شنبه, 01ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست ایران پژوهی ایران پژوهی فراخوانی برای دگرگون ساختن هستی

ایران پژوهی

فراخوانی برای دگرگون ساختن هستی

دکتر شروین وکیلی 

کذب و تزویر را وعظ و تذکیر دانند و تحرمز و نمیمت را صرامت و شهامت نام کنند. هریک از ابنائ السوق در زی اهل فسوق، امیری گشته و هر مزدوری، دستوری و هر مزوری، وزیری و هر مدبری، امیری و هر مستدفی، مستوفی و هر مسرفی، مشرفی و هر شیطانی، نایب‌دیوانی و هر کون خری، سر صدری و هر شاگردپایگاهی، خداوند حرمت و جاهی، و هر فراشی، صاحب دورباشی و هر جافی، کافی و هر خسی، کسی و هر خسیسی، رئیسی و هر غادری، قادری و هر دستاربندی، بزرگوار دانش‌مندی و هر جمّالی از کسرت مال با جمالی و هر حمّالی از مساعدت اقبال با فسحت حالی...

 ...و مشاتمت و سفاهت را از نتایج خاطر بی­خطر شناسند در چنین زمانی که قحط سال مروت و فتوت باشد و روز بازار ضلالت و جهالت اختیار ممتحن و خوار و اشرار ممکن و در کار، کریم فاضل، تافته­ی دام محنت و ائیم جاهل، یافته­ی کام نعمت، هر آزادی، بی‌زادی و هر رادی، مردودی و هر نسیبی، بی‌نصیبی و هر حسیبی، نه در حسابی و هر داهی­یی، قرین داهیه­ای و هر محدثی، رهینِ حادثه­ای و هر عاقلی، اسیر عاقله­ای و هر کاملی، مبتلی به نازله­ای و هر عزیزی، تابع هر ذلیلی به اضرار، و هر با تمییزی در دست هر فرومایه­ای گرفتار...

 

تاریخ جهانگشای جوینی، جلد1، ص4 به بعد

 

 


1. زمانه­ای که در آن زندگی می­کنیم، یا بدان زنده­ایم، و زمینه­ای که در آن ایستاده­، و یا بر آن خفته­ایم، آشوبی شگفت است که بدان معتاد گشته­ایم. در غیابِ نظم‌های پایدارسازنده­ی یک زندگی عادی و پیش‌بینی‌پذیر، و در شتابِ تنش‌های پرشمار و پیاپی، بسیاری از ما به ماشین­هایی خودکار تبدیل گشته­ایم که سوختِ دشواری و تنگنا و رنج را فرو می­بلعد و ناآگاهی و ناهشیاری و گریز از هستی پیشاروی‌مان و اندرون‌مان را تولید و بازتولید می­کند. آن‌چه را که هستیم برنگزیده­ایم و از آن‌چه که می­شویم چشم­اندازی نداریم. آن هستی که در بطن‌اش قرار داریم و در بطن‌مان قرار دارد، رشته­ای گسسته و روندی لگام‌گسیخته است که ما با آن هیچ ارتباطی معناداری نداریم، جز آن که همان هستیم. پلی از جنس قصد، که می­توانست میان ما و هستی برقرار باشد، فروریخته است و گویی هیچ نمانده، جز آشوبی سردرگم و هرج و مرجی بی­امان، و مایی که در آن زنده­ایم و بر آن خفته.

 

ایرانی هستیم پرشمار، پرجمعیت، نشسته بر میانه­ی دنیا، مستقر بر پلِ فروریخته­ی میان شرق و غرب، و میراث­دار افتخاراتی درخشان و شکوهی بزرگ که بسیار به‌آن می­نازیم و بسیار با خدشه­دار شدنش آشفته می­شویم. وارثان نخستین تمدن جهان هستیم، ایلامیانی هستیم که با میان‌رودانیان، اوراتویی­ها، مانناها، و قوم‌ها و تمدن‌های بسیار دیگر یگانه گشتیم، پارسی شدیم، ایرانی شدیم، و بارها قبض و بسط تمدن خویش را تجربه کردیم. بنیان‌گذارندگان نخستین تمدن جهانی هستیم، برسازندگان اولین قوانین بین­المللِ پایدار هستیم، و برای بخش مهمی از تاریخ بسیار بسیار طولانی خویش، ابرقدرتی جهانی بوده­ایم. هرکس که سودای جهان‌گشایی داشت، به خانه­مان حمله کرد، چرا که برای دیرزمانی خانه­مان مرکز جهان بود، و با سرسختی، مقدونی و عرب و ترک و مغول و روس را در خود هضم کردیم و باقی ماندیم تا به میراث خویش و تداوم خویش ببالیم.

 

اینک این ماییم، صد و چهل میلیون نفر مردمان ایران زمین، بسیاری جوان، بسیاری باسواد و بسیاری مهاجر و سرگردان، که خود را تاجیک، افغان، ترکمن، ارمن، گرج، آذری - یا بیشترشان هنوز - ایرانی می­دانند. بر اقیانوسی از نفت، کوهستانی از مواد معدنی ارزش‌مند، دشت‌هایی پهناور و بارور، و سرزمینی بسیار بسیار غنی، نشسته­ایم و شادمانیم که چنین پرشماریم و چنین کهن‌سال، و بی­حسی­مان نسبت به آشوب و ویرانی را جشن گرفته­ایم.

 

اینک این ماییم، مردمان ایران‌زمین، که دیرزمانی است به جنگ با یکدیگر و گیتی مشغولیم. در خویشتن و دیگران رنج زاده­ایم، آب و باد و خاک و آتش را آلوده­ایم، جانوران را درماندگانی فرو کاسته شده به هیچ و درختان را کاغذهایی مزین به متونی پوچ ساخته­ایم. خویشتن در این میان، از همه هیچ­تر و از همه پوچ­تر شده­ایم.

 

افغان و خراسانی، ایرانی و عراقی، آذری و ارمنی، مسلمان و نامسلمان، شیعه و سنی، اقتدارگرا و مردم‌سالار، عرب وعجم، مدرن و سنتی، پیر و جوان ، زن و مرد، و سبز و سرخ و سپید، در هم آویخته­ایم و برهم تاخته­ایم و آسیبی بسیار به خویشتن وارد آورده­ایم و نیرویی چندان بزرگ را بر باد داده و زمانی چنان گران‌بها را هدر کرده­ایم که باقی‌ ماندن‌مان و چاره­جویی­های بی­رمق و گه‌گاهی­مان، به معجزه می­ماند. بر ایران‌زمینی از هم گسسته و تکه‌پاره، ما مردمانِ سرافرازِ جهان جدید، با شکاف‌هایی بسیار و رخنه­هایی ناگوار تکه‌تکه‌شده، ناتمام‌مانده، و از هم گسیخته­ایم.

 

در میان سرزمین­های ثروت‌مندِ هم‌رده­ی خویش، فقیرترین‌ایم. اسیر نادانی و خرافه و دروغ‌ایم، اگر سه هزار بار در سیصدی مسخره­مان کنند و نام‌مان را از خلیجی پاک کنند و هم‌چون غول‌ها و دیوهایی ناشایست تصویرمان کنند، چیزی جز لاف‌هایی پوچ از گذشته­ی زرین­مان در دست نداریم. نه به تنهایی ارج‌مند و نیرومند و پاکیزه­ایم و نه در جمع. بیش‌ترین آمار خودکشی، و مرگ و میر در اثر بد راندن خودروهایی وارداتی را در جهان داریم و یکی از رکوردداران در زمینه­ی ناپایداری خانواده، اعتیاد، جرم و جنایت، و ورشکستگی اقتصادی هستیم. شاید از این‌روست که وقتی تاریخی از عصر تاریک غوغای مغولان، یعنی جهان‌گشای جوینی را می­گشاییم، اگر بتوانیم آن را بخوانیم، چنین آشنا و نزدیکش می­یابیم.

 

آشوبی شگفت است، این دیرین­ترین و غنی­ترین و پرافتخارترین تمدنِ تاریخ، که این چنین حاشیه­نشین و ناشایست و رنجور و ناتوان گشته است. و سرشتی شگفت­تر هستیم ما، که به این آشوب معتاد گشته­ایم.

 

2. داستانی از یاد رفته در میان پدران ما وجود داشته که برای مدتی بسیار طولانی والدین برای فرزندان تعریفش می‌کردند، و شاید ایراد کارِ امروز ما آن باشد که این داستان از یادها رفته است. این داستان چنین است که دیرزمانی پیش، در آن هنگام که هنوز بسیاری از دغدغه­های امروزینِ ما وجود نداشت، ماهیانی در کرانه­ی دریایی می­زیستند. اینان شرایطی سخت دشوار داشتند، چرا که در اعماقِ اقیانوس، ماهیانی درنده­خو و شکارگر در کمین­شان بودند و در آن‌سوتر، در خشکیِ برابرشان، دشمنی نیرومندتر انتظارشان را می­کشید، که عبارت بود از خشکی و سنگینی گران‌اش و سرما و گرما و سایر دشواری‌های کشنده­ی مخصوص زیستن در خارج از آب. شرایطی سخت دشوار داشتند آن ماهیانِ آویخته در میان هاویه­ی کوسه­های اعماق و خشکی ماهی‌خوار. شرایطی چنان نومیدکننده، خطرناک، و شکننده، که هیچ مغز منطقی و تجربه­گرایی تردیدی در مورد نتایج‌اش نداشت. در آن میان ماهیانی بودند که با رجوع به جداول آماری، با بررسی مقالاتی که در مجله­های علمی جوامع ماهیان چاپ شده بود، و با تحلیل دقیق شرایط، با اطمینانی رشک‌برانگیز اعلام می­کردند که زمان انقراض ماهیان کرانه‌نشین فرا رسیده است. برخی زمان دقیق‌اش را هم تخمین می­زدند، و تا حدودی هم حق داشتند. چرا که آن شرایط دشوار، پی‌آمدی آشکار و روشن داشت و آن نیز نابودی و زوال و انقراض بود.

 

اما در آن میان، چند تنی از ماهیان بودند که به انقراض باور نداشتند. چند تنی که دست بر قضا ابله و نادان هم نبودند. از پیش­بینی­های علمی و استقرا و انتظار آماری نیز سر در می­آوردند، اما سپردن خویشتن به قضا و قدر و انتظارِ انقراض را کشیدن را، هم شرم­آور می­دانستند و هم احمقانه. این اندک‌ماهیان، که حماقتِ تنبلانه‌ی در انتظار نابودی نشستن را از حماقتِ کوشیدن در مسیری ناامیدانه بزرگ‌تر می­دانستند، هر راهی را برای خروج از بن­بستِ کرانه آزمودند. برخی به ژرفای دریاها بازگشتند و دریده شدند. برخی یک‌باره دل به خشکی نهادند و در آن‌جا خفه شدند، و اندک شماری از ایشان نیز، به تدریج راه زیستن در خشکی را آموختند، برای خویشتن شُشی ابداع کردند و گام به گام و قدم به قدم، از کرانه و دریا فاصله گرفتند. این ماهیان، وقتی به زیستن در خشکی خو گرفتند، لذتِ دویدن در خشکی و سر برافراشتن بر آسمان و پرواز را درک کردند، و حقارت و سادگی زندگی خویش در کرانه­ی دریا را دریافتند، پیمان نهادند و قرار گذاشتند که خاطره­ی تنگنای خویش را، و سرگذشت خیل عظیم آشنایانی را که رام و مطیع در انتظار نابودی ماندند و منقرض شدند برای فرزندان خویش بازگو کنند، و به یادشان بیاورند که همواره در تنگناها، بختی نهفته است، هرچند بختی دیریاب و دوردست، که تنها اندکی بدان دست یابند. بختی برای داشتن شش.

 

آن ماهیان جسور و بی­پروایی که سطح آیینه­گون آب را شکافتند و تنفس در هوا را تمرین کردند، آن صاحبانِ باله­های ناتوانی که خزیدن بر زمینِ آلوده با گرانش را پذیرفتند، و آن دلیرانی که به دنیایی کاملا ناشناخته گام نهادند، دیرزمانی پیش - اگر نسل‌هایی پرشمار به گذشته بازگردیم - پدران و مادرانِ ما بودند.

 

 3. اینک تنگنای کرانه و اینک زمانه­ی انقراض. اینک داده­های آماری و اینک پیش‌گویی نابودی. برای چند نسلی است که ایرانیان به خویش می­نگرند و افسرده و نگران می­پرسند، بر سر فرزندان‌مان چه خواهد آمد؟ صد سالی است که ایرانیان به خاطر سربلندی نوادگان‌شان، رفاه فرزندان‌شان، و بقا و تداوم فرهنگ و هویت خویش نگران بوده­اند. امروز، ما آن فرزندان و ما آن نسلِ موعودیم. ماییم که دیگر نباید درباره­ی فرزندان‌مان نگران باشیم، که خود همان فرزندانیم. ماییم که بر سردوراهه­ی ماندن یا رفتن، ایرانی ماندن یا هر چیزِ دیگر شدن، و هستی داشتنی سرافرازانه یا فرودستانه ایستاده­ایم. ماییم، آن ماهیانِ درمانده­ی کرانه­ی دریایی که داستان‌اش دیرزمانی است از یادها رفته است.

 

داده­هایی علمی و آماره­هایی دقیق در دست است. شمار جوانان معتاد ما، سرعتِ بی­سواد و نادان شدنِ جمعیت ما، شتابِ از دست رفتنِ توانایی مدیریت در جامعه­ی ما، و سیر رخنه­ی فقر و بدبختی در آشیان‌های ما، بسیار گویا و روشن هستند. ای ماهیانِ هراسان و نشسته در بن‌بست، زمان انقراض فرا رسیده است. دیگر نگران فرزندان‌تان نباشید. سرنوشت آنان روشن است. مردمانی فقیر، هویت‌زدوده، تحقیرشده، حاشیه‌نشین، نادان، و واژگون‌بخت خواهند بود، چنان که ما نیز هم. رنگین‌پوستانی خواهیم بود مثال‌زدنی، درگیر فقر و درد و رنج و مرض، و آغشته به جنگ و دروغ و خیانت. پس آسوده باشید که زمان انقراض فرا رسیده است.

 

اما شمایان که این‌سان رام و مطیع به انتظار تقدیری پیش‌بینی‌شده نشسته­اید، این را هم به یاد آورید که داستانی در میان پدران و مادران ما سینه به سینه نقل شده است. داستان روزگارانی که این شرایط تکرار شد، و این تنها در زمان آن ماهیانِ دیرینه نبود. در آن هنگام که مقدونیان اسکندر، صد هزار تن از مردم بلخ – یعنی همه کس را - کشتند، در آن هنگام که تازیان خواننده‌گان خط و داننده‌گان ادبیات کهن را کشتار می­کردند، آن وقتی که در نیشابورِ مغول‌زده سگ و گربه­ای زنده نماند، و آن روزی که تیمور لنگ از اصفهان گذشت و از آن انبوهِ مردمان تنها کله‌منارهایی بسیار بر جا گذاشت، روزگار تاریک‌تر از امروز می­نمود.

 

بیایید به جای افتخار کردن به آن زمانی که بر گیتی فرمان می­راندیم و نیرومندترین جنگاوران و دانش‌مندترین مردمان را می­پروراندیم، به لحظه­های تیره و تاری بنگریم که در آستانه­ی انقراض بودیم، و خاطره­ی اوقاتی را گرامی بداریم که مانند آن ماهیانِ کرانه‌نشین، قرار بود از میان برویم، و نرفتیم. اگر قرار است به چیزی افتخار کنیم، باید در این زمانه­ی آشوب‌زده، بیش از نیمه‌خدایانِ سترگی که زاده­ایم، به آن گم‌نامانی فکر کنیم که در آن روزها، سرنوشت محتوم خویش و فرهنگ خویش را نپذیرفتند. مصریانی که دیگر از هویت دیرین خویش بی­بهره­اند، تُرکانی که نه نشانی از هیتی­ها دارند، نه رومیان شرقی، و نه حتا عثمانیان، و ده‌ها و صدها تمدنِ از میان‌رفته­ی دیگری که بازماندگان‌اش تهی از هویتی راستین­اند و محتاجِ جعل و بربافتنِ دروغ‌هایی کم­دوام، فرزندان آن کسانی هستند که در این شرایط تسلیم شدند و در کرانه­ای مرگ­آجین باقی ماندند. زیبایی آن‌چه در ایرانی بودن نهفته است، تنها در عظمتی نیست که این مردمان برای دیرزمانی به گیتی هدیه کردند. این که این تمدن بیش‌ترین شمارِ دین‌های جهانی را برساخته و کانونی برای تولید معنا بوده است، این که کارگاهی برای درآمیختن منش‌های تمدن‌های گوناگون بوده، و این که خاستگاهی بارور برای هنرها و دانش‌های بسیار بوده، و این که در هر فرصتی بر گیتی فرمان رانده است، همه و همه در برابر شکوه این حقیقتِ بزرگ رنگ می­بازند، که این زنجیره منطقاً می­بایست بارها و بارها پاره شود، و تداوم‌اش از میان برود، و با جسارت و همت گم‌نامانی که از دست‌آورد خویش خرسند مُردند، چنین نشد. پس بیایید از آن شُش‌سازان جسوری یاد کنیم که در آن شرایط بحرانی، سرنوشت محتوم خود را نپذیرفتند و امکانی فراهم آوردند، تا یک دوران دیگر از درخشش و شکوه، و یک لایه­ی دیگر از انباشت معنا و اقتدار، در این تمدن آغاز شود.

 

4. زمان‌هایی هست که باید همه‌چیز بود، یا هیچ‌چیز. و اکنون از آن زمان‌هاست. ما تا چشم برهم زدنی دیگر، یا به مهره­هایی ناتوان و شکست‌خورده در شترنجِ جهان تبدیل خواهیم شد، و یا بار دیگر سر بر خواهیم کشید و چیزی خواهیم شد. چیزی متفاوت با آن‌چه که هستیم. شاید زمان آن رسیده باشد که کلاهِ خود را قاضی کنیم، و دریابیم که تفاخر به آن‌چه دیگران در زمانی دیگر بوده­اند، و شادمانی از میراثی که در دست‌های تنبل و بیکاره­مان نهاده­اند، دیگر کارساز نیست. آن‌چه که هستیم، نه شایسته­ی فخر است و نه بایسته­ی غرور. سرشکستگی نتیجه­ی آن چیزی است که هستیم و رنج و ابتر ماندن و ضعف و پوچی پی‌آمد آن است که هست.

 

پس باید هستی را دگرگون کرد، و باید به شکلی دیگر بود. به شکلی دیگر بودن، بدان معناست که شکلی متمایز از هستی، داشتنِ امروزین خویش را تجربه کنیم. هم‌چون عبورِ آن نخستین ماهی جسور از آیینه­ای که آب را از خشکی جدا می­کرد، باید خود را بنگریم و از تصویر خویشتن، این ننگی که بدان معتاد گشته­ایم، درگذریم، تا شاید در فراسوی آن عرصه­ای نو برای پیمودن بیابیم و هنگامه­ای تازه برای جنگیدن.

 

پندی است برای برای ناامیدان و اندرزی برای دل‌مردگان، این حقیقت که همواره رخدادهای ارزش‌مند و سترگ و تاریخ­سازِ جهان، در شرایطی از این دست پدیدار شده­اند. بخت، زاده­ی آشوب است و آن کسانی خوش‌بخت­ هستند که فریفته­ی آشفته‌گی­ِ زمانه نشوند و اسیر هرج ومرج زمینه نگردند و آن بخت را در این غوغا شکار کنند. نظم‌های نو همواره در زمینه­ی آشوب زاییده می­شوند، مردان و زنان بزرگ همواره در شرایط نابسامان می­بالند، و دیدگاه‌های ارزش‌مند و نگرش‌های تکان‌دهنده همیشه در تماس با بحران است که صورت‌بندی می­شوند. به تاریخ بنگرید و هر دوران شکوه‌مندی را که در هر تمدنی می­یابید، به من نشان دهید تا دورانی از آشوب را در پیش از آن نشان‌تان دهم، و مردی و زنی ارزش‌مند را نام برید که قدرتِ جامعه­اش، لذتِ خویش و مردم‌اش، و معنای سپهر پیرامون‌اش را افزوده باشد، تا زادگاه آشوب‌زده و زادروز آشفته­اش را برایتان بنمایم.

 

می­توان در این زمانه دل‌مرده بود و از این زمینه دل‌گیر. می­توان عاقلانه و صبورانه در انتظار انقراضی ماند که قطعاً برای منتظران‌اش سر خواهد رسید. به همین ترتیب، می­توان تقدیری جز آن‌چه را که خود قصد کرده­ایم، نپذیرفت، و جور دیگرِ هستی داشتن را اراده کرد. می­توان با دانستنِ کم بودنِ شانسِ کام‌یابی، چندان در این راه کوشید که حتماً کام‌یاب شد. می­توان فارغ از توهّم قطعیتی که دل‌خوشی ایمان‌آورندگان است، قاطعیتِ جنگ‌جویان را برگزید. می­توان ایمان متعصّبانه­ی مخالف آزمودن راه‌های نو را فرو نهاد و باوری نیرومندتر از آن را برگزید. می­توان به هستی داشتنِ معمول و روزمره و عادی دست‌خوش آشوب خویش ادامه داد، یا دگرگون گشت و دگرگون کرد و شکلی دیگر از هستی داشتن را آزمود.

 

 5. گفته­اند که اگر چرا زیستن را بدانیم، چگونه زیستن را خواهیم آموخت، و آشوب، شرایطی است که در آن مسأله­ی چرا زیستن با قدرت تمام از نو طرح می­شود. چرا دگرگون شدن، چرا جور دیگر بودن، و چرا جنگیدن، در شرایطی که چیزی ناخوشایند، نظمی ناجور، و نوایی ناسازه وجود دارد، قابل طرح است، و زمانه­ی ما ازدحامی از این محرک‌های چراجویی است. چرخش‌های بزرگ در تاریخ تمدن، در آن زمان‌هایی رخ نموده است که آشوب‌هایی از همین دست، پاسخ‌هایی نو و نیرومند را به پرسشِ چرا زیستن پدید آورده است. آنان که چرایی را پرسیدند و چگونگی را یافتند، من‌هایی نوظهور بودند. من­هایی که با پیشینیان خویش تفاوت داشتند، نظمی نو را می­جستند و می­یافتند و می­ساختند، و از این رو به تعبیر مدرنِ کلمه، سوژه­هایی نو بودند. ماهیانی با شُش، و باله­هایی مناسب برای دویدن و پریدن...

 

شاید ما در آستانه­ی ظهور من­هایی نو باشیم. بختِ این چرخش، در آشوب پیرامون­مان هست، و باقی ماجرا تنها وابسته‌ی اراده­ی ماست و سرسختی­مان، و توان­مان برای تبدیل شدن به آن‌چه که باید باشیم، و دل کندن از آنچه که هستیم. صورت‌بندی کردنِ این منِ جدید، دست‌یابی به دستگاهی نظری که نظمی نو و معنایی تازه را به آشفتگی هستی بازگرداند، و تمرین کردنِ هستی داشتنی در این چارچوب، شرط‌هایی است که باید برای برداشتن این گام بزرگ برداریم.

 

آن‌گاه، چنان که بارها در تاریخ گیتی تکرار شده است، خواهیم توانست تمایزهای مندرس و پیش پا افتاده­ی کنونی در میان خویش و دیگران را بر اندازیم، و بر تمایزهایی نوظهور و ارزش‌مند تاکید کنیم. آن‌گاه است که دریدن مخالفان، جبهه آراستن در برابر هم‌دیگر، و خودکشی گروهی و محترمانه­مان به دست یکدیگر را از دست وا می­نهیم، و به یاوری کسانی برمی­خیزیم که با ما تفاوت دارند، و با وجود تمایزهای ارزش‌مندشان با ما، در سطحی بزرگ‌تر و عالی­تر، با ما هم‌گون و هم‌هویت هستند. آن‌گاه است که من­هایی نوظهور بر سرزمینِ کهن‌سال و فرسوده­ی ما گام خواهند زد، که دین خویش، عقاید خویش، ارزش‌های خویش، قومیت و نژاد و زبان خویش، و جنس و سن و پایگاه و منزلت خویشتن را ارج‌مندانه حفظ خواهند کرد، بی آن که ناچار باشند بزدلانه به خاطر دارا بودنش با دیگران بجنگند، یا ساده‌لوحانه بکوشند آن را به دیگران تحمیل کنند.

 

تنها درآن هنگام، آنچه که اینک و این‌جا غایب است، یعنی آن «منِ ایرانی نوین»، زاده خواهد شد، و خشت به خشت و گام به گام، خویشتن را و هستی پیرامون و اندرون خود را واسازی و آن‌گاه بازسازی خواهد کرد. این همان است که بارها پیش از این در زمینه­ی این تمدن رخ داده است. یکی از بارهایی که چنین شد، گروهی از آن گُم‌نامان که از برسازندگان جسور این نظم نو بودند، و اخوان‌الصفا نام داشتند، چنین گفتند: «و بدان برادر که دولت اهل خیر نخستین بار از جمعی از علما و حکماو برگزیدگان و فضلا پدید خواهد آمد، مردانی که دارای اندیشه­ی واحد و مذهب واحد و دین واحدند و در میان خود عهدی بندند که بیهوده ستیزه نکنند و از یاری یکدیگر باز نایستند و در اعمال و آرایشان چون یک تن واحد باشند».

 

 6. گویند در عصر هارون عباسی، مردی پیدا شد و ادعای معجزه کرد. او را نزد هارون بردند و پرسیدند که کرامت‌اش چیست. گفت که می­تواند با یک نگاه تشنه‌گان را از مردمی که تشنه نیستند تشخیص دهد. هارون دستور داد تا این استعداد وی را بیازمایند. پس مهمانی بزرگی برگزار کردند و غذایی بسیار بر خوان‌ها نهادند و نمکی بسیار به آن زدند و آب و دوغ و نوشیدنی بر سر سفره نگذاشتند. هارون و مرد مدعی نیز بر صدر مجلس نشستند و مردمان بر سر خوان‌ها حاضر شدند و به خوردن مشغول. ناگاه از آن میانه کسی با صدای بلند گفت: «آی خوان‌سالار، تشنه­ام، آب بیاور».

 

هارون از مرد پرسید که این یک تشنه است یا نه، و مرد گفت که نیست. سخن مرد دیگری را شنیدند که داشت به کنار دستی­اش می­گفت که: «غذا بسیار شور است و از این رو تشنه شده­ام. و این را در کتاب فلانی و بهمانی خواندم که نمک، دلیل تشنگی است...». باز هارون همان را پرسید و همان را شنید. دیگری از خوردن دست بداشت و خشم‌گینانه فریاد برآورد که تشنه است و آب می­خواهد و مهمانان را بر آشپز شوراند، و باز مرد می­گفت که او نیز تشنه نیست. تا آن که در آن میان کسی برخاست و سفره را ترک کرد و در گوشه­ای جوی آبی یافت و مقداری آب نوشید. مرد او را نشان داد و گفت: «او تشنه است».

 

از میان ماهیان، تنها آنان که به راستی مرز خشکی را شکافتند، شش­دار شدند، و آن من­های نوظهوری که در برش‌های سرنوشت­سازِ تاریخ، گیتی را دگرگون ساختند و هستی­هایی نو را بنیاد کردند، آن کسانی بودند که چنین کردند و این مهم‌ترین نشانه­شان بود. تنها نشانه­ی جنگ‌جویان، جنگیدن است و تنها سندِ بیداران، بیداری. و چه خوش گفت ابوالحسن خرقانی که: «همه یک بیماری داریم، چون بیماری یکی بود، دارو یکی باشد. جمله بیماری غفلت داریم، بیایید تا بیدار شویم».


این نوشتار پیش‌تر در فصل‌نامه‌ی فروزش - شماره‌ی یکم (شماره‌ی پیوسته 174) زمستان 1387 - رویه‌ی 4 تا 11 به چاپ رسیده است.

 

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه