پنج شنبه, 06ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان رضـا گنجـه‌ای (باباشمل)‌: ایـران‌ پرست‌، آزادی‌خـواه‌، انقلابـی‌

نام‌آوران ایرانی

رضـا گنجـه‌ای (باباشمل)‌: ایـران‌ پرست‌، آزادی‌خـواه‌، انقلابـی‌

برگرفته از تارنمای فر ایران

 

بزرگان طنز سیاسی در دوره‎ی کنونی ، یادوارۀ علی‎اکبر دهخدا (دخو) و مهندس رضا گنجه‎ای (باباشمل)

رضـا گنجـه‌ای (باباشمل)‌: ایـران‌ پرست‌، آزادی‌خـواه‌، انقلابـی‌

دکتـر هـوشنگ‌ طـالـع‌

 
رضا گنجه‌ای‌، در خانواده‌ای‌ پای‌بند به‌ سنت‌ ایران‌ پرستی‌، میهن‌دوستی‌ و آزادی‌خواهی‌ انقلابی‌ به‌ دنیا آمد. نیایش‌، جوادخان‌ زیادلوی‌ قاجار، آخرین‌ فرماندار ایالت‌ گنجه‌ از سوی‌ دولت‌ ایران‌ بود. او برابر یورش‌ روسیان‌ بر قفقاز، قهرمانی‌ها کرد و با پایداری‌ دلیرانه‌، نام‌ خود را در تاریخ‌ جان‌ بازان‌ راه‌ استقلال‌ و سرفرازی‌ ایران‌، به‌ ثبت‌ رسانید. شهر گنجه‌ در یورش‌ روسیان‌ به‌ قفقاز در سال‌ 1803 میلادی‌ / 1182خورشیدی‌، نخستین‌ آماج‌ بود. جوادخان‌ تا آخرین‌ قطرۀ‌ خون‌، از وجب‌ به‌ وجب‌ آن‌ بخش‌ از نیاخاک‌ دفاع‌ کرد و سرانجام‌ با افتخار و سربلندی‌، به‌راه‌ ایران‌، جان‌ باخت‌. جوادخان‌ در پاسخ‌ به‌ نامۀ «سی‌ سی‌ یانف‌»، سردار خون‌ریز روس‌ که‌ وی‌ را به‌ تسلیم‌ فرا خوانده‌ بود، نوشت‌:

 
... والا هر گاه‌ بنای‌ دعوا دارد، ما آماده‌ هستیم‌ و اگر ازتوپ‌ و توپخانۀ خود لاف‌ می‌زنی‌، از شفقت‌ خدا، توپ‌ما کم‌تر از شما نیست‌. هر گاه‌ توپ‌ شما یک‌ گز است‌، توپ‌ ما، سه‌ گز  و چهار گز است‌ و نصرت‌ هم‌ با خداست‌ و از کجا معلوم‌ شود که‌ شما از قزل‌ باش‌ رشیدتر هستید. شما دعوای‌ خود را دیده‌اید و دعوای‌ قزل‌باش‌ را ندیده‌اید و نوشته‌ بودی‌ که‌ آماده‌ی‌ جنگ‌ باشد... از آن‌ روز تا به‌ حال‌ در تدارک‌ هستیم‌ و هرگاه‌ دعوا می‌کنی‌، دعوا خواهیـم‌ کرد1...

 

سرانجام‌ پس‌ از نبردهای‌ طولانی‌ قوای‌ مهاجم‌ راه‌ِ آبِ‌ شهر را بستند و مدافعان‌ را به‌ مخاطره‌ انداختند. در شب‌ سرد و تاریک‌ آخرین‌ روز رمضان‌، روس‌ها با شلیک‌ توپ‌های‌ عظیم‌ از جانب‌ دروازه‌ی‌ قره‌باغ‌ و تفلیس‌، شهر را از سوی‌ غرب‌ و شرق‌... تا سپیده‌دم‌ زیر آتش‌گرفتند و در بامداد روز عید فطر، به‌ 60 قدمی‌ قلعه‌ رسیدند.

مردم‌ شهر، نمدها و پارچه‌ها را به‌ نفت‌ آغشته‌ و آتش‌ می‌زدند و برسر روس‌ها می‌ریختند. جنگ‌ خونین‌ تا نزدیکی‌ ظهر ادامه‌ پیدا کرد. بعد ازظهر، نیروهای‌ ژنرال‌ پورتیناکین‌ در حمایت‌ آتش‌ توپ‌خانه‌، نردبان‌ها به‌ دیوار قلعه‌ نهادند و سه‌ برج‌ حصار را گرفتند. ولی‌ جوادخان‌ و یارانش‌، دشمنان‌ را از این‌ برج‌ها بیرون‌ راندند. در حین‌ جنگ‌، دوبرج‌ دیگر به‌ اشغال‌ روس‌ها در آمد و جوادخان‌ هم‌ زخمی‌ شد. حسین‌قلی‌ آقا پسر جوادخان‌ به‌ امداد پدر آمد. ولی‌ او فرزندش‌ را به‌ دفاع‌موضع‌ دیگر فرستاد و خود با شمشیر آخته‌ سرتوپ‌ ایستاد و تا آخرین‌قطرۀ‌ خون‌، دلیری‌ و مدافعه‌ کرد و سرانجام‌ مردانه‌ جان‌ سپرد... 2

 

راستی‌ را ،‌ او نشان‌ داد که‌ لایـق‌ عنـوان‌ « خونین‌ سر» یا « قـزل‌بـاش‌» است

 

رضا گنجه‌ای‌ در خانه‌ای‌ چشم‌ به‌ جهان‌ گشود که‌ ایران‌ پرستی‌، میهن‌دوستی‌ و آزادی‌خواهی‌ انقلابی‌، سنت‌ دیرین‌ بود. او، در خانه‌ای‌ به‌ دنیا آمده‌ بود که‌ شاهنامه‌ خوانی‌، آیین‌ خانواده‌ بود. در خانه‌ای‌ که‌ یاد و خاطره‌ جوادخان‌ و فداکاری‌ و جان‌ بازی‌ او به‌ راه‌ ایران‌ و یگانگی‌ این ‌سرزمین‌، زنده‌ بود.

پدرش‌ از مبارزان‌ طراز اول‌ مشروطیت‌ و از بنیان‌گذاران‌ انجمن‌ ملی‌ تبریز بود. در جریان‌ مبارزات‌، دوبارخانه‌ی‌ پدری‌اش‌ غارت‌ و تخریب‌ شد. یک‌ بار در دوران‌ استبداد صغیر و یک‌ بار هم‌ در قیام‌ خیابانی‌ که ‌پدرش‌ نزدیک‎ترین یارِ روان‌ شاد « خیابانی‌» بود.

او به‌ یاد داشت‌ که‌ در غلبۀ‌ مستبدان‌ بر تبریز و غارت‌ خانه‌ی‌ پدری‌، همه‌ی‌ خانواده‌ در محله‌ی‌ ارمنی‌نشین‌ تبریز، پناه‌ گرفته‌ بودند.

در آن‌ روزگار سخت‌، نماینده‌ی‌ تام‌الاختیار نایب‌السطنۀ‌ قفقاز، همراه‌ با کنسول‌ دولت‌ روسیه‌ تزاری‌، به‌ دیدار پدرش‌ آمدند. نماینده‌ی‌ نایب‌السلطنه‌، از پدرش‌ خواسته‌ بود که‌ تابعیت‌ دولت‌ روسیه‌ را بپذیرد. در آن‌ صورت‌، نه‌ تنها جان‌ و مال‌ خود و خانواده‌اش‌ تحت‌ حمایت‌ تزار امپراتور روس‌ خواهد بود بلکه‌ اموال‌ غارت‌ شده‌اش‌ از غارت‌گران‌ اخذو مسترد خواهد شد و اگر هم‌ چیزی‌ کم‌ و کسر بود، با توجه‌ به‌اختیاراتی‌ که‌ دارد، از خزانه‌ی‌ نایب‌السلطنه‌‎ی قفقاز جبران‌ می‌گردد. علاوه‌ برآن‌، اموال‌ خانوادگی‌اش‌ در شهر گنجه‌ و تفلیس‌ نیز به‌ وی‌ برگشت‌داده‌ می‌شود.

سرانجام‌، با وجود معروف‌ بودن‌ علی‌ نقی‌ گنجه‌ای‌، به‌ حلم‌ و شکیبایی‌، از گستاخی‌ روسیان‌، برافروخت‌ و به‌ روسیان‌ گفته‌ بود که‌ گدایی‌ در سرزمین‌ ایران‌ را به‌ پادشاهی‌ روسیه‌ ترجیح‌ می‌دهم‌ و او به‌آنان‌ یادآور شده‌ بود که‌ جدم‌ در راه‌ ایران‌ شهید شد و من‌ نیز آمادۀ شهادتم‌. اما دربارۀ‌ اموال‌ جدم‌: روزی‌ این‌ اموال‌ ارزش‌ دارند که ‌پرچم‌ ایران‌ دوباره‌ بر خطۀ‌ قفقاز، از آن‌ جمله‌ برفراز شهر گنجه‌، به ‌اهتزاز در آید. او برخلاف رسم میهمان‎دوستی، روسیان را از خانه بیرون کرده بود.

رضا گنجه‌ای‌ در سرتاسر عمر، به‌ هر دو آیین‌ خانواده‌، یعنی‌ ایران‌پرستی‌ و میهن‌ دوستی‌ و نیز آزادی‌ خواهی‌ انقلابی‌، سخت‌ پای‌بند بود. رضا گنجه‌ای‌، در مورد پدرش‌ نوشت‌:

 
روح‌ پـدرم‌ شـاد که‌ استاد مـرا گفت
فرزنـد مرا هیـچ میاموز به جـز عشق‌

 

پدری‌ که‌ یک‌ عمر به‌ حبس و تبعید و دربه‌دری‌ گذراند و آخر سرهم‌ که‌ مرد، جز نام‌ نیک‌ از خود به‌ یادگار نگذاشت.

(درددل باباشمل ـ شماره 46)

 

به‌ راستی‌ که‌ « استاد» یا پدرش‌، جز عشق‌ به‌ ایران‌، عشق‌ به ‌حقیقت‌ و عشق‌ به‌ مردم‌ کوچه‌ و بازار، چیز دیگری‌ به‌ او نیاموخت. او، به‌ زبان‌ فارسی‌ و ادب‌ و فرهنگ‌ این‌ سرزمین‌، از ژرفای‌ وجود، عشق‌ می‌ورزید. رضا گنجه‌ای‌، غالب متون کهن و سخت فارسی را خوانده و بر آن‎ها، حاشیه نوشته بود. او افزون بر آن که بزرگان شعر فارسی، یعنی فردوسی، حافظ، سعدی، جلال‎الدین بلخی و نظامی گنجه‎ای را، ارج ویژه می‎نهاد، بیش‌تر دیوان‌های‌ شاعران‌ ایران‌ راخوانده‌ بود و هزاران‌ بیت‌ شعر از بر بود و به‌ ویژه‌، علاقه‌ای‌ خاص‌ به ‌منوچهری‌ داشت‌. او، منوچهری‌ را نقاشی‌ می‌دانست‌ که‌ به‌ ما اجازه ‌می‌دهد که‌ از لحظه‌ی‌ به ‌دست‌ گرفتن‌ قلم‌، تا پایان‌ « تابلو»، نظاره‌گر استادیش‌ باشیم‌.

رضا گنجه‎ای،‌ آثار فیلسوفان، شعرا و نویسندگان بزرگ آلمان و فرانسه را به زبان اصلی خوانده بود و در نتیجه، با وجودی که تحصیلات دانشگاهی‎اش در رشته‎ی فنی بود اما در ادبیات و فلسفه، بسیار برجسته‎ می‎نمود.

فارسی‌ را شیوا و استوار می‌نوشت‌ و به‌ استادی‌، نیش‌ را با نوش‌ می‌آمیخت‌. قلم‌ او، آتشباری‌ بود که‌ از آن‌ شراره‌‎ی عشق‌ به‌ میهن‌ و شعله‌های‌ انقلاب‌ فرو می‌ریخت‌.

چهره‌ی‌ راستین‌ رضا گنجه‌ای‌ را می‌توان‌ از لابه‌لای‌ سر مقاله‌های «باباشمل‌» باز شناخت ‌: چهره‌ی‌ یک‌ انقلابی‌ ملی‌گرا، مردی‌ آکنده‌ از شور انقلاب‌ و مهر و عشق‌ به‌ ایران‌.

دوستان‌ نزدیک‌، او را « بابا» خطاب‌ می‌کردند. قامتی‌ به‌ نسبت‌ کوتاه‌، موهای‌ قهوه‌ای‌ مایل‌ به‌ سرخی‌ و چهره‌ای‌ به‌ اصطلاح‌ عبوس‌ داشت‌. اما، سخت‌ سخن‌ سنج‌ و بذله‌گو بود. هرگز هزل‌ نگفت‌ اما طنزش‌، همیشه‌ نیش‌دار و گزنده‌ بود.

رضا گنجه‎ای، به واقع هفته‎نامه‎ی باباشمل را مستقل نگاه داشت، نه به چپ غلطید و نه، به راست . او تا پایان، بر خط مستقیم منافع ملی و مصالح مردم، پای فشرد. او، بت‎شکن بود و هرگز در درازای روزنامه‎نگاری، بت نتراشید. در میان رجال ملی، به دکتر محمد مصدق علاقه داشت. اما مصدق نیز از انتقادهای به جای باباشمل، در امان نبود.

هیچ‌گاه‌، به‌ میهن‌پرستی‌ تظاهر نمی‌کرد. اما به‌ ایران‌، به ‌آذربایجانی‌ که‌ در آن‌ به‌ دنیا آمده‌ بود و بر خطۀ‌ اران‌ که‌ ریشه‌ در آن‌ داشت‌، سخن‌ دل‌بسته‌ بود. تنها هنگامی‌ که‌ سخنی‌ به‌ دشمنی‌ با این‌ نیاخاک‌ به‌ میان‌ می‌آمد، بر می‌آشفت‌ و به‌ گفتۀ معروف‌ رگ‌های‌گردنش‌ راست‌ می‌شد و چهره‌ی‌ سرخ‌ رنگش‌، سرخ‌تر می‌شد.

 

هنگامی‌ که‌ در سال‌ 1324 خورشیدی‌، آذربایجان‌ با حمایت‌ ارتش‌ سرخ‌، موردِ دست‌اندازیِ‌ عناصر فرقۀ‌ دموکرات‌ قرار گرفت‌، رضاگنجه‌ای‌، با همۀ‌ وجود و با همۀ‌ توان‌، به‌ دفاع‌ برخاست‌. او، نوشت‌:

 
موضوع‌ ملیت‌ آذربایجانی‌، مساله‌ای‌ است‌ که‌ تاریخ‌ آذربایجان‌ بارها پاسخ‌ آن‌ را داده‌ است‌. اگر هنوز، تو را در ملیت‌ آذربایجانی‌ و ایرانی‌ بودن‌ آذربایجان‌ تردیدی‌ است‌، پس‌ بگذار تا آن‌ کسی‌ که‌ در دامان‌ آذربایجان‌ پرورش‌ یافته‌ است‌، با تو سخن‌ گوید: بهل‌، تا پسرِ آذربایجان ، جواب‌ خیره‌سری‌ و یاوه‌سرایی‌ تو را بدهد. زیرا، من‌ آنم‌ که‌ خود دانم‌. گوش‌ کن‌ تا ندای‌ قلب‌ یک‌ آذربایجانی‌ حقیقی‌ را بشنوی‌: بسیار متاسفم‌ که‌ زبان‌مادری‌ من‌، زبان‌ شیرین‌ فارسی‌ نبود. لیکن‌ باور کن‌ که‌ من‌ زبان‌ فردوسی‌، سعدی‌ و حافظ را بهتر از زبان‌مادری‌ خود می‌فهمم‌ و آن‌ لذتی‌ را که‌ من‌ از شنیدن‌ یک‌ بیت‌ از آن‌ها می‌برم‌، با جهانی‌ عوض‌ نتوانم‌ کرد و جز فارسی‌، کسی‌ با روح‌ من‌، با قلب‌ من‌ حرف‌ نزده‌ است‌.
برادر من‌! جایی‌ که‌ نغمه‌های‌ جانگداز صائب‌ بلندشد، سرزمینی‌ که‌ جذبه‌ی‌ جانسوز «شمس‌» در آن‌قدرت‌ نمایی‌ کرد، خاکی‌ که‌ به‌ نظامی‌، آن‌ زبان‌ شیرین‌ و آن‌ عشق‌ آتشین‌ را بخشید، جز ایران‌ نتواند بود.
برادر من‌! یک‌ پارچه‌ ذوقیم‌، یک‌ دنیا شوقیم‌، سرتا پا شوریم‌، پای‌ تا سر شرریم‌، باور کن‌ که‌ جزایرانی‌ نتوانیم‌ بود! باور کن‌ که‌ از تُرک‌ یا ملت‌ دیگر، نتوانیم‌ بود.
فقط من‌، من‌ می‌توانم‌ بگویم‌ که‌ از چه‌ ملتی‌ هستم‌. زیرا فقط من، از دل‌ خود خبر دارم‌! به‌ همین‌ خون‌ ایرانی‌ که‌ در رگ‌ و شریان‌ من‌ جاری‌ است‌، قسم‌ که‌ آنی‌ در ایرانی ‌بودن‌ خود شک‌ نکرده‌ام‌ و حرف‌‏هایی‌ را که‌ دیوانگان‌ چون‌ شما، گاه‌ و بیگاه‌ گفته‌اند، جز به‌ شوخی‌ نیگاشته‌ام‌...
کوه‌های‌ بلند و دشت‌های‌ این‌ سرزمین‌، هزاران ‌سال‌ شاهد ایرانی‌ بودن‌ ما بوده‌ و خواهد بود. این‌ خون ‌آذربایجانی‌ است‌ که‌ از کوه‌های‌ آذربایجان‌ تا قلب ‌خلیج‌فارس‌، بر سر هر سنگ‌ و روی‌ هر وجب‌ خاک‌ریخته‌ شده‌ و ملیت‌ ما را به‌ خط روشن‌ و جاودانی‌نگاشته‌ است‌...
برادر من‌! آتش‌ آتشکده‌های‌ فارس‌ و خراسان‌ را از آتشکدۀ‌ آذرگشنسب‌ِ آذربایجان‌ افروختند و امروز گرچه‌ آذرهای‌ مقدس‌ خاموش‌ شدند لیکن‌ در دل‌ ما، فروزانند وتا شرری‌ از آن‌ باقی‌ است‌، ما ایرانی‌ خواهیم ‌بود...
برادر من‌! ملت‌ فرسوده‌ و زخمی‌ که‌ پس‌ از سالیان ‌دراز از زیر چکمه‌های‌ عسکران‌ ترک‌ و سم‌ ستوران ‌قزاق‌های‌ تزاری‌ قد بلند کرده‌ و از حلقوم‌ «خیابانی‌»ها فریاد «آذربایجان‌ جزو لاینفک‌ ایران‌ است‌» را برآورد، بلندتر از نعره‌ی‌ آتش‌فشان‌، ملیت‌ خود را فریاد زد...
برادر من‌! برای‌ ما گرامی‌تر از این‌ یک‌ مشت‌ خاک‌،هیچ‌ نیست‌ و ما معتقدیم‌ که‌ دو چیز «مرد» هرگز تغییر نکند: ملیتش‌ و آیین‌اش‌...
                  (درد دل‌ باباشمل‌ ـ 21تیرماه‌ 1324)

 

کم‌تر از دو ماه‌ بعد نوشت‌ :
ساربـانـا، بـار بگشا ز اشتـران‌
شهر تبریز است‌ و کوی‌ دلبران‌
 
پس‌ از شانزده‌ سال‌، سرزمینی‌ را که‌ نخستین‌فریاد آزادی‌ از آن‌ جا بلند شد، دیدم‌ و خاک‌ خون ‌آشامی ‌را که‌ اولین‌ قطره‌ی‌ خون‌ مجاهدان‌ آزادی‌ بر آن‌ ریخت‌، زیارت‌ کردم‌. گویی‌ در آن‌ فضای‌ گردآلود و محنت‌زا که‌ امروز تبریز را در برگرفته‌، ارواح‌ شهدای‌ آزادی‌ و رادمردانی‌ که‌ بوسه‌ به‌ دم‌ تیغ‌ جلا زدند و برای‌ فرار ازننگ‌ِ بندگی‌، طناب‌ دار را بوسیده‌ و منصوروار بر فراز آن‌جای‌ گرفتند، با من‌ سخن‌ می‌گفتند.
در آن‌ پریشانی‌ و حیرانی‌ که‌ مرا از دیدن‌آذربایجانی‌ بی‌سرپرست‌ و پریشان‌ دست‌ داد، ارواحِ ‌ستارخان‌ها، خیابانی‌ها، کلنل‌ محمد تقی‌ خان‌[پسیان‌]ها و هزاران‌ شهدای‌ گمنام‌، به‌ منِ‌ حیران‌ وسرگردان‌، راه‌ رهایی‌ و شرف‌ و افتخار نشان‌ داده‌ و می‌گفتند:
بپـرس‌ راه‌، کـه‌ ز سـرهای‌ رهـروان‌ حرم
‌نشانه‌هاست‌ که‌ منزل‌ به‌ منزل‌ افتاده‌ است‌
 
... امروز در سرتاسر آذربایجان‌، یک‌ فریاد بلنداست‌ و آن‌ ایرانی‌ بودن‌ آذربایجان‌ است‌ و بس‌...
 
جور و بیداد، فراوان‌ و فزون‌ دید این‌ ملک
‌ستم‌ و کینه‌ی‌ اسکندرِ دون‌ دید این‌ ملک‌
دشت‌ و هامون‌ زعرب‌،غرقه‌ به‌ خون‌ دید این‌ملک‌
ظلم‌ چنگیز، زاندازه‌ برون‌ دید این‌ ملک‌
گنبد و کاخش‌، ز آسیب‌ نلرزید ارکان‌

 
... در وطن‌پرستی‌ آذربایجانی‌، تردید روا ندارید و از سرنوشت‌ آذربایجان‌ نگران‌ نباشید، زیرا، من‌ به‌چشم‌ خود دیدم‌ که‌:
آذربایجان‌، همان‌ آذربایجان‌ است‌.
آذربایجان‌، همان‌ آذربایجان‌ است‌.
این‌ دل‌، همان‌ دل‌ است‌ و این‌ خون‌، همان‌ خون‌!!

عشقی‌ که‌ مجاهدین‌ و مبارزین‌ آذربایجانی‌ را پروانه‌وار دورِ شمع‌ِ استقلال‌ و آزادی‌ ایران‌ به‌ پرواز درآورد، تا آن‌ سوختگان‌ را «جان‌ شد و آواز نیامد»، هرگز کشتنی‌ و خاموشی‌ شدنی‌ نیست‌ بلکه‌ میراث‌ گران‌ بهایی‌ است‌ که‌ به‌ اولاد آن‌ها رسیده‌ و خواهد رسید.
آتش‌ عشق‌، پس‌ از مـرگ‌ نگردد و خـاموش‌
این‌ چراغی‌ است‌، گزین‌ خانه‌، بدان‌ خانه‌ برند
(درددل‌ باباشمل‌  ـ 15شهریور 1324)

 

رضا گنجه‌ای‌، در چند شماره‌ بعد، زیر عنوان‌ «دموکراسی‌ پوشالی‌ و ـ دموکرات‌ پوشالی‌»، نوشت‌:

 
ای‌ صبا گر بگذری‌ بر ساحل‌ رود ارس‌
بوسه‌ زن‌ بر خاک‌ آن‌ وادی‌ و، مْشکین‌ کن‌ نفس‌

 
فرقه‌ی‌ دموکراتِ‌ امروزِ آذربایجان‌ که‌ نام‌ پرافتخار فرقۀ‌ دموکراتِ‌ دیروز را به‌ خود بسته‌ است‌ تا بلکه‌ بدین‌وسیله‌، بتواند خود را جا بزند و کسب‌ وجاهتی‌ کند وشاید مورد قبول‌ افتد، اکنون‌ علمدار بر چیدن‌ زبان‌فارسی‌، یعنی‌ زبان‌ اصلی‌ آذربایجان‌ از آذربایجان‌است‌. او می‌خواهد زبانی‌ را که‌ صائب‌، اشعار جاودان ‌خود را بدان‌ سرود، از آذربایجان‌ نفی‌ کند و آن‌ زبان‌فارسی‌ را که‌ همام‌ها و قطران‌ها و شاید به‌ قدر ساکنان‌کنار «رکن‌ آباد» و «مصلی‌»، در پرورش‌ آن‌ زحمت‌ کشیده‌ و آن‌ را به‌ شیرینی‌ و وسعت‌ امروز رسانیده‌اند، از آذربایجانی‌ بگیرد. زهی‌ کوته‌بینی‌ و کینه‌ توزی‌... ای‌کاش‌ آذربایجانی‌ اصلا لال‌ به‌ دنیا می‌آمد تا این‌ زبان‌، وسیله‌ی‌ تحریک‌ بداندیشان‌ نمی‌شد و  بهانه‌ به‌ دست‌ بهانه‌جویان‌ نمی‌داد...
...به‌ غیر از شما، ساده‌لوحان‌ دیگر نیز خواستند زبان‌ پارسی‌ را از آذربایجان‌ برانند و آذربایجانی‌ را جزآن‌ چه‌ هست‌ به‌ دنیا نشان‌ دهند. اما، هر بار آذربایجان ‌بلندتر و رساتر از پیش‌، فریاد ایرانی بودن ‌ و پارسی‌ زبان‌بودن‌ خود را ، به‌ گوش‌ دنیا رسانید...
... غیر از شما، گمراهان‌ دیگر، داناتر و نیرومندتر ازشما، خواستند آتشکده‌ها را که‌ نشان‌ ملیت‌ و تمدن‌ ماست‌ خاموش‌ کنند. لیکن‌ در عوض‌ هر آتشکده‌ی ‌خاموش‌، هزاران‌ آتشکده‌ی‌ سوزان‌ و فروزان‌، از دل‌ آذربایجان‌ شعله‌زد و هنوز هم‌، دل‌ و جان‌ آذربایجان‌، به ‌همان‌ آتش‌ زرتشت‌ روشن‌ است‌ و او خود را، مشعل‌دارِ فرهنگِ‌ اوستایی‌ و مدنیت‌ ایرانی‌ می‌داند.
جان‌ برادر! اگر آذربایجان‌، ایران‌ نیست‌، پس‌ ایران ‌کجاست‌؟ و اگر آذربایجانی‌ غیر از ایرانی‌ است‌، پس‌ ایرانی‌ کو؟ اگر زبان‌ او غیر از پارسی‌ بود و هست‌، پس‌ آن‌ ادیبانی‌ که‌ در آن‌ زبان‌ به‌ وجود آمده‌ و شعرهایی‌که‌ بدان‌ زبان‌ سروده‌اند، در کجا یافت‌ می‌شود؟
 
خون‌ریزتر ز تیغ‌، بود نیش‌ رگ‌شناس‌
از دوستان‌، زیاده‌ ز دشمن‌ حذر کنید

 
اما، آمدیم‌ سرکلمه‌ی‌ دموکرات‌. سرزمین‌ ایران‌، به‌خصوص‌ خاک‌ پاک‌ آذربایجان‌، تاکنون‌ فقط یک‌ حزب‌ ملی‌ و فداکار و با شهامت‌ به‌ خود دیده‌ است‌ و آن‌ حزب‌دموکرات‌ بود که‌ در سخت‌ترین‌ و تاریک‌ترین‌ روزهای‌ تاریخ‌ این‌ کشور، مدافع‌ استقلال‌ وطن‌ و مجاهدان‌ آزادی‌ بود. فداییان‌ این‌ فرقه‌، مرام‌ و مقصد خود را باخون‌ خویش‌ نقش‌ زدند و باور کن‌ که‌ هر چه‌ با مرکب‌ نویسند، با سپری‌ شدن‌ روزها و سال‌ها، رنگ‌ آن‌ رامی‌پرد. ولی‌ آن‌ چه‌ را با خون‌ نویسند، هر سال‌ روشن‌تراز پار و هر روز تازه‌تر از دی‌، نموددار می‌گردد!...
... برادر من‌!
تو مگو دفع‌ که‌ این‌ دعوی‌ خون‌ کهن‌است‌
خون‌ عشاق‌ نخفتست‌ و، نخسبد به‌ جهان‌
همه‌ خون‌ها چو شود کهنه‌، سیه‌ گردد و خشک‌
خون‌ عشاق‌، ابد تازه‌ بجوشد ز روان‌

 
برادر من‌، باور کن‌ که‌ این‌ رادمردان‌، برای‌ ایران‌ زنده ‌بودند و برای‌ ایران‌ نیز مردند...
برادر من‌، انصاف‌ بده‌ که‌ شما نمی‌توانید با غصب‌ اسم‌آن‌ها، برای‌ خود افتخار و آبرویی‌ کسب‌ کنید بلکه‌ ممکن‌است‌ بی‌گناهی‌ را نیز متهم‌ کنید و بدنام‌ نمایید.
برادر من‌، اگر در خود مردی‌ و مردانگی‌ سراغ‌ دارید، اسم‌ دیگری‌ بر گزینید و سعی‌ کنید که‌ آن‌ را به‌ پایه‌ی ‌پاکی‌ و شرافتمندی‌ حزب‌ دموکرات‌ قدیم‌ برسانید: والا:

 
گیرم‌ که‌ مارچوبه‌ کند، خود به‌ شکل‌ مار
کو زهر بهر دشمن‌ و، کو مهره،‌ بهر دوست‌...

 
... برادر من‌، بی‌خود از من‌ گله‌ می‌کنید که‌ زیاد سر به‌ سرشما می‌گذارم‌. زیرا تصور می‌کنم‌ که‌ هر چه‌ امروز دراین‌ باره‌ بگویم‌، کم‌ است‌
هله‌ خاموش‌، که‌ شمس‌ الحق‌ تبریز، از این‌ می‌
تشنگان‌ را بچشاند، بچشاند، بچشاند...

 
...برادر من‌! من‌ نیز پسر و یادگار همان‌ دموکرات‌های‌دیرینیم‌ و اسم‌ «فرقۀ‌ دموکرات‌» برای‌ من‌ حکم آهن‌ربا را، برای‌ آهن‌، و شمع‌ را، برای‌ پروانه‌ دارد. لیکن‌ نمی‌توانم‌ با شما هم‌ آواز شوم‌، زیرا از این‌کشمکش‌ دیگران‌ سودی‌ می‌برند و

 
من‌ به‌ عالم‌ نفروشم‌، کفی‌ از خاک‌ وطن
‌این‌ تجارت‌ بکند مرد، که‌ وجدانی‌ نیست‌!

 

چنان‌ که‌ اشاره‌ شد، رضا گنجه‌ای‌، افزون‌ بر یک‌ ایرانی‌ میهن‌ دوست‌، یک‌ آزادی‌خواه‌ انقلابی‌ بود. سرمقاله‌های‌ باباشمل‌، مالامال‌ از این‌ راه ‌و رسم‌ است‌. رضا گنجه‌ای‌ در نخستین‌ سرمقاله‌ی‌ باباشمل‌، نوشت‌ :
... مختصر این‌ بیست‌ سال‌ هم‌ هر طور بود گذشت‌. آن‌ها که‌ یک‌ خورده‌ نازک‌ نارنجی‌ بودند، از میان‌ رفتند. آن‌هایی‌ هم‌ که‌ مثل‌ ما پوست‌ کلفت‌ بودند، ماندند که ‌روزهای‌ بدتری‌ را ببینند.
هر چند به‌ ضرب‌ چوب‌ و چماق‌ و حبس‌ و زجر، ریختمان‌را عوض‌ کردند اما در باطن‌ همان‌ داش‌مشدی‌ و باباشمل‌ ماندیم‌ که‌ بودیم‌. حالا باز هم‌، آب‌ها ازآسیاب‌ها افتاد و «لولو» آن‌ «مه‌ مه‌» را برده‌ و وضع‌ روزگار عوض‌ شده‌، می‌گویند باز مشروطه‌ با همۀ‌«زلم‌ زینبو» حتی‌ حکومت‌ نظامی‌اش‌ آمده‌ است‌. اما من‌هر چه‌ فکر می‌کنم،‌ می‌بینم‌ این‌ مشروطه‌، آن‌ مشروطه ‌نیست‌. مثل‌ این‌ که‌ مشروطه‌ی‌ قلابی‌ است‌. شاید هم ‌مشروطه‌ برای‌ یک‌ عده‌ [خاص]‌ است‌. به‌ حساب‌، مشروطه‌ی‌ خاصه‌ خرجی‌ است‌. برای‌ همه‌ نیست‌. شاید هم‌، حصۀ‌ مشروطه‌ی‌ ما را بعدها خواهند داد. شایدهم‌ مشروطه‌ را جیره‌بندی‌ کنند. شاید هم‌ کوپن‌مشروطه‌ به‌ ما برسد. والله‌ عقل‌ بنده‌ که‌ به‌ این‌ چیزها قد نمی‌دهد. تا از ما بهتران‌ چه‌ بگویند...
 مخلص‌ کلام‌، مشروطه‌ی‌ عجیبی‌ است‌. کسی‌ هم‌ نیست‌ بگوید: بابا مشروطه‌ حساب‌ دارد، آدم‌های‌ مخصوص‌ لازم‌ دارد.کتاب‌ دارد، آدم‌های‌ مخصوص‌ دارد. از مستبدین‌ دوآتشه‌ و ارباب‌های‌ گردن‌ کلفت‌ و غارتگران‌ خدانشناس‌ و یک‌ مشت‌ پاچه‌ ورمالیده‌ و پاردم‌ ساییده‌ که‌ مشروطۀ درست‌ در نمیاد. هر کس‌ دیروز فراشباشی‌ بود، امروز مشروطه‌چی‌ شده‌ است‌. باز صد رحمت‌ به ‌قاطرچی‌های‌ محمدعلی‌ شاه‌ که‌ هر چه‌ بودند. تا آخر سرهم‌، با همان‌ عقیده‌ ماندند و مردند. هر ناقلا و دغل‌ و خوش‌ غیرتی‌ که‌ دیروز از دستگاه‌ رضاشاه‌ نان‌ می‌خورد و از دولت‌ سر او صاحب‌ کرورها شده‌ است‌، امروز واسه‌ی‌ مشروطه‌ی‌ قلابی‌، سنگ‌ به‌ سینه‌ می‌زند.

 
]در جای‌ دیگر می‌نویسد]: ... اما همین‌ مردم‌ گرسنه‌ وگدا، تمام‌ این‌ ظلم‌ها، تمام‌ این‌ گربه‌ رقصانی‌ها، تمام‌ این‌ موش‌دوانی‌ها، تمام‌ این‌ دزدی‌ها و دلگی‌های‌ شما را می‌بینند و خط و نشان‌ برای‌ شما می‌کشند که‌ انشاءالله‌، روز انتقام‌ برسد. آن‌ وقت‌ خواهید فهمید که ‌چطور ملت‌ از ته‌ دل‌ شما و نیت‌ کثیف‌ شما خبر داشت‌ و چگونه‌ مزدتان‌ را کف‌ دستتان‌ خواهد گذاشت‌. ما برای‌ چنین‌ روزی‌ زنده‌ایم‌.

 

رضا گنـجه‎ای، بـه‌ انگیزه‌ی‌ جشن‌ مشروطیت‌، در سرمقاله‎ی شماره هفدهم باباشمل (سیزدهم‌ امردادماه‌ 1322) ، نوشت‌ :

 
... هنوز خون‌ شهدای‌ آزادی‌ خشک‌ نشده‌ است‌، هنوز چوبه‌های‌ داری‌ که‌ این‌ رادمردان‌ ، منصوروار بالای‌ آن رفتند پا برجاست‌. اما از آن‌ فکر پاک‌ و آن‌ آزادی‌، دیگر اثری‌ نیست‌.
به‌ خدا هنوز کار به‌ پایان‌ نرسیده‌ است‌، هنوز آزادی‌ قربانی‌ می‌خواهد. هنوز استبداد و ارتجاع‌ پابرجاست‌. هنوز بیخ‌ و بن‌ درخت‌ آزادی‌ ،خون‌ می‌خواهد. مادامی‌ که ‌این‌ نهال‌ را سرسبز و شاداب‌ می‌خواهیم‌، باید وقت‌ به‌ وقت‌ با خون‌ آبیاریش‌ کنیم‌.
بی‌‏خود خیال‌ نکنید که‌ مشروطه‌ دارید! بی‌جهت ‌خودتان‌ را گول‌ نزنید که‌ آزادی‌ دارید! به‌ علی‌، امروز از روزی‌ که‌ مشروطه‌ گرفتید، عقب‌ترید. از آن‌ روز، مظلوم‌تر و گرفتارتر و ستمدیده‌ترید. امروز، جشن‌ مشروطیت‌ را می‌گیرید. خوب‌ بگیرید! زیرا بابا از جشن‌ها خوشش‌ می‌آید و از گریه‌ و ناله‌ که‌ حس‌ انتقام ‌را می‌کشد، گریزان‌ است‌. جشن‌ بگیرید ولی‌ تصمیم ‌بگیرد که‌ باید مشروطه‌ بگیرید. مشروطه‌[ای‌]که‌ در آن‌، شاه‌ و گدا درمقابل‌ قانون‌ یکسان‌ باشند. قاضی‌، عبدالحسین‌ حمال‌ و حسین‌ عدل‌ [از وزرای‌ آن‌ دوره‌ ] را به‌ یک‌ چشم‌ ببیند و بین‌ قاتل‌های‌ شهربانی‌ و چاقوکش‌ها، فرقی‌ نگذارد. مشروطه‌[ای‌] که‌ در آن‌ ارباب‌ نباشد. زمین‌ مال‌ رعیت‌ باشد و رعیت‌ نیز، روزی‌ ارباب‌ را به‌ جای‌ گاو، به‌ گاو آهن‌ ببندد. مشروطه‌ای‌ که ‌کرسی‌ نشینان‌ آن‌، حقیقتا نماینده‌ی‌ ملت‌، و دولت‌ آن‌ مجری‌ تصمیم‌ِ ملت‌ و شاه‌ِ آن‌، نماینده‌ی‌ اراده‌ی‌ ملت‌ و حامی‌ و نگهبان‌ مشروطیت‌ و آزادی‌ باشد...
نترسید! فقط بخواهید! از ته‌ دل‌ بخواهید! شما نمی‌دانید خداوند در خواستن‌ ملت‌، چه‌ قوه‌ و قدرتی‌ نهاده‌ است‌که‌ هیچ‌ چیز را در مقابل‌ آن‌ یارای‌ ایستادن‌ نیست‌.
آزادی‌تان‌ را از غاصبین‌ بخواهید، زیرا بدون‌ آزادی، ‌زندگی‌ ممکن‌ نیست‌. زندگی‌ بدون‌ آزادی‌، ارزانی ‌گوسفندان‌ و چارپایان‌باد! غاصبین‌ و غارتگران‌ اجتماع‌ را در هر مقام‌ و مسندی‌ که‌ هستند، پایین‌ بکشید و سزای‌ آن‌ها را، به‌ چوبه‌ی‌ دار حواله‌ کنید...
در یک‌ آن‌، می‌توانید غاصبین‌ حق‌ ملت‌ و دزدان‌ و غارت‌گران‌ و جلادان‌ را به‌ دیار عدم‌ بفرستید. باور کنید که‌ در هر قدم‌، دست‌ حق‌ پشت‌ و پناه‌ شما و لطف‌ پروردگار همراه‌ شما خواهد بود.

 
چون‌ به‌ یکی‌ پاره‌ پوست‌، ملک‌ توانی‌ گرفت*
غبـن‌ بــود در دکــان‌، کــوره‌ و دم‌ داشتـن‌

 

رضا گنجه‌ای‌، خطاب‌ به‌ مردم‌، با توجه‌ به‌ پیش‌رو بودن‌ انتخابات‌ دوره‌ی‌ چهاردهم‌ مجلس‌ شورای‌ ملی‌ گفت‌:
 

اگر توهم‌ می‌خواهی‌ مثل‌ آدم‌ زندگی‌ کنی‌. اگر تو هم‌ می‌خواهی‌ آدمت‌ حساب‌ کنند، غذای‌ آدمی‌زاد بهت‌ بدهند، توسری‌ به‌ کله‌ات‌ نزنند، شب‌ دزد لحافت‌ را نبرد و روز تاجر طمع‌ کار و سرمایه‌دار غدار، کلاهت‌ رانرباید... اول‌ کاری‌ که‌ باید بکنی‌، این‌ است‌ که‌ امیدت‌ را از همه‌ی‌ این‌ها که‌ سرکار آمده‌اند، ببری‌ و بی‌خودی‌ از گرگ‌ چوپانی‌ نخواهی‌. دوم‌ این‌ که‌، دست‌ همه‌ی‌این‌هارا بگیری‌ و از آن‌ کرسی‌ و منبر و صندلی‌شان‌ بکشی‌ و بیاندازی‌ پایین‌ و مزدشان‌ را  بگذاری‌ کف ‌دستشان‌. آن‌هاکه‌ خیلی‌ بد عمل‌اند، تحویل‌ عزراییل ‌بدهی‌ و آن‌ها هم‌ که‌ بد عمل‌اند، ببری‌ بیل‌ و کلنگ، ‌دستشان‌ بدهی‌ و به‌ عملگی‌  واداری‌. تمام‌ این‌ دم‌ ودستگاه‌ و به‌ قول‌ بچه‌های‌ امروزی‌، سازمانشان‌ را به‌هم‌ بزنی‌ و قانون‌ و مانونشان‌ را مچاله‌ کنی‌ و بچپانی‌توحلقشان‌...
 (درد  دل‌ بابا ـ 10 شهریورماه‌ 1322)
 
]در جای‌ دیگر می‌نویسد] : ... هرکس‌، به‌ تو «نادان‌» گفت‌، خودش‌ نادان‌ است‌. خداوند آن‌ قدر هوش‌ که‌ به تو بخشیده‌ است‌، به‌ دیگران‌ ارزانی‌ نداشته‌. قناعت‌، فداکاری‌، وفا و سادگی‌ که‌ تو داری‌، دیگران‌ ندارند. فقط کمی‌ جرئت‌ لازم‌ است‌ و بس‌. از تو حرکت‌، از خدابرکت‌.
من‌ به‌ هیچ‌ چیز، مثل‌ آتیه‌ی‌ تو که‌ خودت‌ را «ملت‌ ایران‌» می‌نامی‌، ایمان‌ ندارم‌. جلوی چشم‌ من،‌ آینده‌ی درخشان‌ تو جلوه‌گر است‌. زیرا من‌ به‌ آن‌ جنبش‌ حقیقی‌ که‌ باید پیش‌ آید امیدوارم‌. زیرا من‌ می‌دانم‌ که‌ زیر این‌ خاکستر، آتش‌ مقدسی‌ خوابیده‌ است‌ که‌ شراره‌ای‌ از آن، ‌برای‌ سوزانیدن‌ این‌ بناهای‌ ظلم‌ و جور و روشن‌ کردن‌ این‌ محیط تاریک‌، کافی‌ است‌... روزی‌ تو آزاد و کشورت ‌آباد خواهد شد که‌ شاخه‌های‌ درختان‌ خیابان‌ها، کارچوبه‌ی‌ دار را کنند. روزی‌ رستگارخواهی‌ شد که‌ یک‌کرور غاصبین‌ حقوق‌ تو، زیر زمین‌ بخوابند و دیگر روی‌خورشید را نبینند...
(درددل‌ باباشمل ـ شماره‌ 29)

رضا گنجه‌ای‌، همیشه‌ مشتاق‌ یک‌ انقلاب‌ ملی‌ بود. او،همه‌ی‌ عمر در آرزوی‌ روزی‌ بود که‌:

 

آن‌ روز، دیگر بساط دزدی‌ و خیانت‌ و تهمت‌ زدن ‌برچیده‌ خواهد شد. آن‌ روز، از ریا و سالوس‌ اثری‌نخواهد بود. تخم‌ خشخاش‌ در دل‌ خاک‌ و زهرش‌ در تن‌ و جان‌ ما، جای‌ نخواهد گرفت‌.

وجیه‌ الملله‌های‌ پوسیده‌ و سیاستمداران هفت‌ رنگ‌ و زاهدان‌ ریایی‌ و رهبران‌ شترماب‌، زنده‌ نخواهند بود...

بابا از خدا، عمر را برای‌ دیدن‌ چنین‌ روزی‌ می‌خواهد. والا اگر می‌دانست‌ تا ابد، همین‌ آش‌ و همین‌ کاسه‌خواهد بود، آن‌ وقت‌ او هم‌ مثل‌ مولانا می‌گفت‌ :

مرگ اگر مرد است‌، گو پیش‌ من‌ آی
‌تا در آغوشش‌ بگیرم‌، تنگ‌ تنگ‌
من‌ از او، عمری‌ ستانم‌، جاودان
‌او زمــن‌، دلقــی‌ ربـایـد،  رنـگ‌ رنـگ‌
(درددل‌ بابا شمل‌ ـ 3 آذر 1322)

 
]در موقعیتی‌ دیگر نوشت‌]: ... تا ما مردم‌ یقه‌چرکین‌ این‌قدرشل‌ و ول‌ هستیم‌، کار ما بهتر از این‌ نخواهد بود.بی‌خود نیست‌ که‌ هزار سال‌ این‌ها به‌ گوش‌ ما از فضیلتِ ‌عفو و  بخشش‌ خوانده‌اند. همه‌اش‌ برای‌ این‌ بود که‌ اگر خدای‌ نکرده‌،  دمبشان‌ گیر افتاد، ما ندیده‌ بگیریم‌ و به‌امام‌رضای‌ غریب‌ ببخشیم‌...
یک‌ دفعه‌ نشد که‌ ما یقه‌ی‌ یکی‌ از این‌ها را بگیریم‌ وبکشیم‌ پای‌ حساب‌ و آن‌ طناب‌ِ لاکردار را بگردن‌ این‌هابیاندازیم‌. آخر اگر ما مسلمانیم‌، پیغمبر ما فرموده‌ است‌که‌: ولکم‌ فی‌ القصاص‌ حیوه‌ یا اولی‌ الالباب‌...
حالا خواهید گفت‌ یقه‌ کدام‌ یکی‌ را بگیریم‌؟ عرض‌ می‌کنم‌ یقه‌ آن‌هایی‌ را بچسبید که‌ هنوز راه‌ ینگه‌ دنیا را پیش‌ نگرفته‌اند. کله‌ی‌ آن‌هایی‌ را خرد کنید که‌ هنوز خون‌هایی‌ که‌ ریخته‌اند، خشک‌ نشده‌ است‌. بیخ‌ گلوی‌ِ آن‎هایی‌ را فشار دهید که‌ هنوز نان‌ مردم‌ گدا و گرسنه‌، توی‌ گلویشان‌ است‌.
آخر شما از چه‌ چیز این‌ها می‌ترسید؟ والله‌ این‌ها، همه‌شان‌ رستم‌ در حمامند. اگر لقب‌ جناب‌ و حضرت‌ را از اول‌ اسم‌ این‌ها بردارید، در هیچ‌ جهنم‌دره‌ای‌ این‌هارابه‌ عملگی‌ هم‌ قبول‌ نمی‌کنند. یکی‌ از این‌ها را بگیرید وبه‌ دار بزنید. اگر دیدید آسمان‌ به‌ زمین‌ آمد، دست‌ نگه‌دارید و الا این‌ کار خیر را همین‌ طور ادامه‌ دهید تا ازدست‌ این‌ها خلاص‌ شوید...
 (درددل باباشمل ـ شماره‌ 36)

 

بعد از شهریور 20 که‌ ناجوانمردانه‌ انگشت‌ اتهام‌ به‌سوی‌ ارتش‌ ایران‌ نشانه‌ رفته‌ بودند و خیانت‌ تنی‌ چند ازسران‌ ارتش‌ را ، به‌ پای‌ همه‌ نوشته‌ بودند، رضا گنجه‎ای نوشت‌:

 
به‌ علی‌، در همان‌ ارتشی‌ که‌ پس‌ از سوم‌ شهریور این‌همه‌ لعن‌ و نفرین‌ به‌ ناف‌ آن‌ بستند، سربازانی‌ بودند که‌جز یک‌ شور در سر نداشتند و آن‌ شورِ ایران‌پرستی‌ بود. در همان‌ ارتش‌، افسرانی‌ وجود داشتند که‌ جز آتش‌محبت‌ به‌ وطن‌ در دلشان‌ نبود... اگر مشتی‌ از این‌ها، شرافت‌ سربازی‌ را لکه‌دار کردند، آن‌ها را هر چه‌ زودتر به‌ قاضی‌ و چوبۀ‌ دار بسپارید و هی‌ با بردن‌ اسم‌ آن‌ها، ارتش‌ جوانان ما را ضعیف‌ و ناتوان‌ نکنید.

 
ننگ‌ یار است‌، که‌ یادآور از اغیار مدام‌
نام‌ این‌ فرقۀ‌ بدنام‌، فراموشش‌ باد

 
 اگر شما انصاف‌ دارید، پس‌ چرا وقتی‌ صحبت‌ از «قاطرقلی‌» و «قلدر آقاخان‌» می‌شود، یادی‌ از خدا بیامرز «بایندر» و «امین‌» نمی‌کنید...
هنوز استخوان‌های‌ سربازانِ ما که‌ در قلۀ‌ کوه‌های‌ بلند، زیر برف‌ و سرما، جان‌ خود را فدای‌ من‌ و تو کرده‌اند، نپوسیده‌  و مانند نشانه‌ی‌ زندگی‌ِ شرافتمند و مرگ‌ِ شرافتمندتر، پابرجاست‌ و...
... سند استقلال‌ دو هزار ساله‌ی‌ ما، همین‌ وطن‌ آغشته‌ به‌ خون‌ است‌ که‌ هر قدم‌ آن‌ را ، خون‌ پاک‌ یک‌ نفر ایرانی‌ فداکار، ایرانی‌ مجاهد، ایرانی‌ سرباز، تضمین‌ کرده ‌است‌ و تا ابد در تاریخ‌ روزگار جاویدان‌ خواهد ماند.
همه‌ دیدیم‌، فرمان‌هایی‌ که‌ با مرکب‌ نوشتند، رنگش ‌پرید ولی‌ سندهایی‌ که‌ با خون‌ نقش‌ زدند، هر روز، روشن‌تر و خواناتر جلوه‌گر شد...

 
... آری‌ از خدا می‌خواهم‌، روزی‌ تو و ارتش‌ تو را ببینم‌ وتو را به‌ او و او را به‌ تو، و هر دو را به‌ خدا بسپارم‌.
تو، و ارتش‌ تو
(درددل باباشمل ـ شماره 38)

 

رضا گنجه‌ای‌ در جای‌ دیگر می‌نویسد :

 
بابا [باباشمل‌]، مردم‌ را دوست‌ دارد. بابا وطنش‌ را دوست‌ دارد. بابا آزادی‌ را دوست‌ دارد... بابا می‌خواهد دشمنان‌ ملت‌ را به‌ او بشناساند. بابا می‌خواهد، همان، ‌آتشِ‌ مقدسی‌ که‌ روزی‌ در سینه‌ی‌ میرزا جهانگیرخان‌ها و ستارخان‌ها شعله‌ور بود، در دل‌جوانان‌ امروزی‌ روشن‌ کند و ثابت‌ کند که‌:

 
آتش‌ عشق‌، پس‌ از مرگ‌، نگردد خاموش
‌این‌ چراغی‌ است‌، کزین‌ خانه‌، بدان‌ خانه‌ برند...

 
کو آن‌ عشق‌ وطن‌؟ کو آن‌ شور آزادی‌ که‌ در اول ‌مشروطیت‌ بود. آیا این‌ آتشکده‌ برای‌ ابد خاموش‌ شد؟ پدران‌ شما، آتش‌ِ زرتشت‌ را با خود از ایران‌ بردند و پس‌ از قرن‌ها با خود به‌ ایران‌ آوردند. اما شما، آن‌ آتش‌مقدس‌ را که‌ چهل‌ سال‌ پیش‌ در کانون‌ِ دلِ‌ پدران‌ شما زبانه‌ کشید، نتوانستید نگهدارید. به‌ خدا، من‌ از دیدن‌ مردم‌ مظلوم‌ و افتاده‌ و گوسفند، سیر شده‌ام‌.
شیر ژیان‌ و رستم‌ دستانم‌ آرزوست‌.
وقت‌ مرگ‌، ایران‌، یعنی‌ میراث‌ پدرانتان‌ را بهتر و پاکیزه‌تر از اول‌، به‌ پسرانتان‌ بسپارید. عاق‌ والدین ‌شدن‌ بد است‌. ولی‌ عاق‌ اولادشدن‌، به‌ خدا بدتر و ننگین‌تر است‌...
 (درددل‌ باباشمل ـ شماره‌ 48)

 
]او می‌نویسد]: ... عیب‌ کار این‌ جاست‌ که‌ ما اگر گربه‌ را دم‌ حجله‌ می‌کشتیم‌... اگر روزی‌ که‌ این‌ وردال‌ و ورمال‌ها، دست‌ به‌ کیسه‌ی‌ ملت‌ دراز کردند، دستشان‌ را می‌بردیم‌، کی‌ به‌ این‌ روز می‌افتادیم‌؟ اگر همان‌ دقیقه‌که‌ این‌ یک‌ مشت‌ بی‌شرم‌، دستشان‌ را بلند کردند که‌کشیده‌ به‌ صورت‌ ملت‌ بزنند، دستشان‌ را با تبرمی‌انداختیم‌، دیگر مجبور نبودیم‌ که‌ بعدها، سرمان‌ را روی‌ کنده‌ بگذاریم‌، تابا ساطور گردنمان‌ را بزنند...

 

به‌ مناسبت‌ گشایش‌ دوره‌ی‌ چهاردهم‌ قانون‌گزاری‌ در یازدهم اسفندماه 1322، نوشت‌ :

 
... بدانید که‌ در این‌ کشور، سال‌های‌ سال‌ است‌ که‌«مرگ‌» حکومت‌ می‌کند. قیافه‌ها، همه‌ پژمرده‌ و قلب‌ها، افسرده‌ است‌. مجلسی‌ لازم‌ دارد که‌ از آن‌ جا، خون‌ و آتش‌ به‌ این‌ محیط پخش‌ گردد و روح‌ به‌ این‌ مرده‌های‌ متحرک‌ دمیده‌ شود. هنوز این‌ ملت‌ خواب‌ آلوده‌ است‌... [اما ]من‌ مشت‌های‌ گره‌ شده‌ی‌ این‌ ملت‌ ستمدیده‌ راکه‌ زیر بغل‌ پنهان‌ است‌، می‌بینم‌ و فریادهایی‌ که‌ از دل‌ِ مردم‌ِ خانمان‌ بر باد رفته‌ بلند است‌، می‌شنوم‌ و خون‌هایی‌ را که‌ در دل‌ این‌ها جمع‌ شده‌ است‌، حس‌می‌کنم‌ و می‌دانم‌ که‌ تمام‌ این‌ها، به‌شکل‌ توده‏ی ‌ آتش‌ و سیل‌ِ خون‌ بر این‌ کشور سرازیر خواهد شد و پس‌ از سوزانیدن‌ و شستن‌، روی‌ این‌ خاک‌ پاک‌، بنای‌ یک‌ ایران‌ جوان‌، یک‌ ایران‌ جاویدان‌ بلند خواهد شد.
 آری‌، روزی‌ که‌ آتش‌، تمام‌ ناپاکی‌ها را سوزاند و خون‌، تمام‌ننگ‌ها را شست‌، این‌ مملکت‌ باز مهیا برای‌ پرورش‌ مردان‌ آزاده‌ خواهد شد...
 (درددل‌ باباشمل ـ شماره‌ 45)

 

 

جای‌ دیگر (شماره‌ 54 ـ اردی‌بهشت‌ ماه‌ 1323):

 
...ملت‌ انقلاب‌ می‌خواد، برای‌ این‌ که‌ دیگه‌ این‌ زندگی‌ براش‌ ارزش‌ نداره‌. برای‌ این‌ که‌ این‌ نونی‌ که‌ می‌خوره‌، سیرش‌ نمی‌کند. این‌ حرفایی‌ را که‌ می‌شنود، قانعش‌ نمی‌کنه‌. تاب‌ و توان‌ این‌ زورگویی‌ها را نداره‌. نمی‌تونه‌ ببینه‌ که‌ یک‌ مشت‌ آقازاده‌، همیشه‌ سوارن‌ و او پیاده‌. نمی‌تونه‌ تحمل‌ کنه‌ که‌ سرنوشتش‌، همیشه‌ دست‌ پست‌ترین‌ و نادان‌ترین‌، آدمای‌ این‌ مملکت‌ باشد...
ملتی‌ که‌ صد و نود اون‌، کفش‌ به‌ پا و به‌ سر کلاه‌ نداره‌ وشکمش‌ از زور گرسنگی‌ به‌ پشتش‌ چسبیده‌، وقتی‌ از جلوی‌ کرسی‌ خونه‌ [مجلس‌ شورای‌ ملی‌] رد میشه‌ و اتوموبیل‌ شیک‌ و پیک‌ و جلال‌ و جبروت‌ وکیلاشو می‌بینه‌... حتم‌ جز فکر انقلاب‌ از کله‌اش‌ نخواهد گذشت‌ و جز عطش‌ انتقام‌ در دلش‌ نخواهد بود...
گفتم‌ جنگ‌ بین‌ پاک‌ها و دزدها، یعنی‌ جنگ‌ بین‌ ایران‌پرستان‌ و اونایی‌ که‌ فقط به‌ خودشان‌ علاقه‌ دارند و از هر راهی‌ که‌ شد پول‌ و پله‌ای‌ جمع‌ کرده‌ و منتظرن‌ که‌ راه‌ ینگه‌ دنیا [آمریکا] باز بشه‌.
والله‌ از اینا وطن‌پرست‌ در نمیاد... اینا هر جا، پولشونو ببرن‌، اون‌ جا وطنشونه‌. اول‌ باید ریشه‌ی‌ این‌کولی‌ها رو کند. اما ملت‌! فراموش‌ نکنید که‌ سه‌ دشمن‌دیگه‌ هم‌ دارین‌...
اولی‌ اون‌ ملانمایانند که‌ خدا و رسول‌ از اونا بیزارن‌... دوم‌ اعیان‌ و اشرافای‌ پوسیده‌اند... اما سومی‌ یه‌ مشت‌متولیای‌ دروغی‌ این‌ مشروطه‌ی‌ کذایی‌اند...

 

رضا گنجه‌ای‌، با همه‌ی‌ وجود، مخالف‌ نظام‌ ارباب‌ و رعیتی‌ بود و آن ‌را از نمادهای‌ آشکار ظلم‌ بر اکثریت‌ مردم‌ ایران‌ و تحقیر شخصیت‌ ایرانی‌ می‌دانست‌. او بارها در سرمقاله‌های‌ باباشمل‌، مالکان‌ را به ‌شدت‌ مورد حمله‌ قرار داد و خواستار آن‌ شد که‌ زمین‌ به‌ کسانی‌ واگذار شود که‌ بر روی‌ آن‌ کار می‌کنند. او می‌گفت‌ :

 
اصلا شما بر آن‌ زمین‌ که‌ در عمرتون‌ یه‌ بیل‌ به‌ اون‌ نزده‌این‌، چه ‌حقی‌ دارین‌؟ شما که‌ با دست‌ مبارکتون‌، دانه‌ نپاشیده‌این‌، چه ‌چشم‌ داشتی‌ از رعیت‌ بدبخت‌ دارین‌؟
اینان‌ که‌ زمین‌ خدا را غضب‌ کرده‌ان‌ و نمی‌ذارن‌ که‌ این‌ مملکت‌آباد و دهاتی‌ها با سواد بشن‌. اینان‌ که‌ قرن‌هاست‌، چشم‌ و گوش‌ دهقان‌بیچاره‌ را بسته‌ و او را کر و کور و از همه‌ جا بی‌خبر بار آورده‌‌ ان. یعنی‌ حق‌ دارن‌. زیرا اگه‌ خدا نکرده‌، دهقانِ‌ بدبختِ،‌ کوره سوادی‌ پیدا می‌کرد و«هر» را از «بر» تمیز می‌داد، دیگه‌ به‌ اینا رکاب‌ نمی‌داد، دیگه‌ زیر بار این ‌حرف‌های‌ زور نمی‌رفت‌...
والله‌ تمام‌ این‌ حرفا مفته‌ و تا روزی‌ که‌ تو این‌ مملکت‌، این‌ زمین‌ها را بین‌ رعیت‌ قسمت‌ نکنن‌، نه‌ مملکت‌ آباد خواهد شد و نه‌ مشروطه‌راه‌ خواهد افتاد.
زمین‌ مال‌ کسی‌ است‌ که‌ بیل‌ می‌زند و زرع‌ ز آن‌ کس‌ است‌، کز نخست‌ کشت‌ !
 (درددل‌ باباشمل‌ ـ شماره‌ 66)
 

در جای‌ دیگر، در همین‌ راستا نوشت‌ :

 
بستر راحت‌، چه‌ اندازیم‌ بهر خواب‌ خوش
ما که‌ چون‌ دل‌، دشمنی‌ داریم‌، در آغوش‌ خویش‌

 
رفتیم‌، باری‌ از دل‌ برداریم‌، باری‌ به‌ دل‌ گذاشتیم‌ وبرگشتیم‌. دیدیم‌ این‌ عیدی‌ همه‌ راه‌ افتادند، ما هم‌ دنبال‌آن‌هاراه‌ افتادیم‌. بوی‌ کباب‌ می‌آمد. اما اشتباه‌ کردیم‌،خرداغ‌ می‌کردند. هیچ‌ فکر هم‌ نکردیم‌ که‌ بهشت‌ این‌دارها و نورچشمی‌ها و آن‌ طبقه‌ای‌ که‌ خودشان‌ را تاج ِ‌سرِ این‌ ملت‌ و گل‌ِ سرسبدِ این‌ مردم‌ می‌دانند، درست‌ جهنم‌ ما یقه‌ چرکین‌ها و پابرهنه‌هاست‌.
مازندران‌ و گیلان‌، گنج‌ تمام‌ نشدنی‌ ملاکین‌ و سرزمین‌ تفریح‌ و تفرج‌ دزدان‌ِ دستگاه‌ دولت‌ و غاصبین‌ خانه‌ی‌ ملت‌ و رندان‌ سینه‌ چاک‌ و غارتگران‌ بازار است‌.
در این‌ سرزمین‌ سبز و خرم‌ و بارور که‌ رعیت‌ بیچاره‌ و بی‌خانمان‌، میان‌ فقر و فلاکت‌ و تراخم‌ و مالاریا و هزاران‌ بیماری‌ دیگر می‌لولد، مشتی‌ اشراف‌زادگان‌ِ پوسیده‌ و احمق‌ و جمعی‌ تازه‌ به‌ دوران‌ رسیده‌های‌ نوکیسه‌ که‌ جز چاپیدن‌ و خوردن‌ و خوابیدن‌، حقی‌ به‌گردن‌ این‌ ملت‌ ندارند، موسم‌ نوروز را به‌ خوشی‌ و خرمی‌ می‌گذارنند...
... به‌ خدا اولین‌ قدم‌ برای‌ ازادی‌ و مشروطه‌ی‌ حقیقی‌، برانداختن‌ این‌ رقم‌ مالکیت‌ زمین‌ و محدود کردن‌ آن‌ است‌...
 (درددل‌ باباشمل ـ شماره‌ 98)

 

هنگامی‌ که‌ میلسپو، مستشار دارایی‌ ایران‌، پا را از گلیم‌ خود فراتر گذاشت‌ و صحبت‌ از تضمین‌ استقلال‌ ایران ‌به‌ شرط حرف‌شنوایی‌ را به‌ میان‌ کشید، رضا گنجه‌ای‌کاریکاتور وی را به‌ صورت‌ «شاه‌ موشان‌» زیب‌ صفحه‌ی ‌اول‌ باباشمل‌ کرد و خطاب‌ به‌ او نوشت‌ :
 
... هنوز هم‌، آثار جاه‌ و جلال‌، از در و دیوار تخت‌ جمشید می‌ریزد، هنوز هم‌، آقایی‌ و سروری‌، از سرو صورت‌ گدای‌ ایرانی‌ می‌بارد!
این‌ جا سرزمینی‌ است‌ که‌ زرتشت‌ بزرگ‌ در آن‌ چشم‌ گشود. این‌ جا کشوری‌ است که‌ روی‌ سینه‌ی‌ آن‌، آتشکده‌ها برپا شد. این‌ جا مملکتی‌ است‌ که‌ خشت‌ اول‌ بنای‌ تمدن ‌و فرهنگ‌ بشری‌ در آن‌ گذاشته‌ شد و تمام‌ ملت‌ها به‌دریوزه‌گی‌ فرهنگ‌، به‌ این‌ سرزمین‌ آمدند و شمع ‌تمدن‌شان‌ را از آتش‌ این‌ آتشکده‌ها روشن‌ نمودند.
... فرمان‌ هایی‌ که‌ با مرکب‌ نویسند، رنگ‌ آن‌ها می‌پرد وبرای‌ همین‌ است‌ که‌ پدران‌ و برادران‌ ما، فرمان‌ آزادی‌را با خون‌ خود نوشتند که‌ هر روز روشن‌تر نمایان‌ شود.

 
(درددل‌ باباشمل‌ ـ شماره‌ 67)

 

در سرمقاله‌ شماره‌ی‌ 102 (اردی‌بهشت‌ ماه‌ 1324) خطاب‌ به‌ مجلسیان‌ و هیات‌ حاکمه‌ نوشت‌ :

 
کاری‌ نکنید که‌ ما، یه‌ دفعه‌ از بیخ‌ عرب‌ بشیم‌ و بگیم‌ چه‌کشکی‌، چه‌ پشمی‌. بگیم‌ ما مشروطه‌ کجا داشتیم‌ که‌شما متولیش‌ باشید! در دیزی‌ بازه‌، حیای‌ِ گربه‌ کجارفته‌!
دلیلتان‌ هم‌ غیر از اینه‌ که‌ اگر ما بریم‌، بدتر از ما میاد. باشد، شما برید، جاتان‌ شمر و خولی‌ بیاد. ولی‌ این‌بدعت‌ توی‌ این‌ مملکت‌ نماند که‌ هر وقت‌ این‌کرسی‌نشین‌ها دلشون‌ خواست‌، دوره‌ را کش‌ بدهند.
من‌ شما را می‌شناسنم‌، از حالا این‌ حرف‌ها را می‌زنیدکه‌ گوش‌ مردمو پر وجا برای‌ خودتون‌ باز کنید و هی‌ این‌دولت‌ها را میارید و می‌برید که‌ یک‌ دولت‌ نرم‌ و ملایم‌ و توسری‌ خور، باب‌ دوندونتون‌ گیر بیارید، تا چند ماه ‌دیگه‌ که‌ بوق‌ وکیل‌ بگیری [انتخابات]‌ را می‌کشند، او هم‌ گلیم‌ شما را از آب‌ بکشد و هر طوری‌ شده‌، شما را از صندوق‌ دربیاره‌...
تا شما هستید، یک‌ عده‌ چند صدنفری‌ در این‌ مملکت‌، خواهند خورد و خواهند برد و یک‌ ملت‌ سی‌ کروری‌
[15میلیونی]‌، مثل‌ کرم‌، در کثافت‌ و بدبختی‌ خواهند لولید.
هر وقت‌ آن‌ دو کودک‌ یتیم‌ و بدبخت‌ که‌ شب‌ها نبش‌خیابان‌ چرچیل‌ و یوسف‌ آباد [نوفل‌لوشاتو و حافظ امروز] در زیر دیوار سفارت‌ [شوروی‌] در سرما و گرما، لخت‌ و عریان‌ دست‌ بغل‌ هم‌ می‌کنند و می‌خوابند، بیخ‌ دیوار را ترک‌ کردند و دولت‌ها و مجلس‌ها و این‌ همه‌ موسسات‌ خیریه‌، آن‌ها را در خرابه‌ای‌ پناه‌ دادند. هر وقت‌ که‌شب‌ها از خانه‌های‌ خیابان‌های‌ شمالی‌ شهر، صدای عیش‌ و نوش‌ قطع‌ شد و جلال‌ و حشمت‌ و ثروت‌ یک‌ مشت‌،  دزد و غارتگر، چشمان‌ این‌ ملت‌ رنج‌ کشیده‌ و محنت‌ دیده‌ را خیره‌ نکرد، آن‌ شب‌ فقط می‌توان‌ امیدوار شد که‌ این‌ مردم‌ و این‌ کشور، سر و سامانی‌ پیدا خواهدکرد. آری‌ فقط آن‌ شب‌! ولی‌ آن‌ شب‌، حتم‌ پس‌ از یک‌ روز انقلاب‌ خواهد بود.

 

در جای‌ دیگر، خطاب‌ به‌ نمایندگان‌ مجلس‌ می‌نویسد :

 
... ملت‌ تشنه‌ی‌ انتقام‌ است‌، زمانه‌ به‌ انقلابی‌ خونین‌ آبستن‌ است‌ و شما از نرخ‌ تره‌بار، صحبت‌ می‌کنید !؟ مردم‌ می‌خواهند کاخ‌ استبداد و خودسری‌ را از بیخ‌ و بن‌ براندازند و شما شکایت‌ از حاکم‌ جوشقان‌ می‌کنید... ملت‌ سر خائینن‌ و دزدان‌ را می‌خواهد و شما آن‌هارا درپناه‌ قانون‌ حفاظت‌ می‌کنید. شما روزها و هفته‌ها، دربرنامه‌ی‌ دولت‌ بحث‌ می‌کنید و شاید ملت‌ فقط دولتی‌ را قبول‌ داشته‌ باشد که‌ به‌ جای‌ برنامه‌، یک‌ سبد، پر ازسرغاصبین‌ حق‌ او را به‌ مجلس‌ بیاورد و بگوید این‌برنامه‌ی‌ دولت‌ من‌ است‌...»
(درددل‌ باباشمل‌ ـ شماره‌ 54)

 

رضا گنجه‌ای‌ از نبود یک‌ حزب‌ ملی‌ در سال‌ 1324،سخت‌ نگران‌ بود‌. زیرا بر این باور بود که وطن‌ مدافعی‌ ندارد و مرکزی‌ نیست‌ که‌ ایران‌ دوستان‌ در آن‌ جا گرد آیند. وی،‌ به ‌پاره‏‌ای‌ از وجیه‌المله‌ها برای‌ برپایی‌ یک‌ حزب‌ ملی ‌مراجعه‌ می‌کند. اما بدون‌ نتیجه‌. از این‌ رو می‌نویسد :

 
به‌ جان‌ بچه‌ام‌، نوک‌ زبون‌ من‌ مو درآورد، از بس‌ که‌ به‌این‌ وجیه‌الملله‌ها، یعنی‌ آن‌ چند نفری‌ که‌ توی‌ِ این‌ مملک‌، آبرویی‌ دارند و دامنشان‌ تاکنون‌ آلوده‌ نشده ‌است‌، گفتم‌ که‌ یا الله‌، جلو بیفتید... یه‌ حزبی‌، فرقه‌ای‌درست‌ کنید که‌ نه‌ چپِ‌ چپ‌ باشد، نه‌ راست‌ِ راست‌ رنگی‌ هم‌ نداشته‌ باشد و این‌ ور و اون‌ ور هم‌ خم‌ نشه‌. شما اینو علم‌ کنید، اون‌ وقت‌ به‌ خدا، همه‌ی‌ بروبچه‌های‌خوب‌ دور علم‌ شما جمع‌ میشن‌ و زیر اون‌ سینه‌ می‌زنند. والله‌، به‌ خدا ننگه‌ که‌ تو این‌ مملکت‌ از هر فرقه‌ ودسته‌ای‌ باشد ولی‌ فرقه‌ای‌ ایرونی‌، یعنی‌ فرقه‌ای‌ که ‌فقط و فقط پشتش‌ به‌ ملت‌ ایرون‌ باشد، نباشد...
(درددل‌ باباشمل‌ ـ شماره‌ 114)

 

رضا گنجه‌ای‌، هم‌چنان‌ که‌ در غائله‌ی‌ آذربایجان‌، با همه‌ی‌ وجود و توان‌، از یگانگی‌ سرزمین‌ ایران‌ دفاع‌ کرد، مساله‌ی‌ بازگشت‌ بحرین‌ را نیز در تمام‌ دوره‌یِ‌ انتشارِ باباشمل‌، پی‌ گرفت‌.

دولت‌های‌ ایران‌ نیز، چه‌ پیش‌ از سوم‌ شهریور ماه‌ 1320 و چه‌ پس‌ از آن‌، مساله‌ی‌ بازگشت‌ بحرین‌ را پی‌ گرفتند. هر زمان‌ که‌ مساله‌ از سوی ‌نمایندگان‌ مجلس‌ و یا دولت‌ مورد پی‌گیری‌ دوباره‌ قرار می‌گرفت‌، «باباشمل‌» آن‌ را به‌ نحو چشم‎گیری‌،  بازتاب‌ می‌داد.

هنگامی‌که‌ دولت‌ ابراهیم‌ حکیمی‌، مساله‌ی‌ بازگشت‌ بحرین‌ را از طریق‌ وزارت‌ امور خارجه‌ مورد پی‌گیری‌ جدی‌ قرار داد، باباشمل‌ کاریکاتور صفحه‌ی‌ نخست‌ (شماره‌ 146- 15 بهمن‌ ماه‌ 1326) را به ‌این‌ امر اختصاص‌ داد. رضا گنجه‌ای‌، هم‎چنین در سرمقاله‌ی‌ شماره‌ 138، خطاب‌ به‌ احمد قوام‌ نخست‌وزیر نوشت‌ :
 
هیچ‌کس‌ با تو مخالف‌ نیست‌ که‌ چرا می‌خواهی‌ بحرین‌ را بگیری‌ و قرارداد نفت‌ جنوب‌ را لغو کنی‌ و تنها جایی‌ که‌ همه‌ با تو موافقتند، همین‌ است‌.

 

نمونه‌های‌ دیگر از این‌ دست‌، چه‌ در قالب‌ شعر، طنز، کاریکاتور، نقل‌ سخنان‌ِ نمایندگان‌ و روزنامه‌ها در باباشمل‌ فراوان‌ است‌.

 

روز نهم‌ فروردین‌ ماه‌ 1349، دولت‌ وقت‌ با سوء استفاده‌ از تعطیلی‌ مدارس‌ و دانشگاه‌ها و نیز حال‌ و هوای‌ نوروزی‌ حاکم بر کشور‌،‌ گزارشی‌ را درباره‌ی‌ بحرین‌ به‌ مجلس‌ آورد که‌ در حقیقت‌ در حکم‌ تجزیه‌ی ‌بحرین‌ بود. از سطوت‌ استبداد، اکثریت‌ نمایندگان مجلس‌ شورای‌ ملی‌، به‌ جزچهار تن‌، با گزارش‌ دولت‌ موافقت‌ کردند. آن‌ چهار تن‌، دولت‌ را به‌ جرم‌تجزیه‌ی‌ بحرین‌ به‌ استیضاح کشاندند و...

البته‌ به‌ یاد داشته‌ باشیم‌ که‌ در آن‌ زمان‌، بحرین‌ استان‌ چهاردهم‌ ایران ‌بود و دو کرسی‌ به‌ صورت‌ نمادین‌ در مجلس‌ شورای‌ ملی‌ به‌ نمایندگان ‌غایب‌ استان‌ مزبور اختصاص‌ داشت‌.

از آن‌ جا که‌ می‌دانستم‌ از این‌ حادثه‌، سخت‌ متالم‌ و متاثر است‌، صبحِ‌ زود فردای‌ آن‌ روز، به‌ دفترش‌ واقع‌ در خیابان‌ تخت‌ جمشید ـ شماره‌ 316 رفتم‌. بدون‌ این‌ که‌ سلام‌ مرا پاسخ‌ دهد گفت‌: بارک‌الله‌، روی‌ « جوادخان‌» را سفید کردی‌. سپس‌ با اشاره‌ به‌ عکس‌ محمدرضاشاه‌ در روزنامه‌ای‌ که‌ بر روی‌ میزش‌ قرارداشت‌، با لحن‌ غم‌آلود وتلخی‌ افزود: آخر، کارش‌ را کرد و مملکت‌ را تجزیه‌ کرد. مرجبا برفردوسی‌، مثل‌ این‌ که‌ برای‌ این‌ مرد سروده‌:

 
 
درختی‌ که‌ تلخ‌ است‌، وی‌ را سرشت
ور از جوی‌ خلدش‌، به‌ هنگام‌ آب
‌سرانجام‌، گوهر به‌ کار آورد

ورش‌ بر نشانی‌، به‌ باغ‌ بهشت‌
به‌ بیخ‌ انگبین‌ ریزی‌ و، شهد ناب‌
همان‌ میوه‌ی‌ تلخ‌، بار آورد

 

 
 

کوتاه‌ سخن‌: رضا گنجه‌ای‌، خود را این‌ گونه‌ می‌شناساند :

 
بدانید، آوازی‌ که‌ از گلوی‌ بابا در می‌آید، از دل‌ شکسته‌ و خونین‌ ملت‌ایران‌ برمی‌ خیزد. و بابا را نمی‌شود خرید، زیرا او خودش‌ را در مقابل‌احساسات‌ و محبت‌ بی‌ کران‌ ملتش‌، بدو فروخته‌ است‌ و هیچ‌کس‌ دردنیا، بیش‌ از این‌، نثار بابا نتواند کرد.. این‌ حرف‌ها را کسی‌ می‌زند که‌ملت‌ خود را می‌پرستد و نه‌ بیمی‌ از کس‌ در دل‌ دارد و نه‌ تمنایی‌ از غیر.
                (درددل‌ بابا شمل‌ ـ شماره‌ 78) 

 

در سال‌ 1356، برای‌ چندی‌ به‌ منظور معالجه‌ به‌ سوئیس‌ رفت‌. او، همیشه بر این باور بود که روزی آفتاب انقلاب، از افق خونین این کشور سر به در خواهد آورد و به این ملت خسته و فرسوده، خواهد تابید و روح تازه در کالبد آن خواهد دمید...

 

من همان قدر به این انقلاب ایمان دارم که به گردش خون در رگ و پی خود باور دارم. ولی [این که] من و تو، آن روز را خواهیم دید، خدا می‎داند و بس. اگر دیدیم، زهی سعادت والا

 

ور بمیرم، عذر ما بپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده

 

نخستین‌ بار که‌ توانستم‌ در خارج‌ از کشور به‌ دیدارش‌ روم‌، سال‌ 1359بود. او در اتاق‌ یک‌ پانسیون‌ بسیار معمولی‌ در ژنو زندگی‌ می‌کرد. مانندهمیشه‌ دور و برش‌ را کتاب‌ و مجله‌ و روزنامه‌، فرا گرفته‌ بود. پس‌ از دیدار و احوال‌پرسی‌، در حالی‌ که‌ به‌ یک‌ شیشه‌ی‌ کوچک‌ در لابه‌لای‌ کتاب‌ها اشاره‌ می‌کرد، گفت‌ : « آن‌ خاک‌ وطن‌ تست‌» . با شگفتی ‌پرسیدم‌، مگر خاک‌ وطن‌ شما نیست‌؟ گفت:

 

من‌، خود آن‌ خاکم‌ و از آن‌ خاک‌، من، خود را در تو و تو رادر ما مستحیل‌ می‌بینم‌. من‌ کیستم‌ که‌ از خاک‌ مقدس‌وطن‌ سخن‌ گویم‌. این‌ خاک‌ وطن‌، تنها چیزی‌ است‌ که‌ از ایران‌ با خود آورده‌ام‌ .

من هم مانند مولانا، آرزو می‎کردم که :
 
مـرگ اگر مرد است، گو پیش من آی
تـا در آغوشش بگیریم، تنگ تنگ
من از او، عمری ستانم، جاودان
او ز من، دلقی رباید، رنگ رنگ


اما وقتی حقایق را به چشم دید، سخت آزرده خاطر شد و رفته رفته از معاشرت، بیش‎تر برید و فزون‎تر، گوشه‎گیر شد.

همه‌ چیزش‌ را در این‌ جا، به‌ جرم‌ این‌ که‌ برادر «گنجی‌» است‌؟! مصادره‌ کردند و... سرانجام‌، روز پانزدهم‌ شهریور ماه‌ 1374، دور ازوطن‌ و هم‌ چنان‌ نگران‌ وطن‌، چشم‌ از جهان‌ فرو بست‌.

او وصیت‌ کرد که‌ «خاک‌ وطن‌» بر جنازه‌اش‌ بپاشند و خاکسترش‌ را به‌ایران‌ آورده‌ و بر چهار گوشه‌ی‌ این‌ وطن‌ مقدس‌ بسپارند، تا با ذره‌ ذره‌ی‌ «خاک میهن» در آمیزد.

 او وصیت‌ کرد که‌ مشتی‌ از آن‌ خاکستر را نیز به‌ امواج‌ دریای‌ مازندران‌ سپرند. تا آن‌ موج‌ها، خاکسترش‌ را برکرانۀ « لنکران» و « بادکوبه» برند و باد آن‌ را برگیرد و بر شهر گنجه‌، آرام‌ دهد. چنین‌ کردند و چنین‌ نیز شد. باید در این‌ جا با دکتر محمدرضا شفیعی‌ کدکنی‌ (م‌. سرشک‌) هم‌ آوازشد که‌ :

خـاکستــر تــرا
بـاد سحـرگهـان‌
هـر جـا کـه‌ برد،
مردی‌ زخاک‌ رویید


راستی را ، رضا گنجه‎ای نشان داد :

آتش عشق، پس از مرگ نگردد خاموش
این چراغی است، کزین خانه، بدان خانه برند

 
 یادش گرامی، و روانش به سپنتامینو
 


 

1- برای‌ آگاهی‌ از متن‌ کامل‌ نامه‌ی‌ جوادخان‌ به‌ کلنیاس‌ سیسیانف‌، مراجعه‌ فرمایید به‌: اسنادی‌ از روابط ایران‌ با منطقه‌ قفقاز ـ از انتشارات‌ وزارت‌ امور خارجه‌ ـ چاپ ‌نخست‌، تهران‌ 1372

2- مطالعاتی‌ درباره‌ تاریخ‌، زبان‌ و فرهنگ‌ آذربایجان‌ ـ فیروز منصوری‌ ـ موسسه‌ مطالعات‌ تاریخ‌ معاصر ایران‌ ـ تهران‌ 1379 ـ ص‌ 207

 

 
زندگـی‌ نامـه‌ مهنـدس‌ رضا گنجـه‌ای‌
( بـابـاشمـل‌ )

 
 رضا گنجه‌ای‌ در سال‌ 1286 خورشیدی‌ در محله‌ی‌ ششکلان‌ تبریز زاده‌ شد. پدرش‌ علی‌ نقی‌ گنجه‌ای‌ از نوادگان‌ جوادخان‌ گنجه‌ای‌، آخرین‌ حکمران‌ ایرانی‌ گنجه‌ بود که‌ در نبرد با روسیان‌ به‌ شهادت‌رسید. مادرش‌، زهرا سلطان‌، دختر اسلامبول‌ چی‌ بازرگان‌ سرشناس‌تبریز بود.

وی‌ دوره‌ی‌ دبستان‌ را در مدرسه‌ی‌ «حکمت‌» تبریز به‌ پایان‌ برد. درسال‌های‌ دانش‌آموزی‌، روزنامه‌ای‌ می‌نوشت‌ به‌ نام‌ « وطن‌». وطن‌ دراصطلاح‌ امروز، یک‌ روزنامه‌ دیواری‌ بود.

رضا گنجه‌ای‌ در سال‌ 1305، به‌ تهران‌ آمد و تحصیلات‌ متوسطه‌ را در مدرسه‎ی‌ صنعتی‌ دولتی‌ (مدرسه‌ صنعتی‌ ایران‌ و آلمان‌)، پی‌ گرفت‌. وی‌ در فروردین‌ ماه سال‌ 1308، مدرسۀ‌ مزبور را به‌ پایان‌ برد. در سال‌1309، از سوی‌ وزارت‌ طرق‌ و شوارع‌ (راه‌)، برای‌ انجام‌ تحصیلات ‌دانشگاهی‌ به‌ خارج‌ اعزام‌ شد. وی‌ در پلی‌تکنیک‌ زوریخ‌ به‌ تحصیل ‌پرداخت‌ و از رشته‌ی‌ مهندسی‌ مکانیک‌ فارغ‌التحصیل‌ شد. در تهران‌، مدرک‌ وی‌ را برابر با دکترا ارزش‌یابی‌ کردند.
 
کارنـامـه‌ شغلـی‌

•         سال‌ 1316 خورشیدی پس‌ از بازگشت‌ به‌ کشور در راه‌آهن‌ دولتی ‌ایران‌ استخدام‌ شد.

•         سال‌ 1320، پس‌ از استعفا از راه‌آهن‌ دولتی‌ ایران‌، به‌ استخدام ‌دانشکده‌ فنی‌ (دانشگاه‌ تهران‌) درآمد. رضا گنجه‌ای‌ مدت‌ 25 سال‌ در سمت‌های‌ معلم‌، دانشیار، استاد و رییس‌ دانشکده‌ فنی‌، سرگرم‌ تدریس‌ بود.

•         در سال‌ 1322، روزنامه‌ی‌ «باباشمل‌» را به‌ سبک‌ طنز سیاسی‌، منتشر کرد.

•         از سال‌ 1321 خورشیدی‌ مدت‌ کوتاهی‌ به‌ عنوان‌ مهندسی‌ ناظر در بانک‌ ملی‌ ایران‌ به‌ صورت‌ قراردادی‌ استخدام‌ شد. پس‌ از انتشار روزنامه‌ باباشمل‌، قرارداد استخدامی‌اش‌ با پافشاری‌ و دستور کتبی«آرتور میلسپو» رییس‌ کل‌ دارایی‌ لغو شد.

•         در سال‌های‌ 32 ـ 1329 یعنی‌ در دوران‌ مبارزات‌ نفت‌، به‌ ترتیب ‌در سمت‌های‌ رییس‌ هیات‌ مدیره‌ شرکت‌ بیمه‌ ایران‌، رییس‌ هیات‌مدیره‌ شرکت‌ شیلات‌ ایران‌ (به‌ هنگام‌ خلع‌ ید از روس‌ها) و رییس‌هیات‌ مدیره‌ بانک‌ رهنی‌، خدمت‌ کرد.

•         سال‌ 1333، معاون‌ وزیر پست‌ و تلگراف‌، پس‌ از دو ماه‌ از این ‌سمت‌ استعفا کرد (4/9/1333تا 11/11/1333) .

•         سال‌ 1334، مشاور عالی‌ سازمان‌ برنامه‌

•         سال‌ 1335، وزیر صنایع‌ و معادن‌ . پس‌ از خارج‌شدن‌ از دولت‌ ، دیگر، هیچ‌ پست‌ دولتی‌ را نپذیرفت‌.

•         سال‌ 1342 (آبان‌ماه‌)، از سوی‌ شورای‌ دانشکده‌ فنی‌ به‌ ریاست ‌دانشکده‌ی‌ مزبور برگزیده‌ شد. یک‌ سال‌ بعد، از سمت‌ خود استعفا کرد و تقاضای‌ بازنشستگی‌ نمود.

•         سال‌ 1345، از دانشگاه‌ تهران‌ با عنوان‌ استادی‌ بازنشسته‌ شد.

•         سال‌ 1348، (به‌ مدت‌ کوتاهی‌)، عضو هیات‌ امنای‌ دانشگاه‌ تبریز شد.

•         سال‌ 1348، مدیر عامل‌ مهندسین‌ مشاور پلانت‌ (در زمینه‌ی‌ کارهای ‌مطالعاتی‌)

•         سال‌ 1356، برای‌ درمان‌ به‌ خارج‌ از کشور عزیمت‌ کرد.

رضا گنجه‌ای‌، در شانزدهم‌ شهریور ماه‌ سال‌ 1374 خورشیدی‌ در شهر ژنو (سوئیس‌) در گذشت‌.

 

 

 

 
پیش‌ از باباشمـل‌
دکتر ناصرالدین‌ پروین

 

برای‌ آن‌ چه‌ لبخند، خنده‌ و قهقه‌ بر می‌انگیزد، واژه‌های‌ بسیاری‌ در زبان‌ گفت‌وگو، زبان‌ نوشتاری‌ و ادبی‌ وجود دارد. از آن‌ میان‌، تکلیف‌ واژه‌ی‌ «هجو» (ریشخند، سخره‌، استهزاء ، دست‌ انداختن‌، نیش‌ زدن‌ وسرزنش‌ کردن‌) روشن‌تر است‌; زیرا ـ شاید از آن‌ رو که‌ بیش‌تر به‌صورت‌ منظوم‌ دیده‌ می‌شود ـ از دیرباز آن‌ را یک‌ «نوع‌ ادبی‌» تلقی‌کرده‌اند. هجو، اکثر، در مورد فردی‌ با نام‌ و نشان‌ و انگیزه‌ی‌ سرودنش‌، اغلب ‌، هم‌چشمی‌ و کین‌ و انتقام‌جویی‌ است‌.

«هزل‌»، ابهام‌ بیشتری‌ را داراست‌; اما نمونه‌هایی‌ که‌ در ادب‌ ما از آن ‌به‌ دست‌ داده‌اند، مرا بر آن‌ می‌دارد که‌ از بازگویی‌ معناهای‌ ردیف‌ شده ‌در فرهنگ‌ ها چشم‌ بپوشم‌ و هزل‌ را « لودگی‌ آمیخته‌ به‌ واژه‌های ‌محرم‌» تعریف‌ کنم‌. باید توجه‌ داشت‌ که‌ بسا جاها، جانمایۀ‌ هزل‌، «هجو» یا « شوخی‌» است‌.

«شوخی‌»، دایره‌ی‌ گسترده‌تری‌ را در برمی‌گیرد و واژه‌های‌ هم‌معنا یا همسایه‌ی‌ آن‌ فراوانند : فکاهه‌، بذله‌، لطیفه‌، طیبت‌، مطایبه‌ ومسخرگی‌... برخی‌ از این‌ واژه‌ها، امروزه‌ کمتر به‌ کار می‌روند، برخی‌هم‌چون‌ « افسوس‌» و «لاغ‌» از زبان‌ ادبی‌ هم‌ اخراج‌ شده‌اند و برخی‌همچون‌ «جوک‌» از زبان‌ انگلیسی‌ به‌ فارسی‌ راه‌ یافته‌اند. هدف ‌»شوخی‌»، به‌ «خنداندن‌» محدود می‌شود. با این‌ حال‌، در زبان ‌گفت‌وگو، کمتر میان‌ آن‌ با هجو و هزل‌ و طنز تفاوت‌ می‌نهند.

اگر همه‌ی‌ تعریف‌هایی‌ را که‌ در فارسی‌ از طنز شده‌ است‌ خلاصه‌ کنیم‌، آن‌ را می‌توان‌ «کنایه‌ی‌ ریشخندآمیز تفکر برانگیز» خواند که‌ برابر اروپاییش‌ « ساتیر» (SATIRE) است‌. به‌ این‌ معنا، طنز هم‌ از انواع ‌ادبی‌ است‌ و با توجه‌ به‌ تعریف‌هایی‌ که‌ از هجو و شوخی‌ و هزل‌ به‌دست‌ دادم‌، ارزش‌ والاتری‌ را داراست‌; به‌ گونه‌ایی‌ که‌ گاه‌ ـ هم‌چون‌اخلاق‌ الاشراف‌ و تعریفات‌ و موش‌ و گربه‌ی‌ عبید زاکانی‌ ـ به‌ صورت‌یک‌ شاهکار ماندنی‌ در می‌آید.

انواع‌ طنز، از سه‌ نوع‌ خصوصی‌ و اجتماعی‌ و سیاسی‌ بیرون‌ نیست‌ ونمونه‌های‌ هر سه‌ هم‌ در دیوان‌ها، تذکره‌ها، تاریخ‌ها، پاره‌ای‌ ازرساله‌ها، کتاب‌های‌ لطایف‌ و ظرایف‌ و حتا قصه‌ ها و مثل‌ها ومتل‌های‌ ما فراوان‌ است‌. نمونه‌ی‌ طنز شخصی‌ این‌ قطعه‌ی‌ کمال‌الدین‌ اسماعیل‌ اصفهانی ‌است‌:

 
مدحتی‌ گفتمت‌ که‌ چون‌ زیور
در همه‌ مجمعی‌، کنند پدید
خلعتی‌ دادی‎ام‌ که‌ چون‌ عورت‌
 از همه‌ کس‌، بایدش‌ پوشید

 

طنز اجتماعی‌، متوجه‌‎ی رفتار و گفتار بخش‌ یا طبقه‌ای‌ از مردم‌ و یا کمی‌ها و کاستی‌های‌ یک‌ نهاد به‌ خصوص‌ است‌; هم‌چون‌ این‌ بیت‌ حافظ :
ای‌ دل‌، طـریـق‌ رنـدی‌، از محتسب‌ بـیـامـوز
مست‌ است‌ و در حق‌ او، کس‌ این‌ گمان‌ ندارد!

 

اما در طنز سیاسی‌ ـ حتا از ورای‌ سخن‌ درباره‌ی‌ یک‌ فرد مشخص‌ ـ کل‌ نظام‌ حاکم‌ مورد ریشخند قرار می‌گیرد. یک‌ نمونه‌ از این‌ نوع‌ طنزرا نقل‌ می‌کنم‌ :

 
طلحک‌ را خدای‌ تعالی‌ فرزندی‌ داد. سلطان‌ [محمود] پرسید: «فرزند تو پسرست‌ یا دختر؟» گفت‌: «از فقیران‌ چه‌ آید غیر پسری‌ یا دختری‌؟». سلطان‌گفت‌: «ای‌ مردک‌! از فقیران‌ پسر آید یا دختر، از بزرگان‌چه‌ آید؟» گفت‌: «بد فعلی‌، ناسازگاری‌، ظالمی‌، خانه‌براندازی‌»1

 

شاید به‌ همین‌ دلیل‌ است‌ که‌ به‌ قول‌ بیهقی‌ : 2
بزرگان‌ طنز فرانستانند و بر آن‌ گردن‌ زنند !

با انتشار روزنامه‌ به‌ زبان‌ فارسی‌، انواع‌ شوخی‌، طنز شخصی‌، طنز اجتماعی‌ و حتا سیاسی‌ وارد روزنامه‌های‌ فارسی‌ هند شد و روزنامه‌هایی‌ هم‌چون‌ جام‌جهان‌ نما، که‌ به‌ دست‌ هندوان‌ و مفتاح‌الظفر که‌به‌ دست‌ ایرانیان‌ در آن‌ سامان‌ انتشار می‌یافت‌، ستون‌هایی‌ هم‌ به‌« لطیفه‌» اختصاص‌ دادند.

در داخل‌ ایران‌ که‌ خودکامگی‌ فرمان‌فرما بود، روزنامه‌ را دولتیان ‌می‌نوشتند و از طنز روزنامه‌ای‌ خبری‌ نبود تا آن‌ که‌ مظفرالدین‌ شاه، ‌انتشار روزنامه‌های‌ غیر دولتی‌ را نیز مجاز دانست‌. یکی‌ از روزنامه‌هایی‌ که‌ بدین‌ گونه‌ اجازه‌ی‌ انتشار یافت‌، احتیاج‌ چاپ‌ تبریز است‌ که‌ در سال‌ 1316 ق‌ (1277 خ‌) به‌ دست‌ علی‌قلی‌ خان‌ تبریزی‌ منتشر شد و میان‌ نوشتارهای‌ جدی‌ خود درباره‌ی‌ نکوهش‌ نیاز ایرانیان‌ به‌ کالاهای‌ خارجی‌ و لزوم‌ توسعه‌ی‌ صنعتی‌ داخلی‌، گاه‌ سخن‌ و اشاره‌ای‌ نیز به‌ طنز می‌گنجانید و همین‌ نیز برای‌ مدیرش‌ گرفتاری ‌پدید آورد و ناگزیر از تغبیر نام‌ روزنامه‌ شد. طلوع‌ چاپ‌ بوشهر (1318ق‌ = 1279 خ‌) را ناشر آن‌ و برخی‌ از منابع‌ تاریخ‌ روزنامه‌نگاری‌ دارای‌طنز اجتماعی‌ و حتا سیاسی‌ معرفی‌ کرده‌اند. داوری‌ در این‌ مورد بسیاردشوار است‌; زیرا تاکنون‌ نسخه‌ای‌ از آن‌ به‌ دست‌ نیامده‌ است‌. گمان‌من‌ بر آن‌ است‌ که‌ طلوع‌ هم‌ به‌ مانند جانشینش‌ مظفری‌، به‌ چاپ‌لطیفه‌ می‌پرداخته‌ است‌. اما روزنامه‌ی‌ ادب‌ چاپ‌ تهران‌، در سال‌ آخرانتشار خود، یعنی‌ یک‌ سال‌ و اندی‌ پیش‌ از اعلام‌ مشروطیت‌، به‌ طنزاجتماعی‌ پرداخت‌ و با تبعید مدیرش‌، مجدالاسلام‌ کرمانی‌، تعطیل ‌شد.

مشروطه‌، آزادی‌ گفتار و نوشتار پدید آورد و آغاز واقعی‌ طنز روزنامه‌ای‌ نیز، از همین‌ دوره‌ است‌: از اعلام‌ مشروطه‌ تا واژگونی ‌استبداد صغیر، هفت‌ نشریه‌ی‌ طنزآمیز به‌ چاپ‌ رسید و شماری‌ نیز بخش‌ها یا ستون‌هایی‌ را به‌ صورت‌ موقت‌ یا همیشگی‌ به‌ آن ‌اختصاص‌ دادند. این‌ تعداد، در مقایسه‌ با شمار روزنامه‌ها و تازگی‌ ورود طنز اجتماعی‌ و سیاسی‌ به‌ آن‌ها، در خور توجه‌ است‌.

آذربایجانیان، پیشگام‌ طنز نویسی‌ بودند و نخستین‌ روزنامه‌ی ‌سراسر طنز سیاسی‌ ـ اجتماعی‌ ایران‌ را علی‌ قلی‌خان‌ مدیر پیشین‌ احتیاج‌ به‌ نام‌ آذربایجان‌ (محرم‌ ـ ذیقعده‌ی‌ 1325 = اسفند 1285 ـ آذر 1286) در تبریز منتشر ساخت‌. آخرین‌ روزنامه‌ی‌ این‌ دوره‌ با نام ‌حشرات‌ الارض‌، در واقع‌ جانشین‌ آذربایجان‌ بود. این‌ دو عنوان‌،بی‌پرواترین‌ روزنامه‌های‌ طنز سیاسی‌ و در عین‌ حال‌، از ایران‌ خواه‌ترین‌ روزنامه‌های‌ مشروطه‌ی‌ اول‌ بوده‌اند.

دیگر روزنامه‌های‌ سراسر طنز آن‌ دوره‌ عبارتند از: کشکول‌، قاسم ‌الاخبار بلدیه‌، مجله‌ استبداد و تنبیه‌ که‌ در تهران‌ به‌ چاپ‌ می‌رسیدند و یک‌ شماره‌ از نقش‌ جهان‌ چاپ‌ اصفهان‌. البته‌ نسیم‌ شمال‌ چاپ‌ رشت‌ نیز در همین‌ دوره‌ انتشار یافت‌; ولی‌ روزنامه‌ای‌ سراسر طنز نبود. بعدها هم‌ جنبه‌ی‌ فکاهی‌ آن‌ می‌چربید.

اگر از آذربایجان‌ بگذریم‌، مهم‌ترین‌ روزنامه‌ی‌ سراسر طنز سیاسی‌ـ اجتماعی‌ این‌ دوره‌، کشکول‌ است‌ که‌ آن‌ را مجدالاسلام‌ کرمانی‌ مدیر پیشین‌ ادب‌ تهران‌ چاپ‌ می‌کرد. (صفر 1325 ـ جمادی‌الاول‌ 1326= فروردین‌ 1286 ـ خرداد 1287) و از همکاری‌ شاعران‌ و نویسندگان ‌متعددی‌ برخوردار بود. کشکول‌، خلاف‌ آذربایجان‌ و برخی‌ از روزنامه‌ی‌ طنزآمیز و کاریکاتوری‌ آن‌ دوره‌ و پس‌ از آن‌، زیر تاثیر شیوه‌ و روش‌ روزنامه‌ی‌ ترک‌ زبان‌ تفلیسی‌ ملانصرالدین‌ نبود.

افزون‌ بر این‌ هفت‌ روزنامه‌، در 9 روزنامه‌‎ی دیگر نیز ستون‌ همیشگی‌ یا موقت‌ طنز مربوط به‌ مسایل‌ روز دیده‌ می‌شود. نخستین‌ آن‌ها، خورشید چاپ‌ مشهد بود و مهم‌ترینشان‌ صوراسرافیل‌ است‌ که‌ علی‌اکبر دهخدا «چرند پرند»های‌ نامدارش‌ را در آن‌ منتشر می‌ساخت‌ و اهمیت‌ به‌ سزا و تاثیر فراوانش‌ را همگان‌ می‌دانند.

پنج‌ روزنامه‌ی‌ دیگر هم‌، اگر چه‌ دارای‌ ستون‌ مستقلی‌ برای‌ طنز نبودند، برخی‌ از کاریکاتورها و پاره‌ای‌ از نوشتارهایشان‌ لحن‌ طنز دارد و پاره‌ای‌ از آن‌ها از بهترین‌ نوع‌ طنزند : مساوات‌، روح‌ القدس‌، شرافت‌ و خیرالکلام‌. از میان‌ عنوان‌های‌ فارسی‌ چاپ‌ خارج‌، تنها حقایق ‌بادکوبه‌ از زبان‌ طنز استفاده‌ می‌کرد; ولی‌ آن‌ طنزها، کمتر با سیاست‌ و اجتماع‌ سروکار داشت‌.

طنز سیاسی‌ و اجتماعی‌ صدر مشروطه‌ تلخ‌ بود، کمتر خنده‌ به‌ لب‌ها می‌آورد و گاه‌ چنان‌ واقعیت‌های‌ دردناک‌ را روایت‌ می‌کرد که‌ به ‌جای‌ لبخند، خشم‌ و اندوه‌ برمی‌انگیخت‌. واقعیت‌ دیگر این‌ که‌ جز در شمار بزرگی‌ از « چرند و پرند» های‌ دهخدا، پاره‌ای‌ از نوشتارهای ‌کشکول‌ و مساوات‌ و خیرالکلام‌ و روح‌القدس‌، ذوق‌ چشم‌گیری‌ در طنزهای‌ این‌ دوره‌ دیده‌ نمی‌شود.

استفاده‌ از زبان‌ عامیانه‌ یا محاوره‌ در طنز نیز، از همین‌ دوره‌ آغاز شد. این‌ کار، تازه‌ و دشوار بود و اگر چه‌ با توجه‌ به‌ بی‌سوادی‌ وکم‌سوادی‌توده‌، می‌شایست‌ موفقیتی‌ چشم‌گیر داشته‌ باشد، از مرز تفنن‌ فراتر نرفت‌. در نخستین‌ «چرند و پرند»ها، زبان‌ محاوره‌ دیده ‌نمی‌شود; پس‌ از آن‌، دهخدا از این‌ زبان‌ ـ هر جا که‌ توانست‌ و بایسته‌ بود ـ بهره‌ برد; ولی‌ پهلوان‌ این‌ میدان‌، روزنامه‌ی‌ عامیانه‌نویس‌ شرافت‌ است‌. در مورد شعر، کار دشوارتر بود.

اهمیت‌ و تاثیر کاریکاتور را نیز همگان‌ دریافته‌ بودند. پیش‌ از اعلام‌ مشروطه‌، 3 و پس‌ از آن‌ تا مشروطه‌ی‌ دوم‌، 14 نشریه‌ی ‌کاریکاتوردار در ایران‌ و دو نشریه‌ی‌ دیگر در بمبئی‌ و بادکوبه‌ به‌ چاپ‌رسیده‌ است‌.

پیام‌ کاریکاتورهای‌ صدر مشروطیت‌، سیاسی‌ و اجتماعی‌ بود وچنان‌ که‌ می‌باید، تاثیر رویدادهای‌ داخلی‌، روابط خارجی‌ و حتا مسایل ‌جهانی‌ در آن‌ها دیده‌ می‌شود. وانگهی‌، هر یک‌ از روزنامه‌های‌ کاریکاتوری‌، حساسیت‌ و گرایش‌ خاص‌ خود را داشت‌: کاریکاتورهای‌ آذربایجان‌ و حشرات‌ الارض‌ سیاسی‌تر و در مخالفت‌ با خودکامگان ‌راسخ‌تر و کاریکاتورهای‌ کشکول‌ متنوع‌تر از دیگران‌ بود.

دو ویژگی‌ مهم‌ کاریکاتورهای‌ صدر مشروطیت‌ در خور یادآوری ‌است‌. یکی‌ این‌ که‌ به‌ انگیزه‌ی‌ تازگی‌ این‌ هنر و ناآشنایی‌ خوانندگان‌ به‌ زبان‌ کاریکاتور، در بسیاری‌ از آن‌ها، تعدد شخصیت‌ها و گفت‌وگوهای ‌طولانی‌ نوشته‌ شده‌، در حاشیه‌ و متن‌ دیده‌ می‌شود. دیگر این‌ که‌،کمتر کاریکاتوری‌ با دنیای‌ ظریف‌ و شوخی‌ پیوند داشت‌ و کاریکاتورهایی‌ که‌ با تلخی‌ و زمختی‌، صحنه‌های‌ خونین‌ یا دردناک‌ آن ‌دوره‌ را مجسم‌ ساخته‌اند، بسیار است‌3.

دوره‌ی‌ پس‌ از استبداد صغیر تا برآمدن‌ رضاشاه‌ و نوخودکامگی‌، دوره‌ی‌ تمرین‌ مردم‌سالاری‌ بود و روزنامه‌ هم‌، گاه‌ آیینه‌ و گاه‌ ابزارِ رقابت‌ها و ستیزهای‌ گروه‌های‌ مختلف‌ می‌شد; حال‌ آن‌ که‌ پیش‌ از آن‌، سخن‌ها پیرامون‌ مشروطه‌ خواهی‌ و ایران‌خواهی‌ و اسلام‌خواهی‌دور می‌زد.

در این‌ دوره‌ ـ که‌ برابر با پادشاهی‌ احمدشاه‌ است‌ ـ 12 نشریه‌ی‌طنز و فکاهی‌ انتشار یافت‌ و شمار بزرگی‌ از روزنامه‌ها نیز بخش‌ها و ستون‌هایی‌ به‌ آن‌ اختصاص‌ دادند. ابتدا ، طنز روزنامه‌ای‌ به‌ همان ‌شیوه‌ و روش‌ پیش‌ از استبداد صغیر بود; تا آن‌ که‌ حزب‌های‌ سیاسی‌ بنیاد یافتند و هر حزبی‌، در کنار ارگان‌های‌ سیاسی‌ ـ خبری‌ خود، روزنامه‌ای‌ طنزآمیز نیز منتشر ساخت‌. بهلول‌ و چنته‌ پابرهنه‌ هواخواه ‌حزب‌ دموکرات‌، تنبیه‌ ـ که‌ از پیش‌ انتشار می‌یافت‌ ـ هواه‌خواه‌ حزب‌ دولتی‌ اعتدال‌ و جنگل‌ مولا، هواخواه‌ حزب‌ اتفاق‌ و ترقی‌ بود و آن‌ دیگران‌ نیز کمابیش‌ به‌ یکی‌ از گروه‌ها گرایش‌ نشان‌ می‌دادند.

گذشته‌ از آن‌ که‌ طنز سیاسی‌ گروه‌های‌ اقلیت‌ گیراتر و کارآتر است‌، حزب‌ دموکرات‌ بهترین‌ قلم‌ها را نیز، چه‌ در زمینه‌ی‌ جد و چه‌ در دایره‌ی‌ طنز سیاسی‌، در اختیار داشت‌ و بهلول‌ سرآمد روزنامه‌ی‌ طنزآن‌ دوره‌ بود. این‌ را نیز بیافزایم‌ که‌ روزنامه‌های‌ طنزآمیز و ستون‌های طنز دیگر روزنامه‌ها و کاریکاتورهای‌ آنان‌، از سویی‌ زیر تاثیر « چرند وپرند»های‌ دهخدا و از سوی‌ دیگر، «احمدا»ها و کاریکاتورهای ‌ملانصرالدین‌ تفلیس‌ قرار داشتند.

جنگ‌ دموکرات‌ ـ اعتدالی‌، پس‌ از تبهکاری‌های‌ روس‌ها در شمال ‌ایران‌، با سال‌ 1290 خ‌ پایان‌ گرفت‌ و سه‌ سال‌ بعد، با آغاز جنگ‌ جهانی‌ اول‌، رقابت‌ میان‌ هواخواهان‌ دو طرف‌ آن‌ جنگ‌ موضوع‌ روز بود. روزنامه‌ی‌ سراسر طنز مهمی‌ در این‌ دوره‌ چاپ‌ نشد; اما طنزنویسان‌، کمابیش‌، در جبهه‌ی‌ واحدی‌ بودند. آنان‌، به‌ انتقاد از کابینه‌های‌ ناپایدار و دخالت‌های‌ پیدا و پنهان‌ بیگانگان‌، بیان‌ شور وشوق‌ وطنی‌... می‌پرداختند و در مجموع‌، به‌ دولت‌های‌ محور [امپراتوری آلمان و متحدانش] گرایش ‌نشان‌ می‌دادند. اندکی‌ پس‌ از پایان‌ جنگ‌، مساله‌ی‌ قرارداد 1919پیش‌ آمد و آن‌ جبهه‌ی‌ واحد نامتشکل‌، در برابر این‌ دسیسه‌ پایداری‌ ورزید.

پس‌ از کودتای‌ 1299، باز هم‌ روزنامه‌ی‌ طنز مهمی‌ درنیامد و ستون‌ها و صفحه‌های‌ ویژه‌ی‌ طنز و کاریکاتور میدان‎دار این‌ عرصه‌ بودند. از نگاه‌ محتوا و ارائه‌ نیز تحول‌ مهمی‌ رخ‌ ننمود; جز آن‌ که‌ طنز را کسانی‌ وسیله‌ی‌ تصفیه‌ حساب‌ قرار می‌دادند; تا آن‌ که‌ قدرت‌ روزافزون‌ رضاخان‌ سردار سپه‌ و به‌ ویژه‌ نمایش‌های‌ سیاسی‌ او، موجب‌ رونق‌ طنز سیاسی‌ شد.

ناهید، به‌ گونه‌ای‌ زاده‌ی‌ کودتا بود. این‌ روزنامه‌ که‌ از 22 فروردین ‌1300 آغاز به‌ انتشار کرد، همواره‌ هوادار سردار سپه‌ برجا ماند و با اسلحه‌ی‌ طنز سیاسی‌ به‌ مخالفان‌ او حمله‌ می‌برد. آن‌ مخالفان‌، بیش‌تر با نوشته‌های‌ جدی‌ و استدلالی‌ واکنش‌ نشان‌ می‌دادند.

اما در زمینه‌ی‌ طنز روزنامه‌ای‌، باید از نسیم‌صبا یاد کرد که‌ بازی‌های‌ تمثال‌گردانی‌ و شتر قربانی‌ و جمهوری‌خواهی‌ سردار سپه‌ را به‌ باد انتقاد می‌گرفت‌ و پشت‌ آن‌، شاعر بزرگ‌ این‌ دوره‌، محمد تقی‌ بهار (ملک‌ الشعرا) قرار داشت‌. میرزاده‌ی‌ عشقی‌ نیز پس‌ از مدت‌ها خاموشی‌ روزنامه‌اش‌ قرن ‌بیستم‌، یک‌ شماره‌ از آن‌ را در هفتم‌ تیر1303با شعرهای‌ طنزآمیز و کاریکاتورهای‌ جان‎دار علیه‌ آن‌ بازی‌ها انتشار داد و چنان‌ که‌ می‌دانیم‌، انتشار آن‌ شماره‌ به‌ ترور او انجامید. قتل‌ ناجوانمردانه‌ی‌ عشقی‌، قتل‌ طنز سیاسی‌ مخالفان‌ بود. از آن‌ پس‌، ناهید یکه‌ تاز میدان‌ شد و حدی‌ را که‌ دستگاه‌ معین‌ کرده‌ بود، رعایت‌می‌کرد.

در دوره‌ی‌ رضا شاه‌، یا بهتر بگوییم‌: در آغاز پادشاهی‌ او، طنز سیاسی‌ منحصر به‌ انتقاد از برخی‌ مقام‌های‌ دست‌ دوم‌، نمایندگان‌ مجلس‌ و سیاست‌ بازان‌ مغضوب‌ بود; تا آن‌ که‌ همین‌ مختصر را نیز برنتافتند. ناهید هم‌ با همه‌ی‌ سرسپردگی‌اش‌ به‌ شاه‌ و سیاست‌های ‌او، به‌ سال‌ 1308 خاموش‌ شد و صاحب‌ امتیازش‌ را نیز زندانی‌ کردند. ظهور مجدد این‌ روزنامه‌ در آغاز سال‌ 1312 هم‌، با یک‌ دستور خشک‌ اداری‌، به‌ توقیف‌ همیشگی‌ آن‌ انجامید.

در نوخودکامگی‌ رضاشاهی‌، طنز سیاسی‌ مْرد و شمار روزنامه‌های‌ فکاهی‌ روبه‌ افزایش‌ نهاد. اکثر این‌ روزنامه‌ها ـ هم‌چون‌ توفیق‌ و حصار عدل‌ و کانون‌ خنده‌ ـ در فکاهی‌نویسی‌ نیز، هنر ارزنده‌ای‌ ارائه ‌نکردند. البته‌، طنز اجتماعی‌ در روزنامه‌هایی‌ هم‌ چون‌ امید (تهران‌)، ارژنگ‌ (اصفهان‌) ، تشویق ‌(تهران‌) ، ظریف‌ (شیراز) ، عنکبوت‌ (تبریز) و صدای‌ اصفهان‌ وجود داشت‌ اما پس‌ از 1310، در واقع‌ منحصر به ‌صدای‌ اصفهان‌ و امید شد.

امید (17 اسفند 1308 ـ 16 آذر 1321)، بهترین‌ روزنامه‌ی‌ فکاهی‌ـ طنز اجتماعی‌ این‌ دوره‌ است‌. آن‌ را یکی‌ از بازیگران‌ سیاسی ‌دوره‌های‌ احمدشاه‌ و رضا شاه‌ منتشر می‌ساخت‌. او خود، هیچ‌گونه ‌ذوقی‌ در این‌ زمینه‌ها نداشت‌ و از همکاری‌ گروهی‌ از اهل‌ ذوق‌ برخوردار بود. با همه‌ی‌ رعایت‌ها، امید ناگزیر شد در آخر آذر 1316 ازادامه‌ی‌ انتشار چشم‌ بپوشد. روزنامه‌، در 1318 بار دیگر به‌ چاپ‌ رسید; ولی‌ چون‌ دستگاه‌ شهربانی‌ از بازپس‌ دادن‌ نوشتارهایی‌ که‌ برای‌بازبینی‌ قبلی‌ فرستاده‌ شده‌ بود خودداری‌ ورزید، امید نیز خاموش‌ شدو تنها، چند شماره‌ای‌ پس‌ از سقوط رضاشاه‌ انتشار داد. برخی‌ از طنزپردازانی‌ که‌ با امید همکاری‌ داشتند، بعدها در عرصه‌ی‌ روزنامه‌هاو مجله‌های‌ طنزآمیز درخشیدند.

پس‌ از شهریور 1320 تا کودتای‌ 1332، فضای‌ باز سیاسی‌ موجب‌شد که‌ طنز اجتماعی‌ و سیاسی‌ نیز فرصت‌ و جولانگاهی‌ پیدا کند.بیش‌ از پیس‌ نشریه‌ی‌ سراسر طنز در این‌ دوره‌ منتشر شد که‌ از میان‌آن‌ها باباشمل‌ و چند سالی‌ پس‌ از خاموشی‌اش‌، توفیق‌ و حاجی‌بابا و چلنگر ارزشمندترین‌ آن‌ها بودند. توفیق‌، بیش‌تر به‌ فکاهه‌ و طنز اجتماعی‌ می‌پرداخت‌. حاجی‌بابا روزنامه‌ای‌ سیاسی‌ هوادار نهضت‌ملی‌ بود. چلنگر به‌ حزب‌ توده‌، ایدئولوژی‌ آن‌ و کشور حامی‌ آن ‌وابستگی‌ داشت‌. باباشمل‌، به‌ جایی‌ وابسته‌ نبود و شیوه‌اش‌ را نیز کسی‌ تقلید نتوانست‌ کرد. منوچهر محجوبی‌ طنزنویس‌ چلنگر و ناشر آهنگر، درباره‌ی‌ باباشمل‌ گفته‌ است‌:

 این‌ روزنامه‌ی‌ پر نفوذ، بعد از تعلطیلی‌، دیگر دنباله‌ای‌ نداشت‌ و به‌ عنوان‌ یک‌ جزیره‌ در مطبوعات‌طنز فارسی‌ باقی‌ ماند. 4

 

1-  فخرالدین‌ علی‌ صفی‌، لطائف‌ الطوائف‌، به‌ کوشش‌ احمد گلچین‌ معانی‌، انتشارات‌ اقبال‌، چاپ‌ چهارم‌، 1362، ص‌ 296

2- تاریخ‌ بیهقی‌، به‌ اهتمام‌ قاسم‌ غنی‌ و علی‌ اکبر فیاض‌، 1324 خ‌، ص‌ 386

3- آن‌ چه‌ درباره‌ی‌ طنز و کاریکاتور دوره‌ی‌ مشروطه‌ی‌ اول‌ خواندید، چکیده‌ای‌ از فصل‌ پانزدهم‌ جلد دوم‌ کتاب‌ من‌ «تاریخ‌ روزنامه‌ نگاری‌ ایرانیان‌ و دیگر پارسی‌نویسان‌» است‌.

4- منوچهر محجوبی‌، «طنز و تاریخ‌ طنز در ایران‌» پیام‌ کارگر، ش‌ 53، سال‌ سوم‌، نیمه‌ی‌ دوم‌ مهر 1368 (گفت‌وگو)

 

 

*  اشاره به پیش‎بند چرمین کاوه‏ی آهنگر است.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه