ادبیات
مثنوی مولوی از دیدگاه روانشناسی و عرفان
- ادبيات
- نمایش از شنبه, 02 مهر 1390 08:36
- بازدید: 7456
برگرفته از تبیان
طریق سیر و سلوک سه مرحله دارد: «مقامات سیر و سلوک»، «محبت» و «معرفت».
طی کردن مقامات سیر و سلوک، محبت و معرفت، طلبی است حقیقی و برای اصول و حاصل آن نیاز به مجاهده احساس میشود. هرگاه ذهن و اندیشه اسیر و گرفتار عالم حیرانی و اوهام باشد، قدمی در جهت مجاهده گذاشتن کاریست بسا دشوار، برای این امر در راه سیر و سلوک و مقامات بعدی آن، لازم است ذهن و اندیشه را از اسارت عالم کثرت و اوهام رهایی بخشید.
مولوی میفرماید:
بر زمین گر نیم گز راهی بُود
آدمی بی ترس ایمن می رود
بر سر ِ دیوار خالی گر رویی
گر دو گز عرضش بُود کج می شوی
بلکه می افتی ز ترس دل به وهم
ترس وهمی را نیکو بنگر به فهم
مولوی می گوید: چرا در ذهن و اندیشه خود برای خود هیولایی که اصلا وجود ندارد، درست میکنیم؟ چرا دستخوش عالم اوهام میشویم؟ نمی دانیم اندیشهای که درگیر اوهام است با وحشتها و دغدغهها هم آغوش است؟
مولوی برای راهرو و سالک راه طریقت گوشزد میکند که، دل را عاری از اضطراب بسازد و اندیشه را از عالم اوهام پاک، در غیر آن با راهیکه دو گز عرض داشته باشد گذشتن آن با رفیق ِ مثل وهم محال است.
خار اندیشه را باید به قول مولوی از بیخ و ریشه برکنیم و یا به گلبنی که این خار را به گل مبدل میسازد، پیوند زنیم تا اثری از این خار بجا نماند و اندیشه تهی از وسوسه گردد، چنین که مولوی می فرماید:
با تبر بـــرگیر و مـــــردانه بزن
تو علی وار، این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار، نـــــور یار را
تا که نــــور او کُشد نار تــــــرا
وصل او گلشن کند خــــــار ترا
هرگاه ذهن و اندیشهء ما تحت تاثیر خیالات و تصاویر مبهم قرار بگیرند، و ما فکر خود را مشغول تخیلات و تصاویری که صرف خاصیت (لعبت) یعنی اسباب بازی اطفال را دارد، بسازیم، آنوقت چگونه چشم ما با معرفت آشنا می گردد؟ چنانکه مولوی در این مورد فرموده است:
لیک هـــــــرگز مست تصـــــــــویر و خیال
در نیابد ذات مـــــــــا را بی مـــــــثال
این تصــــــــوّر، وین تخیّل لعبت اســـــت
تا تو طفلی پس بدان ات حاجت اسـت
چون ز صورت رست جان، شد در وصال
فارغ است از وهم و تصــویر و خیال
پس مولوی میفرماید که ذهن را از صورت و خیال نجات بدهیم تا به وصال معشوق ابدی نایل گردیم. بنابر، سالک راه طریقت باید ذهن را از وهم، تصویر و خیال فارغ گرداند.
در جای دیگر مولوی میفرماید:
چشم حس اسب است و نور حق سوار
بی سـوار این اسب خود ناید بکار
پس ادب کن اسب را از خــــــــــوی بد
ورنه پیش شاه باشـــــــد اسب رّد
چشم اسب از چشم شه رهــــــــبر بُود
چشم او بی چشـــم شه مضطر بُود
نــــــور حق بر نـــور حس راکب شود
آنگهی جان سوی حق راغب شود
مولوی برای سالک راه طریقت می گوید:
چشم را از تعلقات دنیوی ببند، تعلقاتی که ترا دایم بخود مشغول می سازد و در طرز اندیشهات تاثیر وارد میکند، از آن فاصله بگیر. اگر می خواهی نور حق را ببینی و به اصل خویش واصل گردی، پس ذهن را از دغدغه و تردید فارغ ساخته و در عالم بیخودی بسوی معشوق بشتاب تا او را دریابی.
مولوی می گوید: تا می توانید سینهها را صیقل کنید و دل را از حرص، آز، بخل و کینه فارغ گردانید و دل باید خاصیت آیینه را پیدا کند. چون قلب انسان آیینه ایست که تمام صفات الهی باید در آن متجلی شود، اگر آلوده باشد، این صفات چگونه جلوه گر خواهد شد؟
مولوی در این رابطه قصۀ مجادلۀ نقاشان رومی و چینی را مثال میآورد که هر دسته مدعی شدند که ما نقاشتر و هنرمند تریم. پادشاه برای امتحان به هر دسته اتاقی داد که نقاشی کنند تا از روی کار آنها قضاوت شود.
این دو اتاق مقابل و روبروی همدیگر بودند. هر دو دسته مشغول کار شدند. نقاشان چینی هر روز انواع و اقسام رنگها از پادشاه می گرفتند و نقاشی می کردند، ولی نقاشان رومی که در را بروی خود بسته بودند، به هیچ رنگی توسل نجستند و فقط دیوار را صیقل می زدند. چون روز موعود امتحان فرا رسید، شاه حاضر شد، نقاشی چینی ها را دید ولی بهتر از آن عکسها تصاویری بود که رومی ها بر دیوار های صیقل خورده و صاف شده پدیدار ساخته بودند.
در این باره مولوی می فرماید:
رومــــیان آن صـــــوفیانند ای پســر
نی ز تکــــرار و کتاب و نی هـــــنر
لیک صیقل کردهاند آن ســــــــینهها
پاک ز آز و حرص و بخل و کینهها
اهل صیقل رستهاند از بوی و رنگ
هـــــــر دمی بینند خوبی بی درنگ
نقش و قشـــــــر علـــم را بگذاشتند
رایت عین الیقین افــــــــراشـــــــتند
اهل صیقل بفرموده مولوی از بوی و رنگ رستهاند و تا این صیقل صورت نگیرد، تجلی صفات و نور حق ناممکن است. همچنان مولوی به ما می فهماند که، در قشر، پوست و ظواهر، خود و اندیشه خود را مشغول نسازیم. به سالک راه طریقت گوشزد میکند که در پوست گیر نکند، بلکه بسوی عین الیقین بشتابد یعنی به یقین به کیفیت و ماهیت چیزی با دیدن آن به چشم توسل جوید. در تصوف یکی «علم الیقین»است و یکی «عین الیقین».
علم الیقین آنست که، چیزی را به کمال یقین که هیچ شک و شبه در آن نباشد، بدانند و عین الیقین آنست که در بالا توضیح داده شد. در مجموع مولوی انسان را به طرف صفای باطن و به کشف بسیاری از اسرار جهان متوجه می سازد.
در فیه مافیه مولوی میفرماید: «علمای زمان در علم موی می شگافند و چیزهایی که به ایشان تعلق ندارند، میگویند و نیکو میدانند و آنچه مهم است و به ایشان نزدیکتر از همه است و آن خودی او است، نمی دانند، یعنی خود را نمیشناسند که پاکند، یا ناپاکند که (من عرف نفسه فقد عرف ربه) به همه چیزها حکم میکنند که این جایز است و آن ناجایز، و این حلال است و آن حرام، خود را ندانند که چیستند».
در مثنوی درین باره می فرماید:
صد هــــزاران فصل داند از علوم
جان خــــود را می نداند آن ظلوم
داند او خاصیت هر جـــــــــوهری
در بیان جـــوهر خود چون خری
که همی دانــــــم یجوز و لا یجوز
خـــود ندانی تو یجوزی یا عجوز
این روا آن ناروا دانی ولــــــــیک
خـــود روا یا ناروایی بین تو نیک
قیمت هر کاله میـدانی که چیسـت
قیمت خود را ندانی، احمقی است
هرگاه علم بمنظور تقرب روحانی باشد، مسلما سالک به آن اهتمام میورزد اما اگر برخلاف، فکر و اندیشه او را از اصل دور کند و مانع پیشرفت در راه خود شناسی شود، در اینصورت مولوی جهل و نادانی را بر چنین دانایی ترجیع می دهد و می گوید:
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود
جهد کن تا کز تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خــــــــیال
حکمتی بی فیض نور ذوالجـــلال
حکمت دنیا فـــــــــــزاید ظنّ و شک
حکمـــــــت دینی برد فــــوق فلک
فکر آن باشد که بگشــــــــاید رهی
راه آن باشـــد که پیش آید شهی
ما در تاریخ، بسیاری از بزرگان خود را مطالعه نمودهایم که در حیات شان از کسب علوم و فنون زمانه بی بهره بودهاند، اما با صفای قلب و شور باطنی ای که داشتند دانشمندان بزرگی را پیرو افکار خود ساختهاند، از آن جمله مولوی و شمس مثالیست واضح وآشکار.
می دانیم که عشق و محبت یکی از عالیترین و مهمترین مبانی و اصول عرفان و تصوف است، سالک نسبت به هر چیزی عشق میورزد و مسلک و مذهب او صلح کل و محبت به همه موجودات می شود.
مولوی راجع به «محبت» در مثنوی می فرماید:
از محبت تلخ ها شیرین شود
از محبت مس ها زرین شــود
از محبت دُرد ها صافی شـود
وز محبت دَرد ها شافی شــود
از محبت خار ها گل می شــود
وز محبت سرکه ها مُل می شود
یگانه چیزی که انسان را در سیر تکامل آن تقویت میبخشد و باعث میشود تا بالای انسان صفات ناقصه غالب نگردد، محبت است، بلی محبت جایی برای کینه و دیگر صفات رذیله نمیگذارد. در اثر ممارست کافی محبت جای کینه، بُخل و عداوت را اشغال میکند واین خصایل رذیله را از وجود سالک رفته رفته بیرون میکند.
سعدی رمز خلقت را محبت میداند و چه زیبا گفته است:
در خرمن کاینات کردیم نگاه / یک دانه محبت است و باقی همه کاه
عشق و محبت الهامیست و یا بهتر بگویم تحفه ایست بسا با ارزش که انسان توسط آن و به کمک آن خود را می شناسد و با آن به سرنوشت و سرانجام خود واقف میشود.
عرفا می گویند، انسان موجودی است که صفات محبوب و معشوق ابدی را دوست دارد و رجعت بطرف آن را می پسندد و به اصطلاح صوفیه می خواهد در وجود حق مستهلک و فانی گردد. در اینکه هرچه را انسان دوست دارد در حقیقت خودش هم حکم آن است ، مولوی چنین میفرماید:
طیبات از بهــــــــر کـــــه للطیبین
خوب خوبی را کند جذب از یقین
در هر آن چیزی که تو ناظر شوی
میکنـــد با جنس سَیر ای معنوی
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید و سرد سـرد
قســــــم باطل باطلان را میکشــــد
باقیان را میکشند اهــــــــــل رَشَد
ناریان مـــــــر ناریان را جــــاذبند
نوریان مـــــــر نوریان را طالبند
مولوی در طریق معرفت به سالک می فهماند که در پوست گیر نکند و در ظواهر احکام فکر و اندیشه خود را مشغول نسازد ، با حصول و ممارست از محبت و بدون تنگ نظری خود را بسوی عین الیقین برساند و در این راه مثل آنکه طلا را توسط آتش به زر ناب تبدیل میکنند، باید از بسیار امتحانات بگذرد تا به صافی و بیغشی برسد . به اسلام و مسیحیت و یهودیت و دیگر ادیان به یک نظر بنگرد، مولوی این اختلافات میان مذاهب را چیزی ظاهری و رنگ تصور میکرد و بیرنگی را اصل رنگها میشمرد.
مولوی در این مورد میفرماید:
هست بیرنگی اصـــــول رنگ ها
صلح هـــــا باشد اصــــول جنگ ها
چونکه بیرنگی اســــیر رنگ شد
موسی ی با موسی ی در جنگ شد
رنگ را چــون از میان برداشتی
مــوسی و فــــــــرعون دارند آشتی
گر دو چشمی حق شناس آمد ترا
دوست پُر بین عرصه هر دو سرا
همچنان عین مسئله را در داستانی که چهار نفر از جهت انگور با هم مناقشه داشتند ، یعنی هر چهار آن انگور می گفتند ولی زبان همدیگر را نمی دانستند. از آنجاست که مولوی در مورد جنگ هفتاد و دو ملت گفت که جنگ و اختلافات از روی ظواهر و بر سر اصطلاحات است.
مشرب و مسلک عرفان و تصوف، تعصب و تنگ نظری را نمی پذیرد، در هر جا و هر نقطه ای که سخن درست و حقیقت را ببیند، بدون این که در جستجوی خصوصیات گوینده و دین و آیین او شود، آن را می پذیرد. وقتی سالک به حقیقت برسد ، احتیاجی به راه و رسم آن و به ظواهر آن لازم نیست.
در این مورد مولوی می فرماید:
چونکه با معشوق گشتی همنشین
دفع کن دلا لگان را بعد از این
هر که از طفلی گذشت و مرد شد
نامه و دلاله بر وی سرد شــد
نظر به عقیدهء عرفا و متصوفین، در هر کسی عشقی هست و این در اصل خود عنایتی ست از جانب حق و این عشق در همه انسانها یکسان نبوده از هم متفاوت میباشد، یعنی معشوق هر کس فرق می کند. بعضی ها میل و رغبت به چیز های دارند که ایشان را از معشوق واقعی دور می سازد و بگفتهء مولانا:
عشق هایی کز پی رنگی بُود / عشق نبُود عاقبت ننگی بُود
اما بهر صورت مولوی تمرین عشقهای مجازی را راهی بسوی عشق حقیقی می داند و می گوید: وقتی به کسی شمشیر بازی را می آموزانند، در ابتدا او را با شمشیر چوبی تمرین میدهند تا از جراحت بدن در امان باشد، ولی وقتی شمشیر باز شد، با شمشیر آهنی تمرین میکند و در این مورد هم فرموده اند:
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است / عاقبت ما را بدان شه رهبر است
مولوی معتقد است که راهرو راه حق و طریقت با گذشت مراحل به چشمه معرفت می رسد و از خود فانی شده بخدا باقی می شود و مانند آهنی که به آتش سرخ شود عین همان آتش شود و در آن موقع بی جا نیست که بگوید آتشم.
این خـــــم یکــــــرنگی عیسی مــــــــــا
بشکند نرخ خم صــــــــد رنگ را
چــــــون در او افتد رکو گـــــوئیش قـم
از طرب گـــــــــوید منم خُم لا تلم
این منم خم آن انالحـــق گفتن اســــــت
رنگ آتش دارد امــــــا آهن است
رنگ آهن محـــــو رنگ آتش اســــــت
ز آتشی میلافد و آتش وش است
چون به سرخی گشت همچون زر کان
پس انا النار اســت لافش بر زبان
شـــــــــــد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم من آتشــــــــــم
آتشم من گـــــــــر ترا شک است و ظن
آزمون کن دســــت را بر من بزن
--------------------------------------------------------------------------------
سمیع رفیع
تنظیم:بخش ادبیات تبیان