نگاه روز
چشم انداز جهان فردا
- نگاه روز
- نمایش از شنبه, 25 آذر 1391 06:27
- بازدید: 5395
برگرفته از روزنامه اطلاعات
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
سه حرکتی که جامعه بشری را بر سر پا نگاه داشته است، علم است و تمدّن و فرهنگ. علم برای ایجاد سهولت در زندگی، تمدّن برای راهبرد اجتماع به نحوی مطلوب، و فرهنگ برای اینکه بتوان با خود، با طبیعت و با همنوعان خود رایگان بود.
علم که در فنّ و صنعت به کار افتاده، وجه دیگری هم دارد و آن پاسخ به عطش کنجکاویی است که در ذات انسان است و میخواهد هرچه بیشتر پرده از ناشناختگیها بردارد.
زندگی بشر طیّ قرنها و قرنها بر یک شیوه جریان یافته؛ زمانی در صلح، زمانی در جنگ، زمانی بهتر، زمانی بدتر، ولی در صد ساله اخیر، روال دیگری در پیش گرفته و آن این است که ابزارگری او تبدیل به ابزارسالاری گردیده است. دو نمونهاش کامپیوتر و تلفن همراه است. کسانی هستند که بخشی از کارکرد ذهنی آنها انتقال داده شده است به این دو شیء. بدون این دو از کار باز میمانند. اگر چیزی از آنها بپرسید، تا نزنند روی صفحه تلفن یا کامپیوتر، نمیتوانند جواب بدهند!
حتّی یک میوهفروش وقتی سه کیلو میوه از او میگیرید و قیمت نهائی را میپرسید، تا از ماشین حساب نپرسد، پاسخ شما را نمیدهد، درحالی که بهای هر کیلو میوه مشخّص است.
اکنون مهمترین عضو بدن انسان انگشت اوست که باید بزند روی دکمه و کار خود را انجام دهد. همه درها با دکمه و عدد باز میشود. اگر بگوییم عصر «دکمه سالاری» است، گزافه نگفتهایم. در گذشته انسان با موجود زنده سروکار داشت، اکنون با شیئی روبروست، بدان گونه که اگر فرد ناواردی وارد یک کشور صنعتی بشود، باید مدّتی کارآموزی کند تا بتواند راه را از چاه باز شناسد.
از آنجا که انسان موجود اندیشهور است، و پویایی فکر در گرو نیاز، کمبود و یا برخورد اضداد است، این سؤال پیش میآید که: آیا وجود «اتومات» و دکمه در هر امر، مأموریّت مغز را کمرنگتر نمیکند؟ همین گونه است کارکرد احساس و عاطفه. حقّانیّت و اولویّت اقتصاد که همه توجّهها را به خود اختصاص داده، موجب چنان بدوبدویی شده است که گویی دستی نامرئی همه را در کسب پول به جلو میراند، و توقّف ممکن نیست. شمایی که میتوانید یک کتابخانه را در داخل یک شیء، به اندازه کف دست، یعنی موبایل، ذخیره کنید، دیگر احتیاج به اندیشیدن، تأمّل کردن یا خواندن ندارید. در واقع چنان است که گویی خود شما هم در داخل این شیء حبس شدهاید!
انسان حیرت میکند وقتی میاندیشد که محوریّت دنیای «پیشرفته»، یا متجدّد بر دو پایه گذارده شده است: «پول و سکس». کانالهای تلویزیون، مجلّههای رنگی و تمهیدهایی که برای فروش جنس به کار میروند، گواه بر این معنایند.
یک خاصیّت ابزار آن بوده که فاصلههای طبیعی را از میان برداشته. شما در اتومبیل خود نشستهاید، و از آنجا با چین ارتباط مییابید. آنچه در گذشته جادوگری یا معجزه شناخته میشد، امروز تحقّق پیدا کرده. عصای موسی که میافتاد و اژدها میشد، اکنون تبدیل به یک دکمه موشک شده است، بفشارید و محلّهای را از پای درآورید.
آتشی که بر ابراهیم، گلستان شد، تبدیل به یک کارخانه برق شده است که شهری را روشن میدارد.
قدیم میگفتند: «کاروان شکر از مصر به شیراز آمد»، و این کاروان شش ماه میکشید. اکنون آن را چهار ساعته از فرودگاه به فرودگاه تحویل میگیرید.
با همه این احوال، گرچه دنیا دگرگون شده است، آدمیزاد همان گونه بر جای مانده است. اگر دستش به جانب آتش ببرد میسوزد، همان گونه که زبان موسی سوخت، اگر در دریا بیفتد غرق میشود، همان گونه که قبطیها شدند. بشر همان بشر است، فقط ابزارها به کمکش آمدهاند. اگر در گذشته عاشق در انتظار معشوق، انگشتش را زخم میزد و نمک روی آن میپاشید تا به خواب نرود و به وصال معشوق برسد، اکنون رادیو ترانزیستوری بغل دست میگذارد و بیدار میماند.
امّا به رغم معجزههای قرن، هنوز وصال، وصال است، و فراق، فراق. سری که از سراسر دنیا خبر میگیرد و انباشته از خبر است، اگر درد گرفت، تا از داروخانه قرص نگیرد و به کار نبرد، افاقه نخواهد شد.
بشر همان رونده پابرجای است. به هر کجا که برود به خود باز میگردد. پای بند به محدودیّت وجودی خود. آن هندی بینوایی که تمام عمر زمستان و تابستان، با یک تکّه پلاس در آستانه مسجد جامع دهلی عمر به سر میبرد، در ترکیب جسمانی خود یکسان است با راجهای که قصر و بوستانش چشم را خیره میکند، و یا دانشمندی که بر او رنگ علم نشسته است. هر دو یکسان بیمار میشوند، و یکسان میمیرند. تنها تفاوت در آن محفظه درونی است که مغز نام دارد. هر کسی عالَم خاصّ خود دارد، و جهان را به گونهای میبیند، و سرانجام هم همه در یک نقطه به هم میرسند، و آن وعدهگاه مرگ است.
اگر هدف آدمی را خوشبختی بگیریم، باید بپرسیم که خوشبختی چیست؟ اینکه یک فرد همان را به دست آورد که آرزو میکند. امّا دامنه آرزو نامحدود است و آنچه به دست آمدنی است، محدود. پس هر کامی، ناکامیی به همراه دارد و در گرو لحظههاست. لحظههایی هست که در آنها احساس شکفتگی دارید، و لحظههایی احساس فروبستگی. اقتضای ذات بشر آن است که از نابودی بپرهیزد. عشق نیز برای همین است. اگر به آن میآویزد، برای آن است که نوید ادامه بود را در خود دارد.
مسئله بشر این است که موجود اندیشهور است، امّا وسعت امکانات او به پهناوری اندیشه او نیست. انسان غربی کوشیده است که برای حلّ موضوع هرچه بیشتر آن را به مادّه و محسوس نزدیک کند، و سررشته آن را به دست پول بدهد. همه نعمتها در دسترس شماست، به شرط داشتن پول در جیب؟
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
کارِ روزانه وظیفه است، یکنواخت و مستمر که در ازای آن موادّ مصرفی خریده میشود و این نقدترین لذّت شناخته شده است.
گذران زندگی در غرب براساس دستیافت به لذائذ حسّی است، و این خواه ناخواه نیمه دیگر وجود را که به نوعی مائده معنوی نیاز دارد، کم نصیب میگذارد. آرامش و آسایش هست، امّا روح به مرغ خانگی مانند میشود که آرزوی پرواز دارد، ولی توان پرواز ندارد.
وقتی شخص این گونه استیلای ماشین را بر امور میبیند، با حیرت و قدری هم نگرانی از خود میپرسد که این کودکهای شش ساله و هفت ساله امروز، بیست سال دیگر در چه دنیایی زندگی خواهند کرد؟ چه شهروندی برای جهان خواهند بود؟ آنان میتوانند چاره جوتر از امروزیها باشند، ولی به همان نسبت عیار انسانی آنها کمتر میشود؛ زیرا انسان به تفکّر انسان است و در آن زمان نیمی از مأموریّت تفکّر به ابزار واگذار شده است.
مثالی دیگر: این انسان به هر طرف که رو کند، با تصنّع روبروست. از هوا و آب بگیرید تا موادّ یخچالی و بستهبندی شده ویخ زده که در چهار فصل از سراسر جهان آورده میشود. همه چیز در دسترس است، ولی کو آن جوهره طبیعت؟ سوء تفاهم نشود، منظور نفی ارزشهای تمدّن صنعتی نیست، این برای بشر آسایشهایی آورده است، ولی در مقابل چیزهایی هم از او گرفته، که از همه مهمتر پویایی و نشاط فکر است.
و این در روزگاری است که دانشگاهها و مجامع فرهنگی دنیای غرب در بالاترین حدّ غنای علمی هستند. و کتابفروشیها گرانبارند از کتابهای گوناگون، که گاهی وسعت آنها با سطح یک زمین والیبال برابری میکند.
از این بابت فاصلهای دیده میشود میان دنیای علم و دنیای فرهنگ. در این دانشگاهها که همه شاخههای دانش بشری درس داده میشود، ای کاش یک درس اضافه میشد: درس زندگی، درس اعتدال و درس ادای حقّ انسانیّت. در کشورهای دمکراتیک، آزادی سیاسی بر جای است، ولی آزادگی فراموش شده است. آزادگی به معنای رهایی از حرص و افزونطلبی.
و امّا عشق: بشر از طریق عشق، در وجود معشوق، استمرار وجود بود را میطلبد. دوستی چه؟ سرسپردگی و همدلی چه؟ اینها هم برای آنند که از بار تنهایی بکاهند. آدمیزاد در زندگی تنهاست. احساس بیپناهی دارد. میخواهد این احساس را با دیگران تقسیم کند که سبکتر بشود.
ماجرای انسان ماجرای غربت بر روی خاک است، در بیابان بی فریاد زندگی. داستانی که راجع به آدم صفی میآورند، از همین معنا حکایت دارد. روایت میکنند که: آدم چون از بهشت رانده شد و بر روی زمین پا نهاد، از دوری بهشت به اندازهای گریه کرد، که تمام رودخانههای جهان از بازمانده اشک اوست.
تعبیر مولانا جلالالدّین نیز در مقدّمه مثنوی از همین معنا حکایت دارد، بشر که در معرض «خُسر» است، منتهای آرزوی او را پیوستن به اصل میداند؛ رهایی از این سرنوشت خاکی:
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش
همین امروز هم هر مشکلی در کار زندگی انسان باشد، حلّ آن از علم طلبیده میشود.
حرف در این است که درگذشته موازنهای میان ارکان سه گانه علم، تمدّن و فرهنگ بود، اکنون این موازنه به هم خورده است. علم پیشرفت حیرتانگیزی یافته، تمدّن هم به همراه آن گسترش پیدا کرده، امّا آنچه در عقب قافله بر جای مانده، فرهنگ است.
گذشتگان ما طیّ هزاران سال، با همین فرهنگ زندگی کرده و خود را به راه بردهاند. آنگاه عصاره حکمت و فرزانگی خود را در آثاری ماندنی بر جای نهادهاند، ولی در کشورهایی این آثار در غفلت مانده است، از جمله در کشور خود ما، از اینجا رانده و از آنجا مانده، برق تجدّد چشمها را خیره کرده، ولی به محاسن آن دسترس پیدا نشده.
یک نمونه: آیا دانش آموزان امروزی اسمی از بزرگان فکر و ادب ایران شنیدهاند؟ میدانند ابن سینا کیست؟ ناصرخسرو کیست، و فردوسی، سعدی و مولوی چه گفتهاند؟ بگیریم که آنها را کهنه و امّلی و بیثمر تشخیص بدهند، ولی سؤال این است که چه چیز جای آنها را گرفته است؟
وقتی نگاه میکنیم، افت اخلاقی به مرحله نگران کنندهای رسیده. در سرزمینهای قانونگرا ادّعا این است که قانون جای اخلاق را پرمیکند؛ امّا در سرزمینهایی که نه این است و نه آن، تکلیف چیست؟ بدین گونه جهان میرود تا با یک فضای روحی سرد روبرو شود. علم تا کره ماه و مریخ جلو میرود، ولی چه فایده، چون ساکنان زمین از آرامش روحی بینصیب باشند، و دنیا بر موج عقده حرکت کند که طبقات محروم نسبت به طبقه برخوردار دارند، و هر ساعت خبر آشوب و تظاهرات و یا بمبگذاری و خرابکاری و کشتارِ مردم بیگناه به گوش برسد.
اگر بگوییم که بزرگترین مسئله دنیای امروز چیست، باید بگوییم نبود توازن؛ توازن در میان جسم و جان و مادّه و معنا، و این درحالی است که گردش کائنات بر توازن استوار است. یک جوان امروزی وقتی دبیرستان یا دانشگاه را تمام کرد، چه راهبردی در زندگی خواهد داشت؟ تکیهگاه روحی او چه خواهد بود؟ سؤالی است که سرنوشت آینده به آن بسته است. درباره آینده و دیدگاه در برابر است: بدبینانه و خوشبینانه.
بدبینانه این است که دنیا به رغم پیشرفت معجزهآسا، از هر سو در محاصره مشکل است، جسمی و روانی و بیرون شد از آن بسیار دشوار مینماید: از گرم شدن کره زمین و آلودگی محیط زیست و افزایش جمعیّت بگیریم، تا ملالت و افسردگی ساکنانش.
دید خوشبینانه آن است که چارهجویی بشر بر هر دشواری چیره میشود، همان گونه که طیّ این هزارهها این راه را پیموده است. علم به جلو میتازد و تمدّن هم خود را با آن تطبیق میدهد. میماند فرهنگ که باید آن را دریافت. فرهنگی که با علم و تمدّن خوانایی داشته باشد. امیدوار باشیم و آخرین حرف را از زبان حافظ بشنویم:
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان، غم مخور