نامآوران ایرانی
مولوی و مسأله وطن دوستی و ایران گرایی
- بزرگان
- نمایش از سه شنبه, 05 مهر 1390 11:09
- بازدید: 26563
متنی که در ادامه می خوانید ، بخشی از مقاله ی زیبای «مولوی و مسأله وطن دوستی و ایران گرایی» است که در سال ۱۳۸۵ توسط دکتر علی اصغر دادبه در «همایش آموزههای مولانا برای انسان معاصر» ارائه شده است .
در این مقاله هم چنین به حس میهن گرایی در شعر برخی دیگر از شاعران بزرگ ایران پرداخته شده است .
به قلم دکتر علی اصغر دادبه
گمان میکنم امروز بیش از هر زمان، ما نیاز داریم که بپذیریم دینداری و وطن پرستی مانعهالجمع نیست. وطن پرستی فردوسی، همان اندازه چشمگیر است که وطن پرستی ناصرخسرو و وطن پرستی مولانا.
ناصرخسرو به تعبیر امروزیها شاید ایدئولوژیکترین شاعر ما باشد. به دلیل تعهّد کلامیای که به آئین اسماعیلی دارد. بنابر بعضی از دیدگاههایی که ما در این روزگار داریم به نظر میرسد که ممکن است او به عناصری دست یافته که بر اساس آنها مفهوم وطن را تبیین میکرد. عناصرمشترک یک قوم زبان، تاریخ، اساطیر و فرهنگ آن قوم است.
بدون تردید مولانا در تمام اینزمینهها پیشتاز است. منتها باید به یک نکته توجّه بکنیم، من یک طرح تاریخی را عرض میکنم و در دلِ آن مراحل مختلفی را که گذرانیدیم نشان میدهم که در هر دورهای برخورد بااین مسأله چگونه بوده. گاهی برخورد آشکار بوده، در سطح بوده عمق داشته منتها حرکت بهگونهای بوده است که صریح و روشن بوده؛ در بعضی از ادوار این حرکت به گونهای دیگر پیدا شده. ما بعد از اسلام آن دو قرنی که استاد فقید تعبیر کردهاند به دو قرن سکوت از بابتِندانستن شعر و نثر فارسی، دو قرنی است که ما فرهنگمان را به عالم اسلام منتقل میکنیم. سده سوم و چهارم چنانکه گفتهاند و نوشتهاند و به ویژه سده چهارم عصر طلایی فرهنگماست.
هم ابن سینا و فارابی را داریم، هم فردوسی و رودکی و بزرگان دیگر را، سدههای پنجمو ششم را من در عین حال به دو نامِ مثبت و منفی در یک نوشته نام نهادهام عصر تطویل همهاین دانشهایی که در سده چهارم به ظهور رسید و در عین حال متأسفانه فراهم آمدنزمینههای فروپاشی درونی فرهنگِ ما که زمینه را فراهم آورد تا حمله مغول آن را از پای دربیاورد. در حالی که اگر آن زمینههای داخلی فراهم نشده بود هرگز از پای درنمیآمدیم. پس ازآن دوران فترت شروع شد و آرام آرام شکلگیری مکاتبِ ادبی و فکری از سده هفتم به اینسو آغاز شد.
نیم خیزی در دوره صفویه و فرو افتادنی در دوره قاجار و حرکتی آرام آرام؛. درعین حال نگاه به گذشته داشتن؛ و سپس مشروطیت و مسائل و مفاهیم تازه در آن دوران. آندورهای که اسمش را عصر طلایی میگذاریم. مفهوم توجّه به ایران، توجّه به میهن خیلی آشکار است. شما لفظ ایران را در شاهنامه میبینید و احساساتی که نسبت به ایراننشان داده میشود. مانند:
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
و موارد دیگر، ادامه این مسأله را ما در آثار نظامی در آثار خاقانی میبینیم، همه آثار خاقانییک طرف قصیده ایوان مدائن او یک طرف، کسی که به سوی حج میرود متدین هم هست درسرِ راه حج آن قصیده را میسازد:
تا سلسله ایوان، بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان
در نظامی با آن همه عظمت، همه مثنویهایی که در آن احساساتِ ایران گرایانه خودش رانشان میدهد مثل مرگ دارا اگر کمترین احساس را داشته باشیم هرگاه بخوانیم میگرییم:
همه عالم تن است و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چونکه ایران دل ِ زمین باشد
دل زتن به بود یقین باشد
این دورهای که به تعبیر امروزیها ناسیونالیسم ما، ایرانگرایی ما به اوج رسیده بود و در وضعویژهای آشکارا این امور عرضه میشد در واقع دورهای بود که شعار برتریِ فرهنگ ایران دادهمیشد با همه مشکلاتی که عربها برای ما درست کردند که البتّه حساب اسلام را باید از عربجدا کرد.
اعراب فشارهایی ایجاد کردند و نانجیبیهایی کردند که این مردم واکنش نشان دادند و جنبش شعوبیگری، جنبش فرهنگی که واکنش در برابر آن جریان بود، آرام آرام، تعدیل شد. ضمناً به تعبیرامروزیها کودتاهای خزندهای از اواخر دوره سامانیان علیه این جنبشها صورت گرفت، رویکار آمدن غزنویان و سلجوقیان که گوش به فرمان بغداد داشتند و با همه اشعری گری که خود داستانی دارد و حضور عرفان که به هر حال قابل توجّه است از جهات گوناگون نجات بخشبوده است. دوران به اصطلاح برتریطلبی، ما را به دوران تساوی رساند.
شما در دورانی کهدورانِ تساوی است و عرفان شکل میگیرد نمیتوانید مثل وضعیتی که در آثار اسدی طوسی،یا آثار فردوسی میبینید انتظار داشته باشید که آشکارا در مورد ایران و ایرانگرایی شعار دادهشود باید از ظاهر به باطن حرکت کنیم و دنبالِ عناصر دیگری بگردیم. شاید ایران دوستترینآدم حافظ بوده ولی هرگز شما آن گونه شعار را آنگونه سخن گفتن را در او نمیبینید. بدیهیاست که در مولانا هم آن چیزهایی که بیشتر موجب میشود که ما را به سوی دیگر براند تفسیرمولانا و به طور کلّی عرفا از وطن است.
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن جایی است کان را نام نیست
از آن سر تاریخ تا این سر تاریخ، از آن جایی که:
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
تا شهریار تا پژمان بختیاری، تا اخوان ثالث:
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم
تا آنجا که مرحوم پژمان در برابر تعرضهای دشمنانهای که شهریور 20 به بعد علیه فرهنگِ ماصورت گرفت سرود:
اگر ایران به جز ویران سرا نیست
اگر تاریخ ما افسانه رنگ است
من این ویران سرا را دوست دارم
من این افسانهها را دوست دارم
حتّی زوری که ایرانی به من بگوید تحمّل میکنم، منوط به اینکه ایرانی باشد:
اگر بر من زایرانی رود زور
اگر آلودگی دامان و گر پاک
من این زور آزما را دوست دارم
منای مردم شما را دوست دارم
یا شهریار که 400 بیت در سوگ تخت جمشید میگوید. و قصیدههای متعدد ایران گرایانهدارد. خداوندگارِ آزادی و ایران دوستی ملک الشعرای بهار است این خط همواره حفظ شده، فقط گاه در سطح بوده است بر حسبِ شرایط، گاه در عمق و از آن جهاتی که برشمردم، مولانا، قابل توجّه است. اولا همان مفهوم وطن معمولاً تأویل میشود به وطن عرفانی، به این نکتهعنایت کنید که همه واژهها در عرفان تأویل میشود. امّا این تأویل و تلاش برای یافتن معنایباطنی به آن معنا نیست که معنای ظاهری از یاد برود. ظاهر در واقع وسیلهای است برایرسیدن به باطن، موارد متعدّدی در مثنوی هست، من فقط این دو سه بیت را از مولانا بهعرضتان میرسانم.
حجّتِ منکر همین آمد که من
غیر این ظاهر نمیبینم وطن
هیچ نیندیشد که هر جا ظاهری است
آن زحکمتهای پنهان مخبری است
فایدک هر ظاهری خود باطن است
همچو نفع اندر دواها کامِن است
در ورای این ظاهر باطن است. وانگهی همان وقت که گفته میشود این وطن مصر و عراق وشام نیست، مخالفش این است که آن وطن مصر و عراق و شام هست، این وطنی که من تعبیرمیکنم مقام وحدت، مقام فنا. به تعبیر حافظ خال زنخدان است:
جان علوی هوسِ چاهِ زنخدانِ تو داشت
دست در حلقه آن زلفِ خم اندر خم زد
من میخواهم تمثیل وتشبیهی به کار ببرم. ما معمولاً عادت کردهایم که عشق را مجازی وحقیقی بنامیم و خط بطلان بر عشق مجازی بکشیم و شعار المجاز قنطره الحقیقه را فراموش کنیم. داستانهایی از نوع آن قصّهای که عراقی به شعر درآورده است: که شنیدهام که عاشقی جانباز وعظ گفتی به خطّه شیراز
تا آنجاییکه مجنونی میرود میان مجلس خرش را گم کرده:
خرکی داشتم چگونه خری
خری آراسته به هر هنری
که شنیده بود در آنجا نیازشان را عرضه میکنند امّا نمیدانسته که کی؟ و بعد آن واعظ شروعمیکند به بحث که چه کسی تا حالا کسی را دوست نداشته؟ چه کسی تا حالا دلداده نبوده؟ چهکسی تا حالا معشوق نداشته؟ مجنونی گفت: چُست بر جَست از خری برپا؛ کسی آن وسطگفت من، او هم گفت خرت یافتم بیار افسار. به قول سعدی: عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است.
اگر این اصل را بپذیریم و عشق را به علم تشبیه کنیم.علم، علم است جهل، جهل است. از اول ابتدایی تا آخر تحصیلات عالی، علم میآموزیم. معنیاش این نیست که از یک مرحلهای که بالاتر رفتیم، مرحله پایینتر مردود است! نه. کمالپیدا کرده، به قول حکما، مسأله عشق هم همین است که کسی که این عشق را تجربه نکرده است، باور نکیند که آن عشق را بتواند تجربه بکند، کسی که کلاس اول و دوم و سوم را طینکرده، نمیتواند کلاس دهم و پانزدهم را طی بکند، نتیجتاً قصه عشق پذیرش این اصل استکه عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است. چونان علم، در هر مرحلهای عشق باید از مراحلِآغازین آغاز بشود. بر این باورم که کسی که این وطن را نشناسد، وطنش را نپرستد وطن اصلیرا نخواهد شناخت.
یکی از مغالطههایی که ما کردیم این بود که پرستش را در این ترکیب بهمعنی عبودیت گرفتیم. آن پرستش یعنی محبّت شدید. مادری که به بچّهاش میگویدمیپرستمت، یعنی بچّهاش خدا شده است؟! نه یعنی خیلی دوستت دارم، عشق را اگر آنگونهتجربه نکنیم به کلاس بالاتر نمیرسیم میهن دوستی را هم اگر این گونه تجربه نکنیم به آن میهندوستی بعید است که برسیم، بنا بر اصلِ المجاز قنطره الحقیقه که بسیار برای این بزرگواران جدیاست. این میهن برای عرفا همان ظاهری بود که به باطن میرسیدند و همان جایگاه بود عشقدر خلاء نمیشود، شما باید شرایطش را فراهم کنید. تا جایی نباشد که دلبسته آن بشوید و آنجامحفوظ بمانید، چیزی نمیتوانید داشته باشید؛ به همین جهت است که نجمالدین کبری 80ساله وقتی که مغولها حمله میکنند میایستد و از وطنش دفاع میکند و میگوید با شادی اینمردم بودم با غمشان هم میمانم آن سان که شنیدهاید؛ و مولانا خودش در آن غزل معروف کهوقتی که افتاد دو سه جور نوشتهاند که سنگ داشت و یک نیزه، بعضی گفتهاند سواره بود، بعضی گفتهاند پیاده بود در هر حال سنگ میانداخت و آنها تیر میانداختند و این رباعیمعروف را میخواند که:
های مردان، هوی،های، جوان مردان هوی
مردی کنی و نگاهداری سرِ کوی
ور تیر چنان رسد که بشکافد موی
زنهار زیاد خود نگردانی روی
و مولانا به همین توجّه کرده در آن غزل معروف:
مانه زآن محتشمانیم که ساغر گیرند
ونه آن مفلسکان که بُزِ لاغر گیرند
ما از آن سوختگانیم که از لذّت سوز
آب حیوان بهلند و پی آذر گیرند
چو مه از روزنِ هر خانه که اندر تابیم
از ضیاء شب صفتان جمله رهِ درگیرند
ناامیدان که فلک ساغر ایشان بشکست
چو ببینند رُخ ما طرب از سر گیرند
در فروبند و بده باده که آن وقت رسید
زرد رویان تو را که میاحمر گیرند...
به یکی دست میِ صافیِ ایمان نوشند
به یکی دستِ دگر پرچم کافر گیرند
پرچم آن کاکلی است که مغولها روی سرشان میبستند. نوشتهاند که وقتی نجمالدین کبری'فرو افتاد، کاکلِ مغولی در دستش بود، یا پرچم مغولی در دستش بود و مجبور شدند آن راببرّند. تا آن مغول را نجات بدهند.
به یکی دست میِ صافیِ ایمان نوشند
به یکی دستِ دگر پرچم کافر گیرند
بزرگانِ عرفان توجّه کردهاند به میهن مثل شکوی القریب عین القضاه که پراست از ابیاتِ میهن پرستانه و میگوید که چگونه میتوانم این علاقه را نداشته باشم که پیامبرصلالله علیه و آله و سلّم، فرموده است حبّ الوطن من الایمان و همان تفسیر ظاهری را از وطن میکند از همان آغاز خواندهاید و دیدهاید که با اینکه ایرانیان مسلمان شدند، به هر حالتنها ملّتی بودند که زبانشان را حفظ کردند و این هم بسیار مهم است از همان اول این مناظرهایکه تا به امروز هست، بود که آیا با فارسی میشود مفاهیم علمی و فلسفی را نوشت، ابنسینا اگر تفنن کرد در نوشتن دانشنامه علایی کسانی مثل ناصرخسرو، تفنن نکردند، همه را بهفارسی نوشتند.
در بهترین وجه مفاهیم را ادا کردند. و کیست که نداند؟ این جناحبندی و جبههبندی آشکاراست، مخصوصاً در عرفان در برابر آن جریان عربی نویسی، تمام آثار بزرگانِ عرفان و عشق بهفارسی است، این تمام را که میگویم به عنوان این است که حکم معلّق است بر اعم اغلب، نگویید که فلان کتاب ممکن است که... بله بالای 80 درصد چنین است و تمام ایران دوستانچنین وضعی داشتند. به اسماعیلیه الموت نگاه کنید یک رساله عربی ننوشتند و استنساخنکردند، تمام فارسی است و این مسأله برایشان جدّی بود، الان دنیایی از مفاهیمِ فلسفی درمعنیِ عام در کتابهای فارسیِ عرفانی وجود دارد که اگر نمیداشتیم خاک بر سرمان بود. من اینعبارت را برایتان میخوانم، «اکنون من زبانِ هندی ندانم، نه از عجز امّا خود عربی را چهشده است که اگر همان هندو بشنود گوید این خوشتر است» این از مقالات شمس است کسیکه مولانا را دگرگون کرد حالا دنبالش را ببینید «زبان پارسی را چه شده است، بدین لطیفی وخوبی که آن معانی و لطایف که در پارسی آمده است در تازی نیامده است». این نگاه شمساست به زبان فارسی به تعبیر همه آدمهایی که در این زمینه کار کردند. مولانا دقیقاً به همین سومیرود حتماً بسیاری از دوستان آن بیت را شنیدهاند:
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر حلقه بزم و باده جویم کردی
سجّاده نشین با وقاری بودم
بازیچه کودکانِ کویم کردی
موارد متعدّدی است که من فرصت خواندن همه را ندارم، معروف است که مولانا بعد از اینکهدر یک گزارشی که در دفتر سوم آمده است از زبانِ تازی سخن میگوید، از عشق سخنمیگوید بعد یک دفعه شروع میکند به عربی گفتن که:
اُقلتونی، اُقتلونی یا سِقاه
و بعد هِی میزند که
پارسیگو گر چه تازی خوشتر است.
امّا در همین دفتر کار را یکسره میکند و همان کاری را میکند که مرشدش به او گفته. پارسیگوییم یعنی این کشش زآن طرف آید که آمد آن حشیش و باز بعد از یک سلسله عربی گویی:
پارسی گوییم هین! تازی بهلِ
هندوی آن ترک باشای آب و گل
و ابیات و مواردِ عدیده دیگری.
نکاتِ دیگری در این حوزه هست که فقط اشاره میکنم، عنصر زبان، عنصر میهن، عنصر خودِ ایران که فرصتِ بحث نیست. این بحث را همه استادانِ بزرگ کردند که عرفانِ عشق به طور عامآریایی است، به طور خاص ایرانی است، آن مقاله استاد فقید زرین کوب «مُرده ریگ ایرانِباستان»، کتاب مرحوم استاد سعید نفیسی و همه اینها که دیدهایم این میراث از آنجا آمده و درنظر مولانا به عشق به عرفانِ عشق باطنِ دین تأویل میشود. تو خود حدیث مفصّل بخوان ازاین مجمل. این قصه که خیلی بحث میشود راجع به آن نوشتهاند که مولانا به خراسانیها میگفت همشهری، من در آن مقاله ناصرخسرو بحث کردهام چنانکه عربها به ایران فرسمیگفتند فرنگیها پرشیا میگفتند و این از مقوله ضدّ مثل جزء و اراده کل است. بعد از حملهمغول، فرس و پارس و پرشیا جا افتاد، پیش از آن خراسان به مثابه ایران بود و خراسانستاهایی بودند، چرا؟ برای اینکه مربوط به فرهنگ بود، ما نمیگوییم خود خاک، خاکی کهآن فرهنگ عظیم از آن برخاسته بود، بعد منتقل شد به فارس، فرهنگ خراسان و آنجا شد مرکزفرهنگی ما، پرشیا شد معادل ایران. فارس شد معادل ایران، پیش از آن خراسان و آنشیداییهایی که شعرا نسبت به خراسان نشان میدهند، شیدایی نسبت به ایران هست.
به خراسان شدنم نگذارند / عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند یک چیزهایی که بسیار دیدهاید،یک بیت که تازه مثل دوره صفویه است. ببینید، این تصاویر را نشان میدهد شعرِ نوعیخبوشانی که در هند بوده:
اشکم به خاکشویی ایران که میبرد؟
از هند تخم گل به خراسان که میبرد؟
این معادله کاملاً برقرار است در مقاله ناصرخسرو هم من به تفصیل راجع به این بحث کردم.شاهنامه را مولانا میخوانده، ببینید حدود 50 بار رستم در مثنوی وغزلیاتِ شمس آمده. بااحترام. با استفاده جدّی. اینها شوخی نبوده و سرانجام آن شاه بیتِ آن غزل معروف:
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
که به گمانِ من بارها گفتهام و این بار هم به عنوانِ ختمِ سخن در این جا بگویم که این دو تا اسمنیست تلمیح نیست، شیر خدا، نماد فرهنگِ ایرانِ اسلامی است، رستم دستان نماد فرهنگِایرانِ پیش از اسلام و آشتی این دو فرهنگ و تلفیق این دو فرهنگ ما را آن وقتی که باید به هرجایی برساند رسانده، حالا هم اگر به هوش باشیم و میانِ سنت و مدرنیته که سنتِ ما اینفرهنگِ عظیم است بتوانیم جمع بکنیم به جایی میرسیم واِلاّ، لا به قول عربها.
و نتیجه، همین بیت بلند یک مانیفست است یک بیانیه است، یک اصل است که ما امروز بیش از هرچیز به آن احتیاج داریم، بر این باورم که ندیدن فرهنگ 1400 ساله حماقت است ندیدن آنفرهنگ گذشته، فرهنگ پیش از اسلام با آن همه ارزشها که در اسلام جذب شد و این فرهنگرابه اوج رساند. به قول علاّمه اقبال لاهوری، اگر عربها ایران را فتح نمیکردند، تمدن اسلامیناقص میشد، این تمدن نتیجه تلفیق بود. این اصل را ما امروز باید باور کنیم و دست از بعضی از مکابرهها برداریم و شیر خدا و رستمِ دستان را آرزوکنیم چنانکه کردهاند همه برزگانِ ما.
برگرفته از تارنمای هفت سنگ