سه شنبه, 15ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی ادبیات نگاهی به شعر ملک‌الشعرا بهار - پروفسور فضل‌الله رضا ـ بخش دوم

ادبیات

نگاهی به شعر ملک‌الشعرا بهار - پروفسور فضل‌الله رضا ـ بخش دوم

برگرفته از روزنامه اطلاعات، دوشنبه 20 آبان 1392 ، شماره  25736


نگاهی به وطنیه‌ها

بهار از عنفوان جوانی به کار روزنامه‌نگاری و سیاست پرداخت. از این روی در بسیاری از شعرهای او نام ایران و وطن زیاد دیده می‌شود. به گمان من اگر روزی آمار واژه‌های مشهور او را در دیوان او تهیه کنند، دو واژة «ایران» و «وطن» از واژه‌های ممتاز مکرر باشند. چند قصیدة بهار به عنوان شعر وطنی مشهور شده‌اند، مانند «وطن من» و «یا مرگ، یا تجدد». «وطن من» شعر معروفی است در 11 بیت که به سال 1286 سروده شده و در روزنامة نوبهار انتشار یافته است:‌

ای خطة ایران مهین، ای وطن من

ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من

ای عاصمة دینی آباد که شد باز

آشفته کنارت چو دل پر حزن من

دور از تو گل و لاله و سرو سمنم نیست

ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من

تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن

هرگز نشود خالی از دل، محن من

دردا و دریغا که چنان گشتی بی برگ

کز بافتة خویش نداری کفن من

بسیار سخن گفتم در تعزیت تو

آوخ که نگریاند کسی را سخن من

آنگاه نیوشند سخنهای مرا خلق

کز خون من آغشته شود پیرهن من

امروز همی گویم با محنت بسیار:

دردا و دریغا وطن من، وطن من

 

یا مرگ یا تجدد

قصیدة وطنی محکمی است که بهار در پایان دهه‌ی سوم از زندگی خود به سال 1393 به اقتفای مسعود سعد سلمان سروده است به مطلع:

هر کو در اضطراب وطن نیست آشفته و نژند چون من نیست

بخشی از این قصیده‌ در مقالة‌ «یادی از ملک‌الشعرای بهار» آورده شده است. قصیدة مسعود در مدح عمید حسن چنین آغاز می‌شود:

امروز هیچ خلق چو من نیست

جز رنج ازین نحیف بدن نیست

لرزان‌تر و ضعیف‌تر از من

در باغ، شاخ و برگ و سمن نیست

از نظم و نثر عاجز گشتم

گویی مرا زبان و دهن نیست

از تاب درد سوزش دل هست

وز بار ضعف قوت‌تن نیست

وین هست و آرزوی دل من

جز مجلس عمید حسن نیست

مداح بس فراوان دارد

لیکن از آن یکیش چو من نیست


حب‌الوطن

پس از شهریور 1320 شمسی، تبعید رضا‌شاه و جلوس فرزند او به تخت شاهی ایران، بهار این قصیدة بلند و متین را در 74 بیت سرود و در مقام پند و اندرز به شاه جوان اهدا کرد. از بعضی از ابیات آن یاد می‌کنیم:

هر که را مهر وطن در دل نباشد، کافر است

معنی حب‌الوطن، فرمودة پیغمبر است

هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر

جنبشی کن گرت ارثی زان پدر وین مادر است

این همان ملک است کاندر باستان بینی در او

داریوش از مصر تا پنجاب فرمان‌گستر است

وز پس اسلام رو بنگر که بینی بی‌خلاف

کز حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است

خسروانْ پیش نیاکان تو زانو می‌زدند

شاهد من صفة شاپور و نقش قیصر است

تکیه‌گاهی نغزتر از علم و استغنا مجوی

هرکه دارد علم و استغنا، شه بی‌افسر است

از طمع پرهیز کن زیرا که چون قلاب دار

هرچه سعی افزون نمائی عقده‌اش محکم‌تر است

پادشه1 کو مال مردم برد، دزدی رهزن است

مژه چون خم شد به سوی چشم نوک نشتر است

چون که قاضی زور گوید، داوری با پادشاست

پادشه چون زور گوید، داوری با داور است

ملک را ز آزادی فکر و قلم قوت فزای

خامة آزاد نافذتر ز نوک خنجر است

 

1 ـ در دیوان چاپی 1335 تهران، به جای «پادشه» کلمة «سروری» به کار برده شده. در همان سال 1320، منصورالملک به نخست‌وزیری رسیده بود، فرزند او نسخة خطی شعر بهار را به نگارنده عرضه کرد که از آن نسخه‌ای بر گرفتم که اختلافهای ناچیز با نسخه چاپی دارد. در آن ایام منصور جوان دانشجوی نگارنده بود. چند سال بعد او به نخست‌وزیری رسید و نگارنده در آمریکا به تدریس اشتغال یافت.

 

نوروز گیلان و مازندران

بهار هنگام نوروز 1315 سفری به مازندران و گیلان داشت و قصیده غرایی به این مطلع سرود:

هنگام فرودین که رساند ز ما درود

بر مرغراز دیلم و طرف سپیدرود

کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ‌رنگ

گویی بهشت آمده از آسمان فرود

دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش

جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود

جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند

وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود

آن شاخهای نارنج اندر میان میغ

چون پاره‌های اخگر اندر میان دود

بنگر بدان درخش کز ابر کبود فام

برجست و روی ابر به ناخن همی شخود

چون کودکی صغیر که با خامة طلا

کژ مژ خطی کشد به یکی صفحه کبود

شاعر در این قصیده بلند، وصف طبیعت زیبای شمال ایران را به هنگام نوروز، مانی‌وار نقاشی می‌کند، هرچند باز مدیحه درباره راه‌آهن و آبادانی شهرهای شمال، ذهن خواننده را از نگاه به جمال طبیعت، اندکی منحرف می‌کند. گفته می‌شد که استاد بهار در رشت مهمان دوستش محمود رضا ـ عموی نگارنده ـ بود و قصیده در خانه او سروده شده است. بهار و محمود رضا در مجلس شورای ملی نمایندگی و دوستی ادبی داشتند. محمود رضا پیش از انتخاب به نمایندگی مجلس، روزنامه ادبی ـ فرهنگی ـ اجتماعی طلوع را در رشت منتشر می‌کرد.

قصاید بلند دیگر

به مطلع بعضی از قصاید بلند بهار اشاره می‌کنیم که در نوشته‌های ادیبان و دیوان شادروان بهار می‌توان به آن نظر افکند. همچنین به کتاب «نقدها را بود آیا که عیاری گیرند» و برخی از مقالات نگارنده: ضمیرانی در بن بید معلق جا گرفت (30 بیت است).

ضمیرانی در بن بید معلق جا گرفت

پنجه نازک به خاک افکند و کم‌کم پا گرفت

غنچه‌ها آورد و گل‌ها بشکفید از هر کنار

شاخسار بید را در زیوری زیبا گرفت

ضیمران خندان که مهر ناصحی مشفق گزید

بیدبن خرم که دست مقبلی دانا گرفت

هر کسی کز دور آن اکلیل گل را دید، گفت

لوحش الله کاین شجر تاج از گل رعنا گرفت

بود از نیلوفری با آن ضعیفی شش صفت

و آن شش آمد کارگر، چوش بختش استعلا گرفت

جنبش و صبر و لیاقت، همت و عشق و امید

واتفاقی خوش که دستش عروة‌الوثقی گرفت

خدمت مخلوق کن بی‌مزد و بی‌منت بهار

ای خوش آن بینا که روزی دست نابینا گرفت

شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید (58 بیت است).

شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید

وز هر کرانه دامن خرگه فرو کشید

روز از برون خیمه در استاد و جابه‌جای

آن سقف خیمه‌اش را عمدا بسوزنید

گفتی کسی به روی یکی ژرف‌آبگیر

سیصدهزار نرگس شهلا پراکنید

یارب! کجاست آن که چو شب در چکد به جام؟

گویی به جام، اختر ناهید در چکید

چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم

گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید

همبوی بیدمشک است، اما نه بیدمشک

همرنگ سرخ‌بید است، اما نه سرخ‌بید

آن می که ناچشیده هنوز از میان جام

چون فکر شد به مغز و چو گرمی به خون دوید

گر پرّ وی نبستی زنجیرة حباب

از لطف، می ز جام همی خواستی پرید

از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز

نیرو گرفت خوید و به زانوی من رسید

 

باشد «بهار» بنده آن شاعری که گفت:

«رز را خدای از قِبَل شادی آفرید»1

من این قصیده گفتم تا ارمغان برم

نزدیک آن که هست درش کعبه امید

زین دست شعر گفت نیارند شاعران

کز خشک بید، بوی نخیزد چو مشک‌بید

نوروز و اورمزد و مه فرودین رسید (47 بیت است).

نوروز و اورمزد و مه فرودین رسید

خورشید از نشیب سوی اوج سر کشید

سالی دگر ز عمر من و تو به باد شد

بگذشت هر چه بود، اگر تلخ اگر لذیذ

بگذشت بر توانگر و درویش هر چه بود

از عیش و تلخکامی، وز بیم و از امید

ظالم نبرد سود، که یک سال ظلم کرد

مظلوم هم بزیست که سالی جفا کشید

لوحی است در زمانه که در وی فرشته‌ای

بنمود نقش هر چه ز خلق زمانه دید

این لوح در درون دل مرد پارساست

وان گنج بسته راست زبان و خرید کلید

جام‌جم است صفحة تاریخ روزگار

مانده به یادگار، ز دوران جمّ‌شید

آنجا خط مزور ناید همی به کار

کایزد ورا ز راستی و پاکی آفرید

خوب و بد آنچه هست، نویسند اندر او

بی‌ گیر و دار مُنهی و اِشراف بازدید

تقویم کهنه‌ای است جهنده جهان که هست

چندین هزار قرن ز هر جدولش پدید

هر چند کهنه است، به هر سال نو شود

کهنه بدین نوی به جهان گوش کی شنید؟

هست اندر آن حدیث برهما و زردهُشت

هست اندر آن نشان اوستا و ریک‌وید

گوید حدیث قارون و افسانه مسیح

کاین رنج برد و آن دگری گنج آکنید

عیسی چه بُد؟ مروت و قارون چه بود؟ حرص

کاین در زمین فرو شد و آن باسمان پرید

چون عاقبت برفت بباید از این سرای

آزاده مرد آن که چنان رفت کان سزید

دردا گر از نهیب تو آهی ز سینه خاست!

غبنا گر از جفای تو اشکی به ره چکید!

بِستُر گر از تو گَردی بر خاطری نشست

برکش گر از تو خاری بر ناخنی خلید

چین جبین خادم و دربان عقوبتی‌ست

کز وی عذار دلکش مخدوم پژمرید

کی شد زمانه خامش، اگر دعویئی نکرد

کی خُفت شیر شرزه، که مژگان بخوابنید

محنت فرا رسد چو ز حد بگذرد غرور

سستی فزون شود چو ز حد بگذرد نبید

یاد آر از آن بلای زمستان که دست ابر

از برف و یخ به گیتی، نطعی بگسترید

دژخیم‌وار بر زبر نطع او به خشم

آن زاغ بر جنازة گلها همی چمید

و اینک نگاه کن که ز اعجاز نامیه

جانی دگر به پیکر اشجار بردمید

آن لاله بر مثال یکی خیل نیزه‌دار

از دشت بردمید و به کهسار بردوید

آزاده بود سوسن، گردن کشید از آن

نرگس که بود خودبین، پشتش فرو خمید

بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است

پروانه‌ای مرصع اندر میان خوید

گویی که ارغوان را ز آسیب بید برگ

زخمی به سر رسید و بر اندام خون دوید

وان سنبل کبود نگر کز میان کشت

با سنبل سپید به یک جای بشکفید

چون پاره‌های ابر رده بسته بر هوا

واندر میانش جای به جای آسمان پدید

یاس سپید هست، اگر نیست یاسمین

خیری زرد هست، اگر نیست شنبلید

وین جلوه‌ها فرو گسلد چون خدنگ مهر

از چلّة کمانِ مه تیر سر کشید

نه ضیمران بماند و آن مطرف کبود

نه یاسمین بماند و آن صدرة سپید

آنگاه مرد رزبان لعل عنب گزد

چون باغبان ز حسرت، انگشت و لب گزید

***

هان ای پسر، به پند پدر دل سپار کو

این گوهر گران را با نقد جان خرید

دِه گوش بر نصیحت استاد، ور نه چرخ

گوشَت به تیغ مکر بخواهد همی برید

هر کس به پند مشفق یکرنگ داد گوش

گلهای رنگ‌رنگ ز شاخ مراد چید

من خود به کودکی چو نشنیدم این حدیث

تا دست روزگار گریبان من درید

پند پدر شنیدم و گفتم ملامت است

زین‌روی از آزمایش آن طبع سر کشید

و آنگاه روزگار مرا درنشاند پیش

یک دم ز درس و پند و نصیحت نیارمید

چل سال درس خواندم در نزد روزگار

تا گشت روز من سیه و موی من سپید

چندی کتاب خواندم و چندی معاینه

دیدم خرام گیتی از وعد و از نوید

بخشی ز پندهای پدر شد درست، لیک

بسیار از آن بماند که پیری فرا رسید

دیدم که پندهای پدر نقد عمر بود

کان مهربان به طرح به من بر پراکنید

این عمرها به تجربت ما کفاف نیست

ناداشته به تجربت دیگران امید

خوش آن که در صباوت، قدر پدر شناخت

شاد آن که در جوانی، پند پدر شنید

 

غم مخور ای دل که جهان را قرار نیست (33 بیت است).

غم مخور ای دل که جهان را قرار نیست

و آنچه تو بینی به جز از مستعار نیست

آنچه مجازی بود، آن هست آشکار

و آنچه حقیقی بود، آن آشکار نیست

هست یکی برده جنبندة بدیع

کز بر آن نقش و صور را شمار نیست

پرده همی جنبد و ساکن بود صور

لیک به چشم تو جز از عکس کار نیست

پرده نبینی تو و بینی که نقشها

در حرکاتند و کسی در کنار نیست

گر خردت هست، غم نیستی مدار

نیستی از بهر خرد عار نیست

ور خردت نی، غم نابخردیت بس

شاد زیاد آن که بدین غم دچار نیست


پی‌نوشت:

1. قصیده معروف بشار مرغزی.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید