پنج شنبه, 06ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی بازآفرینی حکایت‌های سعدی 2 - آهسته و پیوسته

داستان ایرانی

بازآفرینی حکایت‌های سعدی 2 - آهسته و پیوسته

برگرفته از روزنامه اطلاعات

نیما شادگان

بود و بود و بود. در شهری کوچک، در حاشیه ی کویر، جوانی زندگی می‌کرد به نام خسرو که بسیار تیزرو و چالاک بود. او پاهایی قوی و نیرومند داشت. در دویدن کسی به گرد او نمی‌رسید. به همین خاطر خیلی به خودش می‌بالید و مغرور بود.

روزی در شهرشان خبری دهان به دهان چرخید:

- حاکم‌خان مهمانی داده.

- حاکم خان همه را به شکارگاهش دعوت کرده.

- مرغ و پلو می‌دهند. هر که می‌خواهد غذای چرب و چیلی بخورد باید برود باغ حاکم.

اما مگر باغ حاکم نزدیک بود؟ از شهر تا باغ نصف روز راه بود. حاکم این مهمانی را در شکارگاهش برگزار کرده بود. مکانی دور و زیبا که در تپه‌هایی اطراف شهر قرار داشت. برای بعضی از مردم این مهمانی مهم نبود. بعضی‌ها برایشان مهم بود اما حوصلة این راه دور را نداشتند. اما بعضی‌ها به طرف باغ حاکم راهی شدند. یکی از این بعضی‌ها همان خسرو بود که اول قصه گفتیم تیزپا بود و تندتند راه می‌رفت.

خسرو اول راه، توی جاده پیرمردی را دید که آهسته آهسته قدم برمی‌داشت و هر از گاهی می‌ایستاد، نفسی تازه می‌کرد و دوباره به راهش ادامه می‌داد. اصلاً نمی‌توانست چنین آدم هایی را تحمل کند. کمی از سرعتش کم کرد و با غرور به پیرمرد گفت: «ای جوان قدیمی، چرا نمی‌توانی مثل من تند بدوی؟ زندگی دارد می‌دود، تو چرا راه می‌روی؟»

پیرمرد، دستی برایش تکان داد و گفت: «برو جوان، عجله کن ببینم به کجا می‌رسی.» و سر به زیر، راهش را ادامه داد. خسرو در دل به او خندید و مسخره‌اش کرد: «عجله کن ببینم به کجا می‌رسی. هه! اینجور آدم ها مرا به یاد سنگ می‌اندازند که انگار سال هاست چسبیده‌اند به زمین. باید مثل باد بود. اینطوری...» نگاهی به انتهای جاده انداخت و سرعت گرفت. تندتر و تندتر دوید. رفت و رفت تا به درختی رسید که کنار جاده سایه انداخته بود. سربالایی بود و احساس می‌کرد پاهایش دیگر رمق ندارند و آن سربالایی را نمی‌تواند تحمل کند. نفسش به شماره افتاده بود.

زیر سایۀ درخت نشست تا کمی استراحت کند. اما نشستن زیر درخت همان و به خوابی خوش فرو رفتن همان. کم‌کم پلک هایش سنگین شدند و روی هم آمدند.

آن قدر خوابش عمیق شد که خواب دید. خواب دید پای سفره حاکم نشسته و دو لپی در حال خوردن مرغ و پلو است. خواب دید ران مرغی در دست دارد و هرچه دندان می‌زند جویده نمی‌شود. ناگهان از خواب پرید. اطراف را نگاه کرد. خبری از مهمانی نبود. در عوض پیرمردی را دید که از جاده می‌گذرد و او را نگاه می‌کند. پیرمرد که لبخند زیبایی بر لب داشت، گفت: «انگار خسته شدی!»

خسرو خود را نباخت. «من! نه، خسته نیستم، ولی کمی استراحت بد نیست. الان دوباره از شما پیشی می‌گیرم و جلو می‌افتم. حالا می‌بینی.»

اما وقتی از جایش بلند شد، احساس کرد تمام استخوان ها و ماهیچه‌هایش درد می‌کنند. دیگر آن توان و انرژی گذشته را نداشت. از درد نالۀ کوتاهی سر داد. پیرمرد برگشت و نگاهش کرد: «چه شده؟ درد داری؟ گمانم چاییده باشی. وقتی به این جا رسیدی عرق داشتی، عرقت بادخورده و سردت شده و سرما خوردی.» خسرو قدمی برداشت و گفت: «انگار همین طور است که شما می‌گویی. تمام عضلاتم درد می‌کنند. چه کار کنم؟»

پیرمرد دستش را گرفت و آرام کشید. با صدایی که پر از آرامش دنیا دید‌گان بود، گفت: «بیا. آهسته آهسته با من بیا تا دوباره گرم شوی.»

وقتی خسرو با او همقدم شد، سربالایی به نظرش طولانی و کشدار می‌آمد. پیرمرد هم این را احساس می‌کرد. اما سعی کرد با صحبت کردن سختی راه را کم کند. با یک پند و اندرز شروع کرد: «ببین پسرم. تو در ابتدای راه به من گفتی زندگی دارد می‌دود، تو چرا آهسته می‌روی؟ حالا من به تو می‌گویم که زندگی هر چه شتاب داشته باشد تو باید درست راه بروی. لابد نتیجۀ تند رفتن را دیدی؟ در حالی که اگر آهسته و پیوسته می‌رفتی، این طور در راه نمی‌ماندی. مگر نشنیده‌ای که گفته‌اند: رفتن و نشستن بهتر از دویدن و بُریدن است. اسب تندرو با شتاب می‌رود و زود خسته می‌شود، اما شتر آهسته می‌رود و شب و روز هم که برود خسته نمی‌شود.»

حرف‌های پیرمرد برای خسرو، شیرین و پندآموز بود. آنقدر گرم حرف و گفت‌وگو بودند که نفهمیدند کی به باغ حاکم رسیدند.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید