی مردم کشورهای پیشرفته، در برخورد با امور پزشکی، یاد نشود. دکتر غنی مینویسد:
پیرمرد نجات یافت و سالها بعد در سبزوار بودم هر سال چند سیر زرشک که حاصل بیابانی آن حدود است برایم تعارف میفرستاد. به اصطلاح سپاسگزاری خود را نشان میداد. شاید کمتر هدیه طبی و وصول کمتر نعمتی در دنیا به اندازه همان چند سیر زرشک این پیرمرد خوشقیافه بیابانی که یکپارچه صدق و محبت و سپاسگزاری بود برایم آن جلوه را در تمام دوره عمر داشته است.
هدیه به صورت ناچیز پیرمرد دهقان، و سپاس به معنی گرانسنگ پزشک جوان، نمونهای از زیباییهای فرهنگ کشور کهنسال ایران است که به عبارت در نمیگنجد. میباید با فرهنگ آدمیت آشنایی و الفت یافت و فضلیتهای گمشده را جستوجو کرد. پیشرفتهای صنعتی و پزشکی و مادی ما را از زیباییهای معنوی و روحانی بینیاز نمیکند.
فروزانفر؛استاد بلند پایه دانشگاه تهران
در قریة بشرویة خراسان، به سال 1318 هـ ق/1280 هـ ش/1901م نوزادی به دنیا آمد، نامش را عبدالجلیل گذاشتند.
در آن زمانها، درقریههای کوچک ایران، مانند بشرویه، مدرسه وجود نداشت. بعد از انقلاب اسلامی، از دوست بزرگواری (دکتر مهدی آذر)، که تقریباً همسال با عبدالجلیل یا کمی کوچکتر از وی بود، شنیدم که توانسته بود تا کلاس نهم را در مدرسه در شهر بزرگ مشهد بخواند، که بالاترین کلاس شهر بود.
عبدالجلیل، به برداشت من، طالع بلندتری از همسالان خود داشت، که چند کلاس دبستان را نیز ندیده بود. او در نزد پدر و برادر و خانواده مقدمات زبان فارسی و عربی را فرا گرفت، و در طفولیت بیشتر قرآن را از بر کرد.
عبدالجلیل و مهدی آذر( دکتر) در نوجوانی به محضر درس استاد عالیقدر آن زمان، شیخ عبدالجواد معروف به ادیب نیشابوری، راه پیدا میکنند. این دو نوجوان مستعد مانند گروهی دیگر از دانش آموختگان، در محضر ادیب دانشمند، به مرور ایام به ادبیات فارسی و عربی اشراف مییابند.
عبدالجلیل از یک خانوادة نه چندان مرفه روحانی و فرهنگی بشرویه بود. اقتصاد مردم ایران صد سال پیش، بر پایة کشاورزی قرون وسطی، خوراک خانواده را هم به زحمت تأمین میکرد.
عبدالجلیل بعدها در مقدمة کتابی مینویسد: «عواید طلاب هم غالباً بدان مایه نمیرسید که بتوانند غیر از کتب متداول در دروس عربیت و اصول و فقه و منطق و حکمت کتابی بخرند و اطلاعی زاید بر افادات و تقریرات استادان خود حاصل کنند. حال نگارنده نیز چنین بود تا این که در سال 1339 ق قصیدهای به سبک شعرای سامانی در وصف بــــهار و مدح والی وقت، مرحوم احمد قوام(قوام السلطنه)،که مردی با هنر و هنرپرور بود به رشتة نظم کشید و آن قصیده را وقتی که با پدر به دیدار وی راه یافته بود انشا کرد و آن والی ادب دوست یک طاقه شال کشمیری بر وفق سنت رجال آن عهد به عنوان خلعت به گویندة برنا بخشید و او به جای آن که خلعت والی را سرمایة مباهات کند بفروخت و وجوهی که از این راه به دست آورد یکسره در دامن کتاب فروش ریخت و مقداری کتاب خرید که از آن جمله بود دورة کامل مجمع الفصحا، تألیف مرحوم رضا قلیخان هدایت، که در مجلد اول آن قسمتی از دیوان مولانا به صورت انتخابی و در ذیل شرح حال شمسالدین تبریزی درج شده است و بدینوسیله، توانست عده معتنابهی از غزلیات را بخواند و در آن حد که مقتضای سن و معلومات محدود و ناچیز وی بود به سبک و روش هیجان آور و دلانگیز مولانا آشنا گردد تا چنان افتاد که در رجب آن سال (1339) به شوق دیدار مادر و پدر و به سبب نگرانی از اوضاع خراسان به دیهی که مسکن خاندانش بود باز رفت و به جهت فرصت و فراغی که برای حفظ اشعار میسر شد مجلد اول مجمع الفصحا را در مطالعه گرفت و از گفتة شعرا آنچه میپسندید به خاطر میسپرد و در نتیجه بسیاری از اشعار مولانا را نیز حفظ کرد.»
نوجوان بشرویه همین قدر میدانست که درس دبیرستانی و عنوان«دیپلمه» پاسخگوی تشنگی او نیست و امکانات مشهد هم محدود است. ولی او گهری دارد و صاحب نظری میجوید. ناگزیر خود را از مشهد به تهران میرساند.
سخنی با جوانان هوشمند
فروزانفر در سفر به تهران مختصر لباس وکتابی که به همراهش بود ، به چنگ راهزنان میافتد. در تهران پارچهای را که مادرش بافته و به جای لباس زمستانی برایش فرستاده بود، میفروشد تا از بهای آن به کار واجبتری برسد. یعنی دیوان مولانا جلالالدین را به دست بیاورد که در آن کتاب پژوهش و تتبّع میکرد. می نویسد «رفته رفته در تهران به محافل استادان و صاحب نظران آن زمان راه پیدا کردم».
همچنین سایر استادان آن عصر از قبیل علامة بینظیر استاد سیداحمدادیب پیشاوری (متوفی 1309) و محمدعلی فرو غی و میرزا محمد طاهر تنکابنی که نگارنده غالب اوقات در مصاحبت ایشان میگذرانید از معتقدان سخن و حکمت مولانا بودند، خاصه ادیب پیشاوری که در هیچ خلوت وی را از مطالعه و تکرار ابیات مولانا فارغ نمییافت و برکت صحبت و فیض مجالستش در تطّور وتحول افکار این ضعیف و نظر وی در فهم و تشخیص اشعار و معرفت درجات شعرا تأثیری بسزا داشت.
باری، او به شوق فراوان به تفحص پرداخت تا نسخة کلیات شمس (دیوان کبیر به اصطلاح پیروان مولانا) را نزد کتابفروشی پیدا کرد و با آن که درآن هنگام قیمت آن چندان نمیشد مدتی خریدآن صورت تیسیر نمیپذیرفت تا این که مادرش بَرََکی از پشم گوسفند که آن را «آغاری» مینامند برای وی فرستاد تا کسوت زمستان فراهم کند، زیرا در راه خراسان غارتگران ترکمن، که هنوز به زندگانی و معیشت صواب هدایت نشده بودند، اندک مایة نقد و ملبوس وی را به تاراج برده بودند. به ناچار دست رشت مادر را در معرض فروش گذاشت و به نیمی از ثمن آن نسخة مطلوب را خرید و به نیم دیگر که 25ریال میشد کسوت نازلی آماده کرد و صورت دل را بدان دیبای خسروانی و جامة نگارین و حلة زربفت که ساخته و پرداختة جان سخنآفرین مولاناست مخلع و آراسته کرد و هیکل جسمانی را در لباس پشمین کشید.
استعداد و همت و چندین سال کوشش و پایمردی، عبدالجلیل دبیرستان و دانشگاه ندیده را به ردة ممتازترین استادان ایرانی در سدة چهاردهم هجری شمسی رساند؛ استادی که صدها شاگرد بلندپایه پرورش داد و زبان و ادبیات فارسی معاصر مرهون پژوهش و روشنگریها و نوشتارهای او و چند تن معدود از همگنان اوست. مانند شادروانان جلال همائی، علامه محمد قزوینی و ملک الشعرای بهار.
*
در میان خوانندگان، کسی نیست که استاد بدیعالزمان فروزانفر (بشرویه خراسانی) را نشناسد. بنده در سال تأسیس دانشگاه تهران، 1313، از نخستین دانشآموزان این دانشگاه بودم. بعدها سعادت یافتم که زمانی نوسازی آن را نیز سرپرستی کنم.
اکنون 76 سال است که با دانشگاه مادر آشنایی نزدیک دارم. اگر بخواهم چند تن از استادان بزرگ ایران را نام ببرم، فرزند بشرویه را در ردة پیشین جای میدهم، کسی که به دبیرستان و دانشگاه راه نیافت، عنوان فرنگی هم نداشت ولی در ادب فارسی مسئلهآموز مدرسان شد.
مقتضیات سیاسی و اجتماعی زمان ما موجب شد که بسیاری از تبار فروزانفرها به برون مرز بروند. اکثر این سفرکردهها به رفاه اقتصادی و اجتماعی مناسبتر دست یافتند، زیرا کشورهای غربی در تمدن مادی از ما پیش بودند. اما در گلستان معرفت و در عرصة خدمت به مردم محروم ایران، انبوه مدالها و عنوانهای برونمرز را نمیتوان با خدمت ماندگار بهارها و فروزانفرها برابر نهاد. بزرگانی که با عشق و امید و همت بلند، سدها را شکستند و عمارتهای فرهنگی نو ساختند. بهار دربارة ضیمران که در پای درختی رویید و با برگ و گل خود بید معلق کهنی را آراست، میگوید:
بود در آن ضیمران با آن ضعیفی شش صفت
و آن شش آمد کارگر چون بختش استعلا گرفت
جنبش و صبر و لیاقت، همت و عشق و امید
و اتفاقی خوش که دستش عروة الوثقی گرفت
خدمت مخلوق کن بیمزد و بیمنت بهار
ای خوش آن بینا که روزی دست نابینا گرفت
فرصتی به دست آمد که با جوانان بااستعداد ایران سخنی در میان آید؛ بهویژه با آنها که با کوشش و تلاش، خود را برای کنکور ورود به دانشگاههای صاحبنام، یا برای المپیادهای علمی آماده میکنند.
هرچند انبوه اطلاعات مکتبی را، که برای توفیق در این کنکورها در مغزها میانبازند، نمیتوان یکسر بیحاصل شمرد، ولی نباید سرفرازانه آن را کلید پیروزی و سعادت پنداشت.
اینگونه مسابقهها و تلاشها بیشتر برای ورود به دکانهای صوری معرفتهای سودآور است (مانند شرایط استخدام کارشناسان).
جوانان با استعداد، با گذر از سدهای برنامهریزی شده، زودتر به دانشگاهها و بازار کار دست مییابند. آنگاه در جامعه چرخی را به ایشان میسپارند که مزدی بگیرند و رخ را بچرخانند. اگر آنها اندکی اهل قلم و سخن باشند، مقالاتی در مجلات منتشر میکنند و یادگاری از خود به جای میگذارند که غالباً زود فراموش میشود. سرانجام، این کارشناسان به جامعه چیزهایی را تحویل میدهند که کارفرمایان جهان به ایشان دستور دادهاند، نه الزاماً چیزهایی را که برای سعادت مردم بایستهتر بدانند. کارشناسان کشورهای صنعتی، هرچند از کمینة رفاه اقتصادی برخوردار است، ولی در سالهای پایانی عمرش، احساس غربت و تنهایی دشواریهایی را به وجود میآورد. فرزندان و بستگان کمتر وقت و فرصت برای کمک به او و دیگران دارند.در این بخش، از دو تن جوان ایرانی نام بردیم که در رشته خود در ایران از استادان نامدار دانشگاه تهران شدند، و به مردم ایران خدمتها کردند و از آثار قلم خود یادگارها به جای گذاشتند.
دکتر غنی به روایت پرفسور رضا - پزشکی ادیب از سبزوار
قاسم غنی در سال 1310 هـ .ق/ مارس 1893م در سبزوار به دنیا آمد و در سال 1952 در امریکا وفات یافت.قاسم غنی در خردسالی در مکتبخانههای قدیم شروع به سوادآموزی میکند.
در آن زمان مدرسه با نظام جدید در سبزوار وجود نداشت. او را در 14 سالگی به تهران میبرند که برای نخستین بار به جای مکتبخانه در مدرسهای تحصیل کند.غنی پس از سه سال دانشآموزی در تهران در 1913، از راه سبزوار به بیروت میرود.
در پاییز 1919 پس از گرفتن درجة دکتری پزشکی از کالج امریکایی بیروت به سبزوار بازمیگردد، که به مردم محروم زادگاه خود کمک کند. او در یادداشتهایش مینویسد:
در اوایل ورودم به سبزوار (پاییز 1919) اپیدمی انفلوانزای شدیدی شایع شد. مردم از هر گوشه به سراغ من میآمدند و طوری میشد که روزی شاید 18 ساعت در دوندگی کارهای طبابت بودم ... در این گرفتاری این احساس برایم آمد که بالاخره من سبزواری هستم و یکی از ابنای همین شهر بدبخت قرون وسطایی بدون طبیب و بدون دوا. من نان و آب همین شهر را خورده و بزرگ شده و بعد پول همین شهر را به خارج برده، درسی خواندهام. دین من است که در همین شهر بمانم و حق مردم را به هر اندازه مقدور باشد ادا کنم.
هر کس در عمرش دقایق روحانیت و معنویتی داشته است که عواطف و احساسات عالیه بشری در آن دقایق بر او حکمفرما بوده است. من آرزو میکنم که کاش آن دقایق و آن تنبه روحانی و معنوی هر روز تکرار میشد. این تصمیم را یعنی اقامت در سبزوار و طبابت و پرستاری همشهریان بینوای خود را با روحانیت و صفایی گرفتم که خاطرهاش هیچ وقت فراموش نخواهد شد و در دفتر عمرم یکی از صفحات باارزشی محسوب است. ( سیروس غنی، یادداشتهای دکتر قاسم غنی، ج1، انتشارات زوار، تهران 1367، ص189.)
دولتها و مردم کشورهای پیشرفته، صد سال پیش، از وضع زندگانی مردم ایران و کشورهای جهان سوم به کلی بیخبر بودند. یعنی دردها و رنجهای مردم آن کشورها را حس نمیکردند. حتی امروز هم در عصر انفورماتیک میبینیم که مردم کشور بزرگ آمریکا از فرهنگ مردم افغانستان و عراق اطلاع کافی نداشتهاند و ندارند. نمونهای از مشکلات مردم جهان سوم را در یادداشتهای دکتر غنی میخوانیم.
دکتر غنی میخواهد در سبزوار طبابت کند و به درد مردم برسد. اما در سبزوار بیمارستان وجود ندارد، ابزار مقدماتی طبابت در دست نیست. البته جوان پزشک 26 ساله میتوانست در بیروت یا پاریس بماند و به اصطلاح زندگانی آسودهای داشته باشد. به گمان من کشش فرهنگی ایران باعث میشود که بتواند سدها را از میان بردارد. مینویسد: خانهای در بیرون شهر سبزوار خریداری شد، اسباب جراحی مختصری از دکتر هوفمان آمریکایی که از مشهد به هندوستان میرفت خریدم و یک مشت دیگهای حلبی و غیره، یعنی از آهن سفید، در همان سبزوار برای تعقیم اسباب و جوشاندن پارچهها تهیه شد. جماعتی از جوانان سبزواری را برای پرستاری تربیت کردم. عطارهای قدیمی را جمع نموده، یک دوره شیمی عملی که به درد دوافروش بخورد به آنها تدریس کردم. از قبیل تهیه دواها و جوشانده و تقطیر و حل و غیره و کیفیت نگاهداری سمومات و نگاهداری نسخه و سواد آن و نمرهگذاری ... خودم میرفتم به دکانهای آنها سر میزدم ....
شک نیست که خدمت به مردم مهمترین عامل آرامش جامعه است. خدمات فداکارانه از دست کسانی ساخته است که معنویت و انسانیت را دریافته باشند. عصاره اعتقادات مذهبی ایجاد همین حس همدردی و خدمتگزاری در عمل است ـ نه وعدههای خوشرنگ سیاسی از رسانهها. به گمان من مرشد بزرگی که دکتر غنی را در جوانی آماده خدمتگزاری به مردم کرد، همان واندایک آمریکایی، استاد پزشکی کالج بود.
هر یک از ما، بهویژه در دوران جوانی، دقایقی را تجربه میکند که صفای معنوی آن او را به خدمت به مردم و به سوی انسانیت میخواند:
رمزیســـت در نهاد بنیآدم
کز وی توان شناختن ایزد را صفی
از سوی دیگر، زندگانی امروز ما با صد سال پیش تفاوت زیاد دارد. روند جهان و افزایش جمعیت بهگونهای است که دیگر به آسانی نمیتوان به نان و پنیر و سبزی ده بسنده کرد، یا از رفاه پرهزینهٔ برق و آب و تلفن و بهداشت و مانند آن چشم پوشید. نفوذ کلام پدران و مادران و معلمان و جامعه نیز در جهتیابی جوانان تأثیر دارد.
حتی جوانان بااستعداد هم در انتخاب راه، دچار تأمل میشوند. آیا به سوی خدمت به خلق بروند و دشواریهای راه را تحمل کنند یا از طریق استخدام، خدمتگزار گردن فرازِ برنامههای فرمانروایان جهان باشند و در مقابل مزدی، نیازهای اقتصادی خود را نیز تأمین کنند؟
دو نکته از نکاتی را که فرهنگ ایران در گذشته بر آن تأکید کرده یادآور میشویم: در مرحلهٔ نخست گفتهاند که استعداد آدمی میتواند تا به حدی او را از غیر بینیاز کند؛ به ویژه در زمان ما که برخورداری از آموزش و پرورش در همه جا میسر شده است این شعر از مرصادالعباد الهامبخش است:
ای نسخهٔ اسرار الهی که تویی
وی آینهٔ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
دو دیگر آن که به گفتهٔ عمر خیام میتوان گوش سپرد: اندازهها را دریاب و بسنج و میانهروی را از یاد مبر، از عُسر ناشایسته و یُسر گزاف بپرهیز.
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی
معذوری اگر در طلبش میکوشی
باقی همه رایگان نیرزد هشدار
تا عمر گرانمایه بدان نفروشی
آیا جوان مستعد، در مرحلهٔ نخست، بهتر است به راهی برود که در جهت کعبهٔآمال انسانی او باشد؟ به سوی کمال و جمال که روانش را نیز خرسندی ببخشد؟ یا به راهی که کارشناسان غربی متداول کردهاند و راهرو را به رفاه غرب پیوند میدهد؟
جوان مستعدی که پایمردی این چنین گام زدنها را در بیابان طلب ندارد، در مرحلهٔ دوم، ناگزیر باید برای به دست آوردن کلید دکانهای صوری جامعه، به مسابقهها و آزمایشهای متداول تن در دهد و در عین آشفتگی و سرگردانی دست از طلب باز ندارد. به قول مولانا:
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
به هر روی، برای جوانان با استعداد،آفرینندگی و آزادگی و خدمت به مردم، باید حرف اول را بگوید، تلاش در مسابقات برنامهریزی شده و جست و جوی عنوانهای عام پسند میتوان گزینش فروتنانهٔ دوم ـ سوم او باشد.
در این عصر پرشتاب، دولتهای کشورهای با فرهنگ کهن میباید بیشتر بکوشند و جوّی به وجود بیاورند که دانش آموختگان بتوانند کاری فراخور خود به دست بیاورند، آن چنان که خیام آرزو داشت:
گر بر فلکم دست بُدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را زمیان
وز تو فلکی دگر چنان ساختمی
کازاده به کام دل رسیدی آسان
در دورانی که رایانه میتواند کتابخانههای بزرگ و اسناد تازه به چاپ رسیده را به فوریت در دسترس همه بگذارد، شگفت نخواهد بود اگر بعضی استعدادهای گوشهنشین، با آنها که در کنکورها پیروز میشوند رقابت کنند:
بشتاب چار پرّه که بگرفته ره، نهای
سدّ ره تو جز که قصور همم، کجاست؟ ور پای رفتنت نکند دستیارئی
باری، به سر شتافتنت چون قلم کجاست
ادیب پیشاوری